1404/06/23
بسم الله الرحمن الرحیم
مصادیق مذمومین /نقد دیدگاه آیت الله خویی در باب وکلای مذموم /بررسی ملازمه وکالت با عدالت
موضوع: بررسی ملازمه وکالت با عدالت/نقد دیدگاه آیت الله خویی در باب وکلای مذموم /مصادیق مذمومین
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
نقد دیدگاه آیتالله خویی در باب وکلای مذموم
بحث راجع به وکلا بود؛ آیا امام عصر روحی فداه در دوران سفرا، وکلای دیگری داشتند یا نداشتند؟ ما بخشی را مطرح کردیم که، وکلایی داشتند و بخشی از افراد را هم ذکر کردیم، عدهای دیگر مانده. و به اینجا منتهی شد که مرحوم آقای خویی یک بحث دیگری را مطرح کردند که، اگر امام زمان یا ائمه دیگر وکیل داشته باشند، آیا وکالت، دلالت بر عدالت دارد؟ «یفید الوثاقه» یا خیر؟ ایشان اصرار دارند که اصلاً وکالت، افاده وثاقت نمیکند و ممکن است وکیل باشد و ثقه نباشد.
بعد، ایشان به سخن شیخ طوسی استناد میکند. مرحوم شیخ طوسی در کتاب شریف الغیبة فرمودند که وکلایی بودند و مذموم بودند. ما مراجعه کردیم به کتاب شریف الغیبة و دیدیم اصلاً اینطور نیست. «ذكر المذمومين الذين ادعوا البابية»[1] ادعا کردند «[و السفارة كذبا و افتراء]». اینها به دروغ ادعا کردند که ما باب امام عصر هستیم. بعد میفرماید: «لعنهم الله». اسم شش نفر را میبرد که ما یکی دو تایش را بحث کردیم: شریعی و نمیری.
مصادیق مذمومین
چند نفر دیگر مانده که من بحث کنم تا معلوم بشود اصلاً اینها وکیل نبودهاند؛ سالبة بانتفاء الموضوع. اینها ادعای وکالت کردهاند، ادعای بابیت کردهاند، کذباً و زوراً.
احمد بن هلال کرخی
مورد سومش، احمد بن هلال کرخی است. احمد بن هلال کرخی از اصحاب امام عسکری بود. باز تأکید میکنیم، ما غیر از اهل سنت هستیم که میگویند صحابه، فوق عدالت هستند. نه صحابه نبی مکرم و نه صحابه ائمه طاهرین، صرفِ صحابی بودن، وثاقتآور و عدالتآور نیست.
شیخ طوسی میفرماید که «كَانَ أَحْمَدُ بْنُ هِلَالٍ مِنْ أَصْحَابِ أَبِي مُحَمَّدٍ ع [فَاجْتَمَعَتِ الشِّيعَةُ عَلَى وَكَالَةِ مُحَمَّدِ بْنِ عُثْمَانَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ]»[2] بعد از رحلت امام عسکری، همه بر وکالت محمد بن عثمان جمع شدند. چون امام عسکری فرموده بود که آنکس که از طرف من وکیل است، عثمان بن سعید است «و ابنه عن ابنه». برای وکالت محمد بن عثمان اجتماع کردند، «بِنَصِّ الْحَسَنِ ع فِي حَيَاتِهِ». در حال حیات امام عسکری، مسئله وکالت را ایشان تمام کردند.
«وَ لَمَّا مَضَى الْحَسَنُ ع قَالَتِ الشِّيعَةُ الْجَمَاعَةُ [لَهُ أَ لَا تَقْبَلُ أَمْرَ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عُثْمَانَ وَ تَرْجِعُ إِلَيْهِ» شیعهها پیش کرخی آمدند، گفتند: چرا وکالت محمد بن عثمان را نمیپذیری، «وَ قَدْ نَصَّ عَلَيْهِ الْإِمَامُ الْمُفْتَرَضُ الطَّاعَةُ. [فَقَالَ لَهُمْ لَمْ أَسْمَعْهُ يَنُصُّ عَلَيْهِ بِالْوَكَالَةِ وَ لَيْسَ أُنْكِرُ أَبَاهُ يَعْنِي عُثْمَانَ بْنَ سَعِيدٍ فَأَمَّا أَنْ أَقْطَعَ أَنَّ أَبَا جَعْفَرٍ وَكِيلُ صَاحِبِ الزَّمَانِ فَلَا أَجْسُرُ عَلَيْهِ فَقَالُوا قَدْ سَمِعَهُ غَيْرُكَ]» امام عسکری بر وکالت ایشان از طرف امام زمان تنصیص کردند. ایشان گفت: من وکالت را نشنیدم و منکر نیستم که پدرش وکیل است. اما اینکه قطع پیدا کنم که پسر هم وکیل است، خیر، من قبول ندارم. به او گفتند: تو نشنیدی، ولی غیر از تو که شنیدهاند. این را همه شنیدهاند. گفت: «[فَقَالَ] أَنْتُمْ وَ مَا سَمِعْتُمْ [وَ وَقَفَ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ فَلَعَنُوهُ]» شنیدید برای خودتان حجت است. و بر وکالت محمد بن عثمان توقف کرد. لعنش کردند «وَ تَبَرَّءُوا مِنْهُ.» حالا این کفایت نمیکند. «ثُمَّ ظَهَرَ التَّوْقِيعُ» این ادامه داد، لذا نامهای از امام زمان به وسیله سومی، علیه او وارد شد «ثُمَّ ظَهَرَ التَّوْقِيعُ عَلَى يَدِ أَبِي الْقَاسِمِ بْنِ رَوْحٍ بِلَعْنِهِ وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُ فِي جُمْلَةِ مَنْ لَعَنَ.»
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال
«و قصته معروفة فيما جرى بينه و بين أبي جعفر محمد بن عثمان العمري نضر الله وجهه» جریانش معروف است. اتفاقاتی که بین ایشان و بین سفیر دوم افتاد، نقل میکند.
مشکل ایشان اختلاس بود: «و تمسكه بالأموال التي كانت عنده للإمام» ابن بلال، یک سری وجوهات پیشش بود «و امتناعه من تسليمها» گروه واقفیه چرا تأسیس شدند؟ به خاطر همین اختلاس اموال بود. اموال را نمیخواستند به امام رضا علیه السلام بدهند. گفتند: امام کاظم فوت نشده، غائب شده و دوباره برمیگردد. یک چنین فعلی را هم، اگر تعبیرم درست باشد، ابن بلال بازی کرد. اموال را نداد. گفت من تحویل نمیدهم.
شاهد من این کلمه است: «و ادعائه أنه الوكيل». پس مرحوم آقای خویی میفرمایید وکلای مذموم؟ این وکلای مذموم، ادعای وکالت کردهاند. همه این کسانی را که مرحوم شیخ طوسی به عنوان مذموم نقل میکند، همه از این قبیل هستند.
بعد میگوید که ادعا کرد که وکیل است، «حتى تبرأت الجماعة منه [و لعنوه]» شیعه از او بیزاری جستند «و خرج فيه من صاحب الزمان ع ما هو معروف.» و نامهای به تبری از او از ناحیه مقدسه رسید.
«[وَ حَكَى أَبُو غَالِبٍ الزُّرَارِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو الْحَسَنِ مُحَمَّدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى الْمُعَاذِيُّ قَالَ: كَانَ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِنَا قَدِ انْضَوَى إِلَى أَبِي طَاهِرِ بْنِ بِلَالٍ بَعْدَ مَا وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ]» قضیه از این قرار است: آقایی به نام ابوالحسن معاذی، از روی سادگیاش، مدتی فریب ابن بلال را خورده بود، قبول کرده بود که علی ابن بلال، وکیل است و جزو مریدانش شده بود. بعد از اختلافاتی که درگرفت، برگشت. «ثُمَّ إِنَّهُ رَجَعَ عَنْ ذَلِكَ وَ صَارَ فِي جُمْلَتِنَا» فهمید که اشتباه کرده و با شیعهها [همراه] شد. آقای زراری ابوغالب میگوید: از او پرسیدم علت اینکه برگشتی چه بود؟ «سَأَلْنَاهُ عَنِ السَّبَبِ [قَالَ كُنْتُ عِنْدَ أَبِي طَاهِرِ بْنِ بِلَالٍ يَوْماً وَ عِنْدَهُ أَخُوهُ أَبُو الطَّيِّبِ وَ ابْنُ حِرْزٍ وَ جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِه]» گفت من یک روزی پیش ابن بلال، در بیرونی خانهاش نشسته بودم. برادری به نام ابوطیب داشت که او هم نشسته بود و جماعتی از مریدانش هم نشسته بودند. میگوید ناگهان، «[إِذْ] دَخَلَ الْغُلَامُ» خادمش داخل بیرونی آمد، گفت: «فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ الْعَمْرِيُّ عَلَى الْبَابِ» محمد بن عثمان پشت در است، میخواهد داخل بیاید. میگوید همه بهتشان زد. ابوجعفر، سفیر و نماینده و شخصیت معروف است. «فَفَزِعَتِ الْجَمَاعَةُ لِذَلِكَ وَ أَنْكَرْتُهُ» تعجب کردند. چرا انکار کردند که ایشان بیاید؟ «لِلْحَالِ الَّتِي كَانَتْ جَرَتْ» مشکلی بین ابن بلال و بین سفیر دوم بوده.
همه حاضرین در حال تعجب بودیم که گفت: داخل بیاید. «[وَ قَالَ يَدْخُلُ] فَدَخَلَ أَبُو جَعْفَرٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ» سفیر دوم وارد شد. «فَقَامَ لَهُ أَبُو طَاهِرٍ» تمامقد ایستاد «وَ الْجَمَاعَةُ» همه برخاستند. «وَ جَلَسَ فِي صَدْرِ الْمَجْلِسِ» بالای مجلس نشست «وَ جَلَسَ أَبُو طَاهِرٍ كَالْجَالِسِ بَيْنَ يَدَيْهِ» و ابوطاهر، مثل دیگران، در حضور ایشان نشست، یعنی تواضع کرد.
«فَأَمْهَلَهُمْ إِلَى أَنْ سَكَتُوا.» سفیر دوم آنقدر سکوت کرد تا حضار ساکت شدند. ظاهراً حامل پیامی بود «ثُمَّ قَالَ يَا أَبَا طَاهِرٍ [[نَشَدْتُكَ اللَّهَ أَوْ] نَشَدْتُكَ بِاللَّهِ]» همه سکوت کردند، ببینند سفیر دوم چه میخواهد بگوید؟ رو کرد به ایشان، گفت: ای ابوطاهر! تو را به خدا قسم میدهم، «أَ لَمْ يَأْمُرْكَ صَاحِبُ الزَّمَانِ ع بِحَمْلِ مَا عِنْدَكَ مِنَ الْمَالِ إِلَيَ» آقا امام عصر، صاحب الزمان به تو دستور نداد که اموالی که داری، به من برگردانی؟ حالا همه گوش میکنند. اینکه ادعای وکالت کرده! گفت: «[فَقَالَ] اللَّهُمَّ نَعَمْ». بله، همینطور است. «[فَنَهَضَ] أَبُو جَعْفَرٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ مُنْصَرِفاً» میخواست این پیام را به او برساند. در جمع انتشار پیدا کند تا او را رسوا کند. پیام را که داد بلند شد رفت.
«وَ وَقَعَتْ عَلَى الْقَوْمِ سَكْتَةٌ» همه شوکه شده بودند که ما چه خیال میکردیم و واقعیت چیست. خودش هم میداند پولها را نگه داشته و نمیدهد. «فَلَمَّا تَجَلَّتْ عَنْهُمْ قَالَ لَهُ أَخُوهُ أَبُو الطَّيِّبِ» برادرش گفت: تو امام زمان را دیدی؟ «مِنْ أَيْنَ رَأَيْتَ صَاحِبَ الزَّمَانِ.» ابوطاهر ابن بلال گفت که ایشان (سفیر دوم)، مرا به یکی از خانههای خودش برد، آنجا آقا از طبقه بالا «[فَقَالَ أَبُو طَاهِرٍ أَدْخَلَنِي أَبُو جَعْفَرٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ إِلَى بَعْضِ دُورِهِ فَأَشْرَفَ عَلَيَّ مِنْ عُلُوِّ دَارِهِ] فَأَمَرَنِي بِحَمْلِ مَا عِنْدِي مِنَ الْمَالِ إِلَيْهِ» آنجا آقا را دیدم، به من فرمود اموال را به ایشان بده.
ابوطیب، برادرش، میگوید: «[فَقَالَ لَهُ أَبُو الطَّيِّبِ] وَ مِنْ أَيْنَ عَلِمْتَ أَنَّهُ صَاحِبُ الزَّمَانِ ع» از کجا شناختی؟ گفت: «[قَالَ [قَدْ]] وَقَعَ عَلَيَّ مِنَ الْهَيْبَةِ لَهُ» یک ابهت و هیبتی داشت «وَ دَخَلَنِي مِنَ الرُّعْبِ مِنْهُ» یک ترس در دلم ایجاد شد. «مَا عَلِمْتُ أَنَّهُ صَاحِبُ الزَّمَانِ ع».
آقای معاذی میگوید: من در آن جلسه نشسته بودم و از مریدان او بودم. بعد از اینکه این اقرار را شنیدم، «فَكَانَ هَذَا سَبَبَ انْقِطَاعِي عَنْهُ.»
هر چه اموال پیش او بوده، از امام عصر بوده و نمیداده و ادعای وکالت میکرده است. مرحوم آقای خویی به این استناد میکنند که «المذمومین من الوکلاء». اصلاً ایشان وکیل نبوده، ادعای وکالت داشته است.
سؤال: چه موقعیتی داشته، اموال دستش میآمده؟
پاسخ: ادعا کرده، پولها را هم گرفته.
حسین بن منصور حلاج
یکی دیگر از کسانی که آقای شیخ طوسی مطرح کرده، حسین بن منصور حلاج است. واقعاً یک دنیایی از تزویر است. کسانی که میخواهند بین عوام نفوذ کنند، ببینید چه کار میکنند. من دیروز اینها را [که میخواندم] بهتزده شدم که اینطور کلاهبرداری و تمویه و حیلهگری [میکنند] برای اینکه خودشان را جا بیندازند.
مرحوم آقای مامقانی، بحث مفصلی راجع به منصور حلاج دارند. از اینجا شروع میکند که:
- علامه حلی در آخر کتاب خلاصة الاقوال، فوائدی دارد. در یکی از فوائد، اسم حسین بن منصور حلاج را میبرد و میگوید: «إنّه من الكذّابين»[3] و[4] . مطالبش را میآورد بهتزده میشوید که اینها چطور بین مردم نفوذ کردند؟
- بعد میگوید شیخ طوسی رحمه الله «له أقاصيص» که الان میخوانیم.
- مجلسی رحمه الله علیه میفرماید: «فيه ذمّ كثير.»[5] خیلی مورد ذم است.
- محقق بحرانی میگوید: «الصوفي المشهور،ذمّه أكثر العصابة»[6] اکثر شیعه او را مذمت کردند «و خرج التوقيع بلعنه، [و البراءة منه.]» توقیع از امام زمان هست که این آقا ملعون است. امام از او تبری جست. بعد یک گلهای میکند میگوید «و العجب من صاحب مجالس المؤمنين [و صاحب كتاب محبوب القلوب..و غيرهما]»[7] تعجب است از صاحب مجالس المؤمنین (قاضی نور الله) و از صاحب محبوب القلوب که اینها «حيث بالغوا في مدحه، و ادّعوا أنّه من الأولياء الكمّل [و هو عجيب.]» واصل شده است.
- مرحوم شیخ بهایی صاحب کشکول، یک بحثی راجع به ایشان دارد.
- در آخر میفرماید «و إن شئت العثور على أزيد ممّا ذكرناه»[8] اگر بیشتر از این «من أخباره و قضاياه» خواسته باشید «فراجع أوائل المجلد الثالث عشر من البحار في باب:» جلد ۵۱، صفحه ۳۶۷ مراجعه کنید، آنجا (علامه مجلسی، در بحار الانوار) دارد: «ذكر المذمومين الذين ادعوا البابية والسفارة»[9] .
این دوباره جوابِ فرمایش مرحوم آقای خویی است؛ که ما وکیل امام، مذموم باشد، نداریم.
«فإنّ فيه قدرا كثيرا [منها و ذكرنا شطرا منها في ذيل الكلام على السفراء،من الفائدة الثانية عشر]»[10] و ما هم بخشی از آن را در فائده دوم از فوائد رجالیه آوردیم.
نوه ایشان [آقای مامقانی] میفرماید: «حصيلة البحث إنّ من ألمّ بترجمة الحلاّج» کسی که برود جمعآوری کند شرح حال حلاج را «و ما كان عليه من الدجل و الحيل،» حیلهباز و دجال بود «و وقف على شعبذته و مخاريقه،» شعبدهباز بود، کارهای خارق عادات انجام میداد کسی که اینها را ببیند؛ «علم أنّ الرجل لا دين له،» دین نداشته ایشان «بل كان مبدعا» بدعتگذار بود «و مشعوذا مدّعيا لعظائم الأمور،» ادعا میکرد کارهای بزرگ [انجام میدهد]؛ گوشتم، پوستم و خونم خداست! خدا در من حلول کرده، کارهای من، کارهای خدایی است. «فالرجل منحرف عن الحق،مبطل في دعاويه،» ادعایی که میکند باطل است «زنديق في معتقده،» (زندیق یعنی بیدین) دین ندارد «و أغرب الغريب احتمال بعض حسنه،» خیلی تعجبآور است که بعضیها میگویند آدم حَسینی است «و كأنّه انطلى عليه سوء عمله،» کارهای سوءش بر او مخفی مانده، میگوید آدم خوبی است.
خدا رحمت کند یکی از بزرگان نجف را، پسرش کمونیست بود، جلوی پدر جانماز میانداخت، پدر را فریب میداد. اما واقعاً مشکل داشت.
«و لم يطلع على انحرافه،» مثل اینکه مطلع نیست انحرافات این چیست «فالحق أنّه من أضعف الضعفاء [في الحديث،]» حدیث از او نقل میشود، این از اضعف الضعفاء است. «و ليس من رواتنا الأبرار،» اشتباه نشود، این جزو روات ما نیست «بل من المبدعين، فعليه» بر خودش «و على كل مبدع في الدين لعنة اللّه و ملائكته و الناس أجمعين.» این را نوه مرحوم مامقانی [میگوید]. خودِ [مرحوم مامقانی] هم در بحث، یک چنین مطالبی دارند.
داستانهای حلاج به نقل از شیخ طوسی
آقای طوسی فرمودند: «له أقاصیص». علامه حلی بعد از اینکه میفرماید دروغگوست، [میگوید] شیخ طوسی گفت که او قضایایی دارد. قضایای او از اینجا نقل شده است.
خدا رحمت کند آیتالله ناصری اصفهانی. ما یک وقت، خدمتشان رفتیم. بعد از ظهر بود، صحبتهایی را از 70 سال قبل مطرح کردند. بعد ایشان این جمله را فرمود که: اینجا به عنوان یمانی آمده بودند. ـ تردید از من است؛ یا خودش آمده بود به عنوان یمانی، یا از طرف یمانی آمده بود. ـ ایشان هم فرمود که باشد، من حرفی ندارم، ولی یکی دو تا مشکل دارم، اینها را برای من حل کند. من دندانهایم ریخته، ایشان کاری کند که این دندانهایم برگردد و کمردرد شدید دارم، خمیده راه میروم، این را به من برگرداند. دو سه خواهش کوچک کرده بود. آن وقت من ایمان میآورم. من خیلی مرید دارم. این هم رفت و دیگر برنگشت.
داستان حلاج و ابوسهل نوبختی
آقای حلاج با یک شخصیت مهم تماس میگیرد. ببینید کجا دست میگذارد. شخصیت مهم، ابوسهل است. ابوسهل است، ولی سهل نیست، صعب است. ابوسهل، اسماعیل بن علی نوبختی است. تاریخش را نگاه کنید، آقای مامقانی شخصیت ایشان را بیان میکند. میگوید: «[كان] شيخ المتكلمين من أصحابنا»[11] سرآمد بود در علم کلام، «من أصحابنا و غيرهم،» در بین اهل سنت هم کسی به این منزلت نبود «له جلالة في الدين و الدنيا،» به اصطلاح امروز، ذوالریاستین بود. «يجري مجرى الوزراء» وزیر نبود، اما جایگاه اینطوری در جامعه داشت. «في جلالة الكتّاب، صنّف كتبا كثيرة..»
این شخصیت کسی بود که مردم میگفتند این، برای نیابت کاندیداست. یعنی امام زمان به زودی ایشان را ممکن است به عنوان نائب مطرح کند. آقای ابن منصور حلاج برای اینکه کارش بالا بگیرد، به ایشان طمع کرد که ایشان را صید کند و مریدش بشود. وقتی که مریدش شد، دیگر کار درست میشود.
«لَمَّا أَرَادَ اللَّهُ تَعَالَى أَنْ يَكْشِفَ أَمْرَ الْحَلَّاجِ»[12] خدا میخواست حلاج را مفتضح کند «وَ يُظْهِرَ فَضِيحَتَهُ وَ يُخْزِيَهُ» میگویند گاهی طرف خودش را در گیر و دار میاندازد، متوجه نیست. خودت، خودت را گرفتار کردی. خدا میخواست رسوایش کند، نفهمید. «وَقَعَ لَهُ أَنَّ أَبَا سَهْلٍ إِسْمَاعِيلَ بْنَ عَلِيٍّ النَّوْبَخْتِيَّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ مِمَّنْ تُجَوَّزُ عَلَيْهِ مَخْرَقَتُهُ» [فکر کرد] میتواند سر این کلاه بگذارد، شیخ المتکلمین است. «وَ تَتِمُّ عَلَيْهِ حِيلَتُهُ فَوَجَّهَ إِلَيْهِ» کسی را برای او فرستاد «يَسْتَدْعِيهِ» بلند شو بیا، کارت داریم. «وَ ظَنَّ أَنَّ أَبَا سَهْلٍ كَغَيْرِهِ مِنَ الضُّعَفَاءِ» یک عده را صید کرده، خیال کرد این هم هم جزو همانهاست.
شیطان را خواب دیده بود که طنابهایی با کالیبرهای کم و زیاد در گردنش است. گفت: اینها چیست؟ گفت: با اینها آدم صید میکنم. گفت: چرا بعضیها کالیبرش کم است، بعضی قطور است؟ گفت: آدمها فرق میکنند. اگر با کالیبر کم، گردنش بیندازم، ممکن است پارهاش کند. گفت: این درشتی که خیلی قطور است، برای کیست؟ گفت: برای میرزای قمی، صاحب قوانین است. هرچه گردنش میاندازم، درمیآورد. گفت: خب، طناب من کجاست؟ گفت: تو طناب نمیخواهی، اشاره کنم میآیی.
ایشان، آقای اسماعیل بن علی را یک آدم ساده پنداشته بود که او را دعوت کند بیاید و به جرگهشان ملحق بشود. «مِنَ الضُّعَفَاءِ فِي هَذَا الْأَمْرِ بِفَرْطِ جَهْلِهِ» چقدر این جاهل بود که خیال میکرد این آقا اینطوری است. «وَ قَدَرَ أَنْ يَسْتَجِرَّهُ إِلَيْهِ [فَيَتَمَخْرَقَ [بِهِ]]» او را به طرف خود بکشد «وَ يَتَسَوَّفَ بِانْقِيَادِهِ عَلَى غَيْرِهِ» وقتی که این را جلب کرد، بتواند دیگران را هم [جلب کند].
من با این یمانی، خودم بحث کردم. گفتم: من حاضرم پیرو تو بشوم. اگر پیرو تو شوم، خیلی مرید پیدا میکنی. ولی این سؤال را به من جواب بده: برایم یک روایت صحیحالسند بیاور که تبعیت از یمانی، واجب است. برایم بیاور، تابع میشوم.
دنبال این بود «فَيَسْتَتِبَّ لَهُ مَا قَصَدَ إِلَيْهِ مِنَ الْحِيلَةِ [الْبَهْرَجَةِ عَلَى الضَّعَفَةِ]» بتواند سر این کلاه بگذارد و بتواند در اثر گذاشتن کلاه سر این ابوسهل، حیلهگری کند و دیگران را به طرف خودش بکشاند. چرا؟ «لِقَدْرِ أَبِي سَهْلٍ فِي أَنْفُسِ النَّاسِ». لذا میگویند «فإذا فسد العالِم فسد العالَم»[13] خیلی باید مواظب باشیم. خدا آن روز را نیاورد که یک شخصیتی بلغزد. چقدرها بیدین میشوند و چقدرها متزلزل میشوند.
دنبال این بود که این اسماعیل بن سهل را صید کند، چون جایگاه دارد. «وَ مَحَلِّهِ مِنَ الْعِلْمِ وَ الْأَدَبِ [أَيْضاً عِنْدَهُمْ]»
«وَ يَقُولُ لَهُ فِي مُرَاسَلَتِهِ إِيَّاهُ.» برایش نامه نوشت، پیام داد: «إِنِّي وَكِيلُ صَاحِبِ الزَّمَانِ ع». (این هم دوباره جواب مرحوم آقای خویی.) ادعا کرده است. «وَ بِهَذَا أَوَّلًا كَانَ يَسْتَجِرُّ الْجُهَّالَ ثُمَّ يَعْلُو مِنْهُ إِلَى غَيْرِهِ» سادهلوحان را فریب میداد. جاهلان را که جمع میکرد میگفت: [ببینید] چقدر مرید دارم. «وَ قَدْ أُمِرْتُ بِمُرَاسَلَتِكَ» امام زمان به من دستور داد که به تو نامه بنویسم «وَ إِظْهَارِ مَا تُرِيدُهُ مِنَ النُّصْرَةِ لَكَ لِتُقَوِّيَ نَفْسَكَ وَ لَا تَرْتَابَ بِهَذَا الْأَمْرِ.» شک نکن که آقا به من فرموده به تو نامه بنویسم، تو جایگاه بالاتری پیدا کنی. درخواستهایی در ذهنت هست، ما همه را اجرا خواهیم کرد.
«فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ أَبُو سَهْلٍ [رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ]» ابوسهل نامهای برای او نوشت. گفت که من یک درخواست کوچکی از تو دارم. «[يَقُولُ لَهُ إِنِّي] أَسْأَلُكَ أَمْراً يَسِيراً يَخِفُ مِثْلُهُ عَلَيْكَ [فِي جَنْبِ مَا ظَهَرَ عَلَى يَدَيْكَ مِنَ الدَّلَائِلِ وَ الْبَرَاهِينِ]». یک درخواست کوچک است. مثلِ تویی که وکیل امام زمان هستی، بر تو آسان است. در برابر آن معجزات و براهینی که بر دست تو جاری شده است، ـ طوری [نامه نوشت] که او خیال کرد الان مرید اوست. ـ درخواست من خیلی کوچک است؛ من خیلی کنیز دوست دارم «[وَ هُوَ أَنِّي رَجُلٌ] أُحِبُّ الْجَوَارِيَ وَ أَصْبُو إِلَيْهِنَّ [وَ لِي مِنْهُنَّ عِدَّةٌ أَتَحَظَّاهُنَّ وَ الشَّيْبُ يُبْعِدُنِي عَنْهُنَّ [وَ يُبْغِضُنِي إِلَيْهِنَ] وَ أَحْتَاجُ أَنْ أَخْضِبَهُ فِي كُلِّ جُمُعَةٍ وَ أَتَحَمَّلُ مِنْهُ مَشَقَّةً شَدِيدَةً لِأَسْتُرَ عَنْهُنَّ ذَلِكَ وَ إِلَّا انْكَشَفَ أَمْرِي عِنْدَهُنَّ فَصَارَ الْقُرْبُ بُعْداً وَ الْوِصَالُ هَجْراً وَ أُرِيدُ أَنْ تُغْنِيَنِي عَنِ الْخِضَابِ وَ تَكْفِيَنِي مَؤُنَتَهُ]» [14] توجه به آنها دارم. ولی در اثر اینکه محاسنم سفید شده، پیر شدم، هرچه اظهار محبت میکنم، آنها از من فاصله میگیرند. ناچار هستم بروم خضاب کنم، دوباره برمیگردد، دوباره خضاب میکنم و ... (میگویند: ننگ را با رنگ نتوان شست. ولی محاسن سفید، وقار است.)
یک کاری بکن که این محاسن من سیاه بشود. «وَ تَجْعَلَ لِحْيَتِي سَوْدَاءَ» یک کاری بکن پیری، تبدیل به جوانی بشود، دیگر کنیزها از من بدشان نیاید. «فَإِنِّي طَوْعُ يَدَيْكَ» [آن وقت] در اختیار تو هستم «وَ صَائِرٌ إِلَيْكَ وَ قَائِلٌ بِقَوْلِكَ وَ دَاعٍ إِلَى مَذْهَبِكَ مَعَ مَا لِي فِي ذَلِكَ مِنَ الْبَصِيرَةِ وَ لَكَ مِنَ الْمَعُونَةِ.» میدانی من از علمای اینجا هستم، بزرگ اینجا هستم. اگر از تو تبعیت کنم، همه از تو تبعیت میکنند.
حلاج وقتی که این را شنید، «[فَلَمَّا سَمِعَ ذَلِكَ الْحَلَّاجُ مِنْ قَوْلِهِ وَ جَوَابِهِ] عَلِمَ أَنَّهُ قَدْ أَخْطَأَ فِي مُرَاسَلَتِهِ» [فهمید] اشتباه گرفته است. «وَ جَهِلَ فِي الْخُرُوجِ إِلَيْهِ بِمَذْهَبِهِ» نادانی کرده که آمده با این آقا بحث میکند. «وَ أَمْسَكَ عَنْهُ وَ لَمْ يَرُدَّ إِلَيْهِ جَوَاباً» کارهای بزرگ را میتواند، اما این کارهای کوچک را نمیتواند.