1403/08/12
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل 22/ رحيق مختوم /الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم /فصل 22
بحث در يکي از مباحث کليدي حکمت متعاليه بحث اصالت وجود و اعتباريت ماهيت و اقوالي که در اين رابطه هست مضافاً به اينکه نتايج و آثاري که مترتب بر اصالت وجود هست بسيار شيرين و گواراست از نظر فلسفي و معارفي ما.
اين إنشاءالله آخرين قولي است که در اين باب دارد مطرح ميشود. قول مشايين اشراقيين متکلمين اينها از پس قول حکمت متعاليه مطرح شد؛ يعني در فصل بيست و يکم بعد از بيان مغايرفت مفهومي بين ماهيت و وجود، به نحوه تحقق موجود و ماهيت در خارج پرداختند و قول اول و نظر اول را نظر حکمت متعاليه دانستند و براساس آن هم بيان فرمودند که براساس اصالت وجود نحوه وجود و ماهيت در خارج «علي نحو العينيه» و «علي نحو البساطه» و در حد اينکه مفهوم وجود در خارج احياناً به تبع وجود وجود دارد و ماهيت هم به تبع وجود البته به معناي دقيق کلمهاش.
بعد اقوال ديگري که در مسئله بود را يکي پس از ديگري بيان فرمودند و اکنون قول اخير و آخر را مطرح ميکنند و آن قول ذوق متأله است.
يک قولي هست در باب اصالت وجود و مسئله اعتباريت ماهيت يک قولي است که متآخم است به ظاهر و نزديک است به ظاهر به قول اهل معرفت و عرفا. مستحضريد بعد از اينکه وجود اصيل دانسته شد اينکه وجود در خارج به چه نحو موجود است اقوالي مطرح است عدهاي معتقدند که وجود در خارج «علي نحو الکثرة و التباين» موجود است وجودات متباينات به تمام ذات هستند و در خارج «علي نحو التباين» موجودند عدهاي معتقدند که نه، وجود «علي نحو التباين» نيست گرچه «علي نحو الکثرة و الوحدة» هست ولي به نحو تباين نيست به نحو تشکيک است.
عدهاي قائلاند که نه، وجود در خارج بيشتر نيست و باقي وجودات منسوبات الي الوجودند و موجودات «أي منسوبة الي الوجود» که همين قول، قول ذوق متأله است و ميگويند که ما بيش از يک وجود در خارج نداريم و آن هم وجود واجبي است بقيه موجودند به انتساب ماهيات به وجود واجب. اين قول را الآن داريم ميخوانيم و براساس اين، اين سخن که آيا وجود و ماهيت در خارج چگونه موجود هستند را هم فرا ميگيريم.
و قول پاياني قول وحدت شخصي وجود است و اينکه وجود در خارج «علي نحو الوحدة الشخصية» موجود است «و لا علي نحو الکثرة و علي نحو الکثرة لا علي نحو التباين و لا علي نحو التشکيک» بلکه وجود «علي نحو الوحدة الشخصية» در خارج موجود است که قول عرفاست و ماهيات اصلاً امور ذهنيه هستند ظهورات آن هستي در ذهن هستند.
حالا اين مسائلي است که الحمدلله مطرح شده و دوستان هم سالياني است که با اين معارف آشنا هستند. اينها مباحث الهياتي است يعني بحثهايي که به تعين خاصي مربوط است نه جوهرند نه عرض. نه کمّاند نه کيف. نه فصلاند نه هيچ. اينها هيچ در فضاي ماهيات نيستند بلکه در فضاي وجودند و نگرش الهياتي است.
پرسش: نسبت دو طرف دارد
پاسخ: نسبت مقولي بله.
پرسش: ...
پاسخ: نسبت مقولي بله همين که ميفرمايد همينطور است مثل زيد خانه زيد، الجلّ للفرس. ولي اضافه اشراقي يک طرف دارد و آن طرف وقتي اضافه و عنايتش را داشت به وجود ايجاد ميکند و بعد مستفيض را ما انتزاع ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: آنها همهاش در فضاي ماهيات و مقولات است. ولي در فضاي وجود، ما اضافه اشراقيه داريم و اضافه اشراقيه يک طرف بيشتر ندارد «الفيض منه دائم متصل ـ و المستفيض داثر و زائل» مستفيض متفاوت است که ما انتزاع ميکنيم. الآن مثلاً نور خورشيد که ميآيد ميتابد، ما ميگوييم اينجا مثلاً درجه صد است اينجا درجه نود است اينجا درجه پنجاه است اين پنجاه و نود و صد مال ماست که انتزاع ميکنيم، والا آنچه که هست جز يک نور بيشتر نيست. اضافه اشراقي به وجود مشرق از ناحيه آن ذات اشراقي ميبارد. حالا إنشاءالله آن را هم ميخوانيم از برکاتي است که از جناب حکيم سهروردي رسيده و جناب صدر المتألهين هم خوب از اين بهره برده است.
در اين «تفصيل مقال لتوضيح حال:» که عرض کرديم يک متن بسيار موجز و مختصر از مجموعه اقوالي است که در باب اصالت وجود و مسئله اعتباريت ماهيت مطرح است به قول اخير رسيديم. قول اخير چيست که فرمودند: «و قالت طائفة» يک طايفهاي اينطور ميگويند که اين قول هم همانطور که قبلاً هم ملاحظه فرموديد منسوب به ذوق تأله است و جناب محقق دواني اين قول را خيلي پروراندند و در حقيقت اينطور تلقي کردند که اين يک نگرش عرفاني است و نه حِکمي شد و نه عرفاني که در پايان يک توضيح مختصري را جناب صدر المتألهين در ردّ اين قول بيان ميفرمايند که إنشاءالله ميخوانيم.
آمدند چه گفتند؟ ما اجازه بدهيد قول را از خارج خوب روشن بکنيم که چيست؟ و فلسفه اين قول چيست؟ و اينکه تبيينش چگونه خواهد بود؟
قول اين است که اولاً بدانيم که در خارج وجود بيش از يکي نيست و آن هم وجود واجب است تمام شد و رفت. ما بيش از يک وجود نداريم. اين ماهيات چيست؟ اين ماهيات هم از ديدگاه اين آقايان ماهيات امور اصيله هستند نه اعتباري و لکن منسوب الي الواجب هستند. وقتي ميگوييم شجر، يعني ماهيتي که منسوب به وجود واجب است و از جانب واجب اين نسبت اضافه شده. وقتي ميگوييم حجر موجود است، يعني اين ماهيت از ناحيه واجب در حقيقت نسبت پيدا کرده و نسبتي واجب با اين ماهيت پيدا کرده است. اين اصل قول است. پس يک قول يک حقيقت بنام وجود در خارج تحقق ندارد مابقي هر چه که هستند ماهيات منسوب الي الوجود هستند. اين را آقايان درست تحليل بفرماييد در ذهن تصور بفرماييد.
ما يک وجود بيشتر نداريم و آن وجود واجب است تمام شد. مابقي چيست؟ ماهياتي هستند که منسوب الي الواجباند اين ماهيات موجود نيستند. اين ماهيات موجود نيستند بلکه منسوب الي الوجودند.
پرسش: اگر موجود نيستند چرا ... اصيل هستند؟
پاسخ: ماهيات اصيلاند وجود که اصيل نيست.
پرسش: اگر موجود نيستند ...
پاسخ: چون منسوباند. خود ماهيات اصيلاند شجر حجر ارض سماء اينها اصيلاند. تحققشان به چيست؟ به اينکه يک نسبتي و اضافهاي از ناحيه واجب براي اينها حاصل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: در واجب وجود اصيل است. در ممکنات ماهيات هستند. بعد چرا ميگوييم اينها موجودند؟ در حالي که وجود ندارد! ميگويند منسوب الي الوجودند. ملاحظه فرموديد؟
پرسش: ... چگونه ميشود هم باشند هم نباشند؟ هم منسوب باشند هم نباشند؟
پاسخ: سعي کنيد که با نظم صحبت کنيد، باشند يا نباشند نداريم. ما سه تا مسئله داريم: ماهيات امور اصيله. واجب اصيل است. تمام شد. آن ماهيات اين ماهيات اگر بخواهند عنوان «موجودٌ» بگيرند بايد منسوب الي الواجب باشند. تمام شد.
پرسش: الآن فرموديد که اگر موجود نباشند. چگونه موجود نباشند وقتي اصيل هستند؟
پاسخ: نه، اگر موجود نباشند که هيچ. مثلاً شجري ما در خارج نداريم. اگر شجر در خارج باشد، ماهيت شجر اصيل است. چهجوري پس شما ميگوييد که موجودند؟ ميگويند منسوب الي الوجودند. در اقوال ديگر چه بود؟ ميگفتند اين ماهيت اينها موجودند يعني از ناحيه جاعل به اينها وجود افاضه ميشود و اينها موجودند اينها حقيقتاً موجودند در قول مشائين و ديگران. ولي اينها ميگويند که حقيقتاً موجود نيستند وجود فقط مال واجب است، از ناحيه واجب يک نسبتي و اضافهاي به اينها ميشود. وقتي به اينها ميگويند که «الشجر موجودٌ أي الشجر منسوب الي الوجود» در قول به تامر و لابن که خوانديد. تامر چه بود؟ تامر يعني منسوب الي التمر. لابن يعني منسوب الي اللبن. اين را خوانديد.
پرسش: يعني حقيقت موجودات خارجي مثل شجر و حجر فقط ماهيت دارد؟
پاسخ: اگر در خارج وجود دارند ماهيت بعلاوه نسبت به واجب دارند.
پس ملاحظه فرموديد که اين قول چه ميخواهد بگويد؟ ميخواهد بگويد البته ميگويند اين را از عرفان مثلاً گرفتند و آيا تا چه حدي اين اخذ درست باشد يا نه، اين حالا به عهده گوينده. فعلاً داريم اين قول را بررسي ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: اينها ميگويند که اگر ما بخواهيم عنوان «موجودٌ» را برايشان اطلاق بکنيم عنوان «موجودٌ»، تا وقتي که اينها عنوان «موجودٌ» ندارند که اصلاً نيستند هيچ. اين ماهيات وقتي بخواهند در خارج موجود باشند بايد نسبتشان با واجب برقرار باشد.
پرسش: اين ماهيت مشت پرکن است ...
پاسخ: ماهيت مشت پرکن است در نظر آنها و نسبت ماهيت به واجب باعث ميشود که اينها موجود باشند. تمام شد و رفت. بنابراين در نزد اينها ماهيت اصيل است اگر اين ماهيت تحقق داشته باشد. چهجوري تحقق دارد؟ تحققش بالوجود نيست بالنسبة الي الوجود است. در مقابل مشائين چه ميگويند؟ مشائين ميگويند که اين ماهيت موجوده اصيل است. اين ماهيت موجوده. اينها ميگويند ماهيت اصيل است و نسبت به وجود واجب برايش عنوان ميشود که «موجودٌ» بر آن حمل ميشود.
مسئله مهمي که در اينجا به عنوان يک چالش براي اين قول مطرح است ميگويند شما اين «موجودٌ» را که بر او اطلاق ميکنيد اين «موجودٌ» مشتق است اين مشتق زماني بر يک چيزي حمل ميشود که آن مبدأ رويش باشد به چه کسي ميگويند عالم؟ آن ذاتي که متلبس به علم هست به مبدأ هست؟ ذات متلبّس به مبدأ ميشود مشتق. عالِم مشتق است چرا؟ چون وجود عالِم متلبّس است به مبدأ که علم باشد. الآن که شما ميگوييد متلبّس نيست به مبدأ. وجود برايش نيامده است. ميگويد مشتق اعم است از متلبّس به مبدأ يا منتسب به مبدأ. چه ما بگوييم که «الشجر موجودٌ» مشتق است چه بگوييم «الشجر موجودٌ» و مراد ما از اين «موجودٌ»، «أي منسوبة الي الوجود» باز هم مشتق است.
اينها اينجور دارند جواب ميگويند بعد ميگويند مثل لابن و تامر است. شما به زيد تمرفروش ميگوييد تامر يا لبنفروش را ميگوييد لابن. لابن مگر مشتق نيست؟ مگر آقاي لبنفروش يا تمرفروش متلبس است به لبن و يا تمر؟ بخاطر نسبتي که با تمر دارد به او ميگوييم تامر. يا نسبتي که به لبن دارد ميگوييم لابن. اينطور است. يک وقت است که مثل عالم، زيد عالم است و اين عالم مشتق است و به زيد متلبس به مبدأ که علم هست به او ميگويند عالم. اين بحث متعارف مشتق است. مشتق به چه ميگويند؟ ذات متلبس به مبدأ. اين روشن شد؟
آقاي دواني يک مورد ديگر را هم به مشتق اضافه کرد، گفت مشتق اعم است از اينکه ذات متلبس به مبدأ باشد يا ذات منسوب به مبدأ باشد. ذات لابن ذات تامر منسوب به تمر و لبن است و از اين جهت ميشود لابن و تامر. مگر لابن مشتق نيست؟ لابن اسم فاعل است. تامر اسم فاعل است مگر مشتق نيست؟ به جهت اشتقاقشان اين هم مشتق است. ولي اين اشتقاق تا کجا راه دارد؟ تا حد نسبت نه تا حد اينکه براي شما باشد.
ما اينجا يک توضيح ديگري هم بايد اضافه کنيم که متن را کاملاً بخوانيم.
پرسش: ...
پاسخ: معناي مشتق درست است ولي توسعه دادند. مشتق يعني ذات متلبس به مبدأ و اين معناي متعارف مشتق است. ذات منسوب به مبدأ هم از نظر ايشان مشتق است.
پرسش: ... اگر ماست در مغازهاش نداشته باشد هم به او ميگوييم لابن. منظور از منسوب همين است؟
پاسخ: حالا اگر بله همين است. آن را را ميگويند «من تلبس بالمبدأ» آنجا درگيريهاي اصوليين در جاي ديگر است «من تلبس بالمبدأ يا من قضي عنه المبدأ» يا به لحاظ آينده. ولي آن جايي که متلبس به مبدأ هست هيچ حقيقت است و هيچ بحثي در آن نيست. عالم ذات متلبس به مبدأ که علم هست را ميگويند عالم و مشتق است.
جناب محقق دواني دارد دو مورد درست ميکند يک مورد در ارتباط با خود ذات واجب است اين خيلي دقيق است و در عين حال شيرين و گواراست و ما داريم حقيقت را متنزل ميکنيم تا در حد عبارات ادبي بتوانيم از آن استفاده بکنيم. ما مشتق داريم بايد اين مشتق را در فضاي حکمت و فلسفه هم از آن درست استفاده بکنيم. يک وقت ميگوييم ملاحظه بفرماييد «الواجب موجود» يک وقت ميگوييم «الشجر موجود». آن جايي که ميگوييم «الواجب موجود» آيا ما ذات متلبس به مبدأ داريم؟ براي اينکه ما بيش از يک ذات که نداريم «الواجب موجود» مگر وجود عين ذات واجب نيست؟ پس دو تا چه شد؟ شما ميگوييد در مشتق يک ذات ميخواهيم يک مبدأ ميخواهيم و يک تلبس اين ذات به مبدأ. در عالم چه ميگوييد؟ ذات زيد، علم و تلبس به اين ذات به اين علم. اين سه تا را ما ميخواهيم. در آن جايي که «الواجب موجود» ما اين سه را نداريم يکي داريم. «الواجب موجود» اين موجودٌ عين الوجود است. اين واجب عين موجودٌ است پس سه تا نشد در عين حال موجود هم مشتق است. مگر «موجودٌ» مشتق نيست؟
شما «الواجب موجودٌ» را براي ما ترسيم بفرماييد اين سه تا ضلع را مشخص کنيد. ذات را مبدأ را تلبس را. در عين حال «الواجب موجودٌ» هم مشتق است. اينکه ميگوييم ظرفيت ادبيات براي کارهاي متعارف عمومي است در اين سطح اصلاً ادبيات جوابگو نيست ما بايد ادبيات را توسعه بدهيم توسعه بدهيم تا بتوانيم اين معاني را بر آن بار بکنيم. اينکه جناب دواني گفته مشتق اعم است يعني اين را هم شامل ميشود. شما ميگوييد «الواجب موجودٌ» اين «موجودٌ» مشتق است يا نيست؟ مشتق هم که بايد اين سه را داشته باشد: ذات، مبدأ، تلبس. در «الواجب موجودٌ» ذات و تلبس و مبدأ يک چيز است.
پرسش: اين را عقل درست ميکند.
پاسخ: عقل درست ميکند احسنتم. عقل حقيقت خارجي را تحليل ميکند و اين سه تا را درست ميکند. ادبيات اينجا جوابگو نيست. ولي اينها دارند چکار ميکنند؟ دارند توسعه ميدهند ادبيات را. ميگويند مشتق فقط آن جايي که اين سه ضلع از هم جدا باشند نيست. اين سه ضلع ولو در عقل و مفهوم ذهني از هم جدا باشند کفايت ميکند. ما يک موضوع درست ميکنيم بنام الواجب. يک محمول درست ميکنيم الموجود. و اين نسبت بين واجب و موجود را در خودمان تحليل ميکنيم و ميگوييم «الواجب موجود» در حالي که اصلاً مشتق در اين فضا معنا ندارد. مشتق سه ضلع ميخواهد البته مشتق متعارف. ولي وقتي اين واژه مشتق را به دست حکيم ميدهند حکيم توسعه ايجاد ميکند ميگويد «الواجب موجودٌ» اينجا هم موجودٌ مشتق است اما معناي مشتق اين نيست که لزوماً در خارج اين سه ضلع باشد. در عقل هم اين باشد کفايت ميکند.
يک موضوع درست ميکنيد بنام الواجب، او عين هستي است. اين موجودٌ که ذات هست در حقيقت دارد متلبس ميشود به آن هستي و اين نسبتي که در ذهن برقرار است. اين مشتق خارجي متعارف در ذهن ادبيات نيست. به قول جناب حافظ از شافعي مپرسيد امثال اين مسائل! شافعي چه ميداند اين حرفها چيست؟ اديب چه ميداند اين حرفها چيست؟ شما وقتي ميگوييد «الواجب موجودٌ» آيا موجودٌ مشتق هست يا نه؟ اگر مشتق است لطفاً آن دو ضلعش را هم مشخص کنيد. در خارج وجود ندارد. همان يکي را ما تحليل عقلي ميکنيم و اين سه تا را درست ميکنيم.
پس ما سه جور الآن مشتق پيدا کرديم؛ يک مشتق متعارف. «زيد عالم» اين عالمٌ مشتق است يعني اين ذات زيد متلبس شده است به مبدأ يعني علم. «زيد موجود» هم همينطور است. يک وقت ميگوييم که اين تلبس به معناي نسبت است «ذات منسوبة الي المبدأ» اين در ارتباط با ممکنات. يک مشتق ديگر هم است «ذات هي عين المبدأ» در باب واجب. پس يک جا «ذات هي عين المبدأ»، يک؛ «ذات هي متلبسة بالمبدأ» اين مشتق متعارف. «ذات هي منسوبة الي المبدأ» آن چيزي است که در ممکنات براساس ذوق تأله وجود دارد. اين الحمدلله خوب باز شد اگر إنشاءالله خدا را شکر که نوارش بحثها هست إنشاءالله اگر ابهامي ندارد و اگر داشت ميتوانيد مراجعه کنيد که خوب باز بشود براي شما. يک جا خوب خوب روشن بشود تا همه جا آدم راحت است.
«و قالت طائفة: إنّ موجوديّة الواجب بكون ذاته تعالي وجوداً خاصّاً حقيقيّاً» خدا که موجود است يعني چه؟ نه يعني «ذات ثبت له الوجود». خدا که موجود است يعني «هي عين الوجود» «إن موجودية الواجب بکون ذاته» واجب «تعالي» اين ذات «وجودا خاصا حقيقيا». اگر گفتيد «الله موجود» يعني يک وجود خاص. اما اگر «و موجودية الممكنات بارتباطها» ممکنات «بالوجود الحقيقي الّذي هو الواجب بالذات» وقتي ميگوييم «الشجر موجود أي مرتبط الي الوجود، منسوبة الي الوجود». «و موجودية الممکنات بارتباطها» ممکنات «بالوجود الحقيقي الذي هو الواجب بالذات».
اين بيان موجوديت واجب و موجوديت ممکنات، تمام شد. حالا ميفرمايند «فالوجود عندهم» در نزد آقايان ذوق تأله. در نزد اين طايفه «واحد شخصي»، يک؛ شمارهگزاري کنيد. دو: «و التكثر في الموجودات» نه «في الوجود». آقايان مشائين ميگويند وجودات متباينه. اينجا ايشان ميگويند که ما يک وجود داريم بقيه موجوداتاند که مراد از موجودات منسوبات الي الوجودند. «فالوجود عندهم واحد شخصي»، يک؛ «و التکثر في الموجودات بواسطة تكثر الارتباطات لا بواسطة تكثر وجوداتها» با قول مشائين فرق بگذاريد. آقايان مشائين ميگويند وجودات مکثره، موجودات فراواني ما داريم. ايشان ميگويد ما موجودات متکثره نداريم يک وجود بيشتر نداريم اينها منسوب به يک وجود هستند.
«و التکثر في الموجودات» يعني في الممکنات «بواسطة تکثر الارتباطات لا بواسطة تکثر وجوداتها، فإذا نسب الوجود الحقيقي إلي الإنسان» اگر الله که وجود حقيقي است به انسان يک عنايتي داشته باشد «مثلاً حصل موجود» همين نسبت باعث ميشود که «الانسان موجود» درست در بيايد. نه اينکه انسان در خارج وجود دارد. انسان در خارج موجود الي الوجود است منسوب الي الوجود است. «فإا نسب الوجود الحقيقي» که واجب باشد «إلي الإنسان مثلاً حصل موجود».
«وإذا نسب» وجود حقيقي «إلي الفرس فموجود آخر» اگر بگوييم فرس موجود است «أي منسوبة الي الوجود» است. انسان موجود است «منسوب الي الوجود» است. «و هكذا» بنابراين «فمعني قولنا الواجب موجود» اگر گفتيم «الواجب موجود»، «أنّه وجود» يعني واجب عين هستي است. اما «و معني قولنا الإنسان أو الفرس موجود» أي «أنَّ له نسبة إلي الواجب» يعني فرس يا انسان منسوب به واجب است «حتّي إنَّ قولنا وجود زيد و وجود عمرو بمنزلة قولنا إله زيد وإله عمرو» حالا اين اله را هم نميگفتند بهتر بود.
الآن پس وجود نيستند زيد وجود ندارد فرس وجود ندارد. چيست؟ منسوب به وجود است. اين وجود که وجود واجبي است. فرس يعني چه؟ به تعبير ايشان «بمنزلة قولنا إله الفرس، إله العمرو، إله الزيد» و امثال ذلک. منظور از إله همان وجود حقيقي است.
اينجا دارند آن چالش را برطرف ميکنند چالش چيست؟ چالش اين است که اين «موجودٌ» مشتق است شما اين مشتق را چهجوري ميخواهي عين مبدأ بداني؟ مشتق متلبس است يک ذاتي است متلبس به مبدأ يعني ما سه تا امر بايد داشته باشيم. در آن جايي که «الواجب موجودٌ» ميگوييم اصلاً يک چيز بيشتر نداريم حقيقتاً در خارج، همان هستي است که عين واجب است و عين وجود است چه جوري شما مشتق درست ميکنيد؟
پرسش: اين همان کلام طائفه است؟
پاسخ: بله کلام طائفه است ولي جواب سؤال مقدر. «فمفهوم الموجود أعمّ من» سه تا مورد است «اعمّ من الوجود القائم بذاته» يک. در واجب که ميگوييم قائم به ذات است يعني ذات متلبس به مبدأ شده يک چيز. «فمفهوم الوجود أعمّ من الوجود القائم بذاته»، يک؛ مورد دوم: «و من الأُمور المنتسبة إليه» وجود «نحواً من الانتساب» شجر چه شد؟ شجر «أي منسوب الي الوجود» اين هم ميشود موجود و مشتق. چرا؟ «لأنّ صدق المشتق لا ينافي قيام مبدء الاشتقاق بذاته الّذي مرجعه عدم قيامه بالغير» اينها در حقيقت با آن «الواجب موجود» دارد توضيح ميدهد. مشتق بر «الواجب موجود» حمل ميشود؟ بله. چرا؟ چطور حمل ميشود؟ آن سه تا کجاست؟
ميفرمايند که «لأن صدق المشتق» منافاتي ندارد به اينکه قيام داشته باشد مبدأ اشتقاق «بذاته» يعني چه؟ يعني اين موجودٌ که وجود مبدأ اشتقاق است اين به ذات آن شيء باشد. وقتي ميگوييم «الواجب موجودٌ» ما يک چيزي بنام الواجب و يک چيزي بنام وجود که در خارج نداريم. اين ذات متلبس است به عين مبدأ و اينها هر دو يکي هستند. اين را اديب قبول نميکند. يک اديب نميتواند قبول بکند اين را. حکيم دارد اين را توسعه ميدهد معناي مشتق را. چون اديب دنبال همين سه تا چيز است. اگر سه تا نباشد قبول نميکند. به عالِم ميگويد مشتق. اما به واجب بخواهد بگويد «الواجب موجود» اين مشتق است، اينرا قبول نميکند. اين دارد توضيح ميدهد که مشتق همهاش اين نيست که ذات متلبس به مبدأ باشد. بلکه ذاتي که «هي عين المبدأ» هم باشد و قائم باشد به مبدأهم اصطلاحاً به آن مشتق ميگويند. «لأن صدق المشتق لا ينافي منافاتي ندارد به اينکه قيام مبدأ الإشتقاق بذاته الذي» مرجع اين مبدأ «عدم قيامه بالغير» مبدأ ما قيام به غير ندارد. مبدأ ما مگر وجود نيست؟ به غير که قائم نيست، به خودش قائم است.
اين يک مورد که در ارتباط با «الواجب موجود» است. يک مورد ديگر هم دارد اضافه ميکند. ميگويد «و لا كون ما صدق عليه أمراً منتسباً إلي المبدء لا معروضاً له بوجه من الوجوه» حتماً اينجور نيست که بايد اين ذات عارض بر مبدأ باشد. نه، منسوب بر مبدأ هم باشد کافي است. يک وقت شما ميگوييد که عالمٌ يعني علم عارض است بر زيد. اين يک حالت متعارف است. در آن وقتي که اين ذات بر آن مبدأ عارض باشد مثل اينکه ميگوييم عالم، که ذات عالم عارض است بر مبدأ که علم هست ميگوييم «زيد عالمٌ». اين عروضي که الآن ما داريم عروض يعني اينکه يک چيزي زائد بر آن موضوع ماست. علم زائد است بر موضوع بنام زيد. اينجا چه شده؟ اينجا عروض داريم که اين ذات بر آن مبدأ عارض ميشود.
حالا اگر يک جايي داشتيم که عروض نداشتيم نسبت داشتيم اين را هم شامل ميشود اين هم مشتق است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اگر ماهيت با آن باشد ما اين حرف را ميتوانيم بزنيم. الآن ماهيت که با آن نيست. ببينيد الآن چيست؟ ما الآن اين براساس آن حرف آقايان اشراقيين که ميگويند اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد اين وجود چون «موجودٌ» بر آن اطلاق ميشود بايد يک معروضي قبل از او باشد که بخواهد حمل بکند. الآن ميگويند اين معروض هست و آن ماهيت ماست. اين ماهيت اگر وجود بخواهد عارض بشود فرمايش شما درست است؟ ولي وجود منسوب است.
پرسش: نسبت الآن وجودي نيست؟
پاسخ: چرا هست.
پرسش: ...
پاسخ: اينها اشکالاتي است که بر ايشان وارد است. ولي سخن اين است که تصور اين قول چگونه ميشود؟ اينها ميگويند که ما ميتوانيم ببينيد سخن الآن بحث اين نيست که ما آيا ميتوانيم به اين بگوييم مشتق يا نه؟ ببينيد حرف اين است. حالا اشکالات قول به جاي خود. ما الآن به اين ميتوانيم مشتق بگوييم يا نه؟ ميگويند بله. اگر ذات متلبس به مبدأ باشد مشتق است، ذات منسوب به مبدأ هم باشد مشتق است همين. الآن ما چيز ديگري نميخواهيم بگوييم.
بعد حالا بياييم اين قول را بخواهيم تحليل وجودشناسي بکنيم و ضعف اين قول را بگوييم به جاي خود. «و لا کون ما صدق عليه أمرا منتسبا إلي المبدأ لا معروضا له بوجه ... كما في الحدّاد المأخوذ من الحديد» اين حدّاد منسوب به حديد است يا تامر مأخوذ از تمر است اينجا هم مشتق است «و التامر المأخوذ من التمر. علي أنّ أمر إطلاق» حالا ممکن است لغوي اين را نپذيرد ميگويد «علي أنّ أمر إطلاق أهل اللّغة وأرباب اللسان لا عبرة به» اگر بگوييم لغوي که اينجوري حرف نميزند لغوي اين سه تا امر را ميخواهد اديب اين سه تا را ميخواهد. ميگويد «لا عبرة به» در مسائل فلسفي اعتباري به سخنان اين نيست «في تصحيح الحقائق» وقتي ما ميخواهيم حقيقت را بشناسيم جايي براي لغت و ادبيات نيست.
«و قالوا:» گفتند «كون المشتق من المعقولات الثانية و المفهومات العامّية و البديهيات الأوّلية، لا يصادم كون المبدء حقيقة متأصّلة متشخّصة مجهولة الكنه» شما در باب «الواجب موجودٌ» چه داريد؟ يک حقيقتي داريد که آن حقيقت اصيل است و مجهولة الکنه است و او عين وجود است. همان جا براي ما کافي است که ما چنين مبدأيي را داشته باشيم. نگاه کنيد «و قالوا: کون المشتق من المعقولات الثانية» مثل مفهوم وجود «و المفهومات العامية» مثل وجوب «و البديهيات الأولية، لا يصادم» اين مشتقات «لا يصادم کون المبدأ حقيقة متأصّلة متشخّصة مجهولة الکنه و ثانوية المعقول» مثل اولي نباشد.
«و تأصّله قد يختلف بالقياس إلي الأُمور» گاهي اوقات تأصل و اصيل بودنش مقايسه ميشود با امور «و نسبوا هذا المذهب إلي أذواق المتألّهين من الحكماء. وقد مرّ القدح فيه من قبلنا» إنشاءالله در جلسه بعد فردا قدح اين ضعف اين قول را هم از جناب صدر المتألهين خواهيم خواند. اين دو سطر را هم ميخوانيم إنشاءالله که ابهامي نماند.