1404/01/19
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
بحث در وجود ذهني به فصل سوم رسيد که با عنوان «في ذکر شکوک انعقادية و فيه فکوک اعتقادية عنها» در بحث وجود ذهني همانطوري که قبلاً هم اشاره شد ادله وجود ذهني به نوبه خود تام است و لکن اشکالاتي که در باب وجود ذهني وجود دارد در حد معارض نسبت به ادله گذشته ميتواند محسوب بشود و طبعاً بايد که اين معارضها برطرف بشود اين شکوک اين اشکالات که عرض کرديم در حد دلايل معارض ميتواند محسوب بشود لذا آن مخالفين در نفي ادله وجود ذهني اقدامي نداشتند که بيايند مثلاً بگويند ما منع صغروي ميکنيم يا منع کبروي ميکنيم يا نقض ميکنيم اينها نبوده بلکه با قطع نظر از اينها اين اشکالات را دارند ميگويند ما اگر قائل بشيم به وجود ذهني آن وقتي که يک جوهر را تصور ميکنيم ميشود «و جوهر مع عرض کيف اجتمع»؟ يا اگر ما يک متي را أين را يک عرض ديگري را تصور کرديم و «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع»؟ اينجور اشکالاتي که در قبل ملاحظه فرموديد.
اين اشکالات بالاخره بايد پاسخ داده بشود و اين پاسخها هم از دورزمان از زمان جناب شيخ الرئيس مطرح بود و پاسخها هم يکي پس از ديگري تا زمان جناب محقق دواني فاضل قوشجي و اينها هم جوابهايي را دادند اين جوابها به نوبه خود تا حدي ميتواند کارساز باشد اما جواب قاطع همان جوابي است که اشاره شده ولي بعداً تفصيلش را إنشاءالله خواهيم خواند جوابي است که جناب صدر المتألهين دادند و آن براساس تعدد حمل است که يک شيء بله اگر از يک جهت بخواهد هم تحت جوهر باشد هم تحت عرض، قابل قبول نيست اما جوهر وقتي تصور ميشود به حمل اوّلي جوهر است ولي به حمل شايع کيف نفساني است و هيچ محذوري ندارد. وقتي انسان انسان را تصور ميکند شجر را تصور ميکند حجر را تصور ميکند اينجا چسيت؟ اينها جواهرند جواهر به حمل اوّلي جوهرند نه به حمل شايع. ولي به حمل شايع کيف نفسانياند و اين محذور برطرف ميشود که اين جواب يک جواب قاطعي است که إنشاءالله بعداً به او خواهند پرداخت.
اما الآن آن «إن قلت» و «قلت»هايي که در حقيقت ديگران داشتند ما در بحث قوّت و غناي حکمت متعاليه که الحمدلله ديروز هم يک جلسهاي در اين رابطه در همين مجموعه پژوهشگاه امام علي(عليه السلام) داشتيم و دوستان حتماً ميتوانند إنشاءالله مراجعه بکنند در آنجا بحث سلطنت فلسفه نسبت به ساير علوم را ما به صورت تفصيل يک بحثي داشتيم که فلسفه سلطان علوم است و اين سلطنت هم سلطنت قراردادي و اعتباري نيست بلکه يک سلطنت حقيقي است براساس اصالت وجود، وجود تنها حقيقتي است که در خارج وجود دارد و اين موضوع فلسفه است و اين موضوع فلسفه همه موضوعات ديگر را براي ساير علوم باز ميکند حتي علوم انساني که موضوعاتشان ذهني هستند و امثال ذلک که آنها هم باز يک موجود ذهنياند و وجود ذهني هم وجود است و از جايگاه وجود تأمين ميشود که در جلسه ديروز عرض کرديم که در يک بحثي که بحث قوّت و غناي حکمت متعاليه است اين بحث الحمدلله مطرح شد.
منظور اين است که در حقيقت ما بايد فضاي مباحث حکمت متعاليه را خوب به درستي بيابيم و براساس آن دنبال بکنيم اين نکتهاي که جناب صدر المتألهين در اين رابطه فرمودند که ما با تعدد حمل مسئله را حل ميکنيم اين جاي بسيار غني علمي پيدا کرده و کلاً اين شبهه برطرف شده لذا ما با اين امکاني که جناب صدر المتألهين آوردند به فلسفه و تعدد حمل را درست کردند و قبلاً اين نبود تمام اشکالات بحث وجود ذهني که «جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» و نظاير آن برطرف خواهد شد که إنشاءالله ميخوانيم.
ولي آن يک نکتهاي را که حالا ما به بهانهاي اين مسئله را مطرح کرديم اين است که يکي از مسائلي که در بحث قوّت و غناي حکمت متعاليه مطرح شد اين بحث راستاسازي حکمت بود و جناب صدر المتألهين حکمت را در مسير واحدي قرار داد يک راستا کرد. الآن هم ملاحظه ميفرماييد جوابها قانعکننده نيست جوابهايي که مثلاً محقق دواني فرمودند يا فاضل قوشجي داشتند و امثال ذلک و جناب صدر المتألهين جوابها را دارد رد ميکند اما در عين طرح آنها اضافه آنها جواب آنها همه اينها در يکدستسازي حکمت نقش مؤثري دارد ولي ما براي اينکه حکمت متعاليه را با ساختار جديد بسازيم بايد يک کار مجددي انجام بدهيم.
اما بحث امروز که صفحه 120 اين کتاب هستيم اين است که فرمود «قال بعض أهل الكلام في دفع الإشكال المذكور» جناب فاضل قوشجي همانطور که اينجا در بحث شرح تجريد فرمودهاند فرمودند که در مقام دفع اين اشکال. اين اشکال چيست؟ که «جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت اکيف کل قد وقع» اين دو تا اشکال را ميخواهند جواب بدهند. ايشان فرمودند که ما هنگامي که يک امري را تعقل ميکنيم و به ذهن ميآوريم در حقيقت دو امر در ذهن اتفاق ميافتد؛ يکي معلوم و ديگري علم. اگر يک شيء هم بخواهد جوهر باشد هم بخواهد عرض باشد کاملاً اشکال وارد است و قابل جمع نيست اين اشکال کاملاً درست است «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» درست است نميشود يک چيز هم تحت مقوله جوهر باشد هم تحت مقوله عرض. و لکن مورد ما در حقيقت متفاوت است اينجور نيست که يک شيء باشد که هم تحت مقوله جوهر باشد هم تحت مقوله عرض.
يک شيء از آن جهت که معلوم است تحت مقوله عرض واقع ميشود از آن جهت که علم است تحت مقوله جوهر واقع ميشود و هيچ محذوري پيش نميآورد. پس ما هنگامي که يک صورت معقوله را تصور ميکنيم در حقيقت دو امر داريم يک علم و ديگري معلوم. از يک جهت يعني علم ميشود جوهر، معلوم ميشود عرض بنابراين اين اشکال مندفع است. پس کبراي کلي که «جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين سر جاي خودش محفوظ است اما ما ميگوييم که مورد ما که بحث تصور عقلي و صورتهاي عقلي در ذهن است از اين نوع نيست. اين فرمايش جناب فاضل
پرسش: ...
پاسخ: اين دو تا اعتبار است. ايشان هم همين را ميگويد که بالاخره علم با معلوم عيناً مصداقاً يکي هستند ولي اعتباراً دو تا هستند به يک اعتبار ميشود جوهر به يک اعتبار ميشود عرض و اين دفع اشکال ميکند. حالا ببينيم چکار ميکند؟ «قال بعض أهل الكلام» که عرض کرديم جناب فاضل قوشجي در شرح تجريد است. فرمودند «في دفع الإشكال المذكور [1] و هو كون شيء واحد جوهرا و عرضا» يک «كليا و جزئيا» دو «علما و معلوما» سه. اين سه تا مسئله کاملاً حق با شماست «أنا إذا تصورنا الأشياء يحصل عندنا أمران أحدهما موجود في الذهن و هو معلوم» اين را ميگويند معلوم و اين کلي است. «و كلي» هم معلوم است هم کلي است هم عرض است «و هو غير حال في الذهن» اگر از اين باشد غير حال في الذهن يعني جوهر است. معلوم و جوهر است چون غير حال است در ذهن. «ناعتا له» که ناعت براي او باشد. نه، ناعت براي ذهن نيست. ما يک معلوم را داريم اين معلوم در ذهن هست و ناعت براي ذهن هست ولي حال در ذهن که مکان که ذهن مکانش باشد نيست. وقتي مکانش نبود عرض محسوب نميشود و ميشود جوهر. «و هو غير حال في الذهن ناعتا له».
پرسش: ...
پاسخ: الآن توضيح ميدهند نگاه کنيد ميگويند: «بل حاصل فيه حصول الشيء في الزمان و المكان» ببينيد الآن مثلاً ما در زمان هستيم اما حالّايم در زمان؟ يعني زمان يک چيزي است مثل اين بشقاب که اين ليوان حال در اوست؟ حاصل در زمان هستيم. وقتي حاصل بوديم عرض محسوب نميشد. پس يک وقت است که شيء حال است يک وقت شيء حاصل است. اين الآن بايد فرمايش جناب فاضل قوشجي را ميخوانيم. درست است؟ ايشان دارد اينجور جواب ميدهد يک اشکالي شده که «جوهر مع عرض کيف اجتمع» يا شما چهجوري ميگوييد هم کلي است هم جزئي است؟ شما کلي را تصور ميفرماييد ولي در عين حال وقتي که تصور شد امر موجود ميشود و موجود هم بايد جزئي باشد چون الشيء ما لم يتشخص لم يوجد بايد جزئي باشد. شما کلي را تصور ميفرماييد اين هم کلي است هم جزئي است. هم عالم است هم معلوم است.
در حقيقت ميتوانيم بگوييم به دو اعتبار است. پس «أنا إذا تصورنا الأشياء يحصل عندنا أمران أحدهما موجود في الذهن» نه حال در ذهن، بلکه حاصل در ذهن. «أحدهما موجود في الذهن و هو معلوم و كلي» اين جزئي نيست اين کلي است «و هو» اين موجودي که تصور کرديم «غير حال في الذهن ناعتا له» ناعت براي ذهن باشد. «غير حال و ناعتا للذهن» براي ذهن نعت هست ولي حال در ذهن نيست. بلکه چيست؟ «بل حاصل فيه حصول الشيء في الزمان و المكان» اين يک شيء.
اما دومي: «و ثانيهما» يعني وقتي ما تصور کرديم دو تا شيء ميآيد يکي معلوم است ديگري «موجود في الخارج و هو علم و جزئي و عرض قائم بالذهن» ملاحظه فرموديد؟ پس علم ميشود عرض معلوم ميشود جوهر. ما آمديم و تفکيک کرديم. بله اگر يک شيء هم عرض باشد هم جوهر، هم جزئي باشد هم کلي، هم علم باشد هم معلوم، اين جور درنميآيد ولي اگر دو تا شيء شد اينها باهم جور در ميآيند. «و ثانيهما موجود في الخارج و هم علم و جزئي و عرض» اين دقت بفرماييد سه تا اشکال در بالا بود «و هو کون شيء واحد جوهرا» اين يک اشکال. «کليا و جزئيا» دو اشکال «علما و معلوما» سه اشکال. الآن ايشان ميفرمايد که اين چيزي که ما تصور کرديم اگر معلوم باشد کلي است جزئي نيست جوهر است عرض نيست و معلوم است و علم نيست. اما آن دومي چيست؟ «و هو» اين دومي «علم» معلوم نيست «جزئي» کل نيست «عرض» جوهر نيست. «قائم بالذهن من الكيفيات النفسانية» شايد ما در تقرير اول درست ادا نکرديم.
پس اينجوري ميشود پس اگر علم باشد ميشود عرض، جزئي و با معلوم فرق ميکند. اما اگر معلوم باشد ميشود کلي و جوهر. پس اين را حتماً ملاحظه بفرماييد. «و هو علم و جزئي و عرض قائم بالذهن من الکيفات النفسانية فحينئذ لا إشكال فيه» اينجا اشکالي پيش نميآيد چرا؟ چون اشکالي که شما کرديد اين بود که يک شيء چهجور ميتواند هم جوهر باشد و هم عرض؟ هم کلي باشد هم جزئي؟ هم علم باشد هم معلوم؟ ما الآن گفتيم بله حق با شما است ولي مورد ما يک چيز نيست دو مسئله است. «فحينئذ لا اشکال فيه إنما الإشكال من جهة كون شيء واحد» اشکال از اين جهت است که يک شيء جوهر باشد يا عرض باهم «جوهرا و عرضا» علم باشد با معلوم باهم «أو علما و معلوما» کلي باشد و جزئي باهم «أو كليا و جزئيا» اين فرمايش جناب فاضل قوشجي.
اما جواب: مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد که جناب فاضل قوشجي! شما اول بايد مشخص بکنيد اينکه ميفرماييد که «إنا إذا تصورنا الأشياء يحصل عندنا امران» منظور شما از اين امران دو امر متغاير است يا دو امر متغاير به معناي اعتباري است؟ يک شيء ميتواند به دو اعتبار لحاظ بشود يا اساساً وقتي ما شيئي را تصور ميکنيم دو امر در ذهن هستند؟ اول اين را مشخص کنيد. اينکه ميفرماييد «عند تصورنا الأشياء المعقولة يحصل عندنا امران» آيا اين امران يعني دو امري که به اعتبار از همديگر جدا هستند يا نه، بالذات از همديگر جدا هستند يکي از ديگري کاملاً متمايز است؟
ميفرمايد که «فنقول إن أراد» ما به جناب فاضل قوشجي «أن هناك أمرين متغايرين بالاعتبار» که اتفاقاً آقايان حکماي مشاء هم همين را ميگويند «موافقا لما ذهب إليه الحكماء و المحققون» اين ميتواند برخي از اشکالات را جواب بدهد اما اشکال جوهر و عرض را نميتواند جواب بدهد «فلا يفي» يعني وفا نميکند و پاسخ نميدهد «إلا بدفع إشكال كون شيء واحد علما و معلوما و كونه كليا و جزئيا» ببينيد ما سه تا اشکال داشتيم که يک شيء هم کلي باشد هم جزئي باشد هم علم باشد هم معلوم هم جوهر باشد هم عرض. اين اشکال است. ميفرمايد اين جواب را که شما ميفرماييد اگر مرادتان از اين تغاير از اين دو شيء به اعتبار باشد اين دو تا اشکال را ميتواند جواب بدهد که نوعاً آقايان هم جواب ميدهند ميگويد اگر علم باشد ميشود مثلاً جزئي و اگر معلوم باشد ميشود کلي. يا اگر علم باشد ميشود پس اين دو تا اگر علم باشد اين دو تا تغايرشان اعتباري باشد اگر علم باشد ميشود جزئي و اگر معلوم باشد ميشود کلي. اين درست است.
ولي آيا اين سخن آن اشکال «و جوهر مع عرض» را هم جواب ميدهد؟ جواب نميدهد چرا؟ چون در آنجا ما وحدت را به حقيقت داريم. ميتوانيد شما بگوييد يک شيئي از يک جهت عرض است از يک جهت جوهر است؟ بايد ببينيد در تحت کدام مقوله مندرج است؟ نميشود يک شيء از يک جهت تحت مقوله جوهر باشد از يک جهت تحت مقوله عرض باشد. ميفرمايد که «فلا يفي إلا بدفع إشكال كون شيء واحد علما و معلوما» اين يک اشکال «و كونه كليا و جزئيا» اين دو تا اشکال را جواب ميدهد «و أما إشكال كونه جوهرا و عرضا فبمجرد ما ذكره لا يخرج عنه الجواب» اين نميتواند آن اشکال«و جوهر مع عرض کيف اجتمع» را جواب بدهد چرا؟ چون شما نميتوانيد بگوييد به يک اعتبار جوهر است به يک اعتبار. شما بفرماييد تحت مقوله جوهر مندرج است يا تحت مقوله عرض؟ نميشود يک شيئي به يک اعتبار تحت مقوله عرض باشد و به يک اعتبار تحت مقوله جوهر باشد. اين اشکالي است که جناب صدر المتألهين ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: نخير ببينيد «و هو معلوم و کلي» اينجوري گفته بودند. بله لف و نشر مرتب نيست.
اما همچنان جواب صدر المتألهين است به فاضل قوشجي که شما که ميگوييد «إنا إذا تصورنا الأشياء يحصل عندنا امران» آيا مرادتان از اين دو امر، دو امري است که تغاير اعتباري دارند يا تغاير ذاتي دارند؟ تغاير اعتباري داشته باشند عيب ندارد محققين هم همين جواب را ميدهند لکن وافي به جواب اشکال «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» نيست اين اولاً.
اما «و إن أراد أنهما اثنان متغايران بالذات» شما ميفرماييد وقتي که اشياء معقوله را تصور ميکنيم دو امر متغاير در ذهن ما است يکي ميشود علم يکي ميشود معلوم. دو امر متغاير يکي ميشود جوهر يکي ميشود عرض. يکي ميشود کلي يکي ميشود جزئي. اگر چنين تصوري داشتيد «فيرد عليه سوى كونه مخالفا للذوق و الوجدان» يک «و إحداث[2] مذهب ثالث من غير دليل و برهان» دو، اشکال سوم. دو تا اشکال که ظاهراً محقق دواني هم برايشان هم اين اشکال را کردند گفتند که اين سخن شما برهان ندارد که ما بگوييم «عند تصورنا الأشياء الکلية» را ما دو تا امر متغاير بالذات داريم کسي اين حرف را نزده برهان هم برايش وجود ندارد مخالف با ذوق و وجدان هم هست. بگذاريم کنار، اما جوابي که خود جناب صدر المتألهين ميدهند: «أنه قد تقرر عندهم» اين حرف خيلي اساسي است که إنشاءالله مباني حکمت متعالي حلّش ميکند.
بسيار خوب بفرماييد که در اين رابطه وقتي شما يک چيزي را تصور ميکنيد بعد ميفرماييد که اين آن چيزي که تصور شده در نفس حاصل است و حال در نفس نيست مگر نفس قابل اين حرفها نيست؟ نفس قبلاً اين صورت را نداشته بعداً اين صورت را پيدا کرده اين قابل است پس حال در نفس است نه اينکه نفس قابل نباشد و حاصل در نفس باشد. اين يک مسئله. و ثانياً اينکه مگر نفس ميتواند و آن قدر قدرت دارد که صورت معقوله را ايجاد بکند؟ نفس در حد تجرد مياني است عقل تجرد محض است امر نفساني نميتواند امر عقلاني را ايجاد بکند. نميتواند علت فاعلي باشد علت غايي باشد هيچ نقشي در اين رابطه. فقط و فقط نفس قابل است، يک؛ و قابل هم يک صورتي را کسب ميکند بايد در او حال بشود حلول پيدا بکند و اين در حقيقت عرض محسوب ميشود تمام شد و رفت و اينجور حرف زدن. ببينيد آدم بايد يک حرفي بزند اينکه ميگويند يک دستگاه فلسفي که کاملاً همه چيزش جور باشد. شما ميخواهي از اين اشکال فرار کني. ميگوييد که يک چيزي در نفس ايجاد ميشود اينکه نفس محلّش نيست بلکه در نفس حاصل است شما يک مقدار از اين اشکال فرار کرديد ولي ما ميگوييم اينکه در نفس حاصل است اين را لطفاً توضيح بدهيد. آيا نفس منشأ و مبدأ و پيدايش اين صورت معقوله است؟ يک. دو: آيا اين صورتي که در نفس دارد پيدا ميشود مگر بنا نيست که نفس را از حالت نقص به در بياورد؟ اين را فرض بفرماييد ما در زمان هستيم ما با حضورمان در زمان، زمان را کامل نميکنيم. ولي اين صور نفساني که ميآيد حال است و نفس قابل است و با اين قبول و اين حلولي که اتفاق ميافتد نفس کامل ميشود شما داريد چکار ميکنيد با اين حرف زدنتان؟ اين اشکالات عديدهاي که يک نفر حکيم مشرف ميتواند اينگونه از مسائل را اينجوري ببيند.
«أنه قد تقرر عندهم» که در نزد حکما اين امر مقرر است «و سنتلو عليك إن شاء الله تعالى» که يکي از مسائل يکه از ابداعات جناب صدر المتألهين در مورد نفس است إنشاءالله بعداً ميشود که «أن كل صورة مجردة قائمة بذاتها فإنها علم و عالمة بذاتها و معلومة لذاتها» يک مطلب را ما به عنوان يک مبنا بايد بپذيريم در بحث اتحاد عاقل و معقول که اينجا فرمودند «و سنتلو عليک إن شاء الله تعالي» ناظر به اين است که ما بعداً در بحث اتحاد عاقل و معقول در جلد سوم اسفار اين معنا را روشن ميکنيم که وقتي يک صورت معقوله آمد هم عالم است هم معلوم است هم علم. اين البته طلب شما باشد إنشاءالله است. «أن کل صورة مجردة قائمة بذاتها فإنها» اين صورت مجردهاي که قائم به ذات و جوهر است «علم و عالمة بذاتها و معلومة لذاتها و بنوا على ذلك» قائلين به اتحاد عاقل و معقول گفتهاند که «إثبات علم الله تعالى بذاته» يک «و علم الملائكة الروحانيين بذواتهم» دو اينجوري است «و بنوا علي ذلک» گفتند که خدا به خودش علم دارد يا ندارد؟ دارد. علم خدا به خودش آيا از اين باب است که حال باشد و محل داشته باشد و امثال ذلک؟ آيا آن علم معاذالله عرض است؟ يا نه، يک حقيقتي است مجرد قائم به ذات آن حقيقت مجرد قائم به ذاتي که به نام علم است اين حقيقت عالم است و معلوم است و علم. علم فرشتهها و ملائکه هم همينجور است.
و لذا «و بنوا على ذلك» بر اين معنا چه چيزي را؟ «إثبات علم الله تعالى بذاته» يک «و علم الملائكة الروحانيين بذواتهم» دو. بنابراين «فيلزم عليه أن يكون النفس الإنسانية عند تصوره المعقولات محصلة مكونة باختيارها لذوات مجردة عقلية علامة فعالة بناء على اعترافه بأنه يحصل عند تصورنا الأشياء أمر معقول غير قائم بالذهن و لا بأمر آخر غير الذهن كما هو الظاهر» ما براساس اين تحليل وجودشناسي در باب علم اينجوري گفتيم که علم يک حقيقت اينگونه است. الآن در حقيقت نسبت به جناب فاضل قوشجي چنين حرفي داريم ميگوييم فيلزم عليه اگر اين مبنا را بپذيريم «أن تکون النفس الإنسانية» وقتي دارد يک صورتي را تعقل ميکند «عند تصوره المعقولات» هم محصلة باشد هم مكونة باشد و بيايد اينها را ايجاد بکند. حق سبحانه و تعالي نسبت به ذات خودش علم دارد اين علمي که براي ذات خودش هست از جايگاه ذات خودش است. فرشتگان هم از جايگاه ذات خودشان است. آيا نفس ما که دارد يک صورت معقولهاي را تصور ميکند از جايگاه ذات خودش چنين حرکتي را دارد انجام ميدهد که محصل باشد مکون باشد اينها را ايجاد بکند؟ «فيلزم عليه» براساس اين مبنا بر آقاي چيز لازم است که «أن يکون النفس الإنسانية» بپذيرد که نفس انسانيت «عند تصوره المعقولات» اين نفس محصل باشد مکون باشد «باختيارها» خود اين نفس باشد «لذوات مجردة عقلية علامة فعالة» بيايد يک سلسله ذواتي که جوهر هستند عقل هستند علامه و فعاله هستند بايد اين کار را انجام بدهد. يا اين علامه و فعاله را صفت نفس بدانيم بگوييم اين نفس علامه است فعاله است مثل نفس ملائکه مثل حقيقت ذات باري سبحانه و تعالي.
«بناء على اعترافه بأنه يحصل عند تصورنا الأشياء أمر معقول» چرا اين حرف را ميزنيم؟ چرا اين اشکال را ميخواهيم بر جناب فاضل قوشجي بکنيم؟ چون ايشان چنين حرفي زده گفته چه؟ «بناء علي اعترافه بأنه يحصل عند تصورنا الأشياء» يحصل چه؟ «أمر معقول غير قائم بالذهن و لا بأمر آخر غير الذهن كما هو الظاهر» ايشان چنين ادعاي کرده. براساس اين ادعا بايد بگوييم شما نفس انساني را در حد خدا و در حد فرشتگان ديديد در حالي که اينگونه نيست «و کون النفس» را مثل اينکه وقت گذشت بعداً ميخوانيم.