1403/11/29
بسم الله الرحمن الرحیم
اصحاب شمال/ سوره واقعه/تفسیر
موضوع: تفسیر/ سوره واقعه/اصحاب شمال
بحث در اصحاب شمال است که به عنوان يکي از انواع موجود انساني در کنار اصحاب يمين و در کنار السابقين چون در ابتدا خدا در قرآن فرمود «و کنتم ازواجا ثلاثة و السابقون السابقون اولئک المقربون» بعد فرمودند: «و اصحاب اليمين ما اصحاب اليمين» و بعد «و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال» ملاحظه بفرماييد ما يک عالم شهادت داريم يک عالم غيب. در عالم شهادت تفسير پديدهها براساس نظام حسي شکل ميگيرد يعني در عالم شهادت که همين دينا هست ما ميخواهيم بگوييم ابر، باران، دريا، صحرا، درخت، سنگ، حيوان اين موجوداتي که در عالم شهادت هستند چون در عالم شهادت هستند شناخت نسبت ه اينها هم شناخت شهادتي است يعني عالم حس است يا ميبينيم يا ميشنويم يا لمس ميکنيم يا ميگوييم يا امثال ذلک.
اما موجوداتي که در عالم غيب هستند ما نميتوانيم با اينگونه از امور آنها را بشناسيم. نه صوتي دارند که آدم بشنود، نه عطر و بويي هست که ما استشمام بکنيم يا مثلاً موجود جسمي و حسي هستند که لمس بکنيم، هيچ کدام از اين حواس در فهم حقائق غيبي مؤثر نيستند. ما از چه راهي بايد اينها را بيابيم بايد از يک سلسله شواهدي مثلاً ما نفس داريم نفس يک موجود مجرد است اين موجود مجرد به لحاظ تجردش از موجودات عالم غيبي محسوب ميشود يعني ما نميبينيم نميشنويم صدايي اگر داشته باشد ا عطر و بويي داشته باشد هيچ کدام از حواس طبيعي و حسي ما که مال عالم شهادت است در اينجا کارآيي ندارد. اين عالم حس عوالمش از جايگاه قواي حسي ما قابل شناسايي هستند ولي عالم غيب اينگونه نيست.
ما پس چکار بايد بکنيم؟ ما بايد از طريق شواهدي آنها را بتوانيم بشناسيم مثلاً فرض بفرماييد ما يک عدالت داريم و يک ظلم. اينها از موجودات غيبياند ما يک حقيقتي در خارج داشته باشيم بنام العدل يک حقيقتي در خارج داشته باشيم حقيقت شهودي و حقيقت حسي که اسمش را بگذايم ظلم که وجود ندارد. شجر و حجر وجود دارند قابل لمساند قابل رؤيتاند اما عدل و ظلم يا شجاعت رشادت سخاوت سماحت ملکات فاضله ملکات رذيله اينها همه موجودات غيبياند اينها از شئونات و تطورات نفساند و چون نفس در عالم غيب است اينها هم همينطور هستند. ما اينها را با چه بايد بشناسيم؟ با يک سلسله شواهدي بايد بشناسيم.
آنچه که الآن در باب اين سه طايفه از انسانها سابقون السابقون و اصحاب يمين و اصحاب شمال دارند ياد ميکنند ميگويند يک سلسله شواهدي را دارند بيان ميکنند حالاتي را بيان ميکنند که تازه اين حالات هم براي ما از باب حسي نيست. همچنان غيب است. ﴿فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ [42] وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ [43] لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ [44]﴾. اينها کجاست؟ اينها چيست؟ ظلّي سايهاي است «من يحموم» که از گرم است و حمّامي است و داغ است که «لا بارد و لا کريم» نه خنکا دارد و نه ميتواند آدم از آن نفعي ببرد هيچ چي.
لذا تقرير و تفسير حقائق غيبي خيلي مشکل است شما اينکه ميبينيد مثلاً فرض بفرماييد مثل تفسير مسائل توحيدي يا مسائل ولايي و خلافت و امثال ذلک همه اينها در عالم غيب است. ما راجع به خلافت انسان بحث ميکنيم يا نميکني؟ راجع به ولايت انسان بحث ميکنيم؟ راجع به رسالت بحث ميکنيم راجع به قدرت ولايي امام که ميتواند متصرف در کون و مکان باشد بحث ميکنيم ولي اينها چيست؟ اينها هيچ کدام از عوالم حس و شهادت نيستند. لمس کردني نيستند بو کردني نيستند ديدني نيستند شنيدني نيستند همه و همه اينها براساس ايمان به غيب دارد شکل ميگيرد. ما از باب «يؤمنون بالغيب» ما ميگوييم که يک حقائق غيبي وجود دارد و اين حقائق غيبي که وجود دارد را خداي عالم ميداند علمش را به اوليايش به انبيايش به اوصيايشان داده، و آنها دارند به ما ميدهند و ما بايد آن علم را بياموزيم.
عقل هم به تبع از اين نوع ادراکي که هست دارد خودش را به خيلي زحمت مياندازد، چون يک حقائق شهودي را آدم بخواهد معقول بکند يعني مشهود را بخواهد معقول بکند، يک؛ و معقول سالم هم در بيايد و آن مشهود کما هو حقه تا آنجا که ممکن است بيان بشود خيلي سخت است لذا نوع عرفا قدرت اين تحليل را ندارند که بيايند معارف خودشان را و مشهودات خودشان را معقول کنند و ارائه کنند. اين کتاب عقلانيت شهودي که از حضرت آيت الله جوادي(دام ظله) هست همين است. شهود يعني حيثيتهاي قلبي که قلب آنها را مشاهده ميکند آن را تعقل کردن و معقول کردن که اين در حقيقت دارد تنزل ميدهد پايين ميآورد مشهود را معقول ميکند عقلانيت شهود يعني عرفان نظري. عقلانيت نظري، شهود عرفان ميشود عرفان نظري.
بنابراين ما اين معنا را ميخواهيم بگوييم که آنچه که در باب حقائق غيبي گفته ميشود از باب ايمان به غيب است اولاً و ما داريم سعي ميکنيم که اينها را تا آنجا که ممکن است به صورت معقول ارائه کنيم البته مخصوصاً مواردي که جزئي است تعلق به معناي معقول بودن و کلي بودن در آن نيست و قدرت درک عقلي به آن معنا هم نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بله، ببينيد عقل ما را بالا ميبرد نه اينکه آنها را محسوس بکند. اينکه ميگويند شکوفايي عقل در پرتو وحي، اينکه حضرت استاد اصرار دارند «ليصيروا لهم دفائن العقول» يعني اين. ما آن حقائق غيبي را نميتواند حسياش کنيم محسوسش بکنيم اما دست شما را ميتوانيم بالا بياوريم که تعقل برتر پيدا بکنيد و با تعلق برتر شهود را عقلاني کنيد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اين نردبان در حقيقت تا حد، اما يک مسئله مثلاً اين «في سموم و حميم و ظل من يحموم لا بارد و لا کريم» چکارش بکنيم؟ اين يک قطعهاي از قطعات آتش ميگويند اگر بيايد به زمين به عالم دنيا بيايد دنيا را منفجر ميکند. اينکه اينجايي نيست. يک غذايي از آنجا خداي عالم اين هم خيلي عجيب است جريان مائده سوره «مائده» اين حواريون از حضرت عيسي(عليه السلام) خواستند که «انزل علينا مائدة من السماء» اين قصهها گاهي وقتها خيلي عجيب است حالا ايشان ميفرمايند که ميخواهد يک معقول را محسوس بکند. ببينيد چه اتفاقي ميافتد را خدا ميداند واقعاً و اينکه خداي عالم آنجا يک حرفي ميزند سنگين اگر کسي اين مائده را ديد و اين وضع را ديد رو برگرداند «و أعذبه عذابا» که «لا اعذبه احدا» اين يعني چه؟ خدا مگر عصباني ميشود؟ ميگويد من آخرت را آوردن به دنيا، تو اگر بخواهي آخرت را در دنيا ببيني و باز هم ايمان نياوري و اعراض بکني واي به حال تو.آنها گفتند يا عيسي از خدا بخواه که «أنزل علينا مائدة من السماء» اين «أنزل علينا مائدة من السماء» اين براي حق سبحانه و تعالي کاير ندارد الآن همين آهن را نازل کرده «و أنزلنا عليکم حديد» اين آهن در نشأه بالا چه بوده؟ اين آبي که خدا ميفرمايد که ما عرشمان را بر آب قرار داديم اين آب را خدا تنزل داده تنزل داده تنزل داده آمده عالم طبيعت شده اين ماء. اين همين ماء است اين برود بالا جايگاهي است که عرش روي آن قرار ميگيرد «و جعلنا» عرش را بر ماء.
اين حقائق را خدا ميتواند تنزل بدهد اين حقائق وقتي تنزل پيدا کرد مادي ميشود غيبي نميشود. مادي ميشود البته اين است يک دفعه ميبينند که اينجا سفره خالي و ميز خالي است زمين خالي است يک دفعه «و انزلنا» بخواه که «أنزل علينا مائدة من السماء» اين مائده از سماء آمده. ملاحظه فرموديد سوره مبارکه «مائده» را. اين را ميخواهد. در قرآن خدا ميفرمايد که ملائکه مجردند اگر ما بخواهيم مثل انسانشان بکنيم شما ببينيد اين ديگر ملک نيست ملک يعني موجود مجرد.
پرسش: ...
پاسخ: خارج ميشود تنزل پيدا ميکند. آن آهن اينجا در آن بالا وزن ندارد ما آهن اينجا مثلاً آهن چهارده داريم آهن شانزده داريم کم و بيش آهنها هستند آنجا که آهن وزن ندارد ماده ندارد آنجا که فرض کنيد «و أنزلناکم حديد» «إن من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم» همه چيز. همين سنگ و اينها هم نازل شدهاند. يکي ميگفت خدا اين همه خاک را از کجا آورده؟ اين تنزل وقتي پيدا ميکند ميآيد در عالم شهادت انسان هم داراي احساسات عواطف هست و ميتواند اينها را درک بکند ولي درک اينها به معناي اينکه حقائق غيبي هستند اين ايمان به غيب ميخواهد اين هنر انساني است که بتواند به حقائق غيبي ايمان بياورد. باور بکند که «في سموم و حميم» داريم معاذالله «في ظل من يحموم» هست «لا بارد و لا کريم» هست و اينها مال کساني است که معاذالله اصحاب شمال باشند.
«و اهل السلامة الأخروية» اين را ديروز خوانديم «و قد انقطعوا و تخلصوا بباطنهم عنها فلا جرم نجوا عن هذه الأمور» آنهايي که در دنيا هستند و قطع علائق کردند. آقايان! دو تا مطلب است؛ يکي اينکه ما بايد در دنيا باشيم، يک؛ در دنيا زندگي کنيم از دنيا فرار نکنيم دار انزوا را انتخاب نکنيم رهبانيت را انتخاب نکنيم در متن دنيا باشيم ولي تعلق نداشته باشيم. اين خانه اين ماشين اين تعلقات اين همسر همه اينها باشند و اينها واردي هستند که انسلان با آنها زندگي ميکند ولي نبايد دلبستگي داشته باشد اين دلبستگي دنيا است. دنيا اين دلبستگي است وگرنه بقيه ميشوند نعمتهاي دنيا. اين آسمان و زمين اين باغ و راغ اين «جنات تجري من تحتها الأنهار» اينکه دنيا نيست. دنيا يعني تعلق و اين تعلق اگر باشد و انسان منقطع نشود «و تبتل اليه تبتيلا» اتفاق نيفتد به قول جناب عطار «بر سر مويي ز خود با تو بماند به هم ـ خام بود از تو خام پختن سوداي عشق» اگر کسي بخواهد چون به قول جناب حافظ اگر کسي بدون عشق وصل طلب بکند اين مثل اين است که احرام طواف کعبه دل ببندد بدون وضوء. بيوضوء احرام کعبه دل، شما شيرازيها هست «احراز طوف کعبه دل بيوضوء ببست آنکه بدون عشق وصل خواست احرام طوف کعبه دل بيوضوء ببست. دنياي وصل دنيايي است که از گذرگاه عشق ميگذرد.
چقدر اين عشق عجيب است! اين را جناب عطار ميگويد که «خاطر خياط عقل گرچه بسي بخيه زد ـ هيچ قبايي ندوخت لايق بالاي عشق» يعني عقل خيلي کار کرده خيلي بخيه زده خيلي توجيه کرده خيلي کار کرده اما هرگز به اندازه عشق نتوانسته قبا بدوزد. خياط است خاطر خياط عقل گرچه بسي بخيه زد هيچ قبايي ندوخت لايق بالاي عشق. عقل تو چون قطرهاي است مانده ز دريا جدا قطره کجا پي برد وسعت دريايي عشق. اصلاً عقل را. بله، مثل ايمان به غيب و ايمان به شهادت است. ايمان به شهادت خيلي راحت است اين درخت اينجاست سنگ اينجاست کوه اينجا همه اينها راحت است اما ايمان به غيب خيلي کار ميخواهد. «و اهل السلامة الأخروية قد انقطعوا و تخلصوا بباطنهم عنها فلا جرم نجوا عن علوق» علوق يعني آن تعلق «علوق امثال هذه الأمور و اهل الشقاوة لما تعلقوا بهذه الأمور ظاهراً و باطناً» معاذالله معاذالله ما از خدا بخواهيم عيب ندارد ميخواهيد کيف کنيد کيف کنيد، لذت ببريد «کلوا و اشربوا» هر چه ميخواهد باشد خيلي مهم است آدم عاقل زندگي بکند. تا ميتواند استفاده بکند بهره ببرد لذت ببرد از اين طبيعت از اين نعمت از اين غذا از اين مشروبات از اين مأکولات همه حلال خدا «کلوا من طيبات ما رزقناکم» ولي دل نبند. هر روز گفتند آقا بفرما، چشم، آماده هستيم. اين عاقل است اين ميشود انسان عاقل. اينکه دل ببندد بگويد من اين را دارم آن را دارم آن را ميخواهيم آن را اضافه بکنم اينهاست که آدم را از بين ميبرد. استفاده کردن چقدر عزيز است چقدر خوب است چقدر ما بيعقليم. بهترين استفاده را شما بفرماييد هر چه که داريد «کلوا من طيبات ما رزقناکم» اين همه حلالهاي خدا طيب خدا، خدا آن چيزي که حرام کرده چون خبيث است نه اينکه حالا مثلاً خواسته شما را ممنوع بکند اينها فکر ميکنند که اگر چيزي مثلاً حرام شده مثلاً. بدبخت، اينکه حرام کرده چون خدا ميداند اين خباثت دارد آلودگي دارد براي جان تو براي بدن تو براي دنياي تو مضر است. و الا خدايي که الي ما شاء الله مال اوست چقدر انسان بيعقل است که فرق بين حلال و حرام و نجس و پاکي را نميفهمد و نميتواند نسبت به اين مسائل خوب درست زندگي بکند. واقعاً عجيب است که انسان در چنين اين عقل، اين چطور ميشود؟ «اثاقلتم الي الارض أ رضيتم بالحياة الدنيا» واقعاً اينطوري است انسان.
ايشان ميفرمايد که «و أهل السلامة الأخرويه قد انطعوا و تخلصوا بباطنهم عنها فلا جرم نجوا» اينها «نجوا عن علوق هذه الأمور و اهل الشقاوة» برعکس «لما تعلقوا بهذه الأمور ظاهرا و باطنا ففي القيامة أيضا يتعذبون بها اشد العذاب» در قيامت هم همين دسته از افراد به نحو شديدي معذب خواهند بود چرا؟ «لکشف الغطاء بحدة البصر» «فکشفنا عنک غطائک فبصرک اليوم حديد» «و قوة الحاجة الخلاص عن هذا العذاب».
اما اين بحث امروز ما «و أمّا الظلّ من يحموم: فهو من ظلال الأدخنة السوداء التي يسكن إليها و يستريح بها أهل الدنيا» اهل دنيا وقتي ميروند سايه ميروند کنار يک سايهاي بنشينند براي اينکه يک لذتي ببرند يک خنکايي داشته باشند يک بردي باشد يک رهايي از گرما و حرارت باشد. ولي آنجا اينجور نيست «و أمّا الظلّ من يحموم:» ظلي که از حرارت و داغي است مثل سايه تن حمام است آن سايه هست ولي حرارتش اصلاً آدم را. «فهو من ظلال الأدخنة السوداء» ادخنه يعني دخان. دخان سوداء است «التي يسكن إليها» يک آقايي اهل سيگار بود در يک جمع قرآني بود گفت شما سوره دخان نداريد مگر؟ اين ادخنه همين دخان است. «من ظلا الأدخنة السوداء التي يسکن إليها و يستريح بها أهل الدنيا لفقرهم و حاجتهم إلى ما يزيل عنهم أذى الحرّ» چرا؟ بخاطر اينکه اينها محتاجاند نيازمندند تا يک چيزي از اذيت حرارت اينها را نجات بدهد. «لفقرهم و حاجتهم إلي ما يزيل عنهم أذي الحرّ و اعتقادهم لفرط الجهل و النقصان بأنّ السكون عندها راحة للنفس» ميروند دنبال سايه. سايه فکر ميکنند ايجا يک کمي سايه است خنک است ميروند اينجا نميدانند که اين سايه ادخنه حاره است و اين فايده ندارد.
«و اعتقادهم لفرط الجهل و النقصان» اعتقاد دارند که «بأنّ السکون عندها» سکون يعني عند الظل «راحة للنفس و انتفاع لها» نفع ميبرند برد و سلام پيش آنهاست «و عدم تفطّنهم بأنّ جميع لذّات الدنيا آلام و مصيبات للنفس» آدم آگاهي ندارد تفطن و فطانت را ندارد که بفهمد آن چيزهايي که به عنوان لذات دنيا هست اين لذتها همان سايه يحموم است اين همين لذت است آنهايي که در جهنم هست معاذالله ميگويند اينجا داغ است برويم آنجا که سايه است ميروند آنجا ميبينند که آنجا بدتر است. چون «ظل من يحموم» است «لا بارد» معاذالله «و لا کريم» است. اينجا هم همينطور است ايشان ميگويد اين اتفاقي که در دنيا ميافتد روحش همانجاست.
پرسش: ...
پاسخ: بله «جزاءا بما کانوا يعملون» اينکه اينجا هست ميرود دنبال ذلت. معاذالله دنبال حرام است دنبال غير حلال خدا است اين دنبال لذت دارد ميرود ميفرمايد که «و عدم تفطّنهم بأنّ جميع لذّات الدنيا آلام و مصيبات للنفس، و إنّما تضطّر النفوس إلى ارتكابها لانسداد طرق النجاة» نفس مضطر به اينها خواهد شد به جهت اينکه راه نجات را بر خودش بسته است «و انغلاق أبواب الخلاص عليها عن عذاب جهنّم الطبيعة» و در حقيقت درهاي جهنم را روي خودش بسته است رفته دالخ جهنم و معاذالله بسته است «و انغلاق أبواب الخلاص عليها عن عذاب جهنّم الطبيعة» آن کسي که واقعاً در گرداب طبيعت نفس گرفتار شده خواهشهاي نفساني تمنّيات نفساني هوا و هوس، شهوت و غضب و اين معاذالله ملکات رذيله، حسد، کبر، غرور، نخوت، طمع، آز. الآن اين آز و طمع دارد شما ببينيد وقتي حاج آقا ميفرمودند من خودم شنيدم مرحوم خدا حفظ کند آقاي انصاريان در راديو صحبت ميکرد گفت بيش از هزار نفر مرا وصي خودشان قرار دادند ولي به يکي از اين وصايتها عمل نشد!
يک بنده خدايي وصيت کرده بود که ثلثش را در اختيار مثلاً مدرسهاي قرار بدهند آن قدر اين دو ثلث خواهها يعني وراث فشار آوردند که آن ثلث را هم گرفتند. بنده خدا! آن ثلث مال خود ميت است آن ميتي که براي شما دو ثلث از مالش را گذاشته اين يک ثلث مال خود است. آن قدر طمع کردند ميخواهيد چکار بکنيد به چه کسي ميخواهيد بدهيد؟ به فلان مسجد ميخواهيد بدهيد؟ به فلان حسينيه ميخواهيد بدهيد؟ اين ميشود اين انغلاق ابواب جهنم است بر خودش. خيلي عجيب است مال مال مال «و انغلاق أبواب الخلاص عليها عن عذاب جهنّم الطبيعة و دواعي تأثيرها و تحليلها ما دامت محبوسة في سجنها» مادامي که انسان در سجن جهنم معاذالله گرفتار شده، اين انگيزههايي که در درون هست او را وادار ميکند که در همين جا بماند. چرا؟ چون اين حرص اين آز اين طمع اين شهوت اين غضب اينها مجال نميدهد که همه درهايي که ميتوانسته باز بشود و همه را به وسيله همينها بسته است. به تعبير روايت اين است که مؤمن محبوس است در جهنم و کافر محبوس است در لذتها ولي اين لذتها وقتي باز ميشود ميبينيد که اين حبس است.
«الدنيا سجن الکافر و جنة الکافر» «ما دامت محبوسة في سجنها مقيّدة بأيدي سدنتها في حميمها و زقّومها» گرفتار خادمان همين جهنم ميشود معاذالله. ميگويند پيامبر(صلوات الله عليه) در معراج وقتي يک بار به چهره حقيقي مالک که مالک مسئول جهنم است افتاد، ديگر لبخند بر لبشان واقع نشد. اينکه ميگويند بعد از هر نمازي آدم سر به سجده بگذارد بگويد «اللهم اعوذ بک من عذاب القبر» اين است اينها خداي ناکرده.
«و يحتمل أن يراد من «اليحموم»» احتمال دارد اينکه فرمود «و ظل من يحموم» مرادشان چيست؟ «سماء الدنيا، لأنّها» اين تفاسير انفسي يا تفاسير حقيقي است «لأنها من حقيقة الدخان» ما زمين و آسمان را از دخان آفريديم اين منظور همين است احتمال دارد البته «أن يراد من «اليحموم» سماء الدنيا، لأنّها» سماء دنيا «من حقيقة الدخان كما في قوله تعالى: ﴿وَ هِيَ دُخانٌ﴾ [41/ 11] و كلّ دخان في ذاته فهو[1] أسود و عند التراكم يظهر سواده و يشتد» وقتي اين دود شديد بشود زياد بشود طبيعي است که ظهور بيشتري دارد سوادي و سياهياش بيشتر خواهد بود. «يظهر سواده و يشتد ـ و إن لم يظهر عند التلطّف ـ» اگرچه هنگامي که تلطيف بشود ظاهر نيست. «أو طبيعة الجسم المطلق الذي هو ظلّ» چون در قرآن آيه ديگري دارد که «في ظل ذي ثلاث شعب لا ظليل و لا يغني من اللهب» که اينها معاذالله اوصاف جهنم است. جناب صدر المتألهين از کلمه ظل به اين ظل به اين آيات دارد استشهاد ميکند. ممکن است که مراد از اين «ظل من يحموم»: «أو طبيعة الجسم المطلق الذي هو ظلّ ذو ثلاث شعب لا ظليل و لا يغنى من اللهب» اين ثلاث شعب را جناب صدر المتألهين و اهل معرفت و اينها ميگويند اين سه شعبه شهوت، غضب، شيطنت است. اين سه شعبه است انسان داراي چهار شعبه است يک شعبهاش آزاد و ملکي است. ملکيت، شيطنت، سبعيت، بهيميت. اين ذي ظل ثلاث شعب يعني اين سايهاي که سوداء است سياه است و «من يحموم» است ريشهاش کجاست؟ از اين ظل ذي ثلاث عشب است. يعني چه؟ يعني يا از سبعيت است يا از بهيميت و شهوت است يا از شيطنت. اينها ظل ذي ثلاث شعب است.
«لا ظليل و لا يغنى من اللهب. أو هذه الأرض المظلمة» يا اينکه يحموم را همين زمين مظلمه بگيريم. اين زمين مظلم است. ببينيد الآن اگر خورشيد طلوع نکند چه اتفاقي ميافتد روي زمين؟ تاريک تاريک است مظلم است. «و لفظة «من»:» فرمود «و ظل من يحموم» «من سميم و من ظل يحموم» «ظل من يحموم» ميگويد اين لفظ «من» «إمّا للبيان، أو للتبعيض، أو للسبب. فيراد من «الظلّ» إمّا نفس شيء من هذه الأجسام»، يک؛ «أو جزئه» من هذه الأجسام، دو؛ «أو ما يتبعه كالبدن و نحوه فإنّ البدن ـ أيضا ـ كظلّ يسكن إليه النفس و هو كجزء من الأرض و حاصل من الطبيعة الأرضيّة المظلمة» ببينيد دست و پا زدن در اين رابطه تفسير يعني همين. ما همه احتمالات عقلايي را در بياوريم. اين خدا که ميفرمايد «من ظل يحموم» اين يعني چه؟ اين ظل چيست؟ اين ظل مثلاً نگاه کنيد الآن بدن ظل نفس است نفس اگر تاريک باشد اين بدن هم تاريک است. چرا ميگويند اگر به کافر يا مشرک دست دادي دست شما آلوده است بشوي؟ چون از نفس دارد ميآيد. اين نفس آلوده معاذالله خباثتش منتقل ميشود. از آن طرف نور وجود ائمه(عليهم السلام) ضريحشان را بايد بوسيد متبرک شد لباسشان ضريحشان و امثال ذلک، از اين طرف دست به کافر بزني بايد دستت را بشوييد، چرا؟ چون اين ظاهر از آن باطن است.
آن باطن چون نوراني است ظلش هم برد و سلام است. اين ظاهر چون از آن باطن آلوده گرفته شده است ظلّش «من يحموم» شکل ميگيرد. بنابراين جناب صدر المتألهين دارد همه اين احتمالات را بررسي ميکند اين «من نار سموم من ظل يحموم» اين را ميخواهد بيان بکند که چيست؟ حالا لفظ يا بيان است چون فرمود اين تعبير اين است که «في سموم و حميم و ظل من يحموم»، اين «من» اگر بيان باشد يعني ظل و سايهاي است که حرارتزاست سوداء است و شديد است اگر کل بيان باشد. اگر سبب باشد «أو للتبعيض، أو للسبب» که منشأ اين ظل عبارت است از يحموم و از گرما و امثال ذلک «فيراد من «الظلّ» إمّا نفس شيء من هذه الأجسام، أو جزئه، أو ما يتبعه كالبدن و نحوه» بدن که بدن تابع نفس است «فإنّ البدن ـ أيضا ـ كظلّ يسكن إليه النفس» نفس در او ساکن است موطن نفس بدن است «و هو كجزء من الأرض و حاصل من الطبيعة الأرضيّة المظلمة» اين را عرض کرديم که جناب صدر المتألهين دارند تلاش ميکنند که بالاخره اين «و ظل من يحموم» را باز کنند که چيست؟ همه شقوقي که در اين رابطه هست را باز کردند.
«و روى: إنّ اليحموم جبل في جهنّم يستغيث أهل النار إلى ظلّه[2] » يحموم يک کوهي است از آتش و گرما که پناه ميبرند اهل جهنم به سايه اين کوهي که از حرارت است. سايه آتش جز گرما چيزي ديگر نخواهد داشت. «أعاذنا من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا». آرزوي سلامت و صحت.