« فهرست دروس
درس مهدویت استاد نجم‌الدین طبسی

99/08/19

بسم الله الرحمن الرحیم

جریانات آذربایجان قبل از ظهور امام زمان

موضوع: جریانات آذربایجان قبل از ظهور امام زمان

بحث ما پیرامون آذربایجان و روایاتی که در ارتباط با حوادث آن وارد شده است، بود، روایت چهارم روایت علی بن مهزیار بود که اشاره به خروج شخصی از آذربایجان دارد. ما این روایت را از کتاب شریف کمال الدین نقل میکنیم هر چند در دو کتاب دیگر از قدما آمده منتها بر نقل از کتاب کمال الدین تاکید داریم چون عبارتی که مورد بحث ما است فقط در کتاب کمال الدین آمده است.

ادامه روایت چهارم:

ثُمَّ قَالَ مَا فَعَلْتَ الْعَلَامَةَ الَّتِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَ أَبِي مُحَمَّدٍ علیه‌السلام فَقُلْتُ مَعِي فَقَالَ أَخْرِجْهَا إِلَيَّ فَأَخْرَجْتُهَا إِلَيْهِ خَاتَماً حَسَناً عَلَى فَصِّهِ مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ فَلَمَّا رَأَى ذَلِكَ بَكَى مَلِيّاً وَ رَنَّ شَجِيّاً فَأَقْبَلَ يَبْكِي بُكَاءً طَوِيلًا وَ هُوَ يَقُولُ رَحِمَكَ اللَّهُ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ فَلَقَدْ كُنْتَ إِمَاماً عَادِلًا ابْنَ أَئِمَّةٍ وَ أَبَا إِمَامٍ أَسْكَنَكَ اللَّهُ الْفِرْدَوْسَ الْأَعْلَى مَعَ آبَائِكَ علیهم‌السلام ثُمَّ قَالَ يَا أَبَا الْحَسَنِ صِرْ إِلَى رَحْلِكَ وَ كُنْ عَلَى أُهْبَةٍ مِنْ كِفَايَتِكَ‌ حَتَّى إِذَا ذَهَبَ الثُّلُثُ مِنَ اللَّيْلِ وَ بَقِيَ الثُّلُثَانِ فَالْحَقْ بِنَا فَإِنَّكَ تَرَى مُنَاكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ قَالَ ابْنُ مَهْزِيَارَ فَصِرْتُ إِلَى رَحْلِي أُطِيلُ التَّفَكُّرَ حَتَّى إِذَا هَجَمَ الْوَقْتُ‌ فَقُمْتُ إِلَى رَحْلِي وَ أَصْلَحْتُهُ وَ قَدَّمْتُ رَاحِلَتِي وَ حَمَلْتُهَا وَ صِرْتُ فِي مَتْنِهَا حَتَّى لَحِقْتُ الشِّعْبَ فَإِذَا أَنَا بِالْفَتَى هُنَاكَ يَقُولُ أَهْلًا وَ سَهْلًا بِكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ طُوبَى لَكَ فَقَدْ أُذِنَ لَكَ فَسَارَ وَ سِرْتُ بِسَيْرِهِ حَتَّى جَازَ بِي عَرَفَاتٍ وَ مِنًى وَ صِرْتُ فِي أَسْفَلَ ذِرْوَةِ جَبَلِ الطَّائِفِ فَقَالَ لِي يَا أَبَا الْحَسَنِ انْزِلْ وَ خُذْ فِي أُهْبَةِ الصَّلَاةِ فَنَزَلَ وَ نَزَلْتُ حَتَّى فَرَغَ وَ فَرَغْتُ ثُمَّ قَالَ لِي خُذْ فِي صَلَاةِ الْفَجْرِ وَ أَوْجِزْ فَأَوْجَزْتُ فِيهَا وَ سَلَّمَ وَ عَفَّرَ وَجْهَهُ فِي التُّرَابِ ثُمَّ رَكِبَ وَ أَمَرَنِي بِالرُّكُوبِ فَرَكِبْتُ ثُمَّ سَارَ وَ سِرْتُ بِسَيْرِهِ حَتَّى عَلَا الذِّرْوَةَ فَقَالَ الْمَحْ هَلْ تَرَى شَيْئاً فَلَمَحْتُ فَرَأَيْتُ بُقْعَةً نَزِهَةً كَثِيرَةَ الْعُشْبِ وَ الْكَلَإِ فَقُلْتُ يَا سَيِّدِي أَرَى بُقْعَةً نَزِهَةً كَثِيرَةَ الْعُشْبِ وَ الْكَلَإِ فَقَالَ لِي هَلْ تَرَى فِي أَعْلَاهَا شَيْئاً فَلَمَحْتُ فَإِذَا أَنَا بِكَثِيبٍ مِنْ رَمْلٍ فوق [فَوْقَهُ‌] بَيْتٌ مِنْ شَعْرٍ يَتَوَقَّدُ نُوراً فَقَالَ لِي هَلْ رَأَيْتَ شَيْئاً فَقُلْتُ أَرَى كَذَا وَ كَذَا فَقَالَ لِي يَا ابْنَ مَهْزِيَارَ طِبْ نَفْساً وَ قَرَّ عَيْناً فَإِنَّ هُنَاكَ أَمَلَ كُلِّ مُؤَمِّلٍ ثُمَّ قَالَ لِي انْطَلِقْ بِنَا فَسَارَ وَ سِرْتُ حَتَّى صَارَ فِي أَسْفَلِ الذِّرْوَةِ ثُمَّ قَالَ انْزِلْ فَهَاهُنَا يَذِلُّ لَكَ كُلُّ صَعْبٍ فَنَزَلَ وَ نَزَلْتُ حَتَّى قَالَ لِي يَا ابْنَ مَهْزِيَارَ خَلِّ عَنْ زِمَامِ الرَّاحِلَةِ فَقُلْتُ عَلَى مَنْ أُخَلِّفُهَا وَ لَيْسَ هَاهُنَا أَحَدٌ فَقَالَ إِنَّ هَذَا حَرَمٌ لَا يَدْخُلُهُ إِلَّا وَلِيٌّ وَ لَا يَخْرُجُ مِنْهُ إِلَّا وَلِيٌّ فَخَلَّيْتُ عَنِ الرَّاحِلَةِ فَسَارَ وَ سِرْتُ فَلَمَّا دَنَا مِنَ الْخِبَاءِ سَبَقَنِي وَ قَالَ لِي قِفْ هُنَاكَ إِلَى أَنْ يُؤْذَنَ لَكَ فَمَا كَانَ إِلَّا هُنَيْئَةً فَخَرَجَ إِلَيَّ وَ هُوَ يَقُولُ طُوبَى لَكَ قَدْ أُعْطِيتَ سُؤْلَكَ قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى نَمَطٍ عَلَيْهِ نَطْعُ أَدِيمٍ‌ أَحْمَرَ مُتَّكِئٌ عَلَى مِسْوَرَةِ أَدِيمٍ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ وَ رَدَّ عَلَيَّ السَّلَامَ وَ لَمَحْتُهُ فَرَأَيْتُ وَجْهَهُ مِثْلَ فِلْقَةِ قَمَرٍ لَا بِالْخَرِقِ وَ لَا بالبزق [بِالنَّزِقِ‌] وَ لَا بِالطَّوِيلِ الشَّامِخِ وَ لَا بِالْقَصِيرِ اللَّاصِقِ مَمْدُودَ الْقَامَةِ صَلْتَ الْجَبِينِ أَزَجَّ الْحَاجِبَيْنِ‌ أَدْعَجَ الْعَيْنَيْنِ أَقْنَى الْأَنْفِ‌ سَهْلَ الْخَدَّيْنِ عَلَى خَدِّهِ الْأَيْمَنِ‌ خَالٌ فَلَمَّا أَنْ بَصُرْتُ بِهِ حَارَ عَقْلِي فِي نَعْتِهِ وَ صِفَتِهِ فَقَالَ لِي يَا ابْنَ مَهْزِيَارَ كَيْفَ خَلَّفْتَ إِخْوَانَكَ فِي الْعِرَاقِ قُلْتُ فِي ضَنْكِ عَيْشٍ وَ هَنَاةٍ قَدْ تَوَاتَرَتْ عَلَيْهِمْ سُيُوفُ بَنِي الشَّيْصُبَانِ‌ فَقَالَ‌ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ‌ كَأَنِّي بِالْقَوْمِ قَدْ قُتِلُوا فِي دِيَارِهِمْ وَ أَخَذَهُمْ أَمْرُ رَبِّهِمْ لَيْلًا وَ نَهَاراً فَقُلْتُ مَتَى يَكُونُ ذَلِكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِذَا حِيلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ سَبِيلِ الْكَعْبَةِ بِأَقْوَامٍ‌ لا خَلاقَ‌ لَهُمْ‌ وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْهُمْ بِرَاءٌ وَ ظَهَرَتِ الْحُمْرَةُ فِي السَّمَاءِ ثَلَاثاً فِيهَا أَعْمِدَةٌ كَأَعْمِدَةِ اللُّجَيْنِ تَتَلَأْلَأُ نُوراً وَ يَخْرُجُ السَّرُوسِيُ‌ مِنْ أَرْمِينِيَّةَ وَ آذَرْبِيجَانَ يُرِيدُ وَرَاءَ الرَّيِّ الْجَبَلَ الْأَسْوَدَ الْمُتَلَاحِمَ بِالْجَبَلِ الْأَحْمَرِ لَزِيقَ جَبَلِ طَالَقَانَ فَيَكُونُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْمَرْوَزِيِّ وَقْعَةٌ صَيْلَمَانِيَّةٌ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يَهْرَمُ مِنْهَا الْكَبِيرُ وَ يَظْهَرُ الْقَتْلُ بَيْنَهُمَا فَعِنْدَهَا تَوَقَّعُوا خُرُوجَهُ إِلَى الزَّوْرَاءِ فَلَا يَلْبَثُ بِهَا حَتَّى يُوَافِيَ بَاهَاتَ‌ ثُمَّ يُوَافِيَ وَاسِطَ الْعِرَاقِ فَيُقِيمُ بِهَا سَنَةً أَوْ دُونَهَا ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى كُوفَانَ فَيَكُونُ بَيْنَهُمْ وَقْعَةٌ مِنَ النَّجَفِ إِلَى الْحِيرَةِ إِلَى الْغَرِيِّ وَقْعَةٌ شَدِيدَةٌ تَذْهَلُ مِنْهَا الْعُقُولُ فَعِنْدَهَا يَكُونُ بَوَارُ الْفِئَتَيْنِ وَ عَلَى اللَّهِ حَصَادُ الْبَاقِينَ ثُمَّ تَلَا قَوْلَهُ تَعَالَى‌ بسم الله الرحمن الرحيم‌ أَتاها أَمْرُنا لَيْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ‌ فَقُلْتُ سَيِّدِي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا الْأَمْرُ قَالَ نَحْنُ‌ أَمْرُ اللَّهِ وَ جُنُودُهُ قُلْتُ سَيِّدِي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ حَانَ الْوَقْتُ قَالَ‌ اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ.[1]

« آنگاه گفت: آن علامتى كه بين تو و ابو محمّد علیه‌السلام بود چه كردى؟

گفتم: همراه من است، گفت: نشانم بده، آن را بيرون آوردم، انگشترى زيبائى بود كه بر نگین آن نوشته شده بود "محمّد و على"[2] ، و هنگامى كه آن را ديد گريه‌اى طولانى سر داد و در همان حال گريستن مى‌گفت: اى ابا محمّد خدا تو را رحمت كند كه امامى عادل و فرزند امامان و پدر امام بودى، خداوند تو را با پدرانت علیهم‌السلام در بهشت اعلى سكنى دهد.

سپس گفت: اى ابو الحسن! به منزل برو و آماده شو تا با ما سفر كنى تا آنكه چون ثلثى از شب گذشته و دو ثلث آن باقى بود به نزد ما بيا تا إن شاء اللَّه به آرزويت برسى. ابن‌ مهزيار گويد: من به نزد وسایل خود برگشتم و در انديشه بودم تا پاسى از شب گذشت برخاستم و وسایل خود را فراهم آوردم و آن را نزديك مركب خود آورده و بار آن كردم و روى آن سوار شدم و خود را به آن درّه رسانيدم و به ناگاه ديدم آن جوان ايستاده است و مى‌گويد: أهلا و سهلا بك اى ابو الحسن، خوشا بر تو كه اجازه يافتى، او به راه افتاد و من هم به دنبال او و مرا از بيابان عرفات و منا گذرانيد و به پاى كوه طائف رسيديم و گفت: اى ابو الحسن پياده شو و آماده نماز باش.

او پياده شد و من هم پياده شدم او از نماز فارغ شد و من هم فارغ شدم آنگاه گفت: نماز صبح را مختصر بخوان و من نيز مختصر كردم، سلام داد و روى بر خاك سایيد، آنگاه سوار شد و به من دستور داد سوار شوم من نيز سوار شدم و به راه افتاد و من نيز به دنبالش روان شدم تا آنكه به قلّه‌اى برآمد و گفت:

ببين آيا چيزى مى‌بينى؟ نگريستم و مكانى خرّم و سرسبز و پردرخت ديدم، گفتم: اى آقاى من! مكانى خرّم و سرسبز و پردرخت مى‌بينم، گفت: آيا در بالاى آن چيزى نمى‌بينى؟ نگريستم و ناگهان خود را در مقابل تپّه‌اى ديدم كه خيمه‌اى پشمين و نورانى بر روى آن بود، گفت: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: چنين و چنان مى‌بينم، گفت: اى پسر مهزيار! جانت خوش و چشمت روشن باد! كه آرزوى هر آرزومندى آنجا است.

سپس گفت: با من بيا، رفت و من هم به دنبالش رفتم تا به پايه آن بلندى رسيديم، سپس گفت: پياده شو كه اينجا هر گردن كشى خوار شود و پياده شد و من هم پياده شدم و گفت: اى پسر مهزيار! زمام مركب را رها كن، گفتم: آن را به چه كسى بسپارم كه كسى اينجا نيست، گفت: اينجا حرمى است كه در آن جز دوست آمد و شد نمى‌كند، و افسار مركب را رها كردم سپس به دنبال او رفتم و چون به نزديك خيمه رسيد از من سبقت گرفت و گفت: همين جا بايست تا تو را اجازه دهند، و چيزى نگذشت كه نزد من برگشت و گفت:

خوشا بر تو كه به آرزويت رسيدى، گويد: بر آن حضرت صلوات اللَّه عليه درآمدم و او بر بساطى كه بر آن پوست گوسفند سرخى گسترده شده بود نشسته بود و بر بالشى پوستين تكيه كرده بود، بر او سلام كردم و مرا پاسخ داد، در او نگريستم و چهرهاش مانند پاره ماه بود، نه مدهوش و بطي‌ء العمل و نه سريع العمل بود و قامتش‌ معتدل بود نه بلند و نه كوتاه، پيشانيش صاف و ابروانش پيوسته و چشمانش درشت و بينى‌اش كشيده و گونه‌هايش هموار، و خالى بر گونه راستش بود. چون چشمم به او افتاد در وصف او حيران شدم.

آنگاه به من فرمود: اى پسر مهزيار! برادرانت در عراق چگونه‌اند؟ گفتم: تنگدست و گرفتار و شمشير بنى شيصبان (بنی العباس) پياپى بر آنها فرود مى‌آيد. فرمود: خدا آنها را بكشد تا كى نيرنگ مى‌ورزند، گويا آنها را مى‌بينم كه در خانه‌هاى خود كشته افتاده‌اند و امر پروردگارشان شب و روز آنها را فرا گرفته است.[3]

عرض كردم: يابن رسول اللّه! اين معنا كى و چه‌وقت خواهد بود؟ فرمود: هنگامى‌كه مردمى بدسيرت كه خدا و رسول خدا صلی‌الله علیه و آله از آنها بيزارند راه خانه خدا را بر شما ببندند و از زيارت بيت اللّه جلوگيرى كنند،[4] و سرخى در آسمان تا سه روز پديد آيد، و در آن عمودهائى از نور كه در ميان آن خطهاى سفيدى مانند نقره سفيد و درخشنده باشد. و سروسى، از ارمنستان و آذربايجان، به قصد كوه سياه پشت شهر رى كه متصل به كوه سرخ و چسبيده به كوههاى طالقان است خروج كند، و ميان سروسى و مروزى، جنگ بسيار سختى واقع شود كه كودكان را پيرو اشخاص بزرگ را فرسوده كند.

و سروسى، از ارمنستان و آذربايجان، به قصد كوه سياه پشت شهر رى كه متصل به كوه سرخ و چسبيده به كوههاى طالقان است خروج كند(این روایت با وضعیت فعلی آذربایجان انطباق ندارد بلکه بیان میکند که در آینده شخصی جلاد از آن مناطق خروج میکند) ، و ميان سروسى و مروزى، جنگ بسيار سختى واقع شود كه كودكان را پير و اشخاص بزرگ را فرسوده كند، و از دو طرف جمعى كشته شوند و كشته‌ها در ميان آن دو زياد شود.

سپس فرمود: در آن موقع منتظر او (سروسی) باشيد كه به طرف «زوراء» ( بغداد) خروج نمايد، و در آنجا درنگ ننموده به (ماهان) مى‌رود، سپس رهسپار «واسط» عراق مى‌گردد و يك سال يا كمتر در آنجا مى‌ماند و آنگاه به سوى كوفه مى‌رود. و ميان آنها جنگ بسيار سخت و شديدى از نجف تا حيره‌، و از آنجا تا (غرى)[5] واقع مى‌شود كه عقلها را مبهوت و حيران مى‌كند، و آنگاه هر دو طرف، به هلاكت مى‌رسند و خداوند باقى مانده آنها را نيز درو خواهد كرد.

سپس حضرت اين آيه شريفه را قرائت فرمود: "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‌ أَتاها أَمْرُنا لَيْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ"[6] يعنى: امر ما در شب و يا روز به آن دهكده رسيد، و سپس طورى آن را از ميان برديم كه گوئى ديروز نبوده است، علىّ بن مهزيار: مى‌گويد: عرض كردم: سرور من مقصود از: (امر خدا) در اين آيه چيست؟ فرمود: امر خداى عزّ و جل و لشكر او ما هستيم.

عرض كردم: يابن رسول اللّه آيا وقت آمدن شما (در آن وقت) نزديك است؟ فرمود: "اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ"[7] يعنى: قيامت نزديك شد و ماه شكافت. »

امام علیه‌السلام با خواندن این آیه ظهور را به قیامت ربط دادند. قیامت را کسی غیر از خداوند نمیداند؛ یعنی من هم زمان ظهور را نمیدانم بله علاماتی هست.

این روایت هیچ ارتباطی با اوضاع فعلی آذربایجان ندارد.


[1] كمال الدين و تمام النعمة ؛ ج‌2 ؛ ص465.
[2] سید جعفر مرتضی پیرامون مکتوباتی که روی نگین انگشتری معصومین بوده تحقیقی انجام دادند، مکتوبات روی نگین‌های معصومین بدون دلیل نمی‌باشد مثلا امام زین العابدین روحی فداه وقتی که وارد بر یزید شدند روی نگین خاتم حضرت نوشته بود « لعنة الله علی قاتل الحسین » و این معنا دارد یا روایتی که مرحوم والد نقل می‌کند که یک خاتمی را جبرئیل علیه‌السلام برای پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله آورد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله به امیر المومنین علیه‌السلام فرمودند: روی نگین آن «لا إله الا الله» نوشته شود و حضرت علی علیه‌السلام آن را برای حکاکی نزد حکاک برده و فرمودند: بنویس « لا إله الا الله محمد رسول الله » انگشتر را که تحویل گرفتند، دیدند بر آن نوشته شده « لا إله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله » پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمودند: من گفتم «لا إله الا الله » نوشته شود، جبرئیل علیه‌السلام. از جانب خداوند آمد و گفت: یا رسول الله تو چیزی را که دوست داشتی نوشته شد و علی هم چیزی را که دوست داشت نوشت و من هم چیزی را نوشتم که دوست داشتم. (کتاب مرحوم والد ما «الدر الثمین فی التختم بالیمین»، ص113؛ که مرحوم رازی آن را به نام «گوهر وزین» ترجمه کرده است.)
[3] ممکن است اشاره به قضیه هلاکو داشته باشد که در تاریخ است که تا چهل روز شمشیر بر آن‌ها بود و همین طور از آن‌ها می‌کشتند و ممکن است اشاره به حکومت بنی العباس در آینده داشته باشد البته احتمال دوم با سیاق روایت نمی‌خواند زیرا امام حکومت فعلی را نفرین کردند و خبر از آخر کارشان دادند.
[4] ممکن است تطبیق آن بر قرامطه یا وهابی‌ها باشد.
[5] غرى، نام سرزمين اطراف كوفه است.
[6] سوره يونس: آيه 25.
[7] سوره قمر: آيه 1.
logo