« فهرست دروس
درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1403/10/17

بسم الله الرحمن الرحیم

 آیه 32 و 33/ سوره واقعه/تفسیر

موضوع: تفسیر/ سوره واقعه/ آیه 32 و 33

 

بحث در «قوله عز اسمه ﴿وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ (32) لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ (33)﴾» است همان‌طور که مستحضريد در ابتداي سوره مبارکه «إذا وقع» فرمودند که «و کنتم ازواجا ثلاثه» يعني خداي عالم در قرآن اين بيان را داشتند که افراد در قيامت در سه دسته هستند يک دسته را مقربين خداي عالم نام نهاد. يک دسته را هم اصحاب يمين و دسته سوم هم اصحاب شمال. براي هر کدام از اينها موقعيت وجودي و همچنين شرايط و احکام و لوازمي را دارند برمي‌شمرند. بعد از موقعيت مقربين و بيان جايگاه آنها و مظاهر و مجالي‌اي که براي آنها از نعم الهي فراهم شده است به مسئله اصحاب يمين رسيدند «و اصحاب اليمين ما اصحاب اليمين في صدر مخضود و طلح منضود و ظل ممدود و ماء مسکوب» اينها را بيان داشتند که الآن عرض کرديم اتفاقاً امروز جناب صدر المتألهين خيلي به صورت روشن و واضح مي‌فرمايند که اينها موقعيت وجودي است شما فکر نکنيد حالا اين چند تا نعمتي که ياد کردند فقط اينجاست و همه همين است. نه، موجود در موقعيت وجودي که قرار مي‌گيرد اين را دارد. شما مثلاً مي‌گوييد که يک موجود طبيعي جسماني است جسم است اين جسم تا شما گفتيد جسم است يعني تشکيل شده از ماده و صورت، جزء مقداري دارد جزء عقلي دارد و جزء خارجي دارد که ماده و صورت است دارد. عرض کنم که حيز و مکان دارد جوهر يا عرض هست و بسياري از احکامي که ما براي جسم داريم ذکر مي‌کنيم. همين که شما گفتيد اين جسم هست ده‌ها حکم برايش مي‌آيد ولو شما ممکن است پنج تا حکمش را بگوييد هفت تا حکمش را بگوييد ولي اين موقعيت وجودي اين احکام را دارد.

اصحاب يمين را ما نمي‌توانيم موقعيت وجودي آنها را الآن ارزيابي بکنيم بگوييم در چه موقعيت وجودي هستند؟ يک حقائقي هستند يک مرتبه‌اي از وجود است يا حتي سابقين را اينها مثلاً در عالم جبروت‌اند يا عالم عقل‌اند اصحاب يمين در عالم نفس هستند در عالمي هستند که به هر حال از ماده و صورت و امثال ذلک خبري نيست و همين. الآن اينجا مي‌فرمايند که در اين کريمه در ارتباط با موقعيت اصحاب يمين مي‌فرمايد که ﴿وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ﴾، اصحاب يمين از فواکه برخوردارند هم اين فواکه فراوان‌اند و هم اين فواکه مقطوع و ممنوع نيست که محدود باشد و مثلاً بگويند اين ده ماه و اين ده سال و اين هزار سال. نه ممنوع هستند و نه مقطوع است که مثلاً محدود باشند «لا مقطوعة و لا ممنوعة» اين ترجمه تحت اللفظي اين کريمه.

لکن مهم اين است که ما بخواهيم از اين طريق موقعيت وجودي را بشناسيم. صدر المتألهين وارد مي‌شوند اتفاقاً همين را دارند بيان مي‌کنند مي‌فرمايند که در باب مقربين که خداي عالم دارد توضيح مي‌دهد همين صفحه کتابي که ما داريم مي‌خوانيم صفحه 79 مي‌فرمايد که «قوله عز اسمه: ﴿وَ فاكِهَةٍ ممّا يتخيرون﴾ در باب سابقين مي‌فمايند که «و فاکهة مما يتخيرون» اما در باب اصحاب يمين مي‌فرمايند که ﴿وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ﴾ چه فرقي است؟ با اينکه آنجا هم فاکهه است اينجا هم فاکهه است فرق بين «مما يتخيرون» با ﴿وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ (32) لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ (33)﴾ چيست؟ ببينيد اين فرق مي‌خواهد فارق بين دو مرحله وجودي باشد که چطور براي سابقون السابقون اولئک المقربون چنين موقعيتي و شأني بيان شده است که «و فاکهة مما يتخيرون» ولي در باب اصحاب يمين اين تعبير را ندارند فرمود که «و فاکهة کثيرة» چه فرقي بين اين دو تا است؟ مي‌فرمايند که «تكرير ذكر الفاكهة لاختلاف الصفة» آنجا هم گفتند فاکهه اينجا هم مي‌گويند فاکهه «و فاکهة مما يتخيرون» اينجا هم مي‌فرمايند که «و فاکهة کثيرة» چرا تکرار کردند؟ «تكرير ذكر الفاكهة لاختلاف الصفة» چون يک جا «مما يتخيرون» است و يکجا کثيراً است. «فوصف فاكهة المقرّبين بأنّها متخيّر لهم» در باب وصف فاکهه سابقين فرموده است که فاکهه‌اي است از هر آنچه که اختيار مي‌کنند. اما در باب اصحاب يمين مي‌فرمايد فاکهه‌اي است که تمام شدني نيست کثيره است «لا مقطوعة و لا ممنوعة» چه فرقي است؟ «و وصف فاكهة أصحاب اليمين بأنّها» يعني اين فاکهه «كثيرة غير مقطوعة و لا ممنوعة عنهم» از آقايان اصحاب يمين منع نمي‌شود قطع نمي‌شود همواره اين فاکهه فراوان وجود دارد.

اين وجه اختلاف را بفرماييد هر دو فاکهه است اما فرمود يکي‌اش «مما يتخيرون» و يکي فرمود «فاکهة کثيرة» چه فري است بين اين دو وصف که عرض کرديم اين دو وصف دارد نشان مي‌دهد دو مرحله وجودي را که سابقين چه‌جوري دارند از فواکه استفاده مي‌کنند و اصحاب يمين چگونه استفاده مي‌کنند؟ مي‌فرمايند که «و لعلّ الوجه في هذا الإختلاف أنّ المقرّبين لكونهم في مقام الجمعيّة و درجة الأمر و التكوين، فكلّ ما هو موجود لهم فهو موجود عنهم» آقايان سابقين در يک مرتبه‌اي از وجود هستند که وقت فواکه براي آنها حاصل مي‌شود آنها خودشان منبع فاکهه هستند «موجود عنهم» اين فواکه و اين نعمت‌ها از آنهاست. مثل اينکه يک بهشت داريم و يک بهشت‌آفرين. آن کسي که يک مؤمن فراتر از رضايت الهي باشد يا در حد رضايت الهي باشد بهشت از جايگاه رضاي خداست مگه نيست؟ رضاي تو بهشت من است. آن خدايي که صاحب مقام رضاست با يک اراده هزاران بهشت مي‌آفريند. آن مؤمني که رسيده به مقام رضاي الهي، بهشت‌آفرين مي‌شود. چون بهشت‌آفرين مي‌شود بنابراين آنچه که آقايان اصحاب مقربين و سابقين دارند عطا مي‌کنند فرمودند که «و فاکهة مما يتخيرون» چراکه اين فواکه «موجود عنهم» از ناحيه اينها فواکه ايجاد مي‌شود اينها در جايگاهي هستند که نه اينکه فاکهه براي اينها آورده بشود اينها خواستار فاکهه باشند آن‌گونه که اصحاب يمين خواستار فاکهه هستند. ...

اين نه اينکه، اصحاب يمين طالب فاکهه هستند خواستار فاکهه هستند ولي اصحاب سابقين و مقربين نه اينکه خواستار باشند بلکه اينها خودشان منشأ اين فواکه هستند لذا فرمود که «و لعلّ الوجه في هذا الإختلاف» اين است که «أنّ المقرّبين لكونهم في مقام الجمعيّة و درجة الأمر و التكوين، فكلّ ما هو موجود لهم فهو موجود عنهم» يعني هر آنچه که براي آنها آماده شد که فواکه ميل کنند اين چيزي نيست که از ديگران آورده باشند بلکه خودشان منشأ اين فاکهه هستند. «و قد مرّ أنّ شهواتهم و إراداتهم مبادي حصول الأشياء لأنّ علومهم فعليّة» اينها همان «ليفجرونها تفجيرا» است اينها کساني هستند که اراده مي‌کنند و هر خير و برکتي را که بخواهند ايجاد مي‌کنند. «و قد مرّ أنّ شهواتهم و إراداتهم» خواسته‌هاي اينها و اراده‌هاي اينها هر چه که بخواهد فرمود که «ما تشتهي الأنفس و تلذ الأعين» برايشان حاصل است. «لکونهم في» بله «و قدر مرّ أنّ في شهواتهم و إراداتهم مبادي حصول الأشياء» چرا؟ «لأنّ علومهم فعليّة» ما يک علم فعلي داريم يک علم انفعالي. يک نفس فعلي داريم يک نفس انفعالي. نفس فعلي که از او به روح ياد مي‌کنيم يا علم فعلي، علمي است که منشأ است مثلاً خداي عالم منشأ معلوم است اول خداي عالم معلوم را مي‌آفريند و اين معلوم آفريده شده معلوم حق است البته معلوم فعلي است. ولي ما ديگراني که در حد نفس‌اند و نه در حد روح، اينها چه هستند؟ اينها ايجاد مي‌کنند ببخشيد آنهايي که در حد روح هستند ايجاد مي‌کنند که علمشان مي‌شود فعلي. اما آنهايي که در حد نفس هستند علمشان انفعالي است.

آنهايي که علمشان فعلي است مثل سابقون و مقربون «و فاکهة مما يتخيرون» مربوط به اينهاست. اما آنهايي که علمشان انفعالي است اينها در حقيقت تابع ديگران هستند و آنچه را که به عنوان «فاکهة کثيرة لا مقطوعة و لا ممنوعة» به اينها اختصاص دارد. «و قد مرّ أنّ شهواتهم» يعني خواسته‌هاي اين آقايان مقربين «و إراداتهم» اينها «مبادي حصول الأشياء» اينها مبادئ و منشأ هستند و ينبوع‌اند چشمه اين‌گونه از خيرات هستند «لأنّ علومهم فعليّة».

«و أمّا غيرهم:» يعني غير سابقين. «فإن كان من أصحاب الشمال و من سكّان عالم الحسّ و الطبع فهو مجبور محض في فعله، لأن مرتبته مرتبة الطبيعة و لها درجة الانفعال، لمجاورتها و اتّصالها بالموادّ الانفعاليّة النازلة في صفّ النعال و في النزال»؛ اينکه عرض کرديم الآن دارد موقعيت و مرتبه وجودي اصحاب يمين را با مقربين دارد مقايسه مي‌کند يکي در حد روح است و يکي در حد نفس. يکي علمش فعلي است يکي براساس علم عنايي کار مي‌کند يکي‌اش علمش انفعالي است و براساس صورت حاصله کار مي‌کند. آنکه صورت حاصله کار مي‌کند يعني علم انفعالي دارد اين در زمره اصحاب يمين است و کمالات بايد از ناحيه ديگري براي او حاصل بشود ولي آنکه در حد مقربين هست علمش فعلي است عنايي است و هر خير و لذتي که هست «موجود عنهم» نه فقط «لهم». «لهم موجود» اما «و موجود عنهم».

«اما غيرهم» غير مقربين چه هستند؟ دو دسته‌اند اصحاب شمال و اصحاب يمين. اصحاب شمال «فإن كان من أصحاب الشمال و من سكّان عالم الحسّ و الطبع» اينها که اصلاً «فهو مجبور محض في فعله» اين مجبور محض، محض صفت مجبور است يعني اينها قابل صرف‌اند هيچ‌گونه از خودشان اختيار و اراده‌اي ندارند «لأن مرتبته» يعني مرتبه حس و سکان «مرتبة الطبيعة و لها درجة الانفعال» ببينيد آن علم فعلي کجا اين علم انفعالي کجا؟ اينها منفعل صرف‌اند مثل عقل هيولاني منفعل صرف هستند چرا؟ «لمجاورتها» اين مرتبه طبيعي «و اتّصالها» اين مرتبه طبيعي نبالموادّ الانفعاليّة النازلة في صفّ النعال و في النزال» موقعيت وجودي اينها را عرض کرديم همه‌اش موقيت وجودي است. مرتبه اصحاب شمال مرتبه چيست؟ مرتبه اين است که در حد ماده هست در حد يک انفعال محض است در حد پذيرش است و از خودش هيچ اراده‌اي ندارد. مي‌فرمايد: «و لها درجة الانفعال، لمجاورتها و اتّصالها بالموادّ الانفعاليّة النازلة في صفّ النعال و في النزال» نزال همان پايين در حد نعال است. «في صفّ النعال» يعني در کفش‌کن هستي است.

پس اگر اصحاب شمال باشد اين صد درصد قوه محض است هيچ چيزي از خودش به عنوان فاعليت ندارد هر چه هست قابليت است. اما «و إن كان من أصحاب اليمين» اگر اين از اصحاب يمين شد «فمقامه مقام النفس» ما يک مقام طبع داريم يک مقام نفس داريم يک مقام عقل. مقام طبع همين که الآن ملاحظه فرموديد که اصحاب شمال هستند عقل انفعالي دارند صرف القوه هستند و امثال ذلک. از آن طرف اصحاب سابقين هم اينها داراي علم فعلي هستند و از نشأه نفس و اينها بيرون‌اند در نشأه روح دارند زندگي مي‌کنند اما متوسط بين طبيعت و روح عالم نفس است که در حقيقت ابرار در اين نشأه دارند زندگي مي‌کنند. «فمقامه» يعني مقام اصحاب يمين «مقام النفس» است چطور؟ «إلّا أنّه نهى النفس عن الهوى و هوى إلى درجة الطبيعة و الدنيا، و النفس من حيث هي نفس و إن كانت مختارة في فعلها» ببينيد ما داريم موقعيت موجودي بنام نفس را تحليل مي‌کنيم کما اينکه موقعيت موجودي بنام طبع بيان شد که صرف القوه است انفعال محض است و نظاير آن.

اما اگر يک موجودي در مرحله نفس بود که مي‌فرمايد «إلا انّه نهي النفس عن الهوي و هوي إلي درجة الطبيعة و الدنيا» جناب ابرار کساني‌اند که نفسشان را کنترل کردند و نگذاشتند که به سمت سقوط و انحطاط برود «نهي النفس عن الهوي و هوي إلي درجة الطبيعة و الدنيا و النفس من حيث نفس و إن کانت مختارة في فعليها إلّا أنّ فعلها كاختيارها ليس يصدر عنها بالاستقلال» مي‌فرمايند که نفس از آن جهت که نفس است نه از آن جهت که طبع است و از آن جهت که روح است چون نفس هم در بدن است و هم قدرت اين را دارد که در ملحه روح باشد. «و النفس من حيث نفس و إن کانت مختار في فعليها إلا انّ فعلها کاختيارها ليس يصدر عنها بالاستقلال» چقدر زيبا اينجا دارد تشريح مي‌کند موقعيت وجودي را. يک موجودي است که اصلاً حيثيت فاعليت ندارد طبع. يک موجودي است که يک مقدار حيثيت فاعليت دارد يک مقدار حيثيت قابليت نفس. يک موجودي است که اصلاً قابليت در او نيست فعليت است و لاغير روح و عقل.

«و النفس من حيث هي نفس و إن كانت مختارة في فعلها، إلّا أنّ فعلها كاختيارها ليس يصدر عنها بالاستقلال» نفس مثل روح نيست که مستقلاً بخواهد تفجير کند بجوشاند يا بسازد و امثال ذلک. «إلا أنّ فعلها» نفس «کاختيارها ليس يصدر عنها بالاستقلال بل بمشاركة مبدأ عقلي و إمداد جوهر قدسيّ و تأييد ملك علويّ من الملائكة العلويّة العقليّة» ببينيد نفس تا تأييد روح و ملکه برتر نباشد نمي‌تواند به کمال خودش برسد نفس همچنان يک حيثيت قابل دارد و براي اينکه بتواند به مرحله‌اي از کمال و فعليت برسد الا و لابد يک روحي نياز است که آن روح او را تأمين بکند. مي‌فرمايد که «بل بمشارکة مبدأ عقلي» يعني نفس اگر بخواهد خودش را از اين قهقراء در بياورد يک مشارکت مبدأ عقلي نياز دارد «و إمداد جوهر قدسي و تأييد ملک علوي من الملائکة العلوية العقلية» اگر نفس بخواهد به کمال برسد نياز به روح و عقل و شؤونات روحاني و عقلاني دارد که اگر آنها به نفس اضافه بشود و نفس قابل اين کمالات را بگيرد مي‌تواند رشد بکند.

پس ما يک موجودي داريم که اراده و اختيار ندارد قوه محض است علمش انفعالي است عبارت است از عالم طبع. يکي داريم که نه، از اين بالاتر آمده، حيثيت فعلي دارد اما فعليت او تامه نيست تجردش تام نيست براي اينکه به کمال برسد بايد از ناحيه غيب عقلي برايش يک امداداتي برسد «و إمداد جوهر قدسي و تأييد ملک علوي من الملائکة العلوية العقلية فمنه» يعني از آن ملک علوي «تفيض كمالاتها» افاضه مي‌شود کمالات نفس «و منه يأتي رزقها» از اين کمال علوي است که رزق اين نفس حاصل مي‌شود «رزقها رغدا، و ليست أرزاقها بتقديرها، بل بتقدير مقدّر عليم» آقايان نفوس و نفس‌ها اينها اين‌جور نيست که بتوانند هر کاري که دلشان مي‌خواهد انجام بدهند. يک به تقدير اينها نيست به اراده اينها نيست اينها ممکن است چيزهايي را بخواهند و توانمندي‌هايي في الجمله داشته باشند اما اين‌جور نيست که هرچه که بخواهند مثل عالم عقل مثل عالم روح محض که هر چه بخواهند از باب «يفجرونها تفجيرا» يافت بشود. نه، اينها در حقيقت مي‌توانند کمکي داشته باشند و ليکن حتماً امداد غيبي مي‌خواهند. «و ليست أرزاقها» اين نفوس «بتقديرها» همين نفوس است «بل بتقدير مقدّر عليم، و إنّما شأنها استدعاء الرزق و النعمة» شأن نفوس شأن استعداد است کما اينکه شأن طبع هم همين است. اما شأن طبع استعداد محض است. علم انفعالي محض است هيچ فعليتي ندارد. نفس يک فعلية مّايي دارد ولي در عين حال نيازمند به يک سلسله فعاليت‌هايي از عالم روح و عقل است. «وإنما شأنها استدعاء الرزق و النعمة و استجلابها» نعمة «و طلبها» نعمة «لا غير» شما فکر نکنيد که نفس مثل عقل مي‌تواند هر چه که بخواهند انشاء بکند و ايجاد بکند. نه قدرتش را داد و نه مرتبه وجودي او چنين اقتضايي دارد.

پرسش: ...

پاسخ: خودش مي‌شود «فتمثل لها بشرا سويا»، «فأرسلنا اليها روحنا» يعني در حد نفس بوده نه در حد عقل و روح. «فأرسلنا اليها» يعني به مريم «روحنا» روح از عالم عقل اتفاقاً اين مؤيد همين است که روح مي‌آيد و نفس را کمک مي‌کند مريم نفس مطهره‌اي داشته است اين نفس مطهره از طبع بالاتر است از هُوي و هَوي رهيده است و در يک مرحله متوسط است ولي بايد يک روحي در او دميده بشود تا از اين مقطع برتر و بالاتر بيايد. «و إنّما شأنها استدعاء الرزق و النعمة و استجلابها و طلبها لا غير، و لها من‌ الإختيار و المشيّة هذه المقدار» اين نفوس برايش اين مقدار از مشيت و اختيار است برخلاف روح و ارواح و عقول که آنها اختيارات بسيار فراوان‌تري دارند که «لأزيد عليه. و أمّا التكوين و التحصيل فمن فوقها» آنکه بخواهد ايجاد بکند آنکه بخواهد حقائقي را اعطاء بکند اين از بابت فوق مرحله نفس است که از جايگاه عقل بايد تأمين بشود.

logo