« فهرست دروس
درس شوارق - استاد محمدحسین حشمت‌پور

88/02/15

بسم الله الرحمن الرحیم

علل و انگیزه های تگارش شوارق الالهام و ساختار آن/مقدمه /علم کلام

 

موضوع: علم کلام/مقدمه /علل و انگیزه های تگارش شوارق الالهام و ساختار آن

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

مقدمه: مروری بر امتیازات کتاب تجرید

در مقدمه کتاب که جلسه گذشته شروع کردیم، به اینجا رسیدیم که امتیازاتی برای این کتاب هست. همان‌طور که خود مصنف در بین حکما و متکلمین مقام خاصی دارد، همچنین کتاب ایشان هم در بین مصنفات او امتیازات فراوانی دارد. امتیازات این کتاب را داشتیم می‌خواندیم.

از جمله امتیازات آن این بود که ایشان مطلب را مرتب کرده، دلائل را کاملاً تقریر و تبیین کرده و همه اصول و قواعد را به صورتی منضبط و محکم حفظ کرده است.

امتیازات کتاب تجرید الکلام

بعد فرمودند: «بِعِباراتٍ عَلَی طوالع اَسرارِ المَطالِبِ کَالتَّنزیل»[1] . یعنی تمام این اموری که عرض شد، با عبارات خاصی بیان شده، به این صورت که عبارات ایشان چنان است که مطالب پوشیده کلامی را کاملاً آشکار می‌کند، همان‌طور که وحی، احکام پوشیده را آشکار می‌کند. که تا اینجا را جلسه گذشته خوانده بودیم.

حالا ادامه اش... این‌ها دیگر احتیاج به از خارج گفتن ندارد:

«وَ اَلفاظٍ هِیَ مَطالِعُ اَنوارِ التَّحصیل»[2] .

«الفاظٍ»، عطف بر «عباراتٍ» است. یعنی: «بِعِباراتٍ عَلَی تَجلِیَةِ اَسرارِ المَطالِبِ کَالتَّنزیل وَ اَلفاظٍ هِیَ مَطالِعُ اَنوارِ التَّحصیل»[3] . یعنی این مطالبی که گفتیم، این اشارات، این تنبیهات، به وسیله الفاظی انجام گرفتند که آن الفاظ، محل طلوع انوار تحصیل‌اند. یعنی اگر کسی بخواهد به استدلالی دست پیدا کند، به مطالب علمی برسد، نور این مطالب علمی از این الفاظ طلوع می‌کند. به صورتی که اگر کسی به این الفاظ توجه بکند، بر اثر نوری که در این الفاظ هست، به آن مطالب علمی و مطالب تحصیلی می‌رسد. «تحصیل» در لغت به معنای «به دست آوردن» است، ولی در اصطلاح به معنای استدلال کردن و به مطالب علمی رسیدن است. همان‌طور که جلسه گذشته عرض کردم، اشاره به کتاب «تحصیل» بهمنیار هم هست که یک نوع «براعت استهلال» است که این‌ها در جلسه گذشته توضیح داده شد.

«وَ تَقریراتٍ یَلوحُ عَن مُجمَلِها تَفصیلُ المُفَصَّل»[4] .

باز «تقریراتٍ» عطف بر «عباراتٍ» یا عطف بر «الفاظٍ» است. تقریرات یعنی تبیین‌ها و بیان‌هایی که «یَلوحُ»، یعنی آشکار می‌شود، «عَن مُجمَلِها تَفصیلُ المُفَصَّل»[5] . یعنی با اینکه این بیانات مجمل‌اند، ولی اگر کسی به این مجمل‌ها توجه کند، از همین مجمل‌ها، تفصیلِ «المُفَصَّل» را می‌خواند. یعنی آن عبارات، مطالب مفصلی را که باید تفصیل بدهند، آن تفصیل را از همین عبارات مجمل به دست می‌آورد. باز «المُفَصَّل» کتابی است کلامی. بنابراین، ایشان در عین این که معنای لغوی «مفصل» را اراده کرده، اشاره به آن کتاب کلامی هم دارد.

دانش پژوه: المفصل برای کیست؟

استاد: نمی‌دانم، کتاب «الفصل» برای ابن حزم است، ولی «المفصل» نمی‌دانم برای کیست.

«وَ تَعبیراتٍ مَن فازَ بِمَغزاها فازَ بِنَقدِ المُحَصَّل»[6] .

«تعبیراتٍ» هم، عطف بر «عباراتٍ» است. یعنی باز کتاب با تعبیراتی تنظیم شده که «مَن فازَ»، یعنی هر کس که دست بیابد «بِمَغزاها» (مغزا یعنی مراد و مقصود)، هر کس که دست بیابد به مقصود و مراد از این تعبیرات، «فازَ بِنَقدِ المُحَصَّل»[7] ، دست یافته به مال حصول شده، مال به دست آمده، مال وصول شده است. این معنای لغوی «نقد المحصل» است. نقد یعنی پول، یعنی مال. یعنی اگر کسی به مقصود این تعبیرات برسد، سرمایه و دارایی فراوانی را به دست آورده است. البته سرمایه، سرمایه علمی است، ولی تشبیه کرده به امر مادی که نقد محصل باشد.

کتاب «نقد المحصل» در عین این که معنای لغوی‌ آن مراد است، اشاره به کتابی هم که در کلام است دارد. کتاب «المحصل» را فخر رازی نوشته و در زمان خود ایشان کتاب درسی حوزه شده. ولی چون که به نظر خواجه این کتاب مشتمل بر مطالب نادرست بوده، خواجه سعی کرده که آن مطالب نادرست را تذکر بدهد و با آن تذکر، کتابی درست شده به نام «نقد المحصل» که «نقد المحصل» مدت‌ها مطرح بوده در حوزه. الان تقریباً جمع شده و کتاب بسیار مفیدی است از این جهت که دو تا از بزرگان کلام با هم بحث می کنند، یکی خواجه، یکی فخر رازی. آن اشعری و این شیعه است. و یحث ‌های آن ها هم طوری است که خواجه آنهایی که مردود می‌بیند، رد می‌کند؛ آنهایی را هم که قبول دارد، توضیح می‌دهد. گاهی هم بدون توضیح رد می‌شود. ولی کتاب، کتابی است که اگر کسی یک دوره کلام خوانده باشد و بعد هم به آن کتاب مراجعه کند، یک حالت اجتهادی پیدا می‌کند به خاطر بحث هایی که این دو بزرگوار با هم دارند.

دانش پژوه: اینجا «نقد» را با الف نوشته است.

استاد: بله، «النقد المحصل».

دانش پژوه: با الف و لام، شاید دیگر مقصود، معنای لغوی نباشد.

استاد: عیبی ندارد. اما اینجا بالاخره معنای لغوی مراد است.

دانش پژوه: شاید اصلاً معنای لغوی مراد نباشه، و نقد المحصل مراد باشد.

استاد: خیر

دانش پژوه: شاید این «نقد» نیست، «نقد المحصل».

استاد: یعنی اگر کسی تعبیرات اینجا را متوجه شود، دسترسی پیدا کرده به آن کتاب «نقد المحصل». نه خیلی محتوای آن ها خیلی با هم متناسب نیستند. محتوای آن یک طور دیگر است.البته عبارات بسیار سنگینی هم فخر رازی در آنجا دارد. با اینکه عبارت‌های فخر رازی تقریباً روان است، اما در «المحصل» یک مقدار پیچیده است. خواجه هم که دیگر، عبارت‌های او متقابلاً پیچیده است. «نقد المحصل» کتاب تقریباً سنگینی است. از جهت خلاصه‌بودن سنگین است‌، نه این که مطالب سنگین داشته باشد؛ خلاصه است.

شأن و جایگاه کتاب تجرید در میان آثار کلامی

«وَ بِالجُملَةِ ذلِکَ الکِتابُ»[8] — [«کَما قیل»[9] ] جمله معترضه‌ای است که باید در خط تیره باشد— «وَ بِالجُملَةِ، ذلِکَ الکِتابُ العالی مِنَ الشَّأنِ اَجَلُّ مِن اَن یَصدُرَ اِلّا عَن مِثلِ هذا المُحَقِّقِ العَظیمِ الشَّأنِ»[10] . این کتاب با آن شأن و مرتبه‌ای که دارد، بالاتر از این است که صادر شود جز از این محقق عظیم‌الشأن. یعنی این کتاب صلاحیت دارد که از خواجه صادر شود، کس دیگری نمی‌تواند این کتاب را بنویسد. چون کتاب دارای شأن بلندی است، خواجه هم دارای مرتبه عظیمی است، این دو تا با هم مناسب‌اند. بنابراین، آن نویسنده می‌تواند این کتاب را بنویسد، هر نویسنده‌ای قدرت نوشتن چنین کتابی را ندارد. این «کَما قیل»[11] هم اشاره به این است که این حرفی که من دارم می‌زنم، دیگران هم گفته‌اند و من دارم نقل قول می‌کنم.

رویکرد علما به کتاب تجرید: سه گروه اصلی

بعد ایشان می‌فرماید که این کتاب به خاطر عظمتی که داشت، بعد از اینکه نوشته شد، بسیاری از همت‌ های علما را به جانب خودش صرف کرد، به طوری که همه سعی کردند به این کتاب به نحوی مشغول بشوند. سه گروه پیدا شدند:

1.گروه اول: کتاب‌های مستقل تألیف کردند بدون اینکه نظر به شرح این کتاب تجرید داشته باشند یا تعلیقه‌ای بر این تجرید بنویسند. کتاب مستقلی تألیف کردند به امید اینکه کتاب آن ها از نظر محتوا و همچنین از نظر ظاهر، نزدیک به کتاب خواجه شود. اگرچه نتوانستند به مرام و آرزوی خود برسند، ولی سعی کردند که کتاب آن ها نزدیک به کتاب خواجه باشد.

2.گروه دوم: کسانی بودند که سعی کردند الفاظ کتاب خواجه را توضیح بدهند و معانی‌ را تبیین بیشتری کنند که کتاب آن ها حالت شرح برای تجرید پیدا کرد.

3.گروه سوم: کسانی بودند که بر تجرید تعلیقه زدند، شرح ننوشتند. مطالبی که به نظر آن ها مشکل می‌رسید و احتیاج به توضیح و تفسیر داشت، توضیح و تفسیر دادند، تذکر دادند.

این سه گروه به نحوی مشغول به این کتاب شدند. ولی ایشان می‌فرماید هیچ‌ کدام آن ها به مقصود نرسیدند و نتوانستند آن‌ طور که باید و شاید، حق این کتاب را ادا کنند. باطن این کتاب همچنان مستور و مخفی باقی مانده است.

تطبیق و شرح متن

«وَ لَقَد دَعَت جَلالَةُ ذلِکَ التَّصنیفِ دَواعِیَ جَمیعِ اَصحابِ الکَمالِ اِلَی الاِشتِغالِ بِهِ»[12] .

«جَلالَةُ ذلِکَ التَّصنیفِ»[13] فاعل «دَعَت» است. «دَواعِیَ جَمیعِ اَصحابِ الکَمالِ»[14] مفعول بلاواسطه‌اش است. «اِلَی الاِشتِغالِ بِهِ»[15] هم مفعول مع‌الواسطه است.

جلالت یعنی عظمت این تصنیف و این کتاب، خواند و تحریک کرد دواعی و انگیزه‌های تمام اصحاب کمال را دعوت کرد به اینکه به نحوی مشغول به این کتاب و مشغول به این تصنیف بشوند.

«وَ صَرَفَت هِمَمَ کافَّتِهِم...»[16]

«صَرَفَت» فاعل آن ضمیری است که به «جَلالَةُ ذلِکَ التَّصنیف»[17] برمی‌گردد. «هِمَمَ کافَّتِهِم»[18] مفعول است. یعنی همین جلالت آن تصنیف، منصرف کرد همتِ کافّه، یعنی همه این اصحاب کمال را «اِلَی الخَوضِ فی مَطالِبِهِ»[19] . خوض یعنی ورود؛ به اینکه وارد بشوند در مطالب این کتاب و مطالب این کتاب را به نحوی تبیین کنند.

رویکردهای سه‌گانه در متون:

1.«اما بَعضُها بِالتَّصَدّی تَألیفٍ لَعَلَّهُ یَقرُبُ مِنهُ اَو لَیتَهُ یُدانیهِ»[20] :

بعضی از اشتغال این همت‌ها به این صورت بود که عهده‌دار تألیفی شود. یعنی سراغ نوشتن یک کتاب مستقل رفت ، به این امید که این کتاب مستقل، نزدیک به کتاب تجرید شود. یا شاید نزدیک شود، فرق ین دو خیلی ضعبف است.

2.«وَ بَعضُها بِاقتِحامِ تَکَلُّفٍ فی تَفسیرِ اَلفاظِهِ وَ شَرحِ مَعانیهِ[21] »:

اقتحام یعنی بدون اندیشه و تأمل وارد کاری شدن. تکلف هم یعنی مشقت. یعنی بعضی از این همت ‌ها خود را در تفسیر الفاظ این کتاب و شرح معانی کتاب به زحمت انداختند.

3.«وَ بَعضُها بِتَعلیقِ مُعَلَّقاتٍ تفسِحُ عَن مَعانیهِ»[22] :

بعضی از این همت‌ها به اینکه معلقات، یعنی حواشی، تعلیق کنند، یعنی حاشیه بزنند بر این کتاب که «تفسِحُ»، یعنی پرده بردارد، کشف کند معانی این کتاب را، صرف شد.

ارزیابی شارح از تلاش‌های پیشین

«وَ لَعَمری کُلُّهُم اَو جُلُّهُم یُنادونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ»[23]

(ظاهراً «یَنادَونَ» بهتر است). «لَعَمری» یعنی به بخشنده عمرم قسم، یعنی به خدا، که همه این کسانی که مشغول این کتاب شدند، یا اگر بخواهیم دقیق‌تر حرف بزنیم، «جُلُّهُم»، یعنی اکثر آن ها، «یَنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ»، از دور دارند صدا می‌کنند. یعنی آن طور که باید، به مطالب این کتاب نرسیده‌اند. خب، وقتی صدا از دور برسد، صدایی است که مبهم است، چندان واضح نیست. یعنی نتوانستند باز هم آن کاری را که باید انجام بدهند، انجام بدهند. مثل کسی که از دور صدا می‌کند که نمی‌تواند مقصودش را کاملاً به مخاطب بفهماند، چون صدا از دور مبهم می‌آید.

دانش پژوه: چون «یُنادونَ» اگر باشد، بهتر است؟

استاد: حالا این را نگاهش می‌کنم ببینم «یُنادونَ» بهتر است یا «یَنادَونَ». ان‌شاءالله جلسه آینده عرض می‌کنم. شاید هم حق با شما باشد، «یُنادَونَ». من خودم از اول به نظرم رسید «یُنادونَ» باشد ولی الان به فکرم رسید که «یُنادَونَ» هم خوب است. نگاه می‌کنم ان‌شاءالله جلسه آینده.

دانش پژوه: به معنای میدان و صعوبتی در جایگاه دوری از این کتاب واقع شدند

استاد: یعنی شما «یُنادَونَ» را بهتر می‌دانید یا «یَنادونَ»؟

دانش پژوه: اگر «یَنادونَ» باشد، معنا دارد

استاد: به هر حال نگاه می‌کنم ببینم. شاید بتوانیم «یَنادونَ» هم بخوانیم. به نظرم می‌رسد «یُنادونَ» خوب است.

دانش پژوه: معنا مهم است.

استاد: ان‌شاءالله فردا.

«وَ لَم یَهتدِ اِلی مَغزی مَآرِبِهِ اَحَدٌ مِنهُم مِن قَدیمٍ اَو حَدیثٍ»[24]

مغزا یعنی مقصود، مآرب یعنی آرزوها، نیازها. یعنی کنه مقصود، بیشتر این‌ها، یا همه این‌ها این ‌چنین‌ هستند که به کنه مقصود کتاب نرسیدند. یعنی نتوانستند مقصود کتاب را آن ‌چنان که باید، توضیح بدهند یا حداقل بفهمند یا حداقل توضیح بدهند.

هیچ‌کدام، چه کسانی که قبلاً شرح نوشتند و چه کسانی که بعداً شرح نوشتند، هیچ‌کدام نتوانستند به مقصود این کتاب واصل شوند.

انگیزه شارح از نگارش شرح جدید (شوارق)

بعد خود ایشان توضیح می‌دهند که من با اینکه سرمایه چندانی در این مباحث ندارم (البته این‌ها تعارفات است)، سرمایه چندانی در این مباحث ندارم و در کلام می‌شود گفت که ناتوانم ، مدت‌ها تصمیم داشتم که این کتاب را شرح بدهم، شرحی که تمام معضلات آن را حل کند و نظری هم به گفته دیگران نداشته باشم.

فقط سعی‌ام بر این باشد که این کتاب را حل کنم، آن هم از مآخذ این کتاب استفاده کنم. یعنی آن کتاب هایی که این کتاب از آنها گرفته شده و اصل این کتاب به حساب می‌آید. چون بالاخره خواجه هم این مطالب را از جاهایی نقل کرده است، خودش که بانی علم کلام نبوده، بالاخره قبل از ایشان هم کلام مطرح بوده، از جاهایی آورده. من می‌خواستم کتاب را شرح بدهم با اشاره به تمام مآخذ و منابعش، ولی پیش نمی‌آمد تا وقتی که درخواست بعضی‌ها ضمیمه شد به آن تصمیم خودم و مرا تحریک کرد به نوشتن این شرح. و من مشغول نوشتن این شرح شدم.

البته آن‌طور که ایشان می‌فرماید، شرح ایشان از همه شرح‌ها قوی‌تر است. شرحی که ایشان بر تجرید نوشته، از همه شرح‌ها قوی‌تر است. حالا مراجعه می‌کنید، با تمام شرح‌هایی که تا زمان ایشان نوشته شده مقایسه می‌کنید، می‌بینید... فقط مشکل این شرح این است که ناتمام مانده، والا در قوت، هیچ‌کدام از شرح‌های قبل به ایشان نمی‌رسند. شرح بعدی هم که ما نداریم که باشد، جانشین شود. بنابراین فعلاً هنوز یکه‌تاز میدان شرح تجرید، این کتاب است.

دانش پژوه: یعنی حتی با «کشف المراد» مقایسه می کنید؟

استاد: حتی با «کشف المراد». «کشف المراد» کتابی است که توانسته مطالب را توضیح بدهد، ولی چیزی اضافه نکرده. ایشان خیلی اضافات داده. من بارها به رفقا عرض کردم که بسیاری از مشکلات فلسفی خودم را که در کتب فلسفه نتوانستم حل کنم، با این کتاب حل کردم. با اینکه کتاب، کتاب کلامی است، کتاب فلسفی نیست. با وجود این، بسیاری از مشکلات فلسفی من در همین کتاب حل شده. یعنی آن‌ قدر کتاب، کتاب جالبی است. حالا به مطالب می‌رسیم. فعلاً ما داریم مقدمه‌ را می‌خوانیم که چیز مهمی نیست. به مطالب که رسیدیم، دقت می‌کنیم چقدر دقیق وارد شده و چقدر مطالب را تقریباً به همه جوانب که می‌توانسته، پرداخته است.

دانش پژوه: شرحی بر تجرید فرمودید. پس در واقع کتاب را حل کرده، مشکل تجرید را. حالا این اضافات دارد. در شرح این کتاب اضافات که لازم نیست

ارزیابی شرح‌های پیشین و جایگاه علامه حلی

حالا ایشان گفته بود «کُلُّهُم اَو جُلُّهُم»[25] ، همه‌ آن ها ناامید برگشتند یا بیشتر آن ها. ظاهراً «جُلُّهُم» درست است، چون علامه شاگرد خواجه بوده، نمی‌تواند از مقاصد خواجه بی‌اطلاع باشد. بنابراین شرحی که ایشان نوشته بر تجرید، که اولین شرحی است که بر تجرید نوشته شد، شرح کاملی است و اگر کامل نبود، این همه سال تا حتی امروزه هم، درس حوزه نبود. «کشف المراد» هنوز هم کتاب درسی حوزه است. معلوم می‌شود کامل است که پذیرفته شده. منتها ایشان حالا می‌گوید که همه به مقاصد نرسیدند. «کُلُّهُم» گفت، بعد هم تعبیر را عوض کرد، گفت «جُلُّهُم»، یعنی اکثر آن ها. خب شاید درست باشد، اکثر نرسیده باشند، ولی علامه که ظاهراً باید رسیده باشد. علامه اولاً خودش خیلی باهوش بوده، ثانیاً شاگرد بلاواسطه خواجه بوده، نمی‌تواند نرسیده باشد.

دانش پژوه: خواسته مختصر بیان کند.

استاد: خواسته مختصر بیان کند، . البته شاید بعضی از این شرح ‌نویس‌ ها در بعضی قسمت ‌ها به حقیقت رسیده باشند، در بعضی‌ ها نرسیده باشند. مثلاً شرح تجرید قوشچی را که ملاحظه می‌کنید، از شرح تجرید ایشان کم نمی‌آورد. یعنی خیلی هم پرمحتواست. اما در باب امامت، خب به مقصود نرسیده. در باب امامت وقتی مطالعه کنید کتاب را، می‌گویید اصلاً هیچی ندارد. آن همه قوتی که در الهیات بالمعنی الاعم و بعد هم در الهیات بالمعنی الاخص و بعد هم در نبوت به کار گرفته، یک دفعه در امامت که رسیده، همه خراب شده. و عجیب است! یعنی آدم وقتی کتاب را می‌بیند، خیلی آدم دقیقی دارد حرف می‌زند. وقتی به امامت می‌رسد، مثل یک بقال دارد حرف می‌زند. یعنی یک آدم بی‌سواد. البته بعضی‌ هم به همین جهت گفتند قوشچی احتمالاً شیعه بوده و خواسته در امامت خراب حرف بزند که بفهماند سنی چیزی ندارد. این‌ را بعضی‌ گفته اند. ولی شاید هم واقعاً سنی بوده، واقعاً خودش چیزی نداشته است. حالا مراجعه می‌کنید... این که ایشان می‌گوید به مقاصد کتاب نرسیدند، لزومی ندارد به هیچ‌ یک از مقاصد نرسیده باشند، در یک باب هم به مقاصد نرسیده باشند کافی است.

انگیزه شخصی شارح

«وَ اِنَّ هذا الضَّعیفَ القَلیلَ البِضاعَةِ وَ ذلِکَ القاصِرَ الباعِ فی الصِّناعَةِ لَطالَما یَجولُ فی نِیَّتِهِ...»[26]

«وَ اِنَّ هذا الضَّعیفَ القَلیلَ البِضاعَةِ»[27] (بضاعت یعنی سرمایه، منظور سرمایه علمی است). منی که قلیل‌البضاعه هستم، یعنی سرمایه علمی‌ام کم است، «وَ ذلِکَ القاصِرَ الباعِ»[28] (قاصر الباع یعنی کسی که دستش را اگر باز کند خیلی باز نمی‌شود، این معنای لغوی است، ولی معنای اصطلاحی‌ آن ناتوان و عاجز است). «...فی هذِهِ الصِّناعَةِ»[29] (کسی که در این صناعت، یعنی صناعت کلام، قاصر الباع، یعنی ناتوان و عاجز است).

لَطالَما»... شما «لَطالَما» دارید؟ همه نسخه‌ها «لَطال لَما»ست. نسخه من هم که غیر از نسخه شماست، «لَطال لَما»ست. این هم همین‌طور. ولی «لطالَما» ظاهراً به نظر بهتر می‌رسد.)

«لطالَما یَجولُ فی نِیَّتِهِ وَ یَخلُدُ عَلی سَریرَتِهِ...»[30]

بسیاری از اوقات، مدت طولانی در نیت خود گشت می‌زند و جولان می کند. سریره همان نیت و باطن است یا گاهی تعبیر به دل و قلب هم می شود و همواره وارد می‌شود در دلش این مطلب که شرح دهد این کتاب را «مِن مَظانِّهِ وَ مَآخِذِهِ».[31] از همان جاهایی که گمان اخذ این کتاب می‌رود. چون خواجه که معین نکرده که از کجا گرفته این کتاب را. آن جاهایی که مظانّ این مطالب کتاب است و آن منابعی که مآخذ این کتاب است، من مراجعه کنم و کلام خواجه را با کمک آن مآخذ و منابع و مظانّ، توضیح بدهم.

«...اَلَّتی رَزَقَنی اللهُ تَعالی بِمَنِّهِ وَ فَضلِهِ للاِطِّلاعَ عَلَیها»[32]

«اَلَّتی...» صفت است برای «مظانّ» و «مآخذ». مآخذی که خدا این قلیل ‌البضاعه را امکان داده، به این قلیل‌ البضاعه به منّ و فضل خودش امکان داده و متمکن کرده «للاِطِّلاعَ عَلَیها». متمکن کرده این قلیل‌البضاعه را که مطلع بر این مآخذ شود. دلم می‌خواست که با استفاده از چنین مآخذی که خدا علم آن مآخذ را به من ارزانی داشته، بتوانم شرحی بر این کتاب بنویسم.

رویکرد شارح در نگارش شرح: پرهیز از نقل اقوال

«شَرحاً...»[33] مفعول مطلق «یَشرَحُهُ» است. شرحی بنویسم از مظانّ و مآخذ این کتاب، اما

«مِن غَیرِ التِفاتٍ اِلی کَثیرٍ مِمّا قیلَ اَو یُقالُ، جَرحاً وَ تَعْدیلاً»[34] .

بدون اینکه متوجه مطالبی شوم که دیگران گفتند؛ چه جرحاً و تعدیلاً. بعضی‌ها آمدند برای اثبات مطلب خواجه، توضیحاتی دادند که تعدیلاً، یعنی خواستند مطلب را اثبات کنند. بعضی‌ها جرح کردند، یعنی گفتند این کلام خواجه مجروح است و مثلاً ناقص و نادرست. آن جرح‌ها را نخواستم بیان کنم، تعدیل‌ها را هم نخواستم بیاورم. نه تمجید هایی که از این کتاب کردند و نه ایراد هایی که بر این کتاب وارد کردند. خواستم یک شرحی بنویسم که از این‌ ها خالی باشد.

«مِن غَیرِ اَن یَلتَفِتَ اِلی کَثیرٍ»[35] ، نه همه ی آن ، بلکه «اِلی کَثیرٍ مِمّا قیلَ اَو یُقالُ»[36] . بعضی از اشکالات را دیدم لازم است بیاید جواب داده شود، آن‌ها را آوردم. بعضی از تعدیلات را لازم دیدم که بیاید، آوردم. ولی خیلی از این‌ها را دیدم که بی‌ارزش است، آوردن لازم نیست، خواستم که نقل نکنم.

عوامل ترغیب‌کننده برای شروع نگارش

«اِلی اَن تَأَکَّدَ...»[37]

«اِلی اَن تَأَکَّدَ» مربوط به همان «لطالما یجول»[38] است. یعنی مدت‌ها این شرح، این شرح نوشتن و این تصمیم در ذهن من جولان داشت، تا اینکه تأکید شد این تصمیم من و تثبیت شد این تصمیم به سبب این درخواستی که صادر شد از لسان حال طالبین، تکرر پیدا کرد. نه یک بار، بلکه چندین بار از من درخواست کردند که شرحی بر این کتاب بنویسم و آن درخواست‌ها مرا تأکید کرد.

«بِتَکَرُّرِ التِماسٍ صَدَرَ عَن لِسانِ حالِ الطّالِبینَ وَ تَواتُرِ اقتِباسِ زُهَرٍ مِن ضَمیرِ استِعدادِ المُستَعِدّینَ»[39] .

اقتباس یعنی نور گرفتن. «قبس» یک پاره آتش را می‌گویند. اقتباس یعنی یک پاره از آتش گرفتن. آن وقت اقتباس در لغت به معنای نور گرفتن و روشن کردن می‌آید. و «تواتر»، یعنی پی در پی. و «تواتر اقتباس زُهَرٍ»[40] یعنی پی در پی برای من روشن شد که استعداد این کسانی که درخواست می‌کنند، استعداد منوری است که می‌توانند آنچه را که من نوشتم بفهمند. هم درخواست بود، هم لیاقت بود. این دو تا عزم مرا تحریک کردند و من بر آنچه که تصمیم داشتم، تثبیت شدم.

دانش پژوه: عبارت با «قلیل البضاعه» پس چه بود؟

استاد: نه، عرض کردم «قلیل البضاعه» تعارف است.

دانش پژوه: تعارف است؟

استاد: تعارف هم نیست، واقعیت است. اگر دقت بکنید، واقعاً آن بالاترین دانشمند ما که دیگر از او بالاتر هم نداریم، در واقع قلیل‌ البضاعه است. خود خدا در قرآن فرموده: ﴿وَ ما اوتیتُم مِنَ العِلمِ اِلّا قَلیلاً﴾.[41] ﴿اوتیتُم﴾ یعنی نه شما قلیل دارید، او قلیل دارد، آن یکی قلیل دارد؛ مجموعتان که جمع شود، قلیل است که به هر کدامتان از این قلیل یک ذره می‌رسد. نمی‌گوید به هر کدامتان قلیل دادم، می‌گوید به مجموعتان قلیل دادم. یعنی هر کدام از این قلیل بهره ی مختصری بردبد و چیزی ندارد. در واقع هم همین است. از علمی که در جهان هست علم کمی به ما داده شده است. پس «قلیل البضاعه» گفتن، تعارف نیست، بیشتر ما چیزی نداریم. البته نسبت به ممکنات را می گوییم والا نسبت به واجب که انتظار آن را هم نداریم.

«وَ انضافَ اِلی ذلِکَ العزم تَأکیدُ اَخٍ لی مِن اَبناءِ الزَّمانِ»[42] .

یک شخصیتی هم که از علمای آن زمان بوده، به ایشان تأکید کرده که شما این شرح را بنویسید. طالبین، یعنی افراد معمولی از من خواستند و استعدادش را هم داشتند، اما گذشته از این، یکی از بزرگانی که در حوزه هم مطرح بود (که اسم نمی‌برد)، ایشان هم از من خواست که این شرح را بنویسم. وقتی خواسته ایشان هم ضمیمه شد، دیگر کارم تمام شد.

«وَ انضافَ اِلی ذلِکَ العَزمِ تَأکیدُ اَخٍ لی مِن اَبناءِ الزَّمانِ یَظُنُّ بی شَأناً»[43] .

یه این عزم من اضافه شد تاکید برادری ه از معاصرین خودم که برای من یک شأن و مقامی را گمان می‌کرد. یعنی فکر می‌کرد من کسی هستم، آمد از من درخواست کرد که این شرح را بنویسم.

«وَ تَصدیقُ مُؤمِنٍ مِن آلِ فِرعَونَ یَکتُمُ ایمانَهُ»[44] .

این «وَ تَصدیقُ» عطف بر «تَأکیدُ» است. از این عبارت پیداست که این درخواست‌کننده که «اخٌ لی» هم بوده، این درخواست‌کننده متکلم و فیلسوف بوده، منتها در آن زمان نمی‌توانسته فیلسوف بودنش را اظهار کند. مثل ملاصدرا می‌ترسیده تکفیر بشه. «یَکتُمُ ایمانَهُ»[45] ، ایمانش را کتمان می‌کرده. یعنی مؤمنی بوده از آل فرعون، یعنی در آن دورانی که فلسفه مبغوض بوده و فرعونیان روزگار با فلسفه و کلام درگیر بودند، ایمان را کتمان می‌کرده ولی ایمان داشته و چنین آدمی از من می‌خواهد.

آغاز نگارش و سختی راه

وقتی این سه با هم ضمیمه شدند:

اولاً آن نیت خودم،

ثانیاً درخواست این طالبین که مستعد هم بودند،

ثالثاً تأکید این شخصی که «مِن ابناء الزمان»[46] بود، وقتی این سه تا ضمیمه شدند:

«فَأَخَذتُ فی ذلِکَ»[47] یعنی شروع کردم در شرح مذکور.

«وَ شَرَعتُ خائِضاً فی سُلوکِ اَضیَقِ المَسالِکِ»[48] ،

در حالی که وارد شدم در طی کردن تنگ‌ترین راه‌ها. چون راه بسیار سنگین و صعبی است نوشتن شرح بر چنین کتابی.

آمادگی برای مواجهه با نقدها و ایرادات

«مَعَ عِلمی بِأَنّی قَدِ استَهدَفتُ نَفسی لِرُماةِ المَجونِ وَ استَعرَضتُ ذاتی دونَ أسنّة الطّعِونَ»[49] .

رُماةِ جمع رامی است یعنی تیر اندازان، با علم به اینکه من خودم را هدف قرار دادم برای تیراندازان «مَجون». مجون یعنی آدم‌های گستاخ، بی‌پروا، بی‌حیا.

دانش پژوه: مجون جمع است؟ یعنی مفرد دارد؟

استاد: فعل دارد مَجَنَ دارد.

دانش پژوه: مَجون یا مُجون است؟

استاد: مَجون است. من اعراب نداشتم. ولی آن طور که در ذهن من هست، «مَجون» مصدر هم هست. خب، پایین که کتاب ما نوشته: «المجون مصدر مَجَنَ، یعنی مَزَحَ وَ قَلَّ حیاءُهُ وَ هو ماجِنٌ»[50] . یعنی اسم فاعلش هم «ماجن» است. «مَجون» مصدر است، فعلش هم «مَجَنَ»، اسم فاعلش هم «ماجن».

«مَعَ عِلمی بِأَنّی قَدِ استَهدَفتُ نَفسی لِرُماةِ المَجونِ»[51] .

در حالی که علم داشتم به اینکه من خودم را هدف تیراندازان گستاخ و بی‌پروا قرار دادم. یعنی با این شرحی که نوشتم، هدف متلک‌های متلک‌گویان قرار گرفتم.

«وَ استَعرَضتُ ذاتی دونَ أسنّة الطعون »[52] .

«استَعرَضتُ»، یعنی در معرض قرار دادم «ذاتی»، خودم را. «دونَ» معانی مختلفی دارد، یکی از معانی‌اش «عِندَ» است که در اینجا مناسب است. یعنی «استَعرَضتُ ذاتی عِندَ أسنّة الطعون »[53] . من خودم را در معرض سرنیزه‌های نیزه‌زنندگان قرار دادم. طعن یعنی نیزه زدن. طاعنین به معنای نیزه‌زنندگان است. من خودم را در معرض سرنیزه نیزه‌زنندگان قرار دادم که با آن نیزه زبان آن ها به من طعنه وارد کنند.

دانش پژوه: علت اصلی‌اش چه بوده؟ جهل بوده یا مشکل دو طرف است؟

استاد: خیر، این دیگر پیش می‌آمده. بالاخره هم بین افراد، افراد حسودی بوده‌اند که بالاخره طعنه می‌زدند، هم مطلب ممکن بوده مشکل باشد و شخص نرسد، یک بد و بیراهی بگوید .بعضی فکر می کنند خود آن ها می فهمند، ولی نویسنده درست ننوشته است، بعضی‌ هم خب بالاخره با اصل مطالب مخالف‌اند، فلسفه و کلام و این‌ها نزد آن ها مبغوض است، به همین جهت طعنه می‌زنند. بالاخره علت طعنه زدن‌ها مختلف است.

توکل بر خداوند در آغاز راه

«وَ لکِنَّ علی اللهَ فی کُلِّ الاُمورِ اتِّکالی»[54] .

اتکال یعنی اعتماد. با وجود اینکه این مشکلات سر راهم بود، اعتماد بر خدا می‌کنم و شرح را شروع می‌کنم.

«وَ اِلَیهِ تَوَکُّلی فی جَمیعِ اَحوالی»[55] .

یعنی در تمام حالات هم کار را به خدا واگذار می‌کنم که او برای من اصلاح کند.

«وَ لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظیمِ وَ هُوَ یَهدی مَن یَشاءُ اِلی صِراطٍ مُستَقیمٍ»[56] .

این‌ها دیگر توضیح نمی‌خواهد.

نام‌گذاری کتاب: «شَوارِقُ الإلهام فی شَرحِ تَجریدِ الکَلام»

«وَ سَمَّیتُهُ بِشَوارِقِ الإلهام فی شَرحِ تَجریدِ الکَلام»[57] .

اسم کتاب را دارد می‌گوید.

دانش پژوه: مثلاً کتاب خواجه هم دو تا اسم دارد: «تجرید الکلام» و یکی دیگر «تجرید الاعتقاد».

استاد: «تجرید العقائد» هم هست.

دانش پژوه: بله، تجرید العقائد هم هست.

استاد: «شوارق الالهام» اسمی است که ظاهراً تفالاً انتخاب شده. یعنی شارح خواسته با لفظ تفال بزند که الهام‌های شارقه، الهام‌های نورانی بر من وارد می‌شوند و من با این الهام‌های شارقه و نورانی این کتاب را شرح می‌دهم. این «شوارق الالهام» در عینی که اسم کتاب است، یک نوع تفال هم هست.

فهرست مباحث مقدماتی شارح

خب، تا اینجا مقدمات بود، خطبه بود، حمد و صلات، تقریباً یک مقدار هم تمجید از کتاب و شرح بود. حالا ما می‌خواهیم یک فهرست مختصری از آنچه که تصمیم داریم بنویسیم، ذکر بکنیم. می‌فرماید قبل از اینکه وارد مقصود شوم (مقصود ما شرح نوشتن بر تجرید است)...

دانش پژوه: وقتی خواجه می گوید من تجرید را تجرید العقائد نامیدم، دیگر اسم دیگر معنا دارد؟

استاد: خود خواجه می‌گوید «تجرید العقائد». نامیدم. ولی هم «تجرید الاعتقاد» گفته می‌شود، هم «تجرید الکلام» گفته می‌شود. عقائد با اعتقاد فرقی ندارد. لذا بعضی‌ به جای «تجرید العقائد» می‌گویند «تجرید الاعتقاد». چون مطالب، مطالب کلامی است، کلام هم علمی است مربوط به عقائد، گاهی به جای اعتقاد و عقائد، «کلام» می‌گذارند.

دانش پژوه: یک کتاب را شرح می‌کند، می گوید فی شرح تجرید الکلام[58] ، درحالی که اصلا اسم کتاب تجربد الکلام نیست.

استاد: خواجه اسمش را «تجرید العقائد» گذاشته، ولی بعدها به «تجرید الاعتقاد» و «تجرید الکلام» هم معروف شده. یعنی این کتاب سه اسم پیدا کرده، ولو خواجه اسمش را گذاشته «تجرید العقائد». ولی در حضور خود خواجه بدون اینکه رد شود، یا بعد از خود خواجه، این کتاب سه تا اسم پیدا کرده: «تجرید الاعتقاد» و «تجرید الکلام». خب کتابی است که سه تا اسم دارد. درست است، یک اسم را خواجه گذاشته ولی یک اسم را دیگران گذاشتند. (حالا ما خبر نداریم) شاید هم دیگران با هدایت خود خواجه این اسم‌ها را گذاشته باشند. بنابراین اشکالی ندارد که سه تا اسم برای کتاب باشد. یکی را مؤلف گذاشته است، بقیه هم مشهور شده است.

مباحث مقدماتی چهارگانه قبل از شروع شرح

خب، ایشان می‌فرماید قبل از اینکه من وارد مقصود بشوم، (مقصود، شرح نوشتن بر تجرید است)، یعنی قبل از اینکه کلمات خواجه را ذکر بکنم و شرح بدهم، خوب است که چهار تا مطلب را بیان کنم:

1.تعریف علم کلام: یکی اینکه علم کلام تعریفش چیست؟ که اصلاً ما بدانیم علم کلام را که داریم می‌خوانیم، چی داریم می‌خوانیم. بفهمیم، امتیاز این علم کلام از مابقی [علوم] برایمان روشن شود.

2.موضوع علم کلام: دوم اینکه موضوع کلام چیست؟ که اگر موضوع کلام را ما دانستیم، می‌توانیم بفهمیم که این کلام با علوم دیگر چه فرقی دارد. که با توجه به این که علم مستقلی است وارد آن شویم.

3.فایده علم کلام: سوم اینکه بفهمیم فایده کلام چیست. اصلاً ما این کلام را برای چی می‌خوانیم؟ چه استفاده‌ای می‌بریم؟ که پنج، شش فایده ذکر می‌کنند. بعضی‌ راجع به خود خواننده است، مربوط به قوه نظری اوست؛ بعضی‌ مربوط به قوه عملی اوست؛ بعضی‌ هم مربوط به دیگران است.

4.مرتبه علم کلام: مطلب چهارم این است که ببینیم مرتبه علم کلام کجاست، در بین علوم جایش کجاست. آیا صدر علوم است یا ذیل علوم است یا این وسط‌هاست؟ که ما ثابت می‌کنیم در علوم شرعی، صدر است و مافوق ندارد. که ان‌شاءالله این‌ها همه دانسته می‌شود.

پس چهار تا مطلب را لازم است ما بیان کنیم: یکی تعریف علم کلام، یکی موضوع علم کلام که باعث تمیز کلام از باقی علوم شود، سوم فایده کلام و چهارم هم مرتبه و درجه‌ای که این علم بین علوم شرعی دارد.ایشان می‌فرماید که واجب است ما این‌ها را مقدم کنیم.

می‌فرماید «کَالواجِبِ»[59] است که ما این چهار مطلب را قبل از ورود در مقصود و مقدمه بر مقصود، بیان کنیم.

تحلیل کلمه «کَالواجب»: دو توجیه

سؤال می‌شود که چرا گفت «کَالواجِبِ» و نگفت «واجبٌ»؟ دو جواب داده اند:

1.توجیه اول (تفاوت تصور اجمالی و تفصیلی): یک جواب این است که آنچه که قبل از هر علمی واجب است، این است که آن علم «بِوَجهٍ ما» تصور شود، نه تفصیلاً. همین اندازه که «بِوَجهٍ ما» تصور شد، ما تحریک می‌شویم که به سمت آن برویم و آن را بخوانیم. پس تصور علم «بِوَجهٍ ما»، یعنی به طور مختصر و بالاجمال، واجب است. اما شارح نمی‌خواهد یک تصور اجمالی از علم کلام در ذهن ما ایجاد کند؛ می‌خواهد تصور تفصیلی ایجاد کند با تعریف مفصل، با موضوع مفصلی که بیان می‌کند، می خواهد یک تصویر تفصیلی در ذهن ما ایجاد کند. لذا ایشان می‌گوید «کَالواجِبِ» است، یعنی نه واجب است، بلکه مثل واجب است، یک مرتبه پایین‌تر از واجب. این یک توضیحی است که بعضی از محشین برای آوردن کاف ذکر کرده‌اند.

2.توجیه دوم (تفاوت واجب عقلی و واجب استحسانی): توجیه دیگری هم ذکر شده و آن توجیه این است که، مراد از «واجب» در اینجا واجب عقلی است و این چهار امری که مقدم می‌شوند، واجب استحسانی‌اند، نه واجب عقلی. واجب عقلی این است که تخلف از آن ممکن نیست. واجب استحسانی این است که کار پسندیده‌ای است ولی ممکن است آدم تخلف کند. مراد از اینجا، مراد از واجبی که گفته می‌شود، منظور واجب عقلی است ولی تقدیم آن ها، واجب استحسانی است. واجب استحسانی مثل واجب عقلی است، نه خود واجب عقلی. مثل واجب عقلی، یعنی یک درجه پایین‌تر است. این چهار تا را ایشان می‌گوید «کَالواجِبِ» است، یعنی مثل واجب عقلی است. اگر می‌خواست بگوید واجب استحسانی است، می‌گفت این چهار تا واجب استحسانی‌اند، نمی‌گفت «کَالواجِبِ». این چهار تا واجب استحسانی‌اند و مثل واجبات عقلی‌اند، یعنی یک درجه پایین‌تر از واجب عقلی. پس منظور از وجوبی که در اینجا گفته، وجوب عقلی است، ولی این چهار تا وجوب وجوب عقلی نیست، تقدیم آن ها واجب عقلی نیست. بنابراین نمی‌توانست بگوید تقدیم این‌ها واجب است، بلکه باید می‌گفت تقدیم این‌ها «کَالواجِبِ العَقلی» است.

«کَالواجِبِ العَقلی»، یعنی واجب استحسانی.

دانش پژوه: واجب استحسانی را ما بگوییم مثل واجب شرعی که به واجب شرعی تشبیه کنیم؟

استاد: نه، واجب شرعی که دلیل می‌خواهد. یعنی باید شارع به ما گفته باشد، وحی گفته باشد که هر علمی که می‌خواهید بخوانید، این چهار تا را اولش بیاورید. نگفته است. ما واجب شرعی نداریم. واجب شرعی، دلیل شرعی می‌خواهد. یا باید قرآن بگوید، یا سنت بگوید ، یا اجماع بگوید. بالاخره یکی از این دلایل شرعی باید برای ما ثابت کنند که تقدیم این چهار امر واجب است. آن وقت می‌شود واجب شرعی. اما همچین دلیلی نداریم.

دانش پژوه: نمی‌گوید واجب شرعی. این مثل واجب شرعی است. همچنان که واجب شرعی را باید انجام بدهیم، این را هم برای فهم مطلب این طور بیان کرده است.

استاد: از این جهت بفرمایید، می‌شود همان واجب عقلی دیگر. همان‌طور که واجب شرعی را باید انجام بدهیم، یعنی واجب شرعی نیست، مثل واجب شرعی است. حالا همانی که ما داریم می‌گوییم مثل واجب عقلی است. همان‌طور که واجب عقلی را باید انجام بدهید، تخلف نمی‌توانید بکنید، این هم به منزله واجب عقلی است.

دانش پژوه: ما از واجب عقلی چه‌جوری می‌فهمیم؟ ما از واجب عقلی تقریباً مطلب ضروری و حتمی می‌فهمیم.

استاد: همین است دیگر. اینجا هم همین است دیگر. عرض می‌کنم تخلف جایز نیست. واجب عقلی یعنی تخلف جایز نیست. «کَالواجِبِ» یعنی به منزله این است که تخلف جایز نیست. تخلف جایز هست، ولی به منزله این است که جایز نباشد. و همان واجب عقلی بگیرید کافی است. حالا واجب شرعی هم گرفتید مشکلی ندارد. بالاخره مفادی را برساند، همین است. مفاد این عبارت این است که تقدیم این چهار تا «کَالواجِبِ» است، یعنی مثل واجب عقلی است. همان‌طور که در واجب عقلی تخلف نمی‌کنید، خوب است که در این هم تخلف نکنید. «خوب است که تخلف نکنیم» را با «کاف» فهمانده. پس در واقع واجب استحسانی است که مثل واجب عقلی است.

دانش پژوه: اینکه من می‌گویم شرعی، به خاطر اینکه شرع با باید و نباید سر و کار دارد. عقل با باید و نباید نیست، با هست و نیست...

استاد: چرا، واجب عقلی هم، عقل عملی هم باید و نباید است. ما در واجبات عقلی هم باید و نباید را داریم، در واجبات شرعی هم داریم. اینجا چون بحث ما بحث عقلی است، می‌گوییم واجب، واجب عقلی است. شما بفرمایید واجب شرعی است، اما واجب شرعی نه به این معنا که شریعت گفته است، همان معنایی که خودتان می‌فرمایید، یعنی واجبی که نمی‌شود تخلف کرد. این در واقع با واجب عقلی یکی می‌شود. اگر بگویید واجب شرعی، این ایهام را دارد که گویا شریعت هم واجب کرده، در حالی که شریعت واجب نکرده. پس خوب نیست واجب را در اینجا واجب شرعی بگیریم.

دانش پژوه: عقل عملی

استاد: بله، عقل عملی باشد، درست است.

شرح و تطبیق متن

«وَ قَبلَ إفاضَتی فِی المَقصودِ»[60]

(افاضه یعنی وارد شدن. در «وقوف در عرفات» و بعد خروج از عرفات و ورود در مشعر، دارد که ﴿أفیضوا مِن حَیثُ أفاضَ النّاسُ﴾ [61] این، «قبل افاضتی» از ماده همان است). یعنی قبل از ورود من در مقصود، قبل از اینکه بخواهم وارد مقصود بشوم،

«فلأقدّمُ مَقَدِّمَةً فی تَعریفِ عِلمِ الکَلامِ[62] (یک)

وَ بَیانِ مَوضوعِهِ[63] (دو)

وَ غایَتِهِ[64] (یعنی فایده‌اش، سه)

وَ مَرتَبَتِهِ[65] (یعنی درجه‌اش، چهار).

فَإِنَّهُ کَالواجِبِ تَقدیمُ هذِهِ الأَربَعَةِ فی کُلِّ عِلمٍ»[66] .

تقدیم این چهار مورد در هر علمی واجب است.ایشان وقتی که وارد این چهار مبحث هم می‌شود، دقت می‌کنید، در هر چهار مبحث بدون اینکه توجه به کلام داشته باشد، اول می‌گوید چرا باید تعریف هر علمی را مقدم کرد؟ کاری به کلام ندارد. چرا بیان موضوع هر علمی باید مقدم شود؟ چرا فایده هر علمی و چرا مرتبه هر علمی باید قبل از آن علم گفته شود؟ بعد از اینکه این «چراها» روشن می‌شود، آن وقت وارد بحث کلام می‌شود که تعریف کلام چیست، موضوع کلام چیست، فایده و مرتبه کلام کجاست. لذا می‌گوید تقدیم این چهار تا «فی کُلِّ عِلمٍ»[67] لازم است، اختصاص به کلام ندارد.

فایده و تعلیل تقدیم مباحث چهارگانه

«لِیَکونَ طالِبُهُ...»[68] تا آخر این قسمتی که خواندیم، تعلیل برای تقدیم این چهار مورد است.

۱. تعلیل لزوم تقدیم «تعریف» علم

چرا تعریف علم یا علم کلام باید قبل از خود علم ذکر شود؟ می‌فرماید که اگر تعریفی از علم به دست خواننده داده شود، خواننده یک احاطه اجمالی بر علم پیدا می‌کند و بعداً با توجه بیشتر وارد علم می‌شود. اگر ما از علم تعریفی نگوییم، خواننده چشم ‌بسته وارد علم می‌شود. آخر علم که رسید، آن وقت می‌فهمد که چه خوانده است. اما اگر تعریفی ما اجمالاً از علم ارائه بدهیم، از همان اول شخص متوجه می‌شود که دارد چه علمی را می‌خواند. بعد وقتی وارد آن علم می‌شود، همان تصور اجمالی‌اش، تفصیلی می‌شود. بنابراین لازم است که ما برای اینکه تصور اجمالی به طالب هر علمی بدهیم، قبل از ورود در علم، آن علم را تعریف کنیم.

«...لِیَکونَ طالِبُهُ عَلی بَصیرَةٍ فی طَلَبِهِ»[69] . «علی بصیرة» چرا؟

«حَیثُ یَتَصَوَّرُهُ بِتَعریفِهِ الرَّسمیِّ...»[70]

حیث تعلیلی است، چون آن علم را با تعریف رسمی تصور می‌کند، منتها یک تصور اجمالی.

«...فَیُحیطُ عَلی مَسائِلِهِ اِجمالاً...»[71] .

بعد با این تصور اجمالی، بر مسائل این علم احاطه اجمالی پیدا می‌کند.

«...بِخِلافِ ما اِذا تَصَوَّرَهُ بِغَیرِهِ»[72] .

اگر با تعریف رسمی تصور کرد، یک تصور اجمالی از مسائل علم پیدا می‌کند. اما اگر با تعریف رسمی تصور نکرد، یعنی با تعریف اعم یا با تعریف اخص مواجه شد، این درست علم را تشخیص نمی‌دهد و نمی‌تواند کاملاً و مجملاً علم را تصور کند. تصور علم باید با تعریف رسمی همان علم باشد؛ یعنی تعریفی که مساوی آن علم است، که لوازم آن علم را بیان کند، خصوصیات آن علم را بیان کند.

تعریف رسمی همین است دیگر، لوازم و خصوصیات را بیان می‌کند. حقیقت را بیان نمی‌کند، حقیقت را حد بیان می‌کند. رسم، لوازم و خصوصیات را بیان می‌کند. اگر لوازم و خصوصیات این علم بیان شود، خب این علم پیش ما روشن است. اما اگر یک لازم عامی بیان شود که مخصوص این علم نیست و در علوم دیگر هم پیدا می‌شود، ما تصور اجمالی از این علم پیدا نخواهیم کرد. اگر یک تعریف اخصی بکنیم، باز هم آن، این علم را کاملاً مشخص نمی‌کند. پس به غیر تعریف رسمی اگر تعریفی به مخاطب و طالب علم ارائه داده شود، آن طالب نمی‌تواند این علم را اجمالاً تصور بکند. فقط با تعریف رسمی می‌تواند مسائل علم را تصور بکند.

دانش پژوه: «رسمی» همان حد است؟

استاد: حد که البته بعید است کسی بتواند حقیقت یک علمی را بیان کند که حد شود. عیبی ندارد، (اگر یک علمی هم توانست حقیقتش را بیان کند)تعریف رسمی شاملش شود... مثلاً تعریف رسمی را حد گرفتن خیلی جالب نیست. تعریف را می‌شود اعم گرفت، ولی تعریف رسمی که می‌آید، دیگر همان رسم است. نوعاً تعریفاتی که ما می‌کنیم، تعریفات رسمی است، تعریف حدی ما اصلاً نداریم.

«فَإِنه و ان کانَ لِطَلَبِهِ یَکفیهِ...»[73]

«فَإِنَّهُ» یعنی تعریف به غیر تعریف رسمی، تصور به غیر تعریف رسمی. «فَإِنَّهُ»، یعنی تصور به غیر تعریف رسمی، ولو برای طلب علم کافی است، «لِطَلَبِهِ»، یعنی برای طالب علم، «یَکفیهِ»، یعنی طالب را کفایت می‌کند، ولو تصور به غیر تعریف هم برای طلب علم کافی است، «لَکِن...» این‌چنین تعریف غیررسمی، «لا یُفیدُهُ بَصیرَةً فِی العِلمِ»[74] . یعنی به طالب، بصیرتی در علم نمی‌دهد. «فیه»، یعنی در علم. اگرچه این تصور از راه غیرتعریف برای طالب کافی است که اجازه ورودش در علم داده شود، ولی آن بصیرتی که در علم لازم است، با تعریف غیررسمی حاصل نمی‌شود، با تعریف رسمی حاصل می‌شود.

ادامه بحث برای جلسه آینده

تا اینجا تعلیل برای تقدیم تعریف بود. اما چرا موضوع را و چرا مقدم کنیم غایت و مرتبه را ما مقدم کنیم ، ظاهراً نمی‌رسیم بخوانیم. این دو تا تعلیل برای جلسه آینده می‌ماند.


logo