1403/08/08
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان جلسه: معاد در حکمت متعاليهموضوع: فلسفهکليدواژه: تاريخ جلسه: 08/08/1403عنوان جلسه: معاد در حکمت متعاليهموضوع: فلسفهکليدواژه: تاريخ جلسه: 08/08/1403تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي: تايپ: خاتمکو اصلاح علمي: اعمال اصلاح: اصلاح نهايي:
معاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعمعاونت امور هنري و رسانه ايآماده سازي اسناد و منابعجلسه 6جلسه 6
بحث در المشهد الرابع به اشراق خامس رسيد به عنوان «في دفع شبهة الجاحدين للمعاد الجسماني» وقتي جناب صدر المتألهين مسئله اصل معاد را اثبات کردند، به کيفيت معاد و انحاء معاد پرداختند. فرمودند که در باب معاد عدهاي معاذالله منکر معاد هستند و عدهاي هم در باب معاد مثل جناب جالينوس و امثال ايشان متوقفاند زيرا نميدانند که آيا نفس يک موجود مجرد است تا معاد داشته باشد يا يک موجود مادي است که معادي براي او نيست؟
بعد يکي از اقوالي که در پايان مطرح کردند فرمودند که قول محققين و حکماء است. اينها معتقدند که معاد هست اولاً، و به هر دو نوع جسماني و روحاني هم هست، ثانياً. براي اثبات اينکه اين هر دو نوع از معاد وجود دارد نياز هست که بحث و استدلال و ادله يا براهين يا شواهد نقلي و اينها بيان بشود.
يک نکتهاي که قابل توجه است اين است که مرحوم صدر المتألهين به مباحث کلامي قوّت و غناي خاصي بخشيدند و به آنها جنبه عقلي و فلسفي دادند. در تمامي مباحثي که مربوط به بحثهاي کلامي هست که در باب ذات واجب، توحيد واجب و اوصاف و افعال واجب و مثلاً علم واجب و امثال ذلک، اينها مباحثي است که در علم کلام مطرح است ولي جناب صدر المتألهين به همه اينها قوّت و غناي فوق العادهاي بخشيدند و آنچه را که احياناً متکلمين بدان باور دارند را هم ضعفش را اظهار کردند و هم به آنها قوّت و غنا بخشيدند و هم مطابق با مباني حکمت متعاليه بحثها را پيش بردند و اين از ابتکارات جناب صدر المتألهين هست که مباحث کلامي در انديشه فلسفي آن هم حکمت متعاليه خيلي متفاوت شده است. مثلاً در باب ذات واجب، توحيد واجب، اوصاف واجب، نسبت اوصاف با ذات و بسياري از اين مسائل که بخش قابل توجهي از اينها اصلاً در مخيله علم کلام هم نبود مخصوصاً در باب توحيد واجب و اوصاف واجب و اينکه اوصاف عين همديگر هستند و عين ذات هستند، اصلاً اينها مسائلي نبود که در علم کلام مطرح باشد. ولي اينها چون در بحث واجب، اصل واجب الوجود نگرشهاي حکمي و فلسفي خصوصاً مباني حکمت متعاليه راهگشا بود همه اينها را به کلام آوردند و الآن در مباحث کلامي ما يعني الهيات بالمعني الأخص همه اين مسائل راه پيدا کرده و ما در الهيات بالمعني الأخص که بحث از ذات و اوصاف و افعال واجب هست با يک رويکرد فلسفي حکمت متعاليه داريم پيش ميرويم و سرّ اينکه اهل کلام سخني ندارند براي ان است که نه قدرت و توان علميشان هست و نه اين مباني در علم کلام قابل اثبات است و لذا اصلاً امروزه مباحث کلامي ما در اين سطح همهاش فلسفي شده است مخصوصاً حکمت متعاليه.
در باب مثلاً علم واجب که بحث در علم ذات در مرتبه ذات به جزئيات قبل از آفرينش جزئيات «علي نحو الکشف التفصيلي» هست اين يکي از دستآوردهاي حکمت متعاليه است نظام فکري بسيط الحقيقه و امثال ذلک و اينهاست که راهگشا است. بنابراين در مباحث علم کلام عمدتاً مباحث توحيد بحث رسالت و بحث معاد به هر حال الآن همين مشهد خامس که در پيش هست حالا اگر فرصت بشود و آقايان به آنجا برسند مستحضريد که بحث نبوت «في النبوات و المنامات» آنجا داد سخن در باب رسالت خيلي روشن شده و سرّ راهگشايي انسان به رسيدن به مرحله نبوت و أخذ وحي و دريافت وحي و امثال ذلک همه و همه در سايه مباني فلسفي خصوصاً حکمت متعاليه راهگشا است و الا ما با مسائل کلامي چقدر ميتوانيم از وحي خبر داشته باشيم؟ از رسالت خبر داشته باشيم و اينکه انسان بتواند به مرتبهاي برسد که وحي را دريافت کند؟ همهاش ادله نقلي و سمعي و اينهاست.
در باب معاد هم حالا الآن ملاحظه ميفرماييد هم قبلاً ملاحظه فرموديد و هم الآن ملاحظه ميفرماييد که اينها دستشان خالي است از معاد. يک حرفها و تعابيري دارند که حالا جناب صدر المتألهين دارد با اينها واقعاً مماشات ميکند يک جا ميگويد اي کاش حرف نميزديد و سخن نميگفتيد اينها گفتني نيست! عمداً جناب صدر المتألهين اينها را آورده تا ما بفهميم که محصول علم کلام در باب توحيد در باب رسالت در باب معاد همين مقدار است. فقط يک سلسله شواهد قرآني و يا روايي اکتفا کردند و ديگه چيزي در اين رابطه ندارند.
در باب معاد م از جمله مسئله همينطور است اينهايي که تازه قائل به معاد جسمانياند الآن مثلاً اين آقايان متکلمين ميگويند ما قائل به معاد جسماني هستيم ميگوييم معاد جسماني يعني چه؟ چه اتفاقي ميخواهد بيافتد؟ عيب ندارد شما به شواهد و به منابع وحياني و آيات و روايات تکيه کنيد بالاخره بگوييد که چه ميخواهد بشود؟ همين آيات و روايت چقدر براي شما در اينگونه از مسائل راهگشاست و مسائل را حل کرده؟ بفرماييد اين جسمي که شما ميفرمايي اين جسم چيست؟ چه موقعيتي دارد؟ و آيا اين جسم همان جسم است؟ اگر اين جسم همان جسم است شما پس مسائل جسمانياش را حل کنيد نسبت نفس و بدن را به هر حال حل کنيد اينها چه ميشود واقعاً؟ فقط اينها به يک سلسله ظواهري اکتفا ميکنند و در حقيقت و هيچ و واقعاً هيچ.
اکنون جناب صدر المتألهين تا مقداري تا آن مقداري که مباني ميتواند در اين رابطه مؤثر باشد و راهگشا باشد دارد استفاده ميکند. فعلاً تا اين حدي که الآن هستيم اگر خاطرتان باشد در همان اشراق اول آن هفت اصل را مطرح کردند که اين اصول در حقيقت حالا در بعضي از کتابها گفتند نُه اصل در بعضي از کتابها يازده اصل، گفتند اينها مبانياي هستند يا مبادياي هستند که ما با توجه به اينها ميتوانيم اصل معاد را اثبات بکنيم.
در باب اصل اثبات معاد، مسئله تجرد نفس را به عنوان يک امر پذيرفتند مقدمه. اگر نفس مجرد است بعد از مفارقت نفس از بدن، موقعيت نفس چه خواهد د؟ همانطور که عرض کرديم چند قول «علي نحو التفصيل» وجود دارد. چگونه خواهد بود؟ براي اينکه اين نفس بعد از تجرد ديگه نميميرد. تا قبل از اينکه مجرد بشود چون مادي هست يا شما قائليد به اينکه نفس کاملاً مادي است يا قائليد که در حد روح بخاري است يک جسم لطيف است و امثال ذلک از بين خواهد رفت. اما اگر نفس را ما مجرد دانستيم موقعيت نفس به عنوان يک موجود مجرد، موجود مجرد که ماده ندارد تا از بين برود. حرکت و دثور و زوال که ندارد. يک حقيقت زنده و نمير هست. اين چه موقعيتي دارد بعد از مفارقت از بدن؟ تا در بدن هست محلش و موطنش بدن است و در عالم ماده است. اين را ما ميپذيريم نفس «کالربان في السفينة و کالملک بالمدينة» در بدن حضور دارد و جسماني است حالا نگوييم جسم، جسماني است. ذاتاً مجرد و فعلاً با ادوات و آلات ماده کار ميکند.
بعد از مفارقت اين نفس از بدن چه موقعيتي پيدا ميکند؟ آيا همچنان در عالم طبيعت ميماند و معطل است؟ اينکه تعطيل در عالم باطل است. آيا اگر تعطيل نيست در يک بدني خواهد بود؟ اين بدن چه بدني است؟ بدن است که يا جمادي است يا نباتي است يا حيواني است يا انساني است «علي نحو النسخ و الرسخ و المسخ و الفسخ» چگونه است؟ اينها هم که باطل است. به بدنهاي سماوي و افلاک و نجوم وارد ميشود؟ آن هم دو نحو بيان شد که فرمودند هر دو باطل است.
کجا ميرود؟ اگر هم شما بفرماييد که اينها به عالم عقل مرتبط ميشوند آن نفوسي که واقعاً تبديل به روح شدند ممکن است بگوييم روح مجردند مجرد محضاند به مفاقات و مبدعات ميپيوندند ولي آنکه هنوز به آن عالم نرسيده به تعبير ايشان نفس انسانهاي مبتدي و متوسط اينها کجا ميروند؟ هيچ چارهاي نيست که ما يک عالمي را براي آنها بپذيريم و آن عالم عالمي است که از آن به عنوان معاد ياد ميکنند.
حالا اينها آغاز راه است تا برسيم به پايان. يک سلسله ادلهاي هم براي اثبات معاد از طريق توحيد اقامه ميکنند خدا حکيم است و حکيم علي الاطلاق نظام هستي را بدون هدف قرار نميدهد عبث و بيهوده آفريده نشدند اينها بايد به هدف برسند يا خدا حقيقت عدل است عدل تام است اين عدل بايد ظهور پيدا بکند. از اين طريق ما ميگوييم که معمولاً يک صبغه کلامي هم دارد.
اما مرحوم صدر المتألهين از طريق نفس و تجرد نفس اين بحث را جلو بردند و در جلد هشتم و نهم اسفار اين مسير مسيري براي اثبات معاد مطرح است. حالا اين معاد اين نشأه اين عالم که از آن به عنوان معاد ياد ميکنيم چگونه نشأهاي است؟ اين مسئلهاي است که ما إنشاءالله بايد بعد از اينکه اين مقدمات را گذارنديم و اين مباحث ابتدايي را تمام کرديم ميرويم به آن سمت.
در باب «في شبهة الجاحدين في المعاد الجسماني» اقوالي مطرح بود که بيان شد. يکي از اقوال اين است که اينها منکر معاد جسمانياند اين است که «إن جرم الأرض مقدار محدود ممسوح بالفراسخ و الأميال» ما ميتوانيم اينها را بگوييم چند فرسخ است چند ميل است و امثال ذلک. از يک طرف عدد نفوس نامتناهي است از يک طرف محل و موطن حضور اين نفوس محدود است پس بنابراين اين امکانپذير نيست. اين نکتهاي است که يکي از نکاتي است که منکرين معاد جسماني اظهار کردند.
«الخامس» اينها را کمي زودتر ميخوانيم که چيزي ندارد «الخامس: أن جرم الأرض مقدار معدود ممسوح بالفراسخ و الأميال» اين مقدم و از آن طرف «و عدد النفوس غير متناهية» پس بنابراين «فلا يفي بحصول الأبدان الغير المتناهية معا» اين دليل است. عالم طبيعت محدود است نفوس نامحدودند پس نفوس نميتوانند در عالم طبيعت يا در هر موطن ديگري که زمين بخواهد موطن اينها باشد وجود داشته باشند.
پرسش: ...
پاسخ: بله «و عن الثالث بما علمت في مباحث الغايات من الفرق بين معاني الغرض و الغاية و الضروري» يکي از نکاتي که دارند مطرح ميکنند ميگويند که ما بايد ببينيم که در حقيقت معاد به چه چيزي داريم ميگوييم؟ ما سه تا عنوان را ميتوانيم از آن سخن بگوييم فرق است بين معاني غرض و غايت و ضروري. «و أن لكل حركة طبيعي غرضا و غاية طبيعية» اينها درست است قابل حل است «و لكل عمل جزاء و لازما» اين هم درست است «و لكل امرىء ما نوى و آلة الآخرة و الدنيا واحد ليس فعله الخاص إلا العناية و الرحمة و إيصال كل حق إلى مستحقه و إنما المثوبات و العقوبات لوازم و ثمرات و نتائج و تبعات للعبد من جهة حسنات أو اقتراف سيئات ساقها إليه القدر تبعا للقضاء الإلهي».
شما حداکثر ميتوانيد بحث ثواب و عقاب را مطرح کنيد نتايج و غرائز و اهدافي که مترتب است اينها درست ما همه اينها را ميپذيريم اما اينها ربطي به معاد ندارد. اينها مسائلي است که ميتواند به عنوان تبعات و آثار و نتايج اعمال انساني محسوب بشود اين چه ربطي به معاد دارد؟ ميفرمايند «و عن الثالث بما علمت في مباحث الغايات من الفرق بين معاني الغرض و الغاية و الضروري» اينها باهم فرق ميکنند غرض غايت ضروري و لازم. «و أن لكل حركة طبيعي غرضا و غاية طبيعية» اين اعمالي که داريد انجام ميدهيد يک سلسله اعمال طبيعياند اينها نتايج طبيعي و اغراض و غايات طبيعي دارند و الا «و لكل عمل جزاء و لازما و لكل امرىء ما نوى و آلة الآخرة و الدنيا واحد» آنجا ميخواهند عذاب بدهند مثوبت داشته باشد عقوبت داشته باشد يکي است اينجا هم آتش است آنجا هم آتش است اينجا بهشت است خير است نعمت است آنجا هم همينطور است. «ليس فعله الخاص إلا العناية و الرحمة» عنايت چيست؟ عنايت عبارت است از «و إيصال كل حق إلى مستحقه» ميگويند که آقا! عنايت بفرماييد عنايت بفرماييد يعني اينکه نسبت به مادون توجه از مادون به مافوق است و عنايت از مافوق به مادون است. عنايت هم اين است که حق مستحق را آن عالي عطا بکند.
«العناية و الرحمة و إيصال کل حق إلي مستحقه و إنما المثوبات و العقوبات لوازم و ثمرات و نتائج و تبعات للعبد من جهة حسنات» يک «أو اقتراف سيئات» اگر سيئاتي کسب کرده باشد عقوبت دارد اگر حسنهاي کسب شده باشد مثوبت دارد که خداي عالم از طريق قضا و قدر به آنها ميرساند. قَدَر اندازه شده و به اندازه خاص، قضا هم که حکم کلي است. قضا کلي است قدر جزئي است قدر بر مبناي قضا به هر انساني به ميزان اعمالش و کارهايش ميرسد. اين در حقيقت نوع سخني است که در باب جواب از آن انکار بود. اول ملاحظه فرموديد که در جلسه قبل گفتند که سه تا شبهه ما داريم. شبهه سوم چيست؟ شبهه سوم اين است که «إن الإعادة لا لغرض عبث لا يليق بالحکيم» اين را قبلاً ملاحظه فرموديد. اگر اعادت يعني بازگشت و معاد غرضي برايش نباشد اين عبث ميشود و اين شايسته حکيم نيست.
ميگويند که «ان الاعادة لا لغرض عبث لا يليق بالحکيم» پس بنابراين خدا ميخواهد چکار کند؟ خدا ميخواهد براساس حکمت خودش اين بندگان را اعاده کند به معاد ببرد تا به آنها چه بدهد؟ ثوابشان را بدهد يا معاذالله عقوبتي هست بر آنها مقرر بکند مثبوت و عقوبت را براي اينها بياورد. اين مثوبت و عقوبت را ما تحليل بکنيم ببينيم که چيست؟ چهجوري در ميآيد؟ ميفرمايند که ثواب و پاداش و لذت زماني براي انسان حاصل ميشود اين را قبلاً ملاحظه فرموديد که المي نباشد رفع الم ميشود ذلت. اول بايد مثلاً آن مالک و آن پادشاه اول الم و درد را بدهد بعد اين درد و الم برطرف بشود و اين بشود لذات و اين بشود بهشت و امثال ذلک. اينکه کار حکيمانه نيست.
ملاحظه بفرماييد اين اشکال سوم را، چون ما ميخواهيم اشکال ثالث را جواب بدهيم اشکال ثالث اين بود که «ان الإعادة لا لغرض عبث لا يليق بالحکيم» غرض چيست؟ «و الغرض إن کان عادا الي الله سبحانه و تعالي» که «کان نقصا له» بنابراين «فيجب تنزيهه و إن کان عائداً الي العبد» اگر بخواهد به بنده برگردد «و إن کان ايلامه» اگر درد بيايد «فهو غير لائق بالحکيم العاقل و إن کان ايصل لذة إليه فاللذات سيما الحسيات» اين را که خوانديد و ملاحظه فرموديد. الآن داريم از اين شبهه جواب ميدهيم ميگوييم که اينجوري شما تحليل ميکنيد غرض و غايت نيست. اين نيست که مثلاً بخواهد ايلام اول باشد بعد لذت باشد نه!
«و عن الثالث بما علمت في مباحث الغايات من الفرق بين معاني الغرض و الغاية و الضروري و أن لكل حركة طبيعي غرضا و غاية طبيعية و لكل عمل جزاء و لازما و لكل امرىء ما نوى» که هر انساني براساس آنچه که نيت کرده است پاداش و يا کيفر خواهد ديد. «و آلة الآخرة و الدنيا واحد ليس فعله الخاص إلا العناية و الرحمة و إيصال كل حق إلى مستحقه» اينجا دارند نتيجه ميگيرند: «و إنما المثوبات و العقوبات لوازم و ثمرات و نتائج و تبعات للعبد من جهة حسنات أو اقتراف سيئات ساقها إليه القدر تبعا للقضاء الإلهي» اينجور نيست که حالا پاداشي و کيفري به اين صورت داده بشود که مثلاً مثل پادشاه بيايد اول ايلامي بدهد بعد ايلام را بردارد و امثال ذلک نه! اينها يک سلسله اموري است که لوازم و ضرورياتي به عنوان تبع و نتيجه متأثر بر خود آن عمل است کسي عقوبتي نميکند مگر اينکه اين عمل نهايتاً به عقوبت خودش و نتيجه خودش ميرسد يا مثوبتي نميرسد. اگر حسنات باشد مثوبت است وگرنه عقوبت است.
اما اشکال چهارم. سه تا اشکال را پشت سر هم مطرح کردند و سه تا جواب دادند الآن وارد اشکال چهارم ميشوند «الرابع: أنه إذا صار إنسان معين غذاء» اين بحث شبهه آکل و مأکول که از اين شبهات به قول اينها امروزيها نخنما شده است اين شبهات بعضيهايشان نخنما شدند. شبهه آکل و مأکول اين است که اگر يک کافري آکل باشد يک مؤمني را مأکول باشد بخورد يا بالعکس يک مؤمني مثلاً يک کافري را بخورد آن کافر معذب است اين مؤمن منعّم است آيا اين انسان که آکل شده و مأکول را خورده به جهت اينکه کافر را خورده بايد عقوبت بشود چون کافر وارد نار و جهنم ميشود؟ يا از آن جهت که اين مؤمن هست بايد نعمت داده بشود و وارد بهشت بشود؟ آيا بالاخره اين شخص بايد وارد جهنم بشود يا وارد بهشت بشود؟ اگر آکل مؤمن است بهشت برود در حالي که مأکولي را بنام کافر خورده است. اگر اين آکل کافر است بخواهد برود بهشت دوباره ميگويند اين خودش شخصش که بايد در جهنم باشد اين چگونه خواهد شد؟
بنابراين اينها شبهاتي است که باعث ميشود معاذالله عدهاي قائل به انکار اصل معاد بشوند. «أنه إذا صار إنسان معين» اگر بگردد انسان معيني «غذاء بتمامه لإنسان آخر» غِذاء داريم و يک طعام داريم. طعام يعني همين غذاي هنوز تبديل به خون و اينها نشد. چون آن چيزي که غِذاء محسوب ميشود اين است که اين طعام خورده ميشود و در دستگاه هاضمه و گوارش تجزيه ميشود تحليل ميشود و تبديل به خون ميشود و تبديل به بدل ما يتحلل ميشود حالا گوشت است پوست است استخوان است هر چه که هست تبديل ميشود «إذا صار انسان معين غذاء بتمامه لإنسان آخر» حالا «فالمحشور لا يكون إلا أحدهما ثم إن الآكل إذا كان كافرا و المأكول مؤمنا يلزم إما تعذيب المطيع و تنعيم العاصي» برعکسش: «أو كون الآكل كافرا معذبا و المأكول مؤمنا متنعما مع كونهما جسما واحدا» چهجوري ميشود؟ ما تکرار نکنيم.
«و الجواب بتذكر ما أسلفناه في غاية الوضوح» به تذکر آنچه را که قبلاً گفتيم در نهايت وضوح است «و للمتكلمين كلمات عجيبة في هذا المقام» اين تعبير را ملاحظه کنيد: «و حرام على كل عاقل الاشتغال بها» به اين جور کلمات «عن الاكتفاء بصورة الشريعة و العمل بظواهر الأحكام» ما فقط به صورت شريعت اکتفا ميکنيم ميگوييم بهشت و جهنمي هست مؤمن بهشت ميرود کافر هم به جهنم ميرود همين قدر. ما به اين صورت کافي است اکتفا ميکنيم «و العمل بظواهر الأحكام» بياييم اين حرفهاي پرت را بخواهيم قابل گفتن نيست.
اشکال پنجم هم که اول عرض کرديم گفتيم که چه؟ که «ان جرم الأرض مقدار محدود ممسوح بالفراسخ و الأميال» اين يک. يعني زمين محدود است انسانها نامحدودند نامحدود در محدود جمع نميشود. واي واي! «ان جرم الأرض مقدار محدود ممسوح بالفراسخ و الأميال و عدد النفوس غير متناهية فلا يفي» يعني اين مدار جرم ارض «فلا يفي» جرم ارض «بحصول الأبدان الغير المتناهية معا» اگر اينها همهشان بخواهند يک جا جمع بشوند که «لمجموعون إلي ميقات يوم المعلوم» پس اينها هم که نميشود پس بنابراين ما معاد نداريم.
«و الجواب بعد تسليم ما ذكر» که چه؟ که «أن الهيولى قوة» هيولي را شما ميتوانيد به تعبيري هر چه ميخواهيد توسعه بدهيد يک دانه هيولي يک حبه گندم هيولايش ميتواند هزار هزار همين هيولايي که براي يک حبه گندم است همين دارد ميشود سبع سنبله «و في کل سنبلة مأة حبة و الله يضاعف لمن يشاء و الله واسع عليم» همين يک حبه و همين يک هسته خرماست که دارد اين قدر وسيع ميشود اين قوه است هر چه صورت به او بدهيد ميپذيرد. «بعد تسليم ما ذکر إن الهيولي قوة قابلة لا مقدار لها في ذاته يمكن لها» هيولي «قبول مقادير و انقسامات غير متناهية و لو متعاقبة» اين هسته خرما آمد و نخل بازغ شد و از بين رفت، دوباره برميگردد همين هيولي ميتواند نخل بازغ ديگري بشود.
اين يک جواب. جواب دوم: «و زمان الآخرة ليس من جنس أزمنة الدنيا فإن يوما منها كخمسين ألف سنة من أيام الدنيا و إن هذة الأرض غير محشورة على هذه الصفة» اين زمين که اينجوري محشور نميشود تصريحات قرآني را ميگويد برو آيه قرآن را بخوان. ديگه ما تکرار نکنيم عين عبارت را بخوانيم «علي هذه الصفة و إنما المحشورة منها» ارض «صورة أخرى يسع الكل» اين زمين يک زمين ديگري ميشود که وسعت همه را دارد «من الخلائق الأولين و الآخرين فاتل قوله تعالى ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ﴾» آن قدرها اين کتاب را به آن اهميت نميدهند نگاهي کنيد اين آيات را چهجوري نوشتند!؟ «و قوله ﴿قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلى مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾. اين هم اينگونه است. بقيه را بعد از نماز.
«و الحمد لله رب العالمين»
٭٭٭
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين».
اشراق پنجم در مشهد رابع به دفع شبهات منکرين معاد جسماني به شبهه آخر رسيديم. ميفرمايند که آنچه که از کتاب و سنت روشن و مشخص است اين است که جنت و نار بالفعل موجودند بله، ما حتي اين عبارتها هست که اگر کسي معتقد نباشد که بهشت و جهنم هماکنون موجودند «ليس منا» اين عبارتها هست. بعد ميفرمايند که اگر اينها هستند کجا هستند؟ اگر اينها موجودند در کجا موجودند؟ ما بررسي کرديم به لحاظ هستيشناسي حالا هستي جهان ماده گفتيم که اينها مثلاً نُه فلکاند و فلک نهم هم فلک اطلس است محددة الجهات است و بعد از آن فلک هم «لا خلأ و لا ملأ» هيچ چيزي نيست اسمي هم ندارد و بعدش وارد عالم عقل ميشويم آنجا هم که چيزي نيست. اينها اگر بالفعل موجودند کجا موجودند؟ آيا در فلک اولاند؟ دوماند؟ سوماند؟ تا نهماند؟ يا اگر بعد از نهم هم بخواهند باشند يعني بالاي فلک اطلس يا فلک محدد الجهات يا فلک الأفلاک عناوين ديگر و مختصي که وجود دارد آنجا که خلأ است در خلأ که ما مکاني نداريم بگوييم بهشت و جهنم آنجا هستند. يا بايد بگوييم که در بين اين افلاک اينها تأبيه شدند و افلاک توسعه پيدا کردند و امثال ذلک. اين حرفها که حرفهاي گفتين نيست.
بنابراين اينکه ميگويند الآن بالفعل موجودند خود اين سخن نشان از اين است که اين واقعيتي معاذالله ندارد. حالا چون رد بشويم ميخوانيم «السادس: أن المعلوم من الكتاب و السنة أن الجنة و النار موجودتان بالفعل و أهل الحجاب لغفلتهم عن الأصول المذكورة و لنسيانهم أمر الآخرة و أحوال النفس متعجبون من ذلك بأنهما إذا كانتا موجودتين فأين مكانهما» آنهايي که اهل حجاب هستند و غافلاند از اين اصولي که ما ياد کرديم يعني ما گفتيم که اصلاً مسائل از اين دست نيست آن اصول مذکوره هفتگانه و جهات ديگري که بيان شده است همه اينها نشان از اين است که بحث بهشت و جهنم مسئله مکاني نيست. مکاني باشد جايي باشد مثل عالم ماده و امثال ذلک نيست. آنهايي که از اين نحوه تفکر غافل هستند و در حجاب هستند اينها ممکن است سؤال بکنند متعجباند از اينکه «بأنهما» يعني اين بهشت و جهنم «إذا کانتا موجودتان» اگر اينها موجود هستند «فأين مکانهما» جنت و نار «من العالم و في أي جهة يكونان» آيا اينها در کدام جهت هستند؟ شرقاند غرب عالماند جنوب عالماند شمال عالماند کجا هستند؟
«أ هما» آيا اين دو تا يعني جنت و نار «فوق محدد الجهات» يعني آن را ميگويند محدد الجهات، اوست که شرق و غرب را معلوم ميشود آن است که شمال و جنوب را معلوم ميکند اصلاً آن است که به عالم حرکت ميدهد. آن را ميگويند براساس هيأت گذشته آن فلک افلاک يا محدد الجهات همه جهاتها را او مشخص ميکرده حتي حرکت شب و روز را هم او مشخص کرده است. «أ هما فوق محدد الجهات» اگر اينطور باشد «فيلزم أن يحصل في اللامكان مكان» لازمهاش اين است که در لامکان که همان فوق محدد الجهات است يک مکاني وجود داشته باشد در حالي که فلسفه حالا فلسفه طبيعي يا هيأت نجوم علم نجوم اثبات کردند که در آنجا اصلاً لاجهت است جهتي وجود دارد مکاني وجود دارد «و لا فيلزم أن يحصل في اللامکان مکان و في اللاجهة جهة» اين يک مسئله که کجا ميخواهند بدهند؟ «أ هما» آيا اين دو تا جنت و نار در لامکاناند در خلأاند کجا هستند؟ آنجا که نيستند نميشود.
«أو في داخل طبقات هذه الأجرام» ما گفتيم نُه فلکاند اين افلاک اين اجرام به هر حال اين جنت و نار در داخل اين افلاکاند يا اين اجراماند داخل طبقات اين اجرام اگر اينطور باشد «فيلزم التداخل المستحيل» يعني ما بياييم اين جنت و نار را ببخشيد در اين افلاک يا اين کواکب يا در اين طبقات آسمان اينها را بين چهار پنج مثلاً بگذاريم يا بين پنج و شش. «فيلزم التداخل المستحيل» اين هم قول بعدي.
«أو فيما بين سماء» بين طبقات ما بخواهيم قرار بدهيم اين هفت طبقهاي که هست هفت آسماني که هست سبع سماواتي که هست بين اين طبقات و سماءها اينها وجود دارد. ضمن اينکه «و سماء فمع استحالته» اين اقوال کاملاً باطل است هم بالاي محدد الجهات باشد باطل است هم در داخل طبقات اين اجرام باشد باز هم داخل است در بين سماء و براساس اقوالي که گفتند همه اينها باطل است شما توجه کنيد به يک سخن قرآني «و مع استحالته ينافي» اين قول با «قوله تعالى» که فرمود: «﴿جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ﴾» يک بهشتي در نظر گرفته شده است که اين عرضش به اندازه تمام آسمان و زمين است حالا طولش عمقش و ساير جهاتش چه ميشود؟
بعد ايشان در آخر گله ميکند «و الذين لم يدخلوا البيوت من أبوابها» نه قدرت عقلي دارند که بتوانند مباحث را به صورت عقلي تحليل کنند. نه قدرت نقلي و تحليل مسائل شهودي و يا مسائل نقلي و سمعي دارند «و الذين لم يدخلوا البيوت من أبوابها كأكثر المتكلمين» متکلمين اشاعره و معتزله راهي که واقعاً ندارند يک سلسله همين آيات را ميدانند کجا است؟ يا حديثي از پيغمبر(صلوات الله و سلامه عليه) نقل ميکنند که پيغمبر فرمود که کسي معتقد نباشد که بهشت و جهنم اکنون بالفعل موجود هستند از ما نيست. الآن موجود هستند کجا موجودند؟ بالاي افلاک است پايين افلاک است بين افلاک است اينها واقعاً ماندهاند. اگر اينها به تعبير جناب صدر المتألهين از ابوابش وارد نشوند «فادخلوا البيوت من ابوابها» اين سخن رسول گرامي را که جناب فردوسي تبديل کرده به اين شعر که «درست اين سخن گفت پيغمبر است ـ که من شهر علمم عليم در است» باباند اينها ابواب هستند.
در حقيقت پيامبر گرامي اسلام متن است و اجمال است و اينها شرحاند و تفصيل. ائمه(عليهم السلام) تفصيل و اجمال و شرح آن متن هستند اينها اگر در حقيقت کسي از اين طريق وارد نشود نميتواند معارف را بيابد اينها جزء معارف است. معاد از معارف ماست از برترين معارف ما در حوزه جهان بعد از مرگ همين معاد است. «و الذين لم يدخلوا البيوت من ابوابها کأکثر المتکلمين» که اينها هم عمدتاً اهل اعتزال هستند «يجيبون عن ذلك تارة بتجويز الخلإ» که ما قائل باشيم اينها در خلأ موجودند «و تارة بعدم كون الجنة و النار مخلوقتين بعد» هنوز اينها آفريده نشدند و معاذالله منکر باشند «و تارة بانفتاق السماوات» انفتق يعني فتق و گشوده شدن و باز شدن. فتق بعد رتق که ميگويند اين است. رتق بستن است و فتق باز شدن است. «بانفتاق السموات بقدر ما يسعها» يسع جنت و نار. «و ليتهم» اينجاست که ايشان ميگويد اي کاش اينها «اعترفوا بالعجز» حرف نميزدند اعتراف ميکردند که نميدانيم و ميگفتند «و قالوا لا ندري، الله و رسوله أعلم» اينجا بايد يک ويرگول بگذارد ميگفتند ما نميدانيم و خدا و پيغمبر آشناتر هستند.
وارد اشراق ششم ميشويم. يکي از مسائلي که براي اثبات معاد هست دفع شبهه تناسخ است. حالا تناسخ به معناي اينکه در نفسي در بدن يک انساني ميرود يا در بدن يک جمادي يا در بدن يک نباتي در بدن حيواني که نسخ است فسخ است و مسخ است و رسخ براساس آنچه که اعلام شده فرقي نميکند حالا بعضي وقتها بدن ... نفس ضعيف است در سنگ ميرود براساس اين قول قائل به تناسخ. يا قويتر است مثلاً در حيوان ميرود خيلي هم قوي باشد در انسان است. اگر انسان خوب باشد در يک انسان مرفهي ميرود اگر بد باشد در انسان دردناک و معذبي ميرود و امثال ذلک.
بنابراين تناسخ باطل است چراکه معاد حق است و براي رفع تناسخ براي اثبات معاد بايد تناسخ رد بشود حالا إنشاءالله در جلد نهم اسفار حالا يا خوانديد يا ميخوانيد ميدانيد که بحث اولي که جناب صدر المتألهين در جلد نُه اسفار دارند مسئله ابطال تناسخ است. خيلي هم جدي آنجا وارد ميشوند و همه اينگونه از نسخها را بيان ميکنند.
يک سخني را جناب غياث الدين فرزند صدر الدين دشتکي ايشان به عنوان «بعض الأعلام» ياد ميکنند چون اينها شيرازي بودند و موقعيت جناب صدر المتألهين ميدانست و ميشناخت که اينها چه کساني بودند مخصوصاً مکتب شيراز بزرگانش در نزد ايشان شناخته شده بودند. چه ملاصدرايي! چه ملاصدرايي! ايان ميفرمايد که برخي ا اعاظم يک سخني دارند که تعبير «لفقها» دارند نه «ألفها». اين تأليف يا تصنيف نيست اين همينجوري پيدا کرده «لفقها». براي رفع تناسخ چکار کرديم ما؟ ميگويد که ما از يک طرف بايد معاد جسماني را هم داشته باشيم از يک طرف ارتباط نفس با بدن را هم بايد حفظ بکنيم. با همه اين مسائل است اولاً نفس حاضر است، يک؛ نفس ربّ بدن است، دو؛ بدن هم همين بدن است و نه بدن ديگر. همين معاد جسماني است، سه. بعد هم که مفارقت بين نفس و بدن صورت پذيرفته است. ما اينها را چگونه جمع بکنيم؟ جمع خود اين مسائل مسئله است.
جناب غياث الدين دشتکي اينجور نفس کرده که نفس دو نوع تعلق به بدن دارد؛ يک نوع تعلق به بدن مادي و طبيعي دارد که اين تعلق تا نشأه طبيعت است تا زماني که انسان زنده است اين بدن اجزائش گرچه کنار هم هستند نفس يک تعلق ابتدايي به آن دارد ولي وقتي اين کمکم اجزاء ضعيف ميشود و فاصله ميگيرد و دارد ميرود نفس از آن جدا ميشود. وقتي جدا شد اين اجزاء از بين ميروند «و إذا مزّق کل ممزق» وقتي پاره پاره شد و منفجر شد اين بدن، چه ميشود؟ «و إذا مزقتم کل ممزق» اين تعبير قرآن است در سوره مبارکه «سبأ» آيه هفت «و قال الذين کفروا هل ندلکم علي رجل ينبأکم إذا مزقتم کل ممزق إنکم لفي خلق جديد» منکرين معاد اينگونه سخن ميگويند که يک آدمي آمده «هل ندلکم علي رجل» آيا شما را به يک فردي براي اينکه يک استنکافي را يک استنکاري را در ذهنها ايجاد کنند اين سخن يک سخني است که از نظر روانپزشکي تأثيرش خوب است حرفهاي رسانهاي است ميخواهيد به شما يک خبر بدهم و آن اينکه يک آقايي آمده رجلي آمده ميگويد شما وقتي در خاک رفتيد و بدنتان پوسيد و ممزق شد و پاره پاره شد دوباره در خلق جديدي محشور ميشويد؟ اين سخن آيا گفتني است؟ باورکردني است؟
«و قال الذين کفروا هل ندلکم علي رجل ينبأکم إذا مزقتم کل ممزق إنکم لفي خلق جديد» آيا شما دوباره محشور ميشويد؟ «إذا مزقتم کل ممزق» تفسير ميکنند به اينکه ميگويند کساني که کفر ورزيدند ميگويند مردي را به شما نشان دهيم که ادعا ميکند وقتي پس از مرگ کاملاً متلاشي شديد «مزقتم» يعني متلاشي شديد بار ديگر آفرينش نو در خواهيد يافت. به هر حال اين جناب غياث الدين دشتکي ميگويد وقتي اين بدن استعداد مزاجش را از دست داد مزاج يعني همان حالت ترکيبي و جمع شدن اجزاء کنار هم. ميفرمايد که در اين صورت صلاحيت يعني بدن صلاحيت تعلق نفس را ازدست ميدهد. وقتي صلاحيت تعلق نفس را از دست داد اين نفس از او جدا ميشود بدن ميرود پي کار خودش منفجر ميشود نفس هم ميماند. دوباره حالا نگاه کنيد دوباره اين اجزاء جمع ميشوند در معاد خداي عالم همين اجزاء را جمع ميکند. وقتي اجزاء جمع شدند دوباره آن نفس به همين بدن برميگردد چون ميخواهد بگويد که تناسخ با حال است و نفس بدن ديگري ندارد همين بدن است ولي دوباره به آن تعلق ميگيرد. يک تعلق در نشأه طبيعت دو: نشأه معاد وقتي انسان مُرد و از بين رفت به تعبيري «مزقتم کل ممزق» اين دنيا و بعد دوباره اين اجزاء جمع ميشود و وقتي اجزاء جمع شد و صلاحيت اين را پيدا کرد که نفس به او تعلق بگيرد اينجا نفس بر او وارد ميشود آن وقت ديگه اين نفس کجا ميآيد؟ روي بدن خودش ميآيد بدني که قبلاً او را در حالتي که مزاج طبيعي داشته و حفظ کرده است.
اين را اجازه بدهيد بيان جناب غياث الدين دشتکي را بخوانيم بعد جوابي که جناب صدر المتألهين ميدهد. به تعبير حضرت آقا خدا سلامتشان بدارد اين بحث را مقام اول مقام ثاني. مقام اول بياني است که جناب غياث الدين دشتکي نسبت به ابطال تناسخ دارند و بعد جوابي که ايشان در مقام دفع اين سخن دارند.
«الإشراق السادس في إبطال ما ذكروه في دفع لزوم التناسخ عند الإعادة قال بعض الأعلام في رسالة لفقها» نفرمود ألفها يا صنّفها. «لفقها في تحقيق المعاد» چه گفتند؟ گفتند که «أن للنفس الناطقة» نفس ناطقه انسان «ضربين من التعلق» دو نحوه تعلق براي اوست در اين بدن «في هذا البدن أولهما أولى و هو تعلقها بالروح الحيواني» آن تعلق اولي نفس به اين بدن است و لکن بدن در اين حال يک مزاج خاصي را پيدا کرده که از او به عنوان روح بخاري ياد ميکند. اين اول «و ثانيهما ثانوي بالأعضاء الكثيفة فإذا انحرف مزاج الروح» وقتي مزاج روح يعني روح بخاري از بين رفت و منخرف شد نو كاد أن يخرج عن صلاحية التعلق الثانوي من جهة النفس بالأعضاء و هذا يتعين الأجزاء تعينا ما» در اين موقعيت که اين اجزاء وضعيت و تبديل شدند به يک عناصر. الآن انسان را ميگويند ميگويند مرکب از همه عناصر است آب و خاک و هوا و آتش و الآن بيش از صد و خوردهاي عنصر در وجود انساني است اينها اگر هر کدام تعين خودشان را يافتند جدا شدند در اين وقتي که جدا شدند مزاج از بين رفت وقتي مزاج از بين رفته باشد صلاحيت تعلق نفس به بدن از بين ميرود.
چهجوري ايشان فرض کرده اين چيزي که اتفاقاً صلاحيت را ايجاد ميکند اين نفس است که اين عناصر را کنار هم ميآورد. آن صورت جسميه است. صورت نوعيه است کمکم اينها کنار هم جمع ميشوند. «و کاد أن يخرج من صلاحية التعلق الثانوي. ثم عند المحشر» وقتي قيامت ميشود «إذا جمعت» اين اجزاء «و تمت صورة البدن ثانيا و حصل الروح البخاري مرة أخرى عاد تعلق الروح كالمرة الأولى» اينجا دوباره همان نفسي که مرحله أولي تعلق اولي داشت الآن تعلق ثانوي پيدا ميکند و در حقيقت براي بار دوم تعلق پيدا ميکند به بدن. «عاد تعلق الروح کالمرة الأولي، فذلك التعلق الثانوي يمنع من حدوث نفس أخرى» ايشان ميخواهد بگويد تناسخ محال است چهجوري تناسخ محال است؟ براي اينکه اين بدن خودش روح دارد نفس دارد يک نفس ديگر نميتواند برايش بيايد. اگر نداشت بحث تناسخ ممکن بود بله اين بدن دوباره شکل گرفته مزاج بدني و روح بخاري شکل گرفته الآن دوباره جا دارد که يک نفسي به آن اضافه بشود. بدن که بدون نفس نميشود. تا زماني که به روح بخاري و مزاج نرسيده نفس نميخواهد ولي وقتي مزاج تعلق گرفت و صلاحيت تعلق پيدا کرد نفس ميخواهد.
حالا کدام نفس ميخواهد بيايد به اين برسد؟ نفس ديگري بيايد که اين تناسخ ميشود. اينجا همان نفس اضافه ميشود. «فذلک التعلق الثانوي يمنع من حدوث نفس أخري على مزاج الأجزاء» بنابراين «فالمُعاد هي النفس الباقية لنيل الجزاء انتهى» اين نفس باقيه بخاطر اينکه اين نفس مجرد است ولي بدن ميخواهد. اين بدن کدام بدن است؟ همين بدن اولي است. چهجوري شده؟ قيامت است و خداي عالم اراده کرده همين آب و هوايي که قبلاً در نشأه طبيعت بدن زيد را ساخته بود دوباره اينها جمع ميشوند وقتي حالت مزاج پيدا کردند و صلاحيت تعلق نفس حاصل شد آن نفسي که باقي بوده و مجرده است بر آن ملحق ميشود.
ببينيد اين حرفها چهجوري است؟ براي افراد عادي و کساني که اهل نقل و سمع و شهود و عقل و اينها نيستند اين حرفها حرفهاي عادي است و متکلمين اين حرفها را ميزنند اين حرفها گفتني نيست ولي چکار کنند؟ دستشان خالي است. هم ميخواهند تناسخ را ابطال کنند هم معاد را اثبات کنند و هم ميخواهند بگويند که اين نفس با همان بدن است معاد جسماني بايد اثبات بشود مجموعه اين حرفها اينها را به يک چنين چيزي ميکشاند.
مرحوم صدر المتألهين در مقام جواب از اين، چون اينها گفتند که ابطال کنند تناسخ را، الآن ايشان ميفرمايند که اينگونه ابطالها ارزشي ندارد اصلاً علمي نيست. لذا فرمودند «في ابطال ما ذکروه في دفع لزوم التناسخ» حالا وارد مقام ثاني بحث ميشوند. مقام ثاني بحث جوابي است که جناب صدر المتألهين به جناب غياث الدين دشتکي ميدهند. ميگويند شما چهجوري فرض کردي؟ مگر عالم طبيعت شوخي است؟ تعلق نفس و بدن مگر قراردادي است که امروز برود و فردا بيايد؟ اين را اينجا رهايش بکند بعداً وقتي اجزاء به هم جسبيدند دوباره برگردد؟ مگر اينجوري است؟ عالم طبيعت يک عالم واحدي است يک نظام تکويني روشني دارد شما داريد با آن با قرارداد و اعتباري درست ميکنيد. حالا اين نفس الآن اينجا بدن که وقتي صلاحيتش را از دست داد مزاجش را از دست داد اين نفس ميرود کجا ميرود؟ حالا معلوم نيست فعلاً سرگردان است وقتي معاد شد اين اجزاء دوباره برگشتند دوباره اين نفس ميآيد و تعلق ثانوي پيدا ميکند.
«و هذا غير صحيح» چرا؟ «لأن تعلق النفس بالبدن أمر طبيعي» يک امر طبيعي مادي است. طبيعي در مقابل قراردادي و اعتباري است مگر اين امر اعتباري است؟ «منشؤه» منشأ اين امر طبيعي «خصوصية المزاج و الاستعداد» اگر اين مزاج و استعداد و حرکت طبيعي در استکمال بعد از استکمال حاصل نشود اين نفس تحقق پيدا نميکند اين بدن در عالم طبيعت شده مثلاً از خاک و بعد نطفه و علقه و مضغه و فلان، هر لحظه به يک صورتي بود صورت ترابيه صورت نطفه صورت علقه صورت مضغه همينطور آمده آمده بالا اين رسيده به يک مرحلهاي که صورت نوعيه کافيه نيست نفس ميخواهد. آنجا که رسيد ميشود نفس نباتي ميشود بعد نفس حيواني ميشود بعد نفس انساني ميشود «ثم أنشأناه خلقا آخر» ولي در هر مرحلهاي يک صورتي يا يک نفسي دارد او را همراهي ميکند. اينجور نيست که همينجوري اين اجزاء کنار هم يکي يکي جمع بشود و فلان بشود. آن وقتي که جماد است خاک است يک عنصر است يک صورت نوعيه ترابي هدايتش و مديريتش ميکند. بعد وقتي نبات شد عناصر ديگري آمدند عناصر ديگر نفس ميخواهد ت اين چند عنصر هر کدام را به صواب و صلاح خودش برساند.
مرتب بيشتر ميشود بيشتر ميشود ميآيد نفس حيواني و بعد وقتي رسيد به يک مرحلهاي ديگر که عناصر بيشتر شؤونات بيشتر جهات وجودي کاملتر، اينجاست که «ثم أنشأناه خلقا آخر» پيدا ميشود و اينجا تازه اين نفس هنوز جسماني است جسماني نه جسم. جسماني است و در جسم منطبع است در بدايت نفس را جناب صدر المتألهين نفس را جسماني ميدانند مثل صورت نوعيه که به يک نوعي منطبع در بدن است در طبيعت است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اين تعلق بوده تعلق تدبيري بوده ولي اين تعلق ضعيف شده. اينجور نبود که از بين برود اين تعلق تدبيري بوده مثل اصحاب کهف يا مثل سگ اصحاب کهف. اين نفس مفارقت نکرده حتي اينهايي که ميگويند بدنشان سالم ميماند بعد از هزار سال براي اينکه اين بدن آن تعلق تدبيري را رها نکرده است. چون تعلق تدبيري رها نشده نفس و بدن همينجور سالم مانده است.
پرسش: ...
پاسخ: موت صورت کامل ميگيرد ولي چون هنوز در طبيعت هست و نفس تعلق تدبيري دارد اگر انطباع داشت فرمايش شما درست بود ولي انطباع ندارد. چون تعلق تدبيري دارد اين مجموعه را دارد تدبير ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، رفته در نشأه ديگر. الآن در اين فاصله نفس با کدام بدن هست؟ تعلق تدبيرياش به چيست؟
پرسش: به همين جسمي که الآن در اين عالم است.
پاسخ: در اين عالم خاک کردند که از بين رفت. از بين رفت به معناي اينکه مگر اينکه همان عرض کرديم تعلق تدبيري حفظ بشود ارتباط باشد ولي اگر از بين رفت، ديگه تعلق تدبيري معنا ندارد. بالاخره يک مادهاي بايد باشد تا تعلق بگيرد. يعني «بدن مّا»يي بايد باشد تا آن تعلق تدبيري حفظ بشود الآن اينجا ميفرمايند که «و کاد أن يخرج عن صلاحية التعلق» اين صلاحيت تعلقش را از دست داده و وقتي هنگام مرگ از دست داده، ما نميتوانيم تعلق تدبيري را مطرح بکنيم اما آن بدنهاي فوق العادهاي که مثلاً براي اولياي الهي مطرح است چنين جوابي را معمولاً ميدهند.
ايشان ميفرمايند که «و هذا غير صحيح» اين جواب جواب درستي نيست «لأن تعلق النفس بالبدن امر طبيعي» منشأ اين تعلق هم «خصوصية المزاج و الإستعداد و حركة الطبيعة في استكمال بعد استكمال إلى أن يبلغ درجة النفس في الكمال و ليس تعلقها به كتعلق الإنسان بخرابة عاش فيها أياما كانت معمورة فهجر منها مدة ثم اتفق له الرجوع إليها فصار معتكفا فيها بعد ذلك أبدا» نميتوانيد شما چنين چيزي را تصور کنيد بگوييد نفس وقتي در دنيا هست در خرابهاي است وقتي خرابه هم از بين رفت نفس ميرود دوباره وقتي اين خرابه ميخواهد آباد بشود و اجزاء و عناصر کنار هم قرار بگيرند دوباره ميخواهد برگردد. اينکه طبيعت نشد. طبيعت يک دستش بايد محفوظ باشد. وقتي از بين رفت ديگه طبيعتي نميماند.
ميفرمايد اين را اصرار دارند به اينکه نظام نظام تکوين است نه نظام قرارداد. «منشؤه خصوصية المزاج و الاستعداد و حرکة الطبيعة في استکمال بعد استکمال إلي أن يبلغ النفس» برسد همين مثالي که عرض کرديم که برسد به صورت نوعيه نطفه و علقه و مضغه و نفس نباتي «إلي أن يبلغ درجة النفس في الکمال» بعد ميفرمايند «و ليس تعلقها» نفس «به» بدن «کتعلق الانسان بخرابة» انسان مثلاً يک تعلقي به خرابه دارد خرابه که امر نفس نيست. بله اينجا يک مدت زندگي ميکند اين از بين ميرود بعد يک خرابه. «ليس تعلق النفس بالبدن کتعلق الإنسان بخرابة عاش فيها» که زندگي کرده يک مدتي در اين خرابه «أياما کانت» ايامي که اين خرابه معمور بوده «فهجر منها» اين خرابه از اين نفس مدتي هجرت کرده «ثم اتفق له الرجوع» اتفاق افتاده براي اين خرابه که رجوع بکند به نفس «فصار» در اين صورت است که معتکف ميشود در اين خرابه «بعد ذلک أبدا» که «مقصور النظر إليها عن العمرانات» که ما بياييم و نظر را و تحليل وجودي را به اينگونه از مسائل عمراني بخواهيم بدهيم که خرابه اول خوب است بعد خراب ميشود دوباره خوب ميشود و امثال ذلک.
«و مثل هذه الهوسات و الجزافات لا يكون في الأمور الطبيعية» اين دسته از مسائلي که اعلام ميشود اينها نسبت به مسائل قراردادي است ما نميتوانيم اينگونه از مسائل را در اينجا ببينيم. «و من ذاق مشرب الحكمي» آن کساني که مشرب حکمي را ذوق کردند «يعلم يقينا أن ما يتعلق به النفس يجب أن يكون أقرب الأجسام إليها نسبة فلا محالة يكون مختصا باعتدال مزاج متوسط بين الأضداد لجرم قريب الشبه بالسبع الشداد» بدن انساني مثل سبع شداد است مثل هفت طبقه آسمان است اين بدن مرکب است از همه عناصر هستي اين پيچيدگيهايي که در ظاهر انسان وجود دارد اين به جوري نيست که ما بخواهيم يک امر قراردادي را برايش بسازيم.
ميفرمايد که «و من ذاق مشرب الحکمي يعلم يقيناً انّ ما يتعلق به النفس يجب أن يکون» آن چيزي که نفس به آن تعلق ميگيرد «من البدن أقرب الأجسام إلي النفس» کاملاً يک نوع تنيدگي و ارتباط و وثاقتي بين بدن و نفس بايد باشد مثلاً شما صورت نوعيه نطفه را چهجوري اين تغيير ميدهد و صورت نوعيه مضغه ميشود؟ اين وحدت وجودي اگر حرکت جوهري نباشد اينها خيلي مشکل است کون و فساد قائل بودند. يعني صورت نوعيه مني يا صورت خاص مني از بين ميرود صورت مضغه ميآيد. صورت مضغه از بين ميرود کون و فساد است ولي جناب صدر المتألهين اين وحدت را حفظ کرد با وحدت جوهري که يک جوهر است که دارد مرتبه، حالا اگر ما به مسائل تشکيکي هم نگاه بکنيم اين يک وجود است که کمکم دارد کامل ميشود اشتداد وجودي پيدا ميکند در هر مرحلهاي ما يک نوعي را از آن استنباط ميکنيم انتزاع ميکنيم.
«و لا محالة يختص باعتدال مزاج متوسط بين الأضداد لجرم قريب الشبح بالسبع الشداد» يعني اينکه ميگويند سبع شداد هفت آسمان با همه آنها پيچيدگي بدن انسان را آنها اينطور معتقدند که لذا ميگويند انسان عالم صغير است و عالم هم انسان کبير است. بعد ايشان نقد ديگري را در ارتباط با تعبيري که جنبا غياث الدين دشتکي گفتند که ما دو نوع تعلق داريم يک تعلق اولي که در بدن طبيعي و مادي است و تعلق ثانوي در بدن برزخي و معاد است «و معنى قولهم لها تعلق ثانوي بالأعضاء أن تعلقها بها بالعرض» اين تعلق بالعرض است يعني چه؟ يعني رابطه اين نفس با بدن قطع شده آن بدن که ممزق است و هيچ از بين رفت. دوباره هنگام معاد وقتي الآن اين رابطه قطع شد دوباره هنگام معاد وقتي اين اجزاء را به اراده الهي جمع شده ميخواهد اضافه کند. اين که طبيعي نخواهد بود.
«إن تعلق النفس بالبدن» شما ملاحظه کنيد الآن نفس ما به بدن ما تعلق دارد بدن ما از طفوليت تا نوجواني، جواني، ميانسالي پيري مدام دارد عوض ميشود ولي آن وحدتي که بين نفس و بدن هست حفظ است و چون اين حفظ است اين تبدل نميتواند مايه تغيير باشد مايه تغير باشد. «أن تعلقها» نفس «بها» به بدن «بالعرض» است چرا؟ «لأجل كونها كالقشر الصائن للروح البخاري» نفس مثل يک ملحفهاي است يک پوستي است که نگاهدارنده روح بخاري است «الذي هو» اين روح بخاري که «كزجاجة في مشكاة البدن» الآن اين زجاج يعني چراغدان اگر بخواهد اين چراغ روشن باشد بايد يک زجاجهاي داشته باشد و الا از بين ميرود. اين صائن است «الکقشر الصائن للروح البخاري» روح بخاري که «الذي هو» اين روح «کزجاجة في مشکاة البدن» که «زيتها يضيء مصباح النفس» که زيت اين مشکات بدن روشن نگه ميدارد چراغ نفس را. اين يک مثال.
«أو كشبكة لحمام» حمام يعني کبوتر روح الهي «الروح الإلهي و الطائر القدسي في أرض خربة» در يک زمين خرابه و از بين رفتني. دنيا که ميگويند دنيا، عالم خراب است که از بين رفتني است «فإذا انكسرت الزجاجة و فني الزيت» و زيت هم از بين رفت «فأنى يقع ضوء المصباح في المشكاة» شما الآن ميگوييد اگر اين زجاجه نباشد اين زيت در اين مشکات نباشد اين «لا يضئ المصباح» اين چراغ را روشن نميکند. اينها بايد وجود داشته باشد. «ان التخريب» که بدن ممزق شده است اينها کجا هستند؟ ميفرمايد که «فإذا النکثرت الزجاجة» يک «و فني الزيت» و اين روغش هم تمام شده باشد فاني شده باشد «فانّي يقع ضوء المصباح في المشکاة» يا مثال دوم «و إذا تمزقت الشبكة» اين شبکه پاره شد «و استحالت ترابا» و اين انسان تبديل به تراب شد. اين شبکه چيست؟ شبکه مزاج است. مزاج نگاه ميدارد اين عناصر را. اگر اين مزاج پاره شد اين تور و شبکه پاره شد «و استحالت ترابا و هواء و طار طائرها القدسي فأي تعلق بقي له بأجزائها المتفرقة في أقطار من الأمكنة» اين آب و خاک و هوا و آتش رفت. همه اينها هر کدام به يک طرفي از اطراف عالم پراکنده شدند نفس چهجوري اين را نگه بدارد؟ اينکه مزاج ندارد.
اگر مزاجي باشد صلاحيت تعلق نفس را دارد. به هر حال بنابراين اين سخن که ما بگوييم حالا کار تناسخ هم کاري نداريم ايشان گفته از باب دفع تناسخ. کاي به دفع تناسخ هم نداريم شما بفرماييد که اتصال اولي و اتصال ثانوي، يا تعلق اولي و تعلق ثانوي، اين تعلق اولي و تعلق ثانوي چهجوري با وجود اين هم فاصله و اين همه انفکاک و ممزق بودن دوباره اين نفس تعلق ميگيرد؟ شما بايد يک وحدتي را حفظ بکنيد. شما بايد بگوييد که اين بدن همان است چرا؟ چون اين اجزا جدا شدند. اين بدن که وقتي اجزائش جدا شدند که چيزي ندارد تا حافظ و نگهبان يک طوري يک شبکهاي يک چيزي برايش وجود داشته باشد. «فأي تعلق بقي له» براي اين حمام يا براي آن طائر يا براي آن خرابه و فلان، تعلق بقي له بأجزائها المتفرقة في أقطار من الأمكنة».
«و الحمد لله رب العالمين»