1404/01/17
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
بحث در فصل سوم در باب وجود ذهني بود. وجود ذهني همانطور که مستحضر هستيد در عين حالي که ادله فراواني براي اثبات وجودي هست در مقابل هم شبهات فراواني اشکالاتي فراواني هست که اين بحث را به چالش ميکشد و يک مقدار حوصله آقايان را بيشتر ميطلبد که ما بتوانيم از اين اشکالات و شبهات و اينها گذر کنيم. فيلسوف تمام توجهش به اين است که ببيند که چه چيزي واقعيت دارد و چه چيزي واقعيت ندارد؟ اصلاً تمام بساط فلسفه براي اين است به چه چيزي واقعيت دارد و چه چيزي واقعيت ندارد؟ موضوع فلسفه هم که براساس تقريرات جديد و نظرات نهايي که اساتيد ما به هر حال بزرگواران دادند همين است که موضوع فلسفه الواقعيه است. واقعيت چيست؟ احکام آن و اقسام آن کدام است؟ و احوالاتي که براي واقعيت هست را هم آدم بداند.
آيا وجود ذهني موجود هست واقعيت دارد يا يک شبحي است و خيالي است و وهمي است و به دور از واقعيت است؟ اين را بايد فيلسوف به آن توجه کند و واقعاً نگرش فيلسوفانه داشته باشد همانطوري که در باب وجود واجب بررسي ميکند که آيا واجب هست يا نه؟ آيا براي عالم مبدأيي وجود دارد يا نه؟ آيا منتهايي براي عالم وجود دارد يا نه؟ آيا مبدأ واقعيت دارد؟ آيا منتها واقعيت دارد و بسياري از مسائل، ما در بحث تقسيم وجود به وجود خارجي و ذهني در باب وجود خارجي ترديدي نداريم براي اينکه اين بالعيان مشاهده ميشود شجر و ارض و سماء، اينها در خارج وجود دارند و اتفاقاً همينها باعث ميشوند که «... بها السفسطة» ولي سؤال اين است که آيا در ذهن هم ما واقعيت داريم؟ يک چيزي به عنوان واقعيت، حالا واقعيت را ما بعد از بررسيهاي فراوان رسيديم که واقعيت عبارت است از وجود. الواقعية هي الوجود. حالا آيا وجود ذهني واقعيت دارد يا ندارد؟
عرض کرديم دو طرف مسئله جاي گفتگوي فراواني دارد يک طرف بحث ادله وجود ذهني است اين ادله کم نيست «للشيء غير الکون في الأعيان ـ کون بنفسه لدي الأذهان» که تاکنون پنج شش دليل، شش هفت دليل را جناب صدر المتألهين ذکر فرمودند و تقرير شد و اينها تمام شد. رسيدند به بخش بعدي اشکالاتي که در باب اين امر وجود دارد يا به تعبير ايشان «في ذکر شکوک انعقادية و فيه فکوک اعتقادية عنها» يک سلسله شکوک انعقادي يعني يک شکهايي که منعقد ميکند يعني باعث ميشود که بحث پيچيده بشود چالش پيدا بکند. از يک طرف ما اين شکوک را داريم از يک طرف يک سلسله فکوک هم داريم. ولي فکوکش کار آساني نيست. شايد شکوکش مثلاً بيانش چندان دشوار نباشد ولي فکوکش واقعاً بحث سنگيني را ميطلبد و يکي از شاهکارهاي جناب صدر المتألهين در اين مسئله همين بحث حل اين مسئله است از تقسيم حمل که حمل اوّلي ذاتي و حمل شايع صناعي است. با تقسيم حمل اين تناقض چون در تناقض هشت وحدت شرط بود يک وحدت را هم ايشان شرط دانستند وحدت حمل. اگر يک چيزي هم جزئي باشد به حمل اوّلي هم کلي باشد به حمل اوّلي، اين تناقض است اما اگر جزئي بود به حمل اوّلي ولي کلي بود به حمل شايع يا بالعکس، اين تناقضي در اين نيست و جناب صدر المتألهين براساس تفکيک ذاتي با حمل شايع صناعي تمام مشکلات و چالشهايي را که يا به تعبير ايشان شکوکي را که در حقيقت ايجاد کرده بودند در اين باب برطرف کردند و حالا إنشاءالله بناست بخوانيم به اميد خدا.
البته ادله وجود ذهني چون قوي و زياد است حکما از آن فاصله نگرفتند دست برنداشتند اشکالات و شکوک هم زياد بود ولي دست برنداشتند. الآن ما داريم فرمايشات جناب شيخ الرئيس جناب محقق دواني جناب فاضل قوشجي و ديگران را ميخوانيم که اينها به شدت از وجود ذهني دارند دفاع ميکنند و شکوک مسئله را دارند با فکوکي حل ميکنند. فضاي ذهني بحث که چند روز ما تعطيل بوديم و طبعاً دوستان هم از اين فضا بيرون بودند و لکن اين تقرير اولي که عرض شد ما وارد بحث ميشويم وارد شکوکي ميشويم که در اين رابطه وجود دارد. اولين شکلي که قبلاً هم ملاحظه فرموديد ولي الآن دارد به صورت روشنتر بيان ميشود اين است که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» اين بيان حکيم سبزواري در مقام تقرير اين شک.
«و جوهر مع عرض کيف اجتمع» يعني چه؟ ميگويند اگر شما يک ماهيت جوهري داشتيد جوهر در مقابل عرض است جوهر چيست؟ «ماهية إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» ولي عرض در مقابلش ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» نميشود يک چيزي هم لا في موضوع باشد هم في موضوع باشد. حالا ما ميگوييم جوهر را شما تصور بفرماييد. جوهر ذاتاً خودش لا في موضوع است. ولي وقتي تصور شد و در ذهن آمد ميشود في موضوع در نفس انسان واقع ميشود اينجا ميشود «جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين اصل شک.
جناب شيخ الرئيس جوابي دارند و آن جواب از قبل گذشت جواب قطعي تقريباً اين بود که به ما گفتند که جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» ولي اگر في الذهن يافت شد چه؟ ميتواند در موضوع باشد. اين سخن را و جواب را در حقيقت از جناب شيخ الرئيس داشتيم با اضافاتي که ما برنگرديم آنها را بخوانيم. اين جواب از جناب شيخ بود که ملاحظه فرموديد. جواب ديگري را که امروز داريم ميخوانيم جوابي است که از جناب محقق دواني آمده و مرحوم صدر المتألهين هم در کتاب مسائل قدسيه از اين جواب که از جناب محقق دواني است دارند ياد ميکنند. خدا رحمت کند اين بزرگان ما از حکمت را که واقعاً با فضاي گفتگويي که همواره نگه داشتند در طول اين سالها بالاخره اين اثرات علمي منقحتر شد. مستحضر هستيد که شما يک بحث خامي را مطرح ميکنيد و در اين بحث خام چندان جهات مسئله تجزيه و تحليل نميشود بررسي نميشود اشکالاتش ديده نميشود شبهاتش ديده نميشود طبعاً آدم جوابي هم ندارد. ولي اينها انصافاً به تعبير امروزي چکشکاري کردند و واقعاً اشکالات و سؤالات و امثال ذلک. در همين مثل مسائل فقهي. الآن مستحضريد که مسائل فقهي اجتهاد در آن سنگين نيست بسيار راحت است اجتهاد، چون از بس حرف زدند و گفتند و اينها، کار دشواري واقعاً نيست فقط يک مقداري روحيه اجتهادي ميخواهد يک مقدار تتبع ميخواهد وگرنه جان کَندني مثل گذشته نميخواهد که اين حرف آيا واقعاً چگونه است.
بله، ما در ارتباط با معارف خيلي حرف داريم خيلي بايد حرف بزنيم در ارتباط با مباحث توحيد بحث اسماء و صفات الهي، بحث توحيد افعالي، اينگونه از مسائل ما خيلي کم حرف داريم و طبيعي است که مسائل خيلي درخشان نيست تابناک نيست مسئله گاهي وقتها با ابهام و اينها روبرو است. جناب محقق دواني آمده به يک جور ديگري جواب داده است گفته بله، اين اشکال متوجه است ولي اين اشکال جاي جواب دارد اشکال چيست؟ اشکال همانطور که ملاحظه فرموديد اين است که اگر جوهر را شما تصور کرديد لازمهاش اين است که يک شيئي هم جوهر باشد هم عرض. هم لا في موضوع باشد و هم في موضوع. اين درست است ولي يک مقدار شما تحليل بکنيد ميبينيد که از باب تشبيه و مسامحه اين اتفاق دارد ميافتد. يعني چه؟ ميگويد مگر نه آن است که ماهيت در خارج ماهيت جوهري در خارج لا في موضوع است؟ اين ماهيت با ويژگياي که دارد وقتي ميآيد به ذهن، ديگر شبح ماهيت است خود ماهيت نيست که در حقيقت حضرت استاد يا خود مرحوم صدر المتألهين هم دارد برميگردانند ميگويند اگر اينجوري جواب بدهند همان جواب جناب شيخ الرئيس است جواب جديدي نيست.
ولي ايشان ميخواهد بفرمايد که اين از باب جناب محقق دواني ميگويد از باب تشبيه و مسامحه است. ماهيت جوهري وقتي در خارج يافت شد لا في موضوع است. ما همان ماهيت را ميآوريم در ذهنمان با همان تعريف. وگرنه اينجور نيست که واقعاً اين در خارج باشد و نيازمند به موضوع نباشد بلکه در ذهن نيازي به موضوع است. حالا ببينيم آيا جوابي که جناب محقق دواني دادند تا چه حدي مورد قبول است و توضيحاتي که بايد در کنارش داده بشود؟
«و أما أن القوم» صفحه 117 اين کتاب را ما براساس اين نسخهاي که هست «و أما أن القوم قد عدوا الصور العلمية من باب الكيف» صور علميه را همه قوم ميدانند که صورت علميه چيست؟ کيف نفساني است. صورت علميه هر چه باشد صورت علمي جوهر باشد عرض باشد عرض کيف باشد کم باشد أين باشد هر صورت علميهاي در ذهن يافت ميشود کيف نفساني است «قد عدوا» اين جمهور حکما «الصور العلمية» را «من باب الکيف» اگر اينطور است «و يلزم منه» به صورت قاعده کلي گفتند صور علميه از باب کيف است «و يلزم منه أن يكون صورة الجوهر في العقل جوهرا و كيفا» چرا «جوهرا و کيفا» جوهرا چون جوهر لا في موضوع است کيفا چون کيف جوهر شده و صورت علمي شده و شده کيف. «فيندرج تحت مقولتين» يعني يک شيء تحت دو مقوله جنس عالي قرار بگيرد.
جوابي که گفتند «و القائل هو المحقق الدواني کما صرح به المصنف قدس سره في المسائل القدسية» چه گفته؟ گفته «فقيل إن هذا من باب المسامحة و تشبيه الأمور الذهنية بالأشياء الخارجية» آمده جناب محقق دواني گفته اين مسئله مهمي نيست اين از باب مسامحه است و تشبيه امور ذهني به امور خارجي است يعني چه؟ يعني جوهر ذهني را شما با جوهر خارجي که مقايسهاي ميکنيد يک مشابهتي باهم دارند. هر دو بالاخره جوهر هستند في نفسه هستند و هر دو حيثيت استقلالي دارند و لکن چون اينجوهر ذهني همان الآن مثلاً انسان ذهني با انسان خارجي مگر چه فرقي ميکند؟ هر دو را ميگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» پس بنابراين مشابه هم هستند. چون مشابه هم هستند حکم همديگر را دارند و اگر آن يکي في موضوع است در خارج در ذهن. يکي لا في موضوع است در ذهن، از باب تشبيه به اين ميگويند جوهر.
«فقيل إن هذا من باب المسامحة و تشبيه الأمور الذهنية بالأشياء الخارجية» چرا؟ چطور از باب تشبيه است؟ «لأنه إن أريد بالكيف ماهية» حالا اين جوابي که ايشان ميدهند اين است ميگويند کيف را شما چه ميگوييد؟ کيف را واقعاً همان کيف نفساني و اين ميدانيد که صورت علميه است و در ذهن است اگر اين معنا مرادتان باشد حق با شماست. يعني جوهرٌ مع عرض کيف اجتمع. ولي کيف را ما الآن اينجوري نميدانيم. ما وقتي ميگوييم که الآن جوهر در ذهن کيف است کيف يعني يک چيزي که در حقيقت لا يقبل القسمة و لا النسبة، لا في موضوع و في موضوع را درارتباط با کيف بکار نميبريم. اگر ما گفتيم که کيف عرضي است که لا يقبل القسمة و لا النسبة و لا في موضوع، اگر ما چنين حرفي زديم ببخشيد في موضوع، کيف اينجوري است. کيف عرضي است که «يوجد في الموضوع و لا يقبل القسمة و لا النسبة» اگر ما چنين تعريفي از کيف داشتيم حق با شماست اين لا في موضوع است اين في موضوع است يعني کيف في موضوع است جوهر لا في موضوع است اينها باهم جمع نميشوند ولي ما کيف را اينجوري معنا نميکنيم ميگوييم کيف عبارت است از عرضي که «لا يقبل القسمة و لا النسبة. نميآييم بگوييم که «لا في موضوع» است يا «في موضوع» است اصلاً.
اگر ما اينجوري معنا کرديم عملاً يک مفهوم است و اين مفهوم اشکال ندارد که با جوهر جمع ميشود. چون لا في موضوع که داخلش نيست. لا في موضوع براي جوهر ولي في موضوع براي عرض است ما في موضوع را که أخذ نکرديم در معناي عرض به معناي دومي کيف. چون أخذ نکرديم بنابراين باهم جمع ميشوند. «فقيل إن هذا من باب المسامحة و تشبيه الامور الذهنية و الأشياء الخارجية» چطور؟ «لأنه إن أريد بالکيف» اگر شما منظور از کيف همان کيفي که واقعاً هست يعني بگوييم که کيف عرضي است که في موضع است «و لا يقبل القسمة و لا النسبة» اگر اينجوري معنا کرديم «لأنه إن أريد بالکيف ماهية» که حق اين ماهيت «حقها في الوجود الخارجي أن يكون في موضوع و غير مقتضية للقسمة و النسبة فهو بهذا المعنى» يعني کيف به اين معنا «يصلح لأن يكون جنسا من عوالي الأجناس» يک جنس از اجناس عالي ميشود «كما أن الجوهر بالمعنى المذكور له» همان معناي مذکوري که گفتند جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع». اين هم جنس عالي است «فهما» يعني جوهر و کيف «جنس عال فهما باعتبار هذين المعنيين متباينان» اينها به اين دو تا متبايناند چرا؟ چون يکي لا في موضوع شد يکي في موضوع شد. «لا يصدقان على شيء في شيء من الظروف» نه در ذهن نه در خارج لا في موضوع مال جوهر است في موضوع مال کيف است. درست است؟ تا اينجا درست است. بعد ايشان ميخواهد بگويد که نه، مراد ما از کيف چيست؟
اما «و إن أريد منه» کيف «عرض لا يكون بالفعل مقتضيا للقسمة و النسبة» ديگر لا في موضوع و في موضوع در آن لحاظ نشده. قسمتپذير نيست نسبتپذير نيست چه در خارج باشد چه در ذهن باشد. اين شامل همه صور علميه ميشود چه جوهر باشد چه کم باشد چه کيف باشد. صور علميه که قسمتپذير و نسبتپذير نيستند. «و إن أريد منه عرض لا يکون بالفعل مقتضيا للقسمة و النسبة فهو بهذا المعنى» يعني کيف به اين معنا ميشود «عرض عام» يک مفهوم عامي است. نه آن عرضي که در مقابل کم و أين و وضع و اينها باشد. «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» باشد اصلاً آن نيست. «فهو» يعني اين کيف «بهذا المعني عرض عام لجميع المقولات في الذهن» اگر اينطور شد اين شامل همه مقولات ميشود هم شامل جوهر ميشود هم شامل ساير اعراض. ديگر آن اشکالي که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» برطرف ميشود. چرا؟ چون کلاً تحت کيف هستند ولي کيف نه به معناي ماهيتي که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» بلکه کيف عبارت شد از يک امر عرضي که «لا يقبل القسمة و لا النسبة» تمام شد و رفت و اين شامل جوهر و حتي خودش و همه اعراض هم ميشود. «فهو بهذا المعني عرض عام لجميع المقولات في الذهن».
بنابراين «فلا تمانع بهذا الاعتبار» يعني هيچ ممنوعيتي نيست هيچ تمانعي و منافاتي به اين معناي از کيف نيست. «بهذا الاعتبار بينه و بين ماهية الجوهر» يک «و كذا بينه و بين ماهيات بواقي الأعراض» آقايان! همان اشکالي که اول عرض کرديم «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين يک اشکال «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» الآن ميگويند کيف اصلاً معنايش عوض شده است کيف يعني ماهيتي است يا عرضي است عام که بالفعل قابل قسمت و نسبت نيست. نه يعني آن کيف ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» باشد وقتي به اين معنا شد پس بنابراين ما جوابي نداريم. «فلا تمانع بهذا الإعتبار بين الکيف و بين ماهية الجوهر و کذا بين الکيف و بين ماهيات بواقي الأعراض» بواقي الأراض مثل أين و متي و وضع و جده و امثال ذلک.
«على نحو ما مر في مفهوم العرض» در مفهوم عرض نه در ماهيت عرض. اين ديگر ميشد مفهوم، ديگر ماهيت نشد. ما از کيفي که اينجا ميگوييم مفهوم عرض و نه ماهيت عرض. ماهيت اگر باشد بايد بگوييم که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» ولي ما اين را به عنوان مفهوم داريم نگاه ميکنيم نه به عنوان ماهيت.
پرسش: ...
پاسخ: بله «علي نحو ما مر في مفهوم العرض» بنابراين «فلا يلزم اندراج الصور العقلية تحت مقولتين» يعني جوهر را اگر شما تعقل کرديد معنايش اين نيست که تحت دو تا مقوله رفته است. هم مقوله جوهر و هم مقوله کيف رفته باشد. «هذا تقرير كلامهم على ما يناسب أسلوبهم و مرامهم» ولي «و الحق ما سنذكر لك إن شاء الله تعالي» اين حرفها حرفهاي قانع کنندهاي نيست و بگوييم که از باب تشبيه است مسامحه است. معناي کيف روشن است کيف ماهيت است «إذا وجد في الخارج وجد في في موضوع» ما بگوييم که کيف مفهوم عرضي دارد و شامل همه ميشود اين را چه کسي چنين چيزي اراده کرده؟ اصلاً چه کسي چنين حرفي زده؟ اين فرار از اشکال است. اين فرار از اشکال است لذا جناب صدر المتألهين فرمود جواب همان است که ما إنشاءالله براي بعد خواهيم گفت و آن در حقيقت دو تا حمل است. ما يک کيف به حمل اولي داريم يک کيف به حمل شايع داريم که إنشاءالله ...
اينجا يک نکته دقيق فلسفي است که جناب صدر المتألهين مطرح ميکنند ما هم إنشاءالله اين را مطابق با اين ميخوانيم و آن اين است که در باب جوهر عقلي يعني يک معقول مثل نفس مثل عقل، جوهر معقول ميگويند که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» جوهر معقول. الآن بايد ببينيم که مراد ما از جوهر معقول چيست؟ اگر مراد از جوهر معقول آن جوهر کلي عقلي باشد اصلاً کلي عقلي در خارج پيدا نميشود ما همانطوري که قبلاً فرموديد اين از مبادي تصوري بحث است اين مطلبي که الآن ميخواهم عرض کنم از مبادي تصوري بحث است حتماً آقايان قبلاً هم ملاحظه فرموديد الآن هم به عنوان تذکر لازم است و فهمش هم بسيار مؤثر است و آن اين است که ما سه تا کلي داريم کلي عقلي، کلي طبيعي، کلي منطقي. پس ما سه جور کلي داريم کلي عقلي، کلي طبيعي، و کلي منطقي.
اول از کلي منطقي جدا کنيم. کلي منطقي در مقابل جزئي همين است که ما «يصدق علي کثيرين»، «ما يصدق حمله علي کثيربن» اين ميشود کلي طبيعي در مقابل جزئي. جزئي «ما لا يصدق علي افراد کثيرة» کلي يعني «ما يصدق علي افراد کثيره» اين کلي عقلي را بگذاريم کنار. دو تا کلي ديگر ميماند يک کلي طبيعي داريم و يک کلي عقلي. آيا مراد اين آقايان که ميگويند اين جواهر عقلي اگر در خارج بخواهد يافت بشود «لا في موضوع» است مرادشان از جواهر عقلي چيست؟ اگر مرادشان از جواهر عقلي کلي عقلي باشد اين جواهري که کلي عقلي هستند اصلاً در خارج يافت نميشوند فقط در عقلاند. اينکه ميگوييم «ماهية إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» اين کلي عقلي مثل العقل النفس. عقل به قيد کليت نفس به قيد کليت که ميشود کلي عقلي، اين اصلاً در خارج يافت نميشود. آنکه در خارج يافت ميشود و در ذهن هم يافت ميشود کلي طبيعي است. پس شما کاملاً متوجه باشيد اين يک هشدار است به تعبيري که آقايان بزرگوار! شما که ميگوييد جواهر عقلي اگر بخواهند در خارج يافت بشوند «لا في موضوع» يافت ميشوند بفرماييد که مرادتان از جواهر عقلي کدام عقل است؟ آيا عقل به معناي کلي عقلي است يا عقل به معناي کلي طبيعي است. اگر کلي طبيعي باشد حق با شماست چون کلي طبيعي هم در خارج وجود دارد هم در ذهن ولي کلي عقلي که عقل قيد آن کلي باشد مثل اينکه ميگوييم «العقل الکلي» که اين کلي قيدش باشد يک وقت ميگوييم يک طبيعي کلي طبيعي است نه کلي عقلي، چون کلي عقلي اصطلاحي است که کليت قيد موضوع خودش است مثل العقل الکلي. يا النفس الکلي اينها موجوداتي هستند که فقط و فقط در ذهن هستند چرا؟ چون ما در خارج کلي نداريم.
بنابراين اينکه شما ميفرماييد که جواهر عقلي «إذا وحدت في الخارج وجدت لا في موضوع» متوجه باشيد مراد از اين جواهر عقلي آن جواهري نيست که به قيد کليت باشد. وگرنه اين جواهري که به قيد کليت باشند اصلاً در خارج يافت نميشوند. بايد بگوييم که مراد چيست؟ مراد جواهري کلي طبيعي است اين يک تذکري است که در اينجا مرحوم صدر المتألهين ميدهند. يک مثالي هم اينجا خواستند بزنند که اين مثال از باب مغالطه است که اين را الآن از خارج هم عرض کنيم دوستان در مقام تطبيق هم مشکل پيدا نکنند ببينيد گفتند که آهنربا وقتي در کف دست باشد چيزي را جذب نميکند ولي وقتي کنار آهن باشد جذب ميکند. اينجوري گفتند کلي عقلي هم همينطور است وقتي در ذهن باشد اين کلي عقلي در ذهن في موضوع است ولي در خارج اگر باشد لا في موضوع است. اينجور مثال زدند گفتند کلي عقلي در خارج اينها گفتند که کلي عقلي در خارج لا في موضوع است کلي عقلي در ذهن في موضوع است مثل چه؟ مثل مغناطيس و آهنربا که يک وقت آهن را جذب ميکند کنار آهن باشد يک وقت آهن را جذب نميکند وقتي که در کف دست باشد.
مرحوم ملاصدرا ميگويد اين حرفها چيست؟ حرفها پرت و پلا چيست؟ اين مغالطه است مباحث عقلي را که با اين اعتبارات نميشود حل کرد يعني چه که آهنربا يعني مغناطيس اگر در دست باشد جذب نميکند کنار آهن باشد جذب ميکند؟ چه ربطي به اين مسئله دارد. ماهيت کليه جوابش بايد اين باشد ماهيت کليه اگر کليت شرط يعني قيد ماهيت باشد اين اصلاً در خارج نميآيد فقط و فقط در ذهن است مقايسه کردن اين با آهنربا هم جز مغالطه چيز ديگري نيست. حالا آقايان باهم بخوانيم. «و ليعلم هاهنا أن معنى قولهم إن كليات الجواهر جواهر» اگر چنين حرفي زدند شما در جريان باشيد «ليس أن المعقول من الجوهر الذي يوصف بأنه في الذهن و له محل مستغن عنه أنه قد يزول عنه صور الجواهر العقلية و يعود إليه و يكون تلك الصور بحيث توجد تارة في الخارج لا في موضوع و تارة في الذهن في الموضوع كالمغناطيس» ميگويند که اينجوري حرف نزنيد که آقا! جواهر عقلي وقتي در خارج بشوند لافي موضوعاند وقتي در ذهن باشند في موضوعاند مثل مغناطيس در کف دست باشد جذب نميکند ولي کنار آهن باشد جذب ميکند. ميفرمايند که «و ليعلم» اين هشداري است توجه ميدهد لام أمر است حتماً آگاه باشيد که معناي قول اينها که ««إن کليات الجواهر جواهر ليس أن المعقول من الجوهر الذي يوصف بأنه في الذهن و له محل مستغن عنه» وقتي اين جوهر عقلي در ذهن باشد محل نميخواهد ببخشيد محل ميخواهد «يوصف بأنه في الذهن و له محل» که آن محل مستغني از اوست که نفس باشد. «أنه قد يزول عنه صور الجواهر العقلية و يعود إليه» گاهي اوقات زائل ميشود از اين محل و گاهي وقتها نه. آن وقت که زائل ميشود و ميآيد در خارج، چيست؟ لا في موضوع است ولي وقتي در ذهن است في موضوع است. «بأنه قد تزول» يعني جواهر «عنه» يعني از ذهن «صور الجواهر العقلية و تعود إليه و تكون تلك الصور» که همان جواهر باشند «بحيث توجد تارة في الخارج لا في موضوع و تارة في الذهن في الموضوع كالمغناطيس الذي هو في الكف» وقتي که روي کف است جذب نميکند «فإنه بحيث يجذب الحديد تارة كما إذا كان في خارج الكف و لا يجذبه» اين مغناطيس آهن را «أخرى كما إذا كان» اين مغناطيس «فيه» يعني در کف باشد. «لا يجذبه الأخري کما إذا کان فيه» وقتي که در دست باشد. پس اين مغناطيس وقتي روي دست باشد جذب نميکند ولي کنار آهن باشد جذب ميکند.
يک بار ديگر «کالمغناطيس الذي هو في الکف فإنه» مغناطيس «بحيث يجذب الحديد تارة کما إذا کان في خارج الکف» وقتي از دست آمد بيرون رفت کنار آهن قرار گرفت «و لا يجذبه أخري کما إذا کان فيه» در کف. وقتي در دست است ديگر جذب نميکند. اين حرف چيست؟ اين حرف بسيار حرف نامربوطي است «ـ فإن هذه مغالطة من باب تضييع الحيثيات[1] و إهمال الاعتبارات» آقا! شما اعتبارات را اصلاً ناديده گرفتي ضايع کردي. اعتبار کلي عقلي چيست؟ اين است که اين کلي عقلي عقل قيد اوست و اين فقط و فقط در ذهن بايد باشد. اين مثل مغاطيس نيست که بياوري بگويي اگر در کف باشد جذب نميکند کنار آهن باشد جذب ميکند. اين يک اعتبار است شما در ذهنتان وقتي کلي عقلي را تصور کرديد به هيچ وجه در خارج نميآيد. يعني چه که جذب ميکند جذب نميکند؟ اين حرفها چيست؟
«فإن هذه مغالطة من باب تضييع الحيثيات و إهمال الاعتبارات و أخذ الكلي مكان الجزئي» آقا! شما اين مغناطيس جزئي را جاي عقل کلي گرفتيد عقل کلي که مشروط و مقيد به عقل است گرفتيد. «فإن الكلي الذي ذاته في العقل» کدام کلي است؟ کلي که کليت قيدش باشد مثلاً ميگوييم «العقل الکلي» اگر قيد باشد «فإن الکلي الذي ذاته في العقل على رأيهم يستحيل وقوعها» اين ذاتي که به قيد کليت است «في الأعيان و استغناؤها عن الموضوع» اصلاً اين در خارج نميآيد که بگوييم وقتي در خارج باشد مستغني از موضوع است. آن کلي طبيعي است که در خارج ميآيد و آدم ميتواند بگويد مستغني از موضوع است. «و المغناطيس الذي هو في الكف يجوز عليه الخروج و الجذب للحديد ثم الدخول و عدم الجذب» بله مغناطيس ميتواند يک روز در کف باشد يک روزي خارج کف باشد. خارج کف جذب ميکند ولي در کف جذب نميکند اما اين چه ربطي به کلي عقلي دارد؟ «مع بقاء هويته الشخصية» بنابراين «و ليست الصور العقلية كذلك».
پس اين کلي که آقايان ميگويند چيست؟ ميگويند مرادشان کلي طبيعي است نه کلي عقلي. «بل المراد بالكلي المذكور في كلامهم أن كلي الجوهر جوهر الماهية من حيث هي» نه به قيد کليت «الماهية من حيث هي بلا قيد و شرط من الكلية و الجزئية و سائر المنضافات الذهنية» نه ذهني نه خارجي، نه واحده نه کثيره، نه موجوده نه معدومه، هيچ چيز. يک چنين کلي طبيعي «و الخارجية إليها ـ و يقال[2] لها الكلي الطبيعي أيضا كما يقال للماهية المعروضة للكلية الكلي العقلي» پس بنابراين ما يک کلي طبيعي داريم و يک کلي عقلي. اين آقاياني که گفتند جواهر عقلي اگر آمدند در خارج يافت شدند لا في موضوع هستند مرادشان کلي طبيع ياست نه کلي عقلي. «و الكلي بالمعنى الثاني لا يصلح للشخصية و الوجود في الخارج» يعني کلي به معناي کلي عقلي. کلي که عقل قيدش باشد اصلاً صلاحيت ندارد براي تشخص و وجود در خارج «بخلاف المعنى الأول» کلي طبيعي. معناي اول کلي طبيعي است کلي طبيعي ميتواند در خارج يافت بشود ولي کلي عقلي نميتواند باشد. «ـ فإنها» يعني کلي طبيعي «لفرط إبهامها تصلح لكثير من القيود المتنافية كالوحدة و الكثرة و الحلول ـ و التجرد و المعقولية و المحسوسية» آقا! کلي طبيعي همه قيدها را ميپذيرد همه اين قيدها وحدت کثرت، معقول بودن محسوس بودن، حلول تجرد، همه اينها کلي طبيعي ميپذيرد ولي کلي عقلي فقط و قط در ذهن است.
«فالمعقول من الجوهر و إن كان عرضا بحسب خصوص وجوده الذهني و كونه كليا» گرچه همين کلي طبيعي وقتي در ذهن رفت ميشود عرض و کيف نفساني. «و کونه کليا و لكنه جوهر عندهم بحسب ماهيته» وقتي ماهيت کلي طبيعي را نگاه کرديم مثل انسان شجر حجر، ميشود اين. «فإن ماهيته ماهية شأنها أن يكون وجودها في الأعيان لا في موضوع» آقا! جواهر طبيعي يعني کلي طبيعي چيست؟ ميگويند ماهيتي هستند شأنشان اين است که اگر در خارج يافت شدند لا في موضع باشند.