1403/09/07
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
در پايان فصل بيست و دوم عنوان «نقاوة عرشية» پيرامون احکام وجد از يک منظر شهودي و عرفاني است گرچه بسياري از اين احکام را در نگرشهاي فلسفي و حِکمي ما ملاحظه کرديم اما به لحاظ دقت و عمقي که اين احکام دارد نشان از آن است که از مباحث عرفاني الهام گرفته شده است و کاملاً هم اين عبارتها را حضرت استاد در شرح و توضيح اين متن آوردهاند. در باب وجود مسئله بسيار عميق است و در عين حال چون بسياري از مسائل بلکه همه مسائل به نوعي در هستي و وجود بايد شناخته بشود لذا احکام وجود را بايد بهتر شناخت. يک وقت ميگوييم مثلاً وجود مفهومش مشترک معنوي است و «علي نحو التشکيک» است نه «علي نحو التواطئ» يا مثلاً اينگونه از مسائل. اينها حيث فلسفي دارد و بحثها در مباحث فلسفي هم آمده؛ اما اينکه وجود همه کمالات را با خودش بالوجود و بالذات دارد اين از بحثهايي است که از عرفان آدم الهام ميگيرد و مباحث را انصافاً با يک لطافت بيشتري بايد اينجا دنبال کرد فقط بحث نگرشهاي تحصيلي و برهاني نيست بلکه نگرشهاي ذوقي هم در اين رابطه خيلي نقشآفرين است که انسان بتواند بيابد.
حالا إنشاءالله اين را حضرت استاد(دام ظله) هم بحثها را خوب بيان فرمودند و شرح خيلي مفصلي دادند و عباراتي که از جناب قيصري در اين رابطه آمده را خود عبارتها را آوردند و آن عبارتها را هم شرح کردند و اينجا هم بيان فرمودند که اي کاش جناب صدر المتألهين عبارتها را تقطيع نميکرد اگر تقطيع نميشد روشنتر بيان ميشد که حتماً دوستان إنشاءالله قدر بدانيم همهمان و اين احکام را از اين منظر بنگريم که اينجا واقعاً اين «نقاوة عرشية» يک عنوان و يک تيتر نيست به حق يک نوع نگرش از بالا نسبت به هستي است و نگرش شهودي است.
به برخي از احکام رسيديم و الحمدلله بحث تمام شد و تتمهاي از حکم قبلي هست که اين را باهم بخوانيم. ميفرمايد که در همين صفحه 317 «و الكلُّ مستهلكة في أحديّة الوجود» يعني تمام کمالات نه تنها خود هستي، او هستي هست همه کمالات هم به هستي برميگردد مستهلک است. اين مستهلک است يعني در حقيقت همه به عين ذات موجودند نه اينکه اين اوصافي باشد که زائد بر ذات باشد نه! همه اينها در احديت حق سبحانه و تعالي مستهلکاند ما همين عنواني که ميگوييم «قل هو الله احد» احد غير از واحد است خيلي تفاوت است بين واحد و احد. واحد ناظر به تعينات و اسماي حسناي الهي است اما احديت ناظر به اين است که آن ذات همه اينها را بالذات داراست و همه آن اوصاف کمالي که در واحديت مشاهده ميفرماييد در احديت «علي نحو الاستهلاک و الاندماج» وجود دارد.
«و الكلُّ مستهلكة في أحديّة الوجود الحقّ الإلهي مضمحلّة» اين مضمحله يعني اضمحلال يعني تعيناتشان شکسته است و ديگر در آنجا عليمٌ قديرٌ حي مريدٌ اينها هم نيست اين تعينات و اين مفاهيم آنجا شکسته، هر چه هست مصداق است و هستي صرف و بسيط است. «في قهر الأوّل» قهر اول به لحاظ مقام ذات است و قهر ثاني به لحاظ مقام فعل. که وقتي ميگوييم که «لمن الملک اليوم لله الواحد القهار» آنجا قهاريت به لحاظ مُلک است به لحاظ مقام فعل است اينجا به لحاظ مقام ذات است که مقام ذات همه تعينات ذاتيه را هم در مينوردد و فقط يک حقيقت است و لاغير. «مضمحلّة في قهر الأوّل و جلاله و كبريائه كما سيأتي» يعني في جلاله في قهر الأوّل و في جلاله و کبريائه کما سيأتي برهانه، فهو الواجب الوجود الحقّ سبحانه و تعالي» شايد در حکمت کلمهاي بالاتر از واجب نباشد همانطوري که در معارف وحياني ما هم کلمهاي بالاتر از صمد نيست. کلمه «الله الصمد» ما اگر بخواهيم معادلسازي بکنيم گرچه واجب هرگز معادل صمد نيست اما ميآيد تا آن را تعريف بکند.
واجب در حقيقت مخصوصاً واجبي که «واجب الوجود من جميع الجهات» است همه اوصاف کمالي بالضرورة الأزلية براي ذات حق سبحانه و تعالي بالذات ثابت است اين معناي واجب خيلي عميقتر از آن چيزي است که ما در تقسيمات وجود ميگوييم «إما ممکن أو واجب» ممکن يعني موجودي که هستياش از آنِ خودش نيست واجب آن موجودي است که هستياش از آن خودش است. اين حرف يک نگرش ابتدايي است. اين واجبي که الآن ايشان تعريف ميکنند آن واجب، واجب حقيقي است که همه کمالات را بالذات «علي نحو الضرورة الأزلية» داراست اين همان صمديت را دارد افاده ميکند. «و هو الواجب الوجود الحق» سبحانه و تعالي. اين واجب الوجود چه ويژگيهايي دارد؟ «الثابت بذاته» يعني اين حقيقتي است که بالذات ثابت است يعني هستياش از غير نيست و بوده است و هست و هست و خواهد بود. ثابت است ازلي است ابدي است سرمدي است و امثال ذلک. يک سلسله عناويني است که الفاظي است که واقعاً بار فانيشان خيلي غني است ولي وقتي در فلسفه بيان ميشود در حقيقت با زبان فلسفه بايد بخوانيم با زبان فلسفه مثلاً بالذات و بالعرض خيلي فرق ميکند. «الضرورة الأزلية» با الضرورة الذاتية خيلي تفاوت دارد. ما چنين اصطلاحي ضرورت ازلي و ضرورت ذاتي در منابع وحيانيمان نداريم. از آن طرف جلال داريم کبريايي داريم صمديت و سرمديت داريم اينها عناويني است که در منابع وحياني شريف ما وجود دارد.
ما اگر بخواهيم آنها را معادلسازي بکنيم که ايشان هم دارد همين کار را ميکند که در فلسفه بخواهيم از آن حقائق بهره ببريم اين الفاظ گواهاند بر اين معنا. «الثابت بذاته، المثبت لغيره، الموصوف بالأسماء الإلهيّة» همه اينها تبيين عنوان واجب الوجود است. «المنعوت بالنعوت الربّانية، المدعو بلسان الأنبياء و الأولياء الهادي خلقه إلي ذاته أخبر بلسانهم إنّه بهويته مع كلّ شيء لا بمداخلة و مزاولة، و بحقيقته غير كلّ شيء لا بمزايلة» اينها حرفهايي که بدون حرفهاي وحياني مثل بيانات علي بن ابيطالب براي هيچ عارفي به اين راحتي حل نميشود. ما دو تا مطلب را بايد کاملاً بيابيم اين دوگانه ذات و فعل را بايد در نظام هستي ببينيم.
اين را دارند اينجور تشريح ميکنند حالا اگر بتوانيم لااقل آنچه را که بيان فرمودند ما تا يک حدي جلو ببريم. ببينيد يک مطلب که خدا سلامت بدارد حاج آقا را، خدا حفظ کند، خيلي اين مسئله را الحمدلله در فضاي حوزه باز کردند تبيين کردند و اينکه ميفرمايند مقام ذات و مقام اوصاف ذاتيه محدوده ممنوعه است اين خيلي حرف شريفي است خيلي بايد قدر بدانيم اينجوري حرف زدن اينجور تبيين کردن خيلي شريف است کسي فکر نکند که ذات الهي حقيقت الهي آن محدوده اوصاف ذاتيه اينها در دسترس است الآن اين عبارت خود جناب قيصري را بخواهيد بخوانيم همينجا، صفحه 430 را ملاحظه بفرماييد آقايان! صفحه 530 همين جا ايشان داند شرح فصوص جناب قيصري صفحه هفت «و حقيقته غير معلومة ما سواه و ليست عبارة عن الکون و لا عن الحصول و التحقق و الثبوت» اين يک جمله خيلي شريف است. خيليها ميگويند بگويند که عرفان مثلاً باور دارند که معاذالله حقيقت واجبي در موجودات هست در ممکنات هست ذات الهي در ممکنات راه دارد. اصلاً ايشان ميفرمايد که «حقيقته غير معلومة» نسبت به ماسوا. هر چه که ماسوا باشد ولو عاليترين مرتبه وجود باشد همه و همه دون آن هستند که آن حقيقت لايتناها را بتوانند فهم کنند و اين حرفها. «و حقيقته غير معلوم لما سواه» اين تصريح يکي از معروفترين عارفان عرصه معرفت توحيدي است. اين را حتماً نگاه کنيد اين شرح فصوص قيصري صفحه هفت که اين را هم حاج آقا ملاحظه فرموديد که آوردند. برميگرديم به کار خودمان.
پرسش: ...
پاسخ: در حالي که ما يک لابشرط مقسمي داريم يک لابشرط قسمي. لابشرط مقسمي احدي در آنجا راه ندارد. اما لابشرط قسمي که اطلاق دارد و از او به فيض منبسط ياد ميکنيم. اين البته در دسترس است اين قابل درک است.
پرسش: در «نقاوة عرشية» فرمودند که ... باز اينجا مرحوم قيصري فرمودند نه تحصلي و نه ظهوري. اين چگونه باهم جمع ميشود؟ ... در «نقاوة عرشية» فرمودند «ليس ... تحصل و ... يعني فقط تحصل است و ظهور است و فعليت. باز مرحوم قيصري فرمودند هيچ کدام از اينها نيست.
پاسخ: چرا! آن فهمش است. ما هم ميگوييم محض تحصل است محض فعليت است اما محض فعليت را ميفهميم؟ سخن در معرفت نسبت به اوست. بله محض التحصل محض الفعلية است الآن شما ميفرماييد حق سبحانه و تعالي نامتناهي است، اما معنايش اين است که ما نامتناهي را ميفهميم؟ نه. همين است. ما نامتناهي مفهومي را ميفهميم نامتناهي مفهومي غير از متناهي مفهومي است اين را ميفهميم. ولي نامتناهي مصداقي قابل فهم نيست.
پرسش: يعني مرحوم قيصري اشاره به همان بحث جمله اوّلشان که ...
پاسخ: بله، اين اوّلي که در حقيقت تحصل و فعليت است اين را همه ميگويند هم عارف ميگويد هم حکيم ميگويد. ولي سخن اين است که آيا تحصل و فعليت قابل فهم است؟ ببينيد اين شجر تحصل دارد اين حجر هم فعليت دارد. هم تحصل دارند هم فعليت، هر دويشان را ميفهميم. چرا؟ چون تحصل و فعليت در اينها محدود است. ولي در واجب سبحانه و تعالي تحصل نامحدود است. فعليت نامحدود است معلوم براي احدي نيست.
پرسش: لابشرط قسمي و مقسمي کامل نشد!
پاسخ: بله، لابشرط مقسمي اين است که حتي اطلاق هم در او وجود ندارد قيدش نيست. آن در دسترس نيست. اما لابشرط سمي که بشرط اطلاق است و از آن به فيض مقدس يا فيض منبسط ياد ميکنيم اين در دسترس است و قابل فهم است. الآن دارند اين را ميگويند که ما يک لابشرط مقسمي داريم يک لابشرط قسمي. خلط کنيد و اين دو گانه را هميشه حفظ کنيد. آن اوّلي نه قابل فهم است و نه تحققش براي ما که بتوانيم بيابيم اينجوري نيست.
پرسش: لابشرط مقسمي.
پاسخ: لا بشرط مقسمي «لا قوس الفتن، لا يدرکه بُعد الهمم و لا يناله قوس الفتن» نه عارف ميتواند به او برسد نه حکيم ميتواند به او برسد «لا يدرکه بعد الهمم و لا يناله قوس الفتن» اين مال چيست؟ اين مال لابشرط مقسمي است. اما لابشرط قسمي که فيض مقدس است فيض منبسط است اين بشرط اطلاق است و کل ماسوي الله در آن يک دفعه ديده ميشود اين قابل فهم است. اينجا الآن دارند اين هر دو را مطرح ميکنند ملاحظه بفرماييد.
«المدعو بلسان الأنبياء و الأولياء الهادي خلقه إلي ذاته أخبر بلسانهم إنّه بهويته» يعني خداي عالم خبر داده است به زبان انبياء چه چيزي را؟ که واجب سبحانه و تعالي «بهويته مع كلّ شيء لا بمداخلة ومزاولة» «هو معکم أينما کنتم» اما اين «هو معکم» ناظر به اين نيست که آن حقيقت اصليه و ذاتيه حق سبحانه و تعالي با شماست. «هو معکم» اما به چه؟ به اينکه ديگه مداخله و مزاوله ذات نيست. آنکه با شما هست و در حضور شما حضور دارد ناظر به فيض اوست.
پرسش: ... حلول نکرده؟
پاسخ: حلول نيست اتحاد نيست هر جوري که اينها بخواهد باشد.
پرسش: ...
پاسخ: الآن ميگويند. «انّه بهويته مع کل شيء لا بمداخلة و مزاولة» مزاوله يعني از آن کنده شدني نيست جدا شدني از او نيست در عين حالي که در او هست. اين فيض حق سبحانه و تعالي در همه اشياء هست و از آنها هم کَنده شدني نيست زوالپذير نيست «و بحقيقته غير كلّ شيء لا بمزايلة» اگر ذاتش را بخواهي ملاحظه کنيد در هيچ چيزي نيست. «بحقيقته غير کل شيء» هيچگونه مداخلهاي مزاولهاي اصلاً اين حکم مداخله و مزاوله مال فعل است مال فيض است نه مال ذات. ذات نه به حکم مداخله در او هست نه حکم مزاوله است. اين «هو معکم» حاج آقا همين قاعده سه تا «زيدٌ هو ناطقٌ، زيدٌ هو عالمٌ، زيدٌ هو عالمٌ» را هم شرح دارند حتماً ملاحظه بفرماييد. ببينيد يک وقت ميگوييد «زيد هو ناطقٌ» يک قاعده کلي است موضوع و محمول بايد متحد باشد مدار اتحاد را محمول تعيين ميکند. پس اولاً بايد متحد باشند موضوع و محمول اگر متحد نباشند که نميتوانيم محمول را بر موضوع حمل کنيم.
مدار و محور اتحاد را محمول تعيينکننده است. «زيد هو ناطقٌ» مدار اتحاد در ذات است که ناطق ذاتي است. «زيد هو عالمٌ» مدار اتحاد علم است که وصف است. «زيد هو قائمٌ» مدار اتحاد فعل است که بيرون از ذات است. ما سه تا قضيه داريم در همه موضوع واحد، «هو» هم به موضوع برميگردد اما محمولها فرق ميکنند. ذات وصف فعل. وقتي ميگويد «هو معکم» «هو» نه يعني ذات. «هو» نه يعني اوصاف. آنکه با شما هست يعني مقام فعل و فيض او. پس «هو» به خدا برميگردد اما به لحاظ مقام فعل. آن جايي هم که ميگوييم «الله عليمٌ» آنجا هم به خدا برميگردد «هو العليم الجبا» همه اينها به خدا برميگردد اما هر کدام از اينها تعيينکنندهاند که به کدام بخش از هستي واجب برگردد.
«و إيجاده للأشياء اختفاؤه[1] فيها مع إظهاره إيّاها» نگاه کنيد نگرش چون عرفاني است ايجاد و اعدام در فلسفه به وجود و عدم برميگردد و در عرفان به ظهور و خفاء برميگرددو همه اينها هستند اما يک وقت مخفياند يک وقت آشکارند. آن وقتي که مخفياند إعدام الهي و آن وقتي که مشهورند و آشکارند به ايجاد الهي ميگويند. لذا ايشان تعبير دارند که اصلاً ما وجود و عدم نداريم ايجاد و اعدام نداريم. اگر شده در هستي حق سبحانه و تعالي هستي منحصر باشد ايجاد چه؟ همه چيز در خداست. او يک وقت اظهار ميکند يک وقت اظهار نميکند «يميت و يحيي، يخلق و لا يخلق، يرزق و لا يرزق، يشفي و لا يشفي» همين. ما ديگه چيزي به عنوان ايجاد و اعدام نداريم. لذا از منظر عرفان، هستي الآن دارند اين نگرش عرفاني است هستي دارد به ظهور برميگردد عدم دارد به خفاء برميگردد. ما چيزي معدوم نداريم چيزي موجود است. اگر معدوم است يعني مخفي است. اگر موجود است يعني آشکار است و امثال ذلک.
پرسش: ...
پاسخ: عدم يعني خفاء. وجود هم يعني ظهور. ملاحظه کنيد «و ايجاد الواجب للأشياء» ايجادش يعني چه «اختفاؤه فيها مع اظهاره اياها» يعني مخفي کرده در خودش در عين حال او را اظهار کرده. مخفي کرده يعني چه؟ يعني «بسيط الحقيقة کل الأشياء» همه اشياء در او هستند اما «و ليس بشيء منها». «بسيط الحقيقة کل الأشياء و ليس بشيء منها» يعني تعيني ندارند همه آنجا هستند حق سبحانه و تعالي با اظهارش به آنها تعين ميبخشد. «مع اظهاره اياه و إعدامه لها في القيامة الكبري» در عالم دنيا يک جور ظهور و خفايي است در آنجا هم يک ظهور و خفاي ديگري است قيامت کبري نه يعني، يعني آنچه که در حقيقت «لله الواحد القهار» همه مخفياند. «لمن الملک اليوم لله» همه مخفي هستند اينجا اعدام است. چيزي که از بين نميرود همه را که اعدام نميداند خدا يعالم. همه اينها تعيناتشان ميشکند. شجر و حجر و ارض و سماء فلک و ملک و عرش و فرش، همه اينها تعيناتشان ميشکند و اعدام ميشوند يعني مخفي ميشوند. «ظهوره بوحدته و قهره إيّاها بإزالة تعيناتها» ظهور اينها ظهور واجب سبحانه و تعالي به وحدت شاست که خداي عالم سبحانه و تعالي در مقام وحدت به گونهاي است که همه آنچه را که در آن وجود دارد به يک نحو و يک وجود موجود است. اما «و قهره اياها» يعني قهر واجب سبحانه و تعالي نسبت به اشياء. منظور از قهر يعني چه؟ «بإزالة تعيناتها» اشياء «و سماتها» نشانيها. اينکه «إن هي الا اسماء سمّيتوها أنتم و آباؤکم» اين را شما ميگوييد درخت شما ميگوييد آسمان شما ميگوييد زمين، اينها که درخت و آسمان و زمين نيستند. اينها را جمعش بکني همه و همه ميشوند حق سبحانه و تعالي که در وجودش اين کمالات هست.
«و قهره اياها» قهر حق سبحانه و تعالي که «لله الواحد القهار» «بإزالة» تعينات اينهاست «و سماتها» يعني علامتهايشان را ميشکند «و جعلها متلاشية» همه اين اشياء را لاشيء ميکند متلاشي از همان لاشيء است. اينها را نابود ميکند اين همان اعدام است «كما قال: ﴿لمن الملك اليوم لله الواحد القهّار﴾ و﴿كلُّ شيءٍ هالك إلّا وجهه﴾» فرمودند «اعدامه لها في القيامة الکبري» اين «و في» القيامة «الصغري تحوّله من عالم الشهادة إلي عالم الغيب» ما الآن در عالم شهادت زندگي ميکنيم. خداي عالم اين عالم شهادت جمع ميکند به عالم غيب ميبرد. غيب و شهادت همان ايجاد و اعدام است همان اظهار و اخفا است. اين در اينجاست. حالا در قيامت کبري آن اسم حق سبحانه و تعالي با اسم قهاريت ماسوي الله ديگه هيچ چيزي نيستند فقط او هست و لذا وقتي ميگويد «لمن الملک اليوم» احدي نيست جواب بدهد خودش ميگويد «لله الواحد القهار».
«و في الصغري تحوّله من عالم الشهادة إلي عالم الغيب» تحول وجود و تعينات هستي «فكما أنّ وجود التعيّنات الخلقية إنّما هو بالتجليات الإلهيّة في مراتب الكثرة، كذلك زوالها بالتجليات الذاتية في مراتب الوحدة».
پرسش: قيامت صغري کي است؟
پاسخ: قيامت صغري آن وقتي که نفخه صور بشود. نفخ صور بشود قيامت صغري اتفاق ميافتد.
پرسش: ...آن قيامت کبري است.
پاسخ: نه، قيامت کبري قيامتي است که اين کبراي کلامي نيست کبراي فلسفي و عرفاني است. «لله الواحد القهار» آن ميشود قيامت کبري. اين اصطلاح اصطلاح کلامي و قرآني نگيريد اين اصطلاح اصطلاح عرفاني است.
پرسش: اين ظهور و خفا در عرصه هستي است ...
پاسخ: نه، هستي ندارم.
پرسش: ... وقتي در صقع واجب اندماج پيدا ميشود ديگه ظهور ندارد ... اما عدم نيست ما وقتي از عدم حرف ميزنيم پس از چه داريم ميگوييم؟
پاسخ: اگر نگرش عرفاني داشته باشيم آنکه شما اول ميگوييد، آن عدم و اينها نداريم. اما نگرش فلسفي ما وجود و عدم را ميپذيرد.
پرسش: عارف ميگويد وراي هستي و وراي واجب اصلاً هيچ چيزي نيست.
پاسخ: بله ظهورش است فقط ظهور او است. او وجود را ظهور ميبيند حکيم هم ظهور را وجود ميبيند اين با زبان خودش حرف ميزند او هم با زبان خودش حرف ميزند.
پرسش: قيامت صغري و کبري به لحاظ زماني يکي است؟
پاسخ: نه، قيامت کبري ناظر به باطن است. قيامت صغري ناظر به ظاهر است. «و في الصغري تحوّله من عالم الشهادة إلي عالم الغيب» در قيامت صغري ميبينيم که موجودات از عالم شهادت به عالم غيب متحول ميشوند. چگونه ميشود؟ «فكما أنّ وجود التعيّنات الخلقية إنّما هو بالتجليات الإلهيّة في مراتب الكثرة، كذلك زوالها» ببينيد ميفرمايند که تجلي ميکند تجلي جمع ميشود. تجلي که ميکند ميشود عالم شهادت، تعينات تحقق پيدا ميکند. الآن خداي عالم تجلي کرده قرآن شکل گرفته. «الحمد المتجلي لخلقه بخلقه» يعني اين تجلي کرده خلقيات يافت شدند تعينات هم به تبعش شکل پيدا کرده است مثلاً شده زمين و آسمان و خورشيد و ماه و امثال ذلک. حالا اين تجلي را جمعش ميکند. اين تجلي که جمع بشود چه ميشود؟ اينها همهشان تعيناتشان ميشکند.
«فكما أنّ وجود التعيّنات الخلقية إنّما هو بالتجليات الإلهيّة في مراتب الكثرة» که اينها ناظر به مقام فعل است «كذلك زوالها» اين تعينات «بالتجليات الذاتية في مراتب الوحدة» آن مراتب کثرت آن مراتب وحدت، همه اينها را کنار هم بگذاريد. در مراتب کثرت تعينات ظهور پيدا ميکند در مراتب وحدت تعينات جمع ميشوند. اين ميشود جلال آن ميشود جمال. «کذلک زوالها بالتجليات الذاتية في مراتب الوحدة. فالماهيّات صور كمالاته و مظاهر أسمائه و صفاته، ظهرت أوّلاً في العلم ثمّ في العين» ميفرمايد که آنچه را که شما الآن در خارج و عين ميبينيد مرتبه به مراتب قويتر و شديدترش به صورت هستي و عين در علم واجب است.
اين حاج آقا را خدا سلامتشان بدارد واقعاً يک بحث بسيار مسئلهداري را تحت عنوان فرق بين علم و وجود ذهني؛ علم امر وجودي است امر خارجي است جايش در ذهن است. خيلي حضرت استاد در اين رابطه تلاش کردند. در جلد سوم اسفار بحث علم ده جلد شرح شده است. جلد سوم اسفار ده جلد شده است. خيلي فرق بين علم و وجود ذهني؛ لذا فرمودند مرحوم صدر المتألهين بحث وجود ذهني را در جلد اول اسفار آوردند بحث علم را در جلد سوم آوردند. چرا که علم يک حقيقت عيني خارجي است جايش در ذهن است. جايش در نفس است، ذهن نه. جايش در نفس است. آن يک امر ظلي است از وجود ذهني ما چيزي جز وجود ظلي نميفهميم. يک سايه است حاکي است وجود ذهني. اما وجود علمي اصل است علم اصل است براي عين. آن خطابي که خداي عالم به خودش ميکند ميگويد که عالم را ايجاد کن «إنّما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له کن» اين «له» ضميرش به چه برميگردد؟ به آن شيء علمي که در ذات حق سبحانه و تعالي وجود دارد و آن به مراتب قويتر است.
ايشان الآن ميفرمايد که علم مبدأ عين است علم است که عين را ايجاد ميکند. ببينيد الآن آقاي مهندس که وقتي ميخواهد ساختماني را در خارج بسازد اول يک ذهنيتي دارد يک معماري دارد مثلاً بيمارستاني را درمانگاهي را کتابخانهاي را تصوير ميکند ميسازد اين نفس اگر قوي باشد همان چيزي که در وجود خودش ساخته به آن ميگويد «کن»، «يکن» ميشود. همان بيمارستان ساخته ميشود مصالح نميخواهد. اينجاست. اگر نفس قوي شد اين نفس مهندس در حد ضعيفي است تصوير ميسازد صورتش را دارد. صورت بِناء را دارد بيمارستان و درمانگاه را دارد. اما «العارف يخلق بهمته» که خيليها ميگويند. ميگويند اگر اين نفس قوي بود لازم نبود که کارگر بيايد مصالح بيايد فلان کند. همان که در قيامت براي مقربين و امثال ذلک اينجوري است «يفجّرونها تفجيرا» اين «يفجّرونها تفجيرا» يک نمونه است همينجا ميگويند چشم باش، چشمه ميشود. همين جا ميجوشانند. اينجا هم اگر نفس قوي بود با اشاره است و با مقام «کن» اصطلاحاً است که خداي عالم مقام «کن» را به انسان داده ميدهد. مقام «کن» را در بهشت براي بهشتيها براي عمده بهشتيها مقام «کن» هست مقام «کن» يعني چه؟ يعني هر چه تو ميخواهي اشتها داري ميل داري بخوري بروي و بيايي سفر کني هر کجا و پيش هر کسي با مقام «کن» است با اراده انجام ميشود. «کن» يعني مقام اراده انجام ميشود.
«فالماهيّات صور كمالاته و مظاهر أسمائه» اينها مظاهرند اينها صورت مرآتياند «و صفاته، ظهرت أوّلاً» اين ماهيات «في العلم ثمّ في العين» اول اينها در علم تحقق دارند ماهيت حالا اين ماهيت وقتي در علم تحقق پيدا کرد يعني وجود علمي پيدا ميکند در نفس. «و كثرة الأسماء و تعدّد الصفات و تفصيلها غير قادحة في وحدته الحقيقة و كمالاته السرمديّة» ممکن است اينجا کسي بگويد اين همه از ماهيات آنجا وجود دارند؟ ميگويند که نحوه وجود را شما بايد بررسي کنيد. نحوه وجود «علي نحو البساطه» است. اينها کثرتش آنجا موجب اخلال نميشود. اينجا انبار نيست معاذالله فکر کنيم همه چيز اينجا ريخته شده بايد برويم جدا بکنيم و تفکيک بکنيم. نه، اين حرفها نيست. اينها «علي نحو البساطة و الوحدة و الجمعية و الألفة» آنجا وجود دارد. «و کثرة الأسماء و تعدد الصفات و تفصيلها» صفات اينها «غير قادحة» کثرت آنجا آسيب نميزند چرا؟ چون وحدتش حقيقي است. تصورش البته کار آساني نيست «و کمالاته السرمدية كما سيجيء بيانه إن شاء الله تعالي».
ما هنوز دو سه جلسه داريم در ارتباط با اينکه إنشاءالله بحثها را به صورت اين اشارات فصل بيست و دوم که جمعبندي مباحث وجودي است را إنشاءالله باهم خواهيم خواند. حالا بعدش ببينيم که آن جلد بعدي را بايد چکار بکنيم؟