« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/01/30

بسم الله الرحمن الرحیم

/رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية /رحيق مختوم/

 

«فنقول العلم لما كان مرجعه إلى نحو من الوجود و هو المجرد الحاصل للجوهر الدراك أو عنده كما سنحقق في موضعه» همچنان در فصل سوم از فصول وجود ذهني هستيم و در بحث شکوک و اشکالاتي که در بحث وجود ذهني هست که اگر ما وجود ذهني داشته باشيم لازم است که جوهر و عرض يکي بشوند، يک امر هم جوهر باشد و هم عرض، هم کلي باشد و هم جزئي، هم علم باشد و هم معلوم، و ساير اشکالاتي که هست و بعضاً هم إن‌شاءالله اين اشکالات را ملاحظه خواهيد فرمود. اين فضاي عمومي بحث ما است.

پرسش: ... صفحه 124 ... شما فرموديد ادامه بحث را بايد بخوانيم که هم متن را و هم فرموديد نياز به توضيحات بيشتري هست.

پاسخ: ما روز سه‌شنبه پس چه خوانديم؟

پرسش: متن را نخوانديم.

پاسخ: بسيار خوب. ادامه همان بحث فصل سوم وجود ذهني جواب اعتراضات و اشکالات اين مسئله بود که نهايتاً جناب صدر المتألهين از موضع حکمت متعاليه وارد شدند و مسئله را مي‌خواهند از آن موضع حل کنند و آن اين است که در جايگاه حکمت متعاليه ما ديگر هنگامي که وجود ذهني در ذهن تحقق پيدا مي‌کند دو چيز نيست دو امر نيست نه به دو امر اعتباري و نه به دو امر حقيقي بلکه يک حقيقت بيشتر نيست اما آنچه که باعث حل اين معضل است مسئله اختلاف حمل است که به حمل اوّلي مي‌شود مثلاً جوهر و به حمل شايع مي‌شود عرض. به حمل اولي مي‌شود علم، به حمل شايع مي‌شود معلوم به حمل اولي مي‌شود کلي به حمل شايع مي‌شود جزئي و همين‌طور که در حقيقت از راه مسئله اختلاف حمل حل مي‌کنند. ولي آنچه که در اين رابطه مهم است اين است که مرحوم صدر المتألهين اساساً مي‌خواهند بگويند که در هنگامي که علم براي انسان تحقق پيدا مي‌کند اين نحوه تحقق علم چگونه است به عبارت ديگر: ما که مي‌گوييم وجود ذهني يا همان ظهور ظلي، اين ظهور ظلي نحوه پيدايش آن چيست؟ اول دارند اصل علم را تحققش و هستي‌شناسي‌اش را مطرح مي‌کنند و بعد مي‌گويند به تبع آن علم ظهور ظلي اتفاق مي‌افتد.

تا زمان قبل از جناب صدر المتألهين مسئله به گونه ديگري حل مي‌شد و آن اين بود که اين علم در حقيقت يا وجود ذهني ظهور ظلي آن شيء خارجي است آن شيء خارجي «للشي غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» اينطور تلقي مي‌کردند اين نوع تلقي حکما نسبت به وجود ذهني بود. اما با توجه به آنچه را که در حکمت صدرايي مطرح شد که علم يک حقيقت مجرد ثابتي است يک امر وجودي است که در جايش در نفس است به دنبال رهکار تحقق علم در نفس بودند که اين چگونه حاصل مي‌شود؟ حالا ما بحثي که امروز داشتيم فکر مي‌کرديم که از آنجا بايد بخوانيم در حقيقت بيان همين معنا بود که علم چگونه يافت مي‌شود. اما حالا اجمالاً براساس آنچه که در گذشته بنا بود دنبال بکنيم اين است.

پرسش: ...

پاسخ: علم فقط جايش در نفس است و براساس آن يک ظهور ظلي پيدا مي‌کند که آن مي‌شود ماهيت که اين را إن‌شاءالله در بخش بعدي دنبال مي‌کنيم. ظاهراً همان‌طور که آقايان فرمودند ما مطالب متن را بيرون شرح داديم ولي الآن داريم اين متن را مي‌خواهيم بخوانيم. فرمودند که براي ادراک يک وقت ضعف به لحاظ مدرِک است يک وقت ضعف به لحاظ مدرَک است يک وقت ضعف به لحاظ ادراک است که اگر ما اين سه بخش را تأمين کنيم ادراک را تقويت کنيم مدرِک را تقويت کنيم مدرَک را به درستي ببينيم نوع آن چيزي که حاصل مي‌شود متفاوت است. اگر ادراک ضعيف باشد و «عن بُعدٍ» باشد ما کلي مفهومي نصيب ما مي‌شود اما اگر مدرِک قوي باشد ادراک شديد باشد و بتوانيم به «عن قرب» به آن حقيقت خارجي ارتباط وجودي با آن حقيقت عقلي و ذوات نوري عقلي ارتباط برقرار کنيم آنچه که در ذهن مي‌آيد يک حقيقت عيني خارجي کلي شخصي سعي است. کلي گفتيم و جزئي گفتيم را آقايان نگوييد که کلي و جزئي که باهم جمع نمي‌شود. مراد از کلي اينجا کلي سعي است. و مراد از جزئي يعني شخص. يعني يک شخصي که کليت وجودي دارد سعه وجودي او وسيع‌تر است اين را مي‌گويند فرد عقلاني يا ذات نوري عقلي و امثال ذلک.

الآن ايشان در اين بخش مي‌فرمايند که ما بايد از دو جهت مدرَک را هم مورد بررسي و ارزيابي قرار بدهيم مدرَک را. مدرِک که بايد شدت وجودي پيدا بکند و از مرحله حس و خيال و وهم بيرون بيايد به مرحله عقل برسد و موانع و عوائق را که تعلقات هست کنار بزند تا قوّت اين ادراکي مدرِک قوي بشود. هم از حس و خيال و وهم و امثال بيايد بيرون، يک؛ شرايط را آماده کند. دو: موانع و عوائق را که تعلقات است ارتباط با عالم ماده است محبت به دنيا و امثال ذلک است اينها را هم کنار بزند اگر اين‌دو آماده شد يعني شرايط از يک سو فراهم شد شرايط آماده شد يعني چه؟ يني خودش را در حد حس و خيال و وهم نگذاشت آورد در عالم عقل. اين يک؛ از آن طرف هم موانع را کنار زد عوائق را، فرمودند که «کعقول الأطفال أو معوقة عن الإدراک» معوقة عن الإدراک يعني چه؟ يعني عائق دارد مانع دارد نمي‌شود. «لمانع خارجي» مثل چي؟ «كالنفوس المدبرة للأبدان» نفوسي که مي‌خواهد بدن را تأمين بکند لذت‌هاي بدني را خواهش‌هاي نفساني را تأمين بکند اين عائق دارد اينکه نمي‌تواند به عقل بيانديشد. طبيعي است شما يک حجابي انداختيد حجاب چيست؟ اين بدن است. تو خود حجاب خودي. اين بدن و اين تعلقات و اين هوي و هوس اينها عوائق‌اند اجازه نمي‌دهند اينها بايد کنار برود از يک سو.

از آن سو هم شرايط ادارکات حسي و خيالي و وهمي بايد طي بشود، دو؛ و آدم مستعد بشود. اين به لحاظ مدرِک.

پرسش: ...

پاسخ: طي شدن ... ادراکات حسي اين است که فکر نکند که هر چه که در نظام هستي هست همين شجر است. به محسوس اکتفا نکند و از حد حس و خيال بيرون بيايد که اصطلاحاً اين را مي‌گويند تجريد کردن تقشير کردن که اين کار بايد انجام بشود ولي اين کلي را حاصل نمي‌کند به تعبير جناب صدر المتألهين اين عامل معد است اين معد است اين علت معدّه است نه علت حقيقي. براي راهيابي به کلي اين علت نيست بلکه عاملي است که باعث مي‌شود استعداد در انسان ايجاد بشود يا در حد علت معدّه ديده بشود. علت حقيقي نيست. اما در باب مدرَک رسيدند فرمودند که «فكذلك قد يكون أيضا من جانب المدرَك» همان‌طور که در جانب مدرِک يک سلسله شرايط لازم است تهيه بشود يک سلسله موانع و عوائق لازم است رفع بشود در جانب مدرَک هم همين‌طور.

در جانب مدرَک فرمودند که گاهي اوقات مدرکات ضعيف و ريز هستند گاهي وقت‌ها مدرکات بزرگ و عظيم‌اند يعني يک وقت است که ما کِرم شب‌تابي را در روز نمي‌بينيم چون نورش ضعيف است يک وقت آفتاب را در روز نمي‌بينيم چون نورش قوي است. اين‌طور است. الآن ايشان مي‌فرمايند که گاهي اوقات مدرکات ضعيف‌اند ديده نمي‌شوند گاهي اوقات قوي‌اند ديده نمي‌شوند. اگر شما توانستيد خودتان را تقويت بکنيد به قوّت وجودي برتر برسانيد البته مدرَک را بهتر مي‌توانيد درک کنيد. اين مطالبي است که در جلسه قبل هم ظاهراً توضيح داده شد الآن کامل مي‌کنند «و ذلك يكون من جهتين» يعني از جانب مدرَک بايد از دو جهت مسئله را بررسي کرد «إما من جهة قصوره و نقصه و خفاه في نفسه» چرا ما مدرَک نمي‌کنيم؟ چون قاصر است يک کرم شب‌تاب مگر چقدر نور دارد که بتواند در روز خودش را نشان بدهد. و نقص وجودي و ضعف وجودي. بسياري از موجودات هستند که الآن در فضاي اينجا هم خيلي هستند ولي نقص وجودي دارند ضعيف‌اند و آدم اينها را نمي‌بيند «و فخاه في نفسه» در ذات خودشان اينها موجودات ضعيفي هستند. اين يک.

«و إما من جهة كماله و جلاله و غاية ظهوره و جلائه» يک وقت است که اين مدرَک مدرَک قوي‌اي و کاملي است و جلال دارد جمال دارد و وسعت وجودي دارد مثل آفتاب در روز. آن دفعه توضيح داديم کسي که نمي‌تواند آفتاب را ببيند اگر يک مقدار در شعاع آفتاب هم قرار گرفت سعي مي‌کند جلوي چشمشرا بگيرد. قدرت اين را ندارد. «إما من جهة کماليه و جلاله و غاية ظهوره و جلائه».

«فالأول كما في الأمور الضعيفة كالزمان و العدد و الهيولى و نظائرها» در فلسفه اينها بحث شده که يک سلسله موجوداتي‌اند که ضعف وجود دارند مثل زمان. زمان يک حقيقت سيال است يک حقيقت سيال يعني قار نيست غير قار است چون غير قار است ما زمان را نمي‌بينيم زمان چون سيال است شما دست روي همين آن بخواهيد بگذاريد بگوييد اين آن، اين رفته است. اين لحظه، اين لحظه رفته است. حالا يک شوخي بکنيم مي‌گويند در ارتباط با مسئله قيمت‌هاي دلار و اينها مي‌گفت الآن يا الآن!؟ يعني اين قيمتي که مي‌خواهي بگذاري الآن يا الآن؟ الآن اين‌جوري است. الآن دلار بخاطر ضعف وجودي مثل زمان شده است. ديگر نمي‌توانيم بگوييم که کي هست و چقدر است!

پرسش: در زمان متوقف نيست.

پاسخ: ... بله. زمان همان‌طور که مستحضريد مقدار حرکت است يک بُعد از ابعاد حرکت است. از ابعاد موجود مادي است موجود مادي که حرکت دارد يعني خروج از قوه به فعل، اين حرکت اين با زمان همراه است. اگر خاطر شما باشد در بحث حرکت گفتند شش امر با حرکت هست مبدأ منتها موضوع مسافت زمان محرّک. اين شش امر در حرکت هستند ولي مي‌گويند چون حرکت همان خروج از قوه به فعل است يک لحظه اين حرکت ساکن نيست همواره في لبس جديد است اين هم همين‌طور است. پس عدد هم همين‌طور است هيولي هم همين‌طور است هيولي موجودي که صرف القوه است هر لحظه فعليت جديد پيدا مي‌کند. هر لحظه ما يک چيزي نداريم الآن در خارج هيولي مستقر باشد. اين هيولي نسبت به شرايط فعليتش همواره نگاه مي‌کند که چيست هر چه که نزديک باشد مي‌گيرد اگر درخت پرتقال باشد درخت سيب باشد همين هيولي و همين ماده اين‌جوري مي‌شود بنابراين اينها ثابت نيستند.

بنابراين «فلا محالة يكون تعقلها ضعيفا» يعني ادراک اينها. تعقل اينها يعني ادراک اينها ضعيف‌اند چرا؟ به جهت همان دو تا بُعد؛ هم قصور و نقص، هم قوّت و شدت. «فلا محالة يکون تعقلها ضعيفا لاتحاد العقل و المعقول» چون معقول به اصطلاح ضعيف است عقل و ادراکش هم ضعيف است «بحسب الحقيقة ـ و الثاني» آن نوع دوم که به جهت کمال و جلالشان و غايت ظهورشان اينها وسعت وجودي دارند اينها نوع دوم‌اند «كما في الأشياء التي تكون رفيع السمك و بعيد الدرك» آنهايي که ارتفاع وجودي زيادي دارند رفيع هستند مرتفع هستند و درکشان هم بسيار دقيق و بعيد است. مباحث مثلاً فرض کنيد که کسي بخواهد بسيط الحقيقه را بفهمد کسي بخواهد قاعده الواحد را به درستي تصور کند چرا؟ چون الواحد «لا يصدر عنه الا الواحد» اين واحد کدام واحد است؟ شما هر واحدي را بخواهيد نگاه بکنيد مي‌بينيد که اوه هزار تا، الآن مي‌گوييد يک درخت، اين يک درخت چقدر عنصر داخلش است؟ چقدر اجزاي ترکيبي دارد؟ چقدر بسائط و مرکّبات تشکيل مي‌شوند تا يک درخت شکل بگيرد؟ آب مي‌خواهد هوا مي‌خواهد غذا مي‌خواهد حالا جنبه‌هاي کمکي کود و امثال ذلک همه و همه تشکيل دهنده‌ يک واحدي بنام درخت‌اند آن وقت درخت که يکي نيست. ما يک حقيقتي مي‌خواهيم يک واحدي مي‌خواهيم که يک مصداق بيشتر ندارد که «من جميع الجهات» واحد است و هيچ نوع تعدد و تکثر بلکه ترکبي در او نيست نه مرکب از جنس و فصل است نه مرکب از ماده و صورت است نه مرکب است از اجزاي مقداري حتي مرکب از وجود و عدم هم نيست ترکيب اعتباري هم داخلش راه ندارد از بس اين وحدتش حقه است.

تصور اين وحدت مال کيست؟ چه کسي مي‌تواند چنين وحدتي را تصور کند؟ لذا مي‌گويند به جهت قوّت معقول عقل بايد خيلي قوي باشد که به جناب مرحوم صدر المتألهين در باب بسيط الحقيقه مي‌فرمايد که «علي وجه الأرض» من کسي را سراغ ندارم که بتواند بسيط الحقيقه را تصور کند. آفرين به اين مرد! «علي وجه الارض» کسي را سراغ ندارم که بتواند بسيط الحقيقه را تصور کند. چرا؟ اين معقول بزرگي است. به تعبير ايشان «من جهة کماليه و جلاله و غاية ظهوره» اين است. «و الثاني كما في الأشياء التي تكون رفيع السمك و بعيد الدرك» بنابراين «فلا يحتملها النفس» اين لا يحتمل يعني احتمال نيست يعني نمي‌تواند حملش بکند. «فلا تحتملها النفس» نمي‌تواند اين تحمل بکند و حمل بکند چرا؟ «لغاية قوتها» از يک سو «و ضعف النفس» از سويي ديگر. «كالعقول الفعالة»

پرسش: سمک چيست؟

پاسخ: سمک يعني امر رفيع. امر بلندمرتبه. «کالعقول الفعالة» عقول فعاله را کسي بخواهد درک بکند الآن جبرائيل امين اين‌جور نيست که معاذالله رفت و آمد بکند اين يک مقام و يک مرتبتي دارد از باب «و ما منّا الا له مقام معلوم» پيامبر صلوات الله عليه هر وقت خواست اراده کرد آن به جهت درک وجودي قوي‌اي که دارد با آن ارتباط مي‌گيرد «إذا شاؤوا علموا» ارتباط پيدا مي‌کنند يا او پيام مي‌فرستد يا او نزديک مي‌شود اين هر دو بايد باشد. «کالعقول الفعالة و ربما يغلب فرط جماله و جلاله» اين سومي خيلي مهم است. يک وقتي اين قدر بزرگ است اين قدر عظيم است «لفرط جماله و جلاله» که احدي به او راه ندارد حتي رسول الله هم به او راه ندارد «ما عرفناک حق معرفتک» اينجاست کي مي‌تواند او را بشناسد؟ مگر در توان و تحمل يک ممکني هست؟ ولو ممکن پيامبر اکرم (صلوات الله و سلامه عليه) باشد يک واجبي را بشناسد؟ مگر مقيد مي‌تواند مطلق را بفهمد؟ مطلق مقيد را مي‌فهمد لذا مي‌گويند مطلق به مقيد نزديک است مقيد از مطلق دور است. مقيد که نمي‌تواند مطلق را بيابد ولي مطلق کاملاً مقيد را مي‌يابد.

موجود مقيد امکاني مگر مي‌تواند يک موجود مطلق واجبي را درک بکند؟ نمي‌شود. اين سومي اين است ««و ربما يغلب فرط جماله» جمال عقل «و جلاله» عقل «على القوة المدركة» که عاقل باشد «و يجعلها» قرار مي‌دهد اين وقّت مدرکه را «مقهورة مبهورة» باهر يعني روشن. اين در مقابل مبهور است يعني تاريکش مي‌کند. «من شدة نوريته و فرط قوته و استيلائه و قهره»

پرسش: مبهور فرموديد چيست؟

پاسخ: مبهور، باهر يعني روشن و مبهور يعني تاريک شده. مثل مقهور. قاهر، مقهور. باهر مبهور. اينها کنار هم هستند. «و فرص قوته و استيلائه» استيلاء يعني تسلط و سلطه وجودي «و قهره» اين قهر هم قهر ارزشي نيست قهر دانشي است يعني قاهريت وجودي است. مثل خورشيد نسبت به نورهاي ديگر قاهر است. اين نورهايي که شما اينجا اين همه نور است يک شعله کوچکي و پرتو کوچکي از خورشيد بيايد اينجا بتابد همه اينجا مقهورند همه اينها مبهورند الآن باهرند الآن قاهرند آنکه بيايد همه مقهور و همه مبهور مي‌شوند. «و استيلائه و قهره» اين وجود است اين «لمن الملک لله الواحد القهار» اين است. اين قهار که آمد «لمن الملک اليوم»؟ احدي نيست که جواب اين سؤال را بده. «لله الواحد القهار» آن خورشيد وقتي روشن شد اينجا يک تابشي از خورشيد بيايد اين نورها مي‌توانند حرف بزنند؟ همه‌شان مقهورند. شما وقتي اين نور مثلاً ماشين‌ها شب‌ها خيلي نور دارند ولي وقتي اين صبح شد که آفتاب طلوع کرد، تماماً هم روشن باشد کأن لم يکن هستند اين مي‌شود مقهور و مبهور. او مي‌شود قهار، اينها مقهور هستند.

پرسش: ...

پاسخ: «بحيث لا يمكنها» آن عقول را «إدراكه» معقول «على التمام كما في إدراك العقل لواجب الوجود جل كبرياؤه» اين فقط اختصاصي به ذات اقدس اله دارد که احدي نمي‌تواند حتي اگر عقل کل باشد پيامبر گرامي(صلوات الله و سلامه عليه) باشد که قدرت درک آن قاهر حقيقي را ندارد.

جمع‌بندي اين مقطع «و الحاصل» مي‌خواهيم تمام جواب‌هايي که از زمان جناب شيخ تا زمان جناب فاضل قوشجي دادند را محترمانه کنار بگذارند بگويند مسئله به گونه‌اي ديگر بايد حل بشود. با آن تلاش فراواني شده چون اگر اين تلاش‌هاي نمي‌شد نهايتش مي‌رسيد به اينکه بگويند «و أنکر الذهني قوم مطلقا» بگويند اصلاً ما وجود ذهني نداريم چرا؟ چون عرض و عرض را چکار مي‌خواهيد بکنيد؟ نمي‌شود يک چيزي هم جوهر باشد هم عرض، هم کلي باشد هم جزئي، هم علم باشد هم معلوم. اينها که نمي‌شود. اينها تلاش کردند تا حتي مثل فاضل قوشجي بگويند وقتي ما علم پيدا کرديم دو تا چيز در نفس حاصل مي‌شود يکي عرض است يکي جوهر. يکي کلي است يکي جزئي. يکي علمي است يکي معلوم. تا اينجا هم پيش آمدند. الآن جناب صدر المتألهين اين را مي‌خواهند بگذارد بگويد که محترمانه بگذاريد کنار مسئله به جور ديگري بايد حل بشود. چه‌جور بايد حل بشود راه‌حل اين است:

«و الحاصل: أن النفس عند إدراكها للمعقولات الكلية» اين خيلي زيباست اين متن متني است که ... آيا در مقام ادراک کليات، نفس چکار مي‌کند؟ تجريد مي‌کند؟ تقشير مي‌کند؟ تعريه مي‌کند؟ يعني عريان مي‌کند کار را ؟ جزئي را عريان مي‌کند تا کلي بشود؟ مي‌گويد نه، «عند إدراکها للمعقولات الکلية تشاهد» اين نفس. فاعل تشاهد نفس است. «تشاهد» چه چيزي را؟ «ذواتا عقلية مجردة لا بتجريد النفس إياها» نه مثل آنچه که جناب شيخ الرئيس و ديگران گفتند که براي ادراک کليات بايد که تجريد کنيم «لا بتجريد النفس اياها» نگاه کنيد فرق بين فلسفه حکمت مشاء با فلسفه حکمت متعاليه فرق بين حقيقت و اعتبار است. يعني چه؟ يعني اينها در فضاي اعتبار گفتند که ببينيد ما جزئي داريم اين درخت را داريم مي‌آييم اين درخت را تقشير مي‌کنيم از أينش از وضعش از متي‌اش از اينها تقشير مي‌کنيم تقشير مي‌کنيم يک کلي مي‌سازيم اين کلي مي‌شود کلي اعتباري. ساخته ماست اين کالي را ما ساختيم.

اما الآن ايشان مي‌فرمايد که نه، «تشاهد النفس ذوات النوري العقلية» نفس مشاهده مي‌کند اين ذوات را يعني حقيقت خارجي داريم ما. اينکه عرض مي‌کنم فرق بين اعتبار و حقيقت اين است. در فضاي حکمت مشاء و جمهور حکما آنچه که از کلي داريم به اعتبار است. به اعتبار يعني چه؟ يعني ماي مدرِک مي‌آيم تجريد و تقشير مي‌کنيم بعد از اين جزئي کَندن‌ها چه درست مي‌کنيم؟ يک کلي درست مي‌کنيم.

پرسش: يک حقيقت کلي را مشاهده مي‌کنيم ...

پاسخ: آن دوم بله. مي‌گوييم ما اصلاً اين‌جوري نيست که در ادراک کليات تقشير کنيم. اين کارها کارهاي مقدماتي علت معدّه است آنکه اصلي است اين است که از اين کارها ما خودمان را از حس در مي‌آوريم از خيال در مي‌آوريم از وهم در مي‌آوريم به مرحله عقل مي‌رسانيم وقتي به مرحله عقل رسيديم آن ذوات نوري عقلي را مشاهده مي‌کنيم آن کلي است.

پرسش: ...

پاسخ: بله اين تجريد نفس اين است که نفس خودش را تجريد مي‌کند نه اينکه

پرسش: ...

پاسخ: «لا تجريد النفس إياها» يعني نفس آن خارجي را تجريد نمي‌کند خودش را تجريد مي‌کند. «لا تجريد النفس إياها و انتزاعها معقولها من محسوسها».

پرسش: إياها به مدرَک برمي‌گردد.

پاسخ: بله به مدرَک برمي‌گردد «و انتزاعها» يعني انتزاع آن صور کليه «من محسوسها كما هو عند جمهور الحكماء» ببينيد فرق بين اعتبار و حقيقت، ما در کلي ادراک کليات در حکمت مشاء به يک مفهوم مي‌رسيم به يک مفهوم کلي. به يک کلي منطقي مي‌رسيم اما در اين ادراک به کلي سعي مي‌رسيم به کلي حقيقي مي‌رسيم. دقت کنيد «بل» اين بل يعني چه؟ يعني تفاوت بين حکمت مشاء و حکمت جمهور مشاء و حکمت متعاليه را ببينيد «بل بانتقال لها» انتقالي که براي حس است براي نفس است «من المحسوس إلى المتخيل» يک؛ «ثم إلى المعقول» دو «و ارتحال من‌ الدنيا إلى الآخرة» ببينيد چه حرفي مي‌زند! اين حرف‌ها حکمت است حکمت به اينهاست. حکمتي که ذوق است انسان رحلت مي‌کند انسان کوچ مي‌کند انسان نفسش از مرحله حس و خيال و وهم و جزئي و غواشي و اينها در مي‌آيد و به عالم عقل سفر مي‌کند. مي‌توانيم چيزي مقايسه بکنيم دو تا حکمت را؟ اصلاً قابل مقايسه نيستند. اين يک عالم اعتبار است اين عالم حقيقت است.

«و ارتحال النفس من الدنيا إلي الآخرة» و البته «ثم إلى ما وراءهما» يعني از عقل هم بگذر و به آن مبدأ عقل بنگر. «و سفر من عالم الأجرام إلى عالم المثال» اين تيکه را اصلاً نمي‌شود قيمت رويش گذاشت چقدر ارزش دارد اين متن! «و سفر من عالم الأجرام إلي عالم المثال ثم إلى عالم العقول» اينها ريشه وحياني دارد شما ببينيد در اسفار که کم آيات است در اين‌جور مسائل شما نگاه کنيد که آيات خيلي کم است. اما آن چيزي که به آدم چنين روحي مي‌دهد و به آدم چنين جرأتي مي‌دهد که اين‌جوري حرف بزند اين است.

خدا مي‌فرمايد که «و في قوله تعالى‌ ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولى‌ فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ‌﴾» ما به شما نشأه أولي را نشان داديم اين دنيا را نشان شما داديم چرا متذکر نمي‌شويد؟ يعني چرا از اين عالم عبرت نمي‌گيريد و به عالم بعد سفر نمي‌کنيد؟ ارتحال از عالم دنيا به عالم آخرت را چرا انجام نمي‌دهيد؟ آنکه ارتحال قهري است آنکه هيچ. آنکه موت است آنکه شما را مي‌برند. الآن مي‌گويند شما برويد خودتان برويد «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» «زنوا قبل ان توزنوا» برويد حرکت کنيد «موتوا قبل ان تموتوا» شما خودتان حرکت کنيد و رحلت بکنيد. «و من عالم الأجرام الي عالم المثال ثم إلي عالم العقول و في قوله تعالى‌ ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولى‌ فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ‌﴾ إشارة إلى هذا المعنى» مرحوم صدر المتألهين از اين «لقد علمتم النشأة الأولي فلولا تذکرون» خيلي درتفسير خودش مدد و کمک مي‌گيرد.

«فإن معرفة أمور الآخرة على الحقيقة في معرفة أمور الدنيا» در حقيقت شما بخواهيد آخرت را بيابيد بايد دنيا را بيابيد ولي سفر بکنيد «لأنها» براي اينکه آخرت «من جنس المضاف و أحد المتضايفين يعرف بالآخر» شما مي‌خواهيد دنيا را بشناسيد آخرت را بشناسيد. آخرت را بشناسيد مثل ابوت و بنوت. مي‌شود کسي أب را بشناسد إبن را نشناسد؟ إبن را بشناسد أب را نشناسد؟ فوقيت و تحتيت، مي‌شود کسي فوق را بفهمد بدون تحت؟ تحت را بفهمد بدون فوق؟ آخرت را مي‌شود فهميد بدون دنيا؟ نه. آخرت با دنيا فهميده مي‌شود. شما بايد از دنيا بگذريد به آن برسيد. «و كأنا قد كدنا» اينجا همان جمله‌اي که قبلاً گفتيم. «و کأنا» گويا ما از مسير بحثمان خارج شديم از اسلوب بحث که بحث عقلي است خارج شديم و بحث عرفاني و قرآني مطرح کرديم. برمي‌گرديم به حرف خودمان که إن‌شاءالله بعداً. «کأنا قد کدنا أن نخرج من أسلوب المباحثة- فلنعد إلى ما كنا فيه» برمي‌گرديم به مباحث عقلي خودمان.

logo