1403/10/11
بسم الله الرحمن الرحیم
اشراق خامس در بعثت/ مشهد رابع /معاد در حکمت متعاليه
موضوع: معاد در حکمت متعاليه / مشهد رابع / اشراق خامس در بعثت
«الإشراق الخامس في البعث» همانطوري که از مباحث قبل مستحضر هستيد در مشهد رابع هستيم و در اين مشهد رابع بحث معاد را از منظر کلام و فلسفه، جناب صدر المتألهين دارند بررسي ميکنند و از مقطع اول معاد که بحث موت مطرح است آغاز ميکنند تا به خلود. تمام مباحثي که مربوط به بحث قيامت است را اينها در اين گذرگاه کلامي و فلسفي ميآورند.
البته مستحضر هستيد آقايان که اينگونه از مسائل از تفسير به کلام آمده. کلام عمدتاً مباحثي که در فضاي اصول دين و يا حداکثر اصول مذهب هست مثل عدل و امامت و امثال ذلک اينها در حوزه کلام است حالا کلام اسلامي توحيد و نبوت و رسالت و معاد و اينگونه از افعال است و حالا توحيد افعالي توحيد عبادي توحيد خالقي توحيد ربوبي و اين مسائل هست که اينها در علم کلام راه داشته و بعد از رحلت رسول مکرّم اسلام همان مسائل اعتقادي ما در فضاي اصول مذهب شکل گرفته که شده بحث امامت و عدل و امثال ذلک که حالا بايد ديد که صبغه کلامي بحث را در کجا بايد جستجو کرد. يک معيار خيلي روشني را حضرت استاد(دام ظله) دادند و آن اين است که فرمودند که علم کلام علمي است که موضوعش عبارت است از ذات الهي اوصاف الهي و افعال الهي و آثار الهي. هر آنچه که به اين حوزه برميگردد ميشود علم کلام. البته اين چه بسا دامن بگستراند و بسياري از مسائل را امروزه شامل بشود مثلاً حتي بحث شفاعت هم امروزه صبغه کلامي پيدا کرده اما ذاتاً اينها را ما بايد کاملاً مباحث را به لحاظ آن دانشي که بناست به آن بپردازيم از آن دانش بايد. اين مباحث ذاتاً تفسيري است يعني بحث شفاعت از تفسير به کلام رفته يا حتي بحث خلود از تفسير به کلام رفته. کلام يعني اعتقادات و باورهايي که ما براساس اين معيار داريم که اگر مطلبي مسئلهاي مربوط به ذات باري سبحانه و تعالي اوصاف او افعال او اعم از توحيد به انحاء مختلفش و امثال ذلک باشد ميشود علم کلام.
لذا مسئله عدل و امامت کاملاً صبغه کلامي دارد زيرا حق سبحانه و تعالي به همان صورتي که نبوت و رسالت را براي خود به عنوان يک رسالت الهي ميداند امامت هم همينطور، چون جامعه انساني که بدون حالا يا پيامبر يا امام که جانشين پيامبر(صلوات الله عليه) است که نيستند. مسائلي مثل بحث جبر و تفويض و امثال ذلک هم باز ميتواند صبغه کلامي پيدا بکند. اين «لا اله الا الله» که ببخشيد «بحول الله تعالي و قوّته أقوم و أقعد» اين طبق حديث شريفي که از آقا امام صادق(عليه السلام) نقل شده اين دارد ميفرمايد که نه جبر است نه تفويض «بل امر بين الأمرين» اين راجع به اين مسئله که شخص از امام صادق(عليه السلام) سؤال ميکند که حالا دوستان حتماً مراجعه ميفرماييد. اين وقتي ميگويد «بحول الله تعالي و قوته أقوم و أقعد» اين ناظر به امر بين الأمرين است چرا؟ چون گرچه خداي عالم علت فاعلي هست او مفيض اين فيض قوت و حول هست، اما انسان «أقوم و أقعد» لذا ميگويند اين «بحول الله تعالي و قوته أقوم و أقعد» ناظر به «أمر بين الأمرين» است.
آقايان اشاعره ميگويند که «لا حول و لا قوه الا لله» که انسان هيچ اختياري ندارد هر چه که هست اوست. مفوّضه در اين رابطه ميگويند که و بيان ديگري دارند که «لا حول» چون در تفويض در حقيقت امر واگذار شده کلاً در اختيار انسان است «لا حول و لا قوة لله». دقت کنيد «لا حول و لا قوة» نه «الا»! «لا حول و لا قوة لله» چرا؟ چون خداي عالم امر را واگذار کرده و انسانها تفويض شده امور به آنها و اينها ميتوانند کاري انجام بدهند که حتي معاذالله خدا هم نميتواند جلويشان را بگيرد. قائل به تفويض اين است ميگويند و الا اگر مثلاً فرض کنيد که خدا ميتوانست جلويشان را بگيرند اين هم معاصي اين همه منکرات اين همه فلان، ترک معروف انجام منکر همه و همه براي اين است که به انسان واگذار شده است. اگر واگذار نشده بود که انسان به اين صورت آزاد نبود که هر کاري بکند.
لذا آنجا ميگويند که «لا حول و لا قوة» نه «الا الله». «لا حول و لا قوة لله» يعني براي خداي عالم معاذالله حول و قوهاي نيست. پس اشاعره چه ميگويند؟ اشاعره ميگويند که «لا حول و لا قوة الا لله» ولي «امر بين الامرين» چه ميگويد؟ ميگويد: «لا حول و لا قوة الا بالله» اين بالله که ميگوييم «بحول الله تعالي و قوّته أقوم و أقعد» يعني از آن طرف علت فاعلي حق سبحانه و تعالي قدرت و افاضه از او، و لکن انسان هم به اذن او اين کارها را انجام ميدهد قيام و قعود دارد أقوم و أقعد است.
پس اين بيان امام صادق(عليه السلام) است اين حديث را حتماً آقايان ملاحظه بفرماييد. اينها صبغه چه دارد؟ صبغه کلامي و اعتقادي دارد. جبر آن است تفويض اين است امر بين الامرين اين است. يک عده عظيمي براساس منطق جبر حرکت ميکنند عده ديگري هم براساس منطق تفويض حرکت ميکنند ولي منطقي که ما الحمدلله به برکت اهل بيت که کار بسيار الآن ما فکر ميکنيم که جبر و تفويض در حقيقت مثل طرفين سلب و ايجاب است. در حالي که نه، «بل أمر بين الامرين» ميتواند امري به آن باشد که نه جبر باشد و نه تفويض.
ولي منظور اين است که آقايان ملاحظه بفرماييد که علم کلام چه علمي است؟ موضوع علم کلام چيست؟ و مسائلي که در علم کلام طرح است کدام است؟ اين را داشته باشيم. آن وقت مسائلي که مثل شفاعت و مثل خلود و امثال ذلک هست اينها را هم الآن بخاطر مثلاً وهابيت و جريان شفاعت خيلي براي ما معنا پيدا کرده يا توسل خيلي براي ما معنا پيدا ميکند. مستحضريد که اينها مثلاً زيارات را قبول ندارند شفاعت را قبول ندارند توسل را قبول ندارند اينها در حقيقت با معارف قرآني درگير هستند ولي به هر حال امروزه اينها صبغه کلامي پيدا کرده و در فضاي کلام شيعي هم في الجمله مطرح است.
مسئله خلود هم واقعاً يک مسئله جدي است و پيچيدهاي است و خيلي جناب محي الدين و عرفا در اين رابطه تلاش کردند خيلي و ميخواستند بالاخره جمع کنند بين مَهر و قهر الهي. قهر مطلق نباشد مِهر مطلق هم نباشد. حالا مهر مطلق باشد محذوري ندارد ولي قهر مطلق محذور دارد و مرحوم صدر المتألهين هم شما در اسفار و ساير کتابهاي ايشان ملاحظه ميفرماييد که خيلي ميخواهد در کنار و در پناه جناب محي الدين بحثهايش را جلو ببرد و ايشان هم نسبت به خلود مسئله دارد.
پس بنابراين اين صبغه کلامي بحث. الآن جناب صدر المتألهين وقتي بحث معاد را دارند مطرح ميکنند معاد را هم با يک رويکرد کلامي و هم با يک رويکرد فلسفي اگر خاطر شريف آقايان باشد ما اين نواري که پر کرديم خدمت آقايان داديم، آنجا عرض کرديم که چون صبغه فلسفي هست مرحوم صدر المتألهين در همين اشراق ثالث، الآن ما داريم اشراق رابع را ميخوانيم يا اشراق خامس را ميخوانيم. در اشراق ثالث فرمودند «في التنبيه علي ما ذکر بوجه عقلي» يعني ما ميخواهيم آن مباحث کلامي که در منابع وحيانيمان آمده ما ميخواهيم آن را با تحليل عقلي جلو ببريم ببينيم تا کجا جلو ميرويم؟
بعد از مسئله موت به مسئله قبر پرداختند و در خلال مسئله بر عذاب قبر و ثواب قبر را هم بيان فرمودند و قبر را هم به عنوان باطن که امور در او مقبور هستند بيان کردند و قبر را هم براي نشأه دنيا و برزخ و قيامت اينها را ترسيم فرمودند که چگونه است. بعد از مسئله قبر که حشر و برزخ و اينهاست البته جا داشت که در بحث برزخ ما يک مقداري بيشتر اطلاع داشته باشيم. اطلاعات ما در باب برزخ بسيار کم است. يک آيه هم در قرآن در باب برزخ آمده است که «و من ورائم برزخ إلي يوم يبعثون» اين آيه در باب برزخ وجود دارد.
اما بعد از مسئله برزخ و عالم قبر و ثواب و عقاب قبر، اولين مسئلهاي که مطرح است چيست؟ بعث است «الإشراق الخامس في البعث و أما البعث فهو خروج النفس عن غبار هذه الهيئات المحيطة بها كما يخرج الجنين من القرار المكين» بعث يعني چه؟ دارند براساس اصطلاح معنا ميکنند. ميفرمايند که اگر يک موجودي در يک موقعيتي باشد و بعد از اين موقعيت بخواهد خارج بشود به موقعيت ديگري در بيايد به اين ميگويند بعث. مثلاً جنيني که در قرار مکين وجود دارد وقتي که متولد ميشود ميگويند بعث پيدا کرده است از يک موقعيت وجودي به يک موقعيت وجودي ديگري درآمده است. اين هيأت جسماني حالا به هر صورتي که شده حالا جسم برزخي شده يا جسم مادي شده بالاخره از اين هيئت در ميآيد و به يک هيئت ديگري تبديل ميشود و اين همان بعثي است که شامل است. «و أما البعث فهو خروج النفس عن غبار هذه الهيئات المحيطة بها» ما هيأتي که داريم بالاخره جوهر و عرضي که با ما هست اين هيئاتي که با ما هست بالاخره هم وجود جسماني ما و هم اعراضي که با ما هستند اين هيئات مختلفي است که ما را احاطه کرده. وقتي از اين هيئت درآمديم و به هيئت ديگري درآمديم إنشاءالله که آن هيئت بعدي ما يک هيئت حسنهاي باشد هيئت خداناکرده سيئهاي نباشد آن هيئت خروج از اين هيئت جسماني به آن هيئت روحاني را ميگويند بعث.
«و أما البعث فهو خروج النفس عن غبار هذه الهيئات المحيطة» چرا از اينها به غبار تعريف ميکنند يا به غبار مثلاً توصيف ميکنند؟ چون غبار يک موجود عرضي است يک موجود زائدي است که روي يک حقيقتي مينشيند و بعد اين غبار را بايد کنار زد. اين هيئتي که ما الآن از جوهر و عرض تشکيل داديم اينها يک هيئت عرضياند لذا ميآيند و ميروند. الآن اين بدن ما را مستحضريد ما در مثلاً کودکي يا نوجواني يا جواني، شما که الحمدلله جوان هستيد در حقيقت در يک هيئتي هستيد اين هيئت وقتي به پيري رسيد عوض ميشود پس اينها ميشود غبار. اين غباري است که از آن به اين هيئات محيط به انسان ياد ميکنند. «بها كما يخرج الجنين من القرار المكين».
«و قد وقعت الإشارة إلى أن دنياك و آخرتك حالتاك قبل الموت و بعده» ميخواهند بفرمايند که ما يک حقيقتي داريم که اين حقيقت قبل از موت و بعد از موت حالاتي دارد. وقتي ما در حالت دنيايي هستيم با يک هيئت و با يک وضعيتي هستيم ولي وقتي به هيئت اخروي رسيديم به يک وضعيت ديگر. هيئت اخروي ما هيئت دنيايي ما يک صورت داريم ما همين هستيم مستوي القامه هستيم و يک سر و دو گوش و اينجور مسائلي که الآن در باب ظواهر انسان بيان ميشود اما حقيقت انسان که اين نيست. يوم الحق که روز ظهور حق است آن حق آشکار ميشود. الآن خوب و بد ما يک صورت داريم زشت و زيبايي که يک کسي در درونش زشت است و زيباست ما يک صورتي داريم. انسان متقي و غير متقي، طائي و عاصي، مؤمن و فاسق، موحد و مشرک الآن همهشان يک هيئت دارند. اين هيئت هيئت ارضي و غبار است هنگام بعث اين هيئت فرو ميريزد و آن هيئتي که مطابق با حقيقت ماست آن آشکار ميشود چون آنجا روز ظهور الحق است اينجا ظهور حق نيست اينجا حق و باطل باهماند.
«و قد وقعت الإشارة إلى أن دنياك و آخرتك حالتاك قبل الموت» يعني دنيا «و بعده» آخرت. اين تمام شد. حالا بعث چيست؟ «و بعثك قدومك إلى الله تعالى» شما به سمت حق سبحانه و تعالي چهجوري حرکت ميکنيد؟ چهجوري به سمت حق ميرويد؟ ما در دنيا که هستيم همه ما داريم به سمت حق ميرويم ولي ظاهرمان يکي است يکي ميرود معاذالله به جهنم حق ملحق ميشود يکي ميرود به بهشت حق إنشاءالله «رزقنا الله و اياکم» ملحق ميشود ولي اين موقعيت که انسان آيا جهنمي است معاذالله يا بهشتي است إنشاءالله اين در يک روزي آشکار ميشود و آن روز روزي است که انسان مبعوث ميشود بعث پيدا ميکند «و بعثك قدومك إلى الله تعالى و مثولك بين يديه» اينکه شما در پيشگاه حق سبحانه و تعالي حاضر ميشويد اين ميشود بعث و قيام شما. حالا «إما فرحانا بلقائه» إنشاءالله «و إما كارها له» يا اينکه انسان خوشحال است که به لقاء حق مشتاق و به لقاء حق رسيده يا اينکه کاره است.
من عمداً اين کتاب تعليقه مرحوم حکيم سبزواري را آوردم که بحث احب و خدا دوست دارد و انسان دوست دارد خدا کاره است و انسان کاره است را چهجور معنا ميکنند؟ قطعاً اين محبت و کراهت، محبت و کراهت نفسي نيست. ما الآن در دنيا يک محبتي را داريم که در قلب خودمان احساس ميکنيم در وجودمان احساس ميکنيم همان تمايل همان ميل به يک شيء را محبت ميدانيم و تنفر و انزجار را هم کراهت ميدانيم اين مسئله است. ولي آيا حق سبحانه و تعالي که نفس ندارد، چگونه لقاء مخلوق خودش را يا محبوب خودش را دوست دارد؟ اين مبحث را شما توضيح بدهيد؟ «من أحب لقاء الله» يعني چه؟
اينجا جناب حکيم سبزواري عبارتهايي دارد حتماً إنشاءالله در تعليقه شما اينجا را ملاحظه بفرماييد اين صفحه 287 به کتاب ما هست در صفحه 287 اينجوري ايشان دارد ذکر ميکند که چند نمونه از مسئله محبت را دارد ميگويد که محبت خدا يعني چه؟ جالب هم هست باريکلا يعني يک فيلسوف و حکيم چون همه کارها را براساس وجودشناسي دارد انجام ميدهد ميگويد که «من احب الله» يعني آن کسي که دوست دارد به وجود سعي به وجود اطلاقي واجب راه پيدا بکند. الله يعني چه؟ از منظر حکيم الله يعني کي؟ الله يعني يک موجود مطلق واسعي که هستي نامحدود دارد. «من احب لقائه» يعني چه؟ يعني آن کسي که از حيثيت امکاني خودش دارد استفاده ميکند و خودش را متقرب ميکند به جانب اله که جنبه الهي و سعي پيدا بکند اين ميشود «من احب بلقاء الله».
ملاحظه کنيد «و من أحب لقاء الله أحب الله لقاءه» اين يعني چه؟ ميفرمايد: «محبة العبد لقاء الله» محبت عبد لقاء الله را «أي طلب الوجود السعي و التجردي و التخلق و التحقق به» بهبه! ببينيد محبت خدا يعني اينکه انسان تلاش بکند تا متخلق به اخلاق الهي متأدب به آداب الهي، متعلم به علم الهي بشود. اين محبت الهي است. «و محبة الله تبعيسه و تمکينه اياه» خدا ميخواهد به بندهاش محبت بکند يعني چه؟ يعني امکان ارتباط خودش را يا ارتباط بنده با خودش را ايجاد ميکند. او را وادار ميکند او را با انگيزه ميکند به او امکان ميدهد به او فرصت ميدهد به او عنايت ميکند که خودت را به من برسان. اين ميشود چه؟ ميشود محبت خدا به بنده.
پس محبت بنده به خدا «أي التخلق بالله التعلم بالله التأدب بالله» و امثال ذلک. اين ميشود محبت انسان لقاء خدا را. اما از آن طرف خداي عالم وقتي بخواهد به بندهاش محبت بکند چکار ميکند؟ عنايت الهي يعني اينکه به او اين فرصت را ميدهد اين امکان را ميدهد اين انگيزه را به او ميدهد اين انديشه را به او ميدهد که خودش را به حق سبحانه و تعالي نزديک کند. «تبعيسه و تمکينه اياه» اين تمام شد. حالا بفرماييد که کراهت عبد چون در قرآن هم هست که بعضيها معاذالله اين چقدر واي واي چقدر خسران است که انسان از لقاء الهي کراهت داشته باشد معاذالله. لقاء الهي يک آرماني فوق آرمانهاست لقاء الهي واي واي چقدر عظمت اصلاً اسمش را آدم ميبرد يک خوف عقلي براي آدم حاصل ميشود آدم با خدا ملاقات بکند البته اين معاذالله به معناي جسماني که نيست او اصلاً چه تصوري را آدم ميتواند از يک حقيقت نامتناهي داشته باشد.
اباصلت مستحضريد که يک حديثي هم هست در اين رابطه که جناب اباصلت از امام رضا(عليه السلام) نقل ميکند که يعني ميگويند سؤال ميکند از امام رضا(عليه السلام) که مردم اينجا اينجوري ميگويند که در روز قيامت بهشتيها خدا را زيارت ميکنند خدا را ملاقات ميکنند. امام(عليه السلام) آري خدا را ملاقات ميکنند اما خدا در چهره پيامبر(صلوات الله عليه) است چرا که مگر نفرمود «من يطع الرسول فقد اطاع الله»؟ «من أحبکم فقد أحب الله و من ابغضکم فقد ابغض الله» خدا در چهره اينها نه با چهره دنيايي، حالا چه چهرهاي است را خدا ميداند. اين چهره دنيايي نيست اين غبار تن بود و اين فرو ريخته است بعث شده است ولي آنچه که در آنجا دارد اتفاق ميافتد اين است که حق سبحانه و تعالي بتمامه، حالا بتمامه يعني به حدي که عالم امکان امکان دارد ظاهر ميشود در وجود نبي گرامي اسلام و انسان او را ملاقات ميکند.
لذا اينجا ايشان ميگويد «و کراهة العبد لقاء الله تحققه بالوجود المحدود و عدم طلبه الوجود الاطلاقي» آنهايي که معاذالله اعراض ميکنند «و من اعرض عن ذکري فإن له معيشة ضنکا و نحشره يوم القيامة أعمي» اينجا همين اتفاق دارد ميافتد. آن کسي که اعراض ميکند آن کسي که تولي و رويگرداني دارد اين انسان کراهت دارد معاذالله لقاء الله را و اين ميشود همان کاره بودن «و کراهة العبد لقاء الله تحققه بالوجود المحدود» ميخواهد در همان حد حيواني بماند «و عدم طلبه الوجود الاطلاقي» آقايان پيدا کرديد شما؟ اين تعليقه را داريد؟
پرسش: بله.
استاد: الحمدلله. «و عدم طلبه الوجود الاطلاقي و لو طلب رجع کليلا حسيرا» حسرت دارد کليل است و موفق نخواهد بود. از اين کراهت عبد نسبت به لقاء الله بود. اما از آن طرف «و کراهة الله ترفع وجوده و صفاته عن مجلاه الضيق» همان «و من اعرض عن ذکري فإن له معيشة ضنکا و نحشره يوم القيامة أعمي» کراهت خداي عالم اين است که وجودش را و صفاتش را از مجلاي ضيق رفع ميکند و باعث ميشود که آن در مجلاي حق قرار نگيرد «و أيضا فإنها مظاهره و أيضا محبة». «و أيضا فإنها مظاهره و أيضا محبته» يک قول ديگر: محبت خدا يعني چه؟ «محبة العبد لقاء الله طلبه الصور التي هي غايات اعماله» انسان آمده در دنيا مدام نماز خوانده روزه گرفته عبادت خدا را انجام داده معروف را ترک نکرده منکر را ترک کرده و امثال ذلک. الآن دنبال لقاي الهي است يعني چه؟ يعني اين صور اعمال خودش را ميخواهد ببيند. حقيقت صلات را حقيقت صوم را حقيقت عبادت را حقيقت طاعت را حقيقت تقوا را ميخواهد آنجا مشاهده بکند. «و أيضا محبة العبد لقاء الله أي طلبه الصور التي» يعني طلب البعد «الصور التي» که اين صور «هي غايات اعمال الانسان بنحو التحول اليه» انسان ميخواهد متحول بشود به حقيقت صلات. آنهايي که صلات را دوست دارند اينهايي که «فيه رجال يحبون ان يتطهروا» طهارت را دوست دارند اينها ميخواهند در طهارت يعني پاک بودن از هر نوع رجس و آلودگي و شرک و فلان و فلان، به توحيد برسند. اينها صور است اين صور اعمالي است که اينجا انجام دادند. چه دنيايي دارد چه دنيايي!
«التي هي غايات اعماله بنحو التحول اليه» تحول اليه يعني چه؟ يعني همان بحث «اليه المصير» يعني صيرورت است «إنا الي ربنا لمنقلبون» انقلاب وجودي دارند. «اليه تقلبون» يک وقت است که ميگوييم «اليه راجعون» اين رجعت ممکن است که به ذهن برسد يک رجعت ظاهري باشد. ولي وقتي ميگويد «إليه تقلبون» يا «إليه المصير» يا مثلاً «الي المساق» سوق داده ميشود انسان. خداي عالم مگر يک موجود مادي است که به سوي او سوق بشوند؟ اين سوق يک سوق وجودي و يک تحول وجودي است. «التي هي غايات اعماله بنحو التحول اليها سواءاً کانت مظاهر اللطف أو مظاهر القهر» آنهايي که در دنيا معاذالله در مسير ناصواب بودند صور اعمال خودشان را در آنجا به صورت ناري مشاهده ميکنند. آنهايي که در مسير خير و ثواب بودند صور اعمالشان را در بهشت مشاهده ميکنند. «کمن يقول عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد» حکيم سبزواري شعر و ادبيات و ذوق و هنر واقعاً در او خيلي موج ميزند. چه ديواني دارد چه اشعاري دارد چه لطائفي هست اينجا نوعاً در اين تعليقه اشعار زياد است. «عاشقم بر لطف و بر قهر به جد».
اين يعني چه که «عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد»؟ يعني اينکه هم مظهر رضاي خداست هم مظهر غضب خدا. اگر زهرا(سلام الله عليها) است که «إن الله يغضب لغضب فاطمه و يرضي لرضاها» چون زهرا «عاشقم بر مهر و بر قهرش به جد» هم مهر خدا را داشت و هم غضب خدا را داشت و موارد ديگر که من فقط آوردم کتاب را که آقايان حتماً مراجعه بفرماييد در خصوص اين مسئله. بعضي از مسائل جوري است که واقعاً صبغه فلسفياش بايد حفظ بشود. الآن مسئلهاي که خدا سلامت بدارد حاج آقاي ما را در بحث تقرب خيلي بحث تقرب را دارند ميگويند تقرب يعني چه؟ قطعاً اينکه ما ميگوييم نماز ميخوانيم «قربة الي الله» اين تقرب که قرب مادي که نيست قرب مکاني که نيست. اين قرب وجودي است. اين قرب وجودي چگونه اتفاق ميافتد؟ ميفرمايند که شما از مشائين سؤال کنيد از اشراقيين سؤال کنيد از حکمت متعاليه سؤال کنيد ببينيد مشاء راجع به قرب چه ميگويد؟ اشراقيين راجع به قرب چه ميگويند؟
مشائين نميتوانند راجع به قرب حرف بزنند چرا؟ چون ميگويند وجودات حقائق متباينه است. اين حقائق متباينه که ارتباط وجودي باهم ندارند. اگر وجود حقيقت واحده باشد امکان تقرب هست بنابراين نه مشائين ميتوانند تقرب به حق را تفسير فلسفي بکنند نه اشراقيين. چرا؟ اشراقيين چرا نميتوانند تفسير بکنند؟ چون که ميفرمايد که «إن الوجود عارض المهية تصورا و اتحدا هوية» اين هيچ. «إذ غيره مسار کثرة أتت» يعني غير وجود چيست؟ هر چه که هست مسار کثرت است ماهيت شجر ماهيت حجر ماهيت ارض ماهيت سماء ماهيت الله معاذالله ماهيت انسان اين ماهيتها که نميتوانند باهم باشند هر کدام در موقعيت خودشان هستند.
بنابراين شما ملاحظه بفرماييد اگر کسي بخواهد بر مبناي مشاء تقرب را تفسير بکند امکان ندارد. اشراق تقرب را تفسير بکند نميتواند. اما اگر بر مبناي حکمت متعاليه باشد، يک؛ قائل باشد به اصالت وجود، دو: قائل باشد به تشکيک، سه: قائل بشود به اشتداد وجودي و حرکت جوهري و اينگونه از مسائل. آنگاه به راحتي ميتواند تقرب را معنا بکند. انسان حق سبحانه و تعالي در اصل هستي حقيقت واحده است. «الوجود حقيقة واحدة مشککه ذو مراتب» اينجا آدم ميتواند براحتي تقرب به حق را تفسير بکند.
رد شويم آقايان يک مقداري خواستيم که عمق بحثها را ما با نگرشهاي فلسفي دنبال بکنيم. وارد اشراق ششم ميشويم «الاشراق السادس في الحشر قد بينا أن نوع» حشر يکي از مسائل بسيار عجيبي است که عجيب که عرض ميکنيم به اين معناست که ما با اين حقائق که الآن روبرو نيستيم براي ما ايمان به غيب است به ما ميگويند حشر داريم؟ ميگوييم بله حشر داريم. «ما جاء به النبي» است؟ بله. ولي حقيقت اين حشر چيست؟ ميگويد خداي عالم مسئله حشر را که اينجور وقتي که انسان مبعوث شد بعد محشور ميشود اين حشر چگونه است؟ اين نسبت را ملاحظه بفرماييد اين بعث که اتفاق افتاد يعني از هيئت مادي يا جسماني به در آمد اين بعث است اين به در آمدن بعث است به چه هيئتي ظاهر ميشود؟ به صورت حشر. حشر دارد تبيين ميکند که هيئتي که اينها بعد از بعث پيدا ميکنند چيست؟ اين تبيين هيئت است الآن ايشان دارند بررسي ميکنند آياتي که در باب حشر آمده.
يک وقت است که ميفرمايد حشر گاهي اوقات با وفد است يعني با جلال و شکوه است با عظمت است يک نفر را ميخواهند ببرند بهشت، اوه «سلام عليکم فادخلوها امنين طبتم» با عظمت و جلال و شکوه فرشتهها استقبال ميکنند بدرقه ميکنند و اين بزرگوار را «رزقنا الله و اياکم» ميرسانند به بهشت. اين را ميگويند که يک نوع حشر وفدي است با جلال و شکوه است. يک وقت حشر وردي است همينجوري سوق ميدهند آقا بفرماييد بفرماييد معاذالله اينطوري است. اينها مختلف است. تا آخرين نوعي که الآن چون ميخواهيم از روي کتاب بخوانيم آخرين نوعي که به آن اشاره ميکنند حشر وحوش است «و إذ الوحوش حشرت» که انسانها محشور ميشوند اما حشرشان حشر حيواني است کلب محشور ميشوند حمار محشور ميشوند آن کساني که هر چه به آنها ميگوييد که اينجوري است اينجوري است باز همچنان دارند حرکت ميکنند باز هيچ توجهي پيدا نميکنند اين همه اصرار اين همه بيان نبوي علوي فاطمي و امثال ذلک، زهرا(سلام الله عليها) فرمود «أ فحکم الجاهلية تبقون» بس است شما ميخواهيد پيغمبر اين همه زحمت کشيد که شما را از آن وضع در بياورد شما دوباره برميگرديد به آنجا؟ «أ فحکم الجاهلية تبقون»؟
بنابراين حشر به صورتهاي مختلفي است الآن آدم بايد نگاه کند بعضي معاذالله ببخشيد درّندهخوي هستند اين را بزنند آن را بزنند اين را بگيرند آن را بگيرند اينجور است اينها ببخشيد گرگصفت محشور ميشوند تعارف که نيست. الآن حاج آقا مخصوصاً گاهي وقتها صورتهايي که در صدا و سيما ميبينند ميگويند که اينها همين باطن افراد است که به اين صورت ظاهر ميشوند. اين حيوانات مظاهر بواطن انسانها هستند به اين صورت هستند «و إذا الوحوش حشرت» نه اينکه اينها بگويند روايات است «و إذا الوحوش حشرت» و انواع ديگري است. گاهي اوقات با چهره الآن مثلاً حضرت زهرا(سلام الله عليها) هم محشور ميشود پيغمبر هم محشور ميشود چهجوري پيغمبر محشور ميشود؟ در مقام «عسي ربک ان يبعثک مقاما محمودا» مقام محمود يعني چه؟ مقامي است که هر کسي که او را ببيند ستايش ميکند. ما محمد داريم احمد داريم محمود داريم حميد. اينها اسامي مراتب وجودي پيغمبر(صلوات الله عليه) است حميد فقط در ذات است در حوزه ذات الهي يا عالم اله معنا ميشود اما محمود بودن چهره پيغمبر در بهشت است صلوات الله و سلامه عليه إنشاءالله که خدا روزي ما بکند ما با آن مقام روبرو بشويم و آن حشر را إنشاءالله ببينيم.
«الاشراق السادس في الحشر. قد بينا أن نوع الإنسان بحسب هذه الفطرة الهيولانية و النشأة الحسية واحد» مطلب اول چيست؟ مطلب اول اين است که همهمان در يک کسوتيم فطرت واحد داريم ظاهر واحد هم داريم يک سر و دو گوشيم مستوي القامه هستيم و امثال ذلک. خدا را شکر که ما در اين کسوت ظاهر شديم نه کسوت جماد و نبات و حيوان. اين مطلب اول. «قد بينا أن نوع الإنسان بحسب هذه الفطرة الهيولانية و النشأة الحسية واحد» اين تمام شد. «و أما بحسب ما يتصور نفسه و يتجوهر به عقله المنفعل و يخرج إلى الفعل في علومه و ملكاته يصير أنواعا مختلفة و يحشر إليها» همه ما ظاهرمان يک چيز است فطرتمان هم يک فطرت انساني و خداخواه است ولي عملکرد ما و حرکتهاي ما تلاش و کوشش ما چگونه است؟ يکدست نيست يکسان نيست «بحسب ما يتصور نفسه» که انسان آن مواردي که تصور ميکند صورتهايي که براي خودش ميسازد «و يتجوهر به عقله المنفعل» که مراحل ادراکي و مراحل تحريکي و امثال ذلک دارد و نهايتاً هم «و يخرج إلى الفعل» يعني به فعليت ميرسد و حالا بالفعل ميشود مثلاً يک انسان خير با تقواي با فضيلت با اخلاق و امثال ذلک يا در مقابل به گونهاي ديگر که به فعليت ميرسد «و يخرج الي الفعل في علومه و ملكاته» اينجا اين انسان در عين حالي که همهشان واحدند اينجا ميشود «يصير» اين انسان «أنواعا مختلفة و يحشر إليها» پس ما الآن همان صحبتي که آقايان مستحضر هستيد که بحث سبعئيت و شيطنت و بهيميت و ملکيت اين چهار وصفي که يا چهار نوعي که براي انسان است همين است انواع مختلف ميشود يا بهيمه است معاذالله يا سبُع است معاذالله يا شيطنت است معاذالله يا ملکه است.
پرسش: ...
پاسخ: بله يا نوع متوسط است ميگويند انسان نوع متوسط است نه نوع اخير. وقتي نوع متوسط شد نوع اخيرش ميشود اينها نه جنس باشد. «يصير أنواعا مختلفة و يحشر» اين انسان «إليها» به اين انواع مختلفه. حالا يحشر يعني همين بحث حشر را داريم ما داريم بحث حشر را ميکنيم که انسان اينگونه محشور ميشود. يک مقدار آقايان تأمل کنيد در اين واژهها. واژهها بايد براي ما معناي فلسفي و کلامي پيدا بکند. انسان به اين صورتها محشور ميشود حشر او به اين صورت است گاهي وقتها انسان غضبناک محشور ميشود. گاهي وقتها خوشحال و مسرور محشور ميشود. گاهي اوقات به گونهاي است که وقتي کتاب را به دستش ميدهند با خوشحالي به اصحاب يمين که کتاب را به دست راستش ميدهند برميگردد به خانوادهاش يا به همفکرانش ميگويد که بياييد اين کتاب مرا بخوانيد اين کتاب کتابي است که من کارنامه موفقي داريم مثلاً. اين حشر با نشاط و با سرور و فرحي است. يک وقت هم يک چهره عبوس و قمطرير پيدا ميکند. «وجوه يومئذ ناضره الي ربها ناظره» آن وجوه آن چهره اينجوري محشور ميشود. «وجوه يومئذ فاقرة» اين هم اينجوري است.
پرسش: حشر براي خود شخص است يا براي ديگران است؟
پاسخ: براي خود شخص است.
پرسش: ...
پاسخ: خود شخص عين آن متعلق ميشود. ببينيد در دنيا اين صيرورت يعني همين در دنيا به دنبال چه بوده؟ دنبال يک سري خصلتهاي ببخشيد درّندگي بود. درّه محشور ميشود. يا به محبت و دوستي و احسان و انفاق و ايثار بوده به اين صورت محشور ميشود. «فحشر الخلائق» براساس اين تحليل «على أنحاء مختلفة حسب أعمالهم و ملكاتهم» هر کاري که انسان انجام ميدهد و ملکات نفساني که پيدا ميکند براساس آن حشرش هم همانگونه خواهد بود. «فلقوم على سبيل الوفد» يک قوم هستند که «علي سبيل الوفد» يعني با تجليل و با جلال و شکوه با تعظيم و تکريم از آنها ياد ميشود که «﴿يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً﴾» لطفاً به کلمه حشر دقت کنيد «يوم نحشر المتقين الي الرحمن وفدا» اين يک. «و لقوم على سبيل الورد ﴿وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً﴾» اين را من خدمت شما عرض کنم که عين آيه را هم باهم مروري کنيم خوب است آيه سوره مبارکه «مريم» آيه 85 و 86 ﴿يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً ٭ وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً﴾ ورد يعني چه؟ ورد براساس مجرمان را تشنهکام به سوي جهنم برانيد. وفد چيست؟ وفد يعني با عزت و احترام به مهماني الله گرد بياوريد. اينها نوع حشري است که براي افراد حاصل ميشود.
«و لقوم على وجه التعذيب» يک عدهاي را براساس عذاب و رنج. عذاب همان رنج و مصيبت است «﴿وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَى النَّارِ﴾» يک روزي فرا خواهد رسيد که اعداء الهي وارد جهنم ميشوند و حشرشان به سمت نار است. موجود ناري آن کجا، موجود نوري کجا؟ «و لقوم ﴿وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً﴾» اينجا دارد زَرقا. عين آيه را بخوانيم: سوره مبارکه «طه» آيه 102 ﴿يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً﴾ يعني در روزي که در صور دميده ميشود در آن روز مجرمان را که بسيار ترسيدهاند با چشم و بدن کبود جمع ميکنيم اين هم يک نوع از حشر.
«و لقوم ﴿وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى﴾» يک عدهاي را در روز قيامت کور محشور ميکنيم که اين آقا سؤال ميکند «ربّ لم حشرتني اعمي و قد کنت بصيرا کذلک أتتک آياتنا و نسيتها». «و لقوم» همه اينها را کلمه حشر در آيات آمده ملاحظه ميفرماييد «و لقوم ﴿إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ﴾» اينجا اين کتاب اين قدر غلط دارد! واي واي! سوره مبارکه «غافر» ايه 71: ﴿إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ﴾.
به هر حال «و بالجملة لكل واحد إلى غاية سعيه و عمله و ما يحبه حتى إنه لو أحب أحدكم حجرا يحشر معه» بله الان بعضيها همين طلا را دوست دارند نقره را دوست دارند محبوبشان اينها است با طلا و نقره محشور ميشوند در حقيقت. «و بالجملة لكل واحد إلى غاية سعيه» هر کدام به سمت پايان سعي و تلاشش حرکت ميکند «إلي غاية سعيه و عمله و ما يحبه حتى إنه لو أحب أحدكم حجرا يحشر معه».
پرسش: ...
پاسخ: بله از حديث است. «فإن تكرر الأفاعيل يوجب حدوث الملكات» کاري که انسان انجام ميدهد اين کارها اگر تکراري بشود تکراري بشود تکرار بشود اين تبديل ميشود به يک ملکه. اينکه ميگويند کار نيکو کردن از پر کردن است اين است. وقتي کار را آدم يک بار دو بار صد بار انجام بدهد ملکه ميشود و انسان براساس آن کار ميکند. «فإن تكرر الأفاعيل يوجب حدوث الملكات فكل ملكة تغلب على الإنسان في الدنيا تتصور في الآخرة» اگر ملکه مثلاً فرض کنيد فضيلت تقوا، ملکه تقوا، انسان هيچ کاري را انجام نميدهد مگر اينکه اول پرواپيشهگي براي او اصل است نگاه ميکنيد آيا خداي ناکرده رضايت الهي نکند در آن نباشد! بلکه دنبال ميکند آن چيزي که رضايت الهي باشد را انجام بدهد اين تقواست خداي ناکرده عصيان نباشد معصيت و نافرماني نباشد تمرد نباشد و امثال ذلک.
اگر چنين ملکهاي حاصل شد «فإن تكرر الأفاعيل يوجب حدوث الملكات فكل ملكة تغلب على الإنسان في الدنيا» هر ملکهاي که بر انسان در دنيا غالب بشود «تتصور في الآخرة» اين ملکه صورت ملکي پيدا ميکند و در آخرت ظاهر ميشود «تتصور في الآخرة بصورة» يعني تتصور همين ملکه در آخرت «بصورة تناسبها» آن ملکه را ﴿كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ﴾.
«و لا شك أن أفاعيل الأشقياء المدبرين» آنهايي که ادبار کردند اعراض کردند «أنما هي بحسب هممهم القاصرة النازلة في مراتب البرازخ الحيوانية» شکي نيست که افاعيل اشقيا، اشقاي کياناند؟ «المدبرين» آنهايي که ادبار کردند اين افاعيلشان «انما هي» به حسب همم اين اشقيا است هممشان چيست؟ قاصر است نازل است در مراتب برازخ حيواني «و تصوراتهم» اشقيا «مقصورة على أغراض بهيمية أو سبعية تغلب على نفوسهم» اين اشقيا تصوراتشان تخيلاتشان کارها و اعمالشان مقصور يعني اکتفا ميکنند بر چه؟ بر يک سلسله اغراض و اهدافي که اين اهداف بهيمي است حيوانها يعني شهوت دارند. بهيميه يعني شهوي. سبعيه يعني غضبي. «علي أغراض بهيمية أو سبعية» که «تغلب» اين تصورات مقصوره «علي نفوسهم» در روز قيامت اينها غالب ميشود بر انسان. آن وقت «فلا جرم يحشرون» لا جرم يعني هيچ چارهاي نيست ضرورتاً «يحشرون» اين اشقيا «على صور تلك الحيوانات في القيامة لقوله ﴿وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ﴾ که اين محشور شدن براي اينها اينجوري است «و في الحديث: يحشر بعض الناس على صورة تحسن عندها القردة و الخنازير» معاذالله معاذالله عدهاي از انسانها به گونهاي محشور ميشوند که قرده و خنازير در آن صورت بسيار زيباتر و بهتر و نيکوتر هستند.
«حكمة مشرقية» در اينجا يک توضيحي درباره حشر دارند ميدهند. اين «حکمة مشرقية» توضيحي در باب حشر است «إن في باطن كل إنسان و في إهابه حيوانا» اين را لطفاً خارجاً عرض کنيم توضيحي بدهيم ميفرمايد که اين صورتهايي که شما ميگوييد که اينها به اين صورتها محشور ميشوند اين صورتها از کجا ميآيند؟ صورتهاي دنياي عرضياند مثلاً در فرضاً در منطقه آفريقايي باشد سياه ميشود در منطقه اروپايي باشد سفيد ميشود آن منطقه قدّش بلند ميشود اين منطقه قدّش کوتاه ميشود اين منطقه فلان. اينها صور عرضياند زائدند. ولي اين صوري که انسان در روز قيامت با آنها محشور ميشود اين صور از کجا در ميآيند؟ شما ميفرماييد که مثلاً صورتي پيدا ميکند صورت ملکي تقوا، ملکي مثلاً ايثار، احسان، عدل، اينها از کجا بوده؟ آيا انها هم عرضياند يعني انسان محشور ميشود به اين صور، و اين صور عرضياند مثل همين صوري که در دنيا هست ميفرمايد نه. در باطن و در اهاب و در پوست ظاهري ما نه، در داخل اين پوست چيست؟ يک انسانيتي نهفته است که اين انسانيت دارد ساخته ميشود دارد شکل پيدا ميکند که انسان با آن نوع از انسانيت محشور ميشود.
چون اين نوع از خود انسانيت انسان هست و از بيرون انسانيت نيست امر عرضي و زائد نيست اين براي هميشه هست. اين صورتي که الآن ما در دنيا داريم اين تغيير پيدا ميکند عارضي است حالا قدبلندي قدکوتاهي سفيدي سياهي و خيلي از اينگونه مسائل اينها همه عرضياند اما در باطن ما در اهاب و پوست ما يک انساني نهفته است که اين انسان با آن صور دارد رشد ميکند که اگر إنشاءالله خوب و ملکات فاضله باشد بهره ميبرد وگرنه نه.
«إن في باطن كل إنسان و في إهابه» پوست او. پوست دباغي نشده را ميگويند اهاب، پوستين. «إن في باطن کل إنسان و في إهابه حيوانا إنسانيا بجميع أعضائه و حواسه و قواه» يعني انسان همه اين ويژگيهايي که شما در ظاهر براي انسان ميبيند از اينکه چشم دارد گوش دارد دست و پا دارد حرکت ميکند آن هم دقيقاً همه اينها را دارد. «بجميع أعضائه و حواسه و قواه و هو موجود الآن» اين باطن هم الآن موجود است دارد شکل ميگيرد دارد ساخته ميشود «و لا يموت بموت البدن» اين باطن با موت بدن نميميرد چرا؟ چون اين ظاهر که نيست باطن است عرضي که نيست ذاتي است. چون ذاتي است و باطن است پس ميماند «و لا يموت بموت البدن العنصري اللحمي بل هو الذي يحشر يوم القيامة» آن چيزي که در روز قيامت محشور ميشود همين است و همين «و يحاسب» اين انسان سؤال ميشود حساب و کتاب براي اوست «و هو الذي يثاب و يعاقب» عقوبت دارد و کيفر دارد يا مثوبت و پاداش دارد اين است.
لطفاً بفرماييد چه فرق ميکند اين نوع از حيات با آن نوع از حيات؟ حياتي که ما با ظاهرمان داريم با يک سلسله هيئات عرضي داريم و يک سلسله حيات ذاتي داريم «و حياته» يعني حيات باطني انسان «ليست كحياة هذا البدن عرضية» عرضي باشد يعني چه؟ يعني از بيرون آمده باشد زائد باشد ذاتي نباشد. عرض مفارق «عرضية واردة عليه» انسان «من الخارج و إنما حياته كحياة النفس» حيات اين باطن ما غير از حيات ظاهر، آن حيات مثل حيات نفس «ذاتية» اين از بين نميرود اين معاذالله اگر بد باشد تا ابد انسان بد است و اگر إنشاءالله خوب باشد تا ابد انسان خوب است. «و إنما حياته کحياة النفس ذاتية و هو حيوان متوسط بين الحيوان العقلي و الحيوان الحسي يحشر في الآخرة على صور أعماله و نياته» انسان همانطور که مستحضريد يک حيثيت طبعي و مادي دارد يک حيثيت مثالي و برزخي دارد يک حيثيت عقلي. اين بدن همان بدن برزخي است همان بدن مثالي است همان بدني است که تجرد دارد از ماده. گرچه صورت دارد ولي از ماده تجرد دارد. چون از ماده تجرد دارد ميماند. صورت محضه است. ميماند در دنيا که اين صورتها از بين ميروند چون مادياند ماده همواره در حال حرکت و تغيير و اينهاست از بين ميروند اما آن وقتي که صورت محضه است از بين نميرود و هست.
«و هو حيوان» يعني اين انساني که در باطن هست «حيوان متوسط بين الحيوان العقلي و الحيوان الحسي» حيوان عقلي همان حيات است که حاج آقا ميفرمايند «حي متأله». اين حيوان هم حيوان منطقيين نيست که ميگويند حيوان ناطق. يعني داراي حيات است که «إن الدار الآخرة لهي الحيوان» آن حيوان مطرح است آن حيات مطرح است. «و هو حيوان متوسط بين الحيوان العقلي و الحيوان الحسي يحشر» اين انسان «في الآخرة على صور أعماله و نياته و لهذا يرجع و يئول معنى التناسخ» حالا اينجا يک توضيحي عرض کنيم. فرمايش بزرگان را به اين راحتي نميشود رد کرد. به هر حال در بيان بزرگان از حکمت مثل جناب سقراط و افلاطون و ارسطو مسئله تناسخ وجود دارد. يک تناسخ محال است که اصلاً بطلانش واضح است تناسخ به اين معنا که روح يک انساني بخواهد برود در بدن يک انسان ديگر اينکه اصلاً محال است و شدني نيست براي اينکه اين روح يک فعليتيافته است اين روح فعليتيافته روي کدام بدن بخواهد برود؟ آن بدن هم داراي نفس است اگر بدن هست نفس دارد فلان دارد و امثال ذلک.
ولي يک نوع تناسخ ممکن هست و الآن جناب صدر المتألهين دارند ميگويند که اگر بزرگان از حکمت يا در برخي از شرايع بحث تناسخ مطرح است مرادشان اين نوع از تناسخ است اين نوع از تناسخ يعني چه؟ يعني روح انساني ميرود در اين بدن در کدام بدن؟ همين بدن خودش است ولي بدن اوّلي و ظاهري از بين ميرود با موت ولي بدن باطني او ميماند اين تناسخ است. اين تناسخ محال نيست و مال خودش است بدن خودش است و براساس اين بدن در حقيقت آن وجود انساني محفوظ ميماند.
پرسش: ...
پاسخ: بله. آن بدن هم از بيرون نيست اين بدن در درون خودش با اعمال خودش و ملکات خودش ساخته است. اين حکمة مشرقيه اين سر را دارند باز ميکنند که بالاخره حرف بزرگان را بايد حتماً آدم داشته باشد. اگر قائل به تناسخاند بايد گفت يک تناسخ محال داريم يک تناسخ ممکن. آنکه آنها گفتند آن تناسخ محال نيست. بلکه اين نوع از تناسخ است که چه؟ که همين بدن مال انسان است و لکن انساني که از پوسته ظاهري به درآمده و به پوسته باطني رسيده است.
«و هو حيوان متوسط بين الحيوان العقلي و الحيوان الحسي يحشر في الآخرة على صور أعماله و نياته و لهذا يرجع» برميگردد «و يئول» تأويل ميشود «معنى التناسخ الواردة في مذاهب الأقدمين من الحكماء المعظمين كأفلاطن و سقراط و فيثاغورث و غيرهم من الأساطين و كذا ما ورد في الشرائع الحقة كما مرت الإشارة إليه» در شرايع حقه هم بعضاً چنين جملهاي هست که اينها تناسخ دارند و مراد از اين تناسخ اين نوع از تناسخي است که تناسخ ممکن است و محذوري ندارد. ملاحظه فرموديد «و لهذا يرجع» برميگردد سخن معني تناسخ. فاعل يرجع، معني التناسخ است. «و يئول» تأويل ميشود «معنى التناسخ الواردة في مذاهب الأقدمين من الحكماء» ما يک اقدمين داريم يک قدما داريم يک متأخرين داريم يک متأخر المتأخرين. يکي از اين آقايان هميشه دير ميآمد در جلسه کلاس، گفت من جزء متأخر المتأخرين هستم چون هميشه دير ميآييم بعضيها اينجوري هستند و جزء متأخر المتأخرين هستند. منظور اقدمين در زمان افلاطون و زمان حکماي باستاني را ميگويند. بعد قدما مثلاً زمان جناب شيخ الرئيس و فارابي و اينها را ميگويند بعد متأخرين هم مثلاً مرحوم ملاصدرا و اينها را ميگويند متأخر المتأخرين هم همين آقاياني هستند که دير ميآيند به اينها ميگويند متأخر المتأرخين «و کذا ما ورد في شرايع الحقة كما مرت الإشارة إليه».