1403/11/02
بسم الله الرحمن الرحیم
رحيق مختوم// الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم
«صرف الحقيقة التي ماکثرا من دون منضماتها العقل يري» اين صرف الحقيقه که در خارج وجود ندارد کلي طبيعي که در خارج به نعت کليت وجود ندارد پس بنابراين بايد در ذهن وجود داشته باشد. اين دليلي که بيان شده است. اين دليل را ملاحظه فرموديد که مورد نقد هم بود و مطالبي که در اين رابطه بود گذشت. به يک «إن قلت» و «قلت»ي رسيديم که در جلسه قبل اين «إن قلت» خوانده شد و الآن جوابش را ميخوانيم. «إن قلت» اين بود که شما معتقديد که وجود مساوق با تشخص است يعني هر جا که وجود باشد بايد يک شخص واحد باشد اين يک قاعده است يک اصل است که وجود مساوق است با تشخص يکي از احکام عام وجود است اتفاقاً چند حکم از احکام عام وجود است از جمله آنها اين است که مثلاً وجود مساوق است با خارجيت، وجود مساوق است با فعليت، وجود مساوق است با تشخص و نظاير آن.
بنابراين وجود هر کجا که تحقق پيدا بکند شخص است ما امر کلي به عنوان اينکه يک موجودي باشد و کلي باشد نداريم. بنابراين چه در ذهن باشد چه در خارج، تشخص با او همراه است. عين اوست نه مساوي با او بلکه مساوق با اوست. اگر شما معتقد هستيد که کلي طبيعي اگر بخواهد در خارج موجود باشد به قيد کليت و به نعت کليت نميتواند وجود داشته باشد در ذهن هم اگر بخواهد وجود داشته باشد باز هم آنجا نميشود بايد حتماً شخص باشد. اين سخن قابل توجه است بله آن اصل، اصل پذيرفته شده است از احکام وجود است و هيچ وقت وجود ذاتاً به عنوان يک حقيقت متحقق بالذات نميتواند يک امر کلي باشد.
اما اين سخن که حق است چه در خارج باشد وجود چه در ذهن باشد محکوم به حکم تشخص است. و لکن در ذهن اين اعتبار براي او امکان دارد که ما او را اعتبار بکنيم که اين وجودي که شخص است چون الآن در ذهن هست و هيچ کدام از عوارض بعينه با آن نيست اين ميتواند حيثيت کليت و اطلاق و عموم را با خودش داشته باشد و مورد اشتراک باشد و همه تحت او مندرج باشند ولي وقتي در خارج آمد يک شخص شد با همه عوارض تشخصي خارجي قطعاً نميتواند اين کار را انجام بدهد اين شأن از او ساخته نيست.
بنابراين فرق است بين وجود خارج و وجود ذهني، نه به لحاظ اصل وجود به لحاظ وجود تشخص با وجود خارجي است و با وجود عيني، هيچ فرقي نميکند. اما اعتباراتي که ميشود براي وجود ذهني داشت نميشود براي وجود خارجي داشته باشيم. چرا؟ چون ما ميتوانيم يک امر ذهني را با يک سلسله اوصاف کلي که مورد اشتراک هست ملاحظه بکنيم ولي يک امر خارجي شخصي را که نميتوانيم که امر خارجي که در خارج هست را بگوييم همه عوارض مثلاً همه افراد را هم با خودش دارد. اين جوابي است که در پاسخ به «إن قلت» ديروز ميخوانيم.
«إن قلت» را ديروز ملاحظه فرموديد و اما «قلت» صفحه 69 «قلت ليس المقصود أن الإنسان الموجود في الذهن مثلا ليس شخصا و ليس معه ما يمنعه عن الاشتراك بل المراد أن لنا أن نتصور معنى الإنسان المطابق لكثيرين و نحضره عند العقل كذلك» ما نميتوانيم يک موجود شخصي خارجي را با اين لحاظهاي مختلف که همه عوارض افراد را بخواهد داشته باشد ملاحظه بکنيم. يعني مثلاً اگر بخواهيم زيد خارجي را که شخص است با عوارض زيد حساب بکنيم در عين حال با عوارض عمرو هم حساب بکنيم در عين حال با عوارض بکر هم حساب بکنيم اين شدني نيست ولي يک شخص الإنسان ذهني که يک موجود ذهني است ميتوانيم اين را با اين اعتبارات ملاحظه بکنيم.
«ليس المقصود أن الإنسان الموجود في الذهن مثلا» نه، وجود مساوق باتشخص است و در ذهن هم که باشد هم شخص است. «ليس شخصا و ليس معه ما يمنعه عن الاشتراك» اينجور هم نيست که با او چيزي باشد که مانع از اشتراک باشد. چرا؟ براي اينکه «بل المراد» اين است که «أن لنا أن نتصور معنى الإنسان» يعني ما ميتوانيم «أن لنا» در قدرت وسع ما هست که «أن نتصور معني الإنسان» را «المطابق لكثيرين و نحضره عند العقل كذلك» ما انسان موجود ذهني را اينگونه در عقل ملاحظه بکنيم حاضر کنيم.
«و معلوم يقينا أن الإنسان المعلوم كذلك من حيث إنه معلوم كذلك ليس في الخارج» بله، يک انسان اين چناني را نميتوانيم در خارج با اين ويژگيها ملاحظه بکنيم اين معلوم است روشن است. يعني ما يک شخصي داشته باشيم بنام الإنسان. اين الإنسان بخواهد همه عوارض افراد انسان را با خودش داشته باشد اين را نميتوانيم در خارج داشته باشيم، چون در خارج يک فرد است و يک فرد نميتواند اوصاف متضاد و متقابل داشته باشد. اما ما ميتوانيم براي يک شخص ذهني اين امور را اعتبار بکنيم تفاوت است بين ذهن و خارج به لحاظ اينکه خارج چنين اعتباري نميشود اما در ذهن اين امکان دارد.
«و معلوم يقينا» به صورت روشن و بديهي معلوم است که «أن الإنسان المعلوم كذلك» يعني انساني که در ذهن آمده موجود ذهني شده «من حيث إنه معلوم كذلك» از آن جهت که انسان است و در ذهن قرار گرفته است «ليس في الخارج» در خارج چنين انساني نداريم ما. آنکه در ذهن است الإنسان است اين انساني است که ميتواند به قيد کليت باشد. لذا ميتوانيم او را با قيد کليت لحاظ بکنيم. ولي انسان خارجي را چطور ميتوانيم با قيد کليت لحاظ بکنيم؟ با قيد کليت يعني چه؟ يعني به گونهاي باشد که بتواند بر همه افراد يک شخص در خارج بر همه افراد انسان مطابقت داشته باشد اين نميشود.
«و معلوم يقينا أن الإنسان المعلوم كذلك من حيث إنه معلوم كذلك» اين انسان «ليس في الخارج و لا متشخصا بتشخص خارجي أصلا» در عين حال ميتواند به تشخص ذهني باشد اما اين اعتبارات برايش باشد. پس اين «إن قلت»ي که در جلسه قبل مطرح شد الآن جوابش را ملاحظه فرموديد. يک قاعدهاي اين قاعده بسيار بايد براي آقايان خيلي به صورت مسلّم چون احکام عام وجود بايد به تعبير ما در مشت ما باشد. يعني کاملاً احکام عام وجود را بشناسيم. وجود مساوق است با وحدت. وجود مساوق است با تشخص. وجود مساوق است با فعليت. وجود مساوق است با خارجيت. اينها اگر حکم داشته باشيم يکي از بزرگترين خلطهايي که در فضاي فلسفه در فضاي وجود وجود دارد بين مفهوم وجود و مصداق وجود است. هيچ کدام از اين احکامي که ما الآن گفتيم مساوقت با تشخص مساوقت با خارجيت مساوقت با وحدت مساوقت با فعليت اينها براي وجود ذهني نيست. يعني چه؟ در عين حالي که شخص است ما ميتوانيم اين اعتبارات عديده را و کليت را اشتراک را عموم را اطلاق را برايش داشته باشيم ولي براي خارجي نميتوانيم داشته باشيم. وجود در خارج به يک سلسله احکامي متصف است که اين احکام هرگز در ذهن نميتواند آنجوري لحاظ بشود. مثل تشخص، مثل خارجيت، مثل فعليت، مثل فلان و فلان. ولي وقتي آمد در ذهن به گونهاي ديگر مطرح ميشود احکام ديگري را به خود ميگيرد پس اين را مورد ملاحظه تأکيد ما بر اين است که ما بايد احکام عام وجود را آنگونه که هست بشناسيم و فرق بين مفهوم و مصداق که يکي از بزرگترين خلطهايي است که در فلسفه شکل ميگيرد را داشته باشيم. هم در ارتباط با مفهوم و مصداق وجود و هم در ارتباط با اموري ديگر.
«و من الاستبصارات» ميرويم وارد دليل چهارم ميشويم. اين اسمش را استبصار گذاشتند و يک بصيرت افزوني که استبصار چون باب استفعال است از يک بصيرت مضاعفي است. حالا حضرت استاد اينجا ميفرمايند که چون زمينههاي اين دليل قبلاً بود از آن به استبصار ياد ميکنند اگر نباشد ميگويند «الطريقة الرابعة الطريقة الخامسة» به صورت اما چون قبلاً زمينهاي در آن وجود داشته لذا با کلمه استبصار دارند اين دليل را بيان ميکنند.
اين را از خارج اول عرض کنيم بعد تطبيق بشود. ميفرمايند که ما يک سلسله امور انتزاعي را که حالا اگر بخواهيم با بيان جناب حکيم سبزواري بگوييم اين است که «و لانتزاع شيء ذي العموم» يکي از ادلهاي که اين لام لام تعليل است براي اثبات وجود ذهني. به چه دليل ما وجود ذهني داريم؟ براي اينکه ما ميتوانيم يک امر عامي را انتزاع بکنيم. حالا اين امر عام ولو کلي طبيعي نباشد مثل وحدت. مثل امکان. مثل وجوب. مثل امتناع. يک مفهومي است بنام مفهوم امتناع. امتناع که کلي طبيعي نيست. يک مفهومي است بنام مفهوم امتناع. الإمتناع يک مفهوم عام است. الإمکان يک مفهوم عام است. الوجوب يک مفهوم عام است. ما اين سلسله از مفاهيم عام را ميتوانيم انتزاع بکنيم. «و لانتزاع شيء ذي العموم» اين مفاهيم عامهاي که عاماند و شاملاند الآن کجا هستند؟ اينها که در خارج وجودندارند ما يک مفهومي داشته باشيم مفهوم امتناع مفهوم امکان مفهوم وجوب اينها که در خارج وجود ندارند پس کجا هستند؟
بعد ما اينها را گاهي وقتها براي امور حتي عدمي قبلاً اگر خاطر شريفتان باشد اين را گفتيم. گفتيم ممتنعات در خارج معدومات در خارج يا معدوم ممکناند يا معدوم ممتنعاند. معدوم ممکن من «بحر من زيبق» معدوم ممتنع مثل شريک الباري يا اجتماع نقيضين. پس ما دو جور در خارج معدوم داريم. احکام وجوبي احکام اثباتي و وجودي بر آنها ميکنيم ميگوييم «بحر من زيبق» کذا. يا الإجتماع النقيضين ممتنعٌ اين حکم ايجابي داريم. حکم ايجابي بر معدوم داريم. کجاست اين معدومي که ما حکم ايجابي برايش داريم؟ اين معدوم چون در خارج وجود ندارد اعم از معدوم ممتنع يا معدوم ممکن پس اين بايد در ذهن وجود داشته باشد. چون قبلاً ما چنين زمينهاي از برهان داشتيم اگر خاطر شريف آقايان باشد، لذا اينجا ميگويند «من الاستبصارات».
«و من الاستبصارات في هذا الباب» اين است که «أنا نتصور الأمور الانتزاعية و الصفات المعدومة في الخارج و نحكم بها على الأشياء» و حکم ميکنيم به وسيله همين معدومات بر اشياء. اشيائي که در خارج معدوماند مثل اجتماع نقضين مثل شريک الباري مثل «بحر من زيبق». «أنا نتصور الأمور الانتزاعية» اينها را تصور ميکنيم و اينها را هم انتزاع ميکنيم از خارج. «و الصفات المعدومة في الخارج» يک سلسله صفاتي مثل «بحر من زيبق» انتزاع ميکنيم «نتصور الأمور الانتزاعيه و نتصور الصفات المعدومة في الخارج و نحكم بها على الأشياء» اين امتناع را اين امکان را اين وجوب را که در خارج وجود ندارند حکم ميکنيم بر اشياء.
حالا که اينطور است پس ما يک سلسله احکام ثبوتي داريم احکام وجودي داريم «فلا محالة لها ثبوت[1] » اين شيء ذي العموم يک ثبوتي بايد داشته باشد. ميگوييم که«الشجر و الحجر و الارض و السماء ممکنٌ» اين ممکنٌ کجاست؟ ما در خارج چيزي به عنوان ممکن داريم؟ يعني کنار شجر و کنار حجر و کنار ارض و کنار سماء يک چيزي داشته باشيم بنام ممکنٌ، چنين چيزي واقعاً ما داريم؟ اگر بخواهيم داشته باشيم مثل همان تصور کلي طبيعي جناب رجل همداني ميشود. بنابراين ما يک سلسله امور انتزاعي و صفات معدومهاي داريم که در خارج معدوم هستند و تحقق ندارند و به وسيله همينها حکم ميکنيم بر اشياء.
الآن ملاحظه بفرماييد «الشجر و لاحجر و الارض و السماء ممکنٌ» اين ممکنٌ کجاست؟ اگر بخواهيم بگوييم اين شجر و حجر و ارض و سماء چهار تا يک چيزي کنارشان بنام ممکنٌ پنج تا، پس کلمه ممکنٌ اين مفهوم بايد يک مصداقي در خارج داشته باشد بنام فرد پنجم. آيا ما چنين چيزي داريم؟ آن وقت اگر اين فرد به عنوان ممکنٌ بخواهد باشد بايد همه اين خصائصي که مال اين چهارتا هستند بايد داشته باشد مثل همان فرد کلي.
پرسش: ...
پاسخ: «فلا محالة لها ثبوت» بنابراين «فثبوتها إما في الخارج و هو محال لأنها أمور اعتبارية» پس بنابراين «فهي موجودة في الذهن و هو المطلوب» يک قاعدهاي را جناب حکيم سهروردي به ميدان آورد بسيار قاعده درست و صحيحي است گرچه در مقام مصداق جناب سهروردي اشتباه کرده ولي کليت اين قاعده بسيار درست است و آن قاعده چيست؟ آن قاعده اين است که هر چيزي که اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند وجودش در خارج مستلزم تکرر همان نوعش ميشود اين را عرض بکنيم ببينيد همين مطلبي که الآن بيان شد اينکه «الشجر و الحجر و الارض و السماء ممکن» اگر بخواهد اين «ممکن» در خارج باشد به عنوان يک فرد در خارج باشد ما ميگوييم که اين الممکني که الآن در خارج آمده به عنوان اين ممکن هست يا نيست؟ خود همين آيا ممکن هست يا نيست؟ پس «فللممکن ممکن» بعد نقل کلام ميکنيم به فرد دوم. آيا اين ممکني که براي اين ممکن است خودش هم ممکن است يا نيست؟ پس «فلممکن ممکن فهکذا فيتسلسل».
جناب سهروردي يک سخني دارد و اين سخن باعث يک إعجابي شده و سرّ پذيرش سخن جناب سهروردي همين برهان است ميگويد قضيه وجود هم همينطور است اگر ما بگوييم که شجر داريم حجر داريم ارض داريم سماء داريم بگوييم اينها موجودند اين موجودٌ اگر بخواهد در خارج باشد آيا اين موجودٌ موجود هست يا نيست؟ پس «و للموجود وجود و للوجود وجود فهکذا فيتسلسل» هر چيزي که به صورت قاعده کلي هر چيزي که تحققش در خارج مستلزم تکرر نوعش بشود آن شيء وجودش در خارج محال است. مثلاً فرض کنيد که وحدت آيا وحدت در خارج است؟ وحدت يک امر اعتباري است چرا؟ چون اگر وحدت در خارج باشد به عنوان يک فرد وحدت وجود داشته باشد آيا اين وحدت وحدت دارد يا ندارد؟ پس «فللوحدة وحدة فللوحدة وحدة فهکذا».
امکان اگر بخواهد در خارج وجود داشته باشد امکان امکان دارد يا ندارد؟ اگر به عنوان يک فرد باشد اين امکان بايد امکان داشته باشد پس «فللامکان امکان، فللامکان امکان» به صورت کلي آمده يک قاعده درست کردند که هر چيزي که تحققش در خارج مستلزم تکرر نوعش بشود يعني الواحد واحد، الإمکان امکان، الوجود وجود. مستلزم تکرر نوعش بشود اين ميشود يک امر اعتباري؛ يعني بايد به ذهن بيايد. اين در خارج وجود ندارد. اين سخن يک سخن تامي است ولي جناب صدر المتأليهن اينجا يک هنري به خرج داد گفت که بله اين سخن درست است و لکن در باب وجود قضيه اين نيست که بگوييد «و للوجود وجود» بلکه «و للوجود وجود بذاته». الشجر موجود بالوجود الحجر موجود بالوجود السماء موجود بالوجود اما الوجود موجود بذاته که در حقيقت با اين جواب مسئله هستي را در خارج برد و بحث اصالت وجود. و الا آن برهان خيلي برهان قوياي است. اگر هر چيزي بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند مستلزم تکرر نوعش ميشود کليتش کاملاً پذيرفته شده است لذا در مثل وجوب و امکان و وحدت و همه معقولات ثانيه اين سخن را ميگوييم. ولي در باب وجود، نه مفهوم وجود، حقيقت وجود در خارج موجود است بذاته. برخلاف ساير ماهيات. همه ماهيات موجود هستند بالوجود ولي وجود موجود است بذاته.
پرسش: محذورش چيست که اگر ...
پاسخ: اين محذوري ندارد. شما ميگوييد «الوجود موجود» آقاي سهروردي اينجور ميگويد. موجودٌ يعني چه؟ يعني «ما ثبت له الوجود» پس بنابراين الوجود اگر بخواهد در خارج موجود باشد وجود چيزي است که «ثبت له الوجود» پس يک وجود ديگري ميخواهيم. الوجود اگر بخواهد موجود باشد موجود يعني چه؟ فرق بين موجود و وجود در اين است. موجود يعني «ما ثبت له الوجود» ولي وجود ... «ما ثبت له الوجود» نيست. ايشان اينجا همين را ميگويد که وجود موجود است بذاته و کلمه موجود شما را به اشتباه نياندازد. لفظ مشتق موجود شما را به اشتباه نياندازد.
«و من العرشيات الواردة أن كل فاعل يفعل فعلا لغاية و حكمة لو لم يكن لما يترتب على فعله من الغاية و الغرض نحو من الثبوت لم يفعل ذلك الفاعل فعلا لأجله، و لو كان له تحقق في الخارج عيني لزم تحصيل الحاصل فلابد و أن يكون له نحو من التقرر لا يترتب عليه آثاره المخصوصة به المطلوبة منه و هو المعنى بالوجود الذهني». متأسفانه فرصتي براي تبيين اين برهان نيست برهان غنياي هم هست بايد سخن بگوييم لذا ايشان اين را به عنوان «من العرشيات الواردة» بيان کرده است يعني يک سلسله مسائل را آدم ميتواند در حد مباحث فني و اصطلاحي و تخصصي در بياورد ولي يک سلسله مطالبي واقعاً يک نگاه وارد ميخواهد يعني نگاه عرشي است که از فوق بايد بيايد و يک عنايت الهي لازم است که «أن كل فاعل يفعل فعلا لغاية و حكمة» هر فاعلي که ميخواهد فعلي را انجام بدهد اين بايد که به غايت باشد نميتواند فعل باشد و غايت و هدفي نداشته باشد ميترسيم که وقت بگذرد.