1403/11/23
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
«فصل (3) في ذكر شكوك انعقادية و فيه فكوك اعتقادية عنها»؛ همانطور که ملاحظه فرموديد در منهج ثاني بحث در يکي از مباحث تقسيمي فلسفه است «الموجود إما خارجي أو ذهني» موجود خارجي نيازي به اثبات ندارد شجر و حجر و ارض و سماء هست اما آيا ما غير از وجود خارجي وجود ذهني هم داريم يا نه؟ جاي بحث و سؤال مطرح است. در مقام اول يا در فصل اول بحث را تبيين و تحرير کنند که مراد از وجود ذهني چيزي جز ظهور ظلي نيست و صدر المتألهين در اين فصل هم پا فراتر نهادند و فراتر از بحثهاي وجود ذهني مباحث علم را مباحث نفس را تجرد نفس را و ادراکات و امثال ذلک را هم از نظر دور نداشتند و بسياري از مطالبي که مربوط به جلد سوم اسفار که در بحث علم است را هم بيان کردند و تاحدودي بين علم و وجود ذهني تفاوت و امتياز روشن شد. گرچه بحث بسيار بحث عميقي است و بايد إنشاءالله مباحث هم در بحث وجود ذهني جلو برود و هم در بحث علم که إنشاءالله اين تفکيک حاصل بشود و آن نکته فارق اين است که وجود ذهني وجود ذهني است ظلي است و وجود علم يک وجود عيني و خارجي است گرچه هر دو جايشان در نفس است ولي يکي در مرتبه عاليه نفس و ديگري در مرتبه دانيه نفس است. چون نفس يک حقيقت مقول به تشکيک است در يک موطني بنام ذهن وجود ذهني يا ظهور ظلي شکل ميگيرد و در مرتبه ديگر از نفس که منطقه ناطقيه و عاقليه و عقليه انساني است در حقيقت مسئله علم شکل ميگيرد که بحث اتحاد عاقل و معقول آنجا مطرح خواهد شد.
بنابراين بحثها بسيار مهم و عميق است و بسياري از معارف هم در اين فضا يعني معارف ديني و وحياني ما هم در اين فضا روشن ميشود. اکنون ما در فضاي وجود ذهني هستيم که بايد اصل وجود ذهني اثبات بشود نقض و ابرامها، نقد و جوابها، سؤال و پاسخها و اينها روشن بشود بعد وارد اشکالات ميشويم، چون ما در دو سطح يا سه سطح مسئله داريم مسائل اوليهمان را با برخي از سؤالها و يا رفع ابهامها برطرف ميکنيم. فرق بين سؤال و يا اشکال در اين است که سؤال باعث ميشود که تحرير بشود مسئله از ابهام در بيايد و فضا روشنتر بشود و نقش سؤال اين است که راه را براي فهم درستتر باز ميکند اشکال مسئلهاش جداست و شبهه هم مسئلهاش جداست. لذا در اين سه حوزه بايد هر سه را پشت سر گذاشت اول سؤال است رفع ابهامهاست تحرير محل بحث است بعد بحثهاي اشکالاتي که ممکن است بر اين نظر پيش بيايد و بعضاً شبهات. شبهات يعني مطالبي که شبيه به اين هستند ولي اين نيستند. اينها بايد کاملاً از همديگر جدا بشود. ما اين سه مرز را داريم سؤال، اشکال، و بعد هم شبهات که بايد اينها به هر کدام بدانها پاسخ داده بشود.
در فصل دوم که بحث ادله بود برخي از سؤالها و پرسشها مطرح شد يا برخي از رفع ابهامها هم بيان شد لذا نقدها متوجه برخي از براهين بود، چون تعبيري که استاد(دام ظله) داشتند ما هفت برهان را براي اثبات وجود ذهني ذکر کردند در فصل دوم و هر کدام از اين براهين هم نقضها و نقدهايي و اشکالاتي و سؤالاتي را داشت که در حقيقت برطرف کردند. الآن رسيديم به آن اشکالات جدي که در فصل سوم هست تحت عنوان «في ذکر شکوک انعقاديه و فيه فکوک اعتقادية عنها» که از بحث آن شکوک اگر ما بخواهيم يک فکوکي داشته باشيم بايد خوب باز بکنيم.
اشکالات وجود ذهني هم واقعاً اشکالات جدي است اشکالاتي است که به حدي اينها جدي است که در حقيقت «و أنکر الذهني قوم مطلقا» يک عدهاي آمدند و به صورت رسمي و مطلق وجود ذهني را انکار کردند «و أنکر الذهني قوم مطلقا» اما بحث اشکالات که بحث امروز ما هست و إنشاءالله ما مدتي مهمان اين بحث هستيم که اين اشکالها باعث ميشود که مطلب هم عمق بيشتري بيابد و هم وضوح بيشتري بيابد و راه براي استقرار اين معنا که ما يک حقيقتي داريم همانطوري که ما يک حقيقت خارجي داريم و وجودي در خارج داريم يک واقعيتي و يک حقيقتي در ذهن داريم.
پرسش: ...
پاسخ: اشکالات فصل دوم آنهايي که مربوط به بحث ذهني بود خوانديم. دو سه تا مطلب ديگر حاج آقا اضافه فرمودند که ارتباط مستقيم ندارد يک بحث کلي است يک بحث قضايا است يک بحث اقسام قضايا است و نظراتي که برخي بزرگان فرمودند بسيار مباحث مهمي است ولي ما الآن با توجه به اينکه اينها ما را از نظر ذهني دور ميکند از نظر وجود ذهني، اينها را نميخوانيم و مباحث مرتبط با بحثها يعني اشاراتي نيست که مرتبط به بحث وجود ذهني باشد در عين حالي که بسيار مباحث اصلي و درست و زيرساختي است.
وارد اشکالات بحث وجود ذهني ميشويم. در اين بحث دو تا اشکال را فعلاً در جلسه امروز ما داريم که خدا غريق رحمت کند حکيم سبزواري با سليقه و ذوق هنرمندانه و حکيمانه خودشان اين منظومه را خيلي خوب درآوردند. منظومه را ما بايد حفظ باشيم. اين سيصد تا شعري که هست يا کمتر و بيشتر اينها بايد واقعاً در مشت ما باشد در هر بحثي که ما مطرح ميکنيم اين است. همين در باب «و أنکر الذهني قوم مطلقا» دو تا اشکال الآن مطرح است که حکيم سبزواري با يک شعر دارند مطرح ميکنند که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» اين است. دو تا اشکال مهم اينجا مطرح است «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع». اين دو تا اشکال است.
اشکال اول اين است که ما وقتي که از جوهر حرف ميزنيم از ذاتياتش سخن ميگوييم جوهر يک ذاتياتي دارد مثلاً ميگوييم که انسان ذاتياتي دارد اين ذاتيات با انسان هست در هر کجا که باشد ذاتي که از انسان منفصل نميشود از حقيقت شيء و ذات شيء که منفصل نميشود. شما وقتي گفتيد درخت تعريف کرديد ذاتياتش را بيان کرديد گفتيد «جسم نام» جسم به عنوان جنس است و نامي به عنوان فصل، هر کجا که درخت باشد همين است. يا وقتي در تعريف انسان ميگوييد که انسان «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» اين تعريف که ذاتيات اين انسان را دارد تعريف ميکند بيان ميکند در همه جا با او هست. اگر در تعريف جوهر، جوهر أخذ شده يعني هر کجا که جوهر هست بايد جوهر باشد. ولي وقتي ما وجود ذهني را بخواهيم تصور کنيم يک جوهري را بخواهيم تصور کنيم جوهر شجر را بخواهيم تصور کنيم، شجر که وجود ذهني است وجود ذهني چيست؟ ميگوييم وجود ذهني کيف نفساني است ميشود کيف. کيف ميشود عرض. شما چطور ميخواهيد جوهر را با عرض يکسان بدانيد؟ از يک طرف داريد انسان را تصور ميکنيد از طرف ديگر عندالتصور انسان ميشود عرض. «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» مگر نيست که شما الآن در تعريف انسان در خارج کيست؟ در خارج ميخواهيم تعريف کنيم ميگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق» اين تعريف انسان است. اگر اين انسان به ذهن آمد اين چه تعريفي بايد بشود؟ همان جوهر. چرا؟ چون جوهر جزء ذاتش است. «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق».
پس وقتي شما جوهر را تصور ميکنيد بايد جوهر باشد در حالي که جوهر ميآيد وجود ذهني ميشود و کيف نفساني ميشود. «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين اشکال اول است. اگر ميشد مثلاً بگوييم ذاتيات را ميشود از ذات جدا کرد ميگوييم خيلي خوب چون ذاتيات از ذات جدا ميشود در خارج شجر جسم نامي است در ذهن کيف نفساني است. مگر ميشود در ذهن شجر جسم نامي باشد در خارج نباشد؟ اين ميشود انقلاب ذات اين نميشود. اين يک اشکال.
اشکال دوم چيست؟ اشکال دوم اين است که اساساً نه تنها جوهر، چون وجود ذهني به تعبير آنها علم است و علم هم کيف نفساني است بنابراين هر چه را که شما تصور کنيد چه جوهر چه عرض، جوهر چه بخواهد عقل باشد نفس باشد ماده باشد صورت باشد جسم باشد يا عرض کيف باشد نفس باشد أين باشد وضع باشد جده باشد أن يفعل أن ينفعل هرچه که باشد همه اينها را وقتي که شما تصور ميکنيد همه ميآيند در ذهن ميشوند کيف نفساني. «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» چگونه ميشود که تمام ماهيات تحت يک نوع از ماهيات آن هم ماهيت عرضي کيف قرار بگيرد؟ «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع».
اين دو تا اشکالي است که جناب حکيم سبزواري بيان فرمودند اشکالات مال سبزواري نيست اشکالات مال مستشکلين است و اعم از حکما مخصوصاً متکلمين و امثال ذلک که ايشان نه! قبل از اينکه جواب بگويد طرح سؤال کرده طرح اشکال کرده تا بعداً ه آن جواب بدهد. اينها که جواب نبود اينها اشکال بوده. پس الآن در ذهن دوستان با تبييني که انجام شد تحريري که انجام شد اشکال در ذهن آمد. همينجا اجازه بدهيد آن جواب نهايي که مرحوم صدر المتألهين دادند را بيان بکنيم خيلي زمان داريم تا به آنجا برسيم چون جوابهاي ديگر را ما داريم. ولي جواب جناب صدر المتألهين جواب بسيار نقد و آمادهاي است خيلي جواب آمادهاي است.
ميفرمايند که ما يک جوهري به حمل اوّلي داريم يک جوهر به حمل شايع. آنکه در خارج است چون با وجود حقيقي همراه است اين جوهر به حمل شايع است ولي وقتي آن ميآيد در ذهن يک ظهور ظلي پيدا ميکند جوهر خارجي نيست جوهر به تعبير ايشان به حمل شايع نيست اين جوهر به حمل اوّلي است. اگر گفتيم انسان ذهني «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق» همه اينها به حمل اوّلي بر انسان حمل ميشود مثل «الإنسان انسان» مثل «الإنسان بشر» اينها به حمل اوّلياند. در خارج اينکه شما ميفرماييد انقلاب ذات ممنوع است کاملاً درست است. ولي اينجا انقلاب ذات پيش نيامده است. چرا؟ چون آنکه اتفاق افتاده اين است که حمل شايع آمده در ذهن شده حمل اوّلي، مفهومي شده است. چون اينجا هست بنابراين اين به حمل اوّلي جوهر است اما به حمل شايع کيف نفساني است. هيچ اشکالي پيدا نميشود. نه اينکه يک شيء هم جوهر باشد هم کيف نفساني باشد نه! يک شيء به حمل اوّلي ميشود جوهر به حمل اوّلي. همين شيء به حمل شايع ميشود کيف نفساني و به لحاظ وجودي. يعني وقتي در ذهن به عنوان وجود ذهني يافت ميشود اين وجود ذهني کيف نفساني است. نه تنها جوهر بلکه همه ماهيات هر مفهومي را که شما در ذهن بياوريد کيف نفساني است. شما وحدت را هم که تصور کنيد کثرت را تصور کنيد واجب الوجود را هم که تصور کنيد واجب الوجود آمده در ذهن شده کيف نفساني. بنابراين اينها به تعبير آن آقايان هر چه که به عنوان علم يا به تعبير ما به عنوان وجود ذهني در ذهن ميآيد به حمل شايع ميشود کيف نفساني ولي به حمل اوّلي خودش خودش است جوهر جوهر است عرض عرض است هر چه ميخواهد باشد.
اين جواب نقدي است که إنشاءالله به صورت روشن بعداً خواهيد دانست ولي الآن خيالتان جمع است که اين اشکالاتي که در اين رابطه مطرح است در اين سطح مطرح است حالا ديگران و مرحوم شيخ الرئيس چه به زحمت افتادند تا يک جوابي را تهيه کنند، اين جواب جواب نقد مسلّم قطعي و حقيقي است که جناب صدر المتألهين در اين رابطه دادهاند.
«فصل (3) في ذكر شكوك انعقادية و فيه» در اين ذکر شکوک «فكوك اعتقادية عنها» يک سلسله فکوک اعتقادي است که اين شکوک را فک ميکند باز ميکند منحل ميکند «قد تقرر عند المعلم الأول و متبعيه من المشاءين و الشيخين أبي نصر و أبي علي ـ و تلامذته و جمهور المتأخرين أن ظرف الوجود الذهني و الظهور الظلي للأشياء فينا إنما هو قوانا الإدراكية العقلية و الوهمية و الحسية فالكليات توجد في النفس المجردة ـ و المعاني الجزئية في القوة الوهمية و الصور المادية في الحس و الخيال فوقعت للناس في ذلك إشكالات ينبغي ذكرها و التفصي عنها».
يک امر مسلّمي است از زمان جناب ارسطو گرفته و همراهان و تابعانشان از مشائين تا به خود جناب فارابي و جناب شيخ الرئيس همه و همه اين بزرگان و اعلام از حکمت و اساتين حکمت يک معنا و يک اصلي را پذيرفتند و آن اصل اين است که انسان يک سلسله اموري را ادراک ميکند. اگر عقلي باشد ادراکات عقلي او درک ميکند اگر معقول باشد. اگر خيالي و حسي باشد ادراکات حسي درک ميکنند. اگر وهمي باشد ادراکات وهمي. به عبارت ديگر ما سه نوع ادراک داريم عقلي وهمي حسي و خيالي و سه نوع مدرَک داريم معقول موهوم محسوس و متخيل. اين روشن است. اين سخني است که از زمان جناب ارسطو و تابعانشان مشائين و همچنين شيخين بزرگوار که مرحوم بوعلي سينا و جناب فارابي(رضوان الله تعالي عليهما) اينها آمدند و اين معنا را گفتند که ما وجود ذهني يا ظهور ظلي را براساس اين سه مرتبه معقول و موهوم و محسوس در سه موطن ادراکي عقلي و وهمي و حسي داريم اين را به عنوان مقدمه فرمودند.
پرسش: ...
پاسخ: حس و خيال يعني ... چون وهم معاني جزئيه است خيال صور جزئيه است. خيال بايد که الآن مثلاً شما تخيل ميکنيد اين درختي که ديروز ديديد را. ديروز ديديد هنگام ديدن، حس است. امروز که آن را ميبينيد حس نيست خيال است. ولي يک معناي جزئي را که درک ميکنيد ميشود وهم. فرق بين خيال و وهم گرچه خيليها تفاوتي قائل نيستند اما
پرسش: ...
پاسخ: وهم معنا ميشود آن ميشود صورت. وهم معناي جزئي است. کلي نه. کلي فقط عقل است. وهم معناي جزئي است و خيال صور جزئي است. يک اصل اولي است قبل از اينکه به عنوان اشکال اول وارد بحث بشوند يک بحث مقدمي و تمهيدي دارند ذکر ميکنند و آن اين است که هيچ ترديدي نيست از بزرگان حکمت هم نقل ميکنند که همه اينها وجود ذهني و ظهور ظلي را پذيرفتند البته اگر وجود ذهني يا ظهور ظلي معقول باشد عقل ميفهمد عاقله ميفهمد اگر معناي جزئي باشد وهم ميفهمد اگر صورت جزئي باشد حس و خيال ميفهمند. اين را گفتند «قد تقرر عند المعلم الأول» جناب ارسطو. و فارابي معلم ثاني است و ميرداماد را به عنوان معلم ثالث ميشناسند. آنهايي که جنبههاي تعليمي در آنها قوي است نه اينکه قدرت علمي. گاهي وقتها شاد مثلاً افلاطون قدرت علمياش بالاتر از ارسطو باشد ولي ارسطو حيثيت تعليمياش قويتر بود. مثلاً فارابي را معلم ثاني ميدانند مثلاً جناب شيخ الرئيس را نه.
پرسش: ...
پاسخ: ميرداماد معلم ثالث است. «قد تقرر عند المعلوم الأول و متبعيه» کساني که پيروان او هستند «من المشاءين»، يک؛ «و الشيخين أبي نصر فارابي و أبي علي سينا» اين دو بزرگوار «ـ و تلامذته» و شاگردان هر کدام از اينها و نهايتاً «و جمهور المتأخرين» تقرّر که چه؟ که «أن ظرف الوجود الذهني و الظهور الظلي للأشياء فينا» در ما وجود دارد، يک؛ و هر کدام در موقع خودش «إنما هو قوانا الإدراكية العقلية و الوهمية و الحسية» يعني اين ظهور ظلي در قواي ادراکي ما قرار ميگيرد حالا آن ظهور ظلي اگر معقول باشد در ادراک عاقله. اگر موهوم باشد در ادراک وهمي. اگر محسوس و متخيل باشد در ادراک حسي ماست. «إنما هو قوانا الإدراکية العقلية و الوهمية و الحسية. فالكليات توجد في النفس المجردة ـ»، يک؛ «و المعاني الجزئية في القوة الوهمية» دو؛ «و الصور المادية في الحس و الخيال»، سه. روشن است. سه تا مدرَک است و سه تا قوه ادراکي معقول موهوم محسوس، عاقله واهمه و حاسه.
حالا «فوقعت للناس» اينجا نميگويد حکما و فلان. براي توده مردم آنهايي که حکيمانه نمينگرند را ناس صدا ميکنند «فوقعت للناس في ذلك إشكالات ينبغي ذكرها» آن اشکالت «و التفصي عنها» که ما از آنها تفصي پيدا کنيم اين اشکالات برطرف بشود. «الإشكال الأول» همان که عرض کرديم «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اين اشکال اول است. «أن الحقائق الجوهرية» مطالب حقائق جوهري مثل چيست؟ مثل اجسام، نفوس. چون جوهر چيست؟ پنج تا شد عقل و نفس و ماده و صورت و جسم اين پنج تاست. «أن الحقائق الجوهرية بناء على أن الجوهر ذاتي لها» فرض کنيم بگوييم که اينها حقائق جوهرياند و جوهر ذاتي اينها است نه مثل عرض. عرض را ملاحظه بفرماييد اين عرض مفهوم است ولي جوهر يک ماهيت است عرض مفهوم است يعني چه؟ يعني ما اين نُه مقوله عرض کمّ و کيف و أين و وضع و متي و جده و أن يفعل و أن ينفعل و امثال ذلک، اين نُه تا يک مفهوم برايشان حاکم است. عرض «الأين عرض، الکيف عرض» اين مفهوم عرض ذاتي اينها نيست. عرض کم، در کم نميگوييم ذات آن عرض است عرض ماهيت باشد.
بنابراين جوهر يعني عنوان جيم و واو و هاء و راء ماهيت است ولي عين و راء و ضاد مفهوم است عرض جزء ذاتي اينها نيست در عين حالي که جوهر جزء ذاتي اينهاست. بر فرض که اين نظريه درست باشد جوهر ذاتي اينها خواهد بود. «أن الحقائق الجوهرية بناء على أن الجوهر ذاتي لها» حقائق جوهريه. اين در پرانتز را داشته باشد «و قد تقرر عندهم» در نزد حکما اين معنا مقرر است
پرسش: ...
پاسخ: «تقرر عندهم انحفاظ الذاتيات في أنحاء الوجودات» معمولاً در تفعّل کمتر مجهول ذکر ميکنند «و قد تقرر عندهم» در نزد اينها مقرر است که چه؟
پرسش: ...
پاسخ: تقرير نيست. لذا فاعلش همين حکما هستند. «و قد تقرر عند الحکما» خودش هم ميگويد «و قد تقرر عند الحکما» چه تقرر؟ «انحفاظ الذاتيات في انحاء الوجودات» در انحاء وجودات اينها در آنها اين هست که چه؟ «كما يسوق إليه أدلة الوجود الذهني» همانگونه که ادله وجود ذهني هم بر اين دلالت دارد که اين ذاتيات منحفظاند. در ذوات اشياء ذاتيات منحفظ هستند «عندهم انحفاظ الذاتيات في انحاء الوجودات» انحاء وجود يعني چه؟ يعني اگر وجود ذهني باشد ذاتي محفوظ است وجود عيني و خارجي باشد اين ذاتي محفوظ است. «کما تسوق إليه أدلة الوجود الذهني». اين پرانتز بسته برميگرديم به جمله خودمان.
«ان الحقائق الجوهرية بناء علي ان الجوهر ذاتي لها» در مقابل عدهاي که ميگويند جوهر ذاتي نيست مثل مفهوم عرض که ذاتي نيست. «بناء علي ان الجهر ذاتي لها، يجب أن تكون جوهرا أينما وجدت» در هر کجا که يافت بشود ذاتياتش بايد محفوظ باشد. «و غير حالة في موضوع ـ» يعني چه؟ يعني جوهر که حالّ در موضوع نيست. عرض است که حالّ در موضوع است. جوهر که حالّ در موضوع نيست. جوهر چيست؟ «ماهية إذا وجودت في الخارج وجودت لا في موضوع» پس «غير حالّ في موضوع». اين بايد ويژگياش باشد.
پس بنابراين شما وقتي يک جوهري را تصور ميکنيد بايد آن متصور شما جوري باشد که حالّ در موضوع نباشد در حالي که در مورد ظهور ظلي، حالّ در موضوع است. چرا؟ چون در نفس آمده است. پس جوهر نيست. «فكيف يجوز أن يكون الحقائق الجوهرية موجودة في الذهن أعراضا قائمة به» به ذهن. جوهر است بايد قائم به ذات باشد. الآن شده عرض و قائم به موضوع شده به ذهن شده. اين اشکال اول بود. «ثم إنكم قد جعلتم جميع الصور الذهنية» نه تنها جوهر بلکه همه صور ذهني را وقتي شما بخواهيد متي را تصور کنيد أين را تصور کنيد کيف را تصور کنيد کم را تصور کنيد حتي کيف را ميخواهيد تصور کنيد مثلاً کيف رنگ را ميخواهيد تصور کنيد، رنگ و لون کيف است. وقتي ميخواهيد تصور کنيد ميآيد تحت کيف نفساني. آن کيف مبصَر است ميشود کيف نفساني. اينجوري ميشود. «ثم إنّکم قد جعلتم جميع الصور الذهنية» عرض باشد جوهر باشد مفهوم باشد هر چه باشد. «قد جعلتم كيفيات» همه اينها را شما کيف دانستيد «فيلزم اندراج حقائق جميع المعقولات المتباينة بالنظر إلى ذواتها مع الكيف في الكيف» يعني همه اينها حتي کيف را هم بخواهيد تصور کنيد بايد ببريد تحت کيف نفساني. «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» اين «کل» يعني جميع ماهيات و امثال ذلک.
«و الجواب عنه» که إنشاءالله براي جلسه بعد.