درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی
1403/01/18
بسم الله الرحمن الرحیم
/ آية الکرسي/تفسير
موضوع: تفسير/ آية الکرسي/
جلسه شصت و هشتم از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدرالمتألهين رضوان الله تعالي عليه و به فقره «يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ» مقاله سابعه اختصاص پيدا کرده است مستحضريد که جناب صدرالمتألهين راجع به آيت الکرسي که سيد آيات قرآني است بيست مقاله نگارش فرمودند که هر مقاله اي مختص به يک فقره از فقرات اين سيد آيات يعني آيت الکرسي به فقره هفتم رسيده ايم و مقاله هفتم هم به اين فقره اختصاص دارد که «يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ» در اين مقاله جناب صدرالمتألهين سه مسئله رو مطرح مي کنن مسئله اون اين هست که علمي که در اين آيه آمده که خداي عالم مي داند آنچه که در روبرو و جلوي اين ها هست و آنچه که در پشت سر اون ها هست اصل علم مطرح است که آيا علم چه ماهيتي دارد آيا علم کيف نفساني است آيا علم حقيقت اضافه است از باب اضافه معرفي مي شود يا علم اصلا از مقوله معلوم هست و اگر معلوم ما جوهر از جوهر و اگر معلوم ما عرض است ارس و امثال ذلک اين نکات رو در مسئله الا مطرح مي کنند و برترين نوع علم رو علم واجب مي شناسن که سراسر وجود است و از هيچ ماهيتي نه جوهري و نه عرضي بويي نبرده است زيرا اين ها نقص و نقص در محدوده ذات باري تعالي شکل نمي گيرد پس در مسئله او را از علم باري سبحانه و تعالي و اينکه اساس علم چند نوع هست تعابيري از اون تعبير ميش رو مطرح مي کند فعلا در مسئله اولي مسائل رو پشت سر مي گذرانيم ان شا الله تا به مسئله دوم و ان شا الله و مسئله سوم که در ارتباط با قابليت و بعدني است که فرمود «من بين ايديهم و مخالفهم» مراد از بين ايدي چيست و مراد از ما خلفهم کدام است روش الله ذکر مي فرمايند اما مسئله او را که علم هست بفرمايند که اين علم بر معاني مختلفي اطلاق مي شود گاهي اوقات علم گفته مي شود و مراد از آن کيف نفساني است و گاهي اوقات علم گفته مي شود و مراد از آن اضافه است و برخي اوقات هم علم گفته مي شود و اين علم در حقيقت از اون مقوله معلوم است معلوم هرچه که باشد علم هم از همون مقوله است و البته بعد بيان مي فرمايند که علم در يک مرحله اي وجود محض است علمي که در باري سبحانه و تعالي وجود دارد جز هستي و وجود چيز ديگري نيست و از هر دو نوع ماهيت جوهري و عرضي خواه کيف باشد خواه اضافه باشد منزه مبراست مي فرمايند که «في قوله سبحانه: «يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ» و فيه مسائل: الاولى في العلم «العلم» يطلق على معان» علم بر چند معنا اطلاق مي شود بعضي از اين بعضي ها من باب کيف است گاهي اوقات علم گفته مي شود و مراد از علم عبارت است از کيف نفساني صورت حاصله از اشيا در نفس را که علم مي دانستند خب اين صورتي است طبعا عارض مي شود بر نفس و اين مي شود عرض و کيف نفساني برخي ها برخي از معاني علم را از باب اضافه مي دارن چون در حقيقت از ناحيه عالم به معلوم يک اضافه اي تعلق مي گيرد و اين اضافه همون علم است اون چه که از ناحيه عالم و مدرک نسبت به معلوم و مدرک اتفاق مي افتد چون اون معلوم خارجي که به ذهن نمي آيد اين اضافه اي که از ناحيه مدرک و عالم به معلوم اتفاق مي افتد اين را عده اي علم دانستند و بعضي از معاني علم هم در حقيقت از مقوله معلوم است اگر معلوم ما يک امر جوهري هجري شجري درک شده باشد خب اون معلوم هم جوهر است اون علم هم جوهر است گاهي اوقات معلوم امر ارضي است مخصوصا مثل اينکه رنگ باشد يا قد و قيافه باشد يا امور ديگري باشد که عرض هستند علمي هم که به او تعلق مي گيرد علم هم رنگ معلوم رو دارد و عرض هستش بعد اينا رو توضيح ميد و اون وقت نظر نهايي خودشون رو در باب علم بيان مي فرمايند «اما الاول» اگر ما علم را کيف نفساني بدانيم خب عبارت است «فهو حالة» که به وسيله اين حالت «يتميّز الأشياء عند العقل» هر کدام از اشيايي که مورد درک و علم واقع شده اند يک کيفيتي رو يک حالتي رو براي نفس ايجاد مي کنن و اون کيفيت و حالت باعث مي شود که نفس بين اشيا امتياز بدهد و اشيا را بشناسد رنگ رو شناخت خب يک حالتي عارض مي شود اگر قد و قيافه رو شناخت يک حالتي اضافه مي شود يا حتي اگر جوهري را شناخت يک حالتي هست و اين حالت هاي متفاوت عامل امتياز اشيا در نفس هستند «فهو حالة بها يتميّز الأشياء عند العقل.» عده علم را به اين صورت تعريف کرده اند يکي از معاني علم کيف نفساني «اما الثاني» که کيف را ما اضافه بدانيم «فهو النسبة التي بين العالم و المعلوم» اون اضافه و نسبتي که بين عالم و معلوم است علم هستش که در تعبير جناب صدرالمتألهين «يعبّر عنه في لغة الفرس» در زبان فارسي از اين نسبت به دانستن يا عالميت ياد مي شود «فهو النسبة التي بين العالم و المعلوم يعبّر عنه في لغة الفرس ب «دانستن»» و گاهي اوقات ممکنه گفته علي عالمي عالميت همان صفت اضافي است و اضافه ايست که بين عالم و معلوم واقع مي شود «لعالمية عبارة عن اتّحاد الشيء مع مفهوم هذا المشتق» اگر يک مدرکي با مفهوم اون شي خارجي ارتباط برقرار کرد و اون مفهوم در نزد اين عالم حاضر شد اين عالميت اتفاق مي افتد «عبارة عن اتّحاد الشيء مع مفهوم هذا المشتق، أي «العالم»» عالم مشتق است و عالميت عبارت است از اون اضافه و نسبتي که بين عالم و معلوم برقرار مي شود « أي «العالم» و مفهومه كسائر المشتقات أمر بسيط» مشتق بسيط هستش يعني ما دو طرفه اين مشتق رو کار نداريم اوني که در حقيقت حيثيت علمي براي عالم ايجاد مي کند اون مراد هست و مشتق به او اطلاق مي شود «كسائر المشتقات» مثل تام مثل لب و امثال ذلک «أمر بسيط» تامر و لابن بسيط است که « يعبّر عنه في الفارسية ب «دانا» و الذات و النسبة خارجتان عن مفهوم المشتق» درسته که اينا با هم هستن اما اون چيزي که مد نظر هست و مورد نظر هست همون امر بسيطي است که خارج از ذات فاعل و فايده شناس ها و مدرک و اون نسبت هستش که اين دوتا از ذات و نسبت خارج مفهوم مشتق ما وقتي مي گيم عالم شد يا دانا شد ديگه کاري به اون ذات نداريم کاري به اون اضافه هم نداريم بلکه اين حالتي که به عنوان دانايي براي انسان حاصل مي شود اين مشتق در حقيقت علم هستش؛ اما معناي سومي که براي علم شده است عبارت است از اين که از مقوله معلوم باشه « و أما الثالث: فهو الصورة الموجودة للشيء المجرد عن المادة تجريدا تامّا أو ناقصا» خب آنچه که در حقيقت در حالت علم براي انسان حاصل مي شود اين است که يک امر مجردي از اون معلومي که در خارج هست و مادي هست انتزاع مي شود و براي نفس حاصل مي شود اون امري که از اون شي خارجي حاصل مي شود حالا شي خارجي اگر جوهرش رو اين صورتي هم که حاصل مي شود جوهر است اگر اون شي خارجي عرض بود مثل رنگ بود يا مثل قد و قيافه بود يا مثل اندازه و کم و کيف بود و نه زائر آن اين ها هم بر اساس همون تحليل وجود شناخته مي شود « فهو الصورة الموجودة للشيء المجرد عن المادة» که حالا اين تجريد يا تجريد تام است که مي شود عقل يا تجليل ناقص است که مي شود خيال و وهم که الان اين رو توضيح ميد يک تجرد تام داريم که از ماده و حواشي ماده و عوارض ما و جزئيات کلا تجديد مي شود و فقط لب و صورت و معنا مي ماند اين مي شود تجديد تام گاهي اوقات اين تجريد تام نيست برخي از جهات اون معلوم خارجي مثل ماده تجريد مي شود گاهي اوقات اين تجريد بيشتر استلا عوارض ماده هم هست اما جزئيات باقي مي ماند که اين ها در حقيقت تجريد غيرتمند و ناقص هستن «التامة» يعني تجريد تامه صورت مجرد « فالتامّة في التجريد ما يكون مجردا عن المادة و لواحقها و إضافتها» از همه آنچه را که در حقيقت به لحاظ ماده و لواحق و اضافه هست اين رو ما خالص مي کنيم مثل انسان خب ماده دارد صورت جسمي دارد عرض کنم که حيثيت هاي ملحق و لواحق دارد متاع دارد مکان دارد کم و کيف دارد وضع و عين دارد همه اينا رو تجديد کنيم و اضافه اش را و نسبتش را با اشيا خارجي هم ما جدا بکنيم اين مي ماند اون لب انسان که همون حيوان ناطق است اين در حقيقت يک صورت عقلي است که براي نفس حاصل مي شود اينا مي گن تجرد تام حالا اين « إما بحسب الفطرة أو بسبب تجريد مجرّد يجرّدها» يا اينکه انسان فطرت به اين معنا و به اين لب و مغز مي رسد يا نه اساس اينکه تجريد مي کند زيد و عمرو بکر و خالد را مي بيند همه رو از اين امور جزئي و لوايح و عوارض و اضافات تجريد مي کند از مجموع اين ها انسان درمي آورد اين مي شود « بسبب تجريد مجرّد يجرّدها» چه به حسب فطره باشد چه به حسب تجديد مجرد باشد « فعلى أيّ الوجهين يكون معقولا كليا أو شخصيا، معقولا لغيره أو لنفسه» بالاخره اون صورتي که حاصل مي شود اين کلي است يعني مراد از کلي اين است که قابليت انطباق بر کثيرين رو دارد زيد و عمرو بکر و حد قابليت انطباق براي کثير رو ندارن اما انسان که صورت مجرد از همه اينا هست اين حيثيت کلي دارد و قابليت انطباق دارد و همه افراد هم تحت اين نوع کلي مندرج و اگر ما بخواهيم به از اون جهت که يک صورت است با قطع نظر از انطباقش و اندراج بررسي بکنيم قمي شخص محسوب مي شود « فعلى أيّ الوجهين يكون معقولا كليا» از يک جهت «أو شخصيا» از جهت ديگر « معقولا لغيره أو لنفسه» اين براي نفس حاصل مي شود يا براي غير نفس حاصل مي شود هرچه که هست بالاخره اين صورت حوصله کليه که تجويز شده از همه ماده و حواشي و لوايح و اضافات ماده است اين رو بهش مي گن عقل و موقعيتش هم در نزد عاقل محفوظ هستش اما تجريد غير تام يعني تجديد ناقص اين هستش که ما گرچه تجريد مي کنيم از ماده تجديد مي کنيم اما از لواحق و حواشي و عوارض ما و اضافات ماده تجديد تام نمي شود « و الناقصة في التجريد ما يكون مجرّدا عن المادة فقط» ما اونو از ماده تجديد مي کنيم اما کم و کيفش وضع و عيدش اين ها نه « دون لواحقها أصلا» بنابراين « فيكون محسوسا» مثلاً فرض کنيد يک درختي رو که در خارج قرض شده ما اين رو تجديد مي کنيم از ماده تجديد مي کنيم مياريم تو ذهن قد و اندازه ش هست کم و کيفش هست وضع و عينش هست جزئياتش هست اينا رو مي گن که تجديد غير تام از ماده مجرد شده اما از لوايح و عوارض نشده است « ما يكون مجرّدا عن المادة فقط دون لواحقها أصلا- فيكون محسوسا» همون درخت خيالي در ذهن و خيال انسان اين محسوس اما ماده نداره « فيكون محسوسا» يا نه تجرد ما يه مقدار بيشتر گرچه به کامل و تام نمي رسه اما از ماده هست از لواحق ماده هم هست « أو عنها و عن بعض لواحقها» مثل ما رنگش رو جدا کرديد يا کم و کيفش رو جدا کرديم يا وزنش رو مثلا ما جدا کرديم « و عن بعض لواحقها دون بعض آخر» اينو مي گن تخيل « فيكون متخيّلا» يا اينکه بيايم از اين ها هم تجريد مي کنيم يعني از اين لوايح تجريد مي کنيم اما از اضافه تجديد نمي کنيم « أو عنها و عن لواحقها جميعا دون إضافاتها- فيكون موهوما» در اين رابطه در حقيقت هنوز عقل نشده زيرا جزئيات محفوظه مثلا مي گن محبت يک مادر نسبت به فرزند ماده مادر و فرزند رو از ماده و لواحق ماده تجريد مي کنيم اما اون محبتي که مادر نسبت به فرزند دارد اين ارتباط و اين اضافه محفوظ باشد اينا مي گن تجرد وهمي که مي فرمايد « دون إضافاتها- فيكون موهوما» خب اين به صورت معروف بين اهل حکمت که علم را اين گونه تعريف مي کند اما مشهور اين است که « أنّه من باب الكيف» علم رو نه اضافه مي دونن و نه به اصطلاح صورت موجود اشيا که هر صورتي که اشيا داشته باشه مجرد باشه ببخشيد جوهر باشه جوهر يا عرض باشه ارض اين جوري ميدون ولي مشهور اين است که علم از باب کيف نفساني نيست در حالي که اين سخن سخن ثوابي نيست و خطاست بلکه اصلا عرض نيست تا صورت باشد « بل قد يكون جوهرا» اصلا عرض نيست تا کيف نفساني باشد جوهر است هم به حسب ماهيت و هم بحث به وجود « كعلم المجرد بذاته» آيا شما علم يک موجود مجرد به ذات خودش را مثلا علم نفس به خودش آيا اين علم علمي که نفس انساني به خودش دارد که حضوري است و فارغ از صورت است و عوارض هست آيا ما اين رو مي تونيم عرض بدانيم قطعا اين گونه نيست لذا بفرماييد که اين به اصطلاح جوهر است چون که نفس انساني جوهر هست و به خودش عالم است « بل قد يكون جوهرا بحسب الماهية و الوجود جميعا- كعلم المجرد بذاته» موجود مجرد وقتي ذات خودش علم دارد اين يک امر جوهري يعني قائم به لفظ است اين جور نيست که امر عرضي باشد عامل غير باشد نه وقتي انسان به خود عالم است نه يعني صورتي رو براي خودش و در نفس خودش حاضر کرده است بلکه اين موجود در نزد خود حاضر است اين حضور شي لشي رو در حقيقت ما جوهر مي دانيم قائم به ذات است و در حقيقت ارض نيست « كعلم المجرد بذاته- أو بحسب الماهية دون الوجود-» به حسب ماهيت جوهر است ولي به حسب وجود نه « أو بحسب الماهية دون الوجود- كعلمه بغيره من الطبائع الكليّة الجوهريّة،» خب مثل اينکه انسان به طبايع کليه جوهريه مثل شجر حجر عرض سما که اين ها طبايع کلي جوهري هستند اينا علم دارن به حسب ماهيت اينا جوهر براي اينکه علم به جوهر و جواهر در حقيقت حاصل شده است اما اين علم چون حيثيت وجودي دارد نه اينکه فقط صورت اشيا باشد بلکه حقايق اين جا حاضر هستند بنابراين موجودات اشيا هستند « أو بحسب الماهية دون الوجود- كعلمه بغيره من الطبائع الكليّة الجوهريّة، فإنها جوهر» يعني اين طبايع کلي جوهر جوهر هستند « حسب الماهيّة المعلومة الذهنيّة، عرض بحسب كونها حالة علميّة شخصية خارجية» اگر ما اين ها را به لحاظ وجودشون درک بکنيم که خب اين وجود اما اگر اين ها را به لحاظ صورتشون درک بکنيم خب مي فرمايند که از اون جهت که به طبايع کليه جوهريه عدم علم پيدا مي کند به حسب ماهيتي که در ذهن حاصل هستن جوهر اما از اون جهت که يک حالت علمي براي شخص حاصل مي شود «صوره الحاصلة من الشيا النفس» از اين جهت اون رو يک عرض مي دانند « فإنها جوهر بحسب الماهيّة المعلومة الذهنيّة، عرض بحسب كونها حالة علميّة شخصية خارجية» اينا هم تنهايي ست که مي خوان بفرمايند که اينه که ما بخواهيم علم را به صورت کلي بخوايم بگيم کيف نفساني است اين سخن سخن ت نيست گاهي اوقات وجود است گاهي اوقات جوهر از گاهي اوقات عرض است و تمام مختلف گاهي اوقات هم اصلا هيچ کدوم از اينا نيستن نه جوهر نه عرض و نه کيف نفساني اند و نه اضافه « و قد يكون مجرد الوجود القائم بذاته» صرف وجود هستن که خودشون هم به ذات خودشون قائمند اصلا « غير داخلة تحت مقولة أصلا» تحت هيچ مقوله اي از جوهر و عرض واقع نمي شوند نه مقوله کيف نه مقوله کم اند نه مقوله جوهر نه مقوله عرض وجود هستن وجود هستند که مثل « و هو علم الواجب لذاته بذاته و بجميع ما عداه علما إجماليا» که اين نوع از علم ديگه به هيچ وجه اصلا ماهيت نيست علمي که واجب تعالي به خود دارد يا به ممکنات دارد ماليد خودش دارد اينا وجودشون در نزد حق سبحانه و تعالي به وجود حق حاضر است همان طوري که معلول در نزد علت وجود حاضر است ممکن است به لحاظ وجودشون به وجود واجب حاضر هستند و موجود هستند و حق سبحانه و تعالي به اين نحو به اشيا عالم است که علم به خود دارد و علم به علم به همه اشيا است « و قد يكون مجرد الوجود» که اين وجود قائم به ذات است و داخل تحت هيچ مقوله اي هم اصلا نيست يعني تحت مقوله ماهيت جوهره يا عرضي نيست مثل چي؟ « و هو علم الواجب لذاته بذاته و بجميع ما عداه علما إجماليا» که علم اجمالي اينجا علم اجمالي اصول نيست که از يک مجهول و از يک معلوم و دو مجهول شکل گرفته باشد بلکه مراد از علم اجمالي يعني علم بسيط علم بسيطي که « في غاية التجرد» هستش « فإنّ ذاته تعالى لكونه في غاية التجرد» که در نهايت تجرد است از ماده از لواحق ماده از اضافه از هر چيزي که بوي ماديت دارد و بوي نقص و امکان دارد مجرد است « في غاية التجرد- لتجرّده عن التعلق بغيره، سواء كان ماهية أو أمرا مبائنا يكون (لكونه- ن) حاصلا لذاته حصولا واجبا بالذات» اين در حقيقت موجوداتي که حق تعالي بهشون علم دارد اين ها در نزد حق سبحانه تعالي حاضر حاصل اند حاصل به ذات واجب نه اينکه صورت اون ها يا موجودات اون ها جداي از وجود واجب باشد « حاصلا لذاته حصولا واجبا بالذات» نحوه حضور اين ها هم حضور واجبي است و نه امکاني « إذ لا مغائرة لا ذهنا و لا عينا- فيكون عاقلا لذاته» او به خود عاقل است و تعقل هم در حقيقت نه به معناي تعقلي که در نزد انسان هاست که با قوا و نفس باشد بلکه علي نحو تجرد تام هست « و لمّا كان ذاته بذاته مبدأ جميع الممكنات» چون به خودش علم دارد و خودش هم مبدا همه ممکنات هست پس همه ممکنات در نزد او به ذات حاضرند « فيكون علمه بذاته مبدأ العلم بجميع الممكنات، إذ العلم التامّ بالعلّة التامّة يوجب العلم التام بالمعلول» خب اين سخن رسمي حکما هست که حق سبحانه و تعالي از آن جهت که علت تام است اين علت تامه طبيعي است که به همه شئونات معلوم من البدع الي خصم عالم است بلکه معلوم در نزد او حاضر است وگرنه نه وجود او و نه علم نه وجود معلوم و ممکن و نه و نه علم به او حاصل نخواهد شد « إذ العلم التامّ بالعلّة التامّة» وقتي خداي عالم علم علت تامه است يک و علم تام هم دارد يعني علمي که از هر نوع حيثيت امکان منزه است « إذ العلم التامّ بالعلّة التامّة يوجب العلم التام بالمعلول، و لما كان ذاته و علمه بذاته- و هما العلّتان- شيئا واحدا» اگر حق تعالي ذاتش يک و علمش ذات دو که اين ها عين همن ذات واجب غير از علم ذات به ذات نيست علم ذات زائد بر ذات نيست برخلاف انسان در انسان ذاتش امري است و علم او امر ديگر است اما در واجب سبحانه و تعالي چون منزه از ترکيب و کثرت و تعدد است هيچ يک از اين امور و اوصاف زائد بر ذات نيستند بنابراين علم واجب با ذات واجب يک حقيقت است چون علم ذات واجب با ذات واجب يک حقيقت است طبعا معلوم وجود و علما هم يک حقيقت بيش نخواهد بود « و لما كان ذاته و علمه بذاته- و هما العلّتان» ذات علت موجودات است علم واجب هم علت علم و واجب هست و علت علم به واجب و به ممکنات هستش « و لما كان ذاته و علمه بذاته- و هما العلّتان- شيئا واحدا» در واجب تعالي تعدد و کثرت نيست بلکه شي واحد است بنابراين « فتكون ذوات المجعولات و معلوميتها له تعالى شيئا واحدا» هم وجودات اشيا هم معلوميت اشيا اينا به اقتضاي ذات واري و علم باري هست همون طوري که علم همون طوري که ذات باري و علم و سبحان تعالي يک حقيقت و کثرت و تعددي درش نيست نسبت به موجودات اشيا و ممکنات و معلومي اشيا و ممکنات هم يکي هست يعني اين جور نيست که خداي عالم يک جهتي رو به جهت وجود اشيا داشته باشن و بعد علم اشيا چيزي جداي از وجود اشيا باشد نه علم به اشيا همون موجودات اشيا است که چون موجودات در نزد حق حاضرن علم اشيا هم در نزد حق حاضر است « و لما كان ذاته و علمه بذاته- و هما العلّتان- شيئا واحدا» چرا فرمود دوتا علت چون يک علت وجود است ديگر علت علم هستش اينا در حقيقت در واجب سبحانه يک حقيقت در باب مجعولات و ممکنات و معلوليت مجعولات و ممکنات هم سخن همين است « فتكون ذوات المجعولات و معلوميتها له تعالى شيئا واحدا. فتلك الذوات بأنفسها علم و معلوم له تعالى» بنابراين همه اشيا به لحاظ حقيقت شون و وجودشون از يک سو و از جهت معلوم بودن اون ها از سوي ديگر براي حق سبحانه و تعالي اين ها وجود و علما حاضرند « فتلك الذوات بأنفسها علم و معلوم له تعالى» هم در نزد حق حاضرند و معلومه حق سبحانه و تعالي هستن «وهي» و اين ذوات « من حيث كونها شخصا واحدا له صورة واحدة علميّة» چون مجموعه اين ها يعني کل ما سوا يه حقيقت گرچه در مقام تفصيل اينا از همديگه جدا هستن اما به يک وجود الهي «و ما امر الا واحده» در حقيقت يک حقيقت هستن اين همه عکس يا رنگ مخالف که نمود يک فروغ رخ ساقي است که در جام افتاد « و هي من حيث كونها شخصا واحدا له صورة واحدة علميّة» که اين صورت علميه هم «معلوم له تعالي» نه به مثابه عرض و کيف نفساني بلکه به علم واجب موجود « بعلم واحد متقدّم عليها و مقارن بها» اون تقدم تقدم علمي است و اون تقارن هم تقارن عيني است «مقارن بها» علم فعلي «متقدما عليها» علم ذاتي « و من حيث كونها أمورا متكثّرة متفاصلة يعلمها بعلوم تفصيلية بعضها متقدّم و بعضها متأخّر و لها مراتب» ما يک علم ذاتي داريم و يک علم فعلي علم فعلي به فراخور فعل واجب است همون طور که افعال واجب برخي متقدم اند و برخي متأخذ علم فعلي حضرت حق تعالي بعضي متقدم بعضي تاخر اما علم ذاتي سبحانه و تعالي يک تقدم و تاخر وثوق الحاق ندارد فرمودند که « و هي من حيث كونها شخصا واحدا له صورة واحدة علميّة، معلوم له تعالى بعلم واحد متقدّم عليها و مقارن بها؛ و من حيث كونها أمورا متكثّرة» ما اينا رو در حقيقت در حوزه کثرت مي بينيم نه به عنوان يک امر واحد « متفاصلة يعلمها» خداي عالم مي داند اين امور متکثر متفاضه را « بعلوم تفصيلية» که اين علوم تفصيلي علوم فعلي است « بعضها متقدّم و بعضها متأخّر و لها مراتب» که انشا الله در جلسه بعد اين مراتب علم حضرت حق تعالي هم بيان مي شود.