1403/11/28
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
در فصل سوم از بحث وجود ذهني، بحث به اشکالاتي که به ادله ششگانه يا هفتگانهاي که در باب وجود ذهني ارائه شد رسيد و تاکنون دو تا اشکال را که در قالب يک اشکال مطرح شده را بيان فرمودند و اکنون در مقام جوابي هستند که براي اين اشکال دارند. شما ملاحظه فرموديد که مرحوم صدر المتألهين يک جوابي دادند که ما في الجمله بيان داشتيم البته هنوز به اصل جواب ايشان نرسيديم و با تفاوت بين حمل اولي و حمل شايع اين مسئله کاملاً قابل حل است و ديگر نيازي به مباحث ديگر نيست.
اما مرحوم شيخ الرئيس و همفکرانشان يک مسير طولانيتري دارند ميروند که البته اين مسير هم به جاي خودش يک مسير علمي پذيرفته شده است. حالا برسيم ببينيم که آيا نظر مرحوم صدر المتألهين نسبت به اين جوابي که جناب شيخ الرئيس دادند چيست؟ مستحضريد که اشکال به اين صورت است که جناب حکيم سبزواري با اين يک بيت در هر مصرع يک اشکال را مطرح کردند «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» که اينها را چون ديروز توضيح داده شد ديگر تکرار نکنيم. اگر يک ماهيتي جوهري شد اين ماهيت جوهري ديگر نميتواند به يک ماهيت عرضي تبديل بشود. اصلاً جوهر يک مقولهاي است جدا، عرض يک مقولهاي است جدا. اينها وسائط عاليه از آنها ياد ميشود و اينها ديگر جنس عالي نيستند و ديگر جنس عالي که نميتواند يک امر دو تا جنس داشته باشد و امثال ذلک.
جواب مرحوم صدر المتألهين همانطور که در جلسه قبل بيان شد با اختلاف حمل مسئله حل ميشود آنکه در ذهن هست که کيف نفساني هست عبارت است از حمل اول از جوهر و عرض و آنکه در خارج است عبارت است از حمل شايع از جوهر و عرض و اينها کاملاً از هم جدا هستند اگر به آن بگوييم عرض، چون کيف نفساني است و در ذهن است و به حمل اوّلي جوهر يا عرض است و اگر در خارج است به حمل شايع است که حالا عرض کرديم تفصيل اين مسئله را إنشاءالله پيش رو خواهيم داشت. اما جوابي که مرحوم شيخ الرئيس دادند اين است که با تحليلي که ما در معناي جوهر و عرض ميکنيم مشخص ميشود که اين موجود در خارج يا موجود در ذهن، موجود در موضوع يا موجود در غير موضوع اينها اصلاً جزء ماهيت جوهر نيستند. جوهر به لحاظ ماهيتي که جنسش باشد فصلش باشد اين نيست که بگوييم «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» يا عرض هم حتي به لحاظ عرض بودن «من حيث هو عرض» در حد ذاتش اين نيست که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» اين «وجد في الخارج يا وجد في الذهن في الموضوع أو في لا موضوع» اين بيرون است و ناظر به يک نوع تعريف رسمي است که نه آن تعريف رسمي که عرض لازم باشد که دارند بيان ميکنند.
جلسه ديروز آن اشکال اول خوانده شد که چه؟ که اگر گفته ميشود که جوهر ماهية که إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع، اين لا في موضوع بودن جزء ذاتي جوهر نيست آنچه که جزء ذاتي جوهر است ذاتيات ماهوي است اين ناظر به وجودش است و اصلاً اين جزء ماهيت جوهر نيست. اين اشکال را يعني محذور اين سخن را بيان فرمودند که الآن به محذور دوم ميرسيم.
محذور دوم اين است که اگر ما بخواهيم اين عبارت «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» را جزء جوهر بدانيم جزء ذاتي جوهر بدانيم يا اجتماع نقيضين پيش ميآيد يا محذورش انقلاب ذات ميشود. اجتماع نقيضين کجاست؟ اجتماع نقيضين اين است که هم وجود باشد و هم عدم. اگر يک چيزي وجود جزء ذاتش باشد شما ميگوييم اين «إذا وجد في الخارج وجد لا في الموضوع» اين «وجد» را شما در متن ذات ماهيت جوهري داريد راه ميدهيم. اگر اينگونه باشد پس اگر يک ماهيت جوهري مثلاً شجر وجود نداشت چون ذاتي شجر وجود داشتن است لازمهاش اين است که هم باشد و هم نباشد اجتماع نقيضين ميشود. چرا؟
ببينيد شما تصور بفرماييد ما داريم جوهر را تعريف ميکنيم و ميگوييم ازجمله ذاتيات جوهر اين است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» پس موجوديتش در اين است که در متن جوهر وجود داشته باشد. حالا آمديم و يک جوهري اصلاً نبود اگر جوهر نبود طبعاً وجودي هم براي او نخواهد بود در حالي که در تعريف جوهر شما هستي را مداخله داديد. حالا اين تعبيري است که حضرت استاد دارند و ما اين را ميخوانيم از روي فرمايش استاد إنشاءالله.
مطلب دوم اين است که انقلاب ذات پيش ميآيد چرا؟ اگر يک ماهيتي بود که ما وجود را در متن آن ماهيت ديديم اگر اين ماهيت معدوم بشود يعني يک حقيقت موجود معدوم بشود يعني انقلاب ذات بشود موجود بشود ممتنع. يک امر موجود واجبي بشود ممتنع. اگر موجود امکاني بود اگر ممتنع بشود اشکال ندارد ميشود امتناع بالغير. ولي اگر ما يک موجودي داشتيم که اين وجود جزء ذاتش بود اگر بخواهد نباشد و ممتنع باشد لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که انقلاب ذات پيش بيايد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اگر عدم يعني ما او را ممتنع فرض کرديم لازمهاش اين است که يک موجودي که وجود جزء ذات اوست وجود جزء ذات او نباشد اين ميشود انقلاب ذات.
پرسش: ...
پاسخ: بله اگر وجود نباشد «و بوجه آخر» يعني اين محذور دومي است که اين سخن اين الآن در حقيقت جوابي است که مرحوم شيخ الرئيس دارند ميدهند به سخن مستشکلين که گفتند «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» و بعد گفتند که جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع». ميگويند: «و بوجه آخر يلزم علي فرض».
پرسش: عبارت قبلي را نخوانديم ...
پاسخ: اين چون ادامه بحث جلسه قبل است چيزي ندارد. «فإذا كانت ماهية الجنس هو الوجود بالفعل مع قيد عدمي هو سلب الموضوع» يعني چه؟ يعني ميگوييم جوهر چيست؟ جوهر ماهيتي است که بالفعل موجود است، يک؛ و لا في موضوع است، دو. جوهر ماهيتي است که موجود است بالفعل و لا في في موضوع است، دو. «فإذا كانت ماهية الجنس هو الوجود بالفعل مع قيد عدمي» قيد عدمي چيست؟ «هو سلب الموضوع» اگر اينطور باشد «لكان فصله المفروض محصل وجوده ـ مقوم معناه» همان حرف بالايي است لازمهاش اين است که فصل مقسم او بشود فصل مقوم. يعني چه؟ ديروز هم اينها را خوانديم فصل مقسم فصلي است که تقسيم ميکند. جنس مثلاً ماهيت يک معناي عامي است «ما يقال في جواب ماهو» ما ميخواهيم اين را تقسيمش بکنيم به دو قسم. يک قسم از اين ماهيتها جوري هستند که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» ماهيت دوم ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» پس اين «لا في موضوع» و اين «في موضوع» فصل مقسم است اگر ما بياييم اين فصل مقسم را جزء ذاتي قرار بدهيم ميشود مقسم را بخواهيم مقوم بکنيم. ملاحظه بفرماييد. «فإذا كانت ماهية الجنس» اگر شما جنس را اينجوري تعريف بکنيد بگوييد که جنس عبارت است از موجود بالفعلي است که قيد عدمي دارد لا في موضوع است «هو الوجود بالفعل مع قيد عدمي هو سلب الموضوع» اگر اينطور تعريف کرديد لازمهاش چيست؟ «لكان فصله» که همين سلب الموضوع است «لکان فصله المفروض» که ما فرض کرديم اين محصل وجود است اين مقسم است. اين ميشود «محصل وجوده ـ مقوم معناه» جنس «و ماهيته» جنس «كما سبقت الإشارة إليه» اگر ما اين را نخوانديم چون مطلبش من چون ديشب ديدم که اين مطلب روشن است.
پس بنابراين اشکال واضح است اشکال اول و محذور اول واضح است که چه؟ که اگر بخواهد اين لا في موضوع را ما جزء ذاتي ماهيت بدانيم لازمهاش اين است که اين مقوم بشود. در حالي که اين لا في موضوع محصل است و مقسم است و نه مقوم. يلزم که فصل مقسم بخواهد فصل مقوم بشود. اين اشکال اول.
پرسش: ...
پاسخ: همين ماهيت جوهري که هست شما لطفاً بفرماييد که اين لا في موضوع آيا مقوم و ذاتي است؟
پرسش: ...
پاسخ: احسنتم اگر ذاتي باشد اين محذور پيش ميآيد چرا؟
پرسش: ...
پاسخ: مقسم جوهر نيست مقسم ماهيت است لذا ما ميگوييم جوهر ماهيتي است. دقت کنيد آن مقسم ما، جوهر ماهيتي است که «إذا فرض في الخارج وجد في الخارج وجد لا في موضوع» پس ما داريم ماهيت را تقسيم ميکنيم. مقسم ما ماهيت است مقسم جوهر نيست. مقسم جوهر به معناي اينکه بخواهد از بين عقل و نفس و اينها بخواهد جدا بکند نه. ميخواهيم بگوييم ماهيت به گونهاي است که اگر ما خواستيم اگر او را در خارج لا في موضوع ديديم به آن ميگوييم جوهر. اگر في موضوع ديديم ميگوييم عرض.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ماهيت اين نيست ماهيت يعني «ما يقال في جواب ماهو» اين فرمايشي که شما ميفرماييد را کسي در تعريف ماهيت اين را نگفته است. هيچ کس نگفته که ذاتي ماهيت «لا في موضوع» يا «في موضوع» است. ماهيت «ما يقال في جواب ماهو» است اين ماهيتي که «ما يقال في جواب ماهو» است يا ماهيت جوهري است يا ماهيت عرضي. ماهيت جوهري چيست؟ ماهيت جوهري فصل مقومش اين نيست که لا في موضوع باشد سلب موضوع باشد. فصل مقوم نيست. فصل مقسم است. يعني چه؟ يعني جوهر اگر بخواهد خودش را از عرض جدا بکند اين است. پس ما يک تعريفي از ماهيت داريم ماهيت يعني «ما يقال في جواب ما هو» نه «ما به الشيء هو هو». آن «ما يقال في جواب ما هو» تعريف ماهيت است. «الماهية ماهي؟ ما يقال في جواب ماهو». اين «ما يقال في جواب ماهو» چند قسم است؟ يا جوهر است يا عرض. جوهر را تعريف بفرماييد. جوهر «ماهية إذا وجدت في الخارج وجودت لا في الموضوع» حالا سخن اين است که اين «وجدت لا في موضوع» جزء ذاتي جوهر است يا جزء بيرون جوهر است؟ اين را ميخوانند.
«و بوجه آخر» دليلي ديگر «يلزم على فرض كون هذا المعنى جنسا للجواهر» يلزم چه؟ «انقلاب الماهية حين انعدام شيء من أفرادها» اگر آمديم و هيچ کدام از افراد جوهر وجود نداشت منعدم شده بود همه افراد نوع جوهر. لازمهاش چيست؟ لازمهاش انقلاب ذات است چرا؟ چون جوهر را شما ميگوييد که «إذا وجد في الخارج» يعني موجوديت را در متن جوهر ميخواهيد ببينيد ميخواهيد بگوييد ذاتي است. اگر ذاتي شد لازمهاش اين است که همواره باشد ولي اگر همه افراد جوهر منعدم شدند لازمهاش اين است که يک امر واجب بشود ممتنع. اين ميشود انقلاب ذات.
«و بوجه آخر يلزم على فرض كون هذا المعنى جنسا للجواهر» کدام معنا؟ اين معنا را دقت کنيد؟ «هو الوجود بالفعل مع قيد عدمي هو سلب الموضوع» اين است. اگر اين وجود بالفعل است. جوهر وجود بالفعل است. جوهر اگر وجود بالفعل باشد اگر همه افراد جوهر منعدم شدند چه ميشود؟ ميشود ممتنع. ميشود انقلاب ذات يعني امر واجب ميشود ممتنع. «انقلاب الماهية حين انعدام شيء من أفرادها».
«و بوجه آخر لزم تعدد الواجب لذاته» حالا آيا اين فرمايشات تمام هست يا نه؟ جايش مانده است. ما فعلاً داريم فرمايشات مرحوم شيخ الرئيس را ميخوانيم و آنچه که ايشان در باب جواب از اين اشکال «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» را داريم ميگوييم. اين جوابها درست است يا نه، اجازه بدهيد که
پرسش: ...
پاسخ: بايد برسيم. «و بوجه آخر لزم تعدد الواجب لذاته» ميگويد شما جوهر را معنا کنيد ميگويند جوهر عبارت است ماهيتي است که موجود بالفعل است مع قيد اينکه موضوع نداشته باشد سلب موضوع باشد. يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد: جوهر ماهيتي است که موجود بالفعل است مع قيد عدمي سلب موضوع يعني لا في الموضوع است اينجوري بگوييم «الجوهر هو ماهية موجودة بالفعل لا في موضوع» ايشان ميگويد اگر يک چيزي موجوديت بالفعل جزء ذاتي او باشد ميشود واجب. اگر يک چيزي موجوديت بالفعل بودن ذاتياش باشد شما آمديد گفتيد که جزء ذات جوهر، موجوديت بالفعل است. اگر موجوديت بالفعل را جزء ذات جوهر تلقي کرديد يعني اين جوهر ميشود واجب الوجود و اين لازمهاش اين است که واجب إلي ما شاء الله ما داشته باشيم.
«و بوجه آخر» يعني اشکال و محذور دوم چيست؟ بعدي چيست؟ «لزم تعدد الواجب لذاته» چطور؟ براي اينکه «فإن نفس الماهية لا يتعلق بها جعل و تأثير» چرا؟ ماهيت جوهري جعل و تأثير نميخواهد چرا؟ چون شما ميگوييد که ماهيت جوهري است که موجود بالفعل است و لا في موضوع است. پس موجوديت بالفعل جزء ذاتياش شده است. شما ميگوييد جزء ذات است. وقتي چيزي ذاتي اصلاً در ارتباط با واجب ما چرا ميگوييم واجب واجب است؟ چون هستي عين ذات اوست. نياز به جعل و تأثيري ندارد. اگر شما آمديد ماهيت جوهري را موجود بالفعل لا في موضوع تلقي کرديد اينجوري تعريف کرديد جوهر عبارت است از ماهيت موجوده بالفعلي است که لا في موضوع است اگر اينجور تلقي کرديد پس موجوديت بالفعل را جزء ذات جوهر دانستيد وقتي موجوديت بالفعل جزء ذات جوهر شد يعني چه؟ يعني جوهر واجب ميشد. وقتي واجب شد شريک واجب تعالي خواهد شد.
«و بوجه آخر لزم تعدد الواجب لذاته» چرا؟ براي اينکه «فإن نفس الماهية» براساس تعريف شما که گفتيد موجود بالفعل است لا في موضوع «لا يتعلق بها» به اين نفس ماهيت «جعل و تأثير. فلو كان الوجود» پس تقريباً جمعبندي «فلو کان الوجود عينها» ماهيت جوهر «أو جزؤها» ماهيت جوهر «يلزم الضرورة الأزلية» لازمهاش ضرورت ازليه ميشود. ببينيد ضرورت ازليه چيست؟ ضرورت ازلي اين است که يک ذاتي وجود براي او بالضرورة الأزليه و به حيثيت اطلاقي ثابت باشد. يعني چه؟ يعني براي اينکه موجود باشد نيازي به جعل و تأثير نداشته باشد اين ميشود واجب بالذات که ضرورت ازليه دارد. براساس اين تعريفي که شما ميکنيد ميگوييد جوهر عبارت است از امري است که موجود بالفعل است و لا في موضوع تحقق دارد اين را شما تعريف کرديد. اگر گفتيد موجود بالفعل است و اين موجوديت بالفعل را جزء ذاتي دانستيد ذاتي جوهر دانستيد لازمهاش اين است که جوهرها بشوند واجب الوجود و نيازي به جعل و تأثير در تحققشان نداشته باشند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، لذا اينجور اول گفتند که «هو الوجود بالفعل» اينجور معنا ميکنند جوهر را اينطور معنا ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آن احسنتم يک وقت است شما اينکه ميگوييد هستيم، يعني بعد التحقق ميگوييم هستيم. ولي آن در ماهيش دارد دخالت ميدهد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين را نگاه کنيد لذا فرمودند که «فإذا کانت ماهية الجنس» دقت کنيد اين چيزي که گفتند «إذا کانت ماهية الجنس هو الوجود بالفعل مع قيد عدمي».
پرسش: ...
پاسخ: همين است، ديگر آن را نگوييد. چون براساس قول عدهاي اينجوري ميگويند.
پرسش: ...
پاسخ: چه کسي گفته؟ الآن اين تعريف را توجه نميکنيد؟
پرسش: ...
پاسخ: ما که روزنامه نميخوانيم ما حکمت ميخوانيم.
پرسش: ...
پاسخ: «فإذا کانت ماهية الجنس»
پرسش: ...
پاسخ: نه، از کجا ميگوييد. ببينيد «فجوهر مع عرض کيف اجتمع» جوهر چيست؟ موجود ماهيت موجوده، که موجوديت را در متن ماهيت ميدانند «ماهية موجودة بالفعل لا في موضوع» اينجوري تعريف کردند. اصلاً استدلال را نگاه کنيد «فإذا کانت» استدلال به صورت قياس استثنايي است «فإذا کانت ماهية الجنس» چيست؟ «هو الوجود بالفعل مع قيد عدمي» اين تعريفي است که براي جوهر کردند. ميگويد اگر چنين تعريفي را براي جوهر داريد شما ميگوييد که ماهيت جوهري ماهيت موجود بالفعل است لا في موضوع، اين ماهيت جوهري اگر موجوديت در ذاتش لحاظ شده باشد ذاتياش دانسته باشيم دقت کنيد. اصلاً ببينيد آن «إذا کانت» باشد. ولي ميگويد که اين موجوديت را شما جزء ذاتي ماهيت جوهري ميخواهيد بدانيد ماهيت جوهري ذاتياش چيست؟ ذاتياش مثل ناطق براي انسان، خائر براي حمار. اين ناطق براي انسان ذاتي اوست. موجوديت بالفعل ذاتي اوست «لا في الموضوع» است.
«فلو كان الوجود» دقت کنيد استدلال چگونه است. اگر وجود عين ماهيت جوهي يا جزء ماهيت جوهري باشد «عينها أو جزؤها يلزم الضرورة الأزلية فيها» در ماهيت جوهري. «تعالى القيوم الواحد عن الشريك و النظير علوا كبيرا». پس سه تا محذور تاکنون از جايگاه جناب شيخ الرئيس نسبت به اين «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» آمده و ميفرمايد که اين لا في موضوع را يا في موضوع را جزء ذاتي ماهيت جوهري يا ماهيت عرضي ندانيم.
اساساً آقايان مستحضر باشيد مگر جوهر جنس عالي نيست؟ جنس عالي که بسيط است جنس و فصل ندارد ذاتيات ندارد. بنابراين اين را کسي بخواهد جزء ذاتي بداند خلط در خلط است، چون ما اصلاً جنس عالي داريم بسيط است اينها جزء ذاتي ندارند.
«و أما الوجودات الإمكانية» اينجا اشکال را برميگردانند به ما. البته اين اشکالي است که به آقايان مشائين شايد نباشد ولي به حکمت متعاليه هست. ميگويند مگر شما هم نميگوييد که موجودات امکاني براساس فقر ذاتي اينها وجود ذاتي اينهاست و در حقيقت نيازي به جعل و تأثير ندارند؟ ميگويند ما ميگوييم ولي اينها را عين الربط ميدانيم. الآن اين شعاع و اين اشراق آيا اينها نياز به جعل و تأثير دارند؟ اين شعاع و اشراق شمس عين الربطاند وقتي عين الربط بودند نيازي به جعل و تأثير ندارند. بالاتر از تعلق ما چيزي نداريم. بنابراين وجودات امکاني امکان فقري نه امکان ماهوي، چون علاقه ذاتيه پيدا کردن و عين الربط شدند مستغني از جعل و تأثير هستند.
«و أما الوجودات الإمكانية فحقائقها» وجودات امکاني نه ماهيات امکاني. «و أما الوجودات الإمكانية فحقائقها» حقيقت اينها چيست؟ «نفس التعلقات بفاعلها» اينها محصول حکمت متعاليه است. اين يک عبارت و يک خط محصول حکمت متعاليه است حکمت متعاليه به اينها متعالي ميشود. که در حقيقت کل کائنات، کائنات در مقابل مبدعات نيست. مکوّنات و مبدعات هر چه که هستند حقيقتشان اين است نفس التعلق و عين الربط هستند. اگر بعضي اين تعبير را جناب حکيم سبزواري عين الربط ميدانند از همينجا گرفته ميشود. «و أما الوجودات الإمكانية فحقائقها» شما ماهيتش را نگاه نکنيد حقيقتش را نگاه کنيد وجودش را نگاه کنيد «فحقائقها نفس التعلقات بفاعلها و ذواتها» اين ذوات نه يعني ماهيات، يعني حقيقت يعني هويت «و ذواتها عين الاحتياج بمبدعها و فاطرها» اين يک سطر از عبارتهاي برجسته حکمت متعاليه است. بعضي
پرسش: ...
پاسخ: اين مال خود ملاصدرا است. اگر کسي اشکال بکند و اگر کسي گفت که شما گفتيد که جواهر موجودات بالفعل نيستند بلکه از ناحيه جعل و تأثير ميآيند؟ يک نفر به ما اشکال کند به حکمت متعاليه اشکال کند. مگر شما امکان فقري چه ميگوييد؟ در امکان فقري که نيازي به جعل و تأثير وجود ندارد. ميگوييم شما امکان فقري را درست دقت کنيد امکان فقري يعني حقائق ممکنات به لحاظ وجوداتشان هوياتشان عين التعلق هستند. اين ذواتشان عين الربط هستند نيازي به تأثير ندارند. «و أما الوجودات الإمكانية فحقائقها نفس التعلقات بفاعلها و ذواتها عين الاحتياج بمبدعها و فاطرها».
«و كذلك قولنا[1] الشيء الموجود بالفعل غير صالح لأن يكون عنوانا للحقيقة الجنسية الجوهرية» الآن ملاحظه بفرماييد آنکه شما ميفرماييد اين است. عدهاي ميگويند اينجوري که جوهر چيست؟ جوهر «الشيء الموجود بالفعل» اين همان معناي جوهر است. ميگويند اين «غير صالح لأن يکون عنوانا للحقيقة الجنسية الجوهرية» نياييد بگوييد که «ماهية إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» بگوييد که جوهر «الشيء الموجود بالفعل» اين هم صلاحيت ندارد چون همه محذورات پيش ميآيد. همه محذورات قبل پيش ميآيد «غير صالح لأن يکون عنوانا للحقيقة الجنسية الجوهرية».
يک مطلب ديگر هم دارند اضافه ميکنند اين «لازما لها» بعضي ميگويند شما آمديد ذاتي را سلب کرديد عيب ندارد. بله، اينکه موجود بالفعل نيست ذاتي نيست يا گفتيد «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» ذاتياش نيست. لازمش هست لازمش باشد چه اشکالي دارد؟ ميگويند اگر بخواهد لازم باشد لازم هم دو جور است. يا لازم غير مفارق است يا لازم مفارق. شما ميخواهيد بگوييد که اين لازم غير مفارق است لازم بين است. اين لازم مفارق نيست لازم غير مفارق است يعني جدا نميشود بين هم هست مثل همانطوري که امکان لازمه ماهيت است. امکان لازمه ماهيت است از ماهيت که جدا نميشود. همانگونه که امکان از ماهيت جدا نميشود اين لا في موضوع بلکه موجود بالفعل بودن هم جزءذاتي نيست بلکه لازم ذات ماهيت است.
اين اشکالات هم مطرح است «و كذلك قولنا الشيء الموجود بالفعل غير صالح لأن يكون عنوانا للحقيقة الجنسية الجوهرية» يک «لازما لها» دو. نه جزء ذاتياش است نه لازمش است چرا؟ «و إلا» اگر بخواهد ذاتي باشد يا لازم باشد «لكان كل من علم شيئا هو في نفسه جوهر علم أنه موجود» ببينيد درست است بسيار خوب ذاتي نيست. اين موجود بالفعل ذاتياش نيست اما لازمش هست يا نيست؟ اگر لازم باشد يعني چه؟ مثل نار و حرارت. حرارت جزء ذاتي نار نيست ولي هر جا که نار باشد حرارت هم هست. اگر اينطور باشد هر وقت شما يک جوهري را تصور کرديد بايد بگوييد که موجود است. چون لازمش است. هر وقتي که جوهر را تصور کرديد چون موجوديت بالفعل لازمش شده است. بسيار خوب ذاتي نيست، اگر لازم باشد هم باز همان محذور پيش ميآيد.
«و إلا لکان کل من علم شيئا» يعني جوهراً «هو في نفسه جوهر علم أنه موجود، بل معنى الجوهر الذي يصلح للجنسية» حالا کمکم مرحوم شيخ الرئيس دارد جوابش را جمع ميکند. اينها نقل به مضمون است. «بل معني الجوهر» ببينيد اولاً فرمودند که به تعبير خود مرحوم فرمودند آنطوري که از کتاب شيخ برميآيد حالا از صفحه چند حاج آقا را هم ملاحظه بفرماييد
پرسش: علي ما يستفاد
پاسخ: احسنتم «علي ما يستفاد من الشيء» «و الوجواب عنه علي ما يستفاد من کتاب الشيء» اينجا ميفرمايند که «بل معني الجوهر الذي يصلح لجنسية هو ما يعبر عنه بأنه الشيء ذو الماهية ـ إذا صارت ماهيته موجودة في الخارج كان وجودها الخارجي لا في موضوع» دارد جمع ميکند. ببينيد ميخواهد بگويد که اين همين حرفهاست که حرف مرحوم جناب شيخ الرئيس را که ميفرمايد حمل شايع صناعي در حقيقت از اين جاها در ميآيد اينجا تصريح نميکند به حمل اولي و حمل شايع. ميگويد شما خوب است که اينجوري بگوييد که ماهيت جوهري ماهيتي است که «إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» اما اگر در ذهن آمد ميشود في موضوع و ماهيت عرضي پيدا ميکند.
اينطور جمعبندي ميکنند «بل معنى الجوهر الذي يصلح للجنسية هو ما يعبر عنه بأنه الشيء ذو الماهية ـ إذا صارت» اين جوهر «ماهيته موجودة في الخارج كان وجودها الخارجي» نه اينکه کلاً بگوييم جوهر ماهيتي است که إذا وجدت لا في موضوع. نه! «إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع». «کان وجدها الخارجي لا في موضوع و هذا المعنى ثابت له» اين معنا براي جوهر ثابت است «سواء وجد في العقل أو في الأعيان» يک نفر ميگويد که ما ماهيت جوهري را تصور کرديم. ميگوييم بارک الله به شما. ماهيت جوهري را ما نگفتيم لا في موضوع است. ما گفتيم ماهيت جوهري «إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع».
«و هذا المعني ثابت للجوهر سواء» اين جوهر «وجد في العقل أو في الأعيان» يعني در ذهن يا خارج. «و حلوله في العقل لا يبطل كونها ـ بحيث إذا تحققت في خارج العقل كانت غير حالة في المحل المتقوم بنفسه» ببينيد ما وقتي که ميگوييم ماهيت وهري ماهيتي است که «إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» اين منافاتي ندارد که اگر در ذهن يا در عقل يافت شد في موضوع باشد. «و هذا المعني ثابتا له سواء وجد في العقل أو في الأعيان و حلوله في العقل لا يبطل کونها» کون اين ماهيت جوهري «بحيث إذا تحققت في خارج العقل کانت غير حالة في المحل المتقوم بنفسه» يعني قائم به نفس است اما «فالمعقول من الجوهر» معقولش يعني در ذهن آمد «فالمعقول من الجوهر جوهر» چرا؟ «لأنه لا في موضوع بالمعنى المذكور» يعني بالمعني المذکور چيست؟ «إذا وجد في الخارج وجد لا في الموضوع». نه يعني «إذا وجد في العقل» هم «وجد لا في موضوع».
حالا اين خيلي دست و پا ميخواهند بزنند تا به جواب برسند.
پرسش: ...
پاسخ: البته اين خلاصه اين است که بالاخره اين ذهنيت به مرحوم صدر المتألهين منتقل شد که بگو به حمل شايع. اگر جوهر به حمل شايع باشد لا في موضوع است. اگر به حمل اولي باشد ذهني است و مفهومي است در ذهن جا ميگيرد مشکلي ندارد.