1403/11/10
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
در اشارات فصل دوم بحث به اشاره دوم رسيد که در جلسه قبل عمدهاش مطرح شد و اين اشاره دوم ناظر به دستهبندي مباحث فلسفي است. در اشاره دوم که ناظر به دستهبندي مسائل فلسفي است، فرمودند که يک دسته از مسائل که به اصل حقيقت وجود برميگردد که تشکيک است و ديگر مسائل فلسفي که به وجود برميگردد ناظر به مصاديق هستي است مثل اصالت، مثل مساوقت وجود با خارجيت، فعليت، وحدت و نظاير آن که گذشت. بعد هم رسيدند به مباحث تقسيمي فلسفه که «الموجود إما واجب أو ممکن، إما بالقوه أو بالفعل، إما ذهني أو خارجي» و بعداً هم تقسيمات ثانوي که «الموجود الممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» و ماهيت هم داراي اقسامي است تا ميرسند به آن شکني که شکن وجودي و تعين عيني ميشود و از مسائل فلسفي بيرون ميرود.
بنابراين مسائل فلسفي از اصل موضوع فلسفه که حالا ميگويند موضوعات هر علمي در علم ماقبل شکل ميگيرد و در فلسفه چون علم ماقبلي وجود دارد در خودش بحث ميشود ميرسد تا بحثهاي تقسيمات بعدي. رسيديم به اشاره سوم. آيا بحث علم در فلسفه در چه جايگاهي بايد مطرح بشود؟ در نظامهاي معروف و مشهور حِکمي علم به عنوان کيف نفساني محسوب ميشد وقتي کيف نفساني باشد علم، در حقيقت ميرود تا آن مباحث زيرمجموعهاي يعني ما ميگوييم که «الموجود إما واجب أو ممکن، الممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود، الماهية إما جوهر أو عرض، الجوهر إما عقل و نفس و جسم و مادة و صورة، العرض إما کمّ و کيف و فلان، الکمّ إما قارّ أو غير قارّ، الکيف إما نفساني و إما فلان» و زيرمجموعه کيف نفساني يکي از کيفهاي نفساني کيف صورت علميه است که در حقيقت ميرود تا زير مجموعه مباحث فلسفي. يعني علم اينطور مطرح بود. «العلم کيف نفساني، صورة المعلوم لدي العالم» را ميگفتند علم.
بنابراين با اصل هستي خيلي فاصله داشت ولي در حکمت متعاليه اين علم يک مقدار نه يک مقدار، کلاً جايگاهش عوض شد. در حکمت متعاليه معيار و ملاک را به لحاظ وجودشناسي چون حقيقت هستي واجب سبحانه و تعالي است با توجه و تحمل در واجب مسائل را بررسي ميکنند ميگويند که اگر علم از اوصاف ذاتي واجب سبحانه و تعالي است و به عين وجود واجب شناخته ميشود که از اوصاف ذاتي واجب است، پس علم را ما بايد در آن حد ببينيم. همانطوري که مثلاً قدرت را اراده را اينها که اوصاف ذاتي است. چون واجب سبحانه و تعالي حقيقة الوجود است اوصافي که براي واجب هست به حقيقة الوجود برميگردد لذا علم قدرت امثال ذلک اينها را اوصاف ذاتي وجود ميخوانند.
براساس اين اگر اوصاف ذاتي وجود باشد علم ميشود مساوق با هستي. بعد ميگويد از کجا آمدند؟ وقتي تأمل کردند در خود واجب الوجود ديدند که واجب داراي اوصاف ذاتيه است مثل علم و قدرت و حيات و اينها. نه اينکه واجب «ذات ثبت له الوجود، ذات ثبت له العلم، ذات ثبت له القدرة، ذات ثبت له الحياة» باشد بلکه «هي عين الحياة، هي عين العلم، هي عين القدرة، هي عين الإرادة» براساس اين اگر وجود ميتواند عين علم باشد پس ما موقعيت علم را اگر کيف نفساني معرفي کنيم در باب واجب چه بگوييم؟ شما ميگوييد علم کيف نفساني است وقتي ميخواهيد ماهيت علم را بيان کنيد ميگوييد کيف نفساني است. در باب واجب که اصلاً ما کيفي نداريم جوهري نداريم عرضي نداريم ماهيتي نداريم او عين هستي است و در عين حال عين علم است اين باعث ميشود که کلاً نگاه عوض بشود. تحول فلسفي اينجا اتفاق ميافتد.
شما حساب بفرماييد کيف نفساني کجا، مساوقت با وجود کجا؟ اينها ميگويند اگر علم را ما کيف نفساني تعريف کنيم از آن طرف هم ميگوييم «الله سبحانه و تعالي عليمٌ» و علم دارد و ذات اقدس اله هم که از ماهيت داشتن اعم از جوهري و عرضي منزه است او صرف الوجود است پس ما علم را در ارتباط با واجب چه معنا بکنيم؟ اگر کيف نفساني بگوييم معاذالله بايد بگوييم که مثلاً عرضي است آن هم ماهوي جوهري مثل واجب، همه اينها عوض ميشود. پس ما اين تحول وجودي را از نظر فلسفي چکار ميکنيم؟ ميگوييم که علم در حقيقت در واجب البته فعلاً، فعلاً در واجب بگوييم بعد بياييم. علم در واجب به عين وجود او موجود است نه «ذات ثبت له العلم» بعد «ذات هي عين العلم» و او هم که حقيقت هستي است.
پرسش: ...
پاسخ: همين است اجازه بفرماييد همين را ميگييم. اگر اين مال حقيقت هستي است هستي چون داراي مراتبي است به اقتضاي مراتب ما ميآييم بررسي ميکنيم مثل خود وجود حقيقت وجود به عين الوجود موجود است چيزي نميخواهد ولي اگر يک وجود امکاني شد حيثيت تعليليه ميخواهد اگر وجود امکاني شد ماهيت با او هست همانطوري که در اصل حقيقت هستي ماهيتي وجود ندارد اگر اين حقيقت تنزل پيدا کرد آمد در حد موجود ممکن قرار گرفت ما ميگوييم «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» ماهيت اينجا به وجود ميچسبد نه در آن مرتبه بالا. علم هم همينطور است. اگر ما ميگوييم علم کيف نفساني است مال در حد زيد و عمرو است وجود اينها اينجوري است. اما همانطوري که وجود امکاني ارتقاء پيدا ميکند از طبع و نفس و عقل ميآيد در وجود واجبي، علم هم از حد عرض تبديل ميشود به حد جوهر. از جوهر تبديل ميشود به ماوراء ماهيت و ميشود عين الوجود. ببينيد نگاه کنيد چهجور ميشود مسئله. ما کاملاً ميتوانيم فضا را براساس اصالت وجود و تشکيک خوب تحليل بکنيم. اگر ميگوييم «العلم مساوق للوجود» اينطور است.
پرسش: ...
پاسخ: نه «علم بما أنه علم» مثل الوجود است. الوجود «بما أنه وجود» که ماهيت ندارد. صرف است.
پرسش: ...
پاسخ: اينها ممکناند ماهيت دارند. اينها ماهيت دارند ممکناند وقتي موجود ممکني مثل الآن علم زيد. زيد که حقيقت هستي نيست فردي از افراد هستي است. چون فردي از افراد هستي شد ميشود ممکن. وقتي ممکن شد ميشود ماهيت. وقتي ماهيت شد ماهيت جوهري و عرضي پيدا ميکند. وقتي ماهيت عرضي پيدا ميکند کيف نفساني در ميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، منظوري نداريم. اگر ما آمديم تحليل وجودشناسي کرديم گفتيم وجود در مرحله عاليه صرف است و در صرف ماهيت نداريم. وقتي تنزل کرديم آمديم در مرحله امکان، امکان زوج ترکيبي دارد. اينجاست که ميتواند ماهيت داشته باشد و امثال ذلک. ما اگر آنجا حرف ميزنيم حرف آنجا را بزنيم، اينجا حرف ميزنيم حرف اينجا را بزنيم. صدر المتألهين سوم صفحه 95 را ميخوانيم. صدر المتألهين در آغاز مباحث علم به اثبات اين حقيقت ميپردازد که علم از زمره حقائقي است که وجود آن عين ماهيت البته در پرانتز عين ماهيت است يعني «مابه الشيء هو هو» چون ماهيت مستحضريد که دو تا اصطلاح دارد يک اصطلاح «ما يقال في جواب ما هو» دارد و يک اصطلاح «ما به الشيء هو هو» دارد اين لذا بردند در پرانتز يعني منظور از ماهيتي که اينجا ميگويند يعني هويت. وجود عين هويت است و اين امر که به معناي مساوقت هستي با علم هست علم را از ماهيت مصطلح که همان «ما يقال في جواب ما هو» است منزه ميدارد. و تنزه علم از ماهيت به اين است که آنچه از آن فهميده ميشود ماهيت نيست بلکه مفهوم است.
در بحث هستي وقتي ما با مقوله تشکيک روبرو هستيم خيلي از تحولات و انقلابات را در آنجا ميتوانيم ببينيم يک وجود طبيعي و مادي ميشود يک موجود نفساني. بعد ميشود يک موجود عقلاني بعد ميشود صرف الوجود، اين تفاوت هست. چرا؟ چون در فضاي تشکيک داريم حرف ميزنيم. اول هم گفتيم که وجود داري مراتبي است الآن ايشان ميفرمايد که علم در مرحله نازله ماهيت است ميگوييم کيف نفساني است غرض است ولي در مرحله عاليه که ماهيت نيست حالا اگر ماهيت نيست ما از اين علم چه انتزاع ميکنيم؟ يک مفهوم علم را انتزاع ميکنيم نه ماهيت علم. مفهوم علم چيست؟ مثل مفهوم وجود. همانطور که وجود در خارج عينيت دارد و در ذهن مفهومش ميآيد اينجا هم همينطور است مفهوم علم به ذهن ميآيد.
و تنزه علم به ماهيت اين است که آنچه از آن فهميده ميشود ماهيت نيست بلکه مفهوم است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، در رتبه نازله ماهيت است.
پرسش: ...
پاسخ: مفهوم است و ماهيت ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: همانطور که وجود ما تشکيکي است.
پرسش: ...
پاسخ: علم علم است وجود وجود است وجود شجر وجود نفس وجود عقل وجود واجب همهشان هستي هستند علم هم همينطور است ولي وقتي وجود شجر ميشود با ماهيت همراه است. وجود عقل ميشود با ماهيت برتر همراه است اندکاک پيدا ميکند و وجود قويتر ميشود در واجب ماهيت حذف ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آن اولاً عقل است «العقل ما عبد به الرحمن» علم کشف است. در هر مرحلهاي که باشد کشف است. در مرحله وجود زيدي باشد کشف است در مرحله واجب هم باشد کشف است علم کشف است کشف داراي مراتبي است مثل خود وجود.
پرسش: يعني منبع علم ما عقل ماست منبع علم الهي ذات اوست.
پاسخ: بله.
پرسش: ...
پاسخ: اينها را اگر ما بتوانيم به اينجا برسيم که اينها احکام وجودند احکام وجود به وجود احکامش تغيير پيدا ميکند. شما چطور اينجا ميگوييد يک وجود ضعيف امکاني، آنجا ميگوييد وجود قوي واجبي. علم ضعيف امکاني هم ميشود کشف کيف نفساني، آنجا ميشود عين ذات. تشکيک خيلي کار ميکند. در صحنه نفس، صفحه 98 در صحنه نفس عالم نيز يک وجود است و يک ماهيت يا مفهومي که در نزد حکما ماهيت علم و در حکمت متعاليه مفهوم علم است. يک تفاوتي که در بين جمهور و مشهور حکماست و جناب صدر المتألهين است اشاره ميکنند که جناب صدر المتألهين براي علم مفهوم قائل است ولي ساير حکما کيف نفساني و ماهيت قائلاند.
پرسش: ...
پاسخ: بله، صفحه 96 است. صدر المتألهين در هنگام طرح بحث فوق به بيان چند ضابطه براي امتياز بين مفهوم و ماهيت ميپرازد. الحمد لله بحث ما جدا نبود. مفهوم و ماهيت يک ضابطههايي دارند که از يکديگر جدا ميشوند چه فرقي است بين مفهوم و ماهيت؟ ميفرمايند که اگر يک وصفي هم در واجب باشد هم در ممکن، اين بايد مفهوم باشد چرا؟ چون در واجب سبحانه و تعالي ما ماهيت نداريم علم قدرت حيات وجود هم واجب اينها را دارد «عالمٌ قادرٌ حي مريدٌ» هم ممکن دارد. چون اينگونه است پس ما نميتوانيم اينها را جزء مقولات و ماهيات بشناسيم بلکه اينها مفاهيماند مثل وحدت مثل کثرت و امثال ذلک.
ميفرمايند که صدر المتألهين در هنگام طرح بحث فوق، به بيان يعني فرق بين بحث ماهيت و اينها و اينکه آيا علم ماهيت است براي او ماهيتي است يا مفهوم؟ به بيان چند ضابطه براي امتياز بين مفهوم و ماهيت ميپردازد از جمله آن ضوابط که اينک به اختصار ذکر ميشود اين است که هر معنا، دقت کنيد اين هم يک ضابطهاي است هر معنا و وصفي که واجب و ممکن هر دو به آن متصف ميشوند از سنخ مفهوم است. زيرا هيچ يک از اوصاف الهي داراي ماهيت نيست يک ضابطهاي را خدا غريق رحمت کند مرحوم کليني در کافي شريف دارد که بسيار قاعده شريفي است و آن اين است که فرق بين اوصاف ذاتي و اوصاف فعلي اين را داشته باشيد حاج آقا هم چند بار در مباحث ايشان اين بحث را دارند بيان ميکنند فرق بين اوصاف ذاتي و اوصاف فعلي.
اوصاف ذاتي آن دسته از اوصافي هستند که هيچ وقت از ذات جدا و سلب نميشوند مثل علم، قدرت، حيات، اراده اينها از ذات جدا نميشوند اينها را ميگويند اوصاف ذاتي. ولي اوصافي که گاهي هستند گاهي نيستند گاهي سلب ميشوند گاهي سلب نميشوند مثل خالقيت رازقيت ربوبيت يا اينگونه از شفا بودن حاکم بودن قاضي بودن همه اينها عمده اوصاف الهي غير از اين شش هفت تايي که سميع است و بصير است و حي است و مريد است و علم است و قدرت، غير از اين دسته از اوصافي که معمولاً در کتابهاي حِکمي هم مطرح است در اسفار هم اين اوصاف مطرح است که اينها اوصاف ذاتياند، بقيه اوصاف فعلي هستند. پس اوصاف فعلي ملاکش چيست؟ اين است که گاهي وقتها از واجب سلب ميشود گاهي وقتها سلب نميشود. الآن اين وصف است «داخل في الأشياء لا بالممازجة» اين «داخلٌ» آيا وصف ذاتي است يا وصف فعلي؟ وصف فعلي است. چرا؟ چون وقتي «کان الله و لم يکن معه شيء»، داخلٌ که نبود. پس اين وصف فعلي است که قابل سلب است.
بنابراين يک ملاک دارند ميدهند. هر جايي که ما توانستيم يک وصفي را از واجب سبحانه و تعالي سلب بکنيم و همان را هم باز به واجب اسناد بدهيم مثل خالقيت ربوبيت رازقيت کاشفيت ... اينها ميشود اوصاف فعلي. آن جايي که سلب شدني نيست مثل علم، قدرت، هيچ وقت قدرت از واجب سلب نميشود علم که سلب نميشود ميگويند اينها اوصاف ذاتي هستند اينها ملاکها هستند. يکي هم از ملاکها اين است در اينجا ميخوانيم آن دسته از اوصافي که هم براي واجب است هم براي ممکن، آنها ماهيت ندارند مفهوم دارند. مثل علم، قدرت، حيات و امثال ذلک. اما آن دسته از اوصافي که به واجب استناد پيدا نميکند ولي به ممکن استناد پيدا ميکند اينها ميتوانند ماهيت باشند.
پرسش: مثلاً ضعف و ناتواني و اينها؟
پاسخ: نه، اينها که نقص هستند اوصاف کمالي.
پرسش: ...
پاسخ: نميتواند داشته باشد مثلاً همين بحث ارادهاي که انسان دارد لون، جسم، جسميت. نفسيت.
پرسش: جسم که نقص است.
پاسخ: نه، جسميت کمال است براي موجودات ممکن کمال است براي واجبي نقص است. براي موجودات امکاني کمال است الآن خيليها جسم دارند خيليها اصلاً وجود ندارند که جسم داشته باشند. نفس، عقل، ما نميتوانيم بگوييم خدا عاقل است يا خدا نفس دارد يا خدا جسم دارد. اينگونه از اوصاف را ميگويند اوصافي است که براي ماهيت است. ذات الهي آنگونه که اثبات شده منزه از ماهيت است و اوصاف الهي به دليل بساطت واجب جداي از ذات و ممتاز از آن نبوده. چون واجب بسيط است هر وصفي که به واجب بربخورد عين وجود او خواهد بود چون واجب بسيط است پس بنابراين در غير واجب مثل ممکن وقتي ميگوييم «زيد عالم» اين علم زائد بر ذات است ميشود عرض. خودش هم ميشود جوهر. جداي از ذات و ممتاز از آن نبوده و عين ذات است. پس اگر اوصاف الهي ـ دقت کنيدـ اگر اوصاف الهي نظير اراده، حيات، قدرت، علم داراي ماهيت باشند لازمه آن انتساب ماهيت به ذات واجب است «و التالي باطل فالمقدم مثله» و حال آنکه تالي يعني ماهيت داشتن واجب است و ماهيت داشتن واجب محال است پس بنابراين حيات و قدرت و علم جزء موجودات ماهيتدار نيستند.
براي اينکه به اينجا برسند خيلي جهاد ميخواهد جهاد عملي و اجتهاد علمي ميخواهد به اين راحتي نميرسند قرنها بر اين حکم بودند که علم و قدرت و اراده و اينها همهشان کيف هستند اينها عرضاند يا جوهرند اما اينها از اين مقوله در بيايند و به مقوله وجود برسند هم اجتهاد علمي ميخواهد و هم اجتهاد عملي.
چهارم: معناي مساوقت و علم و هستي اين نيست که هيچ ماهيتي علم را همراهي نميکند. اين هم که ما از خارج عرض کرديم. ملاحظه بفرماييد گفتيم وجود اينهايي که بيان شد مال يعني اوصافي که بيان شد مثل اوصاف علم و قدرت و حيات و اراده اينها با حقيقت هستي باهم هستند يعني الوجود مساوق است با علم. الوجود مساوق است با حيات. الوجود مساوق است با قدرت. ولي افراد وجود اينجور نيستند. الوجود حقيقة الوجود واجبةٌ. ولي افراد وجود که واجب نيستند ممکن است هستند. پس همانطوري که افراد وجود به جهت نقص و ضعف وجودي شرايطشان فرق ميکند اينگونه از مفاهيم هم در ارتباط با آنها هم فرق ميکند. چهارم: معناي مساوقت علم و هستي اين نيست که هيچ ماهيتي علم را همراهي نميکند بلکه همانگونه که وجود را در بعضي مراتب ماهيات گوناگون همراهي کرده بلکه با وي متحدند علم نيز اينکه بگويند با وي متحدند براي اينکه اتحاد ماهيت و وجود را بحث کردند که در حقيقت اينها به عرض وجود موجودند اين بلکه از آنجاست. چون در نزد مشهور اينها همراهي دارند بالتبع. ماهيت به تبع وجود موجود است اما اينجا ميگويند وجود ما در اينجا در حد کان تامه و هليت بسيطه است ما «ثبوت شيء لشيء» نداريم در وقتي که ماهيت را ميخواهيم حمل بکنيم بر وجود.
علم نيز در برخي از مراتب ـ ملاحظه بفرمايد در برخي از مراتب ـ با ماهيت کيف نفساني قرين است. اما در ظهورات عاليه خود که ملکه نفساني شده و با اصل نفس متحد ميشود ماهيتي جوهري نفس با آن همراه ميشود. ببينيد ما همانطوري که در نظام هستي مرحله طبيعت داريم مرحله نفس داريم مرحله عقل داريم، اينها احکامشان فرق ميکند علمي هم که با اين مراتب هستي هست فرق ميکند. علم در مرحله طبع، کيف نفساني است عيب ندارد ولي علم در مرحله عاليه نفس آمد با نفس متحد است وقتي با نفس متحد شد خودش قائم به ذات است جايش در نفس است از عرض نيست. جوهر است. از اين بالاتر که ميرود ميرسد به وجود. در آنجا عين هستي ميشود. ملاحظه بفرماييد.
پرسش: ...
پاسخ: عين نفس نيست ولي وقتي قوي شد عين نفس ميشود در فرض اتحاد عالم و معلوم، وقتي قوي شد اين ميشود.
پرسش: اين هماني ميشود؟
پاسخ: اين هماني يعني علم با معلوم يکي است اتحاد عالم و علم است. و در ظهورات عاليه خود که ملکه نفساني شده و با اصل نفس متحد ميشود ماهيت جوهري نفس با آن همراه ميشود يعني وقتي که با اصل نفس متحد ميشود يعني اتحاد علم و عالم و معلوم، با اصل نفس متحد ميشود. و در مرتبه اعلي که علم غير متناهي واجبي است منزه از ماهيت ميشود. پس بنابراين همانطوري که وجود در يک مرحلهاي از منزه از ماهيت است در مراحلي ماهيت مندک است در مراحلي ماهيت ظهور دارد و وجود مندک است علم هم همينطور است در مرحلهاي عرض است در مرحلهاي جوهر است در مرحلهاي نه ماهيت جوهري و نه عرضي بلکه عين وجود است.
در مرتبه اعلي که علم غير متناهي واجبي است آنجا آن علم منزه از ماهيت ميباشد.
پرسش: ...
پاسخ: اين اراده فعليه است.
پرسش: اين با آن اراده ذاتيه متفاوت است؟
پاسخ: متفاوت است بله. مثل تفاوت علم ذاتي و علم فعلي. علم ذاتي علمي است که به عين ذات موجود است مثل علم ذاتي حق سبحانه و تعالي در مرحله ذات قبل از وجودات اشياء. اما علم فعلي همين علمي است که است.
پرسش: پس اين کسي که اين کليپ را درست کرده بود شايد روايت امام رضا را ... او متوجه نشده است ...
پاسخ: بله همينطور است.
پرسش: نکته ديگر اينکه ما در بحث ماهيت و وجود اينجوري تعريف کردند که ماهيت يک بحث سايه است حکايت است درست است؟
پاسخ: بله درست است.
پرسش: بعد ايشان در جلد اول رحيق عبارت را اينجوري ميآورند که ماهيات اگرچه در خارج موجودند لکن موجوديت آنها به سبب وجود خارجي ميباشد.
پاسخ: اين حرف مشهور است.
پرسش: ... در تبيين بحث و نظر ملاصدرا دارند ميگويند.
پاسخ: نه، ملاصدرا هم همانطور که گفتيم گاهي وقتها مشي با مشهور ميکند. گاهي وقتها مماشات ميکند و گاهي وقتها حرف خودش را جدا ميکند. اين حرف نازل است بعد ميگويد که نخير بالعرض است که مجاز حِکمي باشد فلسفي باشد بعد مجاز عرفاني ميدانند که آن هم بالاتر است.
پرسش: ...
پاسخ: خيليها خودشان نميدانند چون مرحوم صدر المتألهين دارد يکي از امتيازات حکمت متعاليه در قوّت و غنا بحث شد اين راستاسازي حکمت است کاري که جناب صدر المتألهين کرد گفت که قبلاً اينجور فکر ميکردند بعد اينطور، بعد بايد اينطور فکر کرد آيندگان هم در عرفان اينجوري فکر ميکنند.
پرسش: يعني اين انگار نظر ضعيف قضيه است بعد متوسط ... نهايياش ميشود سايه و نمود و اينها.
پاسخ: بله.
پرسش: ...
پاسخ: نخير. حالا شايد در مباحثات و تعليقات يک شواهدي باشد ولي مبنا ميخواهد. به اين راحتي ممکن است يک حرفي بزند همين جناب سهروردي آمده گفته «النفس و مافوقها إنّيات محضه» بسيار حرف قشنگي است ولي مبناي شما کجاست؟ ... لذا مرحوم ملاصدرا ميفرمايد من تعجب ميکنم از کسي که چنين حرفي ميزند که «النفس و ما فوقها إنّيات محضه» وجود در خارج وجود دارد اگر وجود در خارج وجود داشت چه فرقي ميکند نفس با غير نفس؟ شما ميگوييد وجود در خارج اگر وجود پيدا بکند مستلزم محال است! پس اين حرف را چرا ميزنيد؟ لذا از ايشان تعجب ميکند. مبنا ندارند. اگر مبنا داشتند ميتوانستند بگوييد که شما ...
پرسش: ...
پاسخ: علم در شهرت نظر ... اينکه قطعاً در بحث علم و عالم و معلوم ... اگر علم متحد با عالم باشد يعني جوهر ماهيتي با اين جوهر وجودي ...