96/12/26
بسم الله الرحمن الرحیم
استفاده از قوه مجریه و قاهره/استواری افعال در مدینه فاضله /وظابف حکمت عملی
موضوع: وظابف حکمت عملی/استواری افعال در مدینه فاضله /استفاده از قوه مجریه و قاهره
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
تبیین وظایف حکمت عملی
کتاب «الملة»، صفحه ۲۹۹، سطر اول، شماره چهاردهم.
«ثُمَّ یُمیِّزُ السِیَرَ و الاخلاقَ و الملکات الّتی اِذا استُعمِلَت فِی المُدُنِ اَو الامم عمرت بِها مساكنهم[1] »
ما وظایف حکمت عملی را بیان میکردیم که چه چیزهایی را باید تبیین کند. حال رسیدیم به این مسئله که از جمله چیزهایی که حکمت عملی بیان میکند و انجام میدهد، تمییز دادن اخلاق، سیره و رفتار بزرگان و ملکاتی است که اگر انسان آنها را رعایت کند، انسان فاضلی میشود و مدینهای که این انسان در آن زندگی میکند، مدینه فاضله میگردد. یعنی اموری که باعث «سعادت قصوی» هستند.
قبلاً توضیح دادیم که سعادت قصوی همان سعادت اخروی است. حکمت عملی، این سعادت را (که سعادت قصوی است) از سعادت دنیوی (که در واقع سعادت نیست ولی سعادت گمان میشود) جدا میکند و بیان میکند که سعادت قصوی چیست و چگونه به دست میآید، و سعادت دنیوی چیست و چگونه حاصل میشود. سعادت قصوی را که سعادت اخروی است، تابع اخلاق و رفتاری خاص میداند و سعادت دنیوی را همان خیراتی میداند که مردم آنها را خیرات میپندارند؛ مانند افتخارات، چه افتخارات مالی باشد و چه نسبی. فارابی میفرمایند بعضی از این چیزهایی که خیرات دیده میشود، در واقع شرورند و اصلاً خیرات نیستند؛ ولی اگر هم خیرات باشند، جزء خیرات دنیویاند که فقط انسانی که وابسته به دنیاست با این خیرات اشباع میشود.
این شماره ۱۴ بود که من عرض کردم. شماره ۱۴ را بعد از اینکه به صورت کلی بیان کردند، در چهار قسمت توضیح میدهند. قسمت اول با «آ» مشخص شده، قسمت دوم با «ب»، سوم با «ج» و چهارم با «د». بعد از شماره ۱۴، ما چهار تا ۱۴ دیگر هم داریم که اینها را با حروف ابجد از هم جدا کردهاند. همه اینها دنباله همین بحثی هستند که الان داریم شروع میکنیم؛ منتها کلی و جامع آن همانی است که الان عرض کردم: سعادت را تقسیم کردیم، بعد عوامل سعادت قصوی و سعادت دنیوی را هم اشاره کردیم و بیان کردیم که سعادت واقعی، سعادت قصوی است و سعادتهای دنیوی سعادتهای واقعی نیستند و چه بسا که شرور هم باشند.
این تمامِ همین مطلب کلی بود که عرض کردیم و گفتیم این مطلب کلی را حکمت عملی بیان میکند تا بعد دیگر به جزئیاتش برسیم.
تطبیق متن کتاب
صفحه ۲۹۹، سطر اول:
«ثُمَّ یُمیِّزُ...» این حکمت عملی تمییز میدهد
«... السِیَرَ و الاخلاقَ و الملکات...» (سِیَر جمع سیره است، یعنی رفتارها؛ رفتارهای انسانهای قبل یا رفتار انسانهایی که باید امروز رعایت کنند)، اخلاق و ملکات را.
«...الّتی اِذا استُعمِلَت فِی المُدُنِ اَو الامم عمرت بِها مَساکِنُهُم...»
آن اخلاق و ملکاتی که اگر به کار گرفته شوند در شهرها یا در بین مردم، آباد می شود به وسیله آنها مسکنهایشان (یعنی به واسطه این سیر و اخلاق و ملکات مسکنهایشان آباد شود. حالا یا مسکن دنیوی یا اخروی یا هر دو؛ چون ایشان قیدی نیاورده، با هر دو هم سازگار است. پس میتوانیم بگوییم مسکن دنیوی و اخروی، یعنی هم خیر دنیا در آن هست و هم خیر آخرت).
«...وَ نالَ بِها اَهلُها الخَیراتِ فِی الدُّنیا وَ السَّعادَة القُصوی فِی الآخِرَة.»
و نائل شوند به توسط این سیر و اخلاق و ملکات (نالَ یعنی وَصَلَ)، اهل آن شهر به خیرات در دنیا و به سعادت قصوی برسند در آخرت.
(این جمله نشان میدهد که اگر آن مسکنها را عام بگیریم اشتباه نکردیم؛ چه مسکن دنیوی و چه مسکن اخروی، هر دو به وسیله این سیر و اخلاق و ملکات آباد میشوند و انسان در این دنیا به خیرات این دنیا واصل میشود و در آخرت به سعادتی که سعادت قصوی است).
«وَ یُفرِدُها عَنِ الّتی لَیسَت کَذلِک.»
(این «یُفرِدُها» عطف بر «یُمیِّزُ» است؛ ضمیر «یُفرِدُها» هم برمیگردد به سیر و اخلاق و ملکات). یعنی حکمت عملی جدا میکند آن سیر و اخلاق و ملکات را (یا این خیرات واقعی را) از سیر و اخلاقی که اینچنین نیستند (یعنی باعث آبادی مسکن نیستند، باعث این نیستند که اهلشان به خیرات دنیوی و سعادت اخروی نائل شوند. از این قبیل نیستند، بالاخره جور دیگریاند، دنیای خالصاند و انسانها را به دنیا وابستهتر میکنند). آنوقت حکمت عملی آن سیر را از این سیر جدا میکند و فرق میگذارد بین این دو تا سیرت.
«وَ اَنَّ الّتی تُنالُ بِها السَّعادَةُ القُصوی...»
(باز آن حکمت عملی بیان میکند) که آن چیزهایی که به وسیله آنها سعادت قصوی به دست میآید («تُنالُ بِها» یعنی به وسیله آن سیر به سعادت قصوی میرسد). آن اعمال چیست؟
«...مِنَ الاَفعالِ وَ السِیَرِ وَ الشِیَمِ وَ المَلَکاتِ الاِرادِیَّةِ...»
(«مِن» بیان برای «الّتی» است). از افعال و سیر (رفتارهای دیگران که در تاریخها و اینها نوشته میشود) و شِیَم (اخلاق) و ملکات (تقریباً یکی است) و ملکات ارادی (یعنی ملکاتی که انسان اراده کند که آن ها را کسب کند و مورد عمل قرار دهد).
«...هِیَ الفاضِلَةُ وَحدَها.»
بیان میکند که این چیزهایی که وسیله رسیدن به سعادت قصوی هستند، اینها فاضله هستند. «وَحدَها» یعنی فقط اینها (این «وحدها» به جای «فقط» است)، یعنی فقط همین سیر و اخلاق و ملکات فاضله هستند؛ مقابل اینها دیگر فاضله نیست.
«وَ هِیَ الخَیراتُ وَحدَها.»
همینها به تنهایی خیراتاند، دیگر چیزِ دیگر خیرات نیست (اگرچه خیرات شمرده شود).
«وَ هِیَ الجَمیلةُ فِی الحَقیقَة.»
همین سیر و اخلاق و ملکاتی که منشأ سعادت قصوی هستند، منحصراً همینها در حقیقت جمیلاند.
«وَ ما عَداها...»
و ماعدای اینها (که عبارت از افعال و ملکات دیگر است).
«...فَهِیَ المَظنونُ بِها اَنَّها خَیراتٌ...»
اینها طوری هستند که گمان میشود که خیرات یا فضایل یا جمیلاند.
«...مِن غَیرِ اَن تَکونَ کَذلِکَ فِی الحَقیقَة.»
بدون اینکه واقعاً خیر باشند، فضیلت باشند، جمیل باشند.
«...بَل هِیَ فی الحقیقة شُرور.»
بلکه در حقیقت شرورند. چرا شرورند؟ زیرا انسان را وابستهتر به دنیا میکنند و انسانی که وابسته به دنیا شود، از سعادت قصوی (یعنی آخرت) باز میماند؛ پس در واقع شرّند، اگرچه به نظر خیر میآیند.
این یک توضیح کلی بود درباره سیر و اخلاق و ملکات فاضله و سیر و اخلاق و ملکات غیرفاضله.
حالا میخواهیم بحث را ادامه دهیم. عرض کردم که چهار تا بحث جزئی داریم. اولین بحثی که داریم با «الف» مشخص کردیم. بعدی را با «ب»، بعد هم «ج»، آخری هم «د».
الان این مطلب که میخواهم شروع کنم را به طور خلاصه عرض میکنیم و بقیهاش را از رو میخوانیم، توضیح زیادی نمیخواهد.
(دانش پژوه: شماره ۱۴ و ۱۲ خیلی شبیه هماند.
استاد: البته ۱۲ را ما دیگر تفسیر نکردیم... اگر ۱۲ شبیه ۱۴ است، ما ۱۲ را خیلی توضیح ندادیم. بله ۱۲ هم همین است، توضیح زیادی نیامد. حالا آوردیم در قسمت چهاردهم تا در موردش بحث کامل و مستوفی داشته باشیم. آنجا یک فهرستی دادیم، اینجا حالا داریم آن فهرست را توضیح میدهیم، عیبی ندارد. بله ۱۲ با ۱۴ نزدیک هستند، البته تفاوتی هم بینشان هست. ۱۲ میگوید افعال نیک را تفحص میکنیم؛ فقط افعال نیک را تفحص میکنیم، ولی ۱۴ میگوید افعال نیک را از افعال غیرنیک تمییز میدهیم. تفاوتی بینشان هست. درست است که ۱۲ هم در مورد افعال و سیر و اخلاق است، ۱۴ هم در مورد همینهاست؛ ولی ۱۲ میگوید تفحص میکنیم اینها را، مییابیم که چه افعالی، چه سیرههایی، چه اخلاقی منشأ سعادت هستند؛ ولی در ۱۴ میگوییم آن اخلاق را از اخلاقهایی که مقابل آن هستند جدا میکنیم. تفاوت بین ۱۲ و ۱۴ هست. حالا اگر تفاوتی هم نباشد، عرض کردم آنجا مختصر گفتیم، اینجا میآوریم و مفصل بیان میکنیم).
بخش «الف» : بیان سه مطلب در استواری افعال در مدینه فاضله
مطلب اول: استواری افعال و سیر و ملکات توسط رئیس در ابتدا
خب حالا این ۱۴ را توجه کنید. ۱۴-الف میفرماید که این افعال و سیر و ملکات باید به وسیله رئیسی در بین مردم جا بیفتد؛ یعنی عادی بشود برای مردم، بهطوریکه مردم بدون اینکه احتیاج به فشار داشته باشند، خودبهخود این افعال و این اخلاق را کسب کنند. بعد هم همان رئیس که این اخلاق و سیر را در بین مردم متمکن و استوار و پابرجا کرده، سعی در حفظ این افعال کند که مبادا مردم این افعال را فراموش کنند یا جای این افعال و اخلاق، افعال و اخلاق دیگر را بنشانند.
پس مطلب اول در این قسمت این است که این اخلاق و سیر و افعال باید به توسط رئیسی استوار و متمکن شود. (متمکن شود برای اولین بار، و بعد از تمکن و استوار شدن، حفظ بشود برای بارهای بعدی که نسلهای بعدی هم از این اخلاق استفاده کنند).
مطلب دوم: استواری افعال با سلطنت و انصاف به فضل و جهل بنا بر نوع افعال
مطلب دوم این است که این کار باید با شغل سلطنت انجام شود. یعنی اینچنین نیست که مردم با نصیحت تنها به سمت این خیرات بیایند؛ باید یک قوه مجریه هم باشد که بعد از اینکه مردم تحت تأثیر نصایح قرار گرفتند، آن قوه مجریه این حاصل نصایح را استوار و حفظ کند. صرف نصیحت کافی نیست، صناعت ملکیه لازم است که پادشاه از آن سلطنتش و قدرتش استفاده کند.
(دانش پژوه: حکومت میخواهد، آخوندی و روحانی کافی نیست
استاد: بله، فقط نصیحت کافی نیست).
بعد میفرماید که پادشاه باید در بین جامعه اعمال سیاست کند؛ یعنی با همان قوه سلطنتش جامعه را اداره کند (سیاست یعنی اداره کردن). پس هم رئیسی باید باشد که این افعال و ملکات را تثبیت کند و حفظ کند، هم این رئیس باید از شغل سلطنتش استفاده کند، هم باید سیاستش را که اداره مملکت یا اداره شهر و رعیت است بر همین افعال و ملکات مبتنی کند.
بعد میفرماید این رئیس میشود «رئیس فاضل» (یا ریاست فاضله). آن مهنت و شغل ملکیه میشود باز آن هم «مهنت ملکیه فاضله». بعد میفرماید سیاستی هم که این رئیس به کار میگیرد میشود «سیاست فاضله». مدینه یا امتی که این سیاست درباره آنها اجرا میشود میشود «مدینه فاضله» یا «امت فاضله». و شخصی که در آن مدینه زندگی میکند و پایبند این افعال و ملکات است میشود «انسان فاضل». پس همه متصف میشوند به فاضل.
بعد آنوقت مقابل همینها را میآورد که اگر رئیسی خیرات دنیوی را استوار کند و حفظ کند. آن هم با شغل ملکی خودش، آن هم با سیاستی که طبق همین ملکات و افعال اجرا میکند. آنوقت میشود ریاست جاهله، مهنت جاهله، سیاست جاهله، مدینه و امت جاهله، و شخص جاهل و انسان جاهل. همان پنجتایی که ما متصفشان کردیم به فاضله، در مقابل پنجتا دیگر میآیند همه متصف میشوند به جاهله. این هم مطلب دوم این قسمت.
مطلب سوم: زندگی انسان فاضل در مدینه جاهله و بالعکس
مطلب سوم این است که گاهی از اوقات، اختیاراً یا اجباراً انسان فاضل در یک مدینه جاهله زندگی میکند یا انسان جاهل در یک مدینه فاضله زندگی میکند. این را هم اشاره میکند. حالا چه با اختیار چه بیاختیار. گاهی میشود مثلاً شخصی خودش به خاطر حالا اغراضی که دارد تو مدینه جاهله میرود (شاید مثلاً میخواهد تبلیغ کند، شاید هم غرض دیگر دارد)؛ گاهی هم نه، به اجبار او را به مدینه جاهله میفرستند (مثلاً تبعیدش میکنند به مدینه جاهله). گاهی از اوقات هم میبینید برعکس میشود؛ انسان جاهل خودش میرود مدینه فاضله (حالا یا به هر جهتی، به جهت اغراضی که دارد)، یا میفرستندش مدینه فاضله که شاید کمی خوب بشود (میبینند آنجا خیلی شرارت میکند، میفرستند در مدینه فاضله که شاید جامعه در او اثر بگذارد و عوض بشود). حال این هر دو هم امکان دارد.
ایشان میفرماید آن شخص جاهل به محض رفتن در مدینه فاضله، فاضل نمیشود؛ تا آن افعال و ملکات را در خودش استوار نکند و حفظ نکند، فاضل نمیشود. همچنین آن یکی که رفت در مدینه جاهله، جاهل نمیشود.
این کلِ این بخش ۱۴-الف است که من اشاره کردم سه تا مطلب تویش هست:
مطلب اول: یکی اینکه آن افعال و ملکات به توسط رئیس انجام میشود (افعال و ملکاتی که باعث سعادت قصوی هستند به وسیله رئیس انجام میشود) که پنج تا فاضل اینجا درست کردیم: ریاست فاضله، مهنت فاضله (مهنت این شغل)، سیاست فاضله، امت و مدینه فاضله، آخر سرش هم انسان یا شخص فاضل.
مطلب دوم: در مقابل، پنج تا دیگر هم درست کردیم که در آن پنجتا نه اخلاق و ملکات حسنه، بلکه مقابل اخلاق و ملکات حسنه رایج میشود؛ آنوقت آنجا هم ما پنجتا داریم، منتها هم پنجتا را متصف میکنیم به جاهله.
مطلب سوم: اینکه گاهی جاهلی تو مدینه فاضله میرود و بهعکس، گاهی فاضلی در مدینه جاهله میآید.
این تمام سه مطلبی است که ما در این شماره ۱۴-الف داریم.
«وَ یُبَیِّنُ اَنَّ الّتی شَأنُها...»
یعنی حکمت عملی (یا به قول خود ایشان علم مدنی) بیان میکند که آنهایی (یعنی اوصاف و اخلاق و افعال و ملکاتی) که شأنشان این است که توزیع شوند در مدینه (یعنی تبلیغ شوند بین افراد مدینه، تبیین بشوند؛ یا حالا در یک مدینه یا در چند مدینه، در یک امت یا چند امت تبیین میشوند این افعال).
«...اَن توزَّعَ فِی المدینه أو فی المُدُنِ أو فِی أمة أو فی الاُمَمِ لِتُستَعمَلَ استِعمالاً مُشتَرَکاً...»
تا به کار گرفته شوند؛ به کار گرفتنِ مشترک (یعنی همه اهل مدینه از این افعال و ملکات برخوردار شوند، اختصاص به گروهی دون گروهی نداشته باشد، همه مشترک باشند).
بیان میکند حکمت عملی که اینچنین ملکات و اخلاقی که توزیع میشوند در مدینه یا در امت لِتُستَعمَل (تا به کار گرفته شوند)،
«...اِنَّما یَتَأَتّی ذلِکَ بِرِئاسَةٍ...»
حکمت عملی بیان میکند که این توزیع کردن، این تبیین کردن به وسیله رئیسی انجام میشود. یعنی در جامعهای که میخواهد این اخلاق پیاده شود، این افعال پیاده شود، رئیسی باید این اخلاق و افعال را پیاده کند. (انما یتأتی ذلک یعنی این توزیع برای کارگیری گرفتنِ مشترک، این توزیع میسر میشود به ریاستی، به توسط یک رئیس). که رئیس این کار را میکند:
«...بِها تُمَکَّنُ تِلکَ الاَفعالُ وَ المَلَکاتُ فِی المَدینَةِ اَو فِی الاُمَّة.»
با آن ریاست، تمکین میکند (یعنی استوار میکند، جا میاندازد، تثبیت میکند) بهطوریکه در بین مردم یک اخلاق و یک افعال عادی شود؛ که اگر اول تحمیل بوده، دیگر کمکم از تحمیل بودن دربیاید و بشود یک افعالی که مردم خودبهخود به سمتش میروند. پس باید این رئیس کار اولش این است که این افعال و ملکات را جا بیندازد.
کار دومش این است:
«وَ تَجتَهِدُ فِی اَن تَحفَظَها عَلَیهِم...»
این ریاست اجتهاد میکند در اینکه حفظ کند این اخلاق و ملکات را علیهم (یعنی بر اهل مدینه، بر امت).
«...حَتّی لا تَزولَ عَنهُم وَ لا تَبید.»
تا اینکه این اخلاق از آنها زائل نشود و هلاک نشود (یعنی فوت نشود).
پس دو تا کار این رئیس باید انجام بدهد:
یک اینکه تثبیت کند این اخلاق و ملکات را در امت،
دوم اینکه این اخلاق و ملکاتِ تثبیتشده را حفظ کند بهطوریکه از امت گرفته نشود، مزاحمی وجود نگیرد، خود امت فراموش نکنند.
(مثلاً فرض کنید این رئیس به قول ابنسینا اعمالی را واجب کند که این اعمال بر اثر تکرار، مذکّرِ آن ملکات باشند و این دائماً تو یادِ آن ملکات باشد و به وسیله این اعمال آن ملکات حفظ بشود. چون ابنسینا درباره عبادات و جهت تشریع عبادت اینطور میگوید؛ میگوید این پیغمبر آمده و مردم را متوجه خدا کرده. خب مردم ممکن است در زمان این پیغمبر متوجه باشند و بعداً فراموش کنند. خوب است یک کاری را این شارع و این پیغمبر بین مردم رایج کند که مردم با این کار متذکر خدا بمانند، و آن کار عبادت است. عبادت را رایج میکند، بعد هم قصد قربت هم در آن شرط میکند که هر کس خواست این عبادت را بکند و قصد قربت بکند، یاد خدا بیفتد؛ این تذکر الهی فراموش نشود. این را ابنسینا سبب برای جعل عبادات میداند. حالا ایشان هم همین کار را میگوییم بکنیم؛ بالاخره باید حفظ کند. حالا حفظش به این وسیله یا هر وسیله دیگر باشد، رئیس باید این اخلاق و ملکات را در بین مردم حفظ کند).
(دانش پژوه: تمکن، خط دوم یعنی چی؟ ببینید آن «انما یتأتی» اولش این است که یک رئیسی باشد.
استاد:«انما یتأتی» خبر «اَنّ» است. «یبین» آن حکمت عملی که «التی» (یعنی اوصاف و ملکاتی که شأنشان این است که در بین اهل مدینه توزیع بشوند تا همه اهل مدینه مشترکاً به آنها عمل کنند)، این اوصاف «انما یتأتی ذلک» (یعنی این اوصاف یا توزیع این اوصاف) «برئاسةٍ»؛ یعنی با یک رئیسی ممکن میشود، بدون رئیس ممکن نمیشود. اگر کسی بخواهد مثلاً همینطوری یک نفر بخواهد اقدام کند، ریاستی هم نداشته باشد، چند نفری را میتواند اصلاح کند اما نمیتواند یک شهر یا امتی را اصلاح کند؛ آن رئیس است که باید یک شهر یا امت را اصلاح کند. پس احتیاج به ریاست داریم. این ریاست هم باید دو تا کار بکند: یکی «تُمَکِّنُ تِلکَ الاَفعالُ وَ المَلَکاتُ» را، یکی «تَجتَهِدُ فِی اَن تَحفَظَها». هم باید تثبیت کند این افعال و ملکات را در مدینه یا در امت (تمکن یعنی جا بیندازد، متمکن کند، استوار کند؛ همان تثبیت معنا کنید، معنای خوبی است). تثبیتش کند در جامعه این افعال را در جامعه تثبیت کند بهطوریکه مردم انجامش بدهند. بعد هم که تثبیت کرد سعی کند که حفظش کند؛ این افعال و ملکات را حفظ کند. پس کار اولش تثبیت است، کار دومش حفظ آن چیزی است که تثبیت کرده است.
دانش پژوه: «لا تبید» هم که به معنای همان «لا تزول» است، درست است؟
استاد: بله، لا تبید، لا تزول یک چیز است؛ لا تبید یعنی فانی نشود، هلاک نشود، همان لا تزول است).
خب این مطلب اول بود که رئیسی لازم است که این دو کار را انجام بدهد.
مطلب دوم اینکه رئیس باید از آن قوت سلطنتش استفاده کند، از آن شغل پادشاهیاش استفاده کند تا این افعال و ملکات را اولاً متمکن کند، ثانیاً حفظ کند. با شغل ملکی و ملکیت باید این کار را انجام بدهد؛ با تبلیغ تنها و نصیحت و درخواست و اینها کافی نیست.
«وَ اَنَّ الرِّئاسَةَ الّتی بِها تُمَکَّنُ فیها تِلکَ السِیَرُ وَ المَلَکاتُ وَ تَحفَظُها عَلَیهِم...»
(یعنی «و یُبیِّنُ» آن حکمت عملی که ریاستی که به واسطه آن ریاست تمکین میشود در مدینه یا در امت آن سیر و ملکات و حفظ میکند آنها را بر امت و بر مدینه).
«...لَیسَ یُمکِنُ اَن تَکونَ اِلاّ بِمِهنَةٍ وَ صِناعَةٍ وَ مَلَکَةٍ وَ قُوَّةٍ...»
این ریاست ممکن نیست تحقق پیدا کند مگر به مهنت (شغل)، صناعت (صناعت هم همان شغل است)، و مَلِکَة و قوّة.
(مَلِک: یعنی پادشاهی. قوّت: یعنی زور و نیرو.
پرسش و پاسخ
دانش پژوه: مهنت و صناعت یک فرقهایی میگذارند که صنعت عملیِ ساختن هم هست اما در مهنت...
استاد: بله، حالا مهنت و صنعت یک فرق جزئی ممکن است داشته باشد، ولی در اینجا حالا یکی هم بگیریدش اشکال ندارد. صناعت شغلی است که تویش فعالیت ساختن و اینها باشد، مهنت مطلق است، هر شغلی را شامل میشود. میشود صناعت را عطف خاص بگیرید برای عام).
دانش پژوه: این مَلِکَة را فرمودید معنای پادشاهی، خب میگفت مثلاً مَلِک یا مُلک... مُلک میشود، مُلِک...
استاد: آخه مُلَکَة... مُلَکَةً بخوانیم؟
دانش پژوه: ظاهراً...
استاد: آخه مُلِکَةً نمیدانم داریم یا نه.
دانش پژوه: مُلِک که پادشاهی است، حالا اگر توانستیم مُلَکَة...
استاد: البته هرجور خوانده بشود منظورش هم آن مَلِک بودن و پادشاه بودن پادشاهی است. مراد هرچی را بخوانید پادشاهی است؛ نه آن ملکهای که به معنای رسوخ صفت، به معنای صفت راسخه است، آن مراد نیست. مَلِک در اینجا به معنای پادشاهی است. ملکه و قوت هم به معنای نیروست؛ یعنی بالاخره پادشاه، این رئیس باید از قوه پادشاهیاش استفاده کند و الا با تبلیغ و درخواست و اینها نمیتواند این صفات و ملکات را در بین مردم تثبیت کند یا حفظ کند.
دانش پژوه: ملکه فرمانروایی هم دارد دیگر، خود فارابی هم میگوید دیگر ملکه فرمانروایی میشود... همان مَلِک بگیریم، مَلِکَة بگیریم
استاد: چهجوری خوانده میشود نمیدانم؛ من خواندم مَلِک از پیش خودم خواندم، لغت نگاه نکرده بودم، مَلِک خواندم تا بفهمانم منظور آن صفت راسخه نیست، منظور پادشاهی است.
دانش پژوه: صفت راسخه هم میخواهم بگویم میشود دیگر، یعنی شخصی که اصلاً صفت راسخش فرمانروایی و پادشاهی است. برای اینکه بخواهیم این سیر و اخلاق را اجرا کنیم نیاز به یک همچین شخصی با این ملکه دارد.
استاد: بله آن هم که شما میگویید هم یعنی ملکه پادشاهی.
دانش پژوه: بله چون با توجه به سیاق (بهتر است)
استاد: یعنی صفت راسخه پادشاهی شما دارید اینطوری میگویید. حالا آن عرض میکنم میشود شما بلاغت مراجعه کنید دیگر این هم تکلف نداشته باشد.
دانش پژوه: اگر ملکه باشد بهتر است که صناعت و مهنت را...
دانش پژوه دیگر: سیاقش به ملکه میخورد؛
دانش پژوه: به ملکه میخورد یعنی قدرت درونی داشته باشد که بتواند کار را انجام دهد
استاد: ملکه یعنی قدرت دیگر... نه ملکه یعنی صفت راسخه.
دانش پژوه: صفت راسخه داشته باشد و قوت، آن قوتی که شما میفرمایید مالک بودن، ملک بودن را از قوت (می گیرد)
استاد: بله یعنی این چهار تا کلمه تقریباً تقریباً مرادفاند. تقریباً اینجا مرادف هستند.
«...اِلاّ بِمِهنَةٍ وَ صِناعَةٍ وَ مَلَکَةٍ وَ قُوَّةٍ تَکونُ بِها الاَفعالُ الّتی بِها تُمَکَّنُ فیهِم...»
صادر شود از این قوت و ملکه و صناعت افعالی که به توسط آن افعال تمکن فیهم (یعنی آن ملکات و اخلاق و شیم در بین امت یا مدینه تمکن پیدا میکند، تثبیت میکند).
«...وَ تُحفَظُ عَلَیهِم.»
و حفظ میشود. هم تمکنش هم حفظش به توسط این مهنت و صناعت و قوت باشد.
پرسش و پاسخ
(دانش پژوه: اینجا که الان می گوید تصدر عنها نشان میدهد که آن همان ملکه است دیگر؛ یعنی ملکه یک شخصی است، ملکه نفسها، مثل بحثی که تو اخلاق میکنیم میگوییم شخص فضیلتمند کسی است که ملکهای دارد که ازش افعال نیکو صادر میشود...
استاد: نه، افعال نیکو مرجع ضمیر «تمکّن» است. این افعالی که در «تَکونُ عنها الاَفعال» است، آن افعالی است که پادشاه اجرا میکند؛ افعالی که پادشاه اجرا میکند تا تمکن، آن افعال و شیم و اخلاق در مردم. چه کار میکند که آن کارهای نیک در مردم راسخ بشود و در مردم تثبیت بشود؟ آن کارهای پادشاهیاش را میگوید؛ یعنی بالاخره یک کارهای اجرایی انجام میدهد این پادشاه تا آن اخلاق و ملکات و سیر در بین مردم جا بیفتد. این منظور افعالِ آن افعال و ملکات نیست، افعال پادشاهی است.
دانش پژوه: نه، اصلاً ناظر به افعال نبود، همیشه صدور فعل اخلاقی را میگویند از ملکات، اینجا میخورد یکی از آن ملکه فرمان...
استاد: صدور فعل از پادشاه است...
دانش پژوه: از همان، آن ملکهای دارد که ازش اخباری صادر می شود
استاد: حالا چه لزومی دارد پادشاهی را ملکه بدانی؟ حالا بدانید عیبی ندارد...
دانش پژوه: با توجه به سیاق این...
استاد: شما اصرار دارید که پادشاهی را ملکه بدهید.
دانش پژوه: نه بعدش دارد معنا میکند همان را به اصطلاح پادشاهی...
استاد: بله.
دانش پژوه: بله نه حالا ملکه
استاد: شما هم دارید ملکه پادشاهی معنا میکنید، من پادشاهی معنا کردم، شما هم ملکه پادشاهی؛ چرا حالا پادشاهی را ملکهاش میکنید؟ عیبی ندارد، باشد خوب است، ولی احتیاجی نیست که ما حتماً بگیم ملکه پادشاهی داشته باشد.
دانش پژوه: خب مَلِکَ ما داریم...
استاد: نه ملکه من گفتم این مندرآوردی بود، این خودم ملکه خواندمش برای اینکه بفهمانم منظور پادشاهی است و الا نخیر ملکه نخوان...
دانش پژوه: ملکه داریم ولی ملکه یعنی... خب ولی نداریم، ملکه نداریم
استاد: گفتم این را به لغت مراجعه کنید؛ ولی حالا ملکه به معنای پادشاهی یا به معنای ملکه پادشاهی، شما میگویید ملکه پادشاهی. عرض میکنم عیبی ندارد، ولی لازم نیست که حتماً ملکه را معنای ملکه پادشاهی بگیری، خود پادشاهی هم بگیری کافی است).
«وَ هذِهِ المِهنَةُ هِیَ مِهنَةُ المَلِکِ وَ المِهنَةُ المَلکِیَّةُ...»
و این مهنت (خب آن مهنتی، یک شغلی که گفتید اینچنین است و باعث میشود که آن ملکات و سیر و اخلاق در بین مردم جا بیفتد، آن مهنت چیست؟) این مهنت، مهنتِ مَلِک و مهنت ملکیه است.
«...اَو ما اَحَبَّ الاِنسانُ اَن یُسَمِّیَها.»
یا هرچه انسان دوست دارد بنامد (به جای اسم مَلِک هرچه دلش میخواهد بیارد؛ مَلِک بگویید، پادشاه بگویید، هرچه میخواهد بگویید). بالاخره منظور روشن است؛ باید شخص شغل پادشاهی داشته باشد (به تعبیر اینکه شغل مسلط باشد، باید مسلط باشد تا بتواند این کارش را اجرا کند و این را در بین مردم این اخلاق خوب را تثبیت کند؛ و الا اگر قدرت نداشت با نصیحت و اینها نمیتواند کاری انجام بدهد.
(دانش پژوه: اینهایی هم که میگویند ظاهراً شرط مدینه فاضله است دیگر. یعنی اگر شخص فرمان خودش فاضل باشد، قانون فاضلی هم باشد اما قدرتی نداشته باشد که اجرا کند مدینه فاضل...
استاد: شرط مدینه فاضله این است که یک رئیسی که قدرتمند است بر این مدینه فاضله مسلط باشد و کارهای خیری را که در ذهن دارد در جامعه اجرا کند).
حالا این مهنت را عرض کردیم مهنت مَلَکَه یا مَلَکیه است یا هرچه انسان دلش میخواهد بنامد.
این دو تا مطلب بود: یکی اینکه چنین سیر و اخلاق و ملکاتی برای تثبیتشان و حفظشان احتیاج به رئیس دارند. دوم اینکه این رئیس باید از نیروی قاهره استفاده کند، باید از تسلطش استفاده کند.
مطلب سوم این است که نحوه اداره کردن شهر یا امت هم به این صورت است که پادشاه با همان قدرتی که دارد به نحوی شهر یا امت را اداره کند که این ملکات و سیر در آنها تثبیت بشوند و حفظ بشوند.
«وَ السِیاسَةُ هِیَ فِعلُ هذِهِ المِهنَة.»
و سیاست (یعنی اداره کردن) کارِ این شغل است (یعنی کاری که از این شغل صادر میشود یا به قول شما کاری که از این ملکه پادشاهی صادر میشود میشود سیاست، که نحوه اداره کشور یا اداره امت است).
«وَ ذلِکَ اَن تُفعَلَ الاَفعالُ...»
و این سیاست این است که افعالی انجام بشود (تفعل الافعال را مجهول بگیریمش
دانش پژوه: نه سیاست...
استاد: سیاست که تفعل نیست...
دانش پژوه: چرا؟
استاد: مگه پادشاه...
دانش پژوه: اشکال ندارد .سیاستی که این کار را انجام میدهد سیاست ملک است.مجاز است.
دانش پژوه دیگر: مهنت بگیریم...
استاد: حالا در هر صورت «تَفعَلُ» بخوانید به سیاست برگردانید مجاز به قول خودتان، یا «تُفعَلُ» بخوانید که مجازی هم نباشد).
و ذلک این است که افعالی انجام بشود که به وسیله آن افعال (که پادشاه انجام میدهد یا اعوان پادشاه انجام میدهند):
«...الّتی بِها تُمَکَّنُ تِلکَ السِیَرُ وَ المَلَکاتُ فِی المَدینَةِ وَ الاُمَّة.»
به توسط آن افعال جا بیفتد، تثبیت شود، تمکین شود این سیر و این ملکات در مدینه و امت (یعنی در بین شهر یا در بین رعیت این ملکات و سیر جا بیفتند و تثبیت بشوند).
«وَ تُحفَظُ عَلَیهِم.»
و بعد هم بر آنها حفظ شود. حالا سیاست را توضیح داد که سیاست هم باید اینچنین باشد.
خب این هم هست که (البته شاید گفتنش به عنوان یک توضیح باشد و الا از حرفهای قبلی هم به دست میآید) پادشاهی که این شغل را دارد و میخواهد این کارها را انجام بدهد، باید تمام افعالی که منشأ تثبیت اخلاق و ملکات میشوند، تمام آن افعال را بشناسد، عالم باشد به آن افعال؛ یعنی بداند چهکار باید کند تا این اخلاق حسنه و ملکات پسندیده در بین امت یا شهر رایج شود.
«وَ اِنَّما تَلتَئِمُ هذِهِ المِهنَةُ بِمَعرِفَةِ جَمیعِ الاَفعالِ...»
التیام پیدا میکند (فراهم میشود، کارش تکمیل میشود) این مهنت به معرفت جمیع افعال اجرایی که:
«...الّتی بِها یَتَأَتَّی التَّمکینُ اَوَّلاً وَ الحِفظُ ثانِیاً.»
به توسط این افعال میسر میشود (یتأتی یعنی ممکن شود، آماده شود، میسر شود) افعالی که به توسط آن افعال میسر میشود تمکین (یعنی تثبیت اخلاق) اولاً، و حفظ این اخلاق ثانیاً (یعنی بعد از تثبیت).
پس شخصی که پادشاه هست باید تمام کارهای اجرایی را که باعث تمکین و حفظ این ملکات و اخلاق میشود، اینها را همه را باید آگاه باشد تا از طریق آن کارهای اجرایی بتواند این اخلاق و ملکات را در جامعه تثبیت کند و بعد ذلک (یعنی بعد از تثبیت) هم حفظ کند.
خب حالا میفرماید ریاستی که این کارها را میکند ریاست فاضله است، مهنت مهنت فاضله است، آن سیاست هم سیاست فاضله است، آن امت یا مدینهای که این سیاست در بین آنها اجرا میشود آنها فاضلاند، شخصی که تو آنجا زندگی میکند و پیرو این سیاست است آن هم فاضل است. همان پنجتایی که عرض کردم.
«وَ اَنَّ الرِّئاسَةَ الّتی بِها تُمَکَّنُ فِی المَدینَةِ اَو فِی الاُمَّةِ تِلکَ السِیَرُ وَ المَلَکاتُ...»
(یعنی باز «یُبیِّنُ» آن حکمت عملی که ریاستی که به توسط آن ریاست در مدینه یا در امت تمکین میشوند آن سیر و ملکات و جا میافتند و تثبیت میشوند. نه تمکن ضمیر ندارد، چون سیر و ملکات را پشتش ذکر کرده).
«...الّتی تُنالُ بِها السَّعادَةُ القُصوی...»[2]
آن سیر و ملکاتی که تنال (هست) سعادت قصوی (یعنی سعادت اخروی به وسیله آن سیر و ملکات حاصل میشود).
«...وَ تَحفَظُها عَلَیهِم...»
(و «تحفظ» عطف بر «تنال» نیست، بر «تمکّن» است: «ان الرئاسة التی بها تمکّن فی المدینه... و تحفظها علیهم»). آن ریاستی که این دو کار انجام میدهد: یکی اینکه تثبیت میکند این اخلاق را در مدینه، دوم اینکه حفظ میکند این اخلاق را علیهم (یعنی بر امتی که در مدینه زندگی میکند).
«...هِیَ رِئاسَةٌ فاضِلَة.»
آن ریاست، ریاست فاضله است. (بیان میکند حکمت عملی که چنین ریاستی ریاست فاضله است). این توصیف ریاست.
حالا میخواهیم مهنت ملکیه را هم توصیف کنیم، آن هم توصیف میکنیم به اینکه فاضله است:
«وَ المِهنَةُ المَلَکِیَّةُ...»
(و مهنت بر آن ریاست عطف ازش در میآید).
«...الّتی بِها تَکونُ هذِهِ الرِّئاسَةُ هِیَ مِهنَةُ المَلَکِیَّةِ الفاضِلَةِ.»
مهنت ملکیه که ریاست به توسط همین مهنت انجام میشود (یعنی به توسط همین تسلط و شغل پادشاهی دارد انجام میشود) هی مهنة الملکیة الفاضلة (اینجا دیگر ملکیه میخوانیم به کسر لام)، شغل پادشاهی است، شغلی که فاضل است.
«وَ السِیاسَةُ الّتی تَکونُ عَنها هِیَ السِیاسَةُ الفاضِلَة.»
و سیاستی که حاصل میشود از این شغل، سیاست فاضله است.
«وَ المَدینَةُ وَ الاُمَّةُ المُنقادَةُ لِهذِهِ السِیاسَةِ هِیَ المَدینَةُ الفاضِلَةُ وَ الاُمَّةُ الفاضِلَة.»
(الفش ظاهر افتاده... و لامة خوب نیست، و مدینه و امة المنقادة... اون امت و مدینهای هم که تابع این سیاستند آنها هم امت و مدینه فاضله هستند).
«وَ الاِنسانُ الَّذی هُوَ جُزءُ هذِهِ المَدینَةِ... هُوَ الاِنسانُ الفاضِل.»
آخرین مطلب اینکه انسانی که جزئی از این مدینه است یا جز این امت است، انسان فاضل است.
خب مطلب اول تمام شد. در مطلب اول بیان کردیم که پادشاه باید باشد و این پادشاه باید اخلاق فاضل، ملکات فاضله را تثبیت کند و بعد حفظ کند. چنین پادشاهی ریاستش میشود فاضله، سیاستش میشود فاضله، مهنتش میشود فاضله، امت و مدینهاش هم میشود فاضله، انسانی هم که تحت تصرف بود میشود فاضل.
حالا درست مقابلش را میخواهیم بیاوریم؛ اخلاق و ملکات دنیایی که منشأ سعادت قصوی نیستند، منشأ سعادت دنیویاند. اینها را هم ایشان میفرماید که باز اینها هم احتیاج به یک رئیس دارند که رئیس بتواند در رعیت یا در مدینه این اخلاق و ملکات دنیایی را تثبیت کند و بعد حفظ کند. باید مهنتی داشته باشد، سیاستی داشته باشد، سیاستش هم اجرای همین خیرات دنیوی باشد. بعد در بین امتش یا در مدینه این خیرات را اجرا کند. شخصی هم در مدینه مثلاً زندگی میکند، همه متصف به جاهلی میشوند: ریاست و مهنت و سیاست و امت و مدینه و شخص همه متصف میشوند به جاهله. چرا؟ چون آن اخلاق و ملکاتی که مربوط به اینهاست میشود اخلاق جاهله.
«وَ الرِّئاسَةُ وَ المِهنَةُ المَلَکِیَّةُ وَ السِیاسَةُ الّتی لَیسَ یُقصد بِها ان ینال السَّعادَةُ القُصوی هي السعادة في الحقيقة»
و ریاست و مهنت و ملکیه و سیاستی که لیس یراد بها السعادة (یعنی قصد به این مهنت و ریاست و ملکیت سیاست این نیست که شخص به سعادت قصوی برسد، سعادت قصویای که سعادت فیالحقیقه است. قصدی نبوده که به سعادت قصوی برسند).
«...بَل کانَ یُقصد بِها اَن یُحَصَّلَ خَیراً مِنَ الخَیراتِ الّتی في هذه الحياة الدنيا خاصّة - و هي التي يظنّها الجمهور خيرات.»
بلکه کان یقصدها ان یحصل (یعنی دسترسی پیدا شود) خیری از خیراتی که در این دنیا خواسته خیر هستند، در آخرت خیر حساب نمیآیند؛ در این دنیا خیرند. و آن خیراتی که خیرات مربوط به دنیا هستند (فقط هم مربوط به دنیا و در آخرت خیر به حساب نمیآیند، بلکه چه بسا شر قرار داده بشوند)، آن خیراتی هستند که جمهور آنها را خیرات میگیرند (گمان میکنند).
«...فَاِنَّها لَیسَت فاضِلَةً...»
هیچکدام از اینها فاضل نیستند، نه ریاستش نه مهنتش نه سیاستش.
«... فَاِنَّها لَیسَت فاضِلَة.»
فَاِنَّها (یعنی هیچکدام از این اموری که گفتیم) خودش میگوید:
«بَل تُسَمّی رِئاسَةً جاهِلِیَّةً وَ سِیاسَةً جاهِلِیَّةً وَ مِهنَةً جاهِلِیَّة.»
بلکه نامیده میشوند ریاست جاهلیه و سیاست جاهلیه و مهنت جاهلیه.
خب مهنت جاهلیه همان پادشاهی است، منتها پادشاهی جاهل است. ایشان میگوید اصلاً آن جاهلش را نمیشود ملکیت بنامیم؛ مُلکیت اسم است برای پادشاهیای که فاضله باشد. پس اصلاً اسم مُلکیت برایش نمیگذاریم، بر فرض اسم ملکیت بگذاریم مقیدش میکنیم به جاهله که فرق کند با فاضله.
«بَل لا تُسَمّی مُلکاً...»
(یعنی این ریاستی که یا این مهنتی که تثبیت میکند اخلاق جاهله را و خود این مهنت هم جاهل است، مَلِک نامیده نمیشود).
«...لاَنَّ المُلکَ اِنَّما کانَ بِالمِهنَةِ المَلَکِیَّةِ الفاضِلَة.»
چون مُلک (یا مَلِک) در جایی بود که به مهنت ملکیت فاضله باشد. شغل پادشاهی فاضل را میگفتند مُلک؛ اگر بیاید در جاهل دیگر مُلک بهش گفته نمیشود.
خب تا اینجا ملاحظه کردید چهار تا را گفت... سه تا را گفت: ریاست جاهلیه، سیاست جاهلیه، مهنت جاهلیه. بعد در مهنت جاهلیه گفت اصلاً این را ما اصلاً مُلک هم نمینامیم. این تمام شد. حالا میگوید مدینه و امتی که تابع این سیاستاند (تابع اینچنین است) جاهله هستند، خودشان هم میشوند جاهله.
میفرماید: «وَ المَدینَةُ...» این چهارمی است. سه تا را گفت (یعنی ریاست و سیاست و مهنت و هر سه را متصف کرد به جاهلیت)، بعد از اینکه سه تا را گفت، آن سومی را یکخورده توضیح داد. حالا که آن توضیح سومی تمام شد میپردازد به چهارمی. چهارمی این است که:
«وَ المَدینَةُ وَ الاُمَّةُ المُنقادَةُ لِما تُمَکَّنُ فِی الرِّئاسَةِ الجاهِلِیَّةِ...»
مدینه و امتی که منقادند لما تمکّن فی الرئاسة الجاهلیة هستند (ما تمکن معناش چیه؟ بیان میکند: من الافعال و الملکات. لذا من «ما» را به معنای افعال و ملکات میگیرم دیگر، من الافعال و الملکات را معنا نمیکنم. عبارت اینطور میشود: مدینه و امتی که تابع افعال و ملکاتی هستند که ریاست جاهلیه در آن امت تمکن پیدا کرده).
«...تُسَمّی المَدینَةَ الجاهِلِیَّة.»
این مدینه و امتی که تابع اینچنین پادشاهی هستند و تابع اینچنین افعال و ملکاتاند، نامیده میشوند مدینه جاهلیه.
«وَ الاِنسانُ جُزءٌ مِنَ المَدینَةِ... یُسَمّی اِنسانٌ جاهِلِیّ.»
روشن است؛ و انسانی که در این شهر جاهلیه زندگی میکند (جزء من المدینه)، نامیده میشود انسان جاهلی.
خب آن مدینه یا امت فاضله، یا همچنین ریاست و مهنت و سیاست فاضله یک قسم بیشتر نیستند؛ ولی آن غیرفاضلش (یعنی جاهلیاش) اقسامی دارد. چون یک شهری ممکن است پیرو لذات باشد، یکی تابع یا پیرو شهرت باشد. خب آنی که تابع لذات است میشود یک قسم از جاهلیها، آنی که تابع شهرت میشود یک قسم دیگر، آنی که تابع غلبه و پیروز شدن بر رقیب است آن یک قسم سوم، همینطور. پس ما میتوانیم آن مدینههای جاهله، ریاستهای جاهله را به اقسامی تقسیم کنیم. اما مدینه و ریاست فاضله فقط یک قسم دارد و آن عبارت است از آنی که در مسیر سعادت قصوی است؛ همین. آنی که در مسیر سعادت قصوی است، چه ریاستش باشد چه مهنت چه سیاست چه بقیه، همهاش میشود فاضله. اما آنی که در جاهله است، عرض کردیم به تعداد خیرات خیالی ما مدینه جاهله یا ریاست جاهله یا مهنت و اینهای جاهله داریم؛ به تعداد خیرات خیالی (مثلاً یکی لذات دنیایی است، یکی کرامتها و شهرتهاست و همچنین بقیه).
«وَ تَنقَسِمُ هذه الرِّئاسَةُ وَ المُدُنُ وَ الاُمَمُ الجاهِلِیَّةُ...»
(هذه الرئاسة یعنی ریاست جاهله، و المدن یعنی آن هم جاهله) منقسم میشوند به اقسام کثیره. (آنی که فاضله است یک قسم بیشتر نیست، ولی آنی که جاهل است اقسامی دارد به تعداد خیرات که خیرات دنیایی هستند، خیرات واقعی نیستند).
«وَ یُسَمّی کُلُّ واحِدٍ مِنها...»
از این ریاست و مدن و امم هر یک نامیده میشوند (به طور کلی عنوان جاهل میگیرند ولی به طور خصوصی نامیده میشوند) به اسم غرضشان. یکی غرض لذت است، گفته میشود مثلاً سیاست جاهله لذات؛ یکی دنبال شهرت است، سیاست جاهله کرامات... و آخر.
«...بِاسمِ الغَرَضِ الَّذی یَقصِدُهُ وَ هُوَ الخَیراتُ المَظنونَة.»
نامیده میشود هر یک از این ریاست و مدن و امم جاهله به اسم غرض آن ها، آن غرضی که این کل واحد قصدش میکند و آن غرض عبارت از خیرات مظنونه است (یعنی خیرات مظنونه متعددند؛ ما این ریاست جاهله را یا مدینه جاهله را و بقیه را همه را با یکی از این خیرات مظنونه نامگذاری میکنیم، آنوقت تعدادشان زیاد میشود).
«...مِن لَذّاتٍ اَو کَراماتٍ اَو یَسارٍ وَ غَیرِ ذلِک.»
آن خیرات مظنونه را دارد میگوید: یا لذات است، یا کرامات و شهرتها و آوازه داشتن است، یا یسار است (مثلاً گفته میشود اینها توانگرند، پولدارند) و غیر ذلک.
این مطلب دوم تمام شد.
مطلب سوم این است که انسانی که جزء مدینه فاضله است، گاهی با اراده خودش یا با تبعید و تحمیل و اینها میرود توی مدینه جاهله. آیا این انسان فاضل با رفتن تو مدینه جاهله میشود انسان جاهل یا همان فاضل بودنش محفوظ میماند؟ ایشان میفرماید فاضل بودنش محفوظ میماند، چون طبق همان آدابی که رئیسشان تربیتش کرده دارد عمل میکند؛ پس میشود فاضل ولو جایگاهش در بین جاهل باشد. برعکسش هم همینطور است؛ جاهلها اگر بیایند تو مدینه فاضله (حالا چه به اختیار بیایند چه به اضطرار بیایند)، آنها بالاخره باز هم جاهلاند. هیچوقت فاضل نمیشوند مگر اینکه روششان را عوض کنند، مثل یکی از رعایای مدینه فاضله بشوند، آنوقت بهشان گفته میشود فاضله میشوند.
«وَ لا یَمتَنِعُ اَن یَکونَ مَن هُوَ جُزءٌ مِنَ المَدینَةِ الفاضِلَةِ ساکِناً بارادته أو بلا إرادنه فِی مَدینَةِ جاهِلِیَّة.»
(این «هو جزء من المدینة الفاضلة» اسم «یکون»، «ساکناً» خبرش). ممتنع نیست که کسی که جزء مدینه فاضله هست ساکن باشد (حالا یا با اراده خودش، خودش به خاطر اغراضی که داشت رفت تو مدینه جاهله، یا بلارادته تحمیلش کردند تبعیدش کردند فرستادنش تو مدینه جاهله). هیچ عیبی ندارد که ساکن باشد در مدینه جاهلیه.
آنوقت این آیا این حیوان، این انسان آیا جاهل میشود؟ میفرماید نه، این انسان در آن جامعه غریبه است، بیگانه است.
«وَ یَکونُ ذلِکَ الاِنسانُ فی تلک المدینه جُزءاً غَریباً مِنها.»[3]
و میباشد انسانی که فاضل است فی تلک المدینه (که مدینه جاهلیه است)، این انسان در آن مدینه جزئی غریب است از این مدینه (غریب یعنی بیگانه).
«...کَما لو اتَّفَقَ اَن یَکونَ حَیَوانٌ ما رِجلُهُ مَثَلاً رِجلَ حَیَوانٍ مِن نَوعٍ آخَرَ.»
کما اینکه اتفاق افتاده باشد که حیوانی است مثلاً که آنی نیست که پنجه دارد، اما نگاه میکنیم میبینیم یک دانه پایش سُم دارد. خب این پا، پای خودش نیست، پای یک حیوانی است از ماهیّت دیگر.
(در برعکسش حالا میرسیم انشاءالله خط بعد؛ در برعکسش میگوید انسان جاهلی بیاید در مدینه فاضله، آنجا دیگر تعبیر به «رجل حیوان» نمیکند.
دانش پژوه: تعبیر به «رأس حیوان» میکند. میگوید پا خیلی مهم نیست...
استاد: بله میگوید که این انسانی که رفته در مدینه جاهله گویا پایش خراب است، یعنی پایش میشود پایش از یک نوع دیگر است. آن انسانی که رفته در مدینه فاضله سرش از نوع دیگر است؛ سر این انسان از نوع دیگر است، بیگانه شده، رفته در این شهر سرش با این شهر بیگانه است).
«وَ یَکونُ ذلِکَ الاِنسانُ فی تلک المدینه جُزءاً غَریباً مِنها کَما لو اتَّفَقَ اَن یَکونَ حَیَوانٌ ما رِجلُهُ مَثَلاً رِجلَ حَیَوانٍ مِن نَوعٍ آخَرَ دونَهُ.»
(این انسان در آن مدینه جزء غریبی است از این مدینه، کما اینکه اتفاق بیفتد که حیوانی پایش مثلاً پای حیوانی باشد از نوع دیگر، دون خودش، پایش پای خودش نباشد، پای حیوان دیگر باشد).
«وَ کَذلِکَ حالُ مَن هُوَ جُزءُ المَدینَةِ الجاهِلِیَّةِ...»
و همچنین است حال کسی که جزء مدینه جاهله باشد. حکمش حکم آن قبلی است. چه حکم قبلی است؟
«...مَتی سَکَنَ المَدینَةَ الفاضِلَة.»
هر زمان که ساکن در مدینه فاضله بشود. اگر ساکن شد در مدینه فاضله، حکمش مثل:
«یَکونُ کَحَیَوانٍ ما رَأسُهُ مَثَلاً رَأسَ حَیَوانٍ من نوع آخر اشرف منه »
(من این آخر «اشرف منه لا یکون» دارد، من «یکون» معنا کردم، «لا یکون» دارد. حالا آن اگر میخواهد معنای من درست بشود یا «لا یکون» را باید «یکون» بخوانیم یا «لا یکون الا» که حیوانی الا اضافه کنیم؛ هیچکدامش هم نیست. پس بنابراین خلاف آن که من معنا کردم... میخواهد بگوید حیوانی که سرش حیوان دیگر نیست. یعنی اینطور نیست که رفته باشد آنجا و مغز و رأی و فکرش عوض شده باشد. همان آدم قبلی است. ولی آن که رفته تو مدینه جاهله فقط پایش عوض شده. اما اینی که آمده تو مدینه فاضله سر و فکر و مغز و همهاش همان قبلی است، حیوان دیگر نشده است).
و کذلک حال کسی که جزء مدینه جاهله باشد، حال او مثل حال آن شخص قبلی است اگر این دومی ساکن در مدینه فاضله شود. کذلک یعنی چی؟ یعنی:
«...لا یَکونُ کَحَیَوانٍ ما رَأسُهُ مَثَلاً رَأسَ حَیَوانٍ مِن نَوعٍ آخَرَ اَشرَفَ مِنه.»
حیوانی نخواهد شد که رأسش رأس حیوانی است از نوع دیگر اشرف از خودش. (اینطور نیست که سر این انسان عوض بشود و افکارش افکار مترقی و اشرفی بشود؛ مثل حیوانی که رفته توی گله دیگر و سرش سر حیوان دیگر نشده، سر خودش است).
بعد میفرماید که:
«لِهذا...»
یعنی چون انسان فاضل با رفتن در شهر جاهلی از قبیل اشخاص جاهلی نمیشود، موظف است که در وقت امکان دوباره به شهر خودش برگردد، هجرت کند به شهر خودش و در آن شهر نماند؛ چون آن مناسبش نیست، آن شهر مناسبش نیست.
(دانش پژوه: باید بگوید تأثیر نگذارد که این «لذا» را نمیتوانیم نتیجه بگیریم،ایشان گفت باز هم فاضل است، یعنی شخصی هم که رفته توی مدینه جاهله ولی فاضل، باز هم فاضل است.
استاد: «لهذا» یعنی چون بالاخره لااقل پایش شده یکجور دیگر، برگردد که پایش هم بشود مثل خود... یعنی چون رفته تو شهر دیگر حالا درسته تغییر نکرده ولی لااقل پایش بیگانه است. برای اینکه این بیگانگی تمام بشود برگرددش خودش که حتی پای او هم بیگانه نباشد. بله دیگر چون غریبه، چون بیگانه است آنجا ولو پایش بیگانه است نه خودش. البته خودش هم بیگانه است ولی خب حالا میخواهیم بگوییم تأثیر خیلی زیاد نیست، لذا تنها او پایش بیگانه است. «لهذا» یعنی چون فاضلی است که در شهر دیگر بیگانه شده).
«...احتاجَ الاَفاضِلُ الَّذینَ دُفِعوا...»
این افاضل احتیاج دارند، افاضلی که دُفِعوا (یعنی انداخته شدند آنجا، نه خودشان با اختیار رفتند. یک وقت با اختیار رفته که آن شهر را اصلاحش کند، تبلیغ کند، اصلاح کند؛ آن دیگر واجب نیست هجرت کند. اما آنهایی که دفعوا، یعنی پرتاب شدند، تبعید شدند و تحمیلاً فرستاده شدند به شهر دیگر، آنها خوب است که هجرت کنند).
«...لِهذا احتاجَ الاَفاضِلُ الَّذینَ دُفِعوا اِلی سُکنَی المُدُنِ الجاهِلِیَّةِ...»
چون بیگانه است تو شهر جاهلی، این افاضل احتیاج دارند (افاضلی که دفعوا الی سکنی المدن الجاهلیه، ناچار شدند بروند تو مدن جاهلیت زندگی کنند).
«...لِعَدَمِ المَدینَةِ الفاضِلَة.»
حالا فرض کنید مدینه فاضله نبوده، چون نبوده ناچار شدند بروند آنجا.
«...اِلَی الهِجرَةِ اِلَی المَدینَةِ الفاضِلَة...»
(«الی الهجره» متعلق به «احتاج» است؛ آن «الی سکنی» متعلق به «دفعوا» بود).
آن کسانی که به جبر دفع شدند به مدن جاهلیه چون مدن فاضله پیدا نکردند، اینها احتیاج دارند به هجرت به مدینه فاضله.
«...اِذا اتَّفَقَ وُجودُها فِی وَقتٍ ما.»
اگر این مدینه (مدینه فاضله) در یک وقتی برقرار شد، وظیفه دارند که برگردند... یعنی وارد این مدینه فاضله بشوند و از آن مدینه جاهله بیرون بیایند. هجرت لازم میشود.
(دانش پژوه: «دُفِعوا» به معنای تبعید نیست؟
استاد: «دُفِعوا» به معنای تبعید نیست یا بلکه به معنای این است که چون شهر فاضل پیدا نکردند آنجا... حالا اگر تبعید هم باشد همین حکم است. اگر یک وقت تبعید هم باشد همین حکم است).
حالا چرا ایشان میگویند احتیاج دارند افاضل؟ شاید تجربه اینطور نشان داده که افاضل در مدن جاهلیه اگر زندگی کنند، ممکن است خودشان به خاطر تربیتی که شدند بتوانند خودشان را محافظت کنند، ولی نسلشان گاهی از اوقات نمیتواند خودشان را محافظت کند و نتیجهاش این میشود که نسل به رنگ مدینه جاهله درمیآید. و نظیر این را داشتیم. شخصی میگفت من وارد مصر شدم، چند نفر دیدم پارسی حرف میزدند. پرسیدم شماها؟ گفتند ما ایرانی هستیم، اجدادمان آمدند ساکن مصر شدند. پرسیدیم مذهبتان چیست؟ گفتند شافعی. یعنی مذهبشان تا وقتی تو ایران بودند شیعه بوده، رفتند آنجا همرنگ جماعت شدند.
یا یک نمونه دیگر داریم در یکی از کشورهای جنوب شرقی آسیا (احتمالاً کامبوج، من الان یادم نیست اسمش). یک تاجر قمی در زمان صفویها مأمور میشود به آنجا برای تجارت (یعنی نماینده تجاری صفویه میشود در کشور کامبوج) و بیکار هم نمینشیند، مشغول میشود آنجا افرادی را مسلمان میکند (خیلیها را هم مسلمان میکند)، ولی دیگر همانجا میماند، نسلش هم همانجا میماند. بعد مدتی که اینها همهشان نسل مسلمان بودند، بعد مدتی گروهی از اینها وارد دربار میشوند (از همان اول گروهی از این بچهها وارد دربار میشوند، گروهی هم به تجارتی اشتغال دارند). آنهایی که وارد دربار میشوند (یکیشون خیلی مهم بوده) در یک جشنی پادشاه آنجا ایشان را دعوت نمیکند و این خیلی برایش سخت میآید که چرا پادشاه من را تو این جشن دعوت نکرد. پادشاه به عنوان توجیه کار خودش و تقریباً یک نوع عذرخواهی میگوید دیدم که آن مجلس که ما تشکیل میدهیم و جشن ما جشن دینی است و سیاسی نیست (چون جشن دینی بود و دین شما هم با این جشن سازگار نبود)، شما را احتراماً دعوت نکردم. آن طرف برمیگردد میگوید نه دعوت میکردیم میآمدیم، هیچ مشکلی ندارد. برای اینکه دوباره در جشنهای دینی پادشاه شرکت کند، دینش را تبدیل میکند به ظاهراً بودایی (بودا میشود). آن وقت از نسل آن تاجر قمی گروهی بوداییاند که هنوز هم بوداییاند، گروهی همینجور مسلمان بودند. این گروهی که شدند همرنگ جماعت شدند. اگر هجرت نباشد این ضرر را گاهی دارند که انسان برای خودش به خاطر تربیت سالمی که داشته بتواند مقاومت کند در مقابل این مدینه جاهله، نسلش گاهی از اوقات مبتلا میشوند و نمیتوانند مقاومت کنند؛ به این جهت هجرت مورد احتیاج است، حتماً باید برگردد.
(دانش پژوه: خود فارابی هم آخرهای عمرش مهاجرت کرد از بغداد به شام، فکر کنم ۸ سال به آخر عمرش پیش علی همدانی رفت و مجرد هم بوده است ظاهرا. یعنی به خاطر خودش رفت.
استاد: یعنی خودش هم عمل کرد به این وصیت.
دانش پژوه: به خاطر نسل هم شاید نبوده، میخواست خودش بالاخره یک آسایشی داشته باشد).
بله، خب این ۱۴-الف تمام شد. ۱۴-ب را بگذاریم برای جلسه بعد.