1404/01/18
بسم الله الرحمن الرحیم
اصحاب شمال/ سوره واقعه/تفسیر
موضوع: تفسیر/ سوره واقعه/اصحاب شمال
بحث در سوره مبارکه «واقعه» است و مرحوم صدر المتألهين(رضوان الله تعالي عليه) با يک رويکرد تحليلي و عقلي آيات را يکي پس از ديگري تفسير ميکنند و فضاي دلنشين عقلي را در ارتباط با آيات براي جانهاي مستعدي که ميخواهند حقائق را به درستي و با يک رويکرد عقلاني و نه تقليدي بيابند واقعاً هموار ميکنند. خيلي دارند تلاش ميکنند که تا آنجا که ممکن است آنچه را که بيان شده فقط سطحي و گذرا نباشد بلکه قابليت اين را داشته باشد که اين معاني تحليل بشود. الآن در بحث گروه و طايفه سوم هستند در ارتباط با اصحاب شمال. «اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال في سموم و حکيم و ظل من يحوم لا بارد و لا کريم إنهم کانوا قب لذلک مترفين و کانوا يصرون علي الحنث العظيم و کانوا يقولون أ إذا کنا ترابا و عظاما أ إنا لمبعوثون» اين چهار تا آيه را الآن دارند ميخوانند.
«إنهم کانوا قبل ذلک» اينها شرايط اصحاب شمال است که عرض کرديم ما نميتوانيم موقعيت، اينکه موقعيت عرض ميکنيم يعني نشأه وجودي، مثلاً الآن نشأه حس با نشأه خيال خيلي متفاوت است احکام فراواني دارد نشأه خيال با نشأه عقل بسيار متفاوت است هر کدام احکام متفاوتي واقعاً دارند. ما نميتوانيم احکام عالم مثال را براي عقل يا احکام عالم ماده را براي مثال ببريم. ميگوييم در عالم مثال اصلاً ماده وجود دارد زمان و مکان نداريم، حرکت ما نداريم ملاحظه ميفرماييد که چه عالمي ميشود و چه نشأهاي ميشود. الآن آنجا اصحاب شمال در يک موقعيت وجودي هستند. آن موقعيت وجودي چيست؟ «في سموم و حميم و ظل من يحوم لا بارد و لا کريم» تا اينجا.
وارد اين بحث که ميشوند ميگويند که اگر «في سموم و حميم و ظل من يحموم لا بارد و لا کريم» چرا؟ اين «إنهم کانوا قبل ذلک مترفين» سه تا منشأ براي اين هبوط و سقوط براي اصحاب شمال است چرا اصحاب شمال «في سموم و حميم و ظلم من يحموم لا بارد و لا کريم»؟ چون «إنهم کانوا قبل ذلک مترفين»، يک؛ «و کانوا يصرون علي الحنث العظيم»، دو؛ «و کانوا يقولون أ إذا متنا و کنا ترابا و عظاما أ إنا لمبعوثون» سه. سه تا جهت دارند ذکر ميکنند که چرا اصحاب شمال در يک چنين موقعيتي هستند؟ بسيار زيبا ميشود. اين «إنهم» زبان زبان فلسفه نيست که بگوييم اين زبان زبان تعليل و علت است و فلان است. نه! ميگويد يک انساني که مترف و خوشگذران و شهوتران و لذتجو است اين انسان «في سموم و حميم» است يا يک انسان ديگري «و کانوا يصرون علي الحنث العظيم» و بر قتل و غارت و براي اينکه استيلا پيدا بکنند ديکتاتوري خودشان را إعمال بکنند ديگران را تحت سلطه خود بياورند ووو که کار غضب هست اين هم هست. بسيار زيبا ميفرمايند که سه تا منشأ برا سقوط اصحاب شمال وجود دارد. يک منشأ شهوت است «إنهم کانوا قبل ذلک مترفين» ديروز ما اين را خوانديم که مترف يک انسان خوشگذراني است که در خوشگذراني به اوج رسيده است. و يک انساني که در جايگاه قوه غضب اين قوه غضب را به تعبير آقايان به قله برده «و کانوا يصرون علي الحنث العظيم».
يک وقت انسان خداي ناکرده يک گناهي حتي يک گناه عظيمي انجام ميدهد ولي اصرار بر اين گناه عظيم اصرار بر اينکه من بايد در اين سمت باشم، با هر کسي هم باشد مقابله ميکنم. بچهام هم باشد برادرم باشد فرقي نميکند. بودند سلاطين اينجوري بوند. اين همه نانجيب مثل صدام و امثال ذلک، کشور خودش را مردم خودش را اينجور شيميايي بکنند مثلاً «و کانوا يصرون علي الحنث» واقعاً حنث عظيمي است يک گناه بزرگي است بله اينها اصرار دارند و تأکيد ميکردند مردمشان ميخواستند بروند مثل اربعين زيارت ابي عبدالله(عليه السلام) در خانه که هيچ، با هواپيما مردمشان را بمباران ميکردند چرا؟ چون آن حنث عظيم چيست؟ يعني اينکه انسان مستبد بشود متکبر بشود ديکتاتور بشود و اين ديکتاتوري به قتل و غارت و اهلاک حرث و نسل و هر چيزي بخواهد بيانجامد. اين باعث ميشود که اصحاب شمال درست بشوند.
ببينيد ما اينها را بايد با نگاه فلسفي و عقلي تحليل بکنيم اين «إنهم» تعليل بر مسئله است «إنهم کانوا قبل ذلک مترفين» وقتي در دنيا بودند خوشگذراني را از حد گذرانده بودند و در قتل و غارت و غضب و سبعيت و به نهايت رسانده بودند «و کانوا بصرون» صيغه فعل مضارع و استمرار ووو.
منشأ سوم که خيلي از همه سنگينتر است که الآن بحث امروز ماست و همين را ميخوانيم اينها کساني بودند که قوه وهمشان آنها را به جدل و به مغالطه و به شيطنت کشانده بود و رفتند به سراغ اينکه در باب معاد تشکيک بکنند. مگر ميشود؟ «أ إنا لمعوثون أ و آبائنا الأولون» ما وقتي خاک شديم رميم شديم خاکستر شديم چيزي از ما باقي نماند ما دوباره مبعوث ميشويم؟ چنين چيزي شدني است؟ الآن جناب ملاصدرا دارند شکوک اينها را ميگويند که تشکيک ميکردند ميگفتند ما همهمان خاک ميشويم اين خاک که شديم روح ميخواهد برگردد به ما، به کدام خاک برگردد؟ ميخواهد اگر برگردد، ميشود اعاده معدوم و اعاده معدوم هم که ممتنع است. اگر جديد باشد ما بالاخره مرد قديم هستيم يا مرد جديد هستيم؟ چکارهايم بالاخره؟ قديمي هستيم مستأنف هستيم يا جديد هستيم؟ از اينجور شکها.
بعد ميگفتند که ما مثلاً مبعوث ميشويم؟ «أ إنا لمبعوثون» مگر ما مبعوث ميشويم؟ حالا ما «أ آبائنا الأولون» که دو سه تا شبهه است در اين رابطه اجازه بدهيد اينها را از روي متن بخوانيم ولي آنکه مهم است و آقايان بايد مستحضر باشند اين است که در حقيقت فرمايش الهي در اين باب اين است که حرکتي را که در باب اصحاب شمال شده و اينها اينجور اهل هبوط و سقوط شدند «في سموم و حميم و ظل من يحموم لا بارد و لا کريم» منشأ آن چيست؟ منشأ را اين سه تا برميشمرند مرحوم صدر المتألهين يکي از اين مباني راهبرديشان اين است که ما سه تا منشأ داريم که اگر اين مناشئ کنترل نشوند سقوط هست يک: شهوت دو: غضب سه: شيطنت سه قوه.
تا بخشياش را ديروز ملاحظه فرموديد و بخشي را هم امروز الآن ملاحظه ميفرماييد. پس اين سه تا را گفتند «إحداها: القوّة الشهوية، و الثانية: القوّة الغضبية و الثالثة: القوّة الإدراکية سيما الوهميه». خيليها عقلشان را در کنار مسائل جدلي عقل دارند الآن مثل جناب فخر رازي واقعاً، ولي روحيه روحيه تشکيکي است. چون روحيه تشکيکي هست آن عقل را در آن مسير بکار بردند اين خيلي مهم است. يک وقت است که يک روحيه سالمي است آن عقل در مسير تعالي بکار ميبرد شبهات را برطرف ميکند ولي امام المشککين ميشود از بس آن قوه عقل يعني تحليل منطقي دارد ولي چون تحليل منطقي کنار آن خصلتها قرار ميگيرد ميشود جدل ميشود وهم ميشود امثال ذلک.
حالا ادامه بحث «التي من شأنها أن تستعمل في المستقبحات[1] و تدفع القاذورات. و الثانية: القوّة الغضبيّة التي من شأنها الغلبة و التهجّم و الإيذاء. و الثالثة: القوّة الإدراكيّة سيّما الوهمية التي من شأنها الجربزة و المكر و الحيلة».
«فقوله ﴿إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفِينَ﴾» يعني آقايان اصحاب شمال قبلاً در دنيا که بودند مترف بودند مترف يعني چه؟ «إشارة إلى فعل القوّة الشهويّة على وجه الإفراط» مترف ملاحظه فرموديد يک نفر هست که حالا يک بار دو بار يک لذتي بعدش مثلاً از خود آن لذت هم اين توجه را دارد که بالاخره يک لذت شيطاني موقت است و از او به هر حال در حال انابه است توجه است و ميداند که اين است ولي ضعف وجودي دارد هيچ. اين نه! ولي يک کسي است که مترف است در خوشگذراني در لذتجويي در کامجويي به حد وفور دارد حرکت ميکند چنين انساني طبعاً مترف است «إشارة إلى فعل القوّة الشهويّة على وجه الإفراط. أي كانوا» همين آقايان اصحاب شمال «في الدنيا متنعّمين، مفرطين في المآكل و المشارب اللذيذة» در خوردنيها و آشاميدنيها افراط کرده بودند. «في المآکل و المشارب اللذيذة و المناكحات الشهيّة» نکاحهاي شهوتراني داشتند ولي در حد افراط بود در حد اتراف بود و امثال ذلک.
«و بيّن سبحانه أنّ الترف» اين خيلي مهم است شما شهوتي حالا يا درست يا نادرست شهوت سراغت آمد ولي نبايد تو را اين شهوت سرگرم بکند و معاذالله فراموش کنيم که اين گناه است. نه! اين يک گناه است من به جهت ضعف وجودي انجام دادم ولي همواره تذکر به ياد خدا دارم. برميگردم و امثال ذلک اين غير از آن است. لذا فرمود که «و بين سبحانه و تعالي أنّ الترف» يعني خوشگذراني فراوان «ألهاهم» يعني آنها سرگرم کرد «ألهاکم التکاثر» سرگرم کرد آنها را «عن الانزجار» که ديگر برنگردند «و شغلهم عن الاعتبار» عبرت نميگيرند. اين اتراف اينها را مشغول کرد از اينکه برگردند و منزجر بشوند.
پرسش: ...
پاسخ: ... نکاح دور جور داريم يک نکاحي داريم که درست است و يک نکاحي که شهوتراني است آن است. «فكانوا تاركين» پس اين آقايان از اين جهت که اتراف شده بود «تارکين للواجبات طلبا للراحة. [2] » نه منزجر ميشوند، يک؛ و نه ممتثلاند به امر الهي براي اينکه ميخواهند راحتي داشته باشند. اين همان قوه شهوت است. اما قوه غضب: «و قوله تعالى: ﴿وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِيمِ﴾» منظور از حنث عظيم چيست؟ «ـ أي: الذنب العظيم ـ إشارة إلى فعل القوّة الغضبيّة، إذ الإصرار على الذنب أن يقيم عليه و لا يقعد عنه» اصرار باعث ميشود که مقام درست بشود. مقام يعني چه؟ يک وقت ما يک فعل داريم، يک؛ بعد حال داريم، دو؛ بعد مقام داريم، سه؛ بعد قوام داريم، چهار. فعل ممکن است آدم اشتباه بکند و لغزش بکند. حال هم باز اما وقتي مقام درست شد «أن يقيم» فرمودند که «الإصرار علي الذنب أن يقيم عليه» يعني روي اين تکبرشان بايستند و مقام بشود برايشان. «و لا يقلع عنه» از آن کَنده نميشوند «بلوم لائم[3] » هر مانعي جلويش باشد ميزند داقون ميکند. اصلاً اهل توبه نيست اصلاً اهل ملامت و کسي بيايد او را ملامت بکند سرزنشش بکند منزجرش بکند اصلاً در اين حد نيست و به قول آقايان در کَتش اين حرفها نميرود. اينها هستند که اصحاب شمالاند و الا لطف و رحمت خدا وسيع است. يک آدمهايي که اينجوري هستند براي اينکه ديگري را از ميدان به در ببرند حاضرند با حيثيتش با آبرويش مثل آب خوردن بازي ميکنند با حيثيت افراد. خيلي مسئله است با يک عالم با حيثيت او با يک مؤمن، چه بگويند؟ از اين بالاتر هست که بگويند آبروي مؤمن از کعبه بالاتر است؟ از اين چه بگويند؟ ميگويند غيبت مثل اين است که معاذالله انسان با محارم خودش در کنار کعبه بخواهد! با چه بياني بگويند که غيبت اين است. چرا ما متوجه نيستيم؟ از اين بيان بالاتر داريم؟ کعبه کجاست؟ کنار کعبه کجاست؟ محارم چه هستند؟ آدم در کنار کعبه با محارم خودش فلان، اين از غيبت بدتر است. غيبت از اين بدتر است. توجه نميکنند «لا يلومنّ لومة لائم».
«و لا يتوب عليه لومة لائم و لا ينزجر بزجر زاجر، لشدّة القوّة» چون يصرون علي الحنث العظيم «لشدة القوّة و إفراط الداعة» داعي يعني انگيزه را يک باعث و انگيزه زيادتري دارند. «و لمّا كانت القوّة الغضبيّة أقوى من الشهويّة» چون قوه غضب از قوه شهوت قويتر است «و أقرب إلى الأفعال[4] الباطنة» و اين قواي فعاله که ميتواند انسان را به انجام افعال وسيعتر يعني ببرد به سمت اماره ببرد به سمت اينکه بتواند اصرار بيشتري داشته باشد «و أقرب إلي القوي الفعالة الباطنة» بنابراين «فكانت ذنبها عظيما» فرمود «و يصرون علي الحنث العظيم» حنث عظيم را دارند توضيح ميدهند که اينجوري است «بالقياس إلى ذنب الشهوة» ذنب الشهوة را حنث عظيم به آن نميگويند. آن را ميگويند آن غضبي که آن تکبري که هيچ مانعي را سر جاي خودش نگه نميدارد يعني ميزند کنار همه را.
پرسش: ...
پاسخ: مقام اين اين است که ملکه وجودي ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آن هنوز راه دارد. هنوز مقوم وجودي نشده هنوز راه دارد. ببينيد امکان اينکه برگردد، ولي اگر مقوم وجودي شد مثل ذاتي ميشود ذاتي لا يعلل. اين يک مقامي است که امکان ...
«فکان ذنبها عظيما بالقياس الي ذنب الشهوة. فكذلك ذنب» اينجا ميرويم روي فرض و آيه سوم: «فکذلک ذنب القوّة الوهميّة أعظم من ساير الذنوب» ساير ذنوب کدام است؟ ذنوب شهوت و ذنوب غضب. «كما أنّ طاعتها» همانطور که اگر کسي به قواي وهمي خودش مثلاً لذتهاي بهشتي را بگويند. ببينيد الآن ما چيزي نداريم مشهود نيست براي ما لذتهاي بهشتي. لذت وهمي داريم. اگر ما همين لذتهاي وهمي بهشتي را چکار کنيم؟ چون ايمان به غيب است بياييم اين را روي آن تأکيد کنيم ميشويم بهشتي. خيلي هم ارزش دارد. «کما أن طاعتها أعظم أجرا من طاعة هذه القوى التي تحتها» يعني قوه شهوت و قوه غضب تحت قوه وهم کار ميکنند.
«قيل: كانوا يحلفون» داريم ميرويم به سمت قوه وهميه. عدهاي گفتند که پس اولي که روشن شد چيست؟ «إنهم کانوا قبل ذلک مترفين». دومي هم روشن شد «کانوا يصرون علي الحنث العظيم» اما سومي، سومي چيست؟ «يقولون أ إذا متنا و کنا ترابا أ إنا لمبعوثون» اين است اين قوه وهميه است. عدهاي گفتند که «کانوا يحلفون» قسم ميخوردند همين که حضرت آدم و حوا «و قاسمهما» شيطان نانجيب اينها را قسم داد که به خدا قسم که شما مخلد ميشويد معاذالله. «کانوا يحلفون أن لا يبعث اللّه من يموت» قسم به هر چه که شما ... خدا کسي را که مرده مبعوث نميکند «و أنّ الأصنام أنداد اللّه» و قسم ميخوردند که قسم به خدا اين بت همان خداست همين را عبادتش کنيد. اينجوري بود و لذا «يقولون أ إذا متنا و کنا ترابا».
حالا وارد شبهه اينها ميشوند که اين آقايان اصحاب وهم چهجوري شبهه ايجاد ميکردند؟ «و قوله: ﴿يَقُولُونَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً﴾ إشارة إلى فعل القوّة الوهميّة، و هو الإعتقاد الباطل في استحالة البعث و النشور» که محال است الآن وارد استدلالشان ميشوند الآن جناب صدر المتألهين استدلال اينها را که قوه وهميه دارد استدلال ميکند جدل ميکند فلان ميکند دارد بيان ميکند. «و هو الإعتقاد الباطل في استحالة البعث و النشور» در چه؟ «بناء على مقدّمات وهميّة و قضايا كاذبة يؤلف منها قياس مغالطي، أو مقدّمات مشهورة و قضايا شبيهة بالحقّ يؤلف منها قياس جدلي و هذا أشدّ ضرارا و أكثر فسادا» خدا نکند قوه وهم قوه وهم خيلي! شهوت و غضب هم بدبخت طبق قوه وهم جلو ميرود. آن پرچمدار است وهم است که ميگويد برو قوه غضب را راه مياندازد. وهم است که شهوت را راه مياندازد لذا فرمود که «اعظم منها لأن طاعة هذه القوي التي تحتها».
حالا اينها ميآيد يک سلسله قضايايي درست ميکند صغري و کبري ميچيند استدلال ميکند الآن همين فيلسوفان غرب براساس همين قياسهاي منطقي جدلي و امثال ذلک يک سلسله کبري و صغري و مقدم و تالي و امثال ذلک استدلال ميکنند. ظاهرش استدلال است مثل ديوار موش دارد موش گوش دارد پس ديوار گوش دارد اينجوري است خيلي هم جذابيت دارد. «و هو الإعتقاد الباطل في استحالة البعث و النشور» اينها معاذالله اعتقاد باطلي داشتند که محال است که بعث و نشور باشد. «بناءاً علي مقدمات الوهمية» يک «و قضايا کاذبة» دو که «يؤلف منها» يعني از قضايا و اين مقدمات «قياس مغالطي أو مقدمات مشهورة» اينها هيچ کدامشان يقيني نيست «و قضايا شبيهة بالحق يؤلف منها قياس جدلي و هذا أشدّ ضرارا و اکثر فساداً و أصعب انقلاعا عن قلوب الجماهير» انقلاع يعني چه؟ ميکَند اين اعتقاد و باور را از دلها ميکَند از جمهور و توده مردم طفلکيها پيغمبر آمده و باور کردند. اما اينها «اصعب انقلاعا» است با شدت اين انقلاع است و ميکَند و باعث ميشود که اين ميشود.
مثال ميزنند حالا ميروند دنبال استدلالشان مثل چه؟ «مثل قول من قال من منكري المعاد:» منکرين معاد چه ميگويند؟ ميگويند «إنّ الإنسان إذا مات» يک «و تلاشت أعضائه» و متلاشي شد تلاشت يعني لاشيء شد هيچ. الآن اين آقا خاک شد تمام شد اين خانم خاک شد «تلاشت أعضائه و صارت عظامه رميما» حتي استخوانهايش هم خاک شد «و أجزاءه ترابا فكيف يقبل الحيوة تارة اخرى؟» چهجوري دوباره زنده بشود؟ بعد اينجوري استدلال ميکردند ميگفتند: «فإن قبلت الأجزاء الباقية نفس الحيوة التي زالت عنها» اگر بگوييم اين اجزايي که باقيمانده اين خاک اين استخوان شده خاک، اين خاک ميخواهد چه چيزي را بگيرد؟ آن اولي را بگيرد. «فإن قبلت الأجزاء الباقية نفس الحياة التي زالت عنها تلزم إعادة المعدوم». اما «و إن قبلت غير تلك الحيوة يلزم كونها حيّة بحياة اخرى» پس يک آدم ديگري شد. آن نفس ديگر نيست يک آدم ديگري شد.
پس اگر بخواهد اعاده بشود ميشود اعاده معدوم اگر نه ميشود يک آدم ديگر. «يلزم کونه حية بحياة أخري و حينئذ» پس بنابراين فرق بين مُعاد و مستأنف نيست «لم يبق فرق بين المعاد و المستأنف» با اين قياسها دارند ابطال ميکنند محال ميدانند که نشور و بعث را. «و حينئذ لا يبق فرق بين المعاد و المستأنف و لا فرق أيضا بين أن يقال «ذلك الشخص عاد حيّا»» اين دليل اول بود يا اعاده معدوم ميشود يا حيات مستأنف است. دليل دوم: «و لا فرق أيضا بين أن يقال «ذلک الشخص عاد حيا» أو «حدث شخص آخر»» زيد همان است که آمده، يا نه زيد نيست عمرو است. اين هم يک استدلال ديگر است.
استدلال سوم: «و لتساوي نسبته إلى ساير الأشخاص» اين آقا با اين نفسي که آمده به کدام اجزاي بدن گرفته؟ با ساير افراد که فرقي نميکند اصلاً معلوم نيست کيست! اين روح آمده اگر به خود اجزاي قبلي بشود که اعاده معدوم است. اگر روح جديد است روح جديد با ديگران فرقي نميکند جديد است هيچ. «و لتساوي نسبته» سه تا دليل آوردند «إلي ساير الأشخاص لا اختصاص لواحد دون واحد» اين حيات اختصاصي به اين و آن ندارد اين حيات به کدام بخورد؟ اين حيات مثلاً حيات عمرو است به کدام خاک بخورد؟ به کدام تراب و رميم بخورد؟ به هر حال «و لا اختصاص بواحد دون واحد في كونه هذا الشخص بعينه، إذ لا عبرة بالأجزاء الترابيّة» هيچ اعتباري به اجزاي خاکي نيست. اصلاً اين خاک معلوم نيست الآن اينکه خاک هست معلوم نيست قبلاً خاک بوده چون چه بسا آتش بوده آب بوده عناصر ديگر بوده هوا بوده تبديل به خاک شده. فرق ميکند.
بنابراين «فقوله: أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ يحتمل أن يكون للإشارة إلى ما ذكر على» ... «فقوله: أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ يحتمل أن يكون للإشارة إلى ما ذكر» اينجا ايشان ميفرمايد که ما چهجوري بخوانيم؟ بخوانيم «أ إنا لمبعوثون أو آباؤنا الأوليون» يا بخوانيم «أ و آباؤنا الأولون»؟ هر دو جور خواندهاند. «يحتمل أن يکون للإشارة إلي ما ذکر على قرائة من قرأ: «أو آباؤنا» بسكون الواو، ليكون العاطفة فاصلة» «أ و آباؤنا» نباشد «أو» باشد که آيا ما محشور ميشويم؟ آيا آباء ما محشور ميشوند؟ که به صورت واو عاطفه بخوانيم.
«و أمّا على قرائة من قرأ بفتح الواو» «أ و آباؤنا الأولون» نه «أو آباؤنا الأولون» به فتح الواو «ليكون[5] واصلة» فاصله نباشد واصل باشد. يک فاصله داريم يک واصله داريم اين اگر «أ و آباؤنا الأولين» اين واصله است نه فاصله. «و دخلت عليه همزة الاستفهام» أ و آباؤنا الأولون «ـ و هم أكثر القرّاء» که اينجوري خواندند. «و قرائتهم أصحّ، ليحسن العطف على المضمر» عطف بر مضمر. مضمر چيست؟ اينجا «نحن أ إنا لمبعوثون» يعني آيا ما «نحن» مضمر است نحن ضمير مضمر است که «في «المبعوثون»» است اين عطف به ضمير مضمر است «ليصح العطف علي المضمر «في المبعوثون» من غير تأكيد ب «نحن»» نگفته که «أ إنا نحن لمبعوثون» اين «أ و آباؤنا» يعني عطف شده به نحن. اينجوري است. «لوجود الفاصل الذي هو الهمزة ـ».
يک احتمال ديگري هم هست ميگويد: «فيحتمل أن تكون الآية للإشارة إلى شبهة اخرى لهم» آيه ميخواهد بگويد که اين آقايان اهل جدل ميگويند مگر ميشود ما چقدر الآن جمعيت داريم؟ نُه ميليارد داريم يک قرن قبل چقدر بودند؟ آن هم نُه ميليارد مثلاً. يک قرن قبل يک قرن قبل يک قرن اوه از اول اين زمين چقدر جا دارد؟
پرسش: ...
پاسخ: ... 21 هفت ميليارد تا الآن مرحوم شدند ...
پرسش: ...
پاسخ: در دوازده هزار سال پيش. حالا اين حدسي است که بالاخره دانشمندان ميزنند. 21 تا هفت ميليارد اينها اگر همهشان بخواهند «لمجموعون إلي ميقات يوم معلوم» روي زمين بيايند کجا ميآيند؟ اين يک شبهه ديگري است ميگويند «يحتمل أن يکون الآية إشارة إلي شبهة أخري لهم، و هي أنّ مقدار جرم الأرض مقدار محصور» زمين يک محدودهاي است «معدود بالفراسخ و الأميال» چقدر ميل دارد چقدر فرسخ دارد. «بل ممسوح بالأذرع و الأشبار» چند شبر است حتي ما ميتوانيم وجب بکنيم. اين زمين را ميتوانيم وجب بکنيم ذرع بکنيم. اينها است اشبار جمع شبر است يعني وجب بکنيم. «و عدد النفوس غير متناه» پس زمين متناهي عدد نفوس غير متناهي، بنابراين «فلا يفي» وافي و کافي نيست «مقدار الأرض و لا يسع لأن يحصل منه الأبدان الغير المتناهية» پس زمين متناهي ابدان غير متناهي لا يسع.
«و لا تكون فيها أمكنه جميع الخلائق، السوابق منهم و اللواحق لعدم تناهيهم، إذ لا قائل بأنّ المحشور و المعاد بعض الناس دون بعض» بعضي ميگويند نصف از اين جمعيت مثلاً به قول شما 21 بار هفت ميليارد دارد، همهاش که نميشود بيايند بعضي از آنها را بياوريم بعضي را نياوريم ممکن است اينجوري بگوييم. «و لا تکون فيها أمکنة جميع الخائق السوابق منهم اللواحق منهم لعدم تناهيهم، إذ لا قائل» هيچ قائلي نيست که «بأنّ المحشور و المعاد بعض الناس دون بعض» هيچ کس نگفته که از اين هفت ميليارد دو سه ميلياردش را ميآوريم دو سه ميلياردش را نميآوريم.
«و هذا الوجه أربط بما ذكره تعالى في الردّ عليهم» و اين وجه مناسبتر است از اينکه ما بگوييم که حق سبحانه و تعالي دارد اينها را رد ميکند. پس بنابراين جمعبندي اين شد که اگر عدهاي به عنوان اصحاب شمال معرفي شدند که «في سموم و حميم و ظل من يحموم لا بارد و لا کريم» به اين جهت است که «إنهم کانوا قبل ذلک مترفين» اهل شهوتراني بودند «و کانوا يصرون علي الحنث العظيم» اهل قوه سبعيه بودند و اهلاک حرث و نسل ميکردند «و يقولون أ إذا کنا ترابا و عظاما أ إنا لمبعوثون أ و آباؤنا الأولون» اينها هم منشأ قوه وهمي و جدلي داشتند.