1403/10/18
بسم الله الرحمن الرحیم
رحيق مختوم// الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم
بحث در فصل دوم از مباحث وجودي ذهني به ادله وجود ذهني رسيد و يک دليل را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد تحت عنوان الطريقة الأولي و اصل آن دليل و همچنين اعتراضي که نسبت به آن دليل بود هم بيان شد و دو تقرير هم از اين اشکال ذکر شد يک طريق محققين يعني معترضيني که در عرض دليل اثبات وجود ذهني، دليل اقامه کردهاند يک پاسخي از محققين شنيدند يک پاسخي از به تعبير ايشان «هکذا قيل» شايد جوابي از ناحيه مشايين باشد.
اما ايشان جناب صدر المتألهين هيچ کدام از اين جوابها را کافي نميدانند چرا؟ چون اين آقايان آمدند و خواستند که در مورد آن جايي که از معدوم ميخواهند تصوري داشته باشند يا معدوم ممکن و يا معدوم ممتنع، اشکالي که بر ايشان شد گفتند که بالاخره اين معدوم ممکن که به تعبير شما يا آن ممتنع معدوم است در خارج آيا اين علم مطابق با او هست يا نيست؟ اگر مطابَق نداشته باشد که علم نيست، چون علم مطابقت ذهن است و خارج. و اگر اصلاً علم هم حاصل نشده باشد وقتي که وجود نداشته باشد علم حاصل نميشود. اين را فرمودند به صورت ترديد که ملاحظه فرموديد.
مرحوم صدر المتألهين ميفرمايند که اين دو جوابي که از ناحيه محققين و همچنين از ناحيه مثلاً جمهور يا مشهور حکما بيان شده است اينها کافي نيست. چرا؟ چون بالاخره وضعيت وجود ذهني چه شد؟ آيا وجود ذهني اگر بخواهد در سطح ظهور ظلي باشد آن يک چيزي بايد باشد تا ظلي براي او محقق بشود. اگر چيزي نباشد که ظهور ظلي ندارد. ظهور ظلي مال آن چيزي است که داراي يک حقيقتي باشد اين حقيقت در يک مرتبهاي عينيت دارد در يک مرتبهاي ظليت دارد ميشود چنين تصوري کرد اما اگر ما براي اجتماع نقيضين و شريک الباري و امثال ذلک ما نميتوانيم حقيقتي را فرض کنيم طبعاً نميتوانيم برايش ظهور ظلي هم فرض بکنيم. اين هم بحث ناکافي بودن اين مسئله است.
لذا اين هر دو جوابي که در مقابل اعتراض داده شده از ناحيه صدر المتألهين رد ميشود حالا بايد برسيم ببينيم که آيا سخن معترضين درست است يا سخن مثبتين؟ سخن نافين وجود ذهني درست است يا سخن مثبتين وجود ذهني؟ اين پاراگرافي که الآن ميخوانيم در حقيقت براي اين است که بفرمايند اين دو جوابي که از ناحيه محققين و مشهور حکماء داده شده در باب اين اعتراض اين جوابها کافي نيست. «و هو ليس بكاف في المقصود» يعني اين جوابي که از ناحيه اينها آمده است اين کافي به مقصود نيست چرا؟ «إذ لقائل أن يقول هذا الجواب إنما يجري في المعدومات التي لها حقائق» اگر يک معدومي داشتيم که اين معدوم يک حقيقتي داشت ميتوانيم بگوييم که اين حقيقت گرچه در خارج وجود ندارد اما يک ظهور ظلي در ذهن ميتواند داشته باشد چرا؟ چون اين ظل آن حقيقت است ما يک حقيقتي را نشان ميکنيم ميگوييم اين حقيقت هست و اين حقيقت چون در خارج نيست ميتواند در ذهن يک ظهور ظلي داشته باشد.
ولي شريک الباري يا اجتماع نقيضين حقيقتي ندارد تا بخواهد ظهور ظلي داشته باشد «و هو ليس بکاف في المقصود» چرا؟ «إذ لقائل أن يقول هذا الجواب إنما يجري في المعدومات التي» که براي آن معدومات «لها حقائق» حالا «سوى كونها معدومة» خواه معدوم باشد به اصطلاح به اين معنا ميخواهد که وجود نداشته باشد مثلاً از انسان يک زيد ممکن بله اين زيد ممکن تعين زيدي ندارد ولي انسان يک حقيقتي دارد ما ميتوانيم اين انسان را که يک حقيقتي دارد يک ظهور ظلي برايش درست بکنيم اما اگر يک چيزي اصلاً حقيقت نداشت مثل شريک الباري مثل اجتماع نقيضين و امثال ذلک، اصلاً حقيقت ندارد تا ظليت و ظلي براي او باشد.
ميفرمايد که «إذ لقائل أن يقول هذا الجواب إنما يجري في المعدومات التي لها حقائق سوى كونها معدومة» غير از اينکه معدوم هست. اينجوري بايد خوانده بشود: غير از اينکه معدوم هست اما حقيقت دارد. در خارج معدوم است اما يک حقيقتي بنام انسان داريم ما. ميتوانيم از او يک تصوري بگيريم. «و أما إذا تصورنا المعدوم المطلق» وقتي ما ميخواهيم يک معدوم مطلقي را مثل اجتماع نقيضين مثل شريک الباري تصور کنيم «إذا تصورنا المعدوم المطلق بما هو معدوم مطلق فيلزم من قولكم» در پرانتز «التناقض» لازم ميآيد از اين سخن شما تناقض. يعني چه تناقض؟
ميفرمايد که شما از يک طرف ميگوييد که وجود ندارد از يک طرف ميگوييد ظل دارد اين تناقض است. ظل مال چيزي است که حقيقتي داشته باشد آن حقيقت در نشأه پايينتر ظهور ظلي دارد و اين بيش از تناقض نخواهد بود.
پرسش: ...
پاسخ: رد هر دو جواب است بله. چرا؟ چون جواب روحش به اين برميگردد که ما ميخواهيم ظلي از آن حقيقت داشته باشيم «و أما إذا تصورنا المعدوم المطلق» يک معدوم ممکن هست که ميگوييم اگر در خارج وجود ندارد عين ندارد در يک وعائي در يک نشأهاي حقيقتش باشد، چون در آن وعاء و نشأه آن حقيقتش هست ميتوانيم ظلي براي او در ذهن تصور کنيم. اما اگر اصلاً وجودن داشته باشد در هيچ وعائي معدوم مطلق باشد در هيچ وعائي نباشد ظليت از کجاست؟ لذا اينجا ميفرمايند اين قول شما تناقض است. «فيلزم من قولکم» قول شما چه بود؟ گفتيد که «المراد بالصورة الذهنية حقيقة المعلوم من حيث وجودها الذهني و ظهورها الظلي» اين تناقض است چرا تناقض است؟ از يک طرف ميگوييد معدوم مطلق است از يک طرف ميگوييد حقيقت اين معدوم مطلق يعني آن جايگاه وجودياش حقيقتي که مثلاً اصلاً شريک الباري حقيقتي دارد؟ اجتماع نقيضين حقيقتي دارد؟ وقتي حقيقتي نداشت ظهور ظلي هم معنا ندارد. اين قول شما تناقض پيش ميآيد.
«فيلزم من قولکم» فاعل يلزم التناقض است که بعداً ميآيد قول شما چيست؟ در پرانتز: «المراد بالصورة الذهنية حقيقة المعلوم من حيث وجودها الذهني و ظهورها الظلي» اين «التناقض» چرا؟ «ـ إذ المعدوم بما هو معدوم لا يكون له وجود أصلا» شما ميگوييد ما حقيقتش را که نداريم از آن حقيقت يک ظهور ظلي در ذهن ايجاد ميکنيم اين چه حرفي است؟ اين تناقض است. حقيقتي که نداريد چطور ميتوانيد يک ظهوري از او ايجاد بکنيد؟
پرسش: ...
پاسخ: بله. «إذ المعدوم بما هم معدوم لا يکون له وجود اصلا و الخفي بما هو خفي لا يكون له ظهور مطلقا» آن چيزي که مخفي است و وجود ندارد چگونه ميتواند يک ظهور ظلي داشته باشد مطلقا، در هر وعائي در هر شأني. بنابراين «و هذا بالحقيقة راجع إلى أشكال المجهول المطلق المشهور[1] » يک بحثي إنشاءالله البته قبلاً هم در بحثهاي اصالت وجود داشتيم آن بحث «المعدوم المطلق لا يخبر عنه» است که آن را ميگويند اين اشکال برگشتش به همان اشکال است ما قبلاً آن را جواب داديم بعداً تفصيلاً هم جواب خواهيم داد. «و هذا بالحقيقة راجع إلي اشکال المجهول المطلق المشهور و سيأتيك ما ينفعك في دفعه إن شاء الله تعالى» ما إنشاءالله راجع به اين مسئله هم با شما صحبت خواهيم کرد که اين اشکال را دفع کنيد.
پس چه شد؟ ما تاکنون چون وارد طريقه ثانيه ميخواهيم بشويم. تاکنون بحث اين بود که ما يک سلسله معدومات ممکنه، يک؛ يا معدومات ممتنعه، دو؛ ميتوانيم تصور کنيم. فضا فضاي تصور است تصديق نيست. طريقه ثانيه راجع به تصديق است. الطريقة الأولي تصور است. ما ميتوانيم يک سلسل معدوماتي را اعم از معدومات ممکنه يا معدومات ممتنع را تصور کنيم و چون معدوم در خارج وجود ندارد پس در ذهن وجودش بايد در ذهن باشد اين مطلب و اين استدلال ما. يا حتي شما ميتوانيد بين معدومات ممکنه و ممتنعه امتياز ايجاد کنيد بگوييد که شريک الباري غير الاجتماع النقيضين. الاجتماع النقيضين غير الشريک الباري. اين غيريت امتياز است امتياز فرع بر وجود است امتياز فرع بر وجود است و چون امتياز فرع بر وجود است پس اين هر دو بايد وجود داشته باشند و چون در خارج وجود ندارند پس بايد در ذهن وجود داشته باشند اين استدلالي بود که داشتند. اين استدلال ظاهرش درست است. صغري و کبري و نتيجه همهاش درست است ولي اين آقايان همانطور که ديروز ملاحظه فرموديد يک اعتراض کردند يعني دليلي در همعرض اقامه کردند که گفتند اين علمي که شما الآن از اين معلوم داريد اين معلومتان کجاست؟ معلوم اگر معدوم باشد مخفي باشد ممتنع باشد، حقيقتي ندارد. اگر بخواهد مطابقت داشته باشد مطابَق در خارج نيست. و اگر هم مطابقت نداشته باشد علم نيست.
علم همان مطابقت است صورت حاصله از اشياء لدي الذهن است. وقتي خارج وجود نداشته باشد اين چگونه ميتواند در ذهن باشد. اين دليلي است همعرض او، اين هم سخن درستي است حالا تا ببينيم که اين را چکار بايد کرد؟
تاکنون بحث درباره تصور بود. الآن بحث در طريقه ثانيه راجع به دليل دوم راجع به تصديق است که جناب حکيم سبزواري در منظومه «بالحکم ايجاباً علي المعدوم ـ و لانتزاع شيء ذي العموم» اين دو تا استدلال است که مرحوم حکيم سبزواري در منظومه شريفشان دارند خدا غريق رحمت بکند چقدر اين مطالب عالي حکمت را در يک نظم فلسفي صحيحي دادند و ما متأسفانه حوزه ما محروم است همانطوري که الفيه ابن مالک سيوطي را اينقدر منظم کرد و اين کتاب به اين عظمت ادبي را در اين سطح واقعاً آورد چقدر شيرين و گوارا و مناسب، در هر دو مسئله هم هست اين حکمت هم همينطور است. اين سنت حوزويها بود هکه با نظم هم قافيه داشته باشد هم آهنگين باشد هم نمکين باشد و شايسته باشد. الآن همينطور است. دو تا برهان «للحکم ايجابا علي المعدوم ـ و لانتزاع شيء ذي العموم».
ما در خارج که عموم نداريم حالا برهان بعدي بايد بخوانيم حالا به آن نپردازيم. اما «للحکم ايجابا علي المعدوم» اين يعني چه؟ يعني اينکه ما يک سلسله احکامي داريم احکامي ايجابي احکام اثباتي نسبت به معدومات. نه اينکه تصور بکنيم که طريقه أولي بود. چون مستحضريد که تفاوت برهان به تفاوت حد وسطش است. حد وسط اين برهان تصديق علي المعدوم است حد وسط آن برهان، تصور نسبت به معدوم بوده است. اين تصديق اين را ميگويد که شما يک سلسله احکام ايجابي براي ممتنعات و معدومات داريد اين احکام. اين احکام ايجابي نه تصورات، يک وقت ميگوييم که شريک الباري غير از اجتماع نقيضين است اين حکم نميخواهيم بکنيم اين را ميخواهيم امتياز بين دو تا ممتنع را بيان بکنيم که اين تصور غير از اين تصور است. يک وقت ميخواهيم حکم بکنيم تصديق بکنيم تصديق هم طبق قاعده فرعيت «فرع ثبوت المثبت له» است «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» الآن اين مثبت له در خارج که نيست. شما وقتي که ميگوييد اجتماع النقيضين ممتنع، اين حکم ايجابي است يا شريک الباري ممتنع اين حکم ايجابي است هيچ کدام از اينها در خارج نيستند. چون در خارج نيستند و اين احکام هم درست است شريک الباري ممتنع است اجتماع نقيضين هم ممتنع است اين احکام اثباتي هم درستاند اما موضوعش در خارج نيست. اگر موضوع در خارج نباشد قضيه بايد بگوييم موضوعش در ذهن است و اين همان وجود ذهني را اثبات ميکند.
پرسش: حمل اوّلي ممکن است ولي به حمل شايع ممتنع است.
پاسخ: حالا اين را در مقام جواب ميگوييم. «الطريقة الثانية أنا نحكم على أشياء لا وجود لها في الخارج» ما يک سلسله احکامي را بر يک سلسله اشيائي ميکنيم که براي آن اشياء در خارج اصلاً وجودي نيست. اين احکام هم احکام ثبوتي است «أصلا بأحكام ثبوتية صادقة» اين احکام درست است وقتي ميگوييم اجتماع النقيضين ممتنع، هم حکم ثبوتي است و هم صادق است. «و كذا نحكم على ما له وجود و لكن لا نقتصر في الحكم على ما وجد منه، بل نحكم حكما شاملا لجميع أفراده المحققة و المقدرة» يک سلسله احکامي داريم که اين احکام احکام عامياند شامل همه افراد اعم از محقق و مقدر ميشود. شما ميگوييد که «کل انسان ناطق، کل انسان حيوان» الآن که همه انسانها نيستند يک سلسله هستند يک سلسله نيستند يک سلسله افراد محقق دارد يک سلسله افراد مقدر دارد. بالنسبه به آن افرادي که محققاند در خارج هستند ما ميتوانيم بگوييم که اين حکم صادق است. اما آن افرادي که مقدر نيستند شما ميگوييد «کل انسان ناطق» پس اين نسبت به آن افراد مقدر چيست؟ آيا اين افراد مقدر که در خارج نيستند اين حکم بر آنها رواست ميتوانيم اين چنين حکم بکنيم؟
ايشان ميگويند چون اين حکم «کل انسان ناطق» درست است ايجابي است و صادق است، اين نشان ميدهد که بايد موضعش باشد چون موضوع محقق هست ولي موضوع مقدر نيست اين بايد در ذهن باشد. اين «و کذا» يعني يک مصداق ديگر «للحکم ايجابا علي المعدوم» اين مطلق است اين معدوم يا معدوم ممتنع است يا معدوم ممکن است يا معدوم مقدر است که نيستند يا افراد محققش که به جاي خودش محفوظ است «و کذا نحکم علي ما له وجود و لکن لا نقتصر» اکتفا نميکنيم «في الحکم على ما وجد منه» «لا نقتصر في الحکم علي ما وجود منه، بل نحكم حكما شاملا لجميع أفراده المحققة و المقدرة مثل قولنا كل عنقا طائر» ما ده تا بيست تا صد تا مثلاً عنقا ديديم طيرانش را هم ديديم ما که يکي نديديم حالا شايد بعضي در بعضي از مناطق جايي باشد که ديده باشند. ولي الآن ما داريم حکم ميدهيم براي همه عنقاها. همهشان طائرند «کل عنقاء طائر» اين اگر اينطور باشد افراد محققش درست است اما افراد مقدرش چه؟
يا «و كل مثلث فإن زواياه الثلاث مساوية لقائمتين» يک قاعده کلي ما داريم آن قاعده کلي چه ميگويد؟ ميگويد هر مثلثي زواياي سهگانهاش مساوي است با دو قائمه. اين مثلثهاي موجود که افراد محققاند ما ميبينيم ميگوييم که بله دو تا زاويه 380 درجه است، زواياي مثلث سهگانه هم ميشود 180 درجه و اين دو تا باهم برابر و مساوياند. اما مثلثهايي که ما هنوز ترسيم نکرديم يا نداشتيم اين افراد مقدرشان چيست؟ اين حکم از کجاست؟ تا اينجا صغراي قضيه بود.
کبري: «و صدق الحكم الإيجابي يستلزم وجود موضوعة كما تصدق به الغريزة الإنسانية» حتي غريزه انساني يعني عقل فطري و غريزه انساني در فلسفه ما غريزه انساني نداريم غريزه استدلال است ولي يک وقتي اين قدر مسئله بديهي و روشن است که از آن هم کمک ميگيريم. وقتي ميگوييم «کل عنقاء طاهر» اصلاً عقل فطري و بديهي ما ترديد نميکند. يا وقتي ما بررسي کرديم ده تا صد تا مثلث را بررسي کرديم و يک قاعده هندسي درآورديم که «کل مثلث زواياه الثلاث مساوية لقائمتين» نسبت به افراد مقدر که ترديد نميکنيم. اين عقل فطري و بديهي ما حکم ميکند به اين مسئله.
«و صدق الحكم الإيجابي يستلزم وجود موضوعة» اين معنايش چيست؟ اين همان «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» است. «صدق الحکم الإيجابي يستلزم» يک وقت است که حکم سلبي داريم ميگوييم که مثلاً «زيد ليس بابيض» ممکن است که اصلاً زيد هم وجود نداشته باشد اشکال ندارد. اصلاً زيد وجود ندارد ميگوييم سالبه به انتفاع موضوع است. اما در آنجايي که حکم ايجابي ميکنيم نميتوانيم بگوييم که موضوع وجود نداشته باشد. «و صدق الحکم الإيجابي يستلزم وجود موضوعه كما تصدق به الغريزة الإنسانية و إذ لا يكفي في هذا الحكم» حالا نتيجه ميخواهند بگيرند. پس ما صغرايمان چه بود؟ صغري اين بود که ما يک سلسله احکام ايجابي صادقي را بر معدومات و ممتنعات داريم تصديقاً نه تصوراً که طريقه اولي باشد داريم. اينها که در خارج نيستند حالا که در خارج نيستند نتيجه؟ «و إذ لا يکفي في هذا الحکم الوجود العيني للموضوع علمنا أن له وجودا آخر هو الوجود الذهني هذا ما قرروه» اينگونه آقايان مثبتين براي وجود ذهني استدلال کردند.
اما مرحوم صدر المتألهين اين را نميپذيرند يعني فعلاً ما الآن داريم تصور بحث را به صورت گسترده داريم انجام ميدهيم تا بعد برسيم به آن ادلهاي که مورد نظر جناب صدر المتألهين است.
پرسش: ...
پاسخ: بايد يک تقرير درستي برايش باشد اين تقريرها کافي نيست لذا فرمودند «هذا ما قرروه» اينگونه تقرير کردند. ما بايد به گونهاي تقرير بکنيم که قدرت اين را داشته باشيم. «و فيه بحث من وجوه» در اين استدلال هم در اين طريقه هم از چند وجه جاي بحث دارد. «الأول أنه لا شك أن أمثال هذه القضايا ليست فعلية خارجية حتى يكون معنى قولك كل عنقا طائر أن كل ما هو فرد للعنقا و لو بحسب التقدير فهو طائر بالفعل» آيا چون قضايا مختلفاند يک قضاياي محققه داريم يک قضاياي مقدره داريم يک قضاياي خارجيه داريم اين قضايا ميفرمايند که از باب قضاياي خارجيه نيست که قضاياي خارجيه يعني موضوعش در خارج باشد. اين از آن قسم نيست وقتي ميگوييم که «کل عنقاء طائر» يا «کل مثلث زواياه الثلاث مساوية للقائمتين» اينها از باب قضاياي محققه خارج بالفعل نيست خارجيه نيست فعليتي براي اين قضايا نيست بلکه اينها به گونه ديگري بايد تقرير بشود.
«الأول أنه لا شك أن أمثال هذه القضايا» که دو تا نمونهاش را گفتيم هم «کل عنقاء طائر» هم «کل مثلث فإن زواياه الثلاث مساوي» اين هر دو قضايا يا امثال اينها «ليست فعلية خارجية» ما يک سلسله اين قضايا در منطق مستحضريد که يک سلسله قضاياي فعليه خارجيه داريم. يعني موضوعش بالفعل در خارج موجود است اين را ميگويند قضيه خارجيه. يک وقت قضيه شخصيه است که نسبت به همين شخص در حقيقت فقط هست و لا غير. قضيه شخصيه است. يک سلسله قضاياي هم هست که قضاياي محققه است يعني افرادي در حقيقت محققاند در خارج افراد محقق دارد که اين نوع از قضايا هم طبعاً نسبت به آن دسته از افرادي است آن دسته از قضايايي است که افرادش بالفعل در خارج موجودند و محققاند.
پرسش: ...
پاسخ: حکم روي خارج نرفته است حکم روي حقيقت رفته و افرادش در خارج هستند.
پرسش: اينها قضاياي نيستند که موضوع همراه با حکم در خارج تحقق پيدا کند؟ قبلي موضوع مستقلاً در خارج موجود بود. بعد محمول ... موضوع و محمول باهم در خارج باشند.
پاسخ: ولي ببينيد ما وقتي ميگويم افراد محقق، به دنبال آن عنوان مصداقي هستيم. آن بحث جداست آيا برخي، چون يک وقت است که روي حقيقت ميرود بجاي خود، بله آن فرمايش شماست. يک وقتي روي افراد حقيقي ميرود. افراد محقق که ميگوييم ما ميخواهيم بگوييم بيشتر نگرش مصداقي داريم.
پرسش: ...
پاسخ: قضاياي شخصي خارجي افراد مشخصي دارد. اين افراد محققش مثلاً فرض کنيد که انسان همه انسانها اين همه انسانهايي که موجودند اين همه انسانهايي که موجود هستندند به لحاظ افراد هم ما نظر داريم. البته آن فرمايش به جاي خودش محفوظ. آنکه بعضي يعني قضاياي حقيقيه حکم و موضوع باهم هستند بله، ولي ما الآن با نگرش به موضوع داريم فکر ميکنيم که چيست؟
«الأول أنه لا شك أن أمثال هذه القضايا ليست فعلية خارجية حتى يكون معنى قولك كل عنقا طائر أن كل ما هو فرد للعنقا و لو بحسب التقدير فهو طائر بالفعل» اينها قضاياي فعليه نيستند اينها قضاياي خارجيه که نيستند. «كيف» چطور «و من ينكر الوجود الذهني ينكر صدق هذا الحكم و أمثاله» اصلاً ميگوييم ما همه افراد يک عدهاي هستند که منکر وجود ذهنياند. «و أنکر الذهني قوم مطلقا» بعضيها آمدند از اول از ريشه وجود ذهني را انکار کردند. اين دسته از افراد در ارتباط با اينگونه از قضاياي چگونه برخورد ميکنند؟ آيا اينها را قضاياي صادقه و ايجابي ميدانند؟ نه. چون اگر اينها را قضاياي ايجابي صادقه بدانند بايد برايش موضوع درست بکنند و چون موضوعش در خارج نيست لذا اينها منکر هستند. «کيف و من ينکر الوجود الذهني ينکر صدق هذا الحکم» و امثال اين حکم.
پرسش: ... شمايي که ميفرماييد براي اثبات وجود ذهني از اين قضايا استفاده ميکنيد طرف مقابل که وجود ذهني را انکار ميکند هم منکر اين قضايا نيست او هم اين قضايا را صادق ميکند «کيف يمکن» حالا عبارت
پاسخ: نه، ميخواهد بگويد که «کيف» واو دارد «و من ينکر الوجود الذهني ينکر صدق هذه الحکم و أمثاله».
پرسش: «کيف يمکن» يعني چگونه اين استدلال را شما ميکنيد؟
پاسخ: نه، چون «انکر الذهني قوم مطلقا» يک عدهاي هستند که وجود ذهني را انکار کردند. اينهايي که انکار کردند در باب اينگونه از مسائل چه ميگويند؟ اصلاً تصديق نميکنند و ميگويند اصلاً وجود ندارد در خارج.
پرسش: بله ميگويد وجو ندارد.
پاسخ: در ذهن هم وجود ندارد..
پرسش: قضيه را باطل نميدانند.
پاسخ: نه، در ذهن هم وجود ندارد لذا وجود ذهني را منکرند. قضيه را باطل نميدانند در يک جاي ديگري بايد اعتراض کنيم به آنها. اما اين سخن که اينها وجود ذهني را قبول ندارند اين حق است. حالا اجازه بفرماييد «كيف و من ينكر الوجود الذهني ينكر صدق هذا الحكم و أمثاله بل هي قضايا حقيقية موضوعاتها مقدرة الوجود» يعني چه؟ يعني جناب صدر المتألهين دارند جواب ميدهند ميگويند اينگونه از موضوعات قضاياي حقيقي نيستند قضاياي مقدّر الوجود هستند که اگر به صورت اينجوري شرطيه که اگر اين افرادش در خارج موجود باشند اين حکم برايش ميآيد. «کل عنقاء طائر» اين قضيه نه قضيه حقيقي است نه خارجي است که فعليت دنبالش باشد بلکه قضاياي مقدره است. قضاياي مقدره يعني چه؟ يعني اگر عنقائي در خارج وجود داشته باشد يا اگر مثلثي باشد زوايايش مساوي با دو قائمه هستند.
«بل هي قضايا الحقيقية، موضوعاتها مقدرة الوجود» نگاه کنيد يک سلسله قضايايي داريم که قضايا حقيقياند ولي موضوعشان مقدر الوجود است.
پرسش: ... قضيه حقيقي شد از نظر حتي آنهايي که وجود ذهني را قبول ندارند قضيه حقيقي است فقط مقدرة الوجود است.
پاسخ: چه ارتباطي دارد؟ ما وقتي که داريم ميگوييم به لحاظ موضوع داريم نگاه ميکنيم چون آن آقا ميگويد در خارج وجود ندارد. مشکل ما در آن کبري است که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» است. بله قضيه حقيقي به لحاظ الآن لذا فرمودند همين قضيه حقيقي وقتي مقدره باشد درست است. همين قضيه حقيقيه مقدره است درست است و لذا ما به لحاظ موضوع که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» داريم بحث ميکنيم.
«بل هي قضايا حقيقية موضوعاتها مقدرة الوجود و معناها» يعني معناي اين قضايا چيست؟ «كل ما لو وجد» به صورت شرطيه است اگر يافت بشود «و كان متصفا بعنوان كذا» که بشود مثلاً عنوان عنقاء يا عنوان مثلث «فهو بحيث لو وجد» اگر تحقق پيدا بکند اين فردش «بحيث لو وجد صدق عليه محمول كذا» صدق ميکند آن محمول که مثلث محمولش چيست؟ «زواياه الثلاث مساوية لقائمتين». «و الحكم بهذا النحو لا يقتضي إلا وجود الموضوع بحسب التقدير[2] » شما قضاياي حقيقيه داريد ولي قضاياي حقيقي آيا افرادش هم لزوماً حقيقياند يا ميتوانند افرادش مقدر باشند؟ بنابراين ما ارجاع ميکنيم يعني در حقيقت ميخواهيم بگوييم که يک قيدي ميزنيم به اين استدلال که استدلال حالت اطلاقي دارد ميگوييم ما «للحکم ايجابا علي المعدوم» ما بر معدوم حکم ميکنيم. اينکه معدوم حکم ميکنيم اين معدوم که وجود ندارد. ميگوييم نه، ما به لحاظ افراد تقديرياش افراد فرضياش حکم ميکنيم نه اينکه افراد حقيقي در خارج داشته باشد.
«و الحكم بهذا النحو لا يقتضي إلا وجود الموضوع بحسب التقدير» بنابراين «فجاز أن يكون هو الوجود الخارجي» اما «فلم يثبت وجود آخر أصلا» پس جايز است اينکه باشد اين يک وجود خارجي اما ثابت نشده است براي او وجود ديگري اصلا. يعني چه؟ ما يک وجودي داريم که در ذهن است که به نحوي وجود خارجي است در خارج يعني خارج به معناي اينکه ظرفي داشته باشيم که آن ظرف مثلاً خارج از نفس ما باشد نيست. وجود خارجي يعني وجودي که منشأ اثر است وجودي که صاحب اثر است. اين وجود خارجي ميتواند هم در ذهن باشد هم در خارج. لذا ميگويند که الوجود مساوق للخارجية. يکي ديگري از احکامي که براي وجود برميشمرند ميگويند «الوجود مساوق» نه مساو. «الوجود مساوق للخارجية» هم ميتواند در خارج يافت بشود هم در ذهن داشته باشد. الآن اگر در خارج راه ندارند اين موجودات و افراد مقدر باشند ميتوانند در ذهن باشند.
«فجاز أن يکون هو الوجود الخارجي» اما «فلم يثبت وجود آخر اصلا». حالا إنشاءالله در جلسه بعد.