« فهرست دروس
درس کتاب الملة فارابی - استاد محمدحسین حشمت پور

97/01/01

بسم الله الرحمن الرحیم

تشبیه به طبابت و تطبیق بر ریاست/اقسام ریاست و وظابف آن /وظابف حکمت عملی

 

موضوع: وظابف حکمت عملی/اقسام ریاست و وظابف آن /تشبیه به طبابت و تطبیق بر ریاست

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

 

کتاب الملّة، صفحه ۳۰۰، سطر یازدهم، شماره ۱۴/ب

«و أنّ الرئاسة الفاضلة ضربان: رئاسة أولى و رئاسة تابعة للأولى»[1]

پیش از این بیان کردیم که حکمت عملی اموری را برای ما بیان می‌کند. اکنون می‌گوییم از جمله آن امور این است که ریاستی که در مدینه فاضله انجام می‌شود، دو قسم است:

یکی ریاست اولی است و دیگری ریاست تابع است. ریاست اولی مختص رئیس اول است و ریاست تابعه مختص جانشین اوست.

وظایف رئیس اول و رئیس تابع

رئیس اول دو کار انجام می‌دهد:

اول. در مدینه سیرت‌های فاضله را تدوین می‌کند تا اعمال اهل مدینه مشخص شود که چه کارهایی باید انجام دهند.

دوم. سعی می‌کند اهل مدینه را از سیره جاهلی به سیره فاضله منتقل کند.

بنابراین، سیره فاضله را ابتدا تدوین می‌کند؛ زمانی که آماده شد، اهل جامعه را از سیره جاهلی به سیره فاضله انتقال می‌دهد.

اما آن ریاست تابعه که متعلق به رئیس دوم و جانشین این رئیس اول است، کار او این است که همان سنت و روش رئیس اول را ادامه دهد؛ به‌گونه‌ای که کارهای رئیس اول به وسیله ایشان در جامعه کاملاً تثبیت شود. این رئیس، «رئیس سُنَّت» است؛ همان تابع مماثل.

(گفتگوی کلاسی)

شاگرد: همین رئیس سنت همان تابع مماثل است؟

استاد: بله.

شاگرد: ایشان گویی در بعضی کتاب های دیگرش بین این‌ها فرق می‌گذارد...

استاد: در اینجا ظاهرش این است که یکی هستند.

شاگرد: خب بله، اما «تابع مماثل» را مثلاً در سیاسة المدنیة می‌گوید تمام خصوصیات رئیس اول را دارد، اما دیگر آن ابداعی را که رئیس اول داشت ندارد...

استاد: این هم همان است دیگر.

شاگرد: اما در مورد «رئیس سنت» می‌گوید نه، می‌گوید اصلاً آن خصوصیات رئیس اول را ندارد ولی کاری که می‌کند همان کار است. یعنی در اینجا انگار فاصله نمی‌اندازد؛ یک رئیس فاضله دارد و یک رئیس سنت دارد. ولی در آثار دیگرش نه، یک رئیس فاضله دارد، یک تابع مماثل دارد، یک رئیس سنت.

استاد: بله، حالا در نوشته‌های دیگرش ممکن است، ولی در این نوشته فقط همین دو مورد را دارد: رئیس اولی دارد که فاضله است، و رئیس سنت دارد که تابع است. در اینجا فرقی بین رئیس تابع و سنت نگذاشته است.

لزوم حفظ قوانین و جلوگیری از نفوذ سیره جاهلی

بله، بعد از اینکه این تقسیم را انجام می‌دهد، دو مرتبه بازمی‌گردد و درباره رئیس اولی و همچنین رئیس تابعه این بحث را مطرح می‌کند که باید قوانین را حفظ کنند. زیرا جعل قوانین یک وظیفه است و حفظ قوانین وظیفه‌ای دیگر.

این‌چنین نیست که اگر قوانین را جعل و اجرا کرد، دیگر نگرانی وجود نداشته باشد؛ چرا که احتمال نفوذ سیره جاهلیه هنوز هم هست. این انسان‌ها ممکن است در نسل اول یا در همان زمانِ آغازین که این قانون فاضله تدوین می‌شود، این قانون را اجرا کنند، ولی بعداً مجدداً به آن مرام جاهلیت بازگردند، یا برگردند یا از بیرون بر آن‌ها جاهلیت وارد شود.

می‌فرماید وظیفه دیگر رئیس اولی و همچنین رئیس تابعه این است که آن قوانین را که تدوین شده حفظ کنند و از نفوذ قوانین و سیره جاهلیه ممانعت کنند و جلوگیری نمایند.

مثال می‌زند به طبیب. روش طبیب این است که بدن مریض را سالم کند و از امراض بعدی پیشگیری نماید، به‌طوری که امراض بعدی نتوانند در این بدنِ سالم‌شده وارد شوند. همان‌طور که طبیب اول بدن را سالم می‌کند و بعداً از نفوذ مرض جدید جلوگیری می‌کند، این رئیس اولی و تابع هم باید این‌چنین عمل کنند؛ جامعه را اصلاح کنند و بعد از اصلاح، از نفوذ فساد و جاهلیت در این جامعه‌ی اصلاح‌شده جلوگیری نمایند.

این تمامِ مطلبِ شماره ۱۴/ب است که من توضیحش را عرض کردم. حالا از روی متن تطبیق می‌کنم.

تطبیق متن: اقسام ریاست فاضله

صفحه ۳۰۰، سطر یازدهم:

«و أنّ الرئاسة الفاضلة ضربان: رئاسة أولى و رئاسة تابعة للأولى»؛

یعنی این حکمت عملی علاوه بر بیان‌هایی که قبلاً خواندیم، این نکته را بیان می‌کند که ریاست فاضله دو ضرب (دو نوع) است: یکی ریاست اولی است و دیگری ریاست تابعه اولی است. هر دو هم ریاست فاضله هستند در مقابل ریاست جاهلیه.

«فالرئاسة الأولى هي التي تمكّن في المدينة أو الأمّة السير و الملكات الفاضلة».

ریاست اولی ریاستی است که در مدینه یا در بین امتی که در مدینه زندگی می‌کنند، سیر و ملکات فاضله را تمکین می‌دهد؛ یعنی تثبیت می‌کند، جا می‌اندازد و رواج می‌دهد. «سِیَر» جمع سیره است.

«أوّلا»؛ چون رئیس، رئیسِ اول است، این کار را اولاً او انجام می‌دهد و سپس دیگران این کار را ادامه می‌دهند. او تأسیس می‌کند و بقیه ادامه می‌دهند. این قید «اولاً» که گفته شده به خاطر این است که این رئیس اولی، مؤسس است؛ و چون مؤسس است، پس این تمکین و تثبیت این سیر و ملکات فاضله اولاً از جانب اوست، ثانیاً و به تبع، از جانب رئیس تابعه است.

(سؤال شاگرد درباره معنای تمكّن)

شاگرد: «تمكّن» دقیقش یعنی چه؟ یعنی این‌ها را وضع می‌کند یا این ها را گسترش می دهد؟

استاد: نه، وضع می‌کند و به صورت یک فرهنگ برای جامعه درمی‌آورد. یعنی سعی می‌کند که جامعه تابع این قوانین شوند. هم وضع قوانین می‌کند (که این را قبلاً گفتیم) و هم این قوانینِ وضع‌شده را در بین مردم تثبیت می‌کند، به‌گونه‌ای که برایشان عادت شود یا به تعبیر امروزی فرهنگ شود، به‌طوری که خودبه‌خود آن را اجرا کنند.

این «أوّلا» را معنا می‌کند: «من غير أن تكون تلك فيهم قبل ذلك».

فیهم» را جدا نوشته، باید «فیهم» سرهم نوشته شود).

بدون اینکه قبلاً این سیر و ملکات «فِیهِم» (یعنی در این مدینه یا در این امت) وجود داشته باشد؛ «قَبْلَ ذَلِکَ» یعنی پیش از آنکه این رئیس اولی بخواهد این قوانین و این سیر را تثبیت کند. «فِیهِم» یعنی در بین امت این قوانین نبوده است.

این کار اول رئیس اول است که این قوانین را تدوین می‌کند و شروع به اجرا می‌نماید.

کار بعدی این است که:

«و تنقلهم مع ذلك عن السير الجاهليّة إلى السير الفاضلة».

نقل می‌دهد این امت یا مدینه را «مَعَ ذَلِکَ»؛ یعنی علاوه بر تدوین آن سیر و ملکات فاضله و تبیین آن‌ها و تثبیت آن‌ها، نقل می‌دهد این امت را از سیر جاهلیه به سیر فاضله. یعنی کاری می‌کند که عادات جاهلی در آن‌ها محو شود و عادات فاضله در آن‌ها تثبیت گردد.

«فالذي يقوم بهذه الرئاسة»؛

آن کسی که عهده‌دار این ریاست اولی است،

«هو الرئيس الأوّل».

خب این قسم اول بود؛ هم اصل ریاست را گفت، هم صاحب این ریاست را که رئیس اول است بیان کرد.

ریاست تابعه (رئیس سُنَّت)

حالا وارد قسمت دوم می‌شود:

«و الرئاسة التابعة للأولى هي التي تقتفي في أفعالها حذو الرئاسة الأولى».

یعنی ریاستی که «تَقْتَفِی» (تقتفی یعنی پیروی می‌کند) در افعالش «حَذْوَ الرِّئَاسَةِ الْأُولَی» (یعنی طبق روش ریاست اولی عمل می‌کند). همان‌طور که رئیس اول عمل کرده بود، این هم به تبعیت، به همان صورت عمل می‌کند. تأسیسی ندارد، فقط تبعیت دارد.

«و القائم بهذه الرئاسة»؛

کسی که اقدام به این ریاست می‌کند و کار قبلی (رئیس اول) را ادامه می‌دهد،

«يسمّى رئيس السنّة و ملك السنّة و رئاسته هي الرئاسة السنّيّة»

و ریاستش هم ریاست سُنّیه است. یعنی ریاستی که سنتی را اجرا می‌کند و سنتی را ادامه می‌دهد؛ سنتی را که رئیس قبلی بنا نهاده است.

وظایف مشترک رؤسا (تشبیه به طب)

تا اینجا دو قسم ریاست را بیان کرد. حالا می‌خواهد بیان کند که آن شغل ریاست (چه مربوط به رئیس اولی باشد چه رئیس سنت)، شغل ریاست ایجاب می‌کند که این رئیس:

اولاً همه‌ی سیر و ملکات فاضله را بشناسد.

ثانیاً این سیر و ملکات فاضله را در جامعه تمکین و تثبیت کند و به صورت یک عادت درآورد.

ثالثاً این سیر فاضله را حفظ کند؛ نگذارد که این سیر مورد هجوم سیر جاهله قرار گیرد، بلکه سعی کند بر این سیر فاضله احاطه داشته باشد و برای حفظ آن، دورِ این سیر مانعی قرار دهد که سیر جاهله نتواند از آن مانع نفوذ کند و وارد جامعه شود. درست مثل طبیب که خارج از متن عرض کردم.

« و المهنة الملكيّة الفاضلة الأولى »؛

یعنی شغل ریاستی که فاضله و اولی است (مال رئیس اول است، که بعداً رئیس ثانی هم که رئیس سنت است باید پیروی کند)،

« تلتئم » (یعنی این مهنت، این شغل، این صنعت فراهم می‌شود) به واسطه این اموری که می‌گوییم:

«بمعرفة جميع الأفعال»؛ همه افعال را باید بشناسد. کدام افعال؟

«التي بها يتأتّى تمكين السير و الملكات الفاضلة في المدن و الأمم».

افعالی که به واسطه آن‌ها، تثبیت سیر و ملکات فاضله در مدن و امم میسر می‌شود.

برای اینکه در مدینه‌ها و امت‌ها این سیر و ملکات فاضله را جا بیندازد و تثبیت کند، نیاز دارد که افعالی را بشناسد و آن افعال را در جامعه رایج کند تا مردم با عمل کردن به آن افعال، به این سیر و ملکات فاضله برسند. آن افعال را باید بشناسد.

این کار اولش، که به واسطه شناختِ آن افعال بتواند این سیر و ملکات را تمکین و تثبیت کند.

مطلب دوم این است که:

«و حفظها عليهم»؛ باید این افعال (یا سیر و ملکاتی که ناشی از آن افعال‌اند) را بر مدن و امم حفظ کند.

«و حياطتها» (یعنی باید آن‌ها را احاطه کند)

«و إحرازها عن أن يداخلها» (احراز یعنی حفظ کند؛ حفظ کند این سیر را از اینکه داخل شود در آن)

«شيء من السير الجاهليّة» (یعنی جلوگیری کند از دخول سیر جاهله).

(گفتگوی کلاسی)

شاگرد: نامفهوم

استاد: بله، «حیاط» و «احراز» یکی است؛ یعنی باید حفظ کند، احاطه کند، احراز و منع کند، جلوگیری کند از اینکه چیزی از سیر جاهله داخل در این سیر فاضله شود. سیر فاضله را هم تثبیت کند و هم مصون و محفوظ بدارد.

«فإنّ تلك كلّها أمراض»؛ «تلک» یعنی سیر جاهله. سیره‌های جاهلی همگی بیماری‌هایی هستند که

«تعرض للمدن الفاضلة» (بر شهرهای فاضله عارض می‌شوند) و باعث می‌شوند که مدینه فاضله مجدداً به سمت جهل و فساد کشیده شود. لذا رئیس باید مراقب باشد که سیر جاهله وارد نشود و زحمات گذشتگان ضایع نگردد.

«على مثال»؛ یعنی این شغل ملکیه با این وظیفه‌ای که به عهده‌اش گذاشته شده، به وزانِ شغل طب است با وظیفه‌ای که طبیب دارد. وظیفه طبیب هم همین است که اول بدن را سالم کند، سپس این بدن سالم‌شده را از آفاتی که می‌خواهند هجوم بیاورند حفظ نماید.

این شغل ملکی همین‌طور است؛ یعنی پادشاهی و ریاست هم همین حکم را دارد که اول باید بدنه‌ی جامعه را اصلاح و سالم کند، سپس این بدن را از دست سیر و ملکات جاهله حفظ کند؛ نگذارد آن امراضی که در جاهلیت حاصل شده، در این بدنه مدینه فاضله وارد شود.

«على مثال ما عليه مهنة الطبّ‌». این «علی مثال» برای مطلب اخیر نیست، مربوط به اصل مطلب است. گفتیم شغل ملکیه این اقتضاء را دارد، حالا می‌گوید «على مثال ما عليه مهنة الطبّ‌» (به وزان آنچه بر آن چیز است مهنت طب، یعنی صنعت طب). یعنی هر وضعی که در صنعت طب هست، نظیرش در همین صنعت ملکیت هست. همان کاری که طبیب باید در بدن یک انسان انجام دهد، این رئیس (رئیس اول یا رئیس تابع) باید در بدنه امت انجام دهد.

«فإنّها» (یعنی مهنت طب)

«إنّما تلتئم» (فراهم می‌شود، تشکیل می‌شود)

«بمعرفة جميع الأفعال التي تمكّن الصحّة في الإنسان» (در انسان یعنی در بدن انسان تثبیت می‌کند).

این طبیب باید تمام این افعال را که باعث صحت بدن انسان‌اند بشناسد. این مطلب اول، وظیفه اول.

وظیفه دوم: «و تحفظها عليه» (یعنی این افعال را یا این صحت را علیه - بر این انسان - حفظ کند) «و تحوطها» (و حفظ کند این صحت را) «من أن يعرض لها شيء من الأمراض» (یعنی مانع شود این صحت را از اینکه عارض شود برای این صحت چیزی از امراض؛ یعنی جلوی ورود امراض را بگیرد).

آن وقت رئیس شهر و امت هم همین کار را می‌کند؛ جلوی ورود سیر جاهله را می‌گیرد.

ادامه وظایف رئیس و تشریح مراتب شناخت در طب

این بحث تمام شد. حالا دنباله وظایف رئیس اول و رئیس تابع را با تشبیه به طبیب بیان می‌کند. در این شماره ۱۴/ج فقط طبیب را مطرح می‌کند.

شاگرد: فقط مثال را می گوید

استاد: بله، فقط مثال را توضیح می‌دهد. در ۱۴/د که بعداً می‌آید، این مثال را بر مُمَثَّل تطبیق می‌کند؛ می‌گوید همان‌طور که در طب این وضع بود که گفتیم، در ریاست و ملکیت هم باید این وضع باشد که آنجا دیگر مُمَثَّل را توضیح می‌دهد.

حالا ملاحظه کنید؛ ما فقط مثال را می‌خواهیم توضیح دهیم که گویی از بحث مهنت ملکیه داریم فاصله می‌گیریم و به مهنت طب می‌پردازیم. تمام این ۱۴/ج بحث طب است که عرض کردم مثال را تبیین می‌کند و به ممثل فعلاً کار ندارد. بعداً در شماره بعدی به ممثل بازمی‌گردیم.

در طب ایشان می‌فرماید که سه چیز را باید بلد باشد:

۱. یکی قانون اعم.

۲. یکی قانون عام.

۳. یکی قانون اخص.

به ترتیب باید آن اعم را بلد باشیم، بعد با کمک آن اعم مصداق آن اعم را که عام است بیابیم، بعد به کمک آن عام مصداقِ مصداقِ آن عام را که اخص است پیدا کنیم.

مثال: علاج تب

حالا مثال می‌زنند. مثالشان این است که تب بر بدن عارض می‌شود؛ مثلاً این باید تب را که حرارت است با برودت علاج کند. یعنی باید دارویی که در بدن تولید سردی می‌کند به مریض بخوراند. مریض بدنش حرارت پیدا کرده، باید با برودت - که ضد است - علاجش کند.

خب این یک مسئله خاص است: تب حرارت است، تب را با برودت (مثلاً ماءالشعیر) علاج می‌کند که ماءالشعیر ایجاد برودت می‌کند. تب هم ایجاد حرارت کرده بود. حالا آن تب را با ضدش که ماءالشعیر است، علاج می‌کنیم. این مطلبی است اخص.

بعد این مطلب تحت یک عام - یک قانون عام - می‌رود؛ و آن قانون عام این است که باید حرارت را با برودت علاج کرد. این یک قانون عام.

دوباره این قانون تحت یک قانون اعم داخل است؛ که باید ضد را با ضد علاج کرد (حالا ضد حرارت و برودت باشد یا هر چیز دیگر باشد).

پس یک قانون اعم داریم که می‌گوید ضد باید با ضد علاج شود. یک قانون عام داریم که یکی از مصادیق ضد را که حرارت است، با مصداق دیگر ضد که برودت است، در این قانون می‌آورد.

در قانون اعم گفت ضد را باید با ضد معالجه کرد. کمی پایین‌تر می‌آید، آن قانون اعم را تنزل می‌دهد، کمی خصوصی ‌تر می‌کند؛ می‌گوید باید حرارت را با برودت علاج کرد.

بعد باز از این هم کمی پایین‌تر می‌آید؛ می‌گوید حرارتِ تب را (به مطلق حرارت دیگر کار ندارد، می‌آید پایین‌تر از مطلق حرارت، حرارت را خاص می‌کند)، می‌گوید حرارت تب را باید با برودتی که مثلاً از ماءالشعیر تولید می‌شود علاج کرد.

(گفتگوی کلاسی)

شاگرد: مثل صفرا و ...

استاد: بله، حالا آن هم بعداً گفته می‌شود. فعلاً این‌طور است که این سه قانون را باید بلد باشد: اول قانون اعم، دوم قانون عام، سوم قانون اخص.

بعد می‌فرماید به این سه قانون نمی‌شود اکتفا کند؛ باز باید از این هم پایین‌تر بیاید. یعنی تب را باید ببیند چه نوع تبی است.

•اول ضد را جزئی کرد، شد حرارت.

•حرارت را جزئی‌تر کرد، شد حرارت تب.

•حالا حرارت تب هم چند قسم دارد؛ باید آن حرارت تب را هم جزئی کند، منحصرش کند به یک قسم از این اقسام.

اقسام تب (حُمّی)

ما تب صفراوی داریم، تب دموی داریم، تب بلغمی و سودایی. هرگاه اخلاط - که چهار تا هستند: خون و بلغم و صفرا و سودا - متعفن شوند، عفونت کنند، چرک برایشان به وجود بیاید، تب عارض می‌شود که این تب عاملش عفونت است.

البته تب دیگر هم داریم که به آن می‌گویند «حُمّی الیوم» (تب یک‌روزه) که حالا شایدم اسمش را بگذاریم تب لحظه‌ای. انسانی مثلاً دویده، بدنش داغ شده؛ این حرارتِ غریبه (یعنی حرارت بیرونی) پیدا کرده. به حرارت طبیعی که در بدن هست - که الان امروزه می‌گویند ۳۷ درجه است - می‌گویند حرارتِ غریزیه. اما اگر تبی از بیرون بیاید که حرارتِ غریبه باشد، به آن می‌گویند تب (حُمّی).

حالا این حُمّی سه قسم است: حُمّی الیوم داریم، حُمّی الدِقّ داریم و حُمّای نوبه (یعنی تب نوبه) داریم که حُمّی العَفِن نامیده می‌شود و حُمّی الغِبّ هم به آن می‌گویند (غِب با غین) که در فارسی می‌گویند تب نوبه که گاهی می‌گیرد و گاهی ول می‌کند؛ به آن می‌گویند تب نوبه یعنی به نوبت می‌آید.

مُدِقّ آن است که بدن را لاغر می‌کند (دِقّ یعنی دقیق یعنی لاغر).

حُمّی الیوم هم آن تبی است که عارض می‌شود و دوامی هم ندارد؛ مثل اینکه کنار بخاری نشسته بدنش داغ می‌شود، خب حرارت بخاری می‌آید در بدن. یا دویده ورزش کرده بدنش داغ می‌شود؛ حرارت بیرونی بر اثر دویدن می‌آید. این حُمّی الیوم نامیده می‌شود و مداوا هم ندارد؛ باید کمی از بخاری فاصله بگیرد یا جایی بنشیند استراحت کند، آن حرارت غریبه از بدنش بیرون می‌رود. این دیگر احتیاج به مداوا ندارد.

حُمّی الدِقّ مداوا می‌خواهد، حُمّی الغِبّ هم مداوا می‌خواهد.

شاگرد: حُمّی الغِبّ همان تب نوبه است؟

استاد: همان تب نوبه است، همان حُمّی العَفِن است، همانی است که بر اثر عفونت این چهار خلط به وجود می‌آید. گفته می‌شود بلغمی‌اش از همه بدتر است. حتی چغمینی در قانونچه این مطلب را دارد - که حالا یادم نیست خودش را می‌گوید یا کسی دیگر را - می‌گوید مریضی هست که ما ۱۲ سال معالجه‌اش می‌کنیم، تبش بریده نمی‌شود، به نوبت برمی‌گردد؛ و این تبش تب بلغمی است. که می‌گوید تب بلغمی معالجه‌اش خیلی سخت است. ما مریضی داریم ۱۲ سال است که مریض است و نتوانستیم علاجش کنیم. اما بعضی از آن تب‌های غِبّ علاج می‌شوند.

حالا حُمّایی که فارابی در این کتاب مثال می‌زند، حُمّای صفراوی است؛ تبی که بر اثر عفونت و چرکین شدن صفرا به وجود آمده، آن را مثال می‌زند. و ایشان این‌طوری می‌گوید: می‌گوید این هم مصداقی از حُمّی است. پس شخص باید ضد را بشناسد، بعد گفتیم پایین‌تر از ضد، حرارت را بشناسد؛ پایین‌تر از حرارت، حرارتِ تب را بشناسد؛ از این پایین‌تر، حرارت تب صفراوی را بشناسد.

لزوم معاینه و تجربه در طب

بعد فارابی می‌گوید این هم کافی نیست. این هم کافی نیست. باید خود مریض را هم معاینه کند تا حالاتش را به دست بیاورد و بعد با کمک تجربه‌هایی که از قبل اندوخته، این مریض را معالجه کند.

پس قانون کلی این است که ضد باید با ضد معالجه شود. این قانون کلی را تنزل می‌دهد تا آخرین درجه خصوصیت می‌رساند، ولی به این نمی‌تواند اکتفا کند. خود مریض را هم باید معاینه کند و حالاتش را ببیند تا بفهمد که باید علاج را چه‌طوری شروع کند. بعد آن‌وقت می‌گوید کیفیت علاج، تکرار علاج، زمان علاج، همه این‌ها دخالت دارند.

دیگر فکر می‌کنم این‌ها را بتوانم از رو بخوانم. توضیح خارج از متن لازم ندارد، همین اندازه کافی است.

شاگرد: از چغمینی فرمودید؟

استاد: بله، همه جا هست، از قانونچه

متن‌خوانی: قوانین سه‌گانه طب

«(14 ج) و الطبيب فبيّن أنّه ينبغي أن يعرف»[2]

این قانون را که: «أنّ الأضداد ينبغي أن تقاوم بالأضداد».

اضداد باید به وسیله اضداد مقاومت شوند. من مقاومت را دارم به معنای علاج می‌گیرم، چون بحث طبیب است، دارم بحث علاج را مطرح می‌کنم. (نه، این‌طوری باید معنا کنیم: باید با ضد از طریق ضد مقاومت کرد). یعنی اگر شخصی بخواهد در مقابل ضدی مقاومت کند، باید ضد را مقاومِ آن ضد قرار بدهد که آن ضد را باطل کند.

اضداد سزاوار است که مقاومت شود به اضداد. یعنی در مقابل ضدی، باید به وسیله ضد دیگر مقاومت کرد (یعنی در بحث ما یعنی علاج شود).

«و يعرف أيضا»؛ این یک قانونی که تحت این قانون است، یعنی قانون عام را که تحت این قانون اعم است.

«و يعرف أيضا أنّ الحرارة تقاوم بالبرودة» (یعنی معالجه می‌شود با برودت). که این حرارت و برودت دو مصداق‌اند برای ضد. کمی از آن عمومیت پایین آمد، مصداق آن دو تا عام را ضد کرد.

حالا از این مصداق هم باید پایین‌تر بیاید؛ یعنی از حرارت هم باید بیاید پایین‌تر، بگوید حرارتِ تب باید با یک برودتی علاج شود.

«و يعرف أيضا»؛ آن قانون سوم را که ذیل قانون دوم است.

«و يعرف أيضا أنّ الحمّى الصفراويّة».

شاگرد: این شد اخص استاد؟

استاد: بله، این اخص از اخص شد. یعنی اگر می‌گفت «حُمّی»، می‌شد اخص؛ «حُمّی صفراویه» اخص از اخص می‌شود.

شاگرد: درست است، ولی ایشان اخص گرفت.

استاد: بله، می‌توانست بین حرارت و حُمّی صفراویه، «حُمّی» تنها را فاصله کند، بعد از حُمّی برسد به حُمّی صفراویه؛ ولی ایشان از حرارت یک دفعه آمد سراغ حُمّی صفراویه.

«و يعرف أيضا أنّ الحمّى الصفراويّة»

(یعنی حُمّایی که مربوط به صفراست؛ یعنی به خاطر عفونت و چرکین شدن صفرا واقع شده)، بداند که این حُمّی:

«ينبغي أن تقاوم بماء الشعير» (که ایجاد برودت می‌کند در بدن، یک مایع مبرّد است).

شاگرد: مبرّد است.

استاد: بله.

«أو بماء التمر الهنديّ‌» (که آن هم همین حکم را دارد که مبرّد است). با یکی از این دو باید آن تب صفراوی را علاج کند.

«و هذه الثلاثة»؛ سه قانون گفت: اولی اعم بود، دومی عام بود، سومی اخص بود. حالا می‌گوید: «و هذه الثلاثة» (این سه قانون) «بعضها أعمّ من بعض».

«فأعمّها» (یعنی از همه عام‌تر) این است که:

«أنّ الأضداد ينبغي أن تقاوم بالأضداد». آن قانون اول از همه عام‌تر است که ما اسمش را می‌گذاریم «اولی».

«و أخصّها» (از همه خاص‌تر، که سومی است) این است که: «أنّ الحمّى الصفراويّة ينبغي أن تقاوم بماء الشعير».

دومی را ایشان می‌گوید باید بین این دو تا قرارداد.

شاگرد: حُمّای... حُمّی با تشدید است؟

استاد: بله، با تشدید است.

«و قولنا» (سخن ما که گفتیم): «إنّ الحرارة تقاوم بالبرودة»؛ این یک قانون متوسط است که بین آن اعم و این اخص فاصله می‌شود. ما اسمش را می‌گذاریم قانون دوم، «إنّ الحرارة تقاوم بالبرودة» متوسّط بين الأعمّ و الأخصّ‌».

لزوم توجه به ابدان اشخاص و جزئیات

خب تمام شد. حالا آیا تا اینجا که طبیب آگاه شد کار تمام است یا نه؟ آگاهی‌های دیگر هم لازم است؟ ایشان می‌گوید نه، آگاهی‌های دیگر هم لازم است. اضافه می‌کند:

«غير أنّ الطبيب» (ولی طبیب)

«لمّا كان لمّا عالج إنّما يعالج أبدان الأشخاص و الآحاد، مثل بدن زيد و بدن عمرو».طبیب ابدان و اشخاص را ملاحظه می کند پس باید ابدان و اشخاص را معاینه کند.

(گفتگوی کلاسی درباره "لما")

شاگرد: لما، لمای جازم است؟

استاد: عرض می کنم، دو تا «لَمّا» الان در این عبارت آورده. لَمّای دوم جوابش پشتش می‌آید: «لمّا كان لمّا عالج إنّما يعالج أبدان الأشخاص». هرگاه می‌خواهد علاج کند، ابدان اشخاص را علاج می‌کند؛ کلی را که علاج نمی‌کند، شخص را علاج می‌کند. نوع را که علاج نمی‌کند، فرد را علاج می‌کند. خب چون علاجش علاج ابدان است...

شاگرد: نامفهوم

استاد: جواب لَمّای اول را می‌خواهم عرض کنم. جواب لَمّای دوم که روشن شد. جواب لَمّای اول یک خط بعد است: «صار لا يجتزئ». آن «فيفحص» تفریع بر این جواب است.

«غير أنّ الطبيب لمّا كان لمّا عالج» (ولی طبیب چون) - «إنّما يعالج» (هرگاه بخواهد علاج کند... من لَمّای دوم را «هرگاه» معنا می‌کنم... طبیب چون هرگاه بخواهد علاج کند، علاج می‌کند) «أبدان الأشخاص و الآحاد، مثل بدن زيد و بدن عمرو» (یعنی افراد را؛ بدن زید و بدن عمرو). چون چنین است که علاجش به بدن شخص تعلق می‌گیرد، «صار لا يجتزئ».

این طبیب این‌چنین شده که نمی‌تواند اکتفا کند در علاج حُمّای زید، نمی‌تواند اکتفا کند به این قضایای عامه. او باید خود بدن زید را معاینه کند تا بتواند زید را علاج کند.

«صار لا يجتزئ» در علاجِ «حمّى زيد الصفراويّة».

«الصفراويّة» صفت برای حُمّی است، صفت برای زید نیست. یعنی در تب صفراویِ زید. ما در فارسی صفراویه را که صفت حُمّی است کنار حُمّی ذکر می‌کنیم، زید را مؤخر می‌کنیم؛ ولی در عربی این‌ها اول مضاف‌الیه را می‌آورند، بعد صفتِ مضاف را ذکر می‌کنند.

(پرسش و پاسخ درباره حُمّی صفراویه)

شاگرد: استاد مگر خود این شخصی که تب صفراوی کرده، خودش صفرا ندارد بعد صفرا غلبه کرده، امتلا پیدا کرده و تب کرده، یعنی می توانیم بگوییم زید خودش صفراوی بوده و صفراش امتلا پیدا کرده؟

استاد: این گونه نمی گویند، صفت زید اگر قرار بود باشد مونث نمی آمد. مونث آورده است.

شاگرد: این فهم درست است که کسی که تب صفراوی می کند، خودش صفرا است بعد صفرایش غلبه پیدا کرده

استاد: صفرایش غلبه پیدا کرده ، تبش از ناحیه صفراست، منسوب به صفراست. صفراوی یعنی منسوب به صفرا. تبش منسوب به صفراست، یعنی تبش مربوط به عفونت صفرای اوست. عفونت اخلاط دیگر نیست.

«لا يجتزئ» (این طبیب در علاج زید، اکتفا نمی‌کند) «بما عرفه» (به آن قوانین کلی که می‌شناخته اکتفا نمی‌کند).

معرفت او چه بود؟ آن اعم کامل که عبارت بود از «من أنّ الأضداد تقاوم بالأضداد». به اخص هم اکتفا نمی‌کند (یعنی «و لا أنّ الحمّى الصفراويّة ينبغي أن تقاوم بماء الشعير»)، به این هم اکتفا نمی‌کند. حتماً به آن وسطی هم اکتفا نمی‌کند.

اکتفا کردن یعنی چه؟ اکتفا کردن به این قوانین اعم و عام و خاص یعنی چه؟

یعنی: «دون أن يعلم في حمّى زيد هذا». اکتفا کند یعنی بدون اینکه بداند این امر خصوصی را که الان عرض می‌کنیم. اکتفا کند یعنی به همان قواعد اکتفا کند و این علم جدید را کسب نکند؛ این ممکن نیست. بلکه باید اکتفا نکند به آن قوانین کلی و این جدید را هم بداند. جدید چیست؟

بداند در حُمّای زید، «هَذَا» (هذا یعنی همین زید؛ می‌خواهد کاملاً شخصی کند).

«علم‌ا أخصّ من تلك الأشياء». علمی وجود دارد که از همه آن اشیایی که «التي عرفها من صناعته» (آن اشیاء را - اشیاء یعنی قوانین - از همه آن قوانینی که از طریق صناعت خودش شناخت) یک علمی وجود دارد که اخص از همه است. از طریق صناعتش که صنعت طب بود، اشیایی و قوانینی را شناخت؛ حالا باید بداند یک علمی وجود دارد که اخص از همه این قوانین است، باید دنبال آن علم برود.

تفحص از نوع تب و روش درمان

«فيفحص هل حمّاه». باید تفحص کند که حُمّای این زید چگونه است.

«هل حمّاه هذه» (حُمّای این... هذه یعنی همین حُمّای این؛ حُمّایش که منسوب به صفراست)

«الصفراويّة ينبغي أن تقاوم بماء الشعير».

باید با ماءالشعیر معالجه شود.

خب تفحص می‌کند که چه؟ آیا باید معالجه شود:

۱. « من قبل امتلاء في بدنه من أشياء باردة رطبة » («رَطْبَةٍ» و «بَارِدَةٍ» را اشتباه نوشته، الفش زیادی است. «بَارِدَةٍ رَطْبَةٍ»).

دو جور می‌تواند این را معالجه کند. البته بعداً هم دارد «و أشباه هذه»؛ یعنی این دو جور هم نیست، انحاء مختلف می‌تواند علاج کند. فعلاً دو تا را ما به عنوان مثال ذکر می‌کنیم:

•یکی اینکه حُمّای این شخص زید را - که حُمّای صفراوی است - با ماءالشعیر علاج کند به این صورت که بدنش را - بدن زید را - از این اشیاء بارده پر کند؛ به طوری که اشیاء بارده بروند و بدن او را از حرارت تب خالی کنند.

•یک نوع علاج دیگر هست که اساسی‌تر است؛ و آن علاج این است که این ماءالشعیر را بفرستد که برود آن خلطِ متعفن‌شده را رقیق کند، تعفن و چرک و این‌ها را ازش بگیرد، رقیقش کند و این صفرا روان شود و با گردش خون در بدن بگردد و حرارت متعادلی در بدن درست کند.

«و أشباه هذه» (راه‌های دیگر هم هست).

بالاخره باید توجه کنید که کدام‌یک از این راه‌ها را برای این زید انتخاب کند.

هل مالِ این‌ها است که استفهام می‌کند: آیا این تب صفراویِ زید را که باید در برابر آن ماءالشعیر را به‌کار بگیریم، باید با ماءالشعیر معالجه کنیم؟ آیا این درمان از طریق امتلای بدن باشد یا از طریق تصحیحِ خلط، یا غیر آن؟ یعنی باید این راه را نیز به‌دست آورد؛ صرفِ دانستنِ قاعده کلی کافی نیست، بلکه باید دید این قاعده کلی چگونه در بدنِ زید اجرا می‌شود.

 

بله، ادامه مطلب این است که

آیا این صفرا، یعنی این حمایِ صفراویه را باید با ماءالشعیر علاج کنیم از این طریق که

«أو أنّ ماء الشعير يصحّح الخلط فلا يتركه أن ينضح»

از راه امتلای بدن باشد—یعنی بدن زید را از اشیای بارده و سرد پر کنیم—

«أو أنّ ماء الشعير يصحّح الخلط» (یا اینکه ماءالشعیر تصحیح می‌کند خلط را، خلط را تمیز می‌کند و از مرض خارج می‌کند).

«فلا يتركه» (این ماءالشعیر خلط را [رها نمی‌کند])

«أن ينضح» (تا اینکه او را رقیق کند و تراوش دهد).

وقتی این صفرا رقیق شد، تراوش می‌کند؛ همان‌طور که آب از مشک بیرون می‌زند، این صفرا هم تراوش می‌کند و توی تمام بدن جریان پیدا می‌کند و بدن را مشروب می‌کند. همان‌طور که خون باید بدن را نگه دارد از طریق جریانش، صفرا هم همین‌طور است، سودا و بلغم هم همین‌طور است؛ این‌ها باید همه‌شان رقیق باشند تا بتوانند در تمام بدن جریان داشته باشند. «أن ينضح» معنا می‌کند.

استاد: «ينضح» یعنی رقیق شود، تراوش کند.

شاگرد: خب «إِلَّا» سرش در می آید؟

شاگرد: یک بار از «فلا يتركه» می شود معنا کنید؟

استاد: یا ماءالشعیر تصحیح می‌کند خلط را. تصحیحش به چه صورت است؟ به این است که این ماءالشعیر رها نمی‌کند خلط را تا اینکه روانش کند، رقیقش کند.

«فلا يتركه أن ينضح» یعنی ترکش نمی‌کند مگر اینکه...

شاگرد: «إِلَّا» پس باید بیاریم دیگه.

استاد: «إِلَّا» دیگه در فارسی میاریم، در عربی همین است. «فلا يتركه أن ينضح» یعنی رهاش نمی‌کند مگر اینکه او را رقیق کند. یعنی تا رقیق کردن می‌کشاند که ماءالشعیر این اثر را می‌گذارد تا آن صفرا رقیق بشود، آن خلط صفرا رقیق بشود.

«يصحّح الخلط»؛ منظور از خلط در اینجا صفراست، چون تب صفراویه از ناحیه صفرا آمده، پس صفرا باید تصحیح شود و صفرا باید رقیق شود.

«و أشباه هذه» (یعنی راه‌های دیگر هم هست). هر کدام از این راه‌ها را باید ببیند که مناسب است، انجام دهد.

تعیین کمیت، کیفیت و زمان دارو

خب حالا باز هنوز بحث ادامه دارد. اگر قرار است که این مریض برای خوب شدن از ماءالشعیر استفاده کند، طبیب به این اکتفا نکند که ماءالشعیر به او بدهد؛ باید ببیند چه مقداری بدهد که زیاده‌روی نشود، کم نباشد که تأثیر نکند، بلکه به اندازه باشد. پس به لحاظ کثرت (یعنی باید مقدارش را تعیین کند که چقدر باشد).

بعد به این هم نباید اکتفا کند؛ باید ببیند چقدر آن ماءالشعیر رقیق باشد یا غلیظ باشد. کیفیت ماءالشعیر هم باید روشن شود که این ماءالشعیر غلیظ است یا رقیق؟

بعد باید ملاحظه کند که در چه وقتی این را بخورد؟ آیا در روز بخورد یا در شب بخورد؟ بعد از غذا باشد، قبل از غذا باشد؟ همین‌ها که الان طبیب‌ها امروز می‌نویسند. این‌ها همه باید مشخص باشد: زمان مشخص شود، کیفیت ماءالشعیر مشخص شود، مقدارش معلوم شود؛ فقط به صرف اینکه ماءالشعیر علاج می‌کند اکتفا نکند.

«و إن كان ينبغي أن يسقى ماء الشعير». اگر سزاوار است که این زید نوشانده شود ماءالشعیر (یعنی به او ماءالشعیر داده شود):

«فليس يجتزئ» (طبیب اکتفا نمی‌کند به اینکه بداند که این زید باید ماءالشعیر بنوشد)

«بأن يكون عرف ذاك معرفة مطلقة».

معرفت مطلقه یعنی چه؟ یعنی بدون اینکه اندازه معین شود، بدون اینکه کیفیت معین شود، بدون اینکه زمان معین شود. به این‌چنین شرب مطلقی اکتفا نمی‌کند. این شرب هم باید معین باشد: اولاً مقدارش، [ثانیاً] غلظت و رقتش، ثالثاً زمانش.

نمی‌تواند اکتفا کند به معرفت مطلق، «دون أن يعرف» (بدون اینکه بشناسد):

اول. «كم مقدار ما ينبغي أن يسقى منه» (چه مقدار از ماءالشعیر باید نوشانده شود به این). بدون این نمی‌تواند علاج کند، باید این مقدار را هم بشناسد «في كثرته» (یعنی بشناسد که چقدر مقدار این ماءالشعیر است در کثرتش؛ یعنی آن مقدار حداکثرش را باید بداند که چقدر به او بدهد. حداکثر و حداقل را باید بداند؛ یعنی زیاده‌روی نکند، کم هم نگذارد به طوری که این ماءالشعیر بی‌تأثیر شود).

دوم. «و كيف ينبغي أن يكون قوام ما يسقاه منه».

چگونه سزاوار است که قوام و غلظت و رقتِ آن چیزی که نوشانده می‌شود به زید از این ماءالشعیر، قوامش «في الثخن‌و الرقّة» چقدر باشد؟ «ثِخَن» یعنی غلظت، «رِقَّة» هم که معلوم است یعنی رقیق بودن و لطیف بودن.

سوم. بازم باید بشناسد «و في أيّ وقت من أوقات النهار ينبغي أن يسقى». در چه وقتی باید این ماءالشعیر به این مریض نوشانده شود.

چهارم. «و في أىّ حال من أحوال زيد هذا المحموم» («هذا المحموم» بدل از زید؛ چه بگویید هذا المحموم چه بگویید زید فرق نمی‌کند)

«ينبغي أن يسقى». در چه حالی از احوال زید، یا در چه حالی از حالات این انسان تب‌دار سزاوار است که این ماءالشعیر نوشانده شود.

«فيكون قد قدّر ذلك في كميّته و كيفيّته و في زمانه». این طبیب اندازه گرفته ماءالشعیر را هم در کمیتش (یعنی مقدارش)، هم در کیفیت (یعنی غلظت و رقتش)، هم در زمانش.

لزوم مشاهده مریض و تشخیص حالات شخصی

بعد می‌فرماید که این سه تا کافی نیستند. حالِ زید هم باید بداند که زید چه حالی دارد. یک وقت ممکن است مثلاً زید توانایی‌اش طوری باشد که نتواند در مقابل این دارو خیلی مقاومت کند؛ خب دارو باید مثلاً عوض شود (مثلاً ماءالشعیر نمی‌تواند بخورد، باید ماء تمرهندی بخورد یا به‌عکس یا یک چیز دیگر). بالاخره حال زید هم باید ببیند که مشخص شود برایش: این زید پیر است؟ جوان است؟ قوی است؟ ضعیف است؟ لاغر است؟ چاق است؟ این‌ها باید حالاتش هم مشخص شود. با تمام این خصوصیات دارو را تجویز کند.

«و ليس يمكنه أن يقدّر» (برای طبیب ممکن نیست که این اندازه‌های کمیت و کیفیت و زمان را به دست بیاورد) «دون أن يشاهد العليل» (و مریض را). حتماً مریض باید مشاهده شود. صرف اینکه به او بگویند فلانی مریض است کافی نیست، نسخه نمی‌تواند بدهد؛ باید برود او را ببیند.

چرا باید مریض را ببیند؟ «ليكون تقدير ذلك» (یعنی اندازه گرفتن این چیزی که می‌خواهد نوشانده شود) «بحسب ما يشاهد من حال هذا العليل الذي هو زيد» (یعنی به حسب آنچه که خود این طبیب مشاهده می‌کند باشد، یا به حسب «مَا یُشَاهَدُ» باشد).

اگر «ما يشاهد» (با فتحه) بخوانید، «من» (من الحال) می‌شود بیانیه. اگر «ما يشاهد» (با کسره) بخوانید، «من» می‌شود نشویه.

آنچه که طبیب از حال مشاهده می‌کند، یا آنچه مشاهده می‌شود که عبارت است از حال این علیل (علیلی که زید است).

بالاخره آن طبیب باید مشاهده هم داشته باشد. صرفاً اینکه از خارج یک چیزی به او گفته می‌شود و او عالم می‌شود کافی نیست. مثلاً می‌گویند زید فرض کنید که این‌چنین حالی دارد؛ آن کافی نیست. باید مشاهده کند، خودش حال را ببیند.

مگر اینکه آن کسی که حال زید را دارد تبیین می‌کند، چنان تبیین کند که طبیب را از مشاهده بی‌نیاز کند؛ یعنی آن بیان‌کننده خودش تخصص داشته باشد در این مسئله و بگوید که زید چه حالاتی دارد، کاملاً برای این طبیب بیان کند.

گاهی از اوقات این‌چنین بود. سابق که ادرار شخص مریض را می‌آوردند پیش طبیب، دیگر لزومی نداشت که خود مریض را احضار کنند. اصطلاحاً می‌گفتند «قاروره‌اش» را آوردند. آن وقت قاروره که می‌آمد، طبیب تشخیص می‌داد، احتیاج به معاینه خود مریض نداشت.

در کتاب تاریخ الحکماء قفطی یک داستان نقل می‌کند از یک طبیب مصری. می‌گوید طبیبی بود در یک شهری علاج می‌کرد. یک روحانی هم بود که در آن شهر موعظه می‌کرد مردم را. این روحانی با آن طبیب خیلی میانه خوبی نداشت و به آن طبیب زیاد بد می‌گفت. طبیب کاری نداشت با آن روحانی، کار خود را می‌کرد؛ ولی روحانی زیاد پا تو کفش این آقا می‌کرد و زیاد اذیتش می‌کرد.

تا یک دفعه این روحانی مریض می‌شود. مریض می‌شود، بدون اینکه اسم ببرند می‌روند پیش طبیب، می‌گویند شخصی مریض است و مشکلی دارد. می‌گوید قاروره‌اش را برای من بیاورید. خب این را می‌برد. قاروره را می‌بیند، علاج را می‌نویسد. بعد زیر نسخه می‌نویسد: «ببین من آن آدمی که تو می‌گویی نیستم. این‌طور نیست که در جامعه سرباری باشم. سعی کن دیگر بعد از این به من بد نگویی و بدان که بالاخره من هم مورد حاجتم؛ همون‌طور که تو جامعه تو مورد حاجت هستی، من هم مورد حاجتم.»

ظاهراً آن روحانی می‌گفته که این یک عضو زاید جامعه است.

بعد که برمی‌گردد، همه تعجب می‌کردند؛ از قاروره خود شخص صاحب قاروره را هم شناخته، آن‌قدر طبیب ماهری بوده. تاریخ الحکماء اسم طبیب‌ها و اسم حکما را می‌برد، یک توضیحی در موردشان می‌دهد. در مورد این شخص طبیب مصری هم اسمش را آورده - من اسمش یادم نیست - اسمش را آورده، این داستان را در موردش گفته است.

«و بيّن أنّ تقدیره هذا».

ایشان می‌فرماید که خب حالا از کجا این‌ها را یاد بگیریم؟ حالا زید را که مریضی‌اش را تو کتابی نداشتند؛ این از کجا بفهمد که برای زید چه باید تجویز کند و زید را چگونه باید معالجه کند؟ در کتب طبیه یک قوانین کلی نوشته شده، حالا کلی‌ها را یک خورده هم جزئی که ممکن است بکنند، ولی حال زید را در کتب طبیه که نمی‌نویسند. این باید چطوری حال زید را تشخیص دهد؟

پس این طبیب اولاً احتیاج به شناخت قوانین دارد، ثانیاً احتیاج به شناخت زید دارد. شناخت زید را از کجا داشته باشد؟ جواب می‌دهند که بر اثر تجربه. آن‌قدر مریض‌های این‌چنینی را دیده که حالا تشخیص می‌دهد که این زید از کدام سنخ است.

پس طبیب احتیاج به دو چیز دارد:

اول. هم احتیاج دارد به اینکه قوانین طب را بداند.

دوم. و هم احتیاج دارد به اینکه در مورد مریض‌ها تجربه کافی داشته باشد تا بداند که این قوانین را چگونه درباره این مریض اجرا کند.

چگونه درباره آن مریض اجرا کند، این را تجربه به او نشان می‌دهد. این دیگر تو کتاب طبی نوشته نیست. و اصل - حالا این را من دارم عرض می‌کنم - اصل طب هم همین‌جاست، و الا یاد گرفتن طب خیلی سخت نیست.البته شناخت مریضی با دیدن این شخص است. مهم آن تجربه است. این تجربه باید به دست بیاید که مریضی را بشناسد، وقتی مرض را شناخت علاج کند. چون امراض ممکن است مختلف باشند، دواهای مختلف برای هر کدامشان تجویز شود. این باید بداند که این مرض از چه نوع مرضی است تا دوای همان مرض را تجویز کند. غیر از این اگر بخواهد انجام دهد، یا اثر نمی‌کند یا شایدم ضرر کند.

مثلاً چشم که ضعیف می‌شود، عوامل مختلفی دارد. برای هر عاملش دارویی گفته شده. اگر من ندانم عامل این ضعف این چشم چیست، چگونه می‌توانم از بین آن داروهایی که تدوین شده یکی را تجویز کنم؟ باید بدانم این دارو مال این نوع مرض است و الان بفهمم که زید این نوع مرض را دارد تا به او آن دارو را بدهم؛ و الا یا اثر نمی‌کند یا ضرر می‌کند.

که این نظیرش زیاد اتفاق می‌افتد که انسانی می‌رود دارویی را در کتابی نوشتند (که دارو را درست می‌کند خیلی هم با دقت)، ولی می‌آید استفاده می‌کند می‌بیند فایده نکرد. چرا؟ چون این دارو مال یک مرض شبیه همین مرضی است که این آقا دارد؛ آن تشخیص نمی‌دهد که مرضش چیست، یک دانه از این داروها را برمی‌دارد استفاده می‌کند.

گاهی هم ممکن است اتفاقاً دارو را به‌جای استفاده کند و فایده بکند. بعد می‌گوید تجربه کردم، شما هم همه همین کار را بکنید! خب دیگران عوامل دیگری برای مرضشان است، استفاده می‌کنند می‌گویند نه تجربه تو درست نبود. در حالی که این به صورت اتفاق و تصادف دارویی که مصرف کرد همان دارویی بود که برای مرضش بود. دیگران ممکن است این تصادف برایشان پیش نیاید و دارو جواب ندهد. این‌ها بالاخره همه باید ملاحظه شود.

«و بيّن أنّ تقدیره هذا».(یعنی این اندازه‌ای که الان گرفته و برایش مشخص شده که کمیت دارو چقدر است، کیفیتش چقدر است، زمان استفاده‌اش چه‌جور است)

«ليس يمكن أن يكون استفاده من كتب الطبّ».

این‌ها را از کتاب طب استفاده نمی‌کند. یا حال زید مثلاً چگونه است؛ این‌ها را از کتاب طب استفاده نمی‌کند. کتاب طب یک کلیاتی را نوشته. این کلیات را این باید یاد گرفته باشد، اما به یاد گرفتن این کلیات اکتفا نکنند.

«ليس يمكن أن يكون استفاده من كتب الطبّ» (یعنی استفاده کرده باشد این تقدیر را این طبیب) از کتب طب «التي تعلّمها» (آن کتبی که یاد گرفته این طبیب آن کتب را)

«و ارتاض بها» (تمرین کرده به این کتب، کاملاً مسلط شده بر این کتب).

«و لا» (یعنی و این تقدیر هم ممکن نیست) «بقدرته على معرفة الكلّيّات» (از قدرتی که این طبیب بر معرفت کلیات و اشیاء عامه دارد به دست بیاید). از معرفت کلیات هم به دست نمی‌آید. «و الأشياء العامّة التي» (یعنی کلیاتی که) «هي مثبتة في كتب الطبّ‌» (ثابت شده در کتب طب). آن کلیاتی که در کتب طب به عنوان قوانین طبی ثابت شده، از آن‌ها این تجربه‌ها به دست نمی‌آید. اینکه بفهمد مقدار چقدر است، کمیت چقدر است، زمان چطور است، حال زید چگونه است و به اقتضای حال زید دارو بدهد؛ این‌ها را از کتب طبی نمی‌تواند دست بیاورد.

پس از کجا به دست بیاورد؟

شاگرد: مُثْبَتَةٌ، مُثَبَّتَةٌ؟

استاد: مُثَبَّتَةٌ دیگه. در کتاب تشدید گذاشته، من گفتم مُثْبَتَةٌ هم شاید بتونیم بخونیم.

شاگرد: تشدید هم رو تا گذاشته.

استاد: بله.

شاگرد: تشدید هم روی تا گذاشته است

استاد: بله، مُثَبَّتَةٌ که تشدید رو ب باشه درسته. مُثْبَتَةٌ هم درسته. باید به لغت مراجعه کنیم. چون مصحح عرب بوده، احتمال داره درست تصحیح کرده باشه. ممکن هم هست اشتباه چاپی باشه.

«بل بقوّة أخرى». بلکه این تقدیر - این اندازه‌گیری - که از کتب طب به دست نمی‌آید، به قوه دیگری به دست می‌آید که آن قوه برای خود طبیب حاصل است. و آن قوه از کجا حاصل می‌شود؟

«تحدث بمزاولة» (یعنی به مباشرت) «أعمال الطبّ في واحد واحد من آحاد الأبدان و بطول مشاهدته لأحوال المرضی» (یعنی با تمرین کردن، با برخورد کردن به مریض‌های متعدد و به کارگیری طب در علاج آن مریض‌ها) «في واحد واحد» (یعنی در تک‌تک ابدان باید تمرین داشته باشد) «من آحاد الأبدان» (از تک‌تک افراد).

«و بطول مشاهدته لأحوال المرضی» (یعنی تحدُث... این «بِطُولِ» عطف بر «مُزَاوَلَتِهِ» است). قوه دیگری که این قوه حاصل می‌شود با اینکه مزاولت داشته باشد - مباشرت داشته باشد - با اعمال طب در تک‌تک مریض‌ها، و به اینکه مدت‌های [مدیدی] مشاهده کند. «طول مشاهده» یعنی مدتی مشاهده کند؛ یعنی یک بار و دو بار نه، بلکه زمان زیادی مشاهده کند احوال مریض‌ها را و تجربه کند.

تجربه‌ای که حاصل می‌شود برای طبیب در طول زمان. این تجربه حاصل می‌شود از چه؟

«و التجربة التي تحصل له في طول الزمان عن معاناته العلاج»[3] . «عانَ شَیْ‌ءٌ» از ماده «عان» است (عان از باب مفاعله است). عان الشیء یعنی از آن چیز رنج کشید ولی او را پیش برد؛ کار پرزحمتی بود که انجامش داد. «معاناته العلاج» یعنی تحمل زحمت علاج، ولی بالاخره انجام دادن علاج و پیش بردن علاج. تجربه‌ای که برایش حاصل می‌شود در طول زمان، این تجربه از آن رنج علاجی که بالاخره به نتیجه می‌رساندش برایش حاصل می‌شود.

و به عبارت دیگر، این تجربه برای طبیب حاصل می‌شود از: «و تولّيه ذلك». «تَوَلِّی» عطف بر «مُعَانَاتِهِ» است. یعنی در طول زمان برایش حاصل می‌شود از عهده‌دار بودن این علاج

«في شخص شخص». «تَوَلِّی» را من در اینجا به عنوان عهده‌دار بودن معنا می‌کنم، یعنی تصرف کردن، به عهده داشتن.

جمع‌بندی: دو قوه لازم برای طبیب (و رئیس)

حال روشن شد که طبیب کامل آن هست که دو امر برایش حاصل باشد:

اول. یکی معرفت کلیات که از علم طب و از کتب طبی به دست میاد.

دوم. یکی هم همین تجربه‌ای که عرض شد که باید این قوه را داشته باشد.

تنها معرفت کلیات کافی نیست. این قوه‌ای که از تجربه و از مباشرت اعمال طب و از طول مشاهده احوال مریضان به دست میاد، این قوه باید برایش حاصل باشد. این‌چنین طبیبی، طبیب کامل می شود.

والا طبیبی که فقط کلیات را حفظ کرده است، اون طبیب نیست. حتی گاهی از اوقات می‌بینیم کسانی کلیات را حفظ نکردن، تجربه کردن؛ ولی خب در هر تجربه‌ای دارویی رو یاد گرفتن. می‌بینیم موفق‌تر از کسانی هستن که فقط کلیات حفظ کردن.

هردوش لازم است، ولی در بین این دو، آن تجربه به نظر می‌رسد بیشتر از کلیات کار می‌کند. هیچ‌کدام تنهایی اثر ندارند، ولی تجربه تأثیرش بیشتر از حفظ کلیات است. یا می‌توانیم بگوییم هر دوش بی اثر هستند، یا اگر یک کمی اثر [بیشتر] هست برای آن تجربه ا‌ست، برای حفظ کلیات نیست.

«فإذن الطبيب الكامل» (پس بنابراین طبیب کامل)

«إنّما تتمّ‌ له مهنته» (یعنی شغلش، صناعتش وقتی کامل می‌شود)

«حتّى يتأتّى بها» (یعنی به این مهنتش... میسر شود به وسیله مهنتش)

«الأفعال الكائنة عن تلك المهنة» (افعالی که این افعال از این مهنت و شغل حاصل می‌شود میسر شود این افعال)

«بقوّتين اثنتين» (با دو قوه). با دو قوه باید برایش این افعالی که از شغل طبابتش صادر می‌شوند، انجام بگیرند و میسر بشوند.

آن دو قوه:

اول. یکی قوه معرفت است که از کلیات طب به دست می‌آید.

دوم. یکی هم قوه تجربه است؛ قوه‌ای که از تجربه به دست می‌آید که قوه شناخت مرض و عوامل مرض در هر مریض خاصی است.

«إحداهما» (یکی از آن دو قوه)

«بالقدرة على معرفة الكلّيّات» (به این است که قدرت پیدا کند بر معرفت - که این کار تجربی نیست، کار نظری است؛ یعنی باید برود یاد بگیرد - معرفت کلیاتی که)

«التي هي أجزاء صناعته» (اجزای صناعتش هستند. صناعتش یعنی مسائل صناعتش؛ و کلیات اجزای صناعت‌اند، یعنی مسائل همین طب‌اند. آن‌ها را باید یاد بگیرد).

«الكلّيّات التي هي أجزاء صناعته على الإطلاق» (کلیات علی الاطلاق‌اند؛ کلیات علی الاطلاق یعنی مربوط به شخصِ دونِ شخص نیستند، مربوط به هر شخصی که شد هستند).

«و باستيفائها» (باید تمام کلیات را استیفا کند و یاد بگیرد)

«حتّى لا يشذّ عنه شيء» (به طوری که از او فوت نشود هیچ یک از کلیات).

یعنی کاملاً باید بر تمام قوانین طب مسلط باشد؛ و الا اگر چند تا قانون بلد باشد، بقیه را فراموش کرده باشد، یا حافظه‌اش آن‌قدر ضعیف باشد که نتواند همه را احضار کند و در مورد خاص از آن‌ها نتیجه بگیرد فایده ندارد. حتماً باید همه قوانین در اختیارش باشد تا بتواند در موارد خاص تشخیص دهد که کدام قانون مورد استفاده قرار بگیرد. این یک قوه بود.

«إحداهما بالقدرة على معرفة الكلّيّات». به جای اینکه بگوید «وَ ثَانِیَتُهُمَا»، «ثُمَّ» آورده.

«ثمّ بالقوّة التي تحدث له» (به قوه‌ای که برای این طبیب حادث می‌شود). این قوه از کجا حادث می‌شود؟

«عن طول أفعال صناعته في شخص شخص». از اینکه در زمان‌های متمادی کارهای مربوط به طب را شخصاً شخصاً اجرا کرد. بعد از اینکه کارهای طبی را در اشخاص مختلفی اجرا کرد، قوه‌ای برایش حاصل می‌شود که آن قوه هم لازم است در کنار آن معرفت باشد تا شخص با داشتن این دو امر (که یکی معرفت کلیات است، یکی قوه حاصل از تجربه است) بتواند امراض را علاج کند.

تطبیق بر ممثل (پادشاه و رئیس اول)

شماره ۱۴/د دارد که می‌گوید: «و كذلك حال المهنة الملكيّة الأولى» که می‌رود سراغ مُمَثَّل. از مثال می‌رود سراغ مُمَثَّل که ثابت کند در مُمَثَّل هم همین‌طور است. یعنی همان‌طور که طبیب باید این‌جور آگاهی‌ها و این‌جور تجربه‌ها را داشته باشد، پادشاه و ملک هم باید همین‌طور باشد:

اولاً به قوانینی که خودش جعل کرده یا رئیس اول جعل کرده آگاه کامل باشد.

ثانیاً باید این قوانین را اجرا کرده باشد، تجربه کرده باشد و بداند که در مورد هر شهری چگونه عمل کند یا در مورد هر امتی چگونه عمل کند.

همان‌طور که طبیب می‌داند در مورد هر مرضی و در مورد هر مریضی باید چه کند، این هم باید بداند در هر شهری باید چه کند. شهرها مختلف‌اند؛ ممکن است در یک شهری قانون باید به این نحوه اجرا شود، در شهر دیگر باید به نحوه دیگر اجرا شود.

من بخوانم مطلب تمام شود. درست است یک خورده طول می‌کشد، ولی جلسه بعد باید تمام این حرف‌ها را دوباره تکرار کنیم.

گفتم که این پادشاه هم مثل طبیب باید این دو مطلب را داشته باشد: اولاً کلیات قوانین را بداند (یعنی آن سیر و ملکاتی که خودش جعل کرده یا اینکه رئیس قبلی جعل کرده، همه را آگاه باشد)، و بعد هم بداند که در هر شهری این قوانین را چگونه اجرا کند. یک شهری ممکن است این قوانین در آن به راحتی اجرا شود، در یک شهر دیگر به نحو دیگر اجرا شود؛ در یک امتی یک جور اجرا شود، در امت دیگر جور دیگر؛ در شخصی طوری، در شخص دیگر طوری دیگر.

خوب باید بتواند؛ چون این آدم هم با شهر سر و کار دارد، هم با امت سر و کار دارد، هم با تک‌تک افراد امت سر و کار دارد. ممکن است مثلاً فرض کنید که در این شهر قانون را وقتی می‌خواهد اجرا کند برای همه جواب بدهد، برای دو سه نفر مثلاً جواب ندهد؛ باید بداند آن دو سه نفر را چه‌طوری تحت قانون بیاورد و آن‌ها را چه‌طوری تأدیب کند. همه این‌ها باید برایش روشن باشد تا یک پادشاه موفقی باشد.

همان‌طور که طبیب موفق طبیبی است که باید تمام آن رموز طب (کلی و جزئی‌اش) را بداند، این ملک هم ملک موفقی است که تمام رموز این قوانین را باید بداند (هم کلی‌اش را هم جزئی‌اش را؛ یعنی هم اصلش را بداند هم طریق اجرا کردنش را بداند).

باید توجه داشته باشید که فارابی گاهی مثال می‌زند به مدینه، گاهی مثال می‌زند به طائفه و امت، گاهی مثال می‌زند به شخصٍ شخصٍ. علتش هم همین است که ممکن است مدینه‌ها مختلف باشند، ممکن است امت‌ها مختلف باشند، ممکن است افراد امت اشخاص مختلف باشند؛ همه این‌ها را پادشاه باید رعایت بکند تا بتواند یک پادشاه موفقی باشد و سیره فاضله را در امتش یا در شهرش یا شخصٍ شخصٍ اجرا کند.

«و كذلك حال المهنة الملكيّة الأولى». «کَذَلِکَ» یعنی مثل حال طبیب است (مثل حال کسی که شغل طبابت دارد)، هست حال کسی که شغل ملکیت اولی دارد (شغل سلطنت دارد، شغل اداره و ریاست دارد، شغل ملک بودن و پادشاه بودن را دارد).

شاگرد: رئیس اول را می‌گوید؟

استاد: بله رئیس... رئیس اول را می‌گوید. تابعش هم مثل خودش است دیگر. رئیس اول باید این حالات را داشته باشد، تابعش هم مثل خودش است، آن هم باید این حالات را داشته باشد. آخر رئیس اول یک خصوصیتی دارد که شاید رئیس تابع آن خصوصیت را نداشته باشد. رئیس اول می‌خواهد جامعه را از جاهلیت به فاضله انتقال دهد، لذا باید کاملاً تجربه داشته باشد. اما رئیس ثانی (که رئیس‌های بعد، رئیس سنت است)، او دیگر کار انتقال را ندارد؛ انتقال آن قبلی انجام داده، این کارش فقط محافظت است. کارش این است که این قوانین اجرا شده را محافظت کند. لذا کار آن رئیس اول سخت‌تر است، چون می‌خواهد جامعه‌ای را از یک چیزی به چیز دیگر منتقل کند. اما کار رئیس ثانی آن‌چنان سخت نیست. شایدم در بعضی مواضع کار رئیس ثانی هم سخت باشد؛ که ممکن است هجوم بعد از آن رئیس اول زیاد بشود، آن وقت رئیس ثانی ناچار بشود در مقابل این هجوم ایستادگی کند و کارش سنگین می‌شود.

حال، هر دو شان باید تجربه را داشته باشند. اینکه ایشان رئیس اول را می‌گوید به خاطر این است که از رئیس اول شروع می‌شود دیگر؛ از رئیس اول شروع می‌شود انتقال جامعه از جاهلیت به فاضله. پس رئیس اول باید این کارها را انجام بدهد. باید این دو قوه را داشته باشد: هم معرفت قوانین، هم شناخت اینکه این قوانین را چگونه اجرا کند (تجربه داشته باشد که چگونه اجرا کند).

حالا تجربه‌اش هم لازم نیست حتماً در یک حکومت دیگری انجام گرفته باشد؛ همین که علم لدنّی داشته باشد تجربه است دیگر. خداوند به او می‌آموزد. که انبیاء این‌چنین بودند دیگر، انبیاء به صورت علم لدنّی آموخته می‌شدند. تجربه سابقی در یک جامعه دیگر ممکن است نداشتند که مثلاً یک جا را اصلاح کرده باشند بعداً بیایند یک جا دیگر اصلاح کنند؛ این می‌شد، ولی لازم نبود حتماً باشد.

یک: «و كذلك حال المهنة الملكيّة الأولى. فإنّها تشتمل» (مشتمل است)

«أوّلا على أشياء كلّيّة». بعد: «وَ ثَانِیاً» (بر تجربه).

به جای اینکه بگوید ثانیاً بر تجربه، گفت اولاً توقف دارد بر شناخت اشیای کلی، ثانیاً توقف دارد بر تجربه جزئیات. ولی نمی‌گوید ثانیاً توقف دارد بر تجربه جزئیات، این‌طوری وارد می‌شود؛ می‌گوید اکتفا نکند به آن کلیات، بلکه سعی کند با قوه دیگری جزئیات را هم تشخیص دهد. چون آن قوه دیگر با تجربه به دست می‌آید (یا با علم لدنّی حاصل می‌شود، هرچه؛ بالاخره باید این تجربه را داشته باشد). پس اکتفا نکند به معرفت کلیات، بلکه دنبال کسب این قوه دیگر هم که با تجربه و طول مشاهده حاصل می‌شود باشد.

«و ليس يجتزئ في أن يفعل أفعالها» (اکتفا نمی‌شود... این پادشاه در اینکه انجام دهد افعال آن را). «تلک» یعنی همین افعالی که گفتیم (یعنی افعال ملکی). «أَفْعَالُهَا» یعنی افعال ملکی. اکتفا نمی‌کند در افعال ملکی‌اش به اینکه: «بأن يكون قد استوعب معرفة الأشياء الكلّيّة» (به اینکه کاملاً عارف شده باشد به اشیای کلیه) «و بقدرته عليها» (و به قدرتش بر این معرفت اکتفا نمی‌کند).

قدرت بر این معرفت و دانستن همه اشیای کلی کافی نیست، بدونِ... بدون این قوه‌ای که از تجربه حاصل می‌شود. بلکه این قوه‌ای که از تجربه حاصل می‌شود نیز باید ضمیمه شود به آن معرفت کلیات تا معرفت کلیات بتواند نتیجه بدهد.

بدون اینکه با این پادشاه قوه دیگر باشد. یعنی نمی‌تواند اکتفا کند به اون معرفت کلیات و این قوه اخری را رها کند، بلکه باید قوه اخری هم برایش باشد.

شاگرد: قدرتی علیه خود چیه؟

استاد: این عطف تفسیره. ضمیر علیها برمی‌گرده به معرفت. کافی نیست که استیعاب کرده باشد (یعنی کاملاً فرا گرفته باشد) معرفت اشیا کلیه را (یعنی تمام اشیا کلیه و قوانین را بداند) و به «قدرتی علیها» (قدرت بر این معرفت هم داشته باشه). قدرت بر این معرفت و دانستن همه اشیای کلی کافی نیست، بدون این قوه‌ای که از تجربه حاصل می‌شود. بلکه این قوه‌ای که از تجربه حاصل می‌شود نیز باید ضمیمه شود به اون معرفت کلیات تا معرفت کلیات بتواند نتیجه بدهد.

«دون أن يكون» (یعنی نمی‌تواند اکتفا کند به آن معرفت کلیات بدون داشتن این قوه، بلکه این قوه را هم باید داشته باشد) «معه قوّة أخرى استفادها» (یعنی با این رئیس قوه دیگری باشد که این قوه دیگر را استفاده کرده) «عن طول التجربة و المشاهدة».

قوه‌ای که: «يقدر بها على تقدير الأفعال» (به توسط این قوه می‌تواند افعالی را که امت باید انجام بدهند اندازه‌گیری کند؛ به آن‌ها بگوید مثلاً ۴ رکعت نماز بخوانید، به آن‌ها بگوید این کار را انجام دهید. یک کار خاصی را در اختیارشان بگذارد. خودش باید کارهای عمومی را بلد باشد، بعد هم تجربه داشته باشد که این کارها را در مورد افراد چه‌طوری پیاده کند).

قدرت داشته باشد «بِهَا» (یعنی به این قوه دیگری که از طول تجربه و مشاهده استفاده کرده) قدرت داشته باشد بر اینکه افعالی را که به عهده جامعه و به عهده امت می‌گذارد اندازه‌گیری کند. در چه اندازه‌گیری کند؟

«في كمّيّتها» (کمیت آن افعال، که چقدر تکرار شوند، چند بار انجام شوند)

«و كيفيّتها» (و کیفیت‌شان؛ که مثلاً نماز بلند خوانده شود، یواش خوانده شود)

«و أزمانها» (و زمان‌شان) «و سائر ما يمكن أن تقدّر بها الأفعال» (و سایر عوامل تعیین‌کننده). باید افعال را از کلیت دربیاورد، معین‌شان کند. یکی از راه‌های معین کردن این بود که کمیت‌شان را تعیین کند، یکی کیفیت‌شان، یکی زمان‌شان. بعد می‌گوید سایر چیزهایی که این افعال کلی را معین می‌کنند و جزئی می‌کنند، همه این‌ها را باید بداند تا اینکه پادشاه موفقی باشد و جامعه را به خوبی اصلاح کند.

«و سائر» (یعنی عطف بر کمیت... اندازه‌گیری افعال را در کمیت و کیفیت و زمان و سایر...) «ما يمكن أن تقدّر بها الأفعال». ضمیر «بها» به سایر برمی‌گردد. سایر یعنی بقیه آن چیزهایی که می‌شود به وسیله آن بقیه افعال را اندازه‌گیری کرد.

«و يشترط فيها شرائط». این «يشترط» عطف بر «تُقَدَّر». سایر چیزهایی که می‌شود در آن سایر شرایطی را شرط کرد که با وجود آن شرایط، فعل از آن عمومیت می‌افتد و یک کمی خاص می‌شود.

«و سائر ما يمكن أن تقدّر بها الأفعال و يشترط فيها شرائط». یعنی تمام شرایطی که ممکن است؛ این‌ها را همه را باید بداند و به توسط این شرایط یا عوامل دیگر، این افعال عام را از کلیت بیندازد و خصوصی کند. نگوید مثلاً نماز بخوانید؛ بگوید نماز این‌چنینی بخوانید با این شرایط.

(گفتگوی کلاسی)

شاگرد: ببخشید استاد، دیگر شرایط قانون عامی دیگر نمی‌ماند وقتی که...

استاد: چرا قانون عام هم هست.

شاگرد: به خاطر شرایط را نگاه بکند ملت را، امت را، شخص را، یعنی... درسته؟

استاد: بله در وقت اجرا یک قانون عامی باقی نمی‌ماند. در وقتی امت می‌خواهد فعل را انجام بدهد، فعل جزئی انجام می‌دهد؛ آن قانون کلی دیگر نیست. ولی خودش قانون آورده: نماز باید خوانده شود. بعد این نماز را با شرایطی همراه می‌کند، بعد که با شرایط همراه شد به جامعه می‌گوید این‌طوری عمل کنید. بله جامعه کلی‌اش را عمل نمی‌کند، جامعه جزئی را عمل می‌کند. کلی را خود آن می‌داند، بعد کلی را با شرایط همراه می‌کند، جزئی می‌کند، بعد این جزئی را به عنوان وظیفه به جامعه اعلام می‌کند: دیگر کارهایتان باید این‌طوری باشد.

شاگرد: برای تغییر می‌کند این حاکم...

استاد: حالا اگر شرایط هم تغییر کرد (این قبلاً بحثش را کردیم، این را قبلاً در بعضی از آن شماره‌های قبل گفتیم که اگر شرایط تغییر کرد چه باید کرد. شماره ۸ را ملاحظه کنید). می‌گوید که در ۸ می‌گوید: «فإذا خلفه بعد وفاته من هو مثله في جميع الأحوال كان الذي يخلفه هو الذي يقدّر ما لم يقدّره الأوّل، و ليس هذا فقط، بل و له أيضا أن يغيّر كثيرا ممّا شرّعه الأوّل[4] ». حق تغییر هم دارد، اما به شرط که امام باشد نه فقیه باشد. این‌ها را خواندیم ما. به شرط که امام باشد نه فقیه؛ فقیه حق تغییر ندارد ولی امام حق تغییر دارد.

خب إما این افعال را - اول این افعال را اندازه‌گیری می‌کند، جزئی می‌کند –

«إمّا بحسب مدينة مدينة»[5] (یا به حسب امت امتی) «أو أمّة أمّة أو واحد واحد» (یعنی شخصاً شخصاً). عرض کردم یعنی وقتی جزئی می‌کند، وقتی تعیین می‌کند، باید حال مدینه یا حال امت یا حال اشخاص را لحاظ کند.

«أو بحسب حال يحدث». این «بحسب حال» یعنی گاهی از اوقات یک عوارضی پیش می‌آید که ایجاب می‌کند این شخصی که تا حالا این‌چنین عمل می‌کرده، بعد از آن عروض (بعد از عروض آن عارضه) جور دیگر عمل کند. مثلاً فرض کن شخصی مریض می‌شود، تا حالا ایستاده نماز می‌خوانده، حالا عارضی برایش پیش می‌آید؛ این به این می‌گوید برای این هم باز دوباره یک وظیفه تعیین می‌کند که تو نشسته نماز بخوان. که این دیگر بر اثر عارضی پیش آمده.

بنابراین حالات و امت‌ها را، مدینه‌ها را همه را لحاظ می‌کند. اما گاهی یک تغییراتی پیش می‌آید که آن تغییرات حادث‌اند، یعنی همیشگی نیستند، گاهی اصلاً گاهی پیش می‌آید. برای آن تغییرات هم فکر کرده و دارد عمل تعیین می‌کند. لذا می‌گوید: «أو بحسب حال يحدث».

«و بحسب عارض» (ممکن است فعل را جزئی کند به خاطر حالی که حادث می‌شود، یا به حسب عارضی که در وقت‌های معینی می‌آید)

«في وقت وقت». در وقتی هم نیست که هرچند... مثل همین که شخصی مریض می‌شود، شخصی مسافرت می‌کند، می‌گوید دیگر مثلاً تو روزه نگیر. یا شخصی مثلاً در یک حالت که دارد معامله می‌کند حالت اکراهی است، می‌گوید نه این را انجام نده. بالاخره حالات مختلف را که عارض می‌شوند باید ملاحظه کند؛ که در حال مثلاً اکراه معامله صحیح نیست.

«إذ كانت أفعال المهنة الملكيّة». چون در شهرهای جزئی می‌خواهد سلطنت کند، می‌خواهد ریاست کند، باید تمام این جزئیات را رعایت کند کلی را نمی‌تواند به کلیتش بیاید پیاده کند توی مدینه جزئی.

«إنّما هي في المدن الجزئيّة أعني هذه المدينة و تلك المدينة أو هذه الأمّة و تلك الأمّة أو هذا الإنسان و ذلك الإنسان». چون در جزئیات می‌خواهد پیاده کند، نمی‌تواند اکتفا کند به کلیات، باید این تقدیرها و اندازه‌گیری‌ها و تعیین‌ها را هم داشته باشد.

قوه تعقل و استنباط شرایط (نقش عقل و تجربه)

(گفتگوی کلاسی)

شاگرد: استاد دوباره این‌ها به صورت علم درآمد، علم به جزئیات. ولی ما تو بحث کردیم تجربه... ببینید ممکن است من بروم علم را به جزئیات هم بخوانم؛ یعنی شخصی آمده باشد آن‌قدر جزئیات هم نوشته باشد، من می‌روم همان جزئیات را می‌خوانم.

استاد: نمی‌تواند. جزئیات را بخوانم، نمی‌توانم پیاده کنم. شما جزئیات را می‌خوانید؛ در طب مثال زدم دیگر، در طب تمام عوامل مریضی و ضعف چشم را می‌دانید، تمام دواها را هم می‌دانید. از کجا می‌دانید که این دوا مال این عامل است؟ نیاز به تجربه دارد.

شاگرد: اینجا الان دارد صحبت از علم شد دیگر؛ علم به کلیات یا جزئیات

استاد: علم به جزئیات از طریق تجربه‌ها؛ علم به جزئیات نه از طریق خواندن کتاب. علم به جزئیات از طریق تجربه که در طول زمان به دست آورده. حالا یا تجربه کرده یا علم لدنّی دارد. که علم لدنّی را من اضافه کردم وگرنه اینکه جزئیات تو کتاب نوشته بشود، اصلاً جزئیات را نمی‌شود تو کتاب نوشت؛ جزئیات به حسب وقتند، وقت عوض می‌شود دیگر.

شاگرد: داریم استاد، جزئیاتش را نوشتن دیگر. مثلاً آقا اگر شخص مریض بود یا مسافر بود مثلاً نمازش شکسته باشد... تمام.

استاد: بله آن‌ها را بله. یک سری... آن جزئیت هم نوشته شده، آن جزئیت هم نوشته شده که نماز در حین سفر قصر است، در انسان مریض می‌تواند نشسته بخواند، می‌تواند خوابیده بخواند؛ آن‌ها هم هست، آن‌ها هم جزو علم است و نوشته شده تو فقه. ولی یک جاهایی شخصی می‌آید مسئله می‌پرسد، شما می‌خواهد حکمش را از آن قواعدی که دارید استنباط کنید

شاگرد: آن هم جزئی می‌شود دیگر استاد. ما قبلاً گفتیم فرد است.

استاد: جزئی می‌شود ولی با تجربه ها! با تجربه. آخه فرقی هم بین طب و این سیاست هست؛ این‌طور نیست که حالا همون‌طور که طبیب تجربه می‌کند، همون‌طور هم رئیس تجربه کند. تجربه‌هاشون مختلف است، مربوط به شغل خودشان است.

شاگرد: درسته رئیس اول... من می‌خواهم بگویم این که رئیس اولی گفته ایشان به نظر درست است، چون در رئیس اول جزئیات را خودش تجربه می‌کند یا علم لدنّی داشته می‌گوید؛ ولی به هر حال رئیس‌های بعدی نیاز ندارند، آن‌ها با یک قانون...

استاد: بله، حالا رئیس‌های بعدی راحت‌تر می‌توانند جزئیات را کشف کنند، چون رئیس اول نوشته، چیزهایی را تبیین کرده، حتی جزئیاتی که خودش تجربه کرده تبیین کرده؛ تقدیر و این‌ها از جانب انجام شده. ولی ببینید مسائل مستحدثه پیش می‌آید (داریم دیگر در فقه مسائل مستحدثه پیش می‌آید) که قبلاً اتفاق نیفتاده تا حکمش بیان بشود. حالا این را چه باید بیان کند؟ این دیگر رئیس اول، اول کلی‌اش را بیان کرده؛ جزئی‌اش را این آقا که رئیس تابعه باید بیان کند.

خب حالا از کجا ما می‌توانیم شرایط را تشخیص دهیم و فعل را معین و مقدر کنیم؟ با چه قوه‌ای؟ ایشان می‌گوید قوه‌ای که اسمش را ما می‌گذاریم «تعقل». اسم قوه، تعقل است. این آخرین مطلبی‌ست که ایشان در اینجا می‌گوید. می‌گوید قُدَما اسم چنین قوه‌ای را که می‌توانست این شرایط را استنباط کند، این تقدیرات افعال را به دست بیاورد، اسم آن قوه را می‌گذاشتیم «تعقل».

در طبیب اسم آن قوه را یک طوری گذاشتیم که با تجربه سازگار باشد؛ اسم توی پادشاه اسمش را گذاشتیم «قوه تعقل».

حالا قوه تعقل آیا با وحی ارتباط دارد یا نه؟ الان بیان نمی‌شود، الان بیان نشده. ولی در حرف‌های قبل پیدا بود که ایشان می‌خواهد این قوه تعقل را به وحی ارتباط بدهد؛ یعنی با استمداد از وحی این قوه تعقل فعالیت کند و کارهای جزئی را بیان کند.

شاگرد: فرمودین تجربه‌اش لدنّی باشد؛ یعنی دیگر همه را با جزئیات امام می‌داند با اینکه یک روز تجربه مدیریت نداشت.

استاد: اگر لدنّی باشد...

شاگرد: ولی اینجا ایشان دیگر تعقل...

استاد: خب آخه ببینید ایشان (یعنی فارابی) ریاست شهر را به پیغمبر تنها نداد، به امام داد. به امام و پیغمبر تنها نداد، به کسی هم داد که علم لدنّی ندارد. بله آن دو تا علم لدنّی...

شاگرد: خب تعقل دیگر جایی برای امام و این‌ها نمی‌گذارد.

استاد: بله، تعقل... تعقل حالا مال امام و این‌ها هم هست‌ها، آن‌ها هم تعقل دارند. منتها تعقل آن‌ها - همان‌طور که در جای خودش گفتند، فارابی هم اصرار دارد - تعقل‌شان به وسیله قوه قدسیه‌ست، به وسیله تفکر نیست، بالاتر است. قوه آن‌ها با قوه‌های ما فرق دارد؛ یعنی اینطوریست که حدس می‌زنند (حدس می‌زنند یعنی بهشون القا می‌شود؛ حالا القا به صورت وحی، به صورت الهام). ولی فقیه این‌طور نیست؛ تعقل می‌کند از طریق تفکر و حرکت فکری، نه حرکت حدسی که به او القا بشود. این‌ها در جای خودش گفتند که تعقل‌های این‌ها مختلف است: تعقل می‌کند نبی به قوت قدسیه، تعقل می‌کند فقیه به قوه معمولی (به قوه تفکر). تعقل‌ها مختلف هستند، تعقل یکسان نیست.

شاگرد: تعقل از امتداد تجربه تکمیل نیست؟

استاد: بله.

شاگرد: تعقل قوه جدایی از همان (نامفهوم)

استاد: تعقل حالا تجربه... ببینید خب یک جاهایی ممکن است تجربه را زمینه قرار بدهد تعقل ما، تجربه را زمینه قرار بدهد به عنوان یک ماده آن را ازش استفاده کند به نتیجه برسد. یک وقت هم ممکن است چیزهای دیگر. البته تجربه دخیل است با تجربه می‌تواند تعقل کند، یعنی با داشتن تجربه تعقل کند و حکم و یا تعیین و حکم را به دست بیاورد.

«و القوّة التي يقتدر بها الإنسان» (قوه‌ای که انسان می‌تواند به وسیله آن قوه)

«على استنباط» (شرایط استنباط کند. کدام شرایط؟)

«الشرائط التي» (شرایطی که فعل را معین می‌کند و از کلی درمی‌آورد. شرایطی که)

«يقدّر بها الأفعال» (افعال به وسیله آن‌ها تقدیر می‌شود، یعنی تعیین می‌شود. شرایطی‌ست که افعال به آن شرایط تقدیر می‌شود) «بحسبِ» (یعنی به اقتضای یا به مقتضای)

«ما يشاهد» (مقتضای «ما يشاهد» این افعال تعیین می‌شود).

یعنی تو جامعه این پیغمبر می‌بیند (شهود می‌کند) که چگونه باید افعال را تقدیر کند، یا در امت یا در شخص مشاهده می‌کند که باید این افعال چگونه تقدیر بشود. آن وقت آن شرایطی که باعث می‌شود افعال تقدیر بشود، به وسیله قوه تعقلش استنباط می‌کند و آن شرایط را ضمیمه می‌کند به افعال تا افعال مقدر و معین بشود.

شاگرد: خروجی تعقل شرایط است؟

استاد: خروجی تعقل شرایط است، با کمک مشاهده. ببینید مشاهده یک شرایط دارد... دارد این مشاهده می‌کند، این مشاهده با مشاهده و به کمک تعقل شرایطی را که مناسب است استنباط می‌کند. اگر مشاهده نبود، شرایطی که تعیین می‌کرد معلوم نبود مناسب باشند.

شاگرد: افعال اینجا...

استاد: ولی شرایط که... شرایط به افعال می‌چسباند دیگر. شرایط را به افعال می‌چسباند. این شرایط را از کجا به دست می‌آورد؟ از مشاهده اشخاص، از مشاهده مدن، از مشاهده... دانه دانه این‌ها را مشاهده می‌کند، شرایط با توجه به آنچه که از مشاهده به دست می‌آورد شرایط را تعقل می‌کند، بعد این شرایط تعقل کرده را به افعال ضمیمه می‌کند، افعال از عمومیت در می‌آیند، می‌شوند افعال معین.

پس ملاحظه کنید: «و القوّة التي يقتدر بها الإنسان على استنباط الشرائط» (کدام شرایط؟ شرایطی که به توسط آن شرایط افعال معین می‌شوند، افعال کلی‌اند به توسط شرائط معین می‌شوند. این شرایط از کجا به دست می‌آید؟ با کمک تعقل شرایط با این قوه به دست می‌آید) «بِحَسَبِ» (یعنی به مقتضای) «مَا یُشَاهِدُ» (یا ما یُشَاهَدُ).

شاگرد: پس خروجی نتیجه تعقل شرایط است؟ یعنی من باید تمام شرایط...

استاد: بله نتیجه تعقل شرایط است، و معین تعقل آن مشاهده است. مشاهده تعقل را کمک می‌کند تا شرایط استنباط بشوند. بعد شرایط استنباط شده افعال را مقید می‌کنند و معین می‌کنند.

شاگرد: افعال کلی است؟

استاد: بله افعال کلی است. با شرایط مقید می‌شوند، معین می‌شوند. این شرایط از کجا تولید می‌شود؟ از قوه تعقلی که مشاهده کمکش کرده.

به حسب «مَا یُشَاهِدُ» (یا ما یُشَاهَدُ)

«في جمع جمع أو مدينة مدينة أو طائفة طائفة أو واحد واحد» (که باید این خصوصیات این جمع یا مدینه یا طائفه یا واحد دانسته بشود).

گذشته از این خصوصیات، باید ببینیم اگر عارضی عارض شد، حالت موقتی پیش آمد، چه شرطی را ما برای این حالت موقت در نظر بگیریم و فعل را با چه شرطی مقید کنیم.

« و بحسب » (این «بِحَسَبِ» عطف بر آن «بِحَسَبِ» قبلی. حسب قبل می‌گفت طبیعت این جمع را، طبیعت این طایفه را، طبیعت این واحد واحد را ملاحظه کن. حالا نمی‌گوید طبیعت را؛ می‌گوید علاوه بر طبیعت که ملاحظه‌اش کردی، عوارضی هم که در حالات مختلف، در اوقات مختلف پیش می‌آید آن‌ها را هم محاسبه کن. یعنی غفلت از آن عوارض نشود؛ همان‌طوری که غفلت از طبایع این جمع و امت و این‌ها نمی‌شد و به حسب طبایع آن‌ها ما شرایط را تعقل می‌کردیم، هم‌چنین باید عوارض و حالات مختلفی که در یک شهری و در اشخاصی اتفاق می‌افتد، آن هم باید ملاحظه بشود).

« و بحسب عارض عارض في مدينة أو أمّة أو فِی واحِد».

« و القوّة التي يقتدر بها الإنسان »... «یسمیها القدماء التعقل»[6] .

«یسمیها» دارد... «یسمها» خوب نیست.

•شاگرد: یسمیها

•استاد: یسمیها باید باشه، یاش افتاده.پس «وَ هَذِهِ الْقُوَّةُ» مبتدا می‌شود، «یسمیها القدماء التعقل» می‌شود خبرش.

•شاگرد: یسم...

•استاد: نه، «یُسَمِّیهَا» درست است، یاش افتاده، اشتباه چاپی است.

خب حالا این قوه تعقل که می‌تواند این‌چنین کاری بکند، این قوه را می‌شود با شناخت کلیات به دست آورد؟ می‌فرماید نه، این احتیاج به تجربه دارد، این قوه با تجربه حاصل می‌شود.

«وَ هَذِهِ الْقُوَّةُ لَیْسَتْ تَحْصُلُ بِمَعْرِفَةِ کُلِّیَّاتِ الصِّنَاعَةِ و استیفائها کلها» (و استیفای این کلیات‌ها). حتی با اینکه تمام کلیات را به دست بیاورید، بازم نمی‌توانید به چنین قوه‌ای نائل بشوید. «لَکِنْ» (این قوه) «بِطُولِ التَّجْرِبَةِ فِی الْأَشْخَاصِ» (پدید می‌آید) «وَ الْأَفْعَالِ» (که ما تجربه می‌کنیم طبیعت اشخاص را، یا عوارضی را که در بعضی احیان و در بعضی زمان‌ها می‌آیند، آن‌ها را ملاحظه می‌کنیم. با توجه به این تجربه‌ای که کردیم، می‌توانیم تعقل کنیم و شرایط را به دست بیاوریم. پس این قوه تعقل از طریق تجربه به دست می‌آید).

توجه کنید قوه عقل نمی‌گویدها، «تعقل» می‌گوید. عقل را که خدا می‌آفریند، از طریق تجربه درست نمی‌شود. تعقل یعنی به کارگیری عقل.

یعنی به کارگیری عقل که من از این قوه می‌خواهم استفاده کنم. قوه تعقل یعنی همون که عرض کردم: به کارگیری عقل. عقل را خدا می‌آفریند، ولی به کارگیری‌اش از طریق تجربه درست می‌شود. با کلیات یاد گرفتن و حفظ کردن کلیات، این تعقل - یعنی به کار گرفتن عقل - انجام نمی‌گیرد. باید تجربه هم داشته باشیم تا بتوانیم این قوه را به کار بگیریم.

خب بحث ما در این قسمت تمام شد. یکی از وظایف علم مدنی و حکمت عملی را گفتیم، بلکه چند تا وظیفه‌اش را تا حالا گفتیم. در شماره ۱۵ دوباره به ادامه بحث می‌پردازیم که ان‌شاءالله جلسه آینده باید ذکر شود.

 


[1] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵6.
[2] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵۷.
[3] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵۸.
[4] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۴۹.
[5] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه 58.
[6] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵9.
logo