« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/03/05

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

 

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني به اشکال چهارم رسيديم. اين اشکال‌ها ضمن اينکه مسائل علمي خاص خودش را دارد يک سلسله مسائلي را واقعاً در حوزه جهان فلسفه ما يعني فلسفه هستي‌شناسي الهيات در حقيقت خيلي باز و روشن مي‌کند. به هر حال ما بايد ببينيم که علم چه موقعي وجود ذهني چه موقعيت وجودي در نظام هستي دارد؟ اينها حالا إن‌شاءالله مسائل بعدي مانده متأسفانه شايد إن‌شاءالله که مي‌رسيم ولي همان‌طور که شايد به ذهن مي‌زد نتوانيم به پايان برسانيم ولي ببينيم که خدا چه مي‌خواهد؟ اگر عنايتي داشته باشيم بتوانيم تمامش بکنيم.

ملاحظه مي‌فرماييد که يک امر را قبلاً همه حکما پذيرفتند به عنوان اينکه علم کيف نفساني است. «الصورة الحاصلة من الأشياء لدي النفس» اين را علم مي‌دانستند و علم را هم کيف نفساني مي‌دانستند کيف مي‌بود. يکي از مقولات عرضي بود خيلي محذوري نداشت. ولي وقتي فلسفه و بحث الهيات مطرح است الهيات يعني هستي‌شناسي. الهيات بالمعني الاعم که مطرح است ما آيا غير از وجود خارجي يک وجود ديگري وجود باشد نه از باب ماهيت که کيف نفساني تلقي بشود، چون تا زماني که به اين حد از بحث هستي‌شناسي مخصوصا در حکمت متعاليه دامن زده بشود اين مسئله که هستي همان‌طوري که هم علت است هم معلول هم واحد است هم کثير هم بالقوه است هم بالفعل هم خارجي است هم ذهني. ما يک وجودي داريم که اين وجود، ذهني است نه اينکه علم کيف نفساني باشد. علم يک وجودي است ... که حالا عده‌اي آن را وجود ذهني مي‌دانند و عده‌اي هم وجود خارجي مي‌دانند و وجود ذهني را هم ظل علم مي‌دانند.

خيلي از بحث‌ها اصلاً يک تحول هستي‌شناسانه در اين حوزه اتفاق خواهد افتاد. ملاحظه بفرماييد تا قبل از مباحث صدرايي بحث علم در حوزه کيف نفساني بود. علم را مي‌گفتند «الصورة الحاصلة من الأشياء لدي النفس». به بحث وجود ذهني از اين منظر با اين حد به آن پرداخته نشد. ولي الآن که بحث وجود ذهني به عنوان ظهور ظلي شناخته مي‌شود حالا يا ظل خارج يا ظل علم، بالاخره وجود است. بله ممکن است بگوييم اين وجود يک ماهيتي از او صادر مي‌شود به عنوان کيف نفساني. آنهايي که قائل بودند به اينکه علم کيف نفساني است در حد وجود به آن اعتقاد نداشتند يک ماهيتي است که در حقيقت در ذهن است. لکن الآن براساس آنچه که الآن داريم مي‌خوانيم و إن‌شاءالله بعداً بايد اين را تقويتش بکنيم علم وجود عيني است ولي جايش در نفس است و اين حقيقتي که وجود عيني است و جايش در نفس است يک ظهور ظلي دارد که آن را ما وجود ذهني مي‌دانيم که حالا مسائلش الحمدلله بخش قابل توجهش مطرح شد و بعضي هم که مطرح است ولي سلطان بحث به جلد سوم اسفار است که بحث علم را إن‌شاءالله آنجا بايد دنبال بکنيم که گواراي بحث علم آنجاست يعني انسان از آنجا انسانيتش آغاز مي‌شود چون به حيث تجردي راه پيدا مي‌کند و از حيث ماهيت به در مي‌آيد خيلي مباحث علم عظيم است. انصافاً عظيم است و اين بحث اتحاد عاقل و معقول در حقيقت اين جاها شکل مي‌گيرد و يکي از آنها قله‌هاي مباحث فلسفي ما در بحث اتحاد عاقل و معقول است که براساس اين نوع نگاهي که به وجود علم پيدا شده بحث اتحاد عاقل و معقول پيدا شد و اين اتحاد عاقل و معقول واقعاً به لحاظ تحول وجودي و صيرورت و اينکه انسان مي‌تواند ملک بشود و فلک بشود و هستي را براي خود داشته باشد هستي متعالي را، اينها خيلي مهم است.

لذا بحث ذکر و ذاکر و مذکور است. عامل و عمل و معمول است. علم و عالم و معلوم است. عقل و عاقل و معقول است و همين‌طور و همين‌طور يعني مسائل مي‌رود به سطحي که ديگر مي‌شود عين صراط. انسان مي‌شود صراط. يک زماني سالک صراط است بعد خود صراط است. «هذا صراطي مستقيم فاتبعوه» خود آقا علي بن ابيطالب صراط است. نه اينکه سالک بر صراط مستقيم باشد «هذا صراطي مستقيم» چرا؟ چون به لحاظ مرتبه وجودي به تجرد تام مي‌رسد و آنها هم حقائق تجردي‌اند و موجودات مجرد با هم عينيت پيدا مي‌کنند در اين مرتبه‌اي چقدر بحث‌ها عميق مي‌شود بسياري از مباحث ما در مباحث معارفي ما در اين رابطه شکل مي‌گيرد.

الآن در تفسيرها هست هم «لهم درجات» و «هم درجات» در قرآن است يعني براي عده‌اي «لهم درجات» آنهايي که به آن حد از مرتبه تجردي راه پيدا نکردند که عين مرتبه بشوند. عين عدل بشوند. ما ببينيد در مسئله ادبياتمان مي‌گوييم «زيد عادل» بعد مي‌گوييم «زيد عدل». اين را در حد چه مي‌دانيم؟ در حد لفظ مي‌دانيم. اما حکمت اين را در حد معنا بلکه در حد حقيقت مي‌داند. «علي مع القرآن و القرآن مع علي» سرّ اينکه خيلي‌ها نمي‌توانند اين حرف‌ها را بفهمند براي اينکه اين مباحث حِکمي برايشان راه باز نکرده است. «علي مع القرآن و القرآن مع علي»، «علي مع الحق و الحق مع علي يدور الحق مدار علي عليه السلام» اينها وقتي ما اين حکمت را نخوانيم اينها براي ما فقط يک سلسله سمعيات و نقليات است. ولي اين حکمت است که راه براي اين باز مي‌کند که انسان مي‌تواند عين حق بشود. عين حق بشود يعني چه؟ يعني هر آنچه از او صادر مي‌شود حق باشد. «الحق من ربک» اين مسائل ما را به اينجا مي‌برد. اگر اين مسئله را ما در اينجا حل نکنيم آنها همين‌جوري مي‌ماند. آنها همچنان در حد سمعيات و نقليات مي‌ماند.

اگر ما بخواهيم برسيم «القرآن مع علي و علي مع القرآن»، «علي مع الحق و الحق مع علي» بايد اين مسئله علم را حل کنيم. الآن ما مسئله‌اي نداريم که بتوانيم خودمان را به آنجا برسانيم جز مسئله علم. واقعاً نداريم برسانيم خودمان را. بايد در فلسفه روي علم خيلي کار بکنيم و لذا بحث جلد سوم اسفار خيلي مباحث رشيدي دارد. اين جاها هم به هرحال ما را کمک مي‌کند که آن‌جا إن‌شاءالله بتوانيم. خودمان را خسته نکنيم يعني خسته نشويم و فکر نکنيم که حکمت سقفش همين است. نه، اينها تازه بدايات حکمت است. الآن آنچه که داريم مي‌خوانيم بدايات حکمت است تا برسد آدم به اينکه مسئله اتحاد عقل و عاقل و معقول را درست بکند و معارف را با آن حل و فصل بکند اين مسئله هم درجات را حل و فصل بکند خيلي کار دارد.

پرسش: ...

پاسخ: مگر ما اصالت وجود نداريم؟ ماهيت در گذشته در حقيقت به هواي حقيقت ديده مي‌شد و لکن الآن حقيقتي برايش نيست علم کيف نفساني است کيف نفساني چيست؟ علم يک حقيقت وجودي است. علم قبلاً مي‌گفتند «العلم هو صورة الحاصلة من الأشياء لدي النفس» اين کيف نفساني است اين درست است اگر ما علم را در اين بدانيم. علم را صورت بدانيم. يعني عکس بدانيم مثل چيزي که در آينه است. «العلم هو صورة الحاصلة من الأشياء لدي النفس» اين مثل عکس است که در آينه ذهن مي‌ماند. اما نه، علم يک حقيقت وجودي است علم تحول‌آفرين است علم انسان را دگرگون مي‌کند. عکس مگر آدم را دگرگون مي‌کند؟ اين صورتي که در ذهن است شما اين عکس را بچسبانيد به ديوار، مگر ديوار را دگرگون مي‌کند؟ علم انسان را تغيير مي‌دهد هويت انسان را عوض مي‌کند. انسان را متعالي مي‌کند يعني تعالي وجودي به انسان مي‌دهد علم. خيلي فرق مي‌کند.

از علمي که به عنوان کيف نفساني تلقي مي‌شد و «هو صورة الحاصلة من الأشياء لدي النفس» ما بياييم به جايي که حقيقتي است که اين حقيقت را وقتي انسان دارا شد مي‌تواند با جهان اعلي تماس داشته باشد ارتباط وجودي داشته باشد و لذا خيلي از بحث‌ها را را با دقت مي‌خوانيم إن‌شاءالله. يک مقداري حوصله مي‌کنيم ولي بالاخره إن‌شاءالله چيزي نصيب ما مي‌شود از نظر معرفتي و إن‌شاءالله باورمان را هم نسبت به اين مسائل تقويت مي‌کنيم.

پرسش: ...

پاسخ: علم مقدمه است اما عقل مقدم است. همان‌طوري که در بحث آموزش و تهذيب مي‌گويند آموزش مقدمه است ولي آنکه مقدم است تهذيب است. علم مقدمه است ولي عقل مقدم است ما بايد به عقل برسيم انسان بايد عاقل باشد. عالم چه فايده‌اي دارد؟ «رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه» ما بايد علم فرا بگيريم علم مقدمه است براي اينکه به عقل برسيم. بنابراين عقل مقدم است علم مقدمه است.

اشکال چهارم را در جلسات هم قبل ملاحظه فرموديد اين جلسه هم تکرار کنيم که به جواب مي‌خواهيم برسيم. اشکال چهارم چه بود؟

پرسش: ...

پاسخ: اين مقدمه براي اينکه ما را با جهان تعقل و عقل آشنا مي‌کند. اين علم شأني از عقل است يک موجود عقلي اين علم را که حيثيت وجودي هم دارد شأني از اوست. آن موجود عقل است يعني تجرد تام است. آن موجودي که تجرد تام است يکي از شئون او همين معرفت است که او دارد.

اشکال چهارم چه بود؟ اشکال چهارم اين بود که ما اگر قائل به وجود ذهني بشويم لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اين است که وقتي يک حقيقتي را در ذهن آورديم ذهن ما با آن حقيقت متصف بشود. يعني اگر ما حرارت را اگر ما قائل باشيم که ملاحظه بفرماييد در گذشته مي‌گفتند حرارت کيفيت نفساني است يک ماهيتي است کيف است. اين وقتي که بيايد در ذهن لازم نيست ذهن را گرم بکند. ولي شما وقتي مي‌گوييد که علم وجود ذهني است وقتي حرارت را داريد حرارت وجود ذهني است اين وجود ذهني بايد ذهن را گرم بکند. مگر اين‌طور نيست؟ تا زماني که شما عکس مي‌دانستيد و مي‌گفتيد که صورت حاصله از اشياء لدي النفس است مي‌گفتيد خيلي خوب، حرارت را تصور کرديد اين صورت حرارت است حرارت که نيست. بنابراين دليل ندارد که ذهن را گرم بکند. ولي وقي شما مي‌خواهيد بگوييد که اين علم کيف نفساني نيست علم وجود است اگر وجود شد ما مي‌گوييم وجود اگر در ذهن آمد حرارت را تصور کرديد ذهن هم بايد حار بشود. برودت را تصور کرديد ذهن بايد برودت داشته باشد چرا؟ چون علم وجود شد و وجود آثار خودش را دارد. علم وجود شد و وجود آثار خودش را دارد. آقايان دقت بفرماييد که چه‌جور شد؟ اشکال اشکال درستي است. اگر ما قائل به وجود ذهني بشويم اگر بگوييم علم کيف نفساني است صورت است عکس است هيچ مشکلي ندارد. ولي اگر بگوييم علم کيف نفساني نيست علم وجود ذهني است حالا در مرتبه ضعيف، ظهور ظلي است وجود ذهني است اگر وجود ذهني شد وجود هر کجا آمد آثار خاص خودش را دارد. اگر حرارت در خارج حرارت ايجاد مي‌کرد و داغي ايجاد مي‌کرد اگر اين هم وجود است آمد در ذهن، بايد ذهن را داغ بکند. لذا که آقاياني که ادله وجود ذهني داشتند واقعاً در مقابل اين اشکالات مانده‌اند «و أنکر الذهني قوم مطلقا» اين است مي‌گويد شما اگر علم را کيف نفساني بدانيد اين صورت است و صورت حاصله که ماهيت است بنا نيست داغ بکند. ولي اگر شما عم را وجود دانستيد مي‌گوييد يک وجود خارجي داريم يک وجود ذهني، حرارت خارجي هم حرارت است حرارت ذهني هم حرارت است، وجوداً حرارت است، بايد گرم بکند. بايد ذهن را گرم بکند و آثار وصفي و نعتي را روي ذهن بياورد.

اين اشکالي بود که ملاحظه فرموديد. پس اشکال اين‌طور بود که اگر ما قائل به وجود ذهني بشويم نه کيف نفساني که ماهيت است. اگر قائل به وجود ذهني بشويم يلزم که در هنگام تصور حرارت، ذهن حار باشد و در هنگام تصور برودت، ذهن بارد باشد و در هنگام تصور رطوبت، ذهن مرطوب باشد و همين‌طور. اين اشکال.

مضافاً اشکال ديگر اين است که شما مي‌توانيد تصور کنيد دو تا امر متضاد را. حرارت را و برودت را مي‌توانيد تصور کنيد. هر دوي اينها تصور مي‌شوند. براساس قول شما، هر دوي اينها وجود ذهني‌اند اينها که امور متضاد هستند. دو تا امر متضاد وجودي چه‌جوري مي‌تواند در يک جا جمع بشود؟ جمع اضداد که نمي‌توانيم داشته باشيم. اين هم اشکال دوم بود. هم به لحاظ امور مضاده هم به لحاظ اينکه اينها وصف و نعت‌اند و موصوف خودشان را منعوت مي‌کنند به اين اوصاف حرارت و برودت و امثال ذلک. اين را که ملاحظه فرموديد.

وارد جواب مي‌شويم چند تا جواب را در حقيقت مطرح مي‌کنند. سه تا جواب را بيان مي‌کنند و اين جواب‌ها مبتني بر شناخت بعضي از مسائلي است که ما نسبت به آنها بايد توجه کنيم. از جمله مسائل اين است که حالا ما بالاترينش را اول بگوييم که خيال همه را جمع بکنيم. الآن خداي عالم مگر حرارت برودت را ايجاد نکرده و نيافريده؟ وجود علمي آنها هم در نزد حق بايد باشد. پس لازمه‌اش اين است که اگر خداي عالم خواست حرارت را ايجاد کند معاذالله ذات خدا حار باشد. پس اينکه اگر يک امري را ما در حقيقت در بالا تصور کرديم بايد شئون آن امر را در آن مرتبه بالا توجه داشته باشيم. يک وقت قيام، قيام حلولي است يک وقت قيام قيام صدوري است. در قيام حلولي حق با شماست اگر بناست چيزي حال بشود محل خودش را منعوت مي‌کند موصوف مي‌کند متصف مي‌کند ببينيد اگر رطوبت حال باشد و نفس محل باشد اين حال وقتي وارد اينجا شد اينجا را مرطوب مي‌کند اين حرف درست است. ولي در بحث وجود ذهني که از نفس صادر مي‌شود اين از باب حلول نيست بلکه از باب صدور است لذا اينها قيام صدوري دارند يعني حرارت و برودت و امثال ذلک.

اين‌گونه از مسائل ما را دارد يا مثلاً ما علم فعلي و علم انفعالي داريم. علم دو قسم است علم فعلي و علم انفعالي. علم فعلي علم ايجادي است و مؤثر است اما علم انفعالي متأثر است و منفعل است. ما بايد بدانيم که نفس دارد چکار مي‌کند؟ وقتي ما مي‌گوييم که اين وجود ذهني براي نفس هست، نفس دارد اين وجود را توليد مي‌کند نه اينکه يک چيزي در خارج مثلاً حرارت است و ما اين را بياوريم به ذهن، بعد اين‌جوري تصورش بکنيم. اينکه نيست. بلکه با ديدن حرارت برودت رطوبت يبوست نفس اينها را در صحنه خودش توليد مي‌کند اشراق مي‌کند مسئله جوري ديگر است. شما فکر نکنيد که نفس مثل زمين است مثل خاک است که اگر حرارتي روي زمين آمد زمين حار بشود. رطوبتي آمد زمين مرطوب بشود. نفس حيثيت انشائي و فعلي دارد و نه انفعالي. نگاه کنيد که چقدر بحث‌ها فرق مي‌کند. اگر نفس دارد اشراق مي‌کند يعني دارد حرارت توليد مي‌کند نه حرارت البته اگر هم قوي شد «العارف يخلق بهمته» در خارج هم مي‌تواند توليد بکند. الآن در ذهن توليد مي‌کند توليد حرارت در ذهن مي‌شود ظهور ظلي، مي‌شود ظهور ذهني و امثال ذلک.

اين جواب اول است که مي‌فرمايند. «و الجواب عنه» از اين اشکال رابع «بوجوده».

پرسش: ...

پاسخ: حالا يک بار براي جنابعالي مي‌خوانيم: «بيان اللزوم أنه يلزم على التقدير المذكور» اگر بر فرضي که شما گفتيد «أنا إذا تصورنا الأشياء» آن آقاي مستشکل مي‌گويد «إذا تصورنا الأشياء» وقتي ما اشياء را تصور کرديم «يحصل في أذهاننا» چه؟ «حقائق تلك الأشياء» يعني شما رطوبت را که تصور کرديد حقيقت رطوبت مي‌آيد اينجا. «يحصل حقائق تلک الأشياء و تحل فيها» حلول مي‌کند در نفس. آن وقت نفس مي‌شود چه؟ مي‌شود محل. وقتي محل شد مي‌شود منعوت، موصوف، متصف. «و الحلول هو الاختصاص الناعت» يعني ناعت يعني وصف، آن محل را مخصوص به اين وصف مي‌کند «فيجب» بنابراين واجب است «أن تكون حقائق تلك المعلومات أوصافا و نعوتا للذهن».

حالا «و الجواب عنه بوجوه» جواب از آن به چند وجه است وجه اول همين است که عرض کرديم لذا اول ايشان مي‌فرمايد «الأول» دقت کنيد «و هو من جملة العرشيات» همه جا اين حرف‌ها زده نمي‌شود. واقعاً اينکه نفس به جايي مي‌رسد که انشاء مي‌کند اين «من جملة العرشيات» است. تا قبل از حکمت متعاليه و تا اين حد، نفس محل بوده. الآن نفس مصدر است. اين از جمله عرشيات است. عرش يعني چه؟ يعني قلب المؤمن، حاج آقا اين را در بحث‌هايش دارد که «قلب المؤمن عرش الرحمن» و خداي عالم در قلب مؤمن مطالب عالي را تنزل مي‌دهد قرار مي‌دهد. اين هم همين است.

شما تاکنون نفس را چگونه مي‌دانستيد؟ محل مي‌دانستيد. «العلم هو صورة نفسانية حاصلة لدي النفس» يعني نفس مي‌شود محل. اما الآن شده نفس محل نه، مصدر. حالا بالاتر مي‌رويم مي‌شود مظهر به جاي خودش. «الأول و هو من جملة العرشيات» چيست؟ «أن صور هذه الأشياء عند تصور النفس إياها» وقتي نفس «إياها» يعني رطوبت يبوست حرارت برودت استقامت انحناء اينهايي که خوانديم «ان صور هذه الأشياء عند تصور النفس إياها» يعني همين صوري که خوانديم «في صقع من ملكوت النفس من غير حلول فيها» اينها در صقع ملکوت نفس قرار مي‌گيرد نفس مُلک نيست نفس زمين نيست نفس زمينه است و اينها در صقع نفس هستند از شئوات نفس هستند که نفس عالي ببينيد نفس يک بچه اين صقعي ندارد ولي نفس يک انسان عاقل صقعي دارد. بعضي‌ها نفسشان صقع دارد. يعني چه؟ يعني شئوناتي دارد حاشيه‌هايي در اين نفس هست که منشأ بسياري از امور مي‌شود.

«في صقع من ملكوت النفس من غير حلول فيها بل كما أن الجوهر النوراني أي النفس الناطقة عند إشراق نورها على القوة الباصرة» شما از باب نمونه ملاحظه بفرماييد شما مي‌خواهيد اين درخت را ببينيد، اين درخت را بخواهيد ببينيد آيا اين درخت انطباع پيدا مي‌کند در مردمک و در جليديه، که يک عده‌اي مي‌گويند! يا به صورت شعاعي است که از مردمک چشم يک شعاعي پرتاب مي‌شود به اين شيء خارجي مبصَر، که عده‌اي مي‌گويند! يا نه، اين اشراق نفس است که نفس مثل او را در حوزه خودش ايجاد مي‌کند. اين سومي است.

«بل كما أن الجوهر النوراني» حالا عقل بجاي خودش محفوظ، حالا پايين‌تر: «أي النفس الناطقة عند إشراق نورها على القوة الباصرة» اين نفس «يدرك بعلم حضوري إشراقي» چه را تدرک؟ «ـ ما يقابل العضو الجليدي» شما اين درخت را مي‌خواهي نگاه کنيد اين‌جوري درخت نگاه مي‌شود. نه انطباع است نه پرتاب شعاع است بلکه اشراق نفس است. چقدر فرق دارد اين را مي‌گويند «من جملة عرشية». اين‌جوري است سال‌ها و قرن‌ها انطباع مي‌دانستند يا مثلاً رياضيدانان شعاع مي‌دانستند. اما به اينجا برسند که نفس براساس اشراق اين شجر را در صقع ذات خودش ايجاد مي‌کند اين خيلي مهم است.

پرسش: ...

logo