1404/03/21
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
همانطوري که مستحضريد بحث در فصل چهارم از مباحث وجود ذهني است که در اين فصل مرحوم صدر المتألهين در جهت رفع اشکالاتي که در باب وجود ذهني است سخنان جناب صدر الدين دشتکي و همچنين محقق دواني را مطرح ميکنند و تحت عنوان «و زيادة توضيح و تنقيح» سعي ميکنند که اشکالاتي که در باب وجود ذهني هست را هم از سويي ديگر و از جانب اين بزرگان از حکماء که معاصرين هم هستند رد کنند.
عرض شد که در چهار مقام بحث ميکنيم مقام اول بعد از تحرير محل بحث که روشن شد اشکالات وجود ذهني جوري است که در حقيقت خود وجود ذهني را به چالش کشيده و مسائل وجود ذهني را دارد به گونه ديگري که به سمت انقلاب و شبح و مجاز و امثال ذلک است پيش ميبرد جناب صدر الدين دشتکي به ميدان آمدند و يک طرحي را و يک تحقيقي را ارائه کردند که اين تحقيق تا حدي مورد قبول جناب صدر المتألهين هست اما با توجه به اينکه مباني تحقيق کامل نيست طبعاً اشکالات همچنان هست.
بعد از تحرير محل بحث و بعد از اينکه اشکالات وجود ذهني را يافتيم، مرحوم صدر الدين دشتکي در مقام اول بحث در اين فصل چهارم به دنبال رفع اشکالات و دفع اشکالات هستند و تلاش ميکنند تا آنچه را که در باب اشکالات وجود ذهني هست آنها را برطرف بکنند. اشکالات وجود ذهني از چند ناحيه است و يکي از نواحياش بحث ارزش ادراکات و معرفت است که آيا آن مقداري که انسان در مقام ادراک و معرفت نسبت به اشياء دارد آيا با خارج تا چه حدي انطباق دارد و مطابقت دارد؟ که اگر مطابقت داشت که به تعبير حکيم سبزواري «للشي غير الکون في الأعيان ـ کون بنفسه لدي الأذهان» اين عين همان شيء خارجي است که به وجود ذهني موجود ميشود. اما اگر مطابقت نداشت ما يا بايد بگوييم که آنچه به ذهن آمده است يک انقلاب است يک تحولي است جوهر ميشود عرض، کم ميشود کيف و امثال ذلک. يا به تعبير محقق دواني ما مسئله را بايد از طريق مجاز حل کنيم بگوييم آنهايي که در خارج هستند ماهيتهاي مستقلياند ولي اينها که به ذهن ميآيند مجازاً به اينها ميگوييم جوهر. مسامحةً ميگوييم جوهر. اگر شجر را ما درک کرديم در خارج شجر حقيقتاً جوهر است وقتي ما اين را به ذهن آورديم اين حقيقتاً شجر نيست مجازاً و مسامحةً شجر است که جناب محقق دواني از اين راه خواستند مسئله اشکالات وجود ذهني را برطرف بکنند.
حقيقت جوهر در ذهن نميآيد. جوهر چيزي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» حالا اگر آمده در ذهن و «في موضوع» شده اين را مسامحةً به آن ميگوييم جوهر. مجازاً ميگوييم جوهر. ولي جناب صدر الدين دشتکي باب ديگري را باز کردند و در اين باب مسئلهشان اينطور است که ما ماهيات را امور بالطبع ميشناسيم و وجود هر کجا که باشد اصل است اگر در خارج ما وجودي داشتيم که «لا في موضوع» بود اسمش را ميگذاريم جوهر. همان ماهيت اگر آمد در ذهن «في موضوع» بود اسمش را ميگذاريم عرض. چرا؟ چون ماهيات به تبع وجودات شکل ميگيرند و اين سخني است که جناب صدر الدين دشتکي گفته و لکن اين سخن با انقلاب و امثال ذلک همراه است چرا؟ چون ايشان ميگويند که اين ماهيتي که در الآن در خارج به وجود خارجي موجود است همين ميآيد به ذهن به وجود ذهني يافت ميشود و وقتي اين به وجود ذهني يافت شد يک انقلابي اتفاق ميافتد يک امر جوهري ميشود امر عرضي.
اين سخن سخني است که برتافتنش کار آساني نيست پذيرشش کار راحتي نيست و اشکالات عديدهاي را جناب محقق دواني بر اين مترتب کردهاند. از جمله فرمودند که اينکه شما ميگوييد ماهيات به تبع وجودات شکل ميگيرند اين سخن نه بين است نه مبين. و اينکه شما ميگوييد که يک ماهيت جوهري در خارج وقتي به ذهن آمد تبديل ميشود به يک ماهيت عرضي، اين قول به انقلاب را ميپذيريد اين همان سخن قائلين به شبح و امثال ذلک است اشکالات ششگانهاي بود که ديروز ملاحظه فرموديد و حضرت استاد(دام ظله) خدا إنشاءالله سايهشان را مستدام بدارد به صورت باز و منقح به عنوان شش اشکال مطرح کردند.
اين مقام ثاني بحث بود که محقق دواني در مقابل صدر الدين دشتکي اين اشکالات و ايرادات را بر ايشان داشتند و نه مقدمهشان را پذيرفتند و نه آثاري که بر مقدمه بار کردند را قبول کردند. اينها را ديروز ملاحظه فرمودند. رسيديم به سخن جناب صدر المتألهين که دارند يک ارزيابي بين اين دو قول ميکنند که اين «و غاية ما يمکن لأحد» از اينجا مقام سوم بحث شروع ميشود که ديروز خوانديم صفحه 269 بخش پاياني خط و سطر پايان اين مقام سوم بحث است که سخن جناب صدر المتألهين است که ايشان دارند ميفرمايند که سخن جناب صدر الدين دشتکي قابل توجيه است. البته اين توجيه را نهايتاً خودشان هم نميپذيرند ولي ميگويند حالا اين تحقيقي که جناب صدر الدين دشتکي داشتند تمهيد مقدمهاي که پايهگذاري کردهاند اين به کجا بايد برسد؟
مسئله انقلاب که يک امر خارجي وقتي تبديل شد به يک امر ذهني از جوهر به عرض ميرسد، به هيچ وجه قابل پذيرش براي منکرين وجود ذهني نيست اين انقلاب همانطوري که بيان شد طبعاً شبيه قول به شبح و امثال در ميآيد وگرنه اين حقيقتاً جوهر نيست. حالا اگر کسي آن مقدمه را بپذيرد که ايشان جناب صدر الدين دشتکي هم خيلي روي اين مقدمه تأکيد ميکرد و ميفرمود که «و بيانه يتوقف علي تمهيد مقدمة» صفحه 266 سطر سوم، فرمودند «و بيانه» يعني بيان اين تحقيقي که اين جناب بعض الاماجد يعني صدر الدين دشتکي داشتند «يتوقف علي تمهيد مقدمة» که مقدمه را هم ملاحظه فرموديد اين است که ماهيتها به تبع وجودات شکل ميگيرند.
اين مقدمه يک اصل اساسي است که مورد پذيرش همعصران ايشان نيست حتي شايد خود ايشان هم در بسياري از جاها اين امر را نپذيرد. ما رسيديم به مقام سوم بحث که مقام ارزيابي است که جناب صدر المتألهين دارند از قول جناب صدر الدين دشتکي و تحقيق ايشان ميکنند و از ايشان دفاع ميکنند و اشکالات جناب محقق دواني را دفع ميکنند که ما بخشياش را ديروز خوانديم «و غاية ما يمكن لأحد أن يقول من قبل القائل بانقلاب الحقائق الخارجية ـ من الجوهر و الكم و غيرهما إلى الكيف في الذهن» اينجوري بگوييم که چه؟ که «إن لكل من الحقائق العينية ربطا خاصا بصورة ذهنية» يکي از اشکالاتي که جناب محقق دواني کرد ميگويند که شما اين جوهر ذهني را ميآوريد به ذهن ميگوييم که به وجود ذهني موجود است و شده کيف نفساني. ربط بين اين جوهر خارجي و با اين عرض کيف نفساني اين ربط را چهجور درستش ميکنيد؟ ايشان در ابتدا مرحوم صدر المتألهين دارند ربط را درست ميکنند که آن شيء خارجي چگونه وحدت او و اين به صورت ذهني که به صورت کيف نفساني است حاصل ميشود؟ ميگفتند که فرمودند که «ربطا خاصا به يقال» به وسيله اين ربط گفته ميشود که «إنها» يعني همان حقيقت خارجي جوهر «صورته الذهنية و يجد العقل بينهما ذلك الربط» و عقل اين رابطه را ميفهمد در خارج ما چنين رابطهاي را حس نميکنيم عقل است که ميفهمد اين چيزي که در خارج براساس وجود خارجي جوهر بود الآن در ذهن به وجود ذهني عرض است. عقل اين را مييابد که اين را ديروز خوانديم.
«ـ و حقيقة ذلك أنها لو وجدت في الخارج كانت عينه» خارج «و لا يلزم من ذلك أن يكون وجود كل شيء وجود كل شيء آخر» ايشان ميگويد که چون اشکالي که جناب محقق دواني کرد اين است که لازمه انقلاب اين است که هر چيزي هر چيزي بشود. جوهر بشود عرض، عرض بشود جوهر اينجوري ميشود. ايشان ميفرمايد که نه، اينطور حاصل نميشود چرا؟ چون اين ربط وجودي و ربط عقلي بين آن جوهر خارجي و اين عرض نفساني وجود دارد طبعاً اين آنطوري که شما تصور کرديد نميشود و لذا فرمود «و لا يلزم من ذلک أن يکون وجود کل شيء وجود کل شيء آخر» چرا؟ «لأنه فرق بين أن يقال لو وجد ألف مثلا في الخارج ـ و انقلبت حقيقته إلى حقيقة ب كانت عين ب أو يقال لو وجد ألف في الخارج كان عين ب» چرا «لأنه فرق» يعني يک فرق بين اين دو مسئله وجود دارد. اين دو مسئله چيست؟ يکي اين است که اين ربط را نبينيم يکي اينکه اين ربط را ببينيم. چهجوري ببينيم؟ عقل ميگويد که اين چيزي که در خارج هست همين با حفظ حقيقتش ميآيد به ذهن.
«لأنه فرق بين أن يقال لو وجد ألف مثلا في الخارج ـ و انقلبت حقيقته إلى حقيقة ب كانت عين ب» اين يک قول. «أو يقال» بگوييم «لو وجد ألف في الخارج كان عين ب» که مثلاً ميگويند اين حقيقتي که به عنوان جوهر است اگر با حفظ حقيقتش در ذهن باشد ما آن را جوهر ميخوانيم ولو کيف نفساني باشد.
پرسش: ...
پاسخ: اين ربط عقلي ميشود چرا؟ چون ما با حفظ حقيقت او آمديم اين را پذيرفتيم. اما اگر حقيقتش را از دست بدهد ربطي وجود ندارد و آن انقلاب محالي که شما ميگوييد پيش ميآيد. اينجوري دارد مرحوم صدر المتألهين از اين دفاع ميکند ميگويد فرق است بين اينکه آن چيزي که در خارج است با همه حقيقتش بيايد در ذهن و ما آن را درک بکنيم يک وقت است که نه، بدون اينکه ما آن حقيقت را درک بکنيم آن بيايد در ذهن. اينجا نميتوانيم بگوييم که اين همان است و وحدت حفظ شده است ولي با فرض حفظ حقيقت حفظ بشود. بعد ممکن است شما اشکال کنيد بگوييد که «قولك إذا وجد الكيف النفساني في الخارج بحقيقته الذهنية كان كيفا نفسانيا لا جوهرا» بعد ممکن است شما بگوييد شما مگر نميگوييد که با حفظ حقيقت؟ الآن اين حفظ حقيقت لازمهاش اين است که اين کيف نفساني با حفظ همين حقيقت که کيف نفساني است بيايد در خارج. بيايد در خارج جوهر که نميشود. شما ميگوييد که با حفظ حقيقتش بيايد. اينکه ميفرمايند اگر اينطور شما بگوييد که «إذا وجد الكيف النفساني في الخارج بحقيقته الذهنية» همانجوري که در ذهن بوده با همان کيفيت، چرا؟ چون ميخواهيد ربط را حفظ بکنيد. چون ميخواهيد ربط را حفظ بکنيد بگوييد که کيف نفساني در خارج در واقع و حقيقت همان امر ذهني است «كان كيفا نفسانيا لا جوهرا» اگر الآن مثلاً شجر را در خارج چيست؟ جوهر است. آمده در ذهن شده کيف نفساني و عرض. شما ميگوييد که پيوندي بين اين خارج و ذهن وجود دارد. ايشان ميگويد اگر ما اين پيوند را حفظ بکنيم يعني وقتي اين کيف نفساني در ذهن کيف نفساني است ما با همان حقيقت آن کيف نفساني را بياوريم در خارج، نميتوانيم جوهرش بخوانيم. همان کيف نفساني ميماند چرا؟ چون شما ميگوييد که اين با همان حقيقت دارد ميآيد در خارج يا ميآيد در ذهن. بنابراين مستشکل ميگويد که ما فرض شما را ميپذيريم. شما ميگوييد که آن جايي که يک موجود خارجي جوهري ميآيد در ذهن با حقيقتش ميآيد در ذهن. يا يک امر نفساني عرضي صورت ذهني که در ذهن است با حقيقتش ميآيد در خارج ميگويد اگر اين حرف را بزنيم لازمهاش اين است که چيزي که در ذهن است کيف نفساني است اگر به حقيقتش بيايد در خارج نبايد جوهر بدانيد همان کيف نفساني بايد بدانيد.
پرسش: و برعکس.
پاسخ: بله و برعکس. «قولك إذا وجد الكيف النفساني في الخارج بحقيقته الذهنية كان كيفا نفسانيا لا جوهرا» ولي ايشان ميفرمايند که «قلنا» جواب ميدهند «المفروض ليس هذا» که شما فرض کرديد «بل المفروض وجوده الخارجي فقط ـ لا مع انحفاظ كونه» شما ميفرماييد که با توجه به مقدمهاي که جناب صدر الدين دشتکي گفتند حرف را پيش ببريد جناب صدر الدين دشتکي ... مسئله وجود را هم مطرح کرده گفته اين به تبع وجود اين ماهيتش شکل ميگيرد اين کيف نفساني آمد در خارج وجودي پيدا کرده چه وجودي پيدا کرده؟ وجود جوهري پيدا کرده چون آمده در خارج «لا في موضوع» شده است پس اين را هم توجه کنيد. ما ميگوييم حقيقت، ولي با اين مقدمه ميگوييم. «قلنا المفروض ليس هذا بل المفروض وجوده الخارجي فقط ـ لا مع انحافظ کونه كيفية» بله اگر شما بخواهيد با انحفاظ کيف نفساني اين را بخواهيد در خارج بياوريد حق با شماست انحفاظ کيف نفساني ميگويد که در ذهنت کيف است در خارج هم بايد کيف باشد. ولي ايشان ميفرمايد که اين حقيقت هست ولي اين حقيقت با وجودي که الآن تحول پيدا ميکند و خارجي ميشود با آن بايد لحاظ بشود. «لا مع انحفاظ کونه کيفية نفسانية فإن وجوده الخارجي يستلزم انقلاب حقيقته ـ» وقتي به خارج آمد آن لحاظ خارجي را هم داشته باشيد. اگر بدون وجود بخواهيد لحاظ بکنيد حق با شماست ولي اگر وجود آمد و معيار شد بايد آن را حفظ کرد.
«إذ الحقيقة الذهنية مشروطة بالوجود الذهني و الحقيقة الخارجية مشروطة بالوجود الخارجي» بنابراين «و بالجملة فوجود الأمر الذهني في الخارج عبارة عن انقلاب حقيقته إلى الحقيقة الخارجية» پس جمعبندي ميخوهند بکنند بالجمله است. ميخواهند بگويند که اگر ما انحفاظ ذاتيات را داشتيم وجود را نداشتيم حق با شماست. اين عرض نفساني اين کيف نفساني
پرسش: ...
پاسخ: اين وجود نفساني اگر فقط و فقط مع انحافظ الذاتيات بخواهد بيايد لازمهاش اين است که يک عرض در خارج هم با همان حيثيت عرض نفساني باشد ولي نه، انحفاظ ذاتيات هست اما با وجود جديد دارد آشنا ميشود. چون با وجود خارجي دارد آشنا ميشود آن عرض نفساني ميشود جوهر. «و بالجمله فوجود الأمر الذهني في الخارج عبارة عن انقلاب حقيقته إلي الحقيقة الخارجية أو متضمن لهذا الانقلاب فليتأمل ففيه ما فيه» اينجا ايشان ميفرمايد که اين سخن ما بياشکال نيست. تأمل کنيد «ففيه ما فيه» شما داريد به تعبير امروزيها پارادوکسي حرف ميزنيد. انحفاظ ذاتيات معنايش اين است که اگر در ذات در نفس عرض است در خارج هم عرض باشد ولي وقتي شما ميگوييد که در خارج ما ملاحظه ميکنيم آن ذاتيات را به همراه وجودش و اين انقلاب اتفاق ميافتد اين «فيه ما فيه» است.
بعد ايشان ميفرمايد که ما يک جور ديگر هم ميتوانيم کلام صدر الدين دشتکي را توجيه کنيم «و يمكن توجيه كلامه بوجه آخر أقرب من الحق و أبعد من المفاسد المذكورة ـ» و آن چيست؟ ميگويد: «و هو أنه لما قام البرهان على أن للحقائق العينية ذاتيات بها يصدر آثارها الذاتية التي هي مبادي تعرف الذاتيات و امتيازها عن العرضيات كالجسمية المعتبرة في مفهوم الشجر المقتضية للتحيز و قبول الأبعاد و الصورة النباتية المقتضية للنمو و التغذية و إذا حصلت تلك الحقائق في الذهن».
اين مطلب را از خارج عرض کنيم؛ ما يک جور هم ديگر هم ميتوانيم حرف بزنيم بالاخره اين مشکل بايد برطرف بشود. ما نميتوانيم دست از وجود ذهني برداريم و اين اگر بخواهيم دست از وجود ذهني برداريم يعني ارتباط ما با خارج قطع است يعني سفسطه يعني مغالطه، يعني هيچ. اين اصلاً مسئله وجود ذهني اين است. اگر وجود ذهني را برداريم رابطه ما با خارج چهجوري برقرار است؟ اين شجر را ما به آن علم نداريم. چرا؟ يا بايد مجازاً و مسامحة به آن بگوييم شجر در ذهن، يا از باب انقلاب بگوييم اين در خارج شجر است و در ذهن يک چيز ديگري است. اين مباحث معرفتشناسي اينها را دارد. اگر ما قول به وجود ذهني را تثبيت نکنيم طبيعي است که نهايتاً منتهي ميشويم به سفسطه. به مغالطه. لذا اين حکيم سبزواري که با اين دقت «للشيء غير الکون في الأعيان کونه بنفسه لدي الأذهان» را دارند مطرح ميکنند براي اينکه رابطه بين ما يعني انسان و خارج را يک رابطه حقيقي و يک امر عيني بدانند که ما آنچه را که به آن معرفت داريم و ادراک ميکنيم اين همان عين واقع است تفاوت در وجودين است همان ماهيت با همه وجوداتش ميآيد در ذهن با همه خصائصش ميآيد به ذهن ولي وجودش نميآيد. ما از انسان، انسان چيست؟ انسان «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق» اين انسان که ميآيد به ذهن چه ميشود؟ اينجا هم ميشود «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق».
يعني عينيت بين خارج و ذهن محفوظ است آن چيزي که ما از انسان ادراک ميکنيم همه ماهيت زيد انسان در خارج است. اگر اينجوري حرف نزنيم و ذهنيت را با خارج دو تا امر جدگانه بدانيم يا بايد قائل به قول شبح بشويم يا قائل به انقلاب بشويم يا قائل به قول مجاز و مسامحه و امثال ذلک بشويم و لذا بايد تلاش کرد که اين مسئله حل بشود.
پرسش: ...
پاسخ: ذاتياتش محفوظ است ولي «من هو»اش چيست؟ يعني «ما هو»اش ميآيد «من هو»اش نميآيد. يعني زيد مگر در خارج مشخصاتي از قد و قامت و اينها ندارد؟ پس لازمهاش اين است که شما زيد را که تصور ميکنيد عمرو بفهميد!
پرسش: ...
پاسخ: ذاتيات صرف کافي نيست براي اينکه آنچه که در خارج است مرکب است از «ما هو» و «من هو». «و يمكن توجيه كلامه بوجه آخر أقرب من الحق و أبعد من المفاسد المذكورة ـ» و آن اين است که ما يک وحدتي داريم که اين وحدت در هر دو حال محفوظ است و آن معيار ماست «و هو أنه لما قام البرهان» که چه؟ که «على أن للحقائق العينية ذاتيات بها يصدر آثارها الذاتية» آن ذاتيات هست آن ذاتيات محفوظ است «بها يصدر آثارها الذاتية التي» آن آثاري که «هي مبادي تعرف الذاتيات و امتيازها عن العرضيات» پس ما اشياء را در خارج با ذاتيات ميشناسيم همان ذاتيات را ميآوريم در ذهن و از طريق ذهن آنها را ميشناسيم. مثلاً «كالجسمية المعتبرة في مفهوم الشجر» شجر را شما چه ميگوييد؟ ميگوييد «جسم نام» وقتي جسم شد داراي ابعاد هست ابعاد ثلاثه است زمان دارد مکان دارد قابل اشاره حسيه است همه اينها را ما ميبريم به ذهن اشکالي ندارد. «کالجسمية المعتبرة في مفهوم الشجر المقتضية» اين جسميت مقتضي چيست؟ «للتحيّز و قبول الأبعاد و الصورة النباتية» کالجسمية يک مثال. مثال ديگر: «و الصورة النباتية» شما يک نباتي را تصور کرديد نبات اقتضاي چه دارد؟ «المقتضية للنمو و التغذية» با همه ويژگيهايش ميآيد به ذهن. «و إذا حصلت تلك الحقائق في الذهن كانت صورا علمية ناعتة للنفس» پس بنابراين ما ميآييم و ميگوييم مگر نه آن است که بين موجود خارجي و موجود ذهني آن ذاتياتش براي ما اصلاند؟ اين ذاتيات محفوظ هستند. در خارج شما به شجر چه ميگوييد؟ ميگوييد جسمي است که نامي است و تغذيه دارد در ذهن چيست؟ اين هم همينطور است جسم نامي تغذيهدار است. «و إذا حصلت تلک الحقائق في الذهن کانت صورا علمية ناعتة للنفس صفات لها» يعني عرض براي نفس است «مع بقاء تلك الحقائق» همه آن حقائقش هم محفوظ است از جسم بودن از نامي بودن از اهل تغذيه بودن. «مع بقاء تلک الحقائق بوجه ما» البته به وجهي است. جسم نامي خارج با جسم نامي ذهن فرق ميکند ولي ما در مقام فهم همان جسم نامي را ميفهميم همان جسم صاحب تغذيه را ميفهميم.
«و صارت لها حقائق عرضيات من الكيفيات النفسانية» آن چيزي که شما از آن ذاتيات حقائقي ميفهميديد الآن همانها تبديل شده به عرضيات. ولي همان است همان جسميت است همان نمو است همان تغذيه است «صارت لها حقائق عرضيات من الکيفيات النفسانية فعلم أن الحقائق الكلية من حيث هي» مستحضريد که دارند جواب ميدهند که ما وحدت را داريم چون ربط بين خارج و ذهن مهم است. ميگويد ما اين ربط را داريم و همان چيزي که شما به عنوان ذاتيات که اقتضائاتي دارد در خارج ملاحظه ميکنيد در ذهن هم هست. الآن در خارج، نار را که شما تصور ميکنيد ملاحظه ميکنيد اين نار با خودش حرارت را ندارد؟ دارد. ذهن را هم که آورديد اين نار با حرارت است فقط اينجا تبديل ميشود به عرض. حالا آنجا جوهر است.
پرسش: ...
پاسخ: ندارد لذا فرمودند که «بوجه ما». مثل اين مسئله را جناب ارسطو هم ميفرمايند «مثالها مثال الهيولى التي أثبتها المعلم الأول و أتباعه» جناب ارسطو هم رابطه بين اشياء را از طريق ماده مشترکه حل ميکردند. «مثالها مثال الهيولى التي أثبتها المعلم الأول و أتباعه من حيث إنها» يعني هيولي «ليست متعينة أصلا» هيولي يک امر مبهم است جنسي است حيثيت جنسي دارد اصلاً تعين ندارد. در خارج يک جوري ديده ميشود بخاطر وجودش. در ذهن يک جور ديگر است. در خارج مثلاً جوهر ديده ميشود در ذهن عرض ديده ميشود. «مثالها مثال الهيولى التي أثبتها المعلم الأول و أتباعه من حيث إنها ليست متعينة أصلا و ليست لها حقائق متحصلة ـ بها تدخل من حيث هي تحت مقولة من المقولات بل هي» اين ماده مشترکه «مبهمة غاية الإبهام إنما يتحصل و يتعين لها ماهيات بالقياس إلى أحد الوجودين» اين ماده يک سلسله به لحاظ خارجي ذاتياتي ميگيرد که فصولش را تعيين ميکنند اينها را اگر ما جنس بدانيم فصولش و اعراض و عوارضش را تأمين ميکنند.
يک مثال ميزنند ميفرمايند که «فالحقيقة المائية إذا لوحظت ـ من حيث وجودها العيني الأصيل» اين حقيقت مائيه دقت کنيد! «كانت جسما سيالا رطبا ثقيلا» اما «و إذا وجدت» همين حقيقت مائيه «في الذهن و قامت به» به ذهن «صارت» همين حقيقت مائيه «عرضا من الكيفيات النفسانية و هي بنفسها لا يتحصل بشيء منها» حقيقت مائيه رطب است؟ سيال است؟ ثقيل است؟ نه. در ذهن ميآيد يک جوري است در خارج ميآيد يک جور ديگري است ولي حقيقت مائيه محفوظ است. «و إذا وجدت» همين حقيقت مائيه «في الذهن و قامت بالذهن، صارت» اين حقيقت مائيه «عرضنا من الکيفيات النفسانيه و هي نفسها» حقيقت مائيه را ذاتاً بخواهي لحاظ بکني «لا يتحصل بشيء منها و لا يندرج تحت واحد من المقولتين» نه تحت جوهر است نه تحت عرض است. حقيقت مائيه اينجوري است «بالنظر إلى حقيقته المبهمة المأخوذة مع الوجود المطلق الغير المتخصص بالخارج أو العلم» يک وجود خارجي داريم يک وجود ذهني داريم يک وجود مطلق داريم. اين حقيقت مائيه با وجود مطلق است وقتي با وجود مطلق بود نه تعين خارجي دارد نه تعينات عرضيه. «بالنظر إلى حقيقته المبهمة المأخوذة مع الوجود المطلق الغير المتخصص بالخارج أو العلم».
«فإن قلت» اگر کسي بگويد که جناب صدر المتألهين! «ما ذكرته لا يطابق قواعد القوم» قواعد قوم يعني آن چيزي که در نزد قوم مثلاً ميگويند اطباء اينطور ميگويند پزشکان اينطور ميگويند مهندسين اينطور ميگويند قواعدي که بين قوم يعني حکماي قوم حکماي فلسفه و اينها هست اين با آن تطبيق نميکند «ما ذکرته لا يطابق قواعد القوم و لا يظهر صحته أيضا» اين معلوم نيست که صحيح باشد چرا؟ «لأن الشيء لا ينفك عن ذاتيه» چرا از خودت در آوردي؟ براي چه از خودت در ميآوري؟ شيء از اين دو حال خارج نيست يا خارجي است يا ذهني است؟ ما يک وجود مطلق داشته باشيم و اين وجود مطلق با مطلق ماهيتش ارتباط داشته باشد در خارج يک جوري ظهور ميکند در ذهن يک جوري ظهور ميکند اين را چه کسي گفته؟ اين را از خودت در آوردي؟ براي اينکه ما يک حقيقت وجود مطلق که اين وجود مطلق همان حقيقت مائيه را بخواهد پوشش بدهد بدون سيال بودن و رطب بودن ثقيل بودن يا بدون اينکه حيثيتهاي نفساني را داشته باشد چنين چيزي ما نداريم.
«ما ذكرته لا يطابق قواعد القوم و لا يظهر صحته أيضا» چرا؟ «لأن الشيء لا ينفك عن ذاتيه بحسب الوجودين» يا وجود خارجي است يا وجود ذهني است. «على ما تقرر من خواص الذاتي و أيضا» اشکال ديگر اين است که «على هذا التقدير لا يكون لشيء واحد وجودان ذهني و عيني» براساس اين ما براي يک شيء واحد آن حقيقت مائيه ديگر دو تا وجود نخواهيم داشت ذهني و خارجي.
«قلت لما تقرر» ملاصدرا دارد جواب ميدهد «لما تقرر عند هذا القائل تقدم الوجود» ميفرمايد که شما پس به مقدمهاش توجه نکردي به آن تمهيدي که جناب صدر الدين آورده توجه نکردي. من دارم با تأکيد به آن مقدمه ميگويم آن مقدمه ميگويد که ما چنين چيزي داريم که ماهيات به تبع وجوداتشان يافت ميشوند آن ماهيت مبهمه مطلقه اين نه! اما اين ماهياتي که ثقيل باشد رطب باشد سيال باشد اينها با چه در ميآيد؟ با همان خارج در ميآيد «قلت لما تقرر عند هذا القائل» تقرر چه؟ «تقدم الوجود على الماهية و هو الذي ساق عندنا إليه البرهان».
پرسش: قائل همان آقاي صدر الدين دشتکي است؟
پاسخ: بله. «و هو الذي ساق عندنا» اينکه جناب صدر المتألهين ميگويد که «ساق عندنا إليه البرهان» يعني ما برهان داريم که اين درست است که وجود اصل است و ماهيت فرع. اين را در پرانتز گذاشتند آفرين! «و هو الذين ساق عندنا إليه البرهان فالشيء إنما يتعين» ما يک شيء مبهم داريم حقيقت مائيه است يک شيء متعين داريم اگر در خارج باشد ميشود رطب و سيال و ثقيل ولي اگر در ذهن باشد ميشود کيف نفساني نائت صفت و امثال ذلک. «فالشيء إنما يتعين» يعني «من هو» شيء را ميخواهي؟ بيا ببين در خارج يا در ذهن چگونه است! «بوجوده الخارجي أو الذهني و مع قطع النظر عن الوجودين ليس له حقيقة أصلا» اگر اين را شما وجودينش را نگاه نکنيد حقيقتي ندارد آب مبهم است. حقيقة المائيه است حقيقة الهوائية است حقيقة الشجرية است حقيقة الناريه است. اينها تعيني ندارند. وقتي آمدند در خارج به وجود خارجي يا وجود ذهني يافت شدند آن وقت تعين پيدا ميکنند. ماهيت مبهمه دارند. مثل وجود مطلق دارند. «و مع قطع النظر عن الوجودين ليس له حقيقة اصلا لا جوهرية و لا عرضية و لا مبهمة و لا معيّنة».
پرسش: ماهيت معينه براي وجود خارجي است و ماهيت مبهمه براي حقيقت است.
پاسخ: حقيقتي است که آن حقيقت با وجود مطلقش است نه وجود خارجي يا نه وجود ذهني. «فإذا وجد» اگر وجود پيدا کرد آن حقيقت مبهمه «فإن كان من حيث الوجود» از حيث وجود نحوه وجود همان را پيدا ميکند «لا يستدعي موضوعا يقوم به كان جوهرا و إلا لكان عرضا» ميگوييد اين در سايه وجودش جوهر و عرض ميشود ولي حقيقت مائيه نه جوهر است نه عرض. حقيقت مائيه نه رطب است نه ثقيل است نه سيال است هيچ! نه نائت نفس است هيچ چيزي از اينها نيست «الحقيقة المطلقه الحقيقة المائية» تمام شد و رفت.
«و لکن فإذا وجد فإن کان من حيث الوجود لا يستدعي موضوعا» موضوع نخواهد که «يقوم به کان جوهرها و إلا» يعني يستدعي موضوعا که يقوم به «لکان عرضا. و كذا بالنظر إلى وجوده الذاتي إن كان قابلا للأبعاد كان جسما و إن كان مقتضيا للنمو و التغذي كان ناميا و قس عليه الحساس و المتحرك و الناطق و الصاهل ـ» اينها را شما صاهل بودن يا ناطق بودن کي حاصل ميشود؟ آن وقتي که با وجودش باشد و الا حقيقة الإنسانية، حقيقة الفرسية، اين حقيقة الفرسية نا صاهل است نه ناطق هيچ! وقتي به وجود آمد اينطور ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: براي اينکه ما يک نقطه مشترک داشته باشيم. بين خارج و ذهن.
پرسش: ...
پاسخ: زماني ميتواند بشود که ما يک ماده مشترک داشته باشيم خاطرتان ميآيد که محقق دواني مرتب دارد زور ميزند که ماده مشترکتان کجاست؟ آن حيثيت جنسي و ابهاميتان کجاست که در خارج بشود جوهر، در ذهن بشود عرض؟
پرسش: ...
پاسخ: اين ماهيت مبهمه دارد درست ميکند اين ماهيت کليه را دارد درست ميکند. «فظهر أن انتزاع هذه الذاتيات من الذات إنما يمكن بشرط وجود» اگر شما بخواهيد بگوييد آب رطب است يا سيال است يا ثقيل است آن وقتي که آن حقيقت مائيه را با وجود خارجياش ديديد ميتوانيد اينجوري حرف بزنيد و الا حقيقت مائيه نه رطب است نه يابس. نه ثقيل است نه خفيف و امثال ذلک. «فظهر أن انتزاع هذه الذاتيات من الذات إنما يمكن بشرط وجود تلك الذات في الخارج تحقيقا أو تقديرا».
«و إذا لم تلاحظ وجودها الخارجي» تحقيقا و تقديرا اين است که شما اگر آمدي و تحقيقا در خارج ديدي اين آب را، حقيقتاً به آن ميگوييد که سيال است رطب است ثقيل است. اگر فرضا در خارج تقديرا در خارج ديدي ميگويد بايد ثقيل باشد همين احکام را تقديرا ميگويي.
«و إذا لم يلاحظ وجودها الخارجي» اگر شما اين را در خارج نبيني بل لوحظت بشرط الوجود الذهني صلحت لأن ينتزع منها الذاتيات العرضية من العلم و الكيف و أمثالهما ـ»؟ اين آب را شما در خارج که ببيني ميگوييد رطب است ثقيل است سيال است درست است. همين حقيقت مائيه را در ذهن ببين ميگوييد صفت است نائت است عرض است. همين است حقيقت مائيه. آن حقيقت مائيه از دست نميرود آن نقطه مشترک ماست آن حيثيت ابهامي ماست و آن ربط بين خارج و ذهن را دارد تأمين ميکند. چون ربطي که اول بحث امروز گفتند قبول نکرد و فرمود «فاليتأمل فيه ما فيه» اما اين ربط را دارد درست ميکند اين وحدت را درست ميکند که يک وحدت ابهامي بين خارج و ذهن وجود داشته باشد.
«و إذا لم تلاحظ وجودها الخارجي بل لوحظت بشرط الوجود الذهني صلحت لأن ينتزع منها الذاتيات العرضية من العلم و الكيف و أمثالهما ـ و إن لوحظت» همين حقيقت مائيه «بشرط مطلق الوجود» نه وجود خارجي نه وجود ذهني «من غير ملاحظة خصوص أحد الوجودين لم يصلح لأن يشار إليها و تعيّن لها حقيقة من الحقائق» حقيقة المائيه را ما از شما سؤال ميکنيم سيال است؟ معلوم نيست. رطب است؟ معلوم نيست. ثقيل است؟ معلوم نيست. وقتي حقيقة المائيه به وجود خارجي درآمد اين احکام را پيدا ميکند. حقيقة المائيه جوهر است يا عرض؟ هيچ. حقيقة المائيه هيچ چيزي نيست. اگر به وجود خارجي درآمد ميشود جوهر. به وجود ذهني درآمد ميشود کيف نفساني. لذا فرموده است که «و إن لوحظت بشرط مطلق الوجود من غير ملاحظة خصوص أحد الوجودين لم يصلح» آن حقيقت مائيه «لأن يشار إليها و تعين لها» قابل اشاره نيست که حقيقت مائيه کجا هست؟ اگر حقيقت مائيه به وجود خارجي باشد ميگويد نگاه کنيد اينجاست، آنجا نيست. ابعاد ثلاثه دارد و فلان و فلان. اما حقيقت مائيه اگر وجود پيدا نکرد به وجود مطلق يافت شده بود، چه؟ احکام را ندارد. «لم تصلح لأن يشار إليه» که يشار اليه باشد «و تعين لها حقيقة من الحقائق».
«و لا يحيط بها تعبير الألفاظ ـ» هيچ کدام از الفاظ سيال بودن رطب بودن ثقيل بودن به آن نميخورد «و تأدي العبارات و تحديد الإشارات بل يكون لها الإطلاق الصرف و اللاتعين البحت ـ» حقيقت مائيه را بفرماييد که چيست؟ ميگويد حقيقت مائيه لا تعين است يک حقيقت بحت است هيچ چيزي نيست. ما نميتوانيم برايش عبارتي بگذاريم. سيال بودن رطب بودن ثقيل بودن آن وقتي است که در وجود خارجي باشد. نائت بودن وصف بودن عرض بودن آن وقتي است که وجود ذهني باشد.
پرسش: ...
پاسخ: دو تا حقيقتاند دو تا ماهيتاند ولي تعين ندارند. نه اين نه آن. تعينشان از وجود خارجي تأمين ميشود يا وجود ذهني. «الانسان الفرس» «حقيقة الإنسان حقيقة الفرس» با قطع نظر از اين تعينات و عباراتي که هست. آنها از همديگر جدا هستند. الحمدلله عمده بحث تمام شد. «فإذا تقرر هذا فنقول معنى انحفاظ الماهيات و عدم انفكاك الذاتي عن ذي الذاتي في الوجودين» آن ربط را دارد درست ميکند آن اتهامي که جناب محقق دواني به صدر الدين دشتکي زد که وحدت نيست، ميگويد اين وحدت درست ميکند «فإذا تقرر هذا فنقول معنى انحفاظ الماهيات و عدم انفكاك الذاتي عن ذي الذاتي في الوجودين» اين است که «هو أن الذهن عند تصور الأشياء إنما يلاحظ هذه الصورة الذهنية العرضية لا من حيث وجودها الذهني بل يلاحظها من حيث وجودها العيني الخارجي الذي به تعين مقولته» اگر اين تفاوتها را شما ميبينيد آنجا ميگوييد جوهر اينجا ميگوييد عرض به لحاظ وجوداتشان است و الا حقيقت مائيه نه جوهر است نه عرض. نه رطب است نه يابس. نه ثقيل است نه خفيف. اينها مال آن وقتي است که به وجود درآمده باشند «الذي به تعين مقولته من حيث إنه جوهر مثلا و جسم و نام و يحكم عليها».
«بما يقتضيه حقيقته العينية» زماني حکم پيدا ميکند که حقيقت عينيه پيدا ميکند آن وقت است که شما ميخواهيد بگوييد که حقيقة المائيه رطب است؟ سيال است؟ ثقيل است؟ چشم ما ميپذيريم. اما اين را شما به وجود خارجي تبديل کنيد. بگوييد اين حقيقت مائيه وقتي به وجود خارجي تعين پيدا کرد اين احکام را پيدا ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: مثل ماده مشترک همين که از جناب ارسطو گفته است. ماده مشترک ميشود شجر حجر ارض سماء همه اينها ميشود. همه ماده مشترک هستند. ماده مشترک مبهم است. وقتي حيثيت ابهامي پيدا کرد شما هر نوع تعيني سوار کنيد. تعين را از کجا ميآوريد برايش؟ از راه وجودات خارجي يا ذهني. اينطور ميشود.
«و ينتزع عنها الذاتيات الخارجية مثلا ما وجد في الذهن عند تصور الماء ليس جسما» حقيقت مائيه اگر به وجود ذهني تبديل شد، اين جسم است؟ نه. جسم نيست. جوهر است؟ نه. سيال است؟ نه. حقيقتاً رطب دارد؟ نه. چرا؟ چون همه اينها به وجود عينياش برميگردد نه وجود ذهنياش. «و يحکم عليها بما يقتضيه حقيقته العينية و ينتزع عنها الذاتيات الخارجية مثلا ما وجد في الذهن» اگر حقيقت مائيه آمد در ذهن يافت شد «عند تصور الماء» اين که جسم نيست «ليس جسما و لا سيالا و لا رطبا و لا ثقيلا» همه اينها را دقت داريم اينها را خوانديم «بل هو» اين حقيقت مائيه وقتي به وجود ذهني درآمد «هو كيفية نفسانية» ميشود عرض نفساني. «لكن الذهن لما حذف عن أشخاص المياه الموجودة مشخصاتها و عوارضها اللاحقة لوجوده حصلت له قوة و بصيرة روحانية ينظر إلى حقيقة واحدة هي مبدأ المياه الجزئية و كوشف له مفهوم كلي يصدق عليها فيجعل ذلك الأمر الصادق عليها مرآة لتعرف أحكامها و أحوالها الخارجة و كذلك يستنبط ذاتياتها طبق ما لوحناك إليه سابقا».
ميفرمايند شما هر احکامي را که ميخواهيد بر يک چيزي بار کنيد براساس اين تحليلي که اخيراً دادند اين است که ما در حقيقت سه مقطع داريم يک مقطع، مقطع اعلاست که وجود مطلق است و حقائق در اينجا حالت ابهامي دارند. اين حقيقت مطلقه و وجود مطلق مثل الحقيقة المائية، الحقيقة الإنسانية و فلان، اينها به دو وجود موجود ميشوند. هر کدام از اين وجودات را پيدا کردند عقل ميآيد احکام آنها را بر آنها مترتب ميکند. اگر اين حقيقت مائيه به وجود خارجي مربوط شد عقل ميگويد که «هذا رطب، ثقيل، جسم» همين وقتي آمد اينجا عقل ميگويد که «هذا ليس بجسم، ليس برطب، ليس بثقيل بل هو عرض نائب وصف» و نظاير آن.
«لكن الذهن لما حذف عن أشخاص المياه الموجودة مشخصاتها و عوارضها» ذهن آمد و تجريد کرد همه اينها را جدا کرد «و عوارضها اللاحقة لوجوده» چه ميشود؟ «حصلت له» براي ذهن چه؟ «قوة و بصيرة روحانية ينظر إلى حقيقة واحدة» و آن چيست؟ «هي مبدأ المياه الجزئية و كوشف له مفهوم كلي» اينجا کشف ميشود براي ذهن يک مفهوم کلي. مفهوم کلي چيست؟ حقيقة المائيه است که «يصدق عليها فيجعل ذلك الأمر الصادق عليها مرآة لتعرف أحكامها و أحوالها الخارجة» که در حقيقت آن امر خارجيه وقتي که آن حکم برايش آمد «فيجعل ذلک الأمر الصادق عليها» را «مرآة لتعرف أحکامها و أحوالها الخارجة و كذلك يستنبط» عقل «ذاتياتها طبق ما لوحناك إليه سابقا».
حالا دارد اين را توجيه ميکند ميگويد ميتوانيم ما فرمايش جناب محقق صدر الدين دشتکي را به اين حمل بکنيم «و على هذا يحمل كلام القوم في انحفاظ الذاتيات» مگر قوم نميگويند انحفاظ ذاتيات؟ انحفاظ ذاتيات يعني چه؟ يعني در خارج هم که هست ذاتياتش محفوظ است در ذهن هم که هست محفوظ است اين کي محفوظ است؟ آن وقتي است که شما او را در حد مبهمه ببينيد. وقتي در خارج آمد به وجود خارجي موجود شد همانطور که مقدمه اين بزرگوار گفته که ماهيت به تبع است اينها بيرون هستند اما آنکه ذاتياتش هست منحفظ است. «و علي يحمل» شايد قوم را اين را نظر نداشته باشند ولي جناب صدر المتألهين ميفرمايند که ما ميتوانيم اينطور کلام قوم را توجيه کنيم «علي هذا يحمل کلام القوم في انحفاظ الذاتيات هذا ما أردناه أن نقول في توجيه كلام هذا القائل المذكور» تا اينجا ما تلاش کرديم که حرف جناب صدر الدين دشتکي را آفرين به اين حکما که تا يک چيز مخالفي را ديدند مدام بلند نکنند مدام الم نکنند مدام مخالفت مدام مخالفت!
الآن واقعاً فرمايشات جناب صدر الدين دشتکي با مباني ملاصدرا و قوم نميسازد. ولي چه تلاش و کوششي جناب صدر المتألهين کرد که بتواند. اينها فوق اخلاق است در علم. فوق اخلاق است در علم. اينها را نميتوانيم بگوييم ما مثلاً نه! اين اصلاً نميشود اسمش را چيزي گذاشت. ببينيد صدر الدين دشتکي چه گفته؟ نه مبنايش درست است نه بنايش درست است اما بالاخره دارد تلاش ميکند تا چکار کند؟ تا اشکالات وجود ذهني را برطرف کند و صدر المتألهين هم دارد با او راه ميآيد. ميگويد اگر گفته اينجوري ميشود، ميشود اينجوري توجيه کرد. ميشود وجود مطلق را درست کرد ماهيت مبهمه درست کرد و با اين حرف قوم را روي اين برد. اين خيلي بايد قدرداني بشود از يک حکيمي که اين ادبيات را دارد و سعي ميکند که نظام علمي را حفظ بکند. و الا به راحتي ميگويد آقاي صدر الدين جمع کن اين حرفها! اين چيست شما داريد ميگوييد؟ هستند. به همين راحتي رد ميکنند.
لذا يک محققي با چه تعبير مهمي فرمود که تعبيري که ايشان داشت «و سلک بعض الأماجد مسلک دقيقاً قريباً من التحقيق لا بأس بذکره و ما يرد عليه تجهيزاً للأفهام و توضيحاً للمقام» آفرين! اينها حکيم نيستند اينها بالاتر حکمتاند اينها اخلاق حکمت را دارند به ما ميآموزند.
پرسش: ...
پاسخ: بله، ميگويند که لذا آن چيزي که حيثيت ابهامي دارد آن چيزک است. و الا وقتي وجود خارجي پيدا کرد رطب است سيال است ثقيل است وقتي وجود ذهني پيدا کرد ميتوانيد بگوييد رطب است؟ نميتوانيد بگوييد. اما آن حقيقت مبهمه آن ربط را حفظ ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: بله ايشان ميگويد همين است لذا حرف قوم را هم براي اين توجيه ميکنند لذا ميفرمايند که «و على هذا يحمل كلام القوم في انحفاظ الذاتيات. هذا ما أردناه أن نقول في توجيه كلام هذا القائل المذكور».
در آخر سطر ميفرمايد «و ليعلم أن كلام المتأخرين» آقاي صحرايي دو سه مرتبه تا حالا نوشته خسته نباشيد. معمولاً در کلاسها وقتي ميگويند خسته نباشيد يعني بس است! ... جناب آقاي صحرايي، آقاي رسولي ميفرماييد از رؤيا مثل اينکه تازه ... ما همه بساطمان را براساس نظام جديد ميريزيم. بسيار خوب «و ليعلم أن كلام المتأخرين أكثره غير مبين على أصول صحيحة كشفية» اکثر اين حرفها مبتني بر مباني درست نيست. «ـ و مباد قويمة إلهامية» ما شاء الله.
پرسش: بالاخره حرفش را صدرا زد.
پاسخ: بله بايد بزند ميگويند اينها نه مبتني بر براهين متقن است نه براهين الهامي است نه کشفي است. «بل مبناه على مجرد الاحتمالات العقلية» مبناي اين سخنان مبتني است بر مجرد احتملات عقليه «دون المقامات الذوقية ـ و على الذائعات المقبولة» شايعات مقبوله که جدلي باشد «دون المقدمات البرهانية و لذلك من رام منهم إفادة تحقيق أو زيادة تدقيق إنما جاء بإلحاق منع و نقض» لذا اگر کسي بخواهد چيز کند جاي منع و نقض دارد. «و لذک من رام منهم إفادة تحقيق أو زيادة تدقيق إنما جاء بإلحاق منع و نقض».
«فأصبحت مؤلفاتهم بتراكم المناقضات ـ مجموعة من ظلمات بعضها فوق بعض» ولي ايشان اين ظلمات بعضها فوق بعض را هم رها نکردند. ميگويم اين فوق اخلاق است ما نميدانيم اين مرد چقدر بزرگ بوده! چقدر عظيم بوده! براحتي ميتوانست از کنار اين رد بشود بگويد «ليس بتحقيق» تمام شد و رفت. واقعاً هم همينطور بود. ولي خيلي تلاش کرد که اين را درست کند. اينها اولياي الهياند ... «فما خلص عن دياجيرها إلا الأقلون ﴿وَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾» هر کسي از ظلمات اينها ديجور همان ظلمات است از دياجير آنها رها پيدا نميکند.
الحمدلله خدا همه اين حکماء را رحمت کند که تلاش ميکردند ما اگر در حد همين آقاي محقق دواني ميمانديم اشکالات وجود ذهني تثبيت ميشد و وقتي اشکالات وجود ذهني تثبيت بشود رابطه ما با خارج قطع است. ما سفسطه داريم ما واقعيت که نداريم. اينکه ميگويد اصول فلسفه و روش رئاليسم يعني واقعيت را ميخواهيم بررسي بکنيم.