« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/10/03

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم / الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم /

 

ما يک دو روزي هم تعطيل شد درس متأسفانه به‌خاطر همين مسئله حضوري که در ارتباط با سالگرد پيام امام (رضوان‌الله تعالي عليه) براي شوروي سابق بود و يک پيام بسيار اثرگذاری بود گرچه آنچه که بايد لايق اين پيام بود براي پيگيري و رسيدگي به شئونات اين پيام و آنچه را که در اين نامه اساسي بود انجام نشد، ولي انصافاً اين بار ما شاهد بوديم حالا به هر دليلي وضعيت کشور روسيه متفاوت بود و نسبت به اين پيام اذعان همگاني بود که اگر در آن دوره‌اي که امام اين پيام را دارند مورد توجه واقع مي‌شد و هدايتي که ايشان داشتند هم در جهت اينکه اينها به‌هرحال معاذالله دين‌ستيزي داشتند امام (رحمةالله‌علیه) در اين پيامشان به ايشان هشدار دادند که مشکل شما مشکل اقتصادي و اينها نيست مبارزه با دين و خدا و امثال ذکل هست.

نکته دوم اين بود که بسيار هم در آن پيام برجسته بود اين بود که اکنون که شما به نقص نظام سوسياليستي خودتان پي برده‌ايد نظام آن مشکلي که شما در ارتباط با نظام سوسياليستي ديديد در حقيقت اين‌جور نيست که اين مشکل با ارجاعش به جهان غرب و نظام‌هاي کاپيتاليستي بخواهد جبران بشود. بايد که به دين برگشت و مباني ديني مي‌تواند مشکل شما را حل بکند. البته از اينکه دين را يک عده‌اي مخدّر جامعه مي‌دانستند بله آن ديني که بخواهد سياست و قدرت را آن‌گونه که هست تأييد بکند آن مخدّر جامعه است. ولي مذهبي که بخواهد با اين امر مبارزه بکند اين مخدّر نيست بلکه احياگر است. اين دو سه جهت در اين پيام بسيار برجسته بود گرچه آن نامه‌اي که ما در آن رابطه تنظيم کرديم شش نکته بود از پيام امام، ولي درعین‌حال اينها الان کاملاً اين دو سه مسئله را که الان اشاره شد يعني مسئله دين‌ستيزي يا دين‌گريزي يک مسئله، و رجوع به جريان غرب و نظام کاپيتاليستي، يک مسئله؛ و اينکه دين بخواهد مخدّر جامعه باشد از سوي سوم اينها را الان به يک نحوي مجبور شدند ملزم شدند مخصوصاً با تحريم‌هايي شديدي که غرب اعم از آمريکا و اروپا نسبت به شوروي الان دارد که در حقيقت به اين هشدار امام دارند توجه مي‌کنند.

به‌هرحال چون بحث هم چند روز نبوده برمي‌گرديم به بحثمان، ما بايد براي اين جلسه إن‌شاءالله يک فرصت مختصي قرار بدهيم يک گزارشي نسبت به آنچه که انجام داد. حالا برمي‌گرديم به بحثمان.

ما در فصل اول از بحث وجود ذهني هستيم و در بحث وجود ذهني هم جناب صدرالمتألهین در چهارفصل عمده مباحثش را مطرح مي‌کنند. در فصل اول راجع به اينکه اصل وجود ذهني چيست؟ و ماهيت وجود ذهني چيست؟ و چگونه اين حقيقت پيدا مي‌شود؟ و منشأ پيدايش آن چيست؟ بحث مبسوطي را مطرح مي‌کنند و به همين انگيزه مباحث کلي‌تر مطرح مي‌شود و آن اين است که دو نظريه در باب وجود ذهني هست يک نظر اين است که ذهن وقتي با خارج ارتباط برقرار مي‌کند بر اساس عکسي که از خارج مي‌گيرد آن چيزي که در ذهن نطباع پيدا مي‌کند به نحوي يا در ذهن منعکس مي‌شود به نحوي اين در حقيقت همان وجود ذهني است که در حقيقت وجود ذهني ظل خارج است. وجود ذهني ظل وجود عيني است. اين يک نظر ولي نظري که جناب صدرالمتألهین مي‌دهند اين است که مي‌فرمايند نفس مَظهر امر خارجي نيست بلکه نفس مُظهر است و آنچه را که در خارج هست را وجودي از او را که وجود ضعيف است انشاء مي‌کند و در حقيقت وجود ذهني ظل علم است نه ظل عين که علم هم يک وجود خارجي است و چون نفس قدرت اين را ندارد که آن وجود خارجي را آن‌گونه که هست بيابد از او يک عکسي مي‌گيرد و در نفس خودش انشاء مي‌کند که او مي‌شود مُظهر.

بنابراين يک وقت است که مي‌گوييم وجود ظلي ظل عين و خارج است وقتي ما از اين درخت خارجي يک چيزي را در ذهنمان مي‌آوريم اين مي‌شود وجود ذهني يک وقت مي‌گوييم نه وقتي با خارج ارتباط پيدا کرديم نفس قدرت اين را پيدا مي‌کند امکان اين را پيدا مي‌کند که باوجود عيني الشجر

 

ارتباط پيدا کند و آن الشجر وقتي در ذهن مي‌تابد در حقيقت وجود ذهني مي‌شود ظل وجود علمي. إن‌شاءالله اين مباحث را فقط شما يک شمائي از بحث را داشته باشيد تا هم در بحث وجود ذهني هم در بحث علم هم در بحث نفس اين مسئله خوب عيني بشود براي شما و مجسم بشود.

پرسش: ...

پاسخ: علم هم عين است و لکن عيني است که جايگاهش در جهان تجرد است نه در جايگاه خارجه. مثل عدالت، مثل شجاعت. مثل رشادت، اينها ملکات نفساني‌اند مجردند و در ذهن وجود دارند. در نفس وجود دارند ذهن از آن حقيقت خارجي که در نفس موجود است يک عکسي را مي‌گيرد و ان را اظهار مي‌کند که بشود مُظهر او و او بشود وجود ذهني. ما مثلاً از عدالت يک وجود ذهني داريم همين مفهومش است «وضع الشيء في موضعه» يک وجود خارجي دارد آن ملکه عدالت است که در نفس وجود پيدا مي‌کند و انسان براساس ملکه عدالت «وضع الشيء في موضعه» را انجام مي‌دهد مي‌شود عملاً پياده‌کننده حقيقت عدالت.

پرسش: ... چرا به وجود ذهني علم نمي‌گوييم مي‌گوييم وجود ظلي علم؟

پاسخ: علم نيست. علم يک وجود خارجي است.

پرسش: وقتي که وجود علمي به آن مي‌گوييم.

پاسخ: نمي‌گوييم. اگر بخواهيم بگوييم مي‌شود وجود علم. نه، از آن علم عکسي مي‌گيريم مثل همين که عرض کرديم مفهوم عدالت را از کجا مي‌گيريم؟ مفهوم عدالت را از حقيقت عدالت مي‌گيريم. حقيقت عدالت «وضع الشيء في موضعه» است ولي ما اين را که عملاً نداريم. آنچه که از او مي‌فهميم و فهممان را بيان مي‌کنيم مي‌شود وجود ذهني. اين وجود ذهني عدالت است آن ملکه عدالت وجود خارجي است.

پرسش: اين وجود ذهني علم نيست؟

پاسخ: نه، براي اينکه الان حقيقت عدالت با اين مفهوم عدالت فرق نمي‌کند؟ حقيقت عدالت با مفهوم عدالت فرق دارد. حقيقت علم با مفهوم علم هم فرق مي‌کند.

پرسش: حقيقت عدالت با آنچه که در ذهن ماست فرق مي‌کند؟

پاسخ: بله.

پرسش: ولي ما علمي در خارج نداريم در خارج حقائقي هستند که... ما از آنها يک تصويري مي‌گيريم مي‌شود علم.

پاسخ: نه، اگر از آن تصويري مي‌گيريم وقتي که آنها از بين رفتند آن هم بايد از بين برود. پس چرا نمي‌رود؟ چون ما از آن نمي‌گيريم. مي‌گويند علم مجرد است. اگر اين‌جوري حساب کنيم مادي‌ها همين حرف را مي‌زنند. مادي‌ها مي‌گويند وقتي ما خارج را ديديم همان‌طوري که عکس مي‌گيريم از خارج در تصوير مي‌افتد عکس مي‌گيريم در ذهن مي‌افتد. اين حرفي که مادي‌ها مي‌زنند بنابراين ما تجردي نداريم.

پرسش: ما مُظهريم.

پاسخ: نه، اين مَظهر شد. حالا اگر مُظهر بخواهد بشود مُظهر مي‌خواهد چه بشود؟ آن شيء خارجي را مي‌بيند اما آن شيء خارجي براي او اين معنا را ايجاد نمي‌کند که از او بخواهد يک انشاء بکند. بلکه آن شيء خارجي يک حقيقت عيني دارد در جهان تجرد که اين انسان با آن ارتباط برقرار مي‌کند و لکن چون اين ارتباط، ارتباط «عن بُعدٍ» است اين باعث مي‌شود که از آن حققت خارجي يک ظلي بيايد در ذهن شود وجود ذهني.

پرسش: ...

پاسخ: بله مي‌شود وجود ذهني. اين مفهوم است آن عين و خارج است.

پرسش: وجود ذهني عکس است؛ اما نه از شيء خارجي.

پاسخ: بله، از حقيقت علم است. حالا همين عدالت و مفهوم عدالت را باهم يک مقدار مقايسه بکنيد ما يک حقيقتي داريم بنام ملکه عدالت. اين ملکه عدالت اگر در نفس انساني تحقق پيدا کرد انسان هر کاري که مي‌کند بر اساس عدالت است «وضع الشيء في موضعه» است خلاف نمي‌کند. اينکه مي‌گويند «علي مع العدل» يا «علي مع الحق» اينجاست. علي عادل نيست علي عدل است عين عدل است چرا؟ چون آن حقيقت عدالت نه مفهوم عدالت که نزد همه ما هست. حقيقت عدالت به‌عنوان يک ملکه وجودي در حد اعلي در وجود آقا علي بن ابيطالب (علیهماالسلام) هست. آن غير از مفهوم عدالت است که همه ما داريم. حالا ما آن حقيقت را نمي‌توانيم وجوداً و عيناً به آن دست پيدا بکنيم از او يک عکسي مي‌گيريم مي‌شود «وضع الشيء في موضعه» که اين «وضع الشيء في موضعه» عکس آن است و الا از کجا ما عدالت را بفهميم؟ عدالت که در خارج وجود ندارد که ما بگوييم مثل شجر که نيست. شجاعت، رشادت، سخاوت، همه ملکات نفساني يک عيني دارند يک ذهني. عينشان در نفس است ولي وجود ذهني‌شان در ذهني که يکي از مراحل نفس است وجود دارد.

تا اينجا بحث دراین‌رابطه بود که در حقيقت نفس مي‌آيد و به‌صورت مُظهريت يک حقيقتي را اظهار مي‌کند. آيا سخن اين است حالا يک مقداري عرض کردم جناب ملاصدرا زودهنگام اين بحث را مطرح فرمودند و به‌هرحال بحث يک بحثي است که چنين زمينه را مي‌دهد. تا ما مي‌گوييم نفس مُظهر است قدرت اظهار دارد قدرت ايجاد و انشاء دارد اينجاست که يک عارف و يک حکيم متأله پرواز مي‌کند انصافاً، چرا؟ چون اين مي‌رسد به جايي که انسان را در يک حدي قرار بدهد که قدرت انشاء و ايجاد داشته باشد که کار و فعل الهي بکند، چون فعل الهي ايجاد است. انسان مَظهري است که قدرت اين معنا را دارد که فعل به اذن الله، فعل الهي بکند يعني فعل ايجادي داشته باشد. همين مقداري که ما در نفس خودمان وجود ذهني يک شيئي را ايجاد مي‌کنيم همين به نوبه خودش ضعيف‌ترين فعل الهي است. کمترين و ضعيف‌ترين الهي ايجاد است که ما مي‌توانيم در حوزه نفس خودمان انجام بدهيم يعي ما دراین‌رابطه داريم مي‌شويم فاعل الهي.

ما يک فاعل طبيعي هستيم، يعني حرکت مي‌کنيم. فاعل طبيعي اين است که يک شيئي را در حقيقت کارش تحريک است کارش ايجاد نيست. اما فاعل الهي کارش ايجاد است. فاعل بر دو قسم است فاعل طبيعي و فاعل الهي. ما فاعل طبيعي هستيم اگر نفس قدرت اين را پيدا کند که بتواند مُظهر بشود و موجد بشود مي‌شود فاعل الهي و فاعل الهي البته به اذن الله، در نازل‌ترين سطحش همين مُظهريت وجود ذهني در ذهن است و اگر قوي شد و به تعبير ايشان يک عارفي شد که «يخلق بهمّته» مي‌تواند در خارج و عين ايجاد بکند به اذن الله. همان‌طوري که موساي کليم يک عصا مي‌زند به يک سنگي دوازده تا چشمه مي‌جوشد به اذن خدا، اين ايجاد است. اين سنگ بود اکنون به اذن الله اين کار را کرد. يا جناب عيسي (سلام‌الله‌علیه) محي است به اذن الله. مميت است به اذن الله. مثلاً کور مادرزاد را شفا مي‌دهد يعني ايجاد مي‌کند عين و چشم و ديدن را در وجود يک انسان. اين نشان از چيست؟ اين نشان از اين است که نفس به اين جايگاه مي‌رسد.

جناب صدرالمتألهین (رضوان‌الله تعالي عليه) وقتي به اين مسئله رسيدند که نفس را مُظهر قرار دادند همين عنوان را آقايان حتماً ثبت بفرماييد در ذهن يادداشت کنيد اينها يک دريا حرف است. تا گفت مَظهر بل مُظهر، اين کلمه را ملاحظه فرموديد در جلسات قبل فرموده بودند که نفس مَظهر بلکه مُظهر است. اين مُظهر بودن جايگاهي را براي نفس ايجاد مي‌کند که بتواند چنين بحثي را داشته باشد.

پرسش: ...

پاسخ: بله صفحه 9 مي‌فرمايد که «و ظهوراً آخر عبّر عنه بالوجود الذهني مَظهره بل مُظهره المدارک العقليه و المشاهد الحسيه» که الآن همه بحث‌هايي که هست شرح همين يک نکته است «و المُظهره» است. «و يؤيد ذلك ما قاله الشيخ الجليل محي الدين العربي الأندلسي قدس سره» اين مطلب را تقريباً در آن جلسه خوانديم تمام نکرديم. إن‌شاءالله اين بحث را امروز تمام مي‌کنيم. ببينيد معمولاً موارد را جناب صدر المتألهين خودشان بيان مي‌کنند، ولي وقتي بحث عميق شد و يک مقدار راغي شد سطح مستواي بلندي پيدا کرد، تأييدات اين‌گونه از شخصيت‌ها مي‌تواند همراهي کند و هيچ کس هم جرأت اين‌گونه نص و صريح سخن گفتن در اين رابطه را ندارد. الآن خود جناب محي الدين هم مي‌فرمايد که اين مسئله را شما در هيچ کتابي نمي‌بينيد. حالا همين الآن مي‌خوانيم. اين مسئله را در هيچ کتابي پيدا نمي‌شود.

اين حرف‌هاي حرف‌هاي ولايي است که ما در بحث انسان کامل که از منظر وحي ترسيم مي‌شود مي‌توانيم درست بفهميم همان حديث قرب فرائض و قرب نوافل. جرأت بيشتر را کسي ندارد اين حرف‌ها را بزند. انسان برسد به جايي که بتواند مظهر الهي باشد و به اذن الله ايجاد بکند اين يک حرفي است که حرف انسان کامل است. اينها مقام انسان کامل است که «کنت سمعه کنت بصره کنت يده کنت رجله» اين حرف‌ها را که احدي جرأت ندارد بزند؛ لذا مي‌فرمايد که هر کس هم فرضاً کشف کرده باشد و در مقام مشاهده و کشف ديده باشد قدرت اظهار ندارد اين فقط و فقط از زبان ولي الله بايد صادر بشود از زبان معصوم (علیه‌السلام) مي‌تواند بگويد «کنت سمعه، کنت بصره» و امثال ذلک. اين‌جوري نيست اين حرف‌ها حرف‌هاي انسان کاملي است که در نزد اولياي الهي و خلّص از اولياي الهي واقعاً مطرح است.

جرأت گفتن همين حرف‌ها، همين حرفي که الآن ملاصدرا دارد مي‌زند، اين جرأت صريحش را ندارد. اگر اين کلام را فرمود «و يؤيد ذلك ما قاله الشيخ الجليل محي الدين العربي الأندلسي قدس‌سره في كتاب فصوص الحكم» يعني همين. در حقيقت يک نوع نگرش عرفاني ولايي است. ايشان چه فرموده است؟ ايشان فرموده که اگر يک انسان متوسط بتواند يک حقيقتي را در صحنه نفس خودش اظهار کند و ايجاد کند مُظهرش بشود اين در مرحله آغازين و ابتدايي است. اگر اين مرحله را در جهت تقويت نفس کوشيد و نفس را راغي کرد و نفس را در مسير تعالي و رشد خودش قرار داد به جايي که بتواند با حقائق غيبي و عيني ارتباط پيدا بکند با عين اشياء مرتبط بشود نه با ذهن اشياء مي‌تواند عين آنها بشود. وقتي انسان الآن بالاخره ملکه عدالت وجود دارد يا ندارد؟ ملکه عدالت وجود دارد. جا که ندارد ملکه عدالت که جا ندارد. مکان ندارد زمان ندارد. ولي قطعاً عدالت هست. ما مي‌توانيم مظاهر عدالت را در زيد ببينيم و مظاهر عدالت را در عمرو نبينيم. عدالت يک حقيقت مجرد است. مظاهرش اين‌جور ظاهر مي‌شود که اين آقا «وضع الشيء في موضعه» مي‌کند اين آقا «وضع الشيء في موضعه» را انجام نمي‌دهد. اين عادل است اين عادل نيست پس عدالت وجود دارد. «العدالة موجودة». اين عدالت کجاست؟

اين در يک مرتبه‌اي از مراتب تجرد است. اگر انساني در جهت تجرد رشد کرد و به اين مرحله رسيد و به ملکه عدالت رسيد، با ملکه عدالت متحد مي‌شود اين اتحاد عالم و معلوم اينجاست نه در خارج که مثلاً با درخت آدم متحد بشود يا با وجود ذهني. نه، با حقيقت يک شيء عالم متحد مي‌شود وقتي متحد شد کار آن را انجام مي‌دهد. احد المتحدين کار متحد ديگر را انجام مي‌دهد. اين مي‌شود عين عدل. اين مي‌شود عين حق. حالا راجع به آقا علي بن ابيطالب (علیه‌السلام) ما مي‌گوييم «علي مع القرآن و القرآن معه» قرآن کجاست؟ در آن عالي‌ترين مرحله. «إنّه لدينا لعلي حکيم» قرآن در اين مرحله است. آقا علي بن ابيطالب هم در اينجاست آن کتاب علي بن موسي الرضا و القرآن الحکيم حاج آقا را ملاحظه بفرماييد. اينها در يک همسطح هستند. وقتي همسطح شدند علي مي‌شود قرآن، قرآن مي‌شود علي. قرآن علي صامت است علي(عليه السلام) قرآن ناطق است. تفاوتي نيست چرا؟ چون به لحاظ وجودي به اين مرتبه رسيد. وقتي به اين مرتبه رسيد حکم اين را مي‌کند. احد المتحدين حکم ديگري را دارد انجام مي‌دهد. فقط بحث اتحاد عاقل و معقول يا اتحاد عالم و معلوم را بايد خوب آدم فهم بکند که چه‌جوري اين نفس تجرد پيدا مي‌کند و بعد از تجرد، مراتب را يکي پس از ديگري طي مي‌کند تا مي‌رسد به آخرين درجه‌اي که «انّه لدينا لعلي حکيم» است مي‌شود؟

الآن جناب صدرالمتألهین مي‌فرمايد که بله حالا حتي اين حد هم که الآن ما گفتيم ما اين را از ريشه مباحث وحياني خودمان داريم. اگر رسول گرامي اسلام نمي‌فرمود که «علي مع القرآن و القرآن مع علي يدور معه حيثما دار» که «يدور قرآن مع علي حيثما دار القرآن» يا «يدور الحق مع علي حيثما دار علي» در اين سطح علي بن ابيطالب به جايي رسيد که به حق رسيد. البته حق مقام فعل. «ذلک بانّ الله هو الحق» آن اصل ذات است. علي بن ابيطالب به تمام مراحل حق در مقام فعل رسيد. حقي در نظام هستي وجود ندارد که علي بن ابيطالب او را نداشته باشد «علي مع الحق» وقتي «مع الحق» شد اين معيت پيدا شد اين معيت اقتضاء مي‌کند که علي کار حق را انجام بدهد حق کار علي را انجام بدهد و همين‌طور.

«و يؤيد ذلك ما قاله الشيخ الجليل محي الدين العربي الأندلسي قدس سره في كتاب فصوص الحكم» حالا اين اندلس را ما گفتيم ولي حيف اندلس که بايد واقعاً کشف بشود. الآن براي ما بايد اندلس خيلي مهم باشد. اندلس يک شخصيتي مثل ابن رشد داشته که هم فقيه بوده هم فيلسوف بوده هم شيخ الإسلام بوده حاج آقا مي‌فرمودند که ما وقتي وارد قم شديم مرحوم آيت الله العظمي بروجردي ما را با اين کتاب بداية المجتهد و نهاية المقتصد معرفي کرد. ما اين کتاب را نمي‌شناختيم وقتي اين کتاب را مال ابن رشد است ديديم خيلي کتاب خوبي بوده و الآن هم حاج آقا گاهي وقت‌ها

پرسش: بداية المجتهد.

پاسخ: بله، گاهي وقت‌ها حاج آقا مي‌آورند از بس اين کتاب مهم است. در آن دوراني که اندلس اندلس بود و ابن رشد داشت و جناب ابن عربي و ديگران را داشتند و حتي مولوي و اينها هم از آنها متأثرند اين قونيه جاي بسيار مهمي است و قونوي هم از آنجا هست اينها همه مال انديس ناحيه غربي اسپانيا بود. اين را ما بايد کاملاً بشناسيم تاريخش مثل تاريخ حله است. حله کلاً مسائل کلامي و فقهي ما بوده است. آندلس بخش غرب اسلامي بود در حقيقت آنجا مباحث حکمي و عرفاني ما شکل گرفته است و اينها در حقيقت در فضاي اسلام بودند حالا فقه آنجا اگر فقه اماميه نبود اما معارفش و حکمتش معارف اماميه بود. اينها فقه امامي را بعدها شکل دادند وگرنه به آن صورت که نبود. زمان مرحوم شيخ مفي دو شيخ طوسي و اينها گرچه زمان امام صادق راه افتاد ولي فقه نبود. مجموعه روايات بود. مجموعه رساله کوچکي بود به عنوان توضيح المسائل. توضيح المسائل آن زمان، همان روايات بود.

بعد خدا غريق رحمت کند مرحوم شيخ مفيد و شيخ طوسي و اينها آمدند دستگاه فقه را کم‌کم ايجاد کردند و بعد رشد کرد و آمد به اين سمت. اينها نرسيد به آن طرف و آنها در فضاي فقه شايد شافعي بودند يا مثلاً امثال ذلک بودند ولي به لحاظ اعتقادي و باوري ولايي بودند. دو تا حرف است. به لحاظ فقهي اينها فقه حاکميتي و حکومتي مطرح بوده ولي به لحاظ مسائل معارفي اينها جريان ولايت را باور داشتند يعني مثلاً علي بن ابيطالب را مثلاً فرض اگر به عنوان امام يا امام مجتبي را يا امام باقر و صادق(عليهما السلام) را به عنوان امام اگر نمي‌شناختند اما به عنوان ولي مي‌شناختند به عنوان به زعم خودشان عارف بالله مي‌شناختند اما نه به عنوان اينکه لذا ريشه‌هاي اين سخنان در کلمات آقا علي بن ابيطالب و اينها دارند جستجو مي‌کنند. ريشه کلمات عرفا را.

اينها هم اگر اجازه پيدا مي‌کنند در کتاب‌هايشان بياورند براي اين است که در کتاب‌هاي منابع وحياني اينها را ديدند. يک کمي دير شد. ايشان چه فرمودند؟ فرمودند: «بالوهم يخلق كل إنسان في قوة خياله ما لا وجود له إلا فيها» اين وهم همان عقل متنزل است نه وهمي که ما در مقابل خيال داريم. اين عقل متنزل است که «يخلق» يعني عقل عملي. «يخلق کل انسان في قوة خياله ما لا وجود له إلا فيها و هذا هو الأمر العام لكل إنسان» ما يک وهم در مقابل خيال و اينها داريم که هر اساني ايجاد مي‌کند. الآن هم انسان‌ها مي‌توانند تصور کنند يک درختي را که در منزلشان است يا در حيات مدرسه است. اين را هر کسي مي‌توند «کل انسان» و لکن «و هذا هو الأمر العام لکل انسان» اين وجود ذهني است اما «و العارف يخلق بالهمة» اين از آن جملات نابي است که در عرفان خيلي جايگاه دارد. «و العارف يخلق بالهمة ما يكون له وجود من خارج محل الهمة» عارف مي‌تواند از خارج محل همت که همان جايگاه نفس اوست يک موجودي را ايجاد بکند.

پرسش: ...

پاسخ: بله. «و لکن لا يزال» حالا که اين را ايجاد کرده آيا حفظ اين چه‌جوري است؟ «و لكن لا يزال الهمة تحفظه» همت اين صورت را و اين امر مخلوق را حفظ مي‌کند «و لا يئودها حفظ ما خلقه» خسته نمي‌کند آن نفس را يا همت را آنچه را که خلق کرده است. يعني الآن مثلاً آسمان و زمين را خداي عالم خلق نکرده؟ اين هم منظومه و اين همه کرات و همه را خلق کرده خدا براي نگهداشت اينها و حفظ اينها مگر خسته مي‌شود؟ نه. «و لا يئودها حفظ ما خلقه» حالا اين يک نکته‌اي است.

مسئله ديگر اين است که از اينجا تا پايان پاراگراف يک مطلبي را مي‌خواهند بيان کنند و آن اين است که آيا چه اتفاقي مي‌افتد؟ آيا عارف هميشه بايد مواظب باشد حفظ بکند مي‌گويد اگر در يک مرحله‌اي قرار گرفت در حضرتي از حضرات قرار گرفت خود حضور در آن حضرت منشأ حفظ اين است لازم نيست کار ديگري بکند اگر عارف به لحاظ وجودي در يک مرتبه‌اي اقع شد اقتضاي حضور در آن مرتبه اين است که ايجاد کند و حفظ بکند به تبع. لازم نيست که براي اين حفظ بخواهد يک کاري بکند. «فمتى طرأ على العارف غفلة» اگر عارض بشود بر عارفي غفلتي «عن حفظ ما خلق عدم ذلك المخلوق» يک وقت مثلاً شما نگاه کنيد در ذهن خودتان درختي را ايجاد مي‌کنيد بعد از اين درخت ايجاد شده غفلت مي‌کنيد آن هم از بين مي‌رود و معدوم مي‌شود. اين در ذهن اين‌جوري است. شما مثلاً تصور مي‌کنيد يکي از دوستانتان را که در خارج مثلاً بوده تا زماني که توجهتان هت اين محفوظ است. ولي وقتي از او غافل شديد آن صورت هم از بين مي‌رود.

حالا عارف چکار مي‌کند؟ مي‌گويد عارف اگر چيزي را ايجاد کرد و از او غافل شد او هم معدوم مي‌شود و لکن اگر عارف در يک مرتبه‌اي قرار گرفت آمد در مرتبه پنجم مثلاً که آخرين مرتبه است قرار گرفت لازم نيست به چيزي بخاطر حفظش توجه بکند. همان حضور در آن مرتبه کما اينکه يک عارفي يک اقدامي را انجام مي‌دهد بعد اين اقدامش حال است ملکه بلکه مقوّم وجودش نيست. چون مقوّم وجودش نيست ملکه وجودش نيست حال است، وقتي ايجاد کرد آن هم از بين مي‌رود گاهي وقت‌ها اگر غافل بشود.

«فمتى طرأ على العارف غفلة عن حفظ ما خلق عدم ذلك المخلوق إلا أن يكون العارف قد ضبط جميع الحضرات[1] ‌» ما پنج حضرت داريم براي اينکه ذهن شما چيز بشود موقع مطالعه، فردا هم که متأسفانه بحث نيست صفحه 27 همين کتاب را بياوريد. آن سطر اول نوشته شده است که البته پايان صفحه 26 اگر فردي امري را که ايجاد کرده از اولياي الهي بوده و انسان کامل باشد و بر همه مراتب وجودي احاطه تام داشته و همه حضرات را فرا گرفته باشد آن شيء ايجاد شده محفوظ مي‌ماند. حضرات پنج‌گانه چيست؟ و مراد از همه حضرات پنج حضرت است. اول حضرت اسماء و صفات و اعيان ثابته. دوم حضرت عالم ارواح و عقول عاليه. سوم مرتبه نفوس مثال يا ملکوت. چهارم مرحله عالم ناسوت و طبيعت يا مُلک. پنجم عالم انسانيت که همان کون جامع است. اين حضرات خمس حضرات خمس که مي‌گويند الآن براساس اين تحليل اين‌جوري شده است.

پرسش: ...

پاسخ: عالم انسانيت کون جامع است.

پرسش: ...

پاسخ: همان کون جامع است. پس إن‌شاءالله در مطالعه‌تان حتماً اين بخش را ملاحظه مي‌فرماييد.

پرسش: ...

پاسخ: بله ببينيد در حقيقت چون حالا اتفاقاً پايين مي‌رسيم همين مطلب را مي‌گويند که «لا يغادر صغيرة و لا کبيرة» حتي نيات را خاطرات را همه اينها حاضر مي‌شوند چرا؟ چون اينها موجودند و موجود معدوم نمي‌شود و علمش پيش خدا هست. اگر چيزي موجود شد ولو در ذهن انسان موجود شد شما يک انساني مي‌آيد يک تصوري مي‌کند يک انسان پنج سر را. همين انسان پنج سر که تصور اوست اين به لحاظ چيز وجود پيدا مي‌کند. مگر اينکه يعني وهم باشد يعني آن هم موجود است.

پرسش: ...

پاسخ: موجود است آن‌جوري که ايجاد کرده است. هر آنچه را که او ايجاد کرده است ولو از ذهنش هم برود، چون موجود شده است ديگر معدوم نمي‌شود و خدا او را حاضر مي‌کند. «و هو لا يغفل[2] ‌ مطلقا» اين‌جور نيست کسي که صاحب اين مقام شد و جميع حضرات را طي کرد مطلقا فراموش کند «بل لا بد له من حضرة يشهدها» بالاخره يکي از حضرات اين شيئي که ايجاد کرده است او را مشاهده‌اش مي‌کند. پس انساني که وارد مرحله خامس شد يعني همه حضرات خمس را دريافت کرده است بالاخره ولو هم در يک مرحله‌اي غافل باشد در مرحله‌اي ديگر حاضر است چون به لحاظ وجودي در آن مرحله حضرت خامس است. يعني انسان کامل شده کون جامع شده و همه را دارا است. «و هو لا يغفل مطلقا بل لابد له» اين عارف «من حضرة» که «يشهد» آن صورت را. «فإذا خلق العارف بهمته ما خلق[3] ‌» اگر عارف يک امري را خلق بکند به همتش آنچه را که خلق کرده است «و له هذه الإحاطة» و اين احاطه وجودي را داشته باشد زيرا رفته به حضرات خمس. «ظهر ذلك الخلق بصورته في كل حضرة» اگر کسي رسيد به کون جامع و انسان کامل شد، همه حضرات را داشت، همه حضرات را داشته باشد هيچ وقت از اين صورت غافل نيست. اين صورت هم مغفول نيست.

«و له هذه الإحاطة ظهر ذلك الخلق بصورته في كل حضرة و صارت الصور يحفظ بعضها بعضا» اين صور هم که صور ذهني چيز نيستند اينها حقيقت خارجي‌اند. اين صورت‌ها صورت خارجي‌اند. يک صورت برتر صورت پايين را حفظ مي‌کند. اگر علت وجود داشته باشد هست. آن صورت برتر صورت مادن را حفظ مي‌کند ولو انسان از مادون غافل باشد به علتي که هست. مگر نه آن است که معلول اگر باشد پس علت هست؟ مگر نه آن است که اگر علت باشد معلول هست؟ اگر از معلول غافل بود، چون علت را دارد اين را هم دارد. از علت غافل بود، معلول را که دارد، پس علت را هم دارد. بنابراين اين‌جور نيست که از بين برود. «و صارت الصور يحفظ بعضها بعضا، فإذا غفل العارف عن حضرة ما أو حضرات و هو شاهد حضرة ما من الحضرات حافظ لما فيها من صورة خلقه» وقت گذشته من مي‌ترسم که عجله بکنيم و اين حرف‌ها هم بحث‌هايي نيست که بخواهيم به اين زودي تمام بشود.

پرسش: اين حضرات خمس يک اصطلاح عرفاني است؟

پاسخ: بله.

پرسش: ...

پاسخ: نه، فلسفه اين را از عرفان وام مي‌گيرد و خودش استفاده مي‌کند.

 


[1] أي الحضرات الخمس من اللاهوت و الجبروت و الملكوت و الناسوت و الكون الجامع و لما كان الكون الجامع الإنساني نفسه ضابطا و حافظا يكون بدله من الحضرات المضبوطة المرتبة الغيبية التي فوق عالم المعاني و الأعيان الثابتة، س ره‌.
[2] الواو للاستيناف لا للحال و لا للعطف و إلا لكان منافيا لما قبله كما لا يخفى، س ره‌.
[3] إلى قوله يحفظ بعضها بعضا هذا ناظر إلى قوله و قد ضبط جميع الحضرات- كما أن قوله فإذا غفل إلخ ناظر إلى قوله بل لا بد من حضرة يشهدها و إنما ظهر في كل حضرة لأن كل ما يوجد في الخارج لا بد أن يمر على جميع الحضرات العلمية و يتنزل منها و إنما حفظت الصور بعضها بعضا لأن تلك الصورة المحفوظة بالهمة إن كانت في حضرة من الحضرات العلوية فهي علة و روح و معنى للصور السفلية و إن كانت في حضرة من الحضرات السفلية فهي كاشفة عن وجودها في العلوية إذ المعلول دليل على علته و الصورة حاكية عن معناها، س ره‌.
logo