« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/12/01

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

همان‌طور که مستحضريد بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني در باب اشکالات وجود ذهني است و اين اشکالات هم به حدي قوي است که بعضاً عده‌اي را وادار کرده به انکار وجود ذهني «و أنکر الذهني قوم مطلقا» دو تا از اين اشکالات را يا دو تقرير از اين اشکالات را بعضي از اشکالات را بيان داشتند و آن اين است که اگر کسي جوهر را بخواهد تصور کند از آن جهت که تصور کرده و در ذهن آورده مي‌شود کيف نفساني و از آن جهت که متعلق اين تصور هم جوهر است بايد جوهر باشد و انقلاب ذات که نمي‌شود. اگر جوهر ذاتاً اين باشد که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» و اين جزء ذاتي جوهر باشد طبيعي است که نمي‌توان آن را عرض تلقي کرد. «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين اشکال بود.

مرحوم شيخ الرئيس يک پاسخي دادند و اين پاسخ را جناب صدر المتألهين باز کردند تبيين کردند و فرمودند که اين «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اين جزء ذاتي معناي جوهر نيست که اگر در هر کجا که بايد اين ويژگي را داشته باشد. مثل ناطق براي انسان نيست ناطق براي انسان ذاتي اوست و ذاتيات تخلف‌پذير و اختلاف‌پذير نيستند نه ذاتي هم نه علت مي‌پذيرد نه تخلف مي‌پذيرد نه اختلاف مي‌پذيرد. با اين بيان اين اشکال جدي مطرح است که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اگر جوهر ذاتي‌اش وجود لا في موضوع باشد و عرض ذاتي‌اش وجود في موضوع باشد از اين جهت که در نفس است وجود في موضوع است و مي‌شود عرض و از آن جهت که جوهر است لا في موضوع است مي‌شود جوهر و اين تناقضي است که در اين رابطه مطرح است «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين را داشتند.

جناب شيخ الرئيس از اين اشکال يک جوابي دادند که تاکنون ما مشغول پاسخ و جواب مرحوم شيخ الرئيس بوديم و آن جواب اين است که فرمايش شما به صورت کلي درست است ذاتي شيء نه علت‌پذير است نه تخلف‌پذير است و نه اختلاف‌پذير کاملاً درست است و لکن اين وجود في الموضوع و وجود لا في موضوع جزء ذاتي جوهر و عرض نيست بنابراين ما از ذاتيات دست برنداشتيم تخلفي تعللي يا اختلافي نداريم اين فرمايشي بود که جناب شيخ الرئيس داشتند و صدر المتألهين اين جواب را تبيين فرمودند.

خود جناب صدر المتألهين يک جوابي دارند که إن‌شاءالله بعداً بيان خواهد شد گرچه اينجا به صورت اجمال بيان فرمودند يک جواب قطعي روشني است که اين‌جور نيست که جوهر وقتي تصور مي‌شود هم لا في موضوع باشد و هم في موضوع باشد که تناقض پيش بيايد بلکه در تناقض هشت وحدت شرط است يک وحدت هم وحدت حمل است و ما اينجا دو تا حمل داريم يک حمل شايع صناعي داريم و يک حمل اوّلي. در حمل شايع صناعي لا في موضوع را داريم اما در حمل اوّلي جوهر جوهر نيست جوهر يک تصوري است و کيف نفساني است. اين إن‌شاءالله طلب شما که بايد بعداً اين را باز کنند و خيلي از مسائل با اين حل خواهد شد يعني نه تنها مسئله اشکال وجود ذهني بلکه خيلي از مسائل است که با اختلاف حمل حل خواهد شد.

اما در عين حال اشکال ديگري هم در اينجا رابطه مطرح است پس اين اشکال را طبعاً همه پذيرفتند که جوابي که مرحوم شيخ الرئيس به اين اشکال وجود ذهني داد نوعاً پذيرفتند. اما يک اشکال ديگر مطرح است و آن اشکال اين است که «أم تحت الکيف کل قد وقع» چگونه است که ما همه ماهيات را بايد تحت مقوله کيف نفساني بدانيم؟ کم چيست؟ کم «عرض يقبل القسمة و النسبة بذاته» ولي وقتي اين کم را شما تصور کرديد مي‌شود کيف نفساني. زمان چيست؟ متي چيست؟ متي هيأت حاصله از متزمن به زمان است. أين چيست؟ دين عبارت است از هيأت حاصله متمکن به مکان است اين تعاريف است اين تعريف وقتي أين را شما تصور کرديد شد کيف نفساني آمد در ذهن و ذهن هم تصور ذهني است و کيف نفساني است همه مقولات مي‌روند تحت کيف. «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» يعني همه ماهيات حالا جوهر هم همين‌طور عرض هم همين‌جور همه ماهيات عرضي وقتي شما تصور فرموديد همه‌شان مي‌شوند کيف نفساني. در حالي که در مقام ماهيت هر کدام معناي خاص خودش را دارند هر کدام جنس عالي‌اند اصلاً ذاتيات ندارند ذات به معناي ساير موجودات که ندارند بسيط هستند.

«أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» اين بياني که مرحوم صدر المتألهين اين جوابي است براي هر دو تقرير از اشکال چه بگوييم «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» مي‌گوييم دو تا حمل داريم حمل اولي ذاتي حمل شايع صناعي. به حمل اولي ذاتي مي‌شود کيف نفساني. به حمل شايع صناعي تحت مقوله خودش مندرج است. جوهر باشد کم باشد کيف باشد أين باشد وضع باشد متي باشد جده باشد أن يفعل باشد أن ينفعل باشد همه مقولات عرضي به حمل شايع تحت مقوله خودشان مندرج‌اند ولي اگر به حمل اولي شدند تحت مقوله کيف نفساني مندرج‌اند اين جواب، جواب قاطعي است که هم به اشکال اول و هم به اشکال ثانوي داده مي‌شود.

اما آن کساني که به آن دقت نرسيدند کساني که به اين جواب و به اين بيان جناب صدر المتألهين نرسيده‌اند مثل مرحوم محقق دواني يک جواب ديگري الآن مي‌خواهند بدهند. پس الآن با جواب مرحوم شيخ و مرحوم صدر المتألهين دو تا جواب شد الآن وارد جواب سوم مي‌شويم. جواب سوم را مرحوم محقق دواني دارند مي‌دهند. البته قبل از مرحوم صدر المتألهين واقعاً مسائل اين‌طور نبود خدا غريق رحمت کند صدر المتألهين نه تنها يک سلسله اصول و مباني و امکانات فلسفي فوق العاده‌اي را به صحنه آورد تقريراتي را هم از گذشته حکمت ارائه داد که آن تقريرات به مثابه تبيين بيشتر تفسير روشن‌تر و باعث مي‌شود که ما از ظرفيت‌هاي حکمت گذشته بتوانيم به نحو احسن استفاده بکنيم.

الآن اين تقريري که مرحوم صدر المتألهين از بيان جناب شيخ الرئيس داشت ما اين تقرير را به اين روشني نمي‌بينيم لذا ايشان فرمودند همان‌طور که بيان کردند «و الجواب عنه علي ما يستفاد من کتب الشيخ» اين است يعني تقرير مال خودشان است فرمايش مرحوم شيخ الرئيس ولي تقرير مال ايشان است براساس اين تقرير بهتر مي‌شود جواب داد. بنابراين يکي از خدمات بزرگ حکمت متعاليه غير از اينکه خودش يک دستگاهي است خودش يک سلسله مباني و اينها آمده، اين مسئله است که تقريري را و تحريري را نسبت به حکمت‌هاي گذشته داشته که اين حکمت‌ها را به صورت روشن‌تر بيان کرده ظرفيت‌هاي آنها را روشن کرده و بيان کرده است.

ما در بحث قوت و غناي حکمت متعاليه که مؤلفه‌هاي بيروني را ذکر کرديم اين مطلب را نمي‌دانم الآن خاطرم نيست که ذکر کرديم يا نه! اين آنجا جاي دارد که اين بحث راستاسازي حکمت را آنجا تصريح کرديم گفتيم يکي از مؤلفه‌هاي قوت و غناي حکمت متعاليه و مؤلفه بيروني راستاسازي و يکسان‌کردن نظام حکمي است يعني ما از گذشته زمان جناب افلاطون و ارسطو حکمت خودمان را دسته‌بندي و نظم مي‌دهيم مي‌دهيم مي‌دهيم مي‌آييم تا زمان فارابي و شيخ، مي‌آييم تا زمان محقق، مي‌آييم تا زمان مرحوم محقق دواني و ديگران و تا به خود صدر المتألهين اين يکدست مي‌شود. لذا اسفار را که شما مي‌بينيد، مي‌بينيد که در سه ساحت بحث مي‌کند ساحت اول حکمت جمهور، ساحت دوم حرف‌هاي متوسط حکمت متعاليه، ساحت سوم حرف‌هاي عالي و نهايي حکمت متعاليه. يک ساحت هم که مي‌رود در سمت عرفان که متوقف مي‌شود. يعني ما بايد اين‌جوري نگاه بکنيم. اگر کسي اسفار را اين‌جوري نگاه نکند مي‌ماند داخلش. مي‌گويد آنجا چه گفته، اينجا چه گفته، چرا اينجا متعارض حرف زده، متحافت حرف زده!

اين تسلط حضرت استاد است که براي ما اين را باز کرده و واقعاً روشن کرده. اگر نبود اين تسلط استاد است که مي‌خواهد کسي اگر با همين سطح اسفار آشنا باشد اينها را تحافت مي‌بيند. اينها را تناقض مي‌بيند در حالي که در چهار ساحت صدر المتألهين در اسفار حرف زده است. يکي مشي با مشهور است دو: حرف‌هاي ابتدايي و متوسط حکمت متعاليه است. بعد حرف‌هاي نهايي حکمت متعاليه. بعد هم که وارد عرفان مي‌شود که متوقف مي‌شود. ما بايد اين چهار سطح را بدانيم بعد بدانيم که آن وقت اگر اهل حرف شديم مي‌فهميم که اين حرف مال کدام بخش است و آن حرف مال کدام است و آن حرف مال کدام بخش است!

يکي از جهات قوت و غناي حکمت متعاليه اين است که آنچه را که گذشتگان مثل مرحوم فارابي و جناب شيخ و اينها گفتند محقق طوسي و اينها اين با تقرير جديد آورده و مباحث را به گونه ديگري تقرير کرده که راحت‌تر مي‌شود فهم مناسبي داشت. الآن اين دقتي که شما اينجا مي‌بينيد که از فرمايشات شيخ جناب صدر المتألهين مطرح کرده به اين صورت واضح و روشن نمي‌بينيد اين تقريرش مال مرحوم صدر المتألهين است.

حرف خودشان را هنوز به صورت خيلي اجمال و در لفافه مطرح کردند که ما اين اشکالات را براساس اختلاف حمل حل مي‌کنيم اين آقاي مستشکل چه گفته؟ گفته که نمي‌شود يک چيزي هم جوهر باشد هم عرض باشد. مي‌گوييم بله، اگر به يک حمل باشد يعني حمل شايع باشد هم به حمل شايع جوهر باشد هم به حمل شايع عرض باشد حق با شماست اما اگر به حمل شايع جوهر بود و به حمل اولي عرض بود هيچ اشکال ندارد. چون به اختلاف حمل يکي از وحدات از هشت يا نُه وحدتي که براي تناقض ديدند وحدت حمل است. الآن اينجا اگر ما گفتيم که هم به حمل شايع جوهر است هم به حمل شايع عرض است اينجا تناقض است. ولي اگر گفتيم به حمل شايع جوهر است ولي به حمل اولي عرض است اين تناقض نيست تعارض نيست تمام مي‌شود مي‌رود. اين جوابي است که حالا إن‌شاءالله بايد بيشتر روي آن کار کنيم و فکر کنيم و واقعاً اين فقط اينجا را حل نمي‌کند اين «العدم عدم، العدم ليس بعدم» عدم عدم است به حمل شايع ولي عدم عدم نيست به حمل اولي، چون مفهوم است. «الممتنع ممتنع بحمل الشايع» ولي «الممتنع ممکن بحمل الأولي» چون ممتنع مفهوم است يک مفهومي است مثل ساير مفاهيم. و خيلي از مسائل ديگر اگر ما همين يک قاعده را ببينيم بسياري از مغالطات نجات پيدا مي‌کنيم.

گاهي وقت‌ها يک فرمودل است يک قاعده به اندازه دو تا کلمه است حمل اولي حمل شايع. اين کدام حمل است؟ تمام شد و رفت. اين‌جور شايد يک قرن يک عده‌اي را به خودش مشغول بکند و بخاطر همين بگويند که وجود ذهني نداريم چون اگر وجود ذهني بخواهيم داشته باشيم به اين تناقض مي‌افتيم مي‌گويند اين‌جوري قياس درست مي‌کنند اگر وجود ذهني باشد «يلزم اجتماع جوهر و عرض، و التالي باطل فالمقدم مثله». تالي که باطل هست اما آيا اگر کسي قائل به وجود ذهني بشود اجتماع جوهر و عرض مي‌شود؟ اگر کسي اين اختلاف حمل را نداند مي‌گويد بله اما کسي که اختلاف حمل را بداند مي‌گويد تناقضي پيش نمي‌آيد تعارضي پيش نمي‌آيد.

يک قاعده است اينکه مي‌گويند بسياري از مسائل در گذشته نظري بود الآن بديهي شده يعني همين. يک فرمول است که اين فرمول مي‌تواند راه نجات باشد و ما را از اين مشکل به اين عظمت نجات بدهد. چقدر اين حرف‌ها واقعاً مهم است خدا حفظ کند حاج آقا را که اصلاً در اين فضاها خيلي کار کرده است يعني کارکرده که نمي‌شود گفت کار کرده، يک ذهن فوق ذهن آورده اينها را که به اين صورت تقرير شده و ما در تحت فرمول درآورديم. همين شاگردهاي هم‌اکنون حاج آقا که سال‌ها هم پيش حاج آقا بودن اين چهار سطح از اسفار را نمي‌توانند بفهمند که يعني چه چهار سطح اسفار. يک کتاب است مال مرحوم صدر المتألهين است يعني چه که چهار سطح حرف زده؟ تا اين آدم نداند اين عبارت را از جلد سوم مي‌آورد آن عبارت را از جلد هشتم مي‌آورد مي‌گويد اين تحافت است. اين تحافت التحافتي که جناب محقق طوسي نوشته همين است. جناب غزالي اينها را متوجه نبوده چون غزالي حکمت را پيش کسي نخوانده مطالعه کرده است چون مطالعه کرده، فهم او از حکمت فهم بسيار ضعيفي بوده اين موارد را ديده يک استادي بالا سرش نبوده که اين اين است اين اين است تا بعد ايشان اين اشکالات را کرده. يک مثلاً حق سبحانه و تعالي به جزئيات معاذالله علم نداشت در برخي از اين سه چهار اشکال مي‌گويد که اگر کسي اين‌جور حرف بزند کافر است معاذالله. بعد حکما را از اين جهت کافر دانسته. کافر دانسته! که مي‌گويد حکما قائل‌اند که خداي عالم به جزئيات علم ندارد. اين است که مي‌گويد اين حرف را نفهميدي حرف شيخ را که «علي وجه ثابت علم دارد به جزئيات» اگر «علي وجه متغير» علم داشته باشد لازمه‌اش اين است که علم واجب متغير باشد. علم واجب حادث باشد علم واجب ار حادث باشد واجب محل حوادث مي‌شود خودش مي‌شود حادث.

اين «علي وجه ثابت علي وجه کلي» اينها را نمي‌فهمند. وقتي نمي‌فهمند مي‌گويند حکم معتقد است که معاذالله مثلاً الآن مي‌فرمايند که يک منجم مال صد سال پيش يا سال بعد کي خسوف کي کسوف کي فلان، اين کجا است؟ اين علم «علي وجه ثابت» علم دارد نه «علي وجه متغير». علمش فعلي است نه علم انفعالي. اينها را چهکسي متوجه مي‌شود؟ وقتي متوجه نشود مي‌گويند معاذالله کسي که قائل است خداي عالم به جزئيات علم ندارد پس مي‌شود اين. يک شخصيتي مثل محقق خواجه نصير طوسي مي‌گويد «و تحافت التحافت» مي‌نويسد و مي‌گويد بنده خدا که فکر نمي‌کنند اين‌جوري که فلسفه نمي‌نويسند فلسفه نمي‌خوانند. امثال غزالي چقدر فلسفه را عقب انداختند؟ امثال جناب فخر رازي چقدر فلسفه را عقل انداختند؟ فلسفه از زمان غزالي تا زمان محقق قطع بود. غزالي يک شخصيت ممتاز بالاخره اخلاقي عرفاني و مدعي علم و امثال ذلک، آمد وارد شد در يک مسئله‌اي که مسئله‌اش نبود کارش نبود يک عويصه‌ اين چناني براي جامعه ايجاد کرد چند صد سال اين اختلاف باعث شد که حکمت عقب بيافتد درست حرف بزن بنده خدا. اگر کارتان نيست حرفتان نيست تخصصتان نيست چرا حرف مي‌زني؟ خيلي مهم است که يک نفر بيايد و مثلاً در باب وحدت وجود اظهار نظر بکنند. وحدت وجود هفت هشت تا تقرير دارد. کسي که مي‌فهمد وحدت وجود يعني چه؟ اگر کسي قائل به وحدت وجود باشد فلان است فلان است!

اين حرف‌ها را ما بايد بدانيم در چه فضايي داريم حرف مي‌زنيم؟ بله اگر تو اهل معرفت بودي اهل حکمت بودي اهل اين‌گونه از مسائل بودي استدلال و برهان و اينها داشتي حق داري. بعد مي‌گويد وحدت وجود اين يعني اين! خدا يعني معاذالله! اين خيلي حرف است. اينکه حاج آقا به لطف الهي در اين سال‌هاي عديده مي‌گويد آنجا وحدت است چقدر حاج آقا نجات داده اين مسئله را. گفت منطقه ذات و اوصاف ذاتيه منطقه ممنوعه است هيچ کس وارد نشود تمام شد و رفت. اين منطقه فعل است در مقام فعل فيض الهي است که با موجودات است اين «داخل في الأشياء» همين يک قاعده‌ا که «زيد هو ناطق، زيد هو عادل، زيد هو قائم» چه مي‌کند؟ عرفان را نجات داد همين يک قاعده. واقعاً عرفان را نجات داد چون عرفان مسئله عمده‌اش وحدت شخصي است. اين مسائل را بايد از اهلش سؤال کرد ذات و اوصاف ذاتيه منطقه ممنوعه است. چقدر اين حرف قشنگ است چقدر اين حرف زنده مي‌کند عرفان را و چقدر اشتباهات و شبهات را در مي‌آورد واقعاً. گاهي وقت‌ها نجات‌بخش است اين منجي است حالا اين در ساحت علم است. در ساحت معرفت است آدم جرأت مي‌کند اگر آن‌جوري حرف بزنند مي‌گويند که حکما قائل‌اند که خدا معاذالله حلول کرده. بحث حلول و اتحاد و اين‌گونه از مسائل را وارد مي‌کنند و حکمت را متأسفانه را اين‌جوري معنا مي‌کنند. در حالي که حکمت براساس ... حکمت که به اين صورت تعريف نشده است. حکمت را بايد از اهل حکمت آموخت.

اين تقريري که حضرت استاد در اين رابطه دارند باعث مي‌شود که فهم ما در باب عرفان باز بشود و بي‌هراس وارد بشويم. از بيرون يک ديکته‌هايي مي‌کنند الآن حوزه عزيز ما حوزه ما واقعاً عزيز است طلبه‌ها ما واقعاً عزيزند علاقمندند چقدر مشتاق ما در حوزه داريم وقتي يک عده‌اي که کارشان نيست در حوزه‌هاي مختلف بخواهند اظهار نظر بکنند فکر مي‌کنند که اگر مثلاً يک کسي در يک جهت مثلاً در حکمت مرجع شد در فقه هم مرجع است. در فقه مرجع شد در حکمت و عرفان هم مرجع است. شما مرجع مسائل احکام هستيد. حدود و حِکم و معارف فلسفه و ساير علوم هر کسي يک مرجعي دارد در آن مرجع اگر شما مراجعه کرديد يک مرجعي که واقعاً توانست شما مي‌توانيد در مسائل خبروي در بحث‌هاي مثلاً آي تي به يک کسي که در مسئله اقتصادي وارد است وارد بشويد نيست. هر کسي بايد در کار خودش مخصوصاً امروزه الآن يک پزشکي که ببخشيد آدم براي دندان که مي‌رود مي‌گويد اين پزشک متخصص ريشه است آن مال لثه است آن متخصص اصلاً پزشک ريشه به لثه کاري ندارد در ارتباط با ساير بخش‌هاي دندان کار نمي‌کند بايد همين‌جور بود. حوزه هم بايد واقعاً اين ملاحظات را داشته باشد که فکر نکنيم که مثلاً اگر کسي در يک رشته‌اي تخصصي پيدا کرد مرجعيتي پيدا کرد و مورد رجوع افراد شد در همه رشته‌ها بايد اظهار نظر بکند و فلان بکند. اين نيست.

الآن ديگر قبول هم نمي‌کنند محترم مي‌دانند احسن مي‌گويند مي‌گويند خدا خيرت بدهد خدا سايه شما را مستدام بدارد کسي قبول نمي‌کند تمام شد. الحمدلله اين فضاي مجازي باز کرد. تحليل‌ها خيلي فضاها را باز کرد که کسي حرف‌هاي اين چناني را قبول نمي‌کند. اگر يک نفر در حوزه حديث‌شناسي وارد نباشد محقق در حوزه حديث‌شناسي نباشد در ارتباط با يک حديثي حرفي بزند خدا خيرتان بدهد دعا مي‌کنند فقط به او. همين! واقعاً يک حرف محققانه نمي‌پذيرند نبايد هم بپذيرد اين خيلي چيز خوبي شد. خيلي اتفاق مبارکي واقعاً افتاد در حوزه که حوزه بداند که هر چيزي در جايگاه خودش معنا دارد. آقاي غزالي تو چقدر حکمت خواندي؟ تو چقدر استاد ديدي؟ تو چقدر منابع حکمي از جناب شيخ الرئيس ديدي؟ دو تا کتاب را کنار هم گذاشتي بدون مطالعه بدون استاد بدون فلان اين هم اشکال کردي و بعد اينها را معاذالله کافر دانستي. يک شخصيت‌هايي مثل فرض بگوييد که هم صغري درست کني و هم کبري. بگوييد که اگر حکما قائل به اين هستند که خداي عالم معاذالله به جزئيات علم ندارد، يک؛ اگر کسي قائل به علم واجب به جزئيات نباشد کافر است دو؛ نتيجه بگيريد که پس حکيم معاذالله کافر است. خيلي مسئله است. لذا همه بايد حواسشان جمع باشد از اين به بعد کسي ممکن است احترام اجتماعي داشته باشند اما احترام علمي نه. هيچ تعارفي ندارند. درست هم هست. بايد هر کسي بداند که در چه محدوده‌اي دارد حرف مي‌زند قلمرو حضور معرفتي او تا چه حدي است؟

حالا «تلک شقشقة» شده!!! اما بحثي که جناب محقق دواني در اين رابطه مي‌خواهند مطرح کنند. اشکال به ظاهر خيلي اشکال جدي است و خيلي‌ها را هم به چالش کشيده «و أنکر الذهني قوم مطلقا» چرا؟ چون «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع». جناب دواني حرف شيخ الرئيس را در باب اشکال اول پذيرفته که «جوهر مع عرض کيف اجتمع» اما در باب دوم که «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» الآن أين را شما تصور کنيد أين يعني چه؟ أين يعني هيأت حاصله از نسبت متمکن به مکان. متي هيأت حاصله از متزمن به زمان. اين معناي چيست؟ أين و متي است. اگر شما أين و متي را تصور فرموديد تصور شما آمد در ذهن شد کيف نفساني. پس هم أين شده کيف هم شده أين. متي هم متي است هم کيف نفساني، و چگونه مي‌شود که يک شيء تحت دو تا مقوله مندرج باشد در حالي که مقولات اجناس عاليه هستند و اجناس عاليه انواع تحتشان هست و خودشان جنس نيستند.

جناب محقق دواني آمده جواب داده گفته که اين را شما از باب تشبيه و مسامحه بدانيد يعني چه؟ يعني ببينيد ما در خارج به أين چه مي‌گوييم؟ أين عبارت است از هيأت حاصله از نسبت متمکن به مکان. چون همين را شما به ذهن آورديد أين است مشابهت يعني همين. عين همين را آورديد در ذهن. و الا اين تحت کيف مندرج است اين أين نيست. أين آن است که حقيقتاً اين‌طور باشد که چه؟ که نسبت حاصله از متمکن به مکان باشد.

بنابراين جوابي که جناب محقق دواني در اين رابطه مي‌دهند مي‌فرمايند که اين أين خواندن و متي خواندن اين‌گونه از مقولات در ذهن از باب مشابهت ذهن با خارج است چون آن چيزي که از أين در خارج عيناً به ذهن مي‌آيد شما همان چيزي که در خارج أين را چه‌جوري تصور مي‌کنيد چه بياني مي‌کنيد؟ أين را مي‌گوييد أين يعني نسبت حاصله متمکن به مکان. اين را بياوريد به ذهنتان ببينيم چه مي‌گوييد؟ در ذهن هم که مي‌آوريد مي‌گوييم نسبت هيأت حاصله از متمکن به مکان است. اين مشابهت است. چون اين مشابهت دارد به آن مي‌گوييم أين و الا در کيف نفساني تحت مقوله کيف قرار مي‌گيرد. اين تحت دو تا مقوله واقع نمي‌شود. اين جوابي است که جناب محقق دواني دارند مي‌دهند حالا ببينيم که اين جواب تا چه حدي جواب است؟

اول يک خلاصه‌اي از گذشته بخوانيم «و قد علم بما ذکروا»

پرسش: بالايي را نخوانديم

پاسخ: «و هاهنا دقيقة» اين دقيقه همان بحث خودمان است که بيان کرديم که حمل اولي و حمل شايع «و هاهنا دقيقة أخرى سنشير إلى بيانها» ما اين را بيان مي‌کنيم که اختلاف حمل مسئله را حل مي‌کند «في تحقيق الحمل» «سنشير إلي بيانها في تحقيق الحمل» که حمل اولي و حمل شايع «إن شاء الله تعالى حاصله» حاصل اين تحقيق چيست؟ «أنه لا منافاة بين كون الشي‌ء مفهوم القائم بنفسه» يک «و كونه مما يصدق عليه القائم بغيره» يک شيء هم مي‌تواند قائم به نفس باشد و هم مي‌تواند قائم به غير باشد. قائم به نفس باشد مي‌شود جوهر قائم به غير باشد مي‌شود عرض يک شيء مي‌تواند هم قائم به نفس باشد هم قائم به غير باشد چرا؟ چون اختلاف حمل داريم. به حمل اولي قائم به غير است به حمل شايع قائم به نفس است. روشن است از اين واضح‌تر نمي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: عرض چيست؟ حالا عرض مفهوم، چيست؟ عرض «ماهية إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» الآن اين چيزي که الآن آمده در ذهن از جوهر آمده في موضوع شده چون در ذهن آمده است اين به حمل اولي جوهر است ولي به حمل شايع جوهر نيست. «ـ على قياس مفهوم العدم و اللاشي‌ء و اللاممكن و شريك الباري» شريک الباري شريک الباري است درست است؟ اين شريک الباري شريک الباري است وجود دارد مفهوم است موضوع است حکم دارد ولي به حمل اول شريک الباري است. شريک الباري ممتنع بحمل الشايع، شريک الباري ممکن به حمل الاولي. دست شد. پس هم موجود است هم معدوم است. شريک الباري موجود است به حمل اولي يک مفهوم است. شريک الباري ممتنع است به حمل شايع مي‌شود. لذا مي‌گويند اين خيلي مسئله است اينکه مي‌گوييم يک فرمول است مي‌بينيد همه مسائل حل مي‌شود.

«ـ على قياس مفهوم العدم» يک «و مفهوم اللاشي‌ء» دو «و مفهوم اللاممكن» سه. لا ممکن لا ممکن است به حمل شايع اما لا ممکن ممکن است به حمل اولي. «و شريك الباري» شرک الباري شريک الباري است به حمل اولي. شريک الباري ممتنع است به حمل شايع و همين‌طور. «و الحرف» الحرف حرف اما الحرف اسم. حرف حرف است به حمل اولي ولي حرف اسم است به حمل شايع. «و الوضع ـ و الحركة و ممتنع الوجود» ممتنع الوجود چيست؟ ممتنع الوجود ممتنع الوجود است ولي اگر ممتنع الوجود است پس چطور شما تصورش کرديد؟ پس مي‌شود ممکن الوجود. مي‌گويند ممتنع الوجود به حمل اولي ممکن الوجود است به حمل شايع ممتنع الوجود است. ببينيد چقدر از اين مسائل دارد حل مي‌شود؟ «و اللاتناهي» لا تناهي اگر لا تناهي بود در ذهن نمي‌آمد. شما تصورش کرديد. مي‌گوييم لا تناهي متناه به حمل اولي و لا تناهي غير متناه به حمل شايع. ببينيد چقدر مسائل دارد حل مي‌شود با يک قاعده. چون اختلاف حمل است.

«و نظائرها» که خيلي هستند «حيث يصدق على كل منها نقيضها» بر هر کدام از اينها شما حساب بکنيد نقيضش حمل مي‌شود «بحسب المفهوم هذا» خذ هذا. اينجا نقطه هم مي‌خواهد «بحسب المفهوم» نقطه «هذا» يعني «خذ هذا» که درحقيقت اين مطلب را داشته باشيد.

پرسش: ...

پاسخ: «دقيقة أخري» اين نظر مرحوم ملاصدرا است بله. «فقد علم بما ذكروا أن مفهوم العرض أعم من مقولة الجوهر باعتبار الوجود الذهني» از مجموع آنچه که گفتيم به اعتبار وجود ذهني عرض يک مفهوم عام‌تري است از مقوله جوهر. چرا؟ چون مقوله جوهر شامل عقل و نفس و ماده و صورت و جسم مثلاً مي‌شود يا يک ماهيت جوهري. ولي عرض شامل نه مقوله مي‌شود. پس عرض معناي عامي دارد و مفهوم جامع‌تري دارد. «فالجوهر الذهني جوهر بحسب ماهيته» و لکن «و عرض» همين جوهر «باعتبار وجوده في الذهن» اين را از فرمايشات گذشته ياد مي‌کنند يعني از جناب شيخ الرئيس و بعد. «فلا منافاة» منافاتي ندارد البته در فضاي جواب جناب صدر المتألهين مسئله خيلي شفاف‌تر از آن چيزي است که جناب شيخ الرئيس بيان فرمودند. «بينهما إنما المنافاة بين المقولات التي هي ذاتيات للحقائق المتخالفة المندرجة تحتها» ببينيد اگر يک جوهر مثل عقل هم تحت مقوله جوهر باشد به حمل شايع هم تحت مقوله کيف نفساني باشد به حمل شايع اينجا منافات دارد. «و جوهر مع عرض کيف اجتماع» ولي اگر به حمل اولي تحت يک مقوله‌اي به حمل شايع تحت يک مقوله ديگري باشد چه اشکالي ندارد؟ هيچ منافاتي ندارد. لذا فرمودند که «إن المنافات بين المقولات التي» که اين مقولات «ماهيات للحقائق المتخالفه» حقائق متخالفه يعني اجناس عاليه متخالف هستند يکي جوهر است يکي عرض است عرض که شد أين است کيف است متي است.

إن‌شاءالله ما اگر خدا بخواهد مانعي پيش نيايد شنبه و يک‌شنبه هم خدمت آقايان هستيم ببينيم که اگر بتوانيم بعيد است که تمام بکنيم ببينيم تا کجا مي‌رسيم؟

logo