1403/09/10
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم /الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم /
خدا را شکر که الحمدلله اين مجلد هم که جلد سوم از يعني بخش سوم از جلد اول اسفار هست اين هم امروز و فردا إنشاءالله به پايان خواهد رسيد و وارد مباحث ديگري از مباحث فلسفي خواهيم شد. ولي مرحوم صدر المتألهين واقعاً تمام لطف را يعني لطف دانشي نه لطف ارزشي را در فضاي هستيشناسي در اينجا در اواخر اين بحث مطرح کردند و فصل بيست و دوم يک فصل بسيار غنياي است در احکام هستي و وجودشناسي و اين «نقاوة عرشية» هم يک نگاهي از بالا و از نگرشهاي عرفاني به هستي و وجود هست و انصافاً بحث را بسيار غنا بخشيده و قوّت مباحث فلسفي در اين بحثها روشن ميشود.
به هر حال صدر المتألهين يک فيلسوف به معناي تام و کامل کلمه هستند که هيچ چيزي را در اين امر فروگزار نميکنند. اجازه بدهيد که اشارات اين فصل را هم باهم مرور کنيم و در يافتن احکام هستي از منظر حکمت متعاليه با يک نگرش برتر و کاملتر مسئله ديده بشود.
در صفحه 540 که اشارات فصل بيست و دوم هست اشاره اول به اين است که بخش قابل توجهي از اين «نقاوة عرشية» را جناب سعد الدين تفتازاني در شرح مقاصد آوردند که بخشي از آنها با کلام خود تفتازاني اما نقل قول از مباحثي که در فضاي معرفتي مطرح شده و نهايتاً هم به نظر جناب صدر المتألهين در بحث تشکيک انجاميده است. يک مطلبي را جناب صدر المتألهين ميفرمايند و آن اين است که فهم تشکيک را ما آسان نميدانيم «و لا يعرفه الا الراسخون في العلم» که البته اين راسخون در علم با آنچه که در قرآن آمده فرق ميکند. آن نگرشهاي باطني و تأويلي دارد اين نگرشهاي تفصيلي و ظاهري دارد. چرا مسئله تشکيک را ايشان اينطور مطرح ميفرمايند که «لا يعرفه الا الراسخون»؟ چون تشکيک يک نوع تهافت ظاهري را با خودش دارد. يک وحدت آميخته با کثرت است تشکيک يعني يک حقيقت واحدي که کثير است حقيقة و احدة متکثرة و بخاطر همين هم ميگويند تشکيک يعني در ذهن شک ايجاد ميکند چطور يک حقيقت واحد ميتواند کثير باشد. ما ميتوانيم تباين را تصور بکنيم وحدت را تصور بکنيم کثرت را در يک حوزه وحدت را در يک حوزه اما در يک حقيقت خارجي هم وحدت ببينيم و هم کثرت، يک کار آساني نيست اين نياز به تأمل دارد «و لا يعرفه الا الراسخون» به اين معنا که حقيقتي که حقيقت است در ذهن است در خارج است مصداق است عين است اما در عين حال هم وحدت دارد و هم کثرت. هم وحدتش حقيقي است و هم کثرتش حقيقي است.
و لکن سخن در اين است که اجازه بدهيد در تشکيک آن چهار امري که دخيل است در حقيقت تشکيک خوب باز بشود. چهار امر در تشکيک دخيل است و ارکان اصلي تشکيک را تشکيل ميدهد که اگر اين چهار امر نباشند تشکيک نيست. امر اول اين است که آن حقيقت خارجي که مشکک است داراي يک وحدت حقيقي است يعني ما ميتوانيم «هو حقيقة واحدة» اين وحدت عنوان حقيقي است نه اينکه عنوان اعتباري و انتزاعي و ذهني باشد. نه، در خارج اين حقيقت عينيت دارد و وحدت هم دارد. اين يک مطلب. اگر در خارج يک حقيقتي وحدت داشته باشد محذوري ندارد. يک حقيقتي است که واحد است و علي القاعده هم يک حقيقت بايد وحدت داشته باشد.
رکن ديگر تشکيک اين است که بايد هم کثرت داشته باشد و اين کثرت هم بايد حقيقي باشد يعني در خارج ما کثرتي داريم که اين کثرت اعتباري و ذهني نيست. اين حقيقتي که واحد است کثير است. اين هم مطلب دوم.
مطلب سومي که در تشکيک نقش اساسي دارد اين است که کثرت به وحدت برميگردد. کثرتي که به وحدت برنگردد فهمش راحت است دشواري ندارد. مثلاً فرض کنيد که اين ديوار سفيد است آن هم سفيد است اما اين پارچه سفيد است و آن ديوار سفيد است اين کثرت به وحدت برنميگردد. سفيدي يک حقيقت است اما سفيدي پارچه با سفيدي ديوار باهم فرق ميکنند ما ميفهميم. فهم اينکه وحدت و کثرت به گونهاي باشد که کثرت به يک چيز ديگري برگردد وحدت به يک چيز ديگر، براي ما قابل فهم است. هر دو در سفيدي مشترکاند ولي موضوع يکي پارچه و موضوع ديگري ديوار است اين اشکالي ندارد. ولي آن جايي که کثرت به وحدت برگردد دو تا موضوع نداشته باشيم ما يک حقيقت داشته باشيم بگوييم اين حقيقت در عين حالي که واحد کثير است اين جاي بحث دارد چهجور ميشود يک حقيقتي که واحد است. يعني ما ميخواهيم بگوييم که کثرتش به وحدت برميگردد. اگر عرض کرديم کثرت اعتباري باشد محذوري ندارد ولي اگر کثرت حقيقي باشد و اين کثرت با وحدت هم عينيت داشته باشد و هم غيريت که ما ميگوييم کثرت دارد. اين يک مسئله.
رکن چهارم تشکيک اين است که ظهور وحدت در کثرت آن سومي ارجاع کثرت به وحدت بود اما چهارمي ظهور وحدت يعني آن حقيقت واحدهاي که اصل را ما لحاظ کرديم آن در اين کثرات دارد خودش را نشان ميدهد اينها اين کثرات چيز ديگري غير از همان حقيقت نيستند اما آن حقيقت دارد خودش را در مراتب نشان ميدهد. جمع اين امور اربعه که تشکيک را دارد تشکيل ميدهد يک کار آساني نيست. اينجاست که جناب صدر المتألهين ميفرمايد که «لا يعرفه الا الراسخون». حالا گاهي اوقات با تعابيري مثل اينکه «ما به الاشتراک عين ما به الامتياز» و امثال ذلک هست اينها هم کمک ذهني ميکند تا ما اين حقيقت را بشناسيم. ولي تفکيک اين عناصر اربعه و اينها را در فضاي ذهن کنار هم قرار دادن و فهم واقعي از يک حقيقت عيني خارجي را ايجاد کردن اين يک کار دشواي است لذا خيليها در حقيقت در مسئله در حد تشکيک مفهومي آمدند جلو يعني گفتند که مفهوم يا مشترک لفظي است يا مشترک معنوي. وقتي مشترک معنوي شد يا متواطي است يا مشکک است اين تشکيک عامي است. اين خيلي مؤونهاي ندارد. ولي تشکيک خاص که ناظر به حقيقت هستي است داراي محذور است که فهمش داراي دشواري است. لذا اشاره اول را اجازه بدهيد که ما بخوانيم ناظر به اين مطلب است.
صفحه 540 «اشارات فصل بيست و دوّم. يكم: نهمين گفتاري كه در نحوهٴ موجوديت اشياء بازگو شد» در همان اصل متن قبل از «نقاوة عرشية» نُه قول را مطرح کردند و قول نهم قول جهله صوفيه است «به نقل از گروهي از جاهلان صوفيه است. در اسفار اين قول با عبارت «ثم أنّ الدائر علي ألسنة طائفة من المتصوفة ...» آغاز ميشود. عبارات اسفار در مورد آنان تا آنجا كه با عنوان «نقاوة عرشية» به بيان گزيدهٴ احكام وجود پرداخته ميشود به نقل از كتاب شرح مقاصد سعد الدين تفتازاني است و جز چند مورد اختلاف در آن نيست. از جمله آنجا كه به بيان آراء پيرامون وجود پرداخته ميشود، بعد از بيان اختلاف در باره كلي و جزئي بودن و يا عام و خاص بودن آن، در اسفار اين عبارت» اين خيلي مهم است «دربارهٴ حقيقت وجود اضافه شده است» ايشان چه گفتند؟ «كه «وحقيقة الوجود»» ما عرض کرديم که در باب وجود در سه حوزه بحث ميکنيم: مفهوم وجود، مصداق وجود و نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج. در اين سه حوزه مسائل اختلافي بين انظار و آراء حکما و عقلاء به تعبير ايشان هست. اما اين مطلب مهم است «و حقيقة الوجود ليست كلية ولا جزئية ولا عامة ولا خاصة» که اينها به مفهوم برميگردد. مفهوم وجود يا عام است يا خاص. يا مطلق است يا مقيد. يا جزئي است يا کلي. اينها احکام مفهوم وجود است. اما اينجا «وإن كانت» اسم کان حقيقة الوجود است. «و إن کانت مشتركة بين الموجودات» يعني يک حقيقت وحده است و لکن «و هذا عجيب» يک حقيقتي که مشترک است همه وجود، وجود الله سبحانه و تعالي تا وجود همه ممکنات شجر حجر ارض سماء عرش فرش همه موجودات ميفرمايد «و إن کانت مشترکة بين الموجودات و هذا عجيب لا يعرفه إلا الراسخون في العلم»[1] » اين عجيب بودنش در اين است که در عين حالي که حقيقت واحده است مشترک است بين همه موجودات.
ما در ماهيات حالت اشتراکي نداريم. در مفهوم ذهني داريم ولي در خارج به هر حال يا شجر است يا حجر است يا ارض است يا سماء است اينها که مشترک نيستند ولي در ارتباط با حقيقت وجود همه وجودات مشترکاند وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، وجود الله، وجود حادث، وجود قديم، همه وجودند. درماهيات ما اشتراکي نداريم به لحاظ مفهومي چرا و ماهوي چرا؛ اما به لحاظ خارج و مصداق ماهيتها باهم متباين هستند.
«مورد ديگر در نقل اختلاف» است که آن را ملاحظه ميفرماييد. وارد اشاره دوم ميشويم. اشاره دوم ناظر به اين است که ما آمديم و گفتيم که وجود اصيل است و ماهيت اعتباري است اگر گفتيم وجود اعتباري هست حقيقت وجود در خارج نيست آنچه که در ذهن هست مفهوم وجود است حقيقت وجود که به ذهن نميآيد. وقتي در ذهن هست وحدت و کثرت معنا ندارد کثرت تشکيکي کثرت تبايني معنا ندارد. اما اگر گفتيم که حقيقت وجود در خارج است وجود اصيل است، حالا که گفتيم وجود اصيل است اين سؤال پيش ميآيد که آيا وجود در خارج «علي نحو الوحدة» موجود است «أم لا»؟ اگر «علي نحو الوحدة» بود «علي نحو الوحدة المحضه» موجود است «أم لا»؟ اگر «علي نحو الوحدة المحضه» وجود داشت يعني واحد شخصي است. وجود واحد شخصي است و کثرت ندارد. اما اگر «علي نحو الوحدة المحضه وجود نداشت بلکه وجود واحدي بود که با کثرت آميخته است اين ميشود تشکيک. «أم لا» اگر نه «علي نحو الوحدة» نبود يا «علي نحو الوحدة الوجود و کثرة الموجود» هست يا «علي نحو التباين» است اين چهار پنج امر را الآن دارند به اشاره رد ميشوند. آقايان! خيلي ملاحظه بفرماييد سه چهار جا يا حتي بيشتر حضرت استاد اين را خوب خوب باز کردند گفتند اگر وجود اصيل است اين سؤال را بايد پاسخ بدهيم که وجود در خارج به چه نحوه وجود دارد؟ اين سؤال است وجود در خارج اصيل شد در ذهن نيست در خارج هست. اين وجود به چهگونه در خارج موجود است؟ «علي نحو الوحدة الشخصية» است يا «علي نحو الوحدة مع الکثرة» است يا «علي نحو التباين» است يا «علي نحو الوحدة الوجود و کثرة الموجود» و اينهاست. اين چهار پنج قول در مسئله هست بايد کاملاً آقايان ما حالا که رسيديم الحمدلله به دستهبندي و جمعبندي خوب ميتوانيم اين بحثها را کنار هم قرار بدهيم و به عنوان عصاره مباحث وجودي اينها را دريابيم. اين اشاره دوم به اين نظر دارد.
«دوم: صدرالمتألهين در مواردي از اسفار و شرح اصول كافي به ردّ پندار جاهلان از صوفيه ميپردازد، و ردّ آن به اين بيان است كه ذات اقدس اله» البته اين مطلبي که الآن فرمودند از خارج عرض نکردم اجازه بدهيد از خارج عرض بکنم بعداً وارد متن بشويم. يکي از مسائلي که در فضاي هستيشناسي مطرح است سخني است که جهله صوفيه ميگويند. جهله صوفيه مسئله وجود را آوردند در ذهن و گفتند اين مفهوم واجب الوجود است که واجب است در ذهن. حضرت آقا دارند اين مفهوم وجود را در ذهن تحليل ميکنند ميبينند که به چند صورت ميشود ديد. آقايان اينها خيلي مغتنم است خيلي ارزشمند است اين حرفها جمعبندي و عصاره گرفتن و امثال ذلک، محصول سالها رنج و زحمت است که به اين جا برسد اين را مغتنم بدانيم قدر بشناسيم اين مفهوم وجود به سه صورت ممکن است که در ذهن جلوه بکند. يا مراد از مفهوم وجود مفهوم جامع وجود است که ناظر به وجود به معناي جامع است يا به معناي مجموع است يا به معناي جميع. وقتي در ذهن رفت يکي از اين سه صورت را پيدا ميکند.
جامع طبعاً يک مفهوم عام است يک مفهوم شامل است مثل اينکه ميگوييم مفهوم الوجود، الإنسان. اين الانسان يک مفهوم جامعي و عامي است شامل همه انسانها ميشود اين را ميگويند مفهوم جامع که شامل است و اطلاق دارد همه معاني است. جميع ناظر به افراد است تک تک افراد است که ميگوييم جميع افراد، يعني همه افراد به صورت تک تک. مجموع هم باز يک امر ذهني است که در ذهن شکل ميگيرد که ناظر است به اينکه ما تک تک اين افراد را در کنار هم مجموعاً ميبينيم اين سه تا جلوه از مفهوم وجود جامع جميع مجموع اين هر سه اعتبارياند و در ذهن هستند. ميفرمايد که آقاي جهله صوفيه، شما که قائليد به اينکه مفهوم وجود واجب است مرادتان از اين مفهوم آيا مفهوم جامع وجود است يا مفهوم جميع وجود است يا مفهوم مجموع وجود است؟ اين هر سه اعتبارياند و امر اعتباري نميتواند حقيقت داشته باشد و واجب باشد، چون واجب به صورت شکل دوم منطقي است. واجب يک حقيقت عيني است، مفهوم وجود يک حقيقت ذهني است پس مفهوم وجود واجب نخواهد بو. کاملاً شکل منطقي دارد.
واجب يک حقيقت عيني است مفهوم وجود حالا چه جامع چه جميع چه مجموع يک امر اعتباري ذهني است. پس مفهوم وجود نميتواند واجب باشد. «صدرالمتألهين در مواردي از اسفار و شرح اصول كافي به ردّ پندار جاهلان از صوفيه ميپردازد، و ردّ آن به اين بيان است كه ذات اقدس اله منطبق بر جامع وجود»، يک «جميع» دو «و مجموع» سه «موجودات نمي تواند باشد» چطور؟ «زيرا مفهوم جامعِ وجود، امري ذهني است» يک «و ذهني بودن آن موجب سهولت ادراك آن براي نفس ميشود، و اگر مفهوم جامع هستي، واجب باشد لازم ميآيد كه واجب تعالي يك مفهوم ذهني شود و ذات اقدس او كه ﴿لا يحيطون به علماً﴾[2] ، هيچ علمي به آن احاطه پيدا نمي كند، محاط ذهن قرار گيرد» يک برهان ديگري الآن اينجا بيان شده است.
شما ميگوييد که مفهوم وجود مفهوم جامع وجود واجب است؟ اين مفهوم جامع وجود الآن در ذهن شما هست؟ پس ذهن شما شده محيط و اين مفهوم شده محاط. در حالي که واجب سبحانه و تعالي محاط واقع نميشود. اين خودش يک برهان است. واجب سبحانه و تعالي محاط واقع نميشود. وجود اگر مفهوم جامع باشد محاط واقع ميشود پس مفهوم وجود واجب نخواهد بشود ملاحظه بفرماييد: «و اگر مفهوم جامع هستي، واجب باشد لازم ميآيد كه واجب تعالي يك مفهوم ذهني شود» يک «و ذات اقدس او كه ﴿لا يحيطون به علماً﴾[3] ، هيچ علمي به آن احاطه پيدا نمي كند، محاط ذهن قرار گيرد» طبعاً لازمهاش اين است که واجب سبحانه و تعالي محاط باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله» و أشکال ديگر. اين راجع به اينکه اگر ما مفهوم وجود را به عنوان مفهوم جامع در نظر بگيريم.
اما مفهوم وجود را جميع در نظر بگيريم جميع يعني چه؟ «جميع يعني هر فرد از افراد وجود نيز واجب نيست» اگر ما گفتيم که واجب الوجود به لحاظ جميع واجب است اين که جهله صوفيه ميگويند. ميگويند جميع که به لحاظ افراد هر کدام واجب نيستند. پس بنابراين اين سخن آنها باطل است. «جميع يعني هر فرد از افراد وجود نيز واجب نيست، زيرا در اين صورت همهٴ موجودات به نحو كثرت بايد واجب باشند» «و التالي باطل فالمقدم مثله».
اما مجموع «مجموع موجودات جهان هستي نيز نمي تواند واجب باشد» چرا؟ «زيرا مجموع، يك مفهوم ذهني است» ميگوييم مجموع اين فرشها. مجموع اين انسانها. مجموع اين درختها. مجموع که در خارج وجود ندارد مجموع فقط در ذهن است. «و در خارج به غير از جميع شيء ديگري به نام مجموع، وجود ندارد» جميع يعني چه؟ يعني تک تک. اين درخت آن درخت آن درخت آن درخت تک تک اينها در خارج وجود دارند اما مجموع اينها فقط در ذهن است ما در خارج مجموع درختان نداريم. «و زدر خارج به غير از جميع شيء ديگري به نام مجموع، وجود ندارد. بلكه واجب تعالي واحد حقيقي و بسيط محض است كه از هستي او به وجود نامتناهي و از بساطت او به اينكه كل اشياء است و هيچكدام از آنها هم نيست تعبير ميشود، و چون حمل در اين دو قضيه متحدّ نيست، تناقض نخواهد بود».
پس ملاحظه بفرماييد آنچه که جهله صوفيه پنداشتهاند که مفهوم وجود واجب است اين سخن رأساً باطل شد چرا؟ چون اين مفهوم وجود يا مراد جامع است يا مراد جميع است يا مراد مجموع است و اين هر سه باطل است پس بنابراين سخن اين که واجب در ذهن به عنوان مفهوم وجود واجب است اين سخن باطل شد. اين هم فرمايش دوم و اشاره دوم. اينها را آقايان مغتنم است و قدر بشناسيد.
«سوم:» يک نکتهاي را دارند اشاره ميکنند خيلي به هر حال تحولات و تطوراتي که در حکمت پيش ميآيد بسيار شيرين و گواراست و اينکه آدم در ابتدا شايد نظر بدئي داشته باشد بدوي نه، بدئي. حاج آقا هم اصرار دارند بدوي بدو يعني بيابان. بدء يعني ابتدا که ابتدا ريشهاش از بدء است. يک نگاه بدئي داشته باشيم بعد نگاه مستأنف ما کامل است. يک سخني جناب حکيم سهروردي دارند که با کليت فرمايش ايشان سازگار نيست ايشان قائلاند به اينکه وجود يک امر اعتباري است و اصلاً وجود در خارج امکان ندارد اگر وجود بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند مستلزم محال است و هر چه که در تحققش در خارج مستلزم محال باشد وجود ندارد. اين سخن رسمي و اصلي است که جناب حکيم سهروردي در باب اعتباريت وجود و اصالت ماهيت بيان کردند.
اما در عين حال يک سخن ديگري از جناب حکيم سهروردي است که اين با آن سخن جور در نميآيد و در تهافت است و آن اين است که «النفس و مافوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» قائلاند از مقطع نفس تا مفارقات و مبدئات تا به واجب سبحانه و تعالي هر چه که هست «إنّيات محضه و وجودات صرفه». اين دو تا حرف باهم جور در نميآيد. شما ميگوييد که اگر وجود در خارج تحقق پيدا بکند مستلزم محال است چه فرقي ميکند بين وجود نفس و وجود عقل با وجود طبع؟ وجود طبع را محال ميدانيد ولي وجود نفس و مافوق نفس را ممکن ميدانيد بلکه اصلاً ميگوييد که إنّيت محضه است. اين دو تا سخن باهم جور در نميآيد و لذا در مواردي جناب صدر المتألهين تعجب ميکنند از اينگونه بيانها و ميفرمايند که اين يک تهافت آشکاري است که در بين کلمات جناب حکيم سهروردي وجود دارد.
اما حضرت استاد ميفرمايند که ما حمل بر تهافت نميکنيم بلکه حمل بر تطور ذهني ميکنيم. تطور ذهني. وقتي انسان ميآيد در مرحله بالاتر، اين وجود را شفافتر ميبيند و چنين قضاوتي ميکند اينجور نيست که تهافت باشد کما اينکه خود جناب صدر المتألهين هم در گذشته از اصالة الماهية دفاع ميکردند بعد اصالة الوجودي شدند. الآن اين را حاج آقا دفاع ميکند از جناب حکيم سهروردي. «سوم: در اقوالي كه پيرامون موجوديت اشياء گذشت، دو گفتار ششم و هشتم از شيخ اشراق نقل شد. گفتار ششم مبني بر اصالت ماهيت و اعتباري بودن وجود ميباشد و گفتار هشتم مبتني بر اصالت وجود در واجب و مجردات و عينيّت حقايق مجرّده با وجودات آنهاست، به گونه اي كه مجردات، اعم از نفس، عقل و واجب تعالي، فاقد ماهيت بوده و تنها موجودات مادّي با ماهيت همراه هستند».
پس اين دو گونه سخن گفتن است. آيا ايندو گونه سخن گفتن تهافت محسوب ميشود يا تطور؟ حضرت استاد به عنوان تطور ميبينند و جناب صدر المتألهين به عنوان تهافت. «صدرالمتألهين پيش از اين در بحث از اصالت وجود، تهافت اين دو گفتار در كلام شيخ اشراق را با اين عبارت بيان نمود: «وكذا ما أدّي إليه نظر الشيخ الإلهي في آخر التلويحات من أنّ النفس وما فوقها من المفارقات إنّيات صرفة و وجودات محضة» اينجاست که دارند تعجب ميکنند «و لست أدري» من نميتوانم بفهمم «كيف يَسَع له» که چگونه امکان دارد «مع ذلك نفي كون الوجود» با اينکه قائل است به اينکه نفس و ما فوقها إنيات محضه است «نفي کون الوجود أمراً واقعياً عينياً وهل هذا إلا تناقض في الكلام»[4] اما استاد ميفرمايد که «شايد نظر شيخ اشراق در آخر تلويحات كه به تجرد ماهوي نفس و مجرداتِ فوق آن نظر داده بر خلاف آنچه صدرالمتألهين اشاره و بلكه تصريح مينمايد تهافت و تناقض در كلام او نباشد بلكه نشان تفاوت و تغييري باشد كه در مبناي فلسفي او ايجاد شده است».
اين فرمايش حضرت استاد را بايد خيلي باعث يک وقت است که ميگوييم اين بزرگوار متهافت سخن گفته متناقض سخن گفته. دست به فلسفهاش نميشود زد. آنجا اينجور گفته. اما اگر براساس فرمايش حضرت استاد بخواهيم مسئله را حمل بکنيم کل فلسفهاش به هم ميريزد. چرا؟ چون ايشان همه اين ماهيات را برده در ذهن و مفاهيم را برده در ذهن براي وجوب ضرورت امکان همه اينهايي که ما معقولات ثاني فلسفي ميدانيم که عروض در ذهن و اتصاف در خارج است اصلاً ميگويند اتصاف در خارج وجود ندارد و يک نگاه ديگر است. کل معقولات ثاني عوض ميشود نگاهش به مسائل عوض ميشود فلسفه ايشان را بايد براساس اين تطور به گونه ديگري ساخت و اين نياز به يک بازسازي در حکمت اشراق اتفاق ميخواهد بيافتد. اين را اگر چنين نظري از حضرت استاد درست بدانيم که بگوييم اين تطور است نه تهافت، لازمهاش اين است که بياييم و براساس اين پايهريزي کنيم مرحوم حکيم سهروردي مثل حکيم صدر المتألهين قائل به اصالت وجود است. اينجوري ميشود، چون ايشان ميگويد که در نفس و مافوقها إنّيات محضه. بعد هم آقا ميفرمايد که اين تطور فکري است اين تطور فکري يعني اينکه در حوزه مسائل گذشته هم که وجود اين هم بايد بشود اصيل. اين ميشود حکمت متعاليه به يک معنايي. وجود اصيل مشود. وقتي وجود اصيل شد مسائل يا برميگردد به مشاء که تباين است يا برميگردد به تشکيک که حکمت متعاليه بازسازي بشود حکمت و درست نيست. چون يک حرف که آدم ميزند بايد تا آخرش بايستد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ميفرمايند که وقتي رسيد به مسئله نفس اين را فهميدند وقتي فهميدند يعني وجود اصيل است. يعني تطور است به معناي اينکه آنچه ما در گذشته ميگفتيم اين نبود که وجود اصيل نباشد امر اعتباري باشد. نه، الآن وجود اصيل است.
پرسش: گفتند نفس و مافوقها، نگفتند که وجود اصيل است. ... يک تفاوتي بين ماده و فراماده ظاهراً مرحوم سهروردي قائل شدند.
پاسخ: نه، سخن اين است که استدلال و دليل عقلي تخصصيبردار نيست. دليل عقلي اين است که وجود اگر در خارج بخواهد تحقق پيدا بکند مستلزم حال است. اگر اين سخن هست چه فرقي بين وجود نفس و وجود طبع دارد؟
پرسش: شايد جناب سهروردي ... بين ماده و غير ماده فرق قائلاند ... در فضاي ماده ماهيت اصيل است ولي از ماده که خارج ميشويم ...
پاسخ: ببينيد «عقلية الأحکام لا يخصص» دليل عقلي ما چيست؟ وجود اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند مستلزم محال است اين وجود مگر فرقي بين وجود عقل و وجود نفس و وجود طبع است؟ نيست. اگر اينجا هست پس فرمايش حاج آقا درست در ميآيد که اين تطور است اگر تطور است چرا ميگوييد تطور است؟ براي اينکه ايشان اگر بخواهد ببينيد مرحوم صدر المتألهين تعجب ميکند بعد ميگويد تهافت و تناقض است. تناقض يعني چه؟ يعني شما آنجا گفتيد وجود امر اعتباري است تحقق ندارد، اينجا ميگوييد تحقق دارد اين ميشود تناقض. ما براي اينکه از اين تناقض دست برداريم بگوييم تناقض نيست ميگوييم تطور است. تطور است يعني چه؟ يعني ايشان قبلاً معتقد بود که وجود تحقق ندارد الآن معتقد است که وجود تحقق دارد. حالا که وجود تحقق دارد قبلي هم تحقق دارد در ماده و غير ماده ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: در همه شد. وجود اصيل شد. ببينيد وجود ميشود اصيل، چرا؟ چون اگر ما به اين قائل نباشيم آن برهان عقلي قبلي ما از دست ميرود. «عقلية الأحکام لا يخصص» نميتوانيم بگوييم وجود در نفس تحقق دارد اصيل است و ماهيت اعتباري است.
پرسش: با اين فرض هم باز صرفاً تحقق وجود ثابت ميشود ولي اصالت وجود و اعتباريت ماهيت نه. ممکن اصالة مّايي باشد يعني اين بيان ايشان ربطي به اصالة مّايي نيست.
پاسخ: چرا! وقتي «إنّيات محضة» شد «وجودات صرفة» شد يعني وجود است. ماهيت رفت در ذهن. «إنّيات محضة و وجودات صرفة» ما ماهيت نداريم. ماهيت به ذهن ميرود.
«سوم: شيخ اشراق در برخي از موارد، خود به تغيير در مباني خويش اشاره ميكند» اينکه حاج آقا ميخواهد مؤيد بياورد براي خودش ميفرمايد که «شيخ اشراق در برخي از موارد، خود به تغيير در مباني خويش اشاره ميكند؛ مانند بعضي از مسائل كه مبناي پيشين خود را موافق با حكمت رائج مشاء ميخواند. صدرالمتألهين نيز در مسألهٴ علم و يا در مسألهٴ جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح، تطور انديشهٴ خود از حكمت رائج را گوشزد مينمايد».