استاد رسول رسا
1403/03/31
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدّمات (منشأ کشمکش بین قوای چهارگانه نفس)/ شرح جامع السعادات/اخلاق نظری
موضوع: اخلاق نظری/ شرح جامع السعادات/ مقدّمات (منشأ کشمکش بین قوای چهارگانه نفس)
پیشاپیش فرارسیدن عید سعید غدیر خم را محضر مبارک حضرت ولی عصر (عجّلاللهتعالیفرجهالشریف) تبریک و تهنیت عرض میکنیم همچنین امروز روز شهادت سردار رشید اسلام و وزیر دفاع بینظیر جمهوری اسلامی شهید دکتر مصطفی چمران را گرامی میداریم. شخصیّتهایی ماندگار هستند که اهل ادب و تقوا و متانت باشند و اگر شهید چمران نامش ماندگار شد نه به واسطه تواناییهای رزمی و نه به واسطه مدرک تحصیلی او که خیلی هستند که این مدرکها را داشتهاند و دارند ولی این محبوبیّت را ندارند ولی شهید چمران ثابت کرد که انسان میتواند در بدترین جاها بهترین باشد و ثابت کرد که اگر اراده انسان پولادین باشد و همواره به یاد خدا باشد در فاسدترین جاها و بدترین جاها انسان میتواند همچنان بنده خوب خدا باشد. خداوند متعال روح این شهید و همه شهیدان اسلام را غریق رحمتش بگرداند.
منشأ کشمکش بین قوای نفس:
نفس قوای متخالف نسبت به هم دارد که اینها به حسب غلبه بعضی از آن قوا بر بعض دیگر اختلاف بزرگی بینشان پیش میآید. و قبلاً هم تذکّر داده بودند که اختلاف در نفوس به اختلاف صفات و خلق و خوهای نفوس است که از غلبه بعضی از این قوا بر بعض دیگر حاصل میشود. اگر قوّه عاقله بر بقیّه مسلّط شود خروجی مثبتی خواهد داشت و اگر بر عکس قوای غضب و شهوت و وهم بخواهند بر قوّه عاقله غالب و مسلّط شوند خروجی مثبتی نخواهد داشت.
(تتمیم) لمـّا تبیّن أنّ للنفس أربع قوی متخالفة و لها قوی أخر أیضاً کما تبیّن في العلم الطبیعی. فبحسب غلبة بعض هذه القوی علی بعض یحصل في النفس اختلاف عظیم. و الاختلاف في النفوس إنّما هو باختلاف صفاتها الحاصلة من غلبة بعض قواها المتخالفة. إذ هي في بدو فطرتها خالیة عن جمیع الأخلاق و الملکات و لیس لها فعلیّة، بل هي محض القوّة و لذا لیس لها قوام بذاتها و إنّما تتقوّم بالبدن ثمّ بتوسّط قواها تکتسب العلوم و الأخلاق و ترتسم بالصور و الأعمال إلی أن تتقوّم بها و تصل إلی ما خلقت لأجله.[1]
(تتمیم) چون بیان شد که برای نفس چهار قوّه متفاوت و گوناگون است و برای نفس قوای دیگری است که در علم طبیعی بیان شده است (ولی آن قوای دیگر اینجا چون جایگاهی ندارند و به درد بحث علم اخلاق نمیخورند اصلاً آنها را ذکر نکردهاند و خواستهاند متذکّر شوند که این قوا منحصر در این چهار مورد نیست) پس به حسب غلبه بعضی از این قوای چهارگانه بر بعضی دیگر، در نفس اختلاف بزرگی حاصل میشود و اختلاف در نفوس به اختلاف صفات و خویهای نفوس است که آن صفات هم از غلبه بعضی از آن قوای متخالف و گوناگون نفوس حاصل میشود؛ چون آن نفس در اقتضای فطرت و خلقتش خالی از تمام اخلاق و ملکات است و برای نفس فعلیّت نیست بلکه بالقوّة محض است، برای همین برای نفس قوامی برای ذاتش نیست قوامش به بدن است (برای همین قبلاً هم تذکّر داده بودند که نفس بدون بدن نمیتواند اعمالی انجام دهد میخواهد ملکاتی حاصل کند چه کار مثبت و چه کار منفی بخواهد انجام دهد به کمک بدن است بدن آلت و ابزار قرار میگیرد برای نفس برای همین است که وقتی روح از بدن جدا میشود دیگر کاری از او بر نمیآید) سپس به واسطه قوای نفس، نفس علوم و اخلاق را کسب میکند (برای همین است که اگر این روح مفارقت بکند البتّه در عالم برزخ جریاناتی داریم آنجا هم یک چیزهایی کسب میکنند. میگویند بعضی از آدمها که خیلی خوب هستند اما علم و دانش چندانی ندارند در عالم برزخ برایشان کلاس میگذارند، همنشینیها و برنامههایی دارند، ولی در این دنیا اگر بدن بخواهد کسب علوم و معارف و اخلاق کند نیاز به بدن دارد) و صور علمی و اعمال در او نقش میبندد (یعنی خود نفس این صورتها و اعمال در آن نقش میبندد) تا اینکه قوام پیدا کند نفس با آن صور و اعمال (بدون آن صور و اعمال آن صورتهایی که حاصل میشود قوامی پیدا نمیکند، آن اعمالی که حاصل میشود حالا چه بد و چه خوب با آنها شخصیّتش تحقّق پیدا میکند) و میرسد نفس به چیزی که برای آن خلق شده است (﴿وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الانسَ الاَّ ليَعْبُدون﴾[2] انسان خلق شده است که به کمال برسد و کمال انسان هم در بندگی برای خداوند متعال است، بدون بندگی انسان به کمال نمیتواند برسد. میگوید من میخواهم مال و ثروت زیادم را به فقرا کمک کنم اما این عبادات را انجام ندهم این کفایت نمیکند البته بندگی خدا تنها نماز و روزه نیست کارهای زیادی است که انسان میتواند با آن به خداوند متعال برسد).
و لمـّا کانت قواها متخالفةً متنازعةً فما لم یغلب إحداها لم تدخل النفس في عالمه الذي یخصّه فلا تزال من تنازعها معرکةً للآثار المختلفة و الأحکام المتباینة إلی أن یغلب إحداها فتظهر في النفس آثاره و یدخل في عالمه الخاص. و لمـّا کانت القوّة العاقلة من سنخ الملائکة و الواهمة من حزب الأبالسة و الغضبیّة من أفق السباع و الشهویّة من عالم البهائم، فبحسب غلبة واحدة منها تکون النفس إمّا ملکاً أو شیطاناً أو کلباً أو خنزیراً، فلو کانت الغلبة و السلطنة لقهرمان العقل ظهر في مملکة النفس أحکامه و آثاره، و انتظمت أحوالها، و لو کانت لغیره من القوی ظهر فیها آثاره فتهلك النفس و یختلّ معاشها و معادها.[3]
و چون قوای نفس متخالف هستند و نزاع با هم دارند پس مادامیکه یکی از این قوا غلبه پیدا نکند نفس در عالم خاصّ خودش داخل نمیشود (در آن مرتبه خودش داخل نمیشود باید یکی از آن قوا غلبه پیدا کند تا به عالم خاصّ خودش برسد) پس پیوسته این قوا در تنازع و کشمکش هستند که نفس معرکه و عرصه برای آثار مختلف و احکام متباینه میشود تا اینکه یکی از این قوا غلبه پیدا کند پس آشکار میشود در نفس و روح آثار آن غالب، آنی که غالب شده است آثارش در نفس مشخص میشود اگر قوّه عاقله غالب شود آثار مثبتی خواهد داشت اگر قوّه غضب و شهوت در جهت منفی باشد آثار منفی خواهد داشت) و آن غالب در عالم خاصّ خودش داخل میشود. و چون قوّه عاقله از جنس ملائکه است و قوّه واهمه از حزب ابالسه و شیاطین است (بهتر همین تعبیر شیاطین است چون ابلیس برای همان شیطان اوّل علم شده است و در قرآن هم جمع أبالسه نداریم، به غیر ابلیس شیاطین میگویند) و قوّه غضب از افق و مرتبه درندگان حساب میشود و قوّه شهویّه از عالم بهائم و چهارپایان و حیوانات است و به حسب غلبه یکی از این قوا نفس یا ملک و فرشته میشود یا شیطان میشود یا سگ میشود یا خوک میشود (ملک قوّه عاقله شیطان قوّه واهمه کلب قوّه غضب و خنزیر هم قوّه شهوت) پس اگر غلبه و سلطنت برای عقل قهرمان باشد احکام آن عقل در مملکت نفس آشکار میشود و آثار آن عقل و احوال آن نفس هم انتظام پیدا میکند و رو به راه میشود و اگر سلطنت برای غضب و شهوت و واهمه باشد در این نفس آثار غیر عقل ظاهر میشود و نفس هلاک و فاسد میشود و معاش و دنیای نفس و معاد و آخرتش مختلّ و تباه میشود (اگر کسی سعادت دنیا و آخرت میخواهد باید قوّه عقلش بر قوای دیگر حاکم باشد).
ثمّ المنشأ للتنازع و التجاذب[4] و البقاء في نفس الإنسانیّة إنّما هو قوّتها العقلیّة لأنّ التدافع إنمّا بینها و بین سائر القوی، فلیس في نفوس سائر الحیوانات لفقدانها العاقلة تنازع و تجاذب و إن اختلفت في غلبة ما فیها من القوی، فإنّ الغلبة في الشیاطین للواهمة و في السباع للغضب و في البهائم للشهوة و أمّا الملائکة فتنحصر قوّتها بالعاقلة فلیس فیها سائر القوی فلا یتحقّق فیها تدافع و تنازع. فالجامع لعوالم الکلّ هو الإنسان و هو المخصوص من بین المخلوقات بالصفات المتقابلة، و لذلك صار مظهراً للأسماء المتقابلة الإلهیّة و قابلاً للخلافة الربانیّة، و قائماً بعمارة عالمي الصورة و المعنی.[5]
منشأ کشمکش بین قوا و تجاذب و بقا در نفس انسان قوّه عاقله است (یعنی اگر قوّه عاقله نبود کشمکش و تنازعی نبود برای همین است که در حیوانات این کشمکشی که در انسان هست، نیست. درست است در قوّه شهوت و غضبی که دارند یک شدّت و ضعفی دارند و با همدیگر تفاوتهایی دارند امّا آن تنازعی که در انسان وجود دارد در آنها وجود ندارد) چون کشمکش و تدافع بین قوّه عقل و سایر قواست پس در نفوس سایر حیوانات دیگر تنازع و تجاذبی نیست اگر چه مختلف هستند در غلبه آن چیزی که در نفوس سایر حیوانات است که بیان باشد از قوا، پس همانا غلبه در شیاطین برای واهمه است و در درندگان برای غضب است و در بهائم هم برای شهوت است. و امّا فرشتگان قوّه آنان منحصر به عاقله است پس در این فرشتگان سایر قوا نیست پس در این فرشتگان تدافع و تنازعی تحقّق ندارد. و جامع تمام عوالم، انسان است و انسان از بین مخلوقات به صفات متقابله مخصوص است و برای همین است که انسان مظهر و نماینده اسمای متقابله الهی میشود (یک وقت منشأ غضب الهی میشود یک وقت منشأ رحمت الهی میشود و الی آخر) و قابل خلافت ربّانی است (حتّی فرشتگان هم خلیفه الهی نشدهاند . البتّه این به معنای این نیست که صد در صد انسانها خلیفة الله هستند، بله اگر بندگی را انجام دهند لیاقت خلیفةاللهی پیدا میکنند. تمام کسانی که قوّه عاقلهشان بر قوای دیگر حاکم است خلیفة الله هستند، البتّه شدّت و ضعف دارد) و به آباد کردن دو عالم صورت و معنا قیام میکند.
و الملائکة و إن کانوا مخصوصین بالجنّة الروحانیّة و لوازمها من الإشراقات العلمیّة و توابعها من اللذّات العقلیّة، إلّا أنّه لیس لهم جهة جسمانیّة و لوازمها. و الأجسام الفلکیّة و ان کانت لها نفوس ناطقة علی قواعد الحکمة إلّا أنّها خالیة عن الطبائع المختلفة و الکیفیّات المتباینة و لیس لها في المدارج المتخالفة و المراتب المتفاوتة و لا تقلّب في أطوار النقص و الکمال و لا تحوّل في جمیع التقالیب و الأحوال، بخلاف الإنسان فإنّه محیط بجمیع المراتب المختلفة و سائرٌ في الأطوار المتباینة من الجمادیّة و النباتیّة و الحیوانیّة و الملکیّة و له الترقّي عن جمیع تلك المراتب بأن تتحقّق له مرتبة مشاهدة الوحدة الصرفة فیتجاوز عن أفق الملائکة، فهو النسخة الجامعة لحقائق الملك و الملکوت و المعجون المرکّب من عالمي الأمر و الخلق قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «إن اللّه خصّ الملك بالعقل دون الشهوة و الغضب و خصّ الحیوانات بهما دونه و شرّف الإنسان بإعطاء الجمیع فإن انقادت شهوته و غضبه لعقله صار أفضل من الملائکة لوصوله إلی هذه المرتبة مع وجود المنازع و الملائکة لیس لهم مزاحم».[6]
و ملائکه اگر چه مخصوص هستند به بهشت روحانی و لوازم آن که بیان باشد از نورانیّتهای علمی و توابع اشراقات علمی (یا توابع جنّت روحانی) که بیان باشد از لذّات عقلی (اولیاء الله لذّتهایشان در لذّتهای معنوی و عقلی است، برای همین است که بعضی از انسانها میگویند غذایی که من خودم میخورم خیلی برای من لذّت ندارد، ولی اگر این غذا را به فقرا هم داده باشم لذّت من از غذا خوردن فقرا برای من بیشتر از لذّتی است که خودم از غذا میبرم) الّا اینکه برای ملائکه نه جهت جسمانی وجود دارد نه لوازمش. و اجسام آسمانی اگر چه برای آنها نفوس ناطقه است بر طبق قواعد حکمت و فلسفه، الّا اینکه اینها خالی از طبایع مختلف و کیفیّتهای متباینه هستند و برای این اجسام فلکی و آسمانی سیری در مدارج متخالفه و گوناگون و مراتب متفاوت، نیست (مثل یک دستگاهی میماند که تنها رفت و برگشت دارد و این طور نیست که چندین جهت حرکت کند، برخلاف انسان که جهات چندگانه را میتواند گوناگون انجام دهد. اجسام فلکی تکلیفشان مشخص است و همان را انجام میدهند و تخالفی وجود ندارد) و در ادوار و احوال نقص و کمال، تقلّب و دگرگونی ندارند (یعنی این گونه نیست که بگوییم در مرحله نقص است میخواهد به کمال برسد، نه از همان اوّل ابتدا و انتهایش کاملاً مشخص است. از نقص به کمال نمیرسد بلکه از همان اوّل چیزی که مطلوبش بوده است خداوند از همان ابتدا در آن قرار داده است) و برای آنها دگرگونی و تحوّلی در جمیع تقالیب و احوال نیست بخلاف انسان، پس انسان دارای تمام مراتب مختلف است و سیر کننده در حالات متباینه است که بیان باشد از جمادیّت و نباتیّت و حیوانیّت و فرشتهبودن و برای انسان ترقّی از جمیع این مراتب هست (از ملکیّت هم میتواند بالاتر برود) پس انسان نسخهای جامع برای حقایق ملک و ملکوت است و خود انسان معجون و ترکیبی از عالم امر (دستور) و خلق است (﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾). آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام گفتهاند: «خداوند فرشته را به عقل بدون شهوت و غضب اختصاص داده است و حیوانات را به این شهوت و غضب غیر از عقل اختصاص داده است و انسان را به جمیع این قوا شرافت داده است. که اگر شهوت و غضب انسان منقاد و مطیع عقل انسان باشد این انسان افضل از ملائکه میشود چون انسان به این مرتبه رسیده است با وجود منازع و حال آنکه فرشتگان برای اینها مزاحم و منازعی نیست» (برای همین است که قابلیّت رشد بیشتری دارد و جایگاهش بالاتر خواهد بود. مثل این است که موتورسواری در جادّه صافی در مسابقه برنده شود این ولو قابل تحسین است ولی اگر جاده ناهموار باشد و برنده شود هنر کرده است که با این همه موانع و مشکلات توانسته است برنده شود).
وصل
قد ظهر بما ذکر أنّ الإنسان ذو جنبة روحانیّة یناسب بها الأرواح الطیّبة و الملائکة القادسة، و ذو جنبة جسمانیّة یشابه بها السباع و الأنعام، فبالجزء الجسمانيّ أقیم في هذه العالم الحسّي مدّةً قصیرةً و بالجزء الروحانيّ ینتقل إلی العالم العلويّ و یقیم فیه أبداً في مصاحبة الأرواح القدسیّة، بشرط أن یتحرّك بقواه نحو کمالاتها الخاصّة، حتّی یغلب الجزء الروحانيّ علی الجسماني و ینفضّ عن نفسه کدورات الطبیعة و تظهر فیه آثار الروحانیّات من العلم بحقائق الأشیاء و الأنس باللّه- تعالی- و الحبّ له و التحلّي بفضائل الصفات. و حینئذٍ یقوم بغلبة روحانیّته بین الملأ الأعلی یستمدّ منهم لطائف الحکمة و یستنیر بالنور الإلهيّ و یزید ذلك بحسب رفع العلائق الجسمیّة، حتّی إذا ارتفعت عنه حجب الغواسق الطبیعیّة بأسرها و أزیلت عنه استار العوائق الهیولانیّة برمّتها، خلّي عن جمیع الآلام و الحسرات و کان أبداً مسروراً بذاته، مغتبطاً بحاله، مبتهجاً بما یرد علیه من فیوضات النور الأوّل و لا یسرّ إلا بتلك اللذّات و لا یغتبط إلّا بها و لا یهشّ إلّا بإظهار الحکمة الحقّة بین أهلها و لا یرتاح إلّا بمن ناسبه و أحبّ الاقتباس منه و لا یبالي بمفارقة الدنیا و ما فیها، و یری جسمه و ماله و جمیع خیرات الدنیا وبالاً و کلّاً علیه إلّا ما هو ضروريّ یحتاج إلیه بدنه الذي یفتقر إلیه في تحصیل کماله و یحنّ أبداً إلی مصاحبة الذوات النوریّة و لا یفعل إلّا ما أراد اللّه- تعالی- منه، و لا یتعرّض إلّا لما یقرّبه إلیه و لا یخالفه في متابعة الشهوات الردیّة و لا ینخدع بخدائع الطبیعة و لا یلتفت إلی شيء یعوّقه عن سعادته و لا یحزن علی فقد محبوب و لا فوت مطلوب و إذا صفی من الأمور الطبیعیة بالکلّیّة زالت عنه العوارض النفسانیّة و الخواطر الشیطانیّة بأسرها و فنی عنه إرادته المتعلّقة بالأمور. و حینئذٍ یمتلئ من المعارف الإلهیّة و الشوق الإلهيّ و البهجة الإلهیّة و الشعار الإلهيّ و تتقرّر الحقائق في عقله کتقرّر القضایا الأوّلیّة فیه، بل یکون علمه بها أشدّ إشراقاً و ظهوراً من علمه بها. و إذا بلغ هذه الغایة فقد استعدّ للوصول إلی المرتبة القصوی، و مجاورة الملأ الأعلی فیصل إلی ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر و یفوز بما أشیر إلیه في الکتاب الإلهيّ بقوله: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ﴾[7] . [8]
پیوست و ضمیمه بحث قبل (بعد جسمانی و روحانی انسان):
به تحقیق آشکار شد از آنچه ذکر شد اینکه انسان دارای جنبه روحانی است که با آن جنبه روحانی تناسب دارد (و با ارواح پاک و ملائکه قدسی همدم میشود) و دارای جنبه جسمانی است که به واسطه جنبه جسمانی مشابهت با درندگان و چهارپایان پیدا میکند. پس با جزء جسمانی، روحش در این عالم حسّی مدّت کوتاهی مقیم میشود و با جزء روحانی به عالم بالا در عالم عِلوی منتقل شده و مقیم میشود و برای همیشه مصاحب ارواح قدسی است به شرط اینکه انسان با قوای خودش به طرف کمالات قوای خودش حرکت کند تا اینکه جزء روحانی بر جزء جسمانی غالب شود. و کدورات و تیرگیهای طبیعت را از جان و روحش بزداید. و در انسان آثار روحانی پدیدار شود که بیان باشد از علم به حقایق اشیاء و آثار روحانی علم به حقایق اشیاء (علم به حقایق اشیا علم به فصل حقیقی اشیاء است، شما ناطق را تا کنار حیوان نیاورید انسان را نشناختهاید) و دیگری انس و حبّ نسبت به خداست و آراستگی به صفات با فضیلت است و در این هنگام (که این آثار روحانی در انسان آشکار شود) انسان با غلبه روحانیّت در عالم بالا و جایگاه بالا جا میگیرد (چون روحانیّت انسان بر جسمانیّتش غلبه پیدا کرده است به این جایگاه دست پیدا میکند) به گونهای که لطایف حکمت را از اهالی ملأ اعلی استفاده میکند (شاید بگویید که در عبارت ملأ أعلی داریم نه اهالی ملأ اعلی، توجیهی که برای کلام ایشان که به جای اینکه بگوید استفاده از ملأ اعلی میگوید استفاده از ساکنان ملأ اعلی، میتوان کرد این است که چون از ملأ أعلی که استفاده نمیکنیم بلکه میخواهیم از ساکنان آن استفاده کنیم) و انسان به نور الهی نورانی میشود و نورانیّت انسان به حسب دفع علایق و وابستگیهای جسمی زیاد میشود (هر چه انسان به جسمش کمتر توجّه کند و به جنبه روح خودش توجّه بیشتری داشته باشد نورانیّتش بیشتر میشود. تاریکیهای ما برای این است که تعلّقات و وابستگیهای ما زیاد است در نتیجه نورانیّت نداریم وجودمان تاریک است در نتیجه بصیرت لازم را نخواهیم داشت و حقّ و باطل را تشخیص نمیدهیم کسی که نورانیّت دارد راه را گم نمیکند در این تاریکیهاست که انسان درون درّه میافتد. شما با یک خودرو در یک منطقه کوهستانی که پر از درّه هست بروید شب هم باشد چراغهای شما هم خاموش چراغهای خوردروهای جلو هم خاموش کنار خیابان هم نوری روشن نیست معلوم است که به مقصد نمیرسید و به درّه میافتید) تا جایی که پردههای تاریکیهای عالم طبیعت به طور کلّی از انسان برداشته میشود (این حجابها به خاطر تعلّقات ما به دنیا و مادّه است) و پوششهای مادّی به طور کلّی از انسان کنار میرود و انسان از تمام دردها و حسرتها رها میشود (معنایش این نیست که مریض نمیشود درد بدن ندارد، بلکه طرف حتّی ممکن است درد هم داشته باشد امّا از بس توجّه به دنیا و به جسم ندارد اصلاً در چیز دیگری سیر میکند. برای همین است آزادگان و کسانی که شکنجه میدیدند با آن همه سختی ولی لب باز نمیکردند این به خاطر قوّت روحشان بوده است. اتّفاقاً کسانی داشتیم که با کوچکترین شکنجه هر چه میخواستند در اختیارشان میگذاشتند، اینها سرباز فراری بودند. اسیرانی خیانت میکردند معمولاً که سرباز فراری بودند طرف لات سر کوچه بوده نه نمازی نه روزهای برای اینکه غذای خوبی داشته باشد طاقت یک دهم و یک صدم آن شکنجههای آدمهای مؤمن را ندارد و راحت میگوید چه کسی پاسدار است و چه کسی درجهدار است و ... ولی کسی که به دنیا تعلّق ندارد از همه دردها و حسرتها رها میشود، حسرت مال دنیا را نمیخورد حالا یک چیزی پیش آمد زندگیاش بر باد رفت، بیست سال از عمرش ثروت داشت و الآن ثروتش بر باد رفت حسرتش را نمیخورد بخاطر روح بزرگی که دارد، ولی کسی که تعلّق دارد جزع و فرغ میکند و مینالد حتّی ممکن است نمازی که میخوانده کنار میگذارد) و همیشه نسبت به ذاتش مسرور است (خوش است همیشه، چیز مادّی برای او شادی نمیآورد پس معلوم است که علاقهاش به چیزهای دیگر است) به حال او غطبه خورده میشود (جای اینکه به حال دیگران غبطه بخورد به حال او غبطه میخورند (یعنی این قدر سطحش بالاست از دیگران که در مسائل معنوی و نورانی که دارد دیگر به حال دیگری غبطه نمیخورد چون کسی از او نورانیتر نیست. بعد هم احساس غنا میکند با اینکه ممکن است فقیر باشد، میگوید من بیچاره و بدبخت نیستم چون خدا را دارم، این سختیهای دنیا میگذرد این محرومیّتها میگذرد ولی خدا را داشته باشم ابد را دارم، میگوید بدبخت و بیچاره آنان هستند که خدا ندارند و بندگی شیطان میکنند. البته اشتباه نشود این معنایش عُجب نیست، اگر عجب باشد به خودستایی برسد اعمالش بر باد میرود، امام سجّاد علیهالسلام به خداوند متعال عرض میکند خدایا «لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِي بِالْعُجْبِ»[9] خدایا عبادتم را با عجب باطل نکن) خوشحال است به آن چیزی از فیوضات نور اوّل که بر او وارد میشود (مراد از نور اوّل میتواند خداوند متعال باشد میتوان هم گفت پیامبر باشد با این توجیه که فرمودند «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورِي»[10] خوشحالیاش به مال و ثروت و ماشین و خانه و این طور چیزها نیست) و خوشحال نمیشود مگر به آن لذّات و فیوضات نور اوّل و غبطه نمیخورد الّا به آن لذاّت و فیوضات نور اوّل. و خوشحال نمیشود مگر به اظهار حکمت حقّه بین اهلش (خوشیاش این است که بین اهلش بنشیند و از لطف و رحمت الهی و خوبیهای اولیاءالله بگویند، از این مسائل کیف میکنند. و الّا آنان که با او سنخیّت ندارد عذاب میکشد که کنار آنان بنشیند) و انس و الفت پیدا نمیکند مگر به کسی که با او سنخیّت و تناسب دارد (نه اینکه برود منطقه خوش آب و هوایی کباب و میوه لذیذ بخورد، بلکه انس و الفتش با کسی است که با او سنخیّت و تناسب دارد) و کسب کمالات معنوی را از آن شخص مناسب و هم سنخ خودش، دوست دارد (یعنی با کسی همنشین است که این فیوضات را به دست آورده است و میخواهد آن فیوضات را از او بگیرد. بعضی هستند که وقتی در جمعی بحث دنیا میشود میگوید حرف دنیا را رها کن، من اینجا نشستهام که آن چیزهایی که دست پیدا کردهاید از رشد معنوی به من یاد بدهید، حتّی مثلاً چهار سفارش بهداشتی و پزشکی هم بکنی آنها را هم نمیخواهم بلکه آن فیوضاتی که به دست آوردهای میخواهم) و به از دستدادن دنیا و آنچه از دنیاست اهمیّت نمیدهد و جسم و تن و مال و تمام خیرات و برخورداریهای دنیا را بر خودش تعب و رنج میبیند مگر آن چیزی که ضروری و مورد احتیاج بدنش در بدست آوردن کمال باشد (میخورد که قوّت عبادت داشته باشد، برای همین انسانهای این طوری چیزهایی که ضرورت نداشته باشد مصرف نمیکنند. چایی و بستنی و پفک و چیپس و آجیل نمیخورد، میگوید همین نان و آبگوشت برای من کافی است، سالاد و امثال ذلک را لازم ندارم. واقعاً انسان مؤمن کم خرج و پرفایده است «قليل المئونة كثير المعونة»[11] یعنی اگر ما انسانهای پرمصرف و بیخاصیّت باشیم مؤمن واقعی نیستیم) و همیشه به همنشینی با آنان که موجودات نورانی هستند میل دارد و انجام نمیدهد مگر آن چیزی که خدا از او خواسته است (مهم برایش این است که خدا از او چه خواسته است و تمام همّ و غمّش این است) متعرّض نمیشود مگر به آن چیزی که او را به خدا نزدیک میکند و خداوند را در تبعیّت کردن از شهوات پست مخالفت نمیکند (من لذّت ببرم و خوش باشم ولی رضایت خدا در آن نیست! ابداً نمیخواهم بلکه تنها قرب و اراده و خواست الهی برای من مهم است) و به نیرنگهای طبیعت فریفته نمیشود (چون قوّه عاقله را بر وجودش حاکم کرده است فریب نمیخورد وجودش هم نورانی شده و ارتقا پیدا کرده است لذا دچار مشکل نمیشود) و به چیزی که او را از سعادتش عقب میاندازد، توجّه نمیکند (به هر چیزی که باعث میشود دیرتر به سعادت برسد توجّه به آن نمیکند، مثلاً جایی هست که خیلی خوش آب و هواست ولی او را به سعادت نمیرساند، میگوید من فلان جا که خوش آب و هوا نیست ساکن باشم با چنان همسایگانی زودتر به سعادت میرسم، پس جایی خوش آب و هوا که بیشتر خوش میگذرد رها میکنم میروم جایی که به سعادتم نزدیکتر است) و از فقدان و از دستدادن محبوبی محزون نمیشود (البتّه اینها فهمش برای خیلیها دشوار است، جزع و فزع و ناشکری که نمیکند بماند اصلاً محزون هم نمیشود حالا بچّهاش باشد مالش باشد همسرش باشد) و از فوت شدن چیزی که مطلوبش هست محزون نمیشود و وقتی که صفا پیدا کند و از امور طبیعی به طور کلّی جدا شود تمام عوارض نفسانی و خواطر شیطانی به طور کلّی از او زایل میشود (که دیگر حتّی خیال بد هم نمیکند. یکی از مشکلات انسان در مسائل سیر و سلوک و مسائل معنوی این است که چیزهای منفی به ذهن انسان خطور میکند، آنان که رشد پیدا کردهاند به کمالات رسیدهاند خواطر شیطانی هم ندارند اگر دیدیم چنین چیزی داریم باید بدانیم خیلی وضعمان خراب است، به جایی انسان میرسد که افکارش هم نورانی میشود علاوه بر اینکه اعمال خوبی هم دارد ظاهر خوبی هم دارد باطنش هم نورانی میشود که انبیا و اهل بیت علیهمالسلام داشتهاند چون آنان اکتسابی نداشتهاند با حوزه و دانشگاه به دست نیاوردهاند آنان یک لیاقتهای ویژه ای داشتهاند که به آن مقامات رسیدهاند که کسی به آن مقامات نمیتواند برسد. متأسّفانه بعضی که به مقامات اهل بیت معرفت پیدا نکردهاند یکی از این منحرفها که دکّان و دستگاهی درست کرده است برای خودش میگوید ما میتوانیم سلمان بشویم ما میتوانیم به مقامات اهل بیت برسیم، تو نه سلمان را شناختی که ده درجه ایمان را همه دارد و شیعه واقعی اهل بیت هست و نه اهل بیت را شناختی خیال کردی که یک مدارج علمی و آیت الله العظمایی هست که ما بخواهیم به آن برسیم. تالی تلو معصوم میشود که بشود امّا اینکه در عرض آنان قرار بگیرد حرف پوچ و باطلی است. مرحوم امام در چهل حدیث تصریح میکند که در مخیّله ما مقامات اهل بیت نمیتواند خطور کند ما کجا آنها کجا؟ و اینهایی که این طور میگویند اینها امامشناس و پیغمبر شناس نیستند) و فانی میشود از او ارادهای که متعلّق به امور خارجی است (یعنی از خودش دیگر ارادهای ندارد، به مقام فنای فيالله رسیده است میگوید خدا هر چه اراده کند همان است من مأمورم که اراده الهی را محقّق کنم، من چکارهام که دلم چه بخواهد؟) و در این هنگام از معارف الهی و شوق الهی و بهجت و سرور الهی و شعار الهی پر میشود (شعار به یک معنا یعنی لباسی که بدن چسبیده است مثل زیرپیراهنی، یعنی کنایه از این است که نور او را فرا گرفته و شده است انسان الهی و ربّانی) و حقایق در عقلش تثبیت میشود مانند تثبیت شدن قضایای بدیهی در وجودش، بلکه شدّت اشراق و نورانیّت و ظهور علمش به آن حقایق، از علمش به آن قضایای اوّلیه بیشتر است. و هنگامی به این هدف برسد برای رسیدن به مرتبه بالاتر مستعد میشود و با ملأ اعلی مجاور میشود و میرسد به آن چیزی که چشم ندیده است و آنچه گوشی نشنیده و به آنچه که خطور نکرده بر قلب هیچ انسانی و دست مییابد به چیزی که اشاره شده است به آن در کتاب الهی در قول خداوند متعال است که میرسد به نهایت آن چیزی که مایه چشم روشنی هست.