1404/01/31
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
مباحثي که الحمدلله اين روزها مشغول هستيم بسياري از مباحث متعالي حکمت متعاليه است و إنشاءالله در بحث علم مباحثش را إنشاءالله روشنتر ملاحظه ميفرماييد. اينجا هم مرحوم صدر المتألهين امري را فروگزار نکرد و قوياً وارد شد و تفاوت بين حکمت مشاء و حکمت متعاليه را در اين جاها ميشود مشاهده کرد. فرق بين حصول و حضور در مصداقي مثل علم نشانگر تفاوت فراوان حکمت مشاء و حکمت متعاليه است. گاهي اوقات يک کلمه است ولي يک کلمه آن قدر پرمعنا و پرحقيقت است که طبعاً راه را براي فهم عميقتر باز ميکند. همانطوري که مستحضريد ما در فصل سوم از فصول مباحث وجود ذهني هستيم و شکوک و اعتراضاتي که در باب ادله وجود ذهني است اين کنکاشها راه را براي يک عمق بيشتري فراهم کرده است. شما حساب کنيد از زمان قبل ازمرحوم شيخ و حتي زمان حکمت يونانيها در مقام تعريف علم گفتند علم کيف نفساني است و اينجا ملاحظه ميفرماييد «فنقول العلم لما کان مرجعه الي نحو من الوجود» علم از کيف آمده به وجود رسيده است. اين نشان از اين است که تفاوت خيلي زياد است و کاري که صدرا کرده يک کار علمي حکمي بحثي تحصيلي نيست. بلکه يک روند ديگري است. خدا حفظ کند حاج آقا در مقدمه همين رحيق جلد اول يک مقدمه مفصلي را نوشتند و ايشان اين تعبير را دارند هم در اينجا و هم در کتاب بنيان مرصوص به امام هم اين نسبت را دادند که ايشان قبل از اينکه سالک اين مسلک علمي باشند سالک مسلک وجودي بودن و خودشان اين اسفار اربعه را تا حدي طي کردند و لذا واقعاً اينجور نيست که اين سفر عقلي به معناي سفر تصوري و مفهومي باشد. اين اسفار سفرهاي وجودي است اينها سلوک وجودي داشتند و براساس اين سلوک وجودي علم را از کيف نفساني به وجود برگرداندند.
پرسش: اينها مشاهدات ...
پاسخ: بله اينها تحقيقات عمليشان بود اينها نگرشهاي عرفاني بود البته کارهايي که عرفا در اين رابطه انجام دادند خيلي کمک کرد يعني نقشه راه را آنها ترسيم کردند و واقعاً جناب صدر المتألهين وامدار عرفان است و به شدت هم ارادت دارد نسبت به اهل معرفت خصوصاً ابن عربي و عملاً هم ميبيند يعني اينجور نيست که مثلاً بعضيها براساس مدح و قدح جلو ميروند که او را مدح کرده اين را قدح کرده اين اينجوري حرف زده آن اينجوري حرف زده اين اصلاً در سطح و تراز يک عالم فرزانهاي مثل ملاصدرا نيست که اينجوري حرف بزند. نه، اين دارد مشاهده ميکند که اين مسير را اينجوري رفته و اين هم عائد و نفعي است که در اين سفر داشته است.
برگرديم به بحث خودمان همانطور که تعبير آخرين تعبير جناب صدر المتألهين بود گفت که اين مسيري که ما رفتيم يک مقدار متفاوت شد برگرديم تعبير همانطوري که در پايان جلسه ديروز ملاحظه فرموديد اين تعبير را داشت «کأنا قد کدنا أن نخرج من أسلوب المباحثة ـ فلنعد إلى ما كنا فيه» ما ميخواهيم حکمت بخوانيم نميخواهيم عرفان بخوانيم. ولي حکمت متعاليه عرفان متنزل است و عرفان حکمت متعاليه مرتفع و رفيع شده است و واقعاً اينکه حضرت آقا فرمودند اگر منطق سلّم حکمت است حکمت متعاليه تعبير خودشان است که سلّم و نردبان عرفان است و بدون حکمت متعاليه نميشود عرفان را فهميد. الآن اينگونه است. چه بسا آناني که حقائق را مشاهده کردند در مقام تبيين و بيان حقائق و استدلال و برهان بر مطلب خيلي موفق نبودند و صدر المتألهين اين سفر را آسان کرد براي فهم يعني علمي کرد. عرفان عملي را به عرفان نظري رساند و اين کار عظيمي است نياز به مباني دارد نياز به استدلال دارد و داشتن امکانات قوي فلسفي هست همه اينها کارآمد است براي اينکه يک اتفاق مبارکي بيافتد.
همچنان ايشان در اين فضا هستند که علم آنطوري که ديگران تصور ميکردند که صورت حاصله از اشياء لدي النفس يا حاصل عند النفس هست نيست. علم يک امر وجودي است من خواهشم اين است که دوستان حتماً اين بخشي را حضرت آقا الآن در مقام تقرير اين بخش از اسفار نوشتند را روي خود متن رحيق مطالعه بفرماييد. واقعاً مطالعه بفرماييد که چقدر عمق دارد و چقدر لطفات دارد و حضرت استاد الآن شما اگر اين حکمتجويان و حکمتپژوهان بررسي کنيد شايد نود درصدشان فرق بين وجود ذهني و علم را آنگونه که هست نفهميدند و اين بحث فقط چون ما در درس اسفار حاج آقا که بوديم آقايان بودند آنهايي که سالهاي در حکمت بودن هنوز واقعاً فرق بين وجود ذهني و علم و اينکه وجود ذهني ظهور ظلي علم هست و وقتي انسان علم پيدا ميکند هشت امر در مسائل علم وجود دارد و بحث اتحاد عالم و معلوم دو امر از اين هشت امر مطرح است و اين دو امر حتماً امر وجودي است وجود عالم با وجود علم متحد ميشود آن چيزي که در خارج است اين را ميگويند معلوم بالعرض ثاني. معلوم بالعرض ما داريم که وجود ذهني است که ظل علم است و خارج معلوم بالعرض ثاني است؛ يعني مجاز اندر مجاز است. آنکه در خارج است شجر ما ميفهميم نسبت به آن چيزي که هست اولاً و بالذات معلوم بالعرض سايه علم است علم يک امر وجودي است اين امر وجودي اشراقي دارد و آن اشراقش وجود ذهني است اين همين ظهور ظلي است اين خودش نسبت به آن علم ميشود بالعرض. اول آن بالذات است علم بالذات است وجود ذهني بالعرض است و مجاز، و خارج مجاز اندر مجاز و بالعرض ثاني است.
فهم اين مسئله کار آساني که نيست. ما الآن به راحتي براساس اين تقريراتي که حضرت استاد فرمودند داريم عرض ميکنيم ولي اين روند که ما در مقام علم به اين جاها رسيديم و اصلاً در مخيله نظام معرفتشناسي موجود مدرن نميگنجد که نفس ارتقاء وجودي پيدا ميکند براساس حرکت جوهري اشتداد وجودي پيدا ميکند با فرد عقلاني که ذوات نوري عقلي هستند ارتباط برقرار ميکند و بعد آن ارتباط صورت ميسازد اين صورت نفس براي او مظهر ميشود اينها مسائلي است که خيلي فرق ميکند. اينها در حقيقت خروجي از عالم طبيعت است يعني ما اگر بخواهيم از عالم طبيعت خارج بشويم راه خروج از عالم طبيعت همين است. سرّ اينکه شما ميبينيد سقف طبيعت اين است که فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم يعني اين. سقف فلک بايد شکافته بشود تا طرح نو انداخته بشود. اين ميشود طرح نو و آن چيزي که تاکنون بوده است سقف فلک اقتضاء ميکرد که ما بگوييم علم در همين محدوده است علم بيرون از اينجا نيست. علم صورت حاصله از اشياء است لدي النفس. کاري که مرحوم ملاصدرا انجام داد فلک را واقعاً سقفش را شکافت و موجود فرد عقلاني را ذوات نوري عقلي را رب النوع را امثال ذلک را پيدا کرد و ارتباط نفس با او از راه حرکت جوهري و اشتداد تثبيت کرد و اين ارتباط با قوي کرد موانع را برطرف کرد همانطوري که عوائق و اينها ديروز خوانديم برطرف کرد و اين ارتقاء وجودي اجازه داد که نفس با آن حقائق عيني و با ذوات نوري عقلي مرتبط بشود متحد بشود و براساس آن ارتباط و اتحاد بتواند صور را بگيرد حقيقت را بگيرد با آنها متحد بشود بلکه برود بالاتر. و همين مسير مسير رسالت و نبوت است. همين مسير مسير ولايت است. اين مسير گرچه روندهها محدودن و افراد خاصي اين را ميتوانند تا اوج بروند ولي درگاه ورودي همين است جاي ديگري ما نميتوانيم يک انسان را مگر ميشود انسان با خدا سخن بگويد؟ بله اين راهش است.
اين طريقي که بله «أنا بشر مثلکم» اين بشر است ولي براي اينکه به آن مرحله برسد بايد اين فلک را سقف بشکافد و خودش را با ذوات نوري عقلي مرتبط بکند و کمکم خودش را در يک سطح بالاتري ببرد که بتواند «من لدن حکيم عليم» حقيقت قرآني را دريافت بکند. اين «من لدن حکيم عليم» را که ما به عنوان يک سلسله مفاهيم اعتباري که نداريم. يک مفاهيم اعتباري داشته باشيم که فقط در ذهن باشد انتزاعي باشد «من لدن حکيم عليم» قرآن را گرفته، يعني چه؟ قرآن هم که مفهوم نيست قرآن که عربي نيست. بله وقتي نازل ميشود عربي مبين ميشود. ولي اصلش که عربي و عبري و فارسي و تازي ندارد. آن يک موقعيتي ديگري است و اين مسيري است که آنجا دارد ميرود. در حقيقت ايشان
پرسش: ...
پاسخ: اين فلسفه مشاء ميشود. اين منطق همين را ميگويد فلسفه مشاء هم بيش از اين نظري ندارد. مگر حکمت مشاء راجع به علم چه ميگويد؟ ميگويد علم را کيف نفساني ميداند.
پرسش: حکمت مشاء را ما نميدانيم نخوانديم.
پاسخ: بله، الآن مثلاً شما در الهيات شفا برويد يا حتي ساير کتابهاي حکمي برويد حکمت مشاء ميشود علم يعني کيف نفساني. نميتواند بيش از اين برود. چرا؟ چون حرکت جوهري را قبول ندارد. اشتداد وجودي را قبول ندارد نفس ميتواند خودش را به مراحل برتر وجودي و ذوات نوري عقلي مرتبط بکند نداريم ما. اينها را ميگويند مباني و امکانات حکمت متعاليه. با اين آدم ميتواند اگر کسي اينها دستش نباشد نميتواند بگوي که يعني چه اين حرفهايي که شما داريد ميزنيد؟ مگر ميشود آدم با ذوات نوري عقلي، ذوات نوري عقلي اصلاً چيست؟
برويم به متن. «فنقول العلم لما كان مرجعه إلى نحو من الوجود[1] » اين يعني چه؟ اين کلاً يعني حکمت مشاء را زده کنار. در باب علم. البته حکيم سهروردي هم در اين رابطه نقش مؤثري داشته و به هر حال علم را ايشان بهتر از مشائين تعريف کرده و اين نقش داشته. «العلم لما کان مرجعه» چيست؟ «إلي نحو من الوجود و هو المجرد» علم مجرد است علم کيف نفساني نيست ماهيت نيست وجود است اولاً وجود مجرد است ثانياً «الحاصل للجوهر الدراك أو عنده» دراک. اين حاصل و اين عند فرق ميکند. حصول با حضور فرق ميکند. حصول را کيف نفساني بدانيم اما حضور را امر وجودي ميدانيم. اما الآن ايشان ميگويند اين بحثي که اينجاست اين است که حاصل است للجوهر يعني صور محسوسه و معقوله براي نفس. ببخشيد صور محسوسه و متخيله براي نفس «للجوهر الدراک» چرا؟ چون نفس توليد ميکند اين را. ولي «أو عنده» يعني در اينجا مظهر ميشود.
وقتي مظهر شد يعني صورت معقوله شد اين «عهنده» به صورت معقوله ميخورد آن حاصل للجوهر الدراک به صور محسوسه و صور متخيله ميخورد. چراکه صورت محسوسه متخيله در جلسات ديروز و پريروز خوانديم که نفس توليد ميکند اينها را حاصلش در نفس است. ولي در ارتباط با صور معقوله آنها ميتابند و او اينها را در حقيقت مظهر ميشود و آنچه را که ذوات نوري عقلي تابش کردند اينها ميگيرند. البته «كما سنحقق في موضعه» جلد سوم اسفار در بحث علم اين تحقيقش را ميگوييم. شما ميگوييم علم وجود کيف نفساني نيست علم مجرد است اينجوري حاصل ميشود اينجوري تحقق پيدا ميکند از کجا ميگوييد شما؟ ميگويد صبر کن، تحقيقش را إنشاءالله در موضعش در جلد سوم اسفار در بحث علم ميبينيم.
«و كل وجود جوهري أو عرضي يصحبه ماهية كلية» الآن دارند بحث اين معنا را ميخواهند بگويند که اين ظهور ظلي ظهور ظلي چيست؟ ظل چيست؟ ظل خارج است يا ظل علم است؟ اين را الآن دارند بيان ميکنند. ميگويند «و کل جود جوهري أو عرضي» کل وجود يعني علم. علمي که جوهر باشد جوهر را بفهمد يا عرض را بفهمد، عرض را هم که بفهمد در حقيقت وجود است «يصحبه ماهية کليه يقال لها» براي نفس «عند أهل الله العين الثابت و هي عندنا لا موجودة و لا معدومة» عرفا اسمش را ميگذارند عين ثابت. اعيان ثابته. ولي ما حکما «عندنا» اسمش را ميگذاريم ماهيتي که «لا موجودة و لا معدومه» است «في ذاتها[2] و لا متصفة بشيء من صفات الوجود من العلية و المعلولية و التقدم و التأخر و غيرها» و الواجب و الممکن، هيچ کدام از اينها ماهيت «من حيث هي لا واجبه لا ممکنه، لا واحده لا کثيره» لا کليه لا جزئيه، لا موجوده لا معدومه» و همينطور. ماهيت من حيث هي فقط و فقط خودش است همان جنس و فصل و ذاتياتش است.
پس هر امر جوهري و عرضي را ماهيتي او را همراهي ميکند چون وجود محدود بدون ماهيت نيست. واجب ماهيت ندارد ماهيته إنّيته، چرا؟ چون محدود نيست. اما «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» و پس «و کل وجود جوهري أو عرضي يصحبه ماهية کلية يقال لها» گفته ميشود براي نفس «عند أهل الله العين الثابت و هي» يعني همين ماهيت «عندنا» همان ماهيتي است که «ما يقال في جواب ما هو، لا موجودة و لا معدومة في ذاتها» نه وجود و عدم دارند و نه اتصاف به هيچ صفتي از صفات وجود «من العلية و المعلولية و التقدم و التأخر و غيرها. كما مر بيانه فكما أن الموجود في نفسه من المحسوسات و المعقولات إنما هي وجودات مادية أو مجردة و لها ماهيات متحدة معها موجودة بوجودها بالعرض فكذا الموجود الرابطي أي المعلوم للقوى الإدراكية و المشهود لها و الحاضر لديها إنما هي الوجودات الحسية أو العقلية» ميفرمايند شما هنگامي که علم داريد داريد بدانيد که اگر آنها ميگويند صورت محسوسه صورت متخيله صورت معقوله، شما صورت نگوييد شما بگوييد وجودات چرا؟ چون آن چيزي که الآن هنگام علم اتفاق افتاده است وجود است اين وجود است شما اسمش را صورت نگذاريد اين وجود است.
ملاحظه بفرماييد «فكما أن الموجود في نفسه» آنکه في نفسه «من المحسوسات و المعقولات» است «إنما هي» يعني در خارج «وجودات مادية أو مجردة» يا مادياند يا مجردند الآن اين شجر يا شجر مادي يا فرد عقلاني، اين هم يک ماهيتي دارد آن هم يک ماهيتي دارد. «و لها ماهيات متحدة معها» اين وجودات «موجودة» اين ماهيات «بوجودها» اين وجوداتشان بالعرض. ماهيت بالعرض موجود است و وجود بالذات موجود است. حالا ببينيد ميگويند همانطوري که وجودات خارجي مثل اين درخت يا مثل نفس ما وجود خارجي دارند اين هم ماهيت دارد نفس ما ماهيت دارد شجر خارجي هم ماهيت دارد. عين همين اتفاق را در ارتباط با معلوم ذهني هم بدهيد. معلوم ذهني صورت نيست يک امر موجودي است که در نفس وجود دارد همين. ايشان دارند مقايسه ميکنند ببينيد ميگويند همانطوري که شما در باب وجودات حالا يا مادي يا مجرد ميگوييد که «يصحبه الماهية» اينکه در ذهن هم الآن ايجاد شده ما اسمش را ميگذاريم صورت محسوسه نه! صورت محسوسه اشتباه است بگوييد وجود محسوس، وجود محسوس عقلي، نه وجود محسوس خارجي.
همانطوري که اين وجودات ماهيت دارند آن وجوداتي که در ذهن هستند آنها هم ماهيت دارند. « فكما أن الموجود في نفسه» موجود في نفسه حالا جوهر باشد يا عرض «من المحسوسات و المعقولات إنما هي وجودات مادية أو مجردة» اما اين مهم است «و لها ماهيات متحدة معها» وجودات «موجودة» اين ماهيات «بوجودها» اين وجودات «بالعرض» همانطوري که در خارج اينجوري است «فكذا الموجود الرابطي أي المعلوم للقوى الإدراكية» اين معلومات ما. معلومات يعني آنکه آقايان مشاء اسمش را ميگذارند صورت محسوسه، اسمش را ميگذارند صورت معقوله، نه! شما اسمش را صورت نگذاريد بگذاريد وجودات رابطي. «فکذا الموجود الرابطي» موجود رابطي يعني چه؟ «أي المعلوم للوي الإدراکية» بعد قويترش ميکند «و المشهود لها» قواي ادراکيه و بالاتر: «و الحاضر لديها» قواي ادراکيه «إنما هي الوجودات الحسية أو العقلية» هستند. يعني آن چيزي که شما به آن ميرسيد بحث کيف نفساني و صورت خارجي نيست. «الصورة الحاصلة من الأشياء لدي الأذهان» نه! آنکه الآن دارد در نزد نفس شکل ميگيرد وجودات رابطي معقولي هستند اعم از محسوس يا معقول که اينها هم الآن خودش ميخواهد بگويد که اينها هم ماهيت دارند.
«اما الحسيات» صور حسيه و صور متخيله «أما الحسيات فباستيناف وجودها عن النفس الإنسانية» اين نفس توليد ميکند همان که خوانديم نفس توليد ميکند از خارج نميگيريد شما «فباستيناف وجودها عن النفس الإنسانية و مثولها» مثال آنهاست «بين يديها» نفس «في غير هذا العالم بواسطة مظهر لها كالجليدية و المرآة و الخيال و غيرها من غير حلولها فيه»
پرسش: ...
پاسخ: مظهِر ميرود به سمت آن وقتي که اول از ذوات نوري عقلي گرفته و بعد نسبت به آنهاست الآن اينجا نسبت به اينها مَظهر است چراکه دارد از آن ذوات نوري عقلي ميگيرد و بعد در اين نفس ميتابد اگر به صورت محسوسه و متخيله باشد، يک؛ و نفس ارتقاء وجودي پيدا کرده باشد و توليد کرده باشد ميتوانيم او را مُظهِر بخوانيم ولي فعلاً که داريم با اينها مماشات ميکنيم تا يک حدي اينجوري است. «ما الحسيات فباستيناف وجودها» موجوات «عن النفس الإنسانية و مثولها» مثال اين وجودات «بين يديها» نفس «في غير هذا العالم بواسطة مظهر لها كالجليدية» الآن اين جليديه و مردمکي که براي چشم است اين جليديه مظهر است نگاه کنيد اين شجري که در خارج است اين در جليديه چشم ما ظهور پيدا ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: جليديه همان مردمک چشم و چيزي که اين اشياء در او ميتابند. اين جليديه چيست؟ مظهر است. مظهر يعني چه؟ يعن محل ظهور اين آقاي درخت. اين درخت در خارج خودش که نميآيد به چشم. اين يک ظهوري دارد ظهورش در مردمک چشم يا جليديه است يا در آينه بهترين مثال آينه است که حاج آقا در شرح آينه را خيلي برايش توضيح ميدهند. الآن يک درخت در آينه ميآيد آينه ميشود مظهر. آينه مظهر است مُظهر که نيست. چکار ميکند آينه؟ ميگويد همان چيزي که در خارج است را در درون خودش دارد. ولي تصور نکنيد آن چيزي که در خارج به حمل شايع جوهر است و جسم است و نامي است و حساس است اين باشد. نه، اين مظهرش است «کالجليديه من غير حلولها فيه و اما العقليات» اينها که گفتيم حسيات بود «و اما العقليات» اينجا «فبارتقاء النفس إليها» عقليات «ـ و اتصالها» نفس «بها» عقليات «من غير حلولها في النفس و تلك العقليات في ذاتها شخصية[3] » يعني امر وجودياند و شخصاند «و باعتبار ماهياتها كلية صادقة على كثيرين» ما يک کلي عقلي داريم يک کلي طبيعي داريم يک کلي منطقي. کلي عقلي يعني يک ماهيتي را به شرط اينکه در عقل باشد داريم لحاظ ميکنيم. اين در خارج نميآيد هيچ! اما يک کلي طبيعي داريم کلي طبيعي مثل الانسان است. اين الانسان که در ذهن ما است کلي طبيعي است اين ميآيد در خارج فرد پيدا ميکند. زيد فرد اين کلي طبيعي است. آن کلي عقلي فقط و فقط در عقل است. يک کلي منطقي داريم که مفهوم انسان است کلي منطقي مفهوم است مفهوم يا کلي است يا جزئي. اين مفهوم کلي «لا يمتنع فرض صدقه علي کثيرين» اين مفهوم است اما اين کلي طبيعي طبيعت است وقتي گفتيم که زيد از افراد است يعني اين طبيعت انساني يک فردي در خارج دارد. آن طبيعت در ذهن ماست در نفس ماست که آن کلي طبيعي باشد آن کلي طبيعي داراي افرادي است.
آن بحث را ما گذرانديم که آيا کلي طبيعي در خارج هست يا نه؟ گفتند که همان رجل همداني و امثال ذلک و بعد گفتند اين کلي طبيعي فردش در خارج است. به هر حال دوستان شايد کلاس داشته باشند اجازه بدهيد که درس را فردا ادامه بدهيم.