1403/09/06
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
مباحث وجودشناسي که هم موضوع فلسفه است و هم امهات مباحث با آن هست به بخش فصل بيست و دوم رسيد و جناب صدر المتألهين در اين بخش تمام کلام را و همه سخن را دارند بيان ميکنند. به عنوان «نقاوة عرشية» نکات بسيار روشني را در باب هستيشناسي و وجود مطرح ميکنند و لکن همانطوري که ملاحظه فرموديد از منظرهاي سهگانه بايد به وجود نگريسته بشود هم منظر مفهوم وجود، هم مصداق وجود و هم نحوه چيدمان و تحقق آن در خارج که با ماهيت چگونه وجود همراه است. در اين نقاوت عرشيه بعد از اينکه مباحث عمده وجود و ماهيت گذشت احکام وجود را اعم از احکام ثبوتي و سلبي را دارند بيان ميکنند و به هر سه حوزه هم نظر دارند هم حوزه مفهوم وجود هم حوزه مصداق و هم حوزه نحوه باهم بودن وجود و ماهيت است.
به برخي از احکامي که تحت عنوان «نقاوة عرشية» براي شفافسازي از يک منظر برتر دارند بيان ميکنند پرداخته شد و بخشي مانده که امروز ميخوانيم. مفهوم وجود اعم الأشياء است به اين معنا که هيچ چيزي شيء بر او اطلاق نميشود مگر اينکه وجود بر او اطلاق ميشود. هر چيزي که بر او شيء اطلاق ميشود وجود هم بر او اطلاق ميشود. به گونهاي نيست که ما يک امري داشته باشيم که خارج از قلمرو مفهوم وجود باشد چه در ذهن باشد چه در خارج. در هر نشأهاي از نشئات باشد در هر مرحلهاي از مراحل هستي باشد مفهوم وجود بر آن صادق است لذا مفهوم وجود اعم الأشياء است در عين حالي که به لحاظ مصداقي هم باز اظهر الموجودات است اعمّ الموجودات است مفهوم وجود به لحاظ شمولش و به لحاظ مصداق هم روشنترين امر همان هستي و وجود است. کسي ترديد نميکند اگر در ارتباط با اصل تحقق و وجود کسي بخواهد ترديد بکند اين وارد سفسطه ميشود و مغالطه است.
بنابراين همانطوري که مفهوم وجود اعرف الأشياء و اعم الاشياء است مصداق وجود هم اظهر الأشياء است اين هم يکي از احکام ديگر است. ما در ارتباط با اينکه شجر هست حجر هست ارض هست سماء هست ممکن است که ترديد بکنيم شايد شجر باشد شايد نباشد! شايد سماء باشد شايد نباشد! ولي در اينکه هستي هست، در اين رابطه ما ترديدي نداريم؛ لذا به لحاظ مصداقي اظهر اشياء، هستي است و به لحاظ مفهومي، اعم اشياء مفهوم وجود است. «و هو أعمّ الأشياء بحسب شموله و انبساطه علي الماهيّات» آن مفهومي که اعم همه مفاهيم هست که شامل همه ماهيات و اشياء ميشود همان وجود است شامل ميشود يعني چه؟ يعني ما ميتوانيم بگوييم شجر هست حجر هست ارض هست اين مفهوم وجود را بر آن اطلاق کنيم «و هو أعمّ الأشياء بحسب شمولي و انبساطه علي الماهيات، حتّي يعرض» اين مفهوم وجود «لمفهوم العدم المطلق و المضاف[1] » حتي شامل مفهوم عدم مطلق ميشود عدم مطلق به لحاظ مفهوم وجود دارد يا ندارد به لحاظ مصداق وجود ندارد ولي به لحاظ مفهوم وجود دارد و لذا مفهوم وجود شامل عدم مطلق هم به لحاظ مفهومي ميشود. «العدم المطلق مفهوم من المفاهيم، موجود من الموجودات» و عنوان وجود بر او شامل ميشود «حتي يعرض» چه چيزي؟ همين مفهوم وجود «لمفهوم عدم المطلق» و ل«مفهوم عدم المضاف» شامل حتي امور إمکاني، قوّه، استعداد. وقتي شامل عدم مطلق ميشود با اينکه عدم مطلق اصلاً در خارج هيچ نوع تحققي ندارد هيچ مصداقي ندارد اما مفهماً در ذهن موجود است موجودي از موجودات است و مفهوم وجود شاملش ميشود شامل مفهوم قوّه هم ميشود. قوه در نهايت ضعف است اما شاملش ميشود. استعداد را ميفرماييد که اين هسته خرما استعداد خرما شدن را دارد اين استعداد در حد چيست واقعاً؟ در عدم عدم است تقريباً. اين هسته خرماي افتاده در اينجا هيچ ظرفيت و فعليتي براي خرما شدن الآن که بالفعل ندارد يک استعدادي هست. اين استعداد در نهايت ضعف و خفّت است اما در عين حال مفهوم وجود شاملش ميشود.
«حتّي يعرض لمفهوم العدم المطلق و المضاف و القوّة و الاستعداد و الفقر و أمثالها» شامل همه اينها هم ميشود «من المفهومات العدميّة». مفهومات عدميه چيست؟ مثلاً فرض کنيد اجتماع نقيضين. عدم الإنسان يک مفهوم عدمي امکاني است. اجتماع نقيضين يک مفهوم عدمي مصداقي است. اما الموجود شامل اينها هم ميشود. الموجود يک مفهوم عامي است که شامل همه اينها ميشود هر چه که در فضاي هستي ولو در حد مفهوم باشد مفهوم العدم المطلق باشد شامل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: مفهومش که در ذهن است. شما ميگوييد اجتماع نقيضين معدومٌ ممتنعٌ. وقتي که ميگوييد ممتنعٌ، يک موضوعي بايد داشته باشيد پس در ذهن به عنوان موضوع است. اين الآن شيء است. «الاجتماع النقيضين» يا «اجتماع النقيضين ممتنعٌ» موضوع و محمول اين موضوع بايد وجود داشته باشد تا حکم ممتنع برايش بيايد. اين در حد ممکن است. اين يک نکته.
نکته ديگر اين است که باز يک مقداري اينکه ميگويد «نقاوة عرشية» براي اينکه دارد خوب باز ميکند. شما نگاه کنيد اين مفاهيمي در اين حد مثل اجتماع نقيضين و اجتماع ضدّين يا مفهوم العدم المطلق اينگونه از مفاهيم چگونه اينها اصلاً هستند؟ ميگويد همينها هم به برکت وجود هستند. ببينيد اگر وجود ذهني وجود نبود، مفهوم العدم المطلق وجود نداشت در ذهن هم نبود. اجتماع نقيضين در ذهن نبود. وجود ذهني اجتماعي نقيضين، اجتماع نقيضين را ميسازد. وجود ذهني اجتماع ضدّين، اجتماع ضدّين را ميسازد. بنابراين به نور وجود اينگونه از مفاهيم عدمي تحقق دارند «و بنور الوجود يتمايز الأعدام بعضها عن بعض» شما ميگوييد اجتماع ضدّين غير از اجتماع نقيضين است. غير از اجتماع مثلين است. همهشان عدماند نه اجتماع ضدّين وجود دارد نه اجتماع مثلين وجود دارد نه حکمشان در خارج وجود دارد ولي به برکت وجود ذهني موضوع ميسازيم محمول ميسازيم از امور عدمي. العدم المطلق، العدم المضاف، القوّة، الإستعداد، از همه اينها به برکت وجود ذهني مفهوم ميسازيم اين مفهومها موجودند و حکم وجود بر اينها صادق است.
«و بنور الوجود يتمايز الأعدام بعضها عن بعض عند العقل» چطور؟ «حيث يحكم عليها بامتناع بعضها و إمكان الآخر» ميگوييم اجتماع النقيضين ممتنعٌ، اين حکم امتناع را ميکنيم. اجتماع نقيضين کجا وجود دارد؟ در ذهن. چگونه اجتماع نقيضين دارد؟ مفهومش. چهجوري تحقق دارد؟ ميگوييم به برکت وجود ذهني. به برکت وجود ذهني اين مفاهيم در ذهن هستند و از يکديگر هم متاز ميشوند. همانطور که در خارج اين وجود خارجي عامل امتياز از آن وجود خارجي است، در ذهن هم اين وجود ذهني از آن وجود ذهني در ذهن ممتاز ميشود. ميگوييم اجتماع ضدّين غير از اجتماع مثلين است. اينها همهشان اعداماند ولي به برکت وجود ذهني اينها در ذهن موجود ميشوند و محکوم به امتناع و امثال ذلک هستند. «حيث يحکم العقل علي الأعدام بامتناع بعضها و إمکان الآخر» امتناع بعضها ميگوييم اجتماع نقضين ممتنعٌ. امکان آخر ميگوييم عدم الانسان. عدم الانسان ممکن است اين را در حقيقت ما به عنوان يک مفهوم عدمي ميگيريم ولي امري که حکم امکان دارد که عدم الإنسان ممکنٌ.
حالا چرا؟ ميگويند «إذ كلُّ ما هو ممكن وجوده ممكن عدمه» هر چيزي که وجودش امکان داشته باشد عدمش هم امکان دارد لذا ميگوييم «عدم الإنسان ممکن» همانطور که «وجود الإنسان ممکن». «وغير ذلك من الأحكام والاعتبارات». اين حکمي که الآن بيان کرديم به لحاظ مفهوم وجود است. اما به لحاظ مصداق.
پرسش: ...
پاسخ: بله از همينهاست «و بنور الوجود» اين قشنگ است «و بنور الوجود يتمايز الأعدام بعضها عن بعض عند العقل» خيلي اين عبارت زيباست است. آن حکمي که الآن بيان کرديم به لحاظ مفهوم است. اما اين حکمي که الآن داريم ميگوييم به لحاظ مصداق است عرض کرديم که سه تا حوزه بحثي داريم در باب وجود؛ مفهوم وجود مصداق وجود نحوه با هم بودن وجود و ماهيت. اين الآن در ارتباط با مصداق است.
«وهو» يعني همين وجود به لحاظ مصداق «أظهر من كلّ شيء تحقّقاً» چرا اظهر است؟ چون همه اشياء به وجود متحققاند ولي خود وجود بذاته محقق است. اين دليلش است. هر چه شما بگوييد شجر موجود است، يعني اگر وجودش نبود شجر هم نبود. حجر موجود است پس بالوجود الأشياء و الماهيات موجودٌ ولي خود وجود، بالذات موجود است. «وهو أظهر من كلّ شيء تحقّقاً وإنّية حتّي قيل فيه» حتي اينگونه گفته شده است که تحقق وجود و مصداق وجود «إنّه بديهي» ولي به لحاظ حقيقت «و أخفي من جميع الأشياء حقيقة» اصل وجودش بديهي است و حقيقتش در کنه خفاء است. «و أخفي من جميع الأشياء حقيقة و كنهاً حتّي قيل إنّه اعتباري محض» از بس «يا من هو اختفي لفرط نوره» از بس روشن است بعضيها گفتند اين امر اعتباري است. آنها هم گفتند وجود امر اعتباري است يعني در خارج وجود ندارد در ذهن فقط وجود دارد. ايشان ميفرمايد که اين اعتباري دانستن بخاطر فرط وجودش است فرط روشني است. «حتي قيل أنّه اعتباري محض» اعتباري محض يعني چه؟ يعني به هيچ وجه در خارج راه ندارد مثل معقول ثاني منطقي.
«علي أنّه لا يتحقّق شيء في العقل ولا في الخارج إلّا به» اين دليل ديگر است. دليل ديگر اين است که هر چيزي که در خارج يا ذهن محقق است بالوجود محقق است. چطور ميشود که وجود خودش تحقق نداشته باشد؟ «علي» يعني دليل دوم: «علي أنّه لا يتحقق شيء في العقل» يعني به لحاظ مصداق «و لا في الخارج الا به» بنابراين «فهو المحيط بجميعها بذاته، و به قوام الأشياء» حالا اين احاطه حقيقت هستي به اشياء يک بحثي است که جامع است و بسيط است و امثال ذلک. ولي ما به لحاظ حصص و شؤون وجودي که نگاه ميکنيم ميگوييم بالاخره اين عام اگر نباشد اين خاص نيست. اين خاص از آن عام گرفته ميشود. البته نه مفهومي، به لحاظ مصداقي است.
«فهو المحيط بجميعها بذاته» يعني به جميع اشياء ماهيات. «و به قوام الأشياء، لأنّ الوجود لو لم يكن، لم يكن شيء لا في العقل ولا في الخارج» اين بخش سلبياش است. يک وقتي ميگوييم بالوجود اشياء موجودند. يک وقت ميگوييم اگر وجود نباشد هيچ چيزي موجود نيست. اين بخش دوم است. «لأن الوجود لو لم يکن» اگر وجود نباشد «لم يکن شيء» هيچ چيزي نيست اين «شيء» در حقيقت فاعل يکن است اسم و خبر نميآورد کان تامه است. «لو لم يکن» اگر وجود نباشد هيچ چيزي نيست. و لکن اشياء هستند پس وجود وجود دارد. «لا في العقل و لا في الخارج».
«بل هو» وجود «عينها» اشياء است «و هو الّذي يتجلّي في مراتبه ويظهر بصورها وحقائقها في العلم والعين» شما چه ميگوييد؟ در خارج يا در ذهن وجود دارد به برکت وجود است. اين وجود وقتي تجلي ميکند ميشود شجر ميشود حجر ميشود ارض ميشود سماء. ميشود وجود ذهني و امثال ذلک. «بل هو» اين وجود عين اشياء است. اين وجود است که «يتجلّي في مراتبه» در مراتب خود وجود «و يظهر» به صور اين اشياء و حقاق آن «في العلم و العين». بنابراين «فيسمّي بالماهيّة والأعيان الثابتة، كما لوّحنا به[2] » اينجا ماهيات و اعيان ثابته اينجا به برکت وجود شکل ميگيرند که إنشاءالله ما اين را توضيح داديم و إنشاءالله توضيح هم خواهند داد که فرمودند در صفحه 248 است.
«و هي مع سائر الصفات الوجوديّة مستهلكة في عين الوجود».
پرسش: ...
پاسخ: يعني اين مسئله را در اينجا اينجوري گفتيم ولي حالا إنشاءالله اين را الآن يک توضيحي دارند ميدهند که چرا؟ چون اين برميگردد به بحث بسيط الحقيقه که ما از آنجا همه اينها را داريم ميگيريم. آن بسيط وقتي تجلي ميکند در مراتب خودش، در مراتب وجود ظهور پيدا ميکند اشياء عينيت و خارجيت يا ذهنيت پيدا ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد اصل وجودش غير قابل ترديد است. اظهر الوجود است. اما غايت و کنهش مخفي است. «و هي مع سائر الصفات الوجوديّة» يعني آن حقيقت هستي با اوصاف ديگري که براي وجود هست «مستهلكة في عين الوجود فلا مغائرة إلّا في اعتبار العقل». «و هي مع سائر الصفات الوجوديّة» يعني اين ماهيات و اين اعيان ثابته با ساير صفات همه و همه مستهلکاند در عين الوجود «مستهلكة في عين الوجود» براي اينکه از جايگاه عين الوجود اين اشياء و ماهيات کل پيدا ميکنند. «فلا مغائرة إلّا في اعتبار العقل» عقل است که ميگويد ما ماهيت داريم و وجود داريم والا ماهيت عين وجود است. ماهيت يک چيزي باشد وراء وجود، زائد بر وجود و امثال ذلک اينها نيست. «الشجر موجودٌ أي وجود الشجر».
پرسش: ...
پاسخ: فصلش کدام است؟ اينها توضحيات است اينها رسم است جنس و فصل که نيست. کدام جنس است کدام فصل است؟ کدام نقطه مشترک است و کدام نقطه ممتاز است؟ فصل يعني نقطه ممتاز. جنس يعني نقطه مشترک. شما نقطه مشترک و ممتاز را نميبينيد. شما توصيف ميبينيد. شما رسم و تعريف ميبينيد. اين تا اينجا در ارتباط با صفات ثبوتي است. «و الصفات السلبية مع كونها عائدة إلي العدم أيضاً راجعة إلي الوجود من وجه» اين يک نصف سطر است ولي درياي حرف است. همه اوصاف سلبي ميگوييم که الله سبحانه و تعالي يا حقيقة ليس بجاهل، ليس بعاجز اينها اوصاف سلبي است ما سلب ميکنيم عجز و جهل را از واجب. برگشت اينها چيست؟ ليس بجاهل أي عالمٌ. ليس بعاجز أي قادرٌ. اوصاف سلبي «مع کونها عائدة إلي العدم» ميگوييم «الله سبحانه و تعالي ليس بعاجز» عجز امر عدمي است اما اين امر عدمي را وقتي سلب ميکنيد ميشود سلب سلب. سلب سلب برميگردد به اثبات و ميشود «أي عالمٌ أي قادرٌ».
پرسش: ...
پاسخ: نه، آن باز يک بحث ديگري است. نگاه کنيد
پرسش: ..
پاسخ: منظور اين است که الآن صفات سلبي را دارند مطرح ميکنند. «ليس بعاجز»، اين صفت سلبي است. ولي ما سلب ميکنيم صفت سلبي را. سلب سلب ميشود اثبات. برميگردد به وجود لذا ميفرمايد «مع کونها عادة إلي العدم أيضاً راجعة إلي الوجود من وجه». شما ميگوييد که «زيد ليس بجاهل» يعني چه؟ يعني «أي عالمٌ» پس اين برگشت به وجود است «من وجه».
يکي ديگر از احکام وجود، اين به لحاظ مصداقي است نه به لحاظ مفهومي. اين به لحاظ مصداقي است چون عرض کرديم هميشه برويد به سراغ اينکه بشناسيد اول براي اينکه تحرير کنيد بدانيد که در کدام محط و محل هستيد؟ الآن در ارتباط با امر خارج و هستي خارجي هستيم. وجود در خارج به لحاظ مصداق قابل انقسام و تجزي نيست. شما در خارج اگر چيزي را تقسيم ميکنيد کمّ آن را تقسيم ميکنيد. مقدارش را تقسيم ميکنيد و الا هستي که تقسيمپذير نيست. هستي همان هستي است. اين خط يک متري شده دو تا نيممتري. ولي هستي که دو تا نشده. آن خط تقسيم شده است بالعرض تقسيم ميشود.
«و الوجود لايقبل الانقسام» يک «و التجزي» دو؛ يعني جزء جزء بشود نداريم. «أصلاً خارجاً وعقلاً؛ لبساطته» وجود بسيط است امر بسيط که تقسيمپذير نيست. بنابراين اگر گفتيم انقسام عقلي ندارد «فلا جنس له ولا فصل له» وقتي جنس و فصل نداشت «فلا حدّ له كما علمت» حد هم براي او نيست. «و هو الّذي يلزمه جميع الكمالات» وجود يک چيزي است که همه کمالات با او هست. حالا اگر وجود ضعيف بود کمالات هم ضعيف است. اگر وجود قوي بود همه کمالات هم هست. همه کمالات قوي است. وجود واجب با وجود ممکن در اين نيست که وجود ممکن مرکّب است وجود واجب بسيط است. هر دو وجود بسيطاند اما آن در حد شدت و اين در حد ضعف است. «و هو الذي يلزمه» يعني وجود آن حقيقتي است که همواره با او هست «جميع الکمالات و به يقوم كلّ من الصفات» به وسيله وجود همه صفات تحقق پيدا ميکند. يعني چه؟ الآن نگاه کنيد ميفرمايد که «فهو الحي العليم المريد القادر السميع البصير المتكلّم بذاته[3] » اينها چي هستند؟ اين اوصاف چي هستند؟ اينها اوصاف وجودياند. چون اينها وجودياند و آن هم بسيط است هر وجودي را که شما نگاه کنيد هر وجودي که باشد همه اينها را دارد حتي جماد هم اگر باشد جماد هم حي است و مريد است و امثال ذلک ولي در نهايت ضعف است. «فهو الحي العليم» اينکه ميگوييم «يسبح لله ما في السموات و ما في الأرض» هيچ موجودي در نظام هستي نيست مگر اينکه تسبيح ميکند تسبيحگوي حق است نه بنيآدماند و بس، همه موجودات دارند تسبيح ميکنند چرا؟ چون جود از آن جهت که وجود است عليم است قادر است حق است.
«و هي الحي العليم المراد القادر السميع لابصير المتکلم» اما با يک کلمه مسئله را روشن کرد «بذاته» اينها اوصاف زائد بر ذات نيستند. ببينيد يک وقتي ميگوييم که فلان چيز وجود است بعد ميگوييم فلان چيز موجود است. موجود يعني «ما ثبت له الوجود» ولي وجود ديگر «ما ثبت له الوجود» ندارد. اينها وجودند. عليم يا عالم «ما ثبت له العلم» اما آنها عين علم هستند عين قدرتاند و امثال ذلک.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين هم انقسامپذير نيست. ما مفاهيمي را از آن انتزاع ميکنيم که اين مفاهيم نشانگر ضعف وجود است. ميگوييم ممکن است.
پرسش: ...
پاسخ: بله ماهيت يعني ضعف وجودي پيدا کرده است. حتي ماهيت داشتن بخاطر ضعف وجودي است. چرا واجب ماهيت ندارد؟ چون قوّت وجودي دارد. «الواجب ماهيته إنّيته» چرا عقل ماهيت دارد؟ ضعف وجودي دارد. به لحاظ ضعف وجودي ما اين مفاهيم امکان و فقر و استعداد و بالقوه و حدوث و اينها را داريم انتزاع ميکنيم. اينها هيچ کدام عامل انقسامش نيستند شما نيامديد به جنس و فصل تقسيمش کنيد. به عرض ذاتي و عرض مفارق تقسيمش کنيد. «و به يحلق الأشياء».
پرسش: ...
پاسخ: ماهيت قابل تقسيم است وجود نه.
پرسش: خودش که نه.
پاسخ: بله، احسنت. اين حکم ماهيت به وجود سرايت ميکند نه اينکه حکم خود وجود باشد.
پرسش: بالذات ندارد...
پاسخ: بله به اعتبار ماهيت است. يعني سريان حکم يکي احد المتحدين با متحد ديگر است. «بالوجود يحلق الأشياء کمالاتها كلّها» يلحق الأشياء کمالاتها کلّها يعني چه؟ يعني اگر کسي خواست عالم بشود، به وجود علم است که انسان عالم ميشود. کمالات اشياء به اشياء ملحق ميشود به وسيله وجود. «و بالوجود يلحق الشياء کمالاتها کلّها، بل هو الّذي يظهر بتجلّيه و تحوّله في صور مختلفة بصور تلك الكمالات فيصير تابعاً للذوات» ببينيد ما اينجا فکر ميکنيم که مثلاً کمالي که اضافه ميشود کمال کسبي است! ميگوييم «و اعبد ربّک حتي يأتيک اليقين» نه اينکه «حتي تحصل اليقين». «و اعبد ربک» يعني شما علت قابليات را تقويت بکن آن علت فاعلي وجود قويتري را تجلي ميکند شما عالم ميشويد. نه اينکه شما برويد درس بخوانيد عالم بشويد. اين عالم شدن يک امر وجودي است اين را از جاي ديگر که نميتوانيم وجود را تحصيل کنيم. وجود ابداعي است افاضهاي است انشائي است. لذا اين «بل» را تدارک کردند. اول فرمودند که «بالوجود» کمالات به انسان ملحق ميشود. اين درست است. اما نحوه الحاق چگونه است؟ نحوه الحاق اين است که انسان برود تلاش بکند چيزي را کسب بکند؟ نه! ميگويند «و اعبد ربک حتي يأتيک» يعني علم يک امر موهبتي است ايجادي است وجودي است از ناحيه موجد بايد باشد. ما حالا داريم درس و بحث ميخوانيم اين درس و بحث همه و همه در حد علت فاعلي طبيعي هستيم ما علت فاعلي الهي نيستيم. مايي که درس و بحث ميخوانيم يا ديگراني که فکر ميکنند پولي کسب ميکنند خودشان در ميآورند. هيچ کسي در نميآورد هر کسي هر چيزي به او افاضه ميشود از ناحيه ايجاد الهي است. وجود است ولو وجود اعتباري. ما فکر ميکنيم که ما خودمان در ميآوريم. هيچ چيزي را ما در نميآوريم ما فقط چقدر فلسفه گواراست ميگويد ما دو نوع فاعل داريم يک فاعل طبيعي يک فاعل الهي.
فاعل طبيعي علت قابلي را «أ أنتم تخلقونه أم نحن الخالقون»، «أ أنتم تزرعونه» ما فکر ميکنيم که مثلاً اين امنايي که صورت ميپذيرد اين پدر پدر هست بالذات! نه، تو که توليد کننده نيستي، تو اهل امنا هستي. تو اهل حرث هستي نه اهل زرع. «أ أنتم تزرعونه أم نحن الزارعون» خدا زارع است. خدا فاعل است و فرزند را عطا ميکند تو امنا داري تو حرث داري نه زرع. تو خلق نداري. تو که خالق فرزند نيستي. تو امنا داري. تو حرث داري. زرع و خلق مال خداي عالم است. اينها دو تا نمونه است. اينجا هم همينطور است «و اعبد ربک» عبادت و فلان و فلان، آدم فکر ميکند که آدم برود عبادت بکند چرا پس حاصل نميشود؟ شب تا صبح دارد عبادت ميکند حاصل نميشود چرا؟ چون اين عبادت مشروط به شرايط و ممنوع به موانع است. تا مشروط به شرايط است شرايط را بايد فراهم کنيد. ممنوع به موانع است موانع را برطرف کنيد. اين خداست که شرايط و موانع را فراهم ميکند و کنار ميزند تو که بلد نيستي. اين همه دعا ميکني، نيست. اينها را که آدم «و اعبد ربک حتي يأتيک اليقين» اين جريان افاضه است لذا اين را ميفرمايد که «بل هو الذي» يعني اين وجود است که «يظهر بتجيه و بتحوله في صور مختلفة و صور تلک الکمالات» ميشود اخلاق ميشود معنويت ميشود فطرت ميشود تقوا. اينها همه صورتهايي است که اينها همه وجودي است. از ناحيه وجود تجلي ميکند.
«بل هو الذي يظهر بتجليه لا بواسطة شيء آخر و تعلقه في صور مختلفة بصور تلک الکمالات» حالا «فيصير تابعا للذوات» يعني کمالات تابع ذوات هستند ولي نه از باب بالعرض بلکه بالذات «لأنّها أيضاً» براي اين اين کمالات «وجودات خاصّة، وكلُّ تال من الوجودات الخاصة مستهلك في وجود قاهر سابق عليه» همه آنچه را که شما از کمالات داريد براساس اين است که يک وجود سابقي و يک وجود علتي هست که از او دارد تجلي ميکند «و کل تال من الوجودات الخاصة» يعني کمالات «مستهلک في وجود قاهر سابق عليه و الكلُّ» اصل وجود و کمالات «مستهلكة في أحديّة الوجود الحقّ الإلهي مضمحلّة في قهر الأوّل وجلاله وكبريائه كما سيأتي برهانه، فهو الواجب الوجود الحقّ سبحانه وتعالي، الثابت بذاته، المثبت لغيره، الموصوف بالأسماء الإلهيّة، المنعوت بالنعوت الربّانية، المدعو بلسان الأنبياء والأولياء الهادي خلقه إلي ذاته أخبر بلسانهم إنّه بهويته مع كلّ شيء لا بمداخلة ومزاولة، وبحقيقته غير كلّ شيء لا بمزايلة».