« فهرست دروس
درس کتاب الملة فارابی - استاد محمدحسین حشمت پور

96/12/19

بسم الله الرحمن الرحیم

تبیین سعادت دنیوی و راه رسیدن به آن/تقسیم سعادت به سعادت دنیوی و اخروی /وظابف علم مدنی

 

موضوع: وظابف علم مدنی/تقسیم سعادت به سعادت دنیوی و اخروی /تبیین سعادت دنیوی و راه رسیدن به آن

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

کتاب الملة، صفحه ۲۹۸، سطر دوم، شماره ۱۱.

و العلم المدنی یفحص اولاً عن السعادة و یعرّف أنّ السعادة ضربان[1] .

وظایف علم مدنی

گفتیم در حکمت عملی بخش‌هایی داریم و آن‌ها را تحت علم مدنی قرار دادیم (آن بخش‌ها را یا تحت فلسفه عملی: فقه بود، اخلاق بود، این چیزها). حالا درباره علم مدنی می‌خواهیم بحث کنیم که وظیفه علم مدنی چیست؟ یعنی این علم از چه چیزهایی تفحص می‌کند یا به عبارت دیگر از چه چیزهایی بحث می‌کند؟

می‌فرماید که علم مدنی اولین کارش این است که بیان می‌کند سعادت چیست. سعادت را به دو قسم تقسیم می‌کند:

قسم اول سعادتی که گمان می‌شود سعادت است، ولی اگر انسان به ما هو انسانٌ به آن توجه کند می‌بیند سعادت نیست؛ یا به عبارت دیگر سعادت متوسطه (سعادت مقدمی) است، نه سعادت واقعی. این قسم اول که عبارت است از پول و آن وسایلی که زندگی را فراهم می‌کند که انسان زندگی کند تا به سعادت بالاتر که سعادت حقیقی است و قسم دوم، برسد.

قسم دوم سعادت حقیقی است که به آن سعادت قصوی هم می‌گویند؛ یعنی سعادت نهایی که این سعادت را برای خودش می‌خواهیم، دیگر نمی‌خواهیم برای اینکه وسیله قرارش بدهیم برای چیز دیگر. و آن عبارت است از رستگاری در آخرت.

توی دنیا اگر زندگی می‌کنیم، چون دنیا مقدمه آخرت است، زندگی ما هم مقدمه است برای زندگی آخرت. بنابراین اگر در دنیا وسایلی برای زندگی لازم داریم، این‌ها سعادت‌اند اما سعادت متوسط (سعادتی که مقدمه‌اند برای رسیدن به سعادت بالاتر). برخلاف سعادت اخروی که دیگر مقدمه برای چیزی نیست، خودش مستقیماً سعادت و هدف است و ما سعادت‌های دیگر را برای رسیدن به او به کار می‌گیریم.

پس علم مدنی بیان می‌کند اولاً که دو نوع سعادت داریم. بعد ثانیاً بیان می‌کند که به هر کدام از دو سعادت چگونه می‌شود رسید. پس ابتدا سعادت را به دو قسم می‌کند و آن دو تا را تعیین می‌کند، ثانیاً بیان می‌کند روش رسیدن به این دو نوع سعادت را. (البته سعادت مظنونه که سعادت حقیقی نیست، سعادت مقدمی است، خیلی مورد توجه این علم مدنی نیست؛ علم مدنی بیشتر همتش بیان کردن سعادت قصوی و سعادت اخروی است. به مقدمه توجه دارد ولی آن‌چنان نیست که تمام همتش را صرف مقدمه کند).

آنچه در شماره ۱۱ آمده همین بود: علم مدنی فحص می‌کند (جستجو می‌کند، یعنی بحث می‌کند) از سعادت، و در بحث از سعادت ابتدائاً سعادت را به دو قسم تقسیم می‌کند و بعداً هر کدام از این دو قسم را توضیح می‌دهد که این دو قسم روشن شوند. من حالا از رو می‌خوانم.

تطبیق متن کتاب

صفحه ۲۹۸، سطر دوم:

و العلم المدنی یفحص اولاً عن السعادة...

یفحص (یعنی یبحث) بحث می‌کند، به عنوان مسئله مطرح می‌کند بحثش را اولاً عن السعادة. (اولاً یعنی در ابتدا که می‌خواهد بحث را شروع کند از سعادت بحث می‌کند، بعد سعادت را به دو قسم تقسیم می‌کند؛ و ثانیاً درباره هر کدام از دو قسم جدا بحث می‌کند. دیگر ثانیاً را ایشان نگفته، فقط گفته اولاً از سعادت بحث می‌کند).

...و یعرّف انّ السعادة ضربان...

و تعریف می‌کند که سعادت دو قسم است:

...سعادة یظن بها انها سعادة و سعادة هی فی الحقیقة سعادة.

یکی سعادتی که یظن بها انها سعادة (یعنی گمان می‌شود که سعادت است)، و دومی سعادتی که فی الحقیقه سعادت است.

اولی سعادتی است که یظن بها انها سعادة (یعنی در واقع سعادت نیست، گمان می‌شود که سعادت است). خودش هم می‌فرماید:

...من غیر ان تکون کذلک.

سعادت نیست ولی گمان می‌شود سعادت است. (عرض کردم احتمال دارد بعضی‌هایش را هم سعادت‌های مقدمی قرار بدهیم. مثلاً ایشان ثروت را مطرح می‌کند. ثروت اگر به معنای دارایی باشد برای زندگی، که این می‌شود مقدمه سعادت اخروی. اما اگر نه، دارایی مازاد بر احتیاج (ثروت به معنای دارایی مازاد بر احتیاج) باشد، این سعادتی است که گمان می‌شود سعادت؛ اصلاً نقشی در سعادت ندارد، حتی نقش مقدمی هم ندارد. بعد مثال به کرامت می‌زنند. خب کرامت انسان می‌تواند مقدمه باشد برای سعادت اخروی، ولی کرامتش اگر به معنای افتخار باشد (به تعبیر فارسی پز دادن باشد)، آن سعادت نیست، آن حتی مقدمه هم نیست. ایشان در مثال‌هایی که می‌زند بیشتر اوقات در سعادت مظنونه مثال می‌زند به آن‌هایی که به قول خودش عرفِ مردم آن را سعادت می‌دانند و حقیقتاً سعادت نیست. ولی عرض کردم درجاتی از همین سعادات را (مراتبی از این سعاداتی که سعادت مظنون‌اند) اگر بتوانند مقدمه برای سعادت اخروی باشند، آن‌ها هم دیگر سعادت مظنونه قرار داده نمی‌شوند، آن‌ها سعادت‌اند منتها مقدمه سعادت حقیقی. و ایشان به مقدمه بودنشان یک اشاره مختصری دارد؛ حداقل در این سعادت دوم توضیح می‌دهد که مقدمه چیزی نیست، دوم را می‌گوید مقدمه چیزی نیست، مفهومش این است که سعادت اول مقدمه هست. به همین اندازه اشاره می‌کند به مقدمیت. ولی عرض کردم اگر آن سعادت اول هم حد افراط پیدا کند دیگر مقدمه نیست، آن می‌شود منافی با سعادت، آن می‌شود مزاحم سعادت).

پرسش و پاسخ

(دانش پژوه: اختلافی هست بین ارسطو و افلاطون توی همین خیرهای خارجی؛ ارسطو برای اینکه به سعادت برسیم نیاز به خیرهای خارجی به اصطلاح هست مثل ثروت و مثلاً توانایی، ولی افلاطون می‌گوید اصلاً آن‌ها هم نبود شخص می‌تواند به سعادت برسد. اینجا به نظر فارابی دارد به سبک افلاطون حرف می‌زند، آن می‌گوید اصلاً نیازی نیست که اگر هم نبود...

استاد: البته به اندازه ضرورت باید حاصل باشد...

دانش پژوه: شاهدم این است که چون در ادامه فارابی می‌گوید شخص می‌تواند به آن سعادت قصوی فقط در آخرت برسد. این عین دیدگاه افلاطون است. افلاطون هم می‌گفت سعادت قصوی فقط در آخرت به دست می‌آید، ولی ارسطو حدی از سعادت قصوی را در همین دنیا هم حاصل می‌دانست... با توجه به این شاهد دومی که عرض کردم به نظرتان قبلی هم ایشان افلاطونی مد نظرشان است؟

استاد: بله درسته، ولی این را من می‌خواهم عرض کنم که در سعادت قسم اول نمی‌شود گفت همه‌اش زاید است.

دانش پژوه: حالا فرض کن کسی ثروت ندارد، نه خانواده، بالاخره...

استاد: ثروت را به چه معنی می‌گویید؟

دانش پژوه: ثروت به معنی دارایی...

استاد: به معنای دارایی که مازادی لازمه سعادت هست

دانش پژوه: می‌گوید اگر این هم نبود شخص می‌تواند به سعادت برسد...

استاد: مراد ثروتِ مازاد بر احتیاج است؟

دانش پژوه: نه، خود احتیاج...

استاد: نه خود احتیاج اگر نباشد انسان به سعادت اخروی هم نمی‌رسد.

دانش پژوه: خب این می‌شود بعد شانس مطلب، می‌شود هر کسی که ثروت دارد از شانس روزگار به سعادت می‌رسد...

استاد: ثروت یعنی به اندازه‌ای که بتواند زندگی کند...

دانش پژوه: اصلاً ندارد به آن اندازه، یعنی واقعاً یک مستمند خیلی ندارد، این سعادت می‌رسد یا نه؟

استاد: بله

دانش پژوه: شما که می گویید لازمه‌اش...

استاد: نه کسی بتواند زندگی کند، حالا ولو با قناعت، آن می‌تواند یه سعادت قصوی برسد؛ اما کسی که نمی‌تواند زندگی کند، آن باید برود دزدی کند یا باید یک‌جور دیگر عمل کند، این دیگر به سعادت نمی‌رسد، مگر اینکه به یک صورت برود یک جا کارگر شود که آن هم باز به اندازه زندگی‌اش درآمد دارد.

دانش پژوه: خب حالا آمدیم کسی از روزگار نداشت...

استاد: هیچی نداشت؟

دانش پژوه: هیچی نداشت...

استاد: خب این دیگر به سعادت نمی‌رسد.

دانش پژوه: به سعادت نمی‌رسد

استاد: به سعادت نمی‌رسد از این بابت که شاید به زندگی نرسد تا بعداً به دنبالش به سعادت برسد. خب چنین آدمی نمی‌تواند زندگی کند. این ثروتی که الان فارابی دارد...

دانش پژوه: خب این ثروتی مازاد بر نیاز منظورش است...

استاد: سعادت سعادت مظنون حسابش می‌کند. این ثروت مازاد بر احتیاج است. این ثروت، ثروت مازاد بر احتیاج است، این‌ها ارزش ندارد. همان طور که فارابی می‌گوید... من عرض کردم ثروتی که به اندازه احتیاج باشد که احتیاج آن آدم را برآورده کند مورد احتیاج است، یعنی باید باشد، این مقدمه سعادت است. این را نمی‌شود انکارش کرد. این در واقع شاید ملحقش کند به همان سعادت حقیقی (نه خود سعادت حقیقی، سعادت حقیقی به قول ایشان در آخرت است)، ما ملحقش می‌کنیم به سعادت حقیقی به این معنا که مقدمه سعادت قرارش می‌دهیم. ولی نباشد نمی‌شود، شخص وقتی که زندگی عادی‌اش تأمین نباشد هیچ وقت به آخرتش نمی‌رسد. به اندازه ما یحتاج باید داشته باشد.

دانش پژوه: سعادت دنیا را ما قبول نداریم؟ برای دنیا نمی‌شود سعادت داد؟ حتماً می شود

استاد: سعادت نه، سعادت قصوی نیست، قبول داریم، چرا...

دانش پژوه: قصوی نباشد همان سعادت دنیا

استاد: در دنیا سعادت هست اما سعادت قصوی نیست؛ سعادت نهایی که همه همت‌مان باید صرف او بشود سعادت دنیوی نیست، سعادت اخروی است، این درست است. اما سعادت دنیوی ما نداریم که همه همت‌مان را صرفش کنیم. عرض می‌خواهم بکنم که همت مختصری باید صرف شود که آن هم مقدمه است برای سعادت قصوی. ولی این سعادتی که فارابی مطرح می‌کند، همان‌طور که شما اشاره کردید سعادت مازاد است؛ سعادتی که فقط دنیایمان را تأمین می‌کند یا دلخوشی تو دنیا را تأمین می‌کند، نبود هم نبود آخرت تأمین می‌شد. یعنی من افتخار هم نداشتم تو جامعه، می‌توانستم سعادتمند اخروی باشم، ثروت مازاد احتیاج هم نداشتم می‌توانستم سعادتمند اخروی باشم. اما اگر هیچی نداشتم به‌طوری‌که می‌گوییم لنگ بود (لنگ بود یعنی نمی‌توانستم انجامش بدهم، باید به طرف مرگ می‌رفتم) خب این معلوم است که سعادت اخروی هم به دست نمی‌آید.

دانش پژوه: در آن اختلافی نیست، آن که انسان نیازهای ضروری‌اش را باید برطرف بکند در آن اختلاف نیست. مازاد من ثروتی اگر داشته باشم می‌توانم بخشش کنم، می‌توانم دست چند نفر را بگیرم. ارسطو می‌گوید شما این ثروت می‌تواند باعث بشود شما سعادتمند شوید. اختلاف در این همان مازاد است، آن بحثی که شما فرمودید

استاد: بله، در مازاد اگر باشد که ظاهراً فارابی هم همین توجه را دارد، توجه به ثروت مازاد یا افتخارهای بیهوده دارد، می‌گوید آن‌ها سعادت دنیوی است؛ یعنی مردم آن‌ها را سعادت می‌دانند ولی واقعاً سعادت نیست، گمان می‌شود که سعادت است. همان‌طور که فرمودید همان بحث افلاطون می‌شود. فارابی در اینجا به حرف ارسطو توجه ندارد. ارسطو مثلاً اسکندر را سعادتمند می‌دانست، افلاطون نه، یک آدم معمولی یا پایین‌تر از معمولی حسابش می‌کرد؛ چون این کشورگشایی برای افلاطون سعادت نبود ولی برای ارسطو بود).

(دانش پژوه: یعنی بالاخره این اصل سعادت تعریف نشده چی، تعریفش شده؟ سعادت هست یا نیست

استاد: سعادت را اینجا ایشان تعریف نکرده ولی سعادت در اشارات تعریف شده. سعادت را مرادف لذت گرفتند بعضی‌ها

دانش پژوه: نمط هشت

استاد: بله، در نمط هشت اشارات، سعادت به معنای لذت گرفته شده، منتها لذت به دو قسم تقسیم شده: لذت حسی و لذت عقلی. البته در این بین لذت باطنی هم داریم، چون لذت باطنی به نحوی ملحق می‌شود به لذت حسی (یعنی لذت قوه خیال، لذت قوه واهمه)، این‌ها را می‌گویند لذت باطنی. لذت چشم و گوش و این‌ها می‌شود لذت ظاهری. لذت عقل هم می‌شود لذت عقلی. لذت عقلی را گفتند سعادت عقلی است؛ لذت حسی و باطنی را گفتند لذت سعادت حسی است و سعادت مقدمی است یا اصلاً سعادت نیست و گمان می‌شود سعادت. پس سعادت به معنای خیرات، به معنای دسترسی به خیرات و از ناحیه دسترسی به خیرات لذت بردن، این می‌شود سعادت).

(دانش پژوه: ظاهراً معنای سعادت می‌شود گفت آرامش

استاد: آرامش هم لذت است، آرامش هم لذت است، این‌ها مصادیق لذت‌اند...

دانش پژوه: ریشه لذت یعنی منشأ لذت آرامش است، یعنی آرامش هست که بقیه لذت‌ها را می‌آورد، آرامش نباشد هیچ لذتی نمی‌شود هیچ‌وقت هیچ لذتی برده نمی شود. آرامش، پس اساس هست.

استاد: خب این هم یک اصل برای شما که آرامش اساس است، ولی خود آرامش لذت است.

دانش پژوه: ﴿الا بذکر الله تطمئن القلوب﴾[2] که این را نشان می دهد

استاد: بله این سعادت بالاست، ﴿الا بذکر الله تطمئن القلوب﴾ سعادت بالاست، لذت بالاست، لذت عقلی است، این‌ها همه سعادت‌اند. این شما می‌فرمایید مصادیق سعادت‌اند ولی سعادت همان به دست آوردن خیرات و لذت بردن از خیرات است؛ حالا چه خیرات دنیایی باشد چه خیرات اخروی باشد، چه لذت دنیایی چه لذت اخروی. همان آرامش هم که شما می‌فرمایید لذت دنیایی و آخرتی).

صفحه ۲۹۸ هستیم، یک دو خطی خواندیم.

...و سعادة هی فی الحقیقة سعادة.[3]

سعادت قسم دوم، سعادتی است که در حقیقت سعادت است.

...و هی التی تطلب لذاتها...

و هی (یعنی سعادت حقیقی) طلب می‌شود لذاتها (خودش مطلوب است، مقدمه چیزی نیست، بلکه ما اقدام می‌کنیم تا خودشان به دست آید).

...و لا تطلب فی وقت من الاوقات لینال بها غیرها.

و لا تطلب فی وقت (طلب نمی‌شود این سعادت) تا به توسط این سعادت به غیر این سعادت برسیم. یعنی او را در هیچ وقتی مقدمه برای غیر قرار نمی‌دهیم، بلکه همیشه ذی‌المقدمه و مطلوب نهایی ماست.

...و سائر الاشیاء الاخر انما تطلب لتنال هذه.

و همه اشیاء دیگر را اگر ما طلب می‌کنیم، برای اینکه نائل بشویم به هذه (یعنی به این، بگوییم سعادت قصوی که سعادت حقیقی است).

...فاذا نیلت کف الطلب عنها.

وقتی رسیده شود این سعادت (یعنی دسترسی به این سعادت پیدا شود)، کُفّ الطلب (یعنی دست از طلب کشیده می‌شود) و انسان دیگر طلبش را ادامه نمی‌دهد به خاطر اینکه به مقصود اصلی‌اش رسید. و همین که دست از طلب برمی‌دارد نشان می‌دهد که این مقصود، مقصودِ مقدمی نیست؛ اگر مقصود مقدمی بود، دو مرتبه طلب را ادامه می‌دادند تا به ذی‌المقدمه نهایی برسند.

پرسش و پاسخ

(دانش پژوه: این نمی‌شود گفت مراتب دارد و کسی که به سعادت رسیده باز هم می‌خواهد بیشتر داشته باشد؟

استاد: که طلبش را بیشتر کند،

دانش پژوه: باز طلب کند که بیشترش را برسد؟

استاد: بله، سعادت اخروی می‌شود مطلوب اصلی، حالا هرچی بیشتر بهتر. آن دیگر از کیفیت سعادت بیرون نمی‌رویم، در همان درجات سعادت... پس باز هم ذی‌المقدمه است منتها ذی‌المقدمه درجه دارد. درسته، یعنی سعادت اخروی را برای خودش طلب می‌کنیم؛ اگر به دست آوردیم، دوباره از این سعادت به سعادت دیگر منتقل نمی‌شویم، در درجات همان سعادت داریم صعود می‌کنیم. آن دیگر نمی‌شود گفت بیرون از این سعادت رفتیم. پس درجات هم اگر متعدد باشند باز همین سعادت اخروی مطلوب نهایی ماست، مطلوب نهایی است و اگر ما در این سعادت بالا می‌رویم باز از این مطلوب نهایی بیرون نرفتیم.

دانش پژوه: اصل سعادت مطلوب نهایی است، اصلش نه مراتبش.

استاد: بله سعادت اخروی مطلوب نهایی است، وقت در درجاتش هم اگر ما داریم طی می‌کنیم چیزی را مقدمه قرار نمی‌دهیم، باز هم داریم همان ذی‌المقدمه را تقویت می‌کنیم).

(دانش پژوه: اگر بگوییم آخرت سعادت منحصر در آخرت است، وقت آن‌هایی که قبول ندارند آخرت را این ها پس دنبال سعادت نیستند...

استاد: نیستند دیگر بله...

دانش پژوه: هستند دیگر به دنبال سعادت...

استاد: کسانی که آخرت را قبول ندارند دنبال سعادت‌اند؟

دانش پژوه: سعادت یعنی می‌دانند که در دنیا هم سعادت هست دنبالش‌اند...

استاد: در دنیا سعادت مظنونه است، دنبال سعادت مظنونه هستند؟

دانش پژوه: آن که وقتی بهش می‌رسند آرامش پیدا می‌کنند لذت پیدا می‌کنند این مظنون نیست آرامشش این نیست که بگوییم ظنی است

استاد: آرامش تخیل است نه آرامش عقل. وقتی که ثروت دنیایی به دست می‌آورد البته آرامش نیست، ما خیال می‌کنیم آرامش است؛ آن‌هایی که ثروت دنیایی دارند آرامش آنچنانی ندارند...

دانش پژوه: نه بحث مصداق نیست که دنبال ثروت انجام بشود، نه دنبال سعادت هستند، آخرت هم اصلاً قائل نیستند...

استاد: خب بله این‌ها دیگر سعادت حقیقی نیست دیگر، ما هم همین را می‌گوییم. خیلی‌ها اصلاً دنبال سعادت‌اند ولی دنبال سعادت حقیقی نیستند

دانش پژوه: اگر مراتب را قبول کردیم، خب در دنیا هم هست منتها مرتبه پایین‌ترش هست، آخرت مرتبه بالاتر...

استاد: نه، ما سعادت اخروی را اصلاً با سعادت دنیوی دو چیز حساب می‌کنیم نه یک چیز با دو مرتبه. سعادت اخروی اصلاً سنخش با سعادت دنیوی...

دانش پژوه: ماهیتش دو تاست؟

استاد: بله سنخش دو تاست

دانش پژوه: یعنی دو تعریف دارند

استاد: بله سعادت سعادت حقیقی، سعادتی است و سعادت ظنی سعادت دیگر است. یعنی این‌ها اسمشان سعادت است، ماهیتشان و سنخشان متفاوت است.

دانش پژوه: حیات، حیات دنیا هم حیات است، حیات آخرت هم ، البته این ضعیف‌تر است آن اصل است، این فرد منشعب شده‌ای از آن، این جا هم همین می‌شود... سؤالاتم همین می‌شود اگر این دنیا سعادت است ولی کم

استاد: اگر حیات دنیا منشأ حیات آخرت شود بله حق با شماست که این می‌شود مقدمه. اما اگر حیات دنیا منشأ عذاب آخرت شود، خب این حیات دنیا سعادت است یا تخیل سعادت است؟

دانش پژوه: مثال زدم گفتم کما اینکه حیات دنیا نسبت به حیات آخرت ﴿و ان الدار الاخرة لهی الحیوان﴾[4] ، این هم حیات هست منتها این ده درصد آن صد درصد. حیات حیات..

استاد: بله شما مثال به حیات زدید. حالا همین حیات و امثال این حیات هرچی هست اگر مربوط باشند به دنیا و آخرت در پیششان نباشد، این همان گمان سعادت است، واقعاً سعادت نیست...

دانش پژوه: در سعادت ابدیت را هم دخالت می دهید؟

استاد: نخیر

دانش پژوه: جزء تعریف است؟ شاید معتقد باشد تو دنیا هست خوشبخت است و...

استاد: همین خوشبختی اگر این خوشبختی مایه خوشبختی آخرت بشود، خب این می‌شود همان سعادت اخروی؛ اگر مایه شقاوت اخروی باشد چطور شما این را سعادت می‌گیرید؟

دانش پژوه: سعادت را به معنای آرامش گرفتیم هست دیگر...

استاد: یعنی شما می‌بینید الان فرض کن مجرمینی که در جهنم مخلدند، این‌ها دنیا به نفعشان بوده، برایشان سعادت بوده؟...

دانش پژوه: اگر آرامش داشتند، ظاهراً آرامش، آرامش نداشتند آن‌هایی که جهنمی هستند

استاد: آرامش داشتند، یعنی غفلت داشتند؟ این را می‌فرمایید آرامش داشتند یعنی غفلت داشتند؟ خب همین این لذت خیالی است در واقع ، آرامش یعنی آرامش واقعی نه تخیل آرامش. این‌ها به قول شما غفلت داشتند و از شدت غفلتشان آروم بودند. ما سعادت نمی گوییم مگر اینکه کسی معنای سعادت را توسعه بدهد. سعادت در اصطلاح حکمت عملی و علم مدنی این نیست که من احساس آرامش کنم ولی در واقع دارم کار خطا می‌کنم. کسی که مال یتیم می‌خورد خب خیلی لذت هم می‌برد، اما آیا این لذت است واقعاً یا خیال لذت است؟ پشتش را نگاه کنید پشت سرش چی می‌آید؟ آن دیگر نمی‌شود لذت...

دانش پژوه: آرامش در آن نیست، آن هایی که مال یتیم را می خورند آرامش ندارند، سعادت هم آرامش هست که عرض کردم. صدق لذت بردن نیست. بله آخر خیلی لذت آنی می برند

استاد: آنی که به قیامت اعتقاد ندارد دنیاش هم دارد خوش می‌گذراند و پشت سرشان عذاب علیم هست، شما می‌فرمایید آرامش دارد؛ خب بله آرامش دارد، این غفلت دارد، آن آرامش انسانی برایش نیست. آرامش انسانی همان است که خودتان اول اشاره کردید ﴿الا بذکر الله تطمئن القلوب﴾[5] ، آن آرامش واقعی است و آن لذت است و آن سعادت است. اما این آرامش‌هایی که اشخاص منکر قیامت دارند این آرامش نیست، این گمان آرامش است و ما همین‌ها را می‌گوییم، همین‌ها را ما می‌گوییم سعادت دنیوی. برایش ارزش قائل نیستیم. شما می‌فرمایید آرامش دارد، بله آرامش دارد ولی این لذت و سعادت دنیوی است، سعادت اخروی دیگر نیست، سعادت قصوی نیست، سعادت حقیقی نیست. اصطلاح داریم جعل می‌کنیم که می‌گوییم به این می‌گوییم سعادت، به این که الان شما می‌شمارید می گوییم این سعادت دنیوی است، بهشان اصلاً سعادت نمی‌گوییم).

(دانش پژوه: سعادت اخروی که ذو مراتب هستش، یعنی در آخرت هم که به دنبال رسیدن به سعادت قصوی هستش، در طی کمال و به دست آوردن کمال هست، یعنی همین‌طور مدام دارد رشد می‌کند و کمال به دست می‌آورد به سعادت برسد یا نه؟ ما همیشه تصورمان این بودش که خب آخرت دیگه تمام شده است، درختی که در دنیا کاشتیم در آن دنیا برداشت می کنیم. اما با این برداشت که سعادت اخروی دارای مراتبی هست و مراتب بالاتری را می‌تواند کسب بکند، در آن دنیا هم همچنان در حال کسب معرفت و سعادت است؟

استاد: حالا البته این اختلافی است. مشاء معتقدند که بعد از مرگ تکامل نیست، صدرا معتقد است تکامل هست؛ یعنی انسان در همون جا هم سعادتش را تقویت می‌کند، در آخرت سعادت اخرویش را تقویت می‌کند. این حالا باید مراجعه کنیم ببینیم ادله چی می‌گویند. ظاهر ادله این است که در آخرت هم تکامل هست. حرف مشاء را قبول نداریم، در برزخ تکامل هست مسلم، درآخرت هم احتمال تکامل هست.

دانش پژوه: بوعلی می گوید نفوس ناقصه بعداً تعلق می‌گیرند به یک جسم...

استاد: بله آن تعلق می‌گیرند به جسم فلک، آن هم در همین دنیا باز وارد آخرت نمی‌شوند. وقتی وارد آخرت شدند دیگر تکامل دیگر نیست، تکامل مال این دنیاست. حالا اگر در این دنیا انسان در بدن خودش متکامل نشده، در بدن فلک متکامل می‌شود به قول ابن‌سینا؛ این دیگر تکامل اخروی نیست. تکامل اخروی را قبول نکند، آخرت را دار ثبات می‌داند، اصلاً آخرت را عالم عقل می‌داند، عالم عقل هم عالم ثبات و عالم تغییر نیست).

...و هذه لیست تکون فی هذه الحیاة...[6]

و هذه (یعنی سعادت قصوی، سعادت حقیقی که هدف نهایی است و همه چی را به خاطر او طلب می‌کنیم، او را به خاطر چیزی طلب نمی‌کنیم)، این‌چنین سعادتی لیست تکون فی هذه الحیاة (در این حیات نیست).

...بل فی الحیاة الاخرى التی تکون بعد هذه.

بلکه در حیات است (بل فی الحیاة الآخرة التی تکون بعد هذه، یعنی بعد الحیاة که حیات دنیاست).

...و تسمی السعادة القصوی.

و نامیده می‌شود سعادت قصوی (قصوی یعنی سعادت نهایی، می‌گوییم که آخرین هدف است، بالاترین).

...و اما التی...

(برمی‌گردد به آن سعادتی که قبلاً ذکر کرد که سعادتی است که یظن ولی در واقع سعادت نیست، حالا درباره آن بحث می‌کند).

...یُظَنُّ بها انها سعادة و لیست کذلک.

...فهی مثل الثروة...

مثل ثروت.

...و اللذات...

لذات.

...و الکرامة...

و کرامت. (منظور از کرامت عرض کردم اینجا همان افتخار کردن است، و الا کرامت اگر کرامت انسانی باشد خودش جزوهای اخروی به حساب می‌آید).

...و ان یعظّم الانسان.

(تفسیر می‌کند که کرامت در اینجا مراد چیست). و ان یعظم الانسان (یعنی بزرگ شمرده شود انسان؛ حالا یا خودش توش خودش خودشو عظیم می‌شمرد یا اینکه دیگران به خاطر اینکه این آدم دنیا بهش رو آورده عظیم حسابش می‌کنند).

(دانش پژوه: می‌تواند توضیح کرامت نباشد؟ خود یک مثال جداگانه بشود: ثروت و لذات و کرامت و تعظیم عند الناس...

استاد: بله می‌تواند عطف تفسیر نباشد، این هم یک مثال دیگر باشد).

و ان یعظم الانسان (یعنی انسان مورد تعظیم دیگران قرار می‌گیرد و این مورد تعظیم قرار گرفتن برایش سعادت و عزت دارد. این سعادت، سعادت قصوی و سعادت نهایی نیست بلکه سعادت دنیایی است).

...او غیر ذلک من التی تَنالُ و تطلب...

او غیر ذلک من التی تطلب (یعنی من السعادة التی تنال) و تقتنی (تقتنی یعنی تکتسب) فی هذه الحیاة.

...مِنَ الّتی یُسَمِّیها الجُمهورُ خَیرات.

(باز بیان بیشتری می‌کند). من التی (یعنی من اللذات) یسمیها الجمهور خیرات. جمهور (یعنی توده مردم) آنی که توده مردم خیرات حسابش می‌کنند، آن را ما سعادت قصوی نمی‌گیریم، آن را سعادت می‌گیریم که مظنونه است.

این بحث اولی بود که در علم مدنی مطرح می‌شود. گفت و العلم یفحص اولاً عن السعادة. من ثانیاً را عبارت گرفتم از بحث درباره شعوب و بخش‌های مختلف این سعادت، ولی فارابی این کار نمی‌کند؛ فارابی ثانیاً را عبارت می‌گیرد از فحص عن الافعال و السیر. این ثم [7] در این شماره ۱۲ به جای ثانیاً است، در شماره ۱۱ گفت علم مدنی یفحص اولاً، حالا می‌گوید ثم یفحص (یعنی یفحص ثانیاً؛ به جای ثانیاً، ثم گفته). یعنی بحث اول علم مدنی درباره سعادت است، بحث دومش بحث است و جستجوست از افعال و سیر.

شماره ۱۲:

ثُمَّ یُفحص عن الاَفعالَ وَ السِیَرَ وَ الاَخلاقَ وَ الشِیَمَ وَ المَلَکاتِ الاِرادِیَّةَ...

(سیر یعنی سیره‌ها، اخلاق و شیم - شیم یعنی همان خلق، همان اخلاق است - و ملکات و ملکات ارادیه). علم مدنی درباره این‌ها بحث می‌کند.

...حَتّی یَستَوفیَها کُلَّها...

تا همه این شیم و افعال و سیر را استیفا کند (همه را بشمارد، همه را ضبط کند).

...وَ یَأتی عَلَیها.

و یأتی علیها (یعنی بر همه این‌ها وارد شود، یعنی بر همه این‌ها بحث داشته باشد. یأتی علیها علم اگر بخواهد اتیان کند بر مسئله‌ای یعنی آن مسئله را مطرح کند و درباره‌اش بحث کند. حالا علم مدنی همین کار را می‌کند، تمام این مباحث فعل و سیر و این اخلاق، این‌ها را می‌آورد، بهشان وارد می‌شود یعنی مطرحشان می‌کند و درباره‌شان بحث می‌کند).

حالا می‌خواهیم بگوییم ثالثاً چه بحثی می‌کند.

ثُمَّ یُبَیِّنُ...

(یعنی ثالثاً). و یبین ثالثاً که:

...اَنَّ هذِهِ لَیسَ یمکن...

حالا توجه کنید، انسان بخواهد به سعادت برسد (سعادت اخروی یا سعادت دنیوی، اعم از اینکه بخواهد مقدمه بشود برای سعادت اخروی یا مقدمه نشود)، آیا از یک نفر برمی‌آید که سعادت را برای خودش تأمین کند (چه سعادت دنیوی چه اخروی)؟ خیلی بحثش الان در سعادت اخروی نیست، بیشتر بحثش الان در سعادت دنیوی است. چون در شماره ۱۳ بحث می‌کند از سعادت دنیوی، و شماره بعد که شماره ۱۴ است بحث می‌کند از سعادت اخروی. در شماره ۱۳ بحث از سعادت دنیوی می‌کند، در شماره ۱۴ بحث از سعادت اخروی می‌کند و بحث از سعادت اخروی مفصل می‌شود؛ لذا بعد از ۱۴، ۱۴-الف، ۱۴-ب، ۱۴-ج، ۱۴-د را مطرح می‌کند، یعنی چهار تا بحث دارد همه تحت عنوان چهاردهم، منتها با الف و ب و ج و د این‌ها را از هم جدا می‌کند، همه‌هم مربوط‌اند به بحث در سعادت قصوی.

در این شماره ۱۳ بحث از سعادت دنیاست (یا بحث مطلق است). ایشان این‌طور می‌گوید:

اولاً هر انسانی نمی‌تواند آن وظیفه‌ای را که به او واگذار شده به تنهایی انجام دهد، بلکه برای انجام وظیفه احتیاج به معین و افراد دیگر از نوع انسان دارد. مثلاً اگه بخواهد کشاورزی کند، خودش به تنهایی نمی‌تواند کشاورزی کند، باید کمک داشته باشد و دیگران را به کمک بگیرد، کسانی که به صورت یک طایفه دسته‌جمعی بروند سراغ کشاورزی؛ یک نفری آن‌چنان موفق نیست. پس یک نفر نمی‌تواند کار کند در همان نوعی که بهش واگذار شده و احتیاج به غیر دارد.

علاوه بر این، آن نوعی هم که بهش واگذار شده برای سعادت کافی نیست. باید انواع دیگری از فعل‌ها ضمیمه بشوند به آن فعل تا شخص بتواند به سعادت برسد.

پس دو تا مطلب است: یکی اینکه فاعل به تنهایی نمی‌تواند به سعادت برسد. دوم اینکه نوع فعل هم، یک نوع فعل هم نمی‌تواند ما را به سعادت برساند، بلکه انواعی از فعل‌ها باید کنار هم جمع بشوند تا ما سعادتمند بشویم.

مثلاً فرض کنید همین شخصی که می‌خواهد کشاورزی کند، درست است تنها نمی‌تواند، ولی به کشاورزی تنها هم نمی‌تواند اکتفا کند. باید یک نفر دیگر پیدا بشود که نوع شغلش چیز دیگر است (مثلاً آهنگر است یا نجار است) که این‌ها را از نوع شغلشان ضمیمه کنند به نوع شغل این کشاورز تا کشاورز موفق بشود. پس دو تا کمک لازم دارد: یکی اینکه این کشاورز فرد دیگری یا افراد دیگری را در شغل خودش به کشاورزی، به همکاری بگیرد. یکی اینکه این کشاورز نه در شغل خودش، بلکه در نوع دیگری از شغل‌ها که ارتباط با شغل خودش دارد، کسانی را داشته باشد. مثلاً این شخص کشاورز تا به گاودار مراجعه نکند، گاوی که بخواهد زمین را شخم بزند به دست نمی‌آورد و زمینش اگرچه کشاورزی می‌شود ولی خیلی موفق نیست. علاوه بر این باید آن جایی را که آب خارج می‌شود و باید کشاورزی را مشروب کند، آنجا را باید تخته بچیند، فلز بچیند، بالاخره دهانه چاهی درست کند، دهانه قناتی درست کند؛ این کارها را هم باید انجام بدهد تا موفق بشود. پس برای موفقیت هم باید در کار خودش همراه داشته باشد، هم در کارهای دیگر که نوع دیگر هستند باید آن‌ها را هم همکار خودش بگیرد، وقت مجموعاً بتوانند از عهده یک زراعت بربیایند و سعادتمند در دنیا بشوند.

پرسش و پاسخ

(دانش پژوه: این افعال مخصوص مربوط به سعادت‌اند؟ این افعالی که می‌گوید

استاد: سعادت، منتها سعادت دنیوی‌ها. الان به سعادت اخروی کار ندارد.

دانش پژوه: همون دنیوی. حالا این زراعتش مثلاً خیلی عالی نشد، این سعادتش درست نشده...

استاد: خب بله دیگر سعادتمند نیست، اگر زراعتش خشک بشود در باب زراعت سعادتمند نیست، حالا می‌تواند در یک باب دیگر سعادتمند بشود.

دانش پژوه: یعنی به دست آوردن همین گندم را می‌گوید سعادت است؟

استاد: بله به دست آوردن گندم سعادت است اگر بتواند.

دانش پژوه: تعریف سعادت هم معلوم نشده متن ایشان هم اضطراب دارد

استاد: سعادت لذت است

دانش پژوه: لذت نیست الان...

دانش پژوه: لازمه لذت است یا خود لذت، بوعلی یک طوری توضیح می دهد انگار لازمه لذت است

استاد: حالا لازمه هم یگیرید

دانش پژوه: دیگر لازمه‌اش خودش نیست. پس خود لذت نیست

استاد: چرا؟

دانش پژوه: به دست آوردن این مسائل این‌ها اگر باشد، لازم باشد، قبول کنیم که لازمه، خب لازمه خودش لازم نیست پس

استاد: حالا شما این‌طوری تفسیر می‌کنید. آن‌طور که من در ذهنم است، ابن‌سینا سعادت را همان لذت می‌گیرد، نه اینکه منشأ لذت بگیرد؛ همان‌طور که ادراک را لذت می‌گیرد نه منشأ لذت. بعضی هم ادراک و منشأ لذت می‌داند.

دانش پژوه: بوعلی سعادت را لذت می‌داند.

دانش پژوه: آن‌طور که من در ذهنم است سعادت را لذت می‌داند، من مراجعه جدید نداشتم ولی آن‌طور که در ذهنم است سعادت لذت است. شما می‌توانید مراجعه کنید که به نمط هشت اشارات

دانش پژوه: ببخشید استاد اگه اشتباه نکنم ارسطو توی اخلاق نیکوماخوس برای هر اندیشه‌ای هم سعادت را مشخص می‌کند برای اتفاق اون بخوایم چیز بکنیم که بله کشاورزی هم سعادتی برایش هست و خیلی سعادتی براشه...

استاد: حالا ببینیم خود فارابی چی می‌کنه، آن شما فرمودید جان فارابی ظاهراً همین‌طور که الان من عرض می‌کنم دارد توضیح می‌دهد، اگرچه تصریح نمی‌کند سعادت همان لذت است ولی از حرفاش یه ذره برمی‌آید... ابن سینا که آن طور من یادم هست تصریح می‌کند

دانش پژوه: ظاهرا می‌خواهد بگوید در هر فعلی اگر به نتیجه درست و کامل رسیدیم این در اون فعل سعادت هست این را می خواهد بگوید. مثالاشون هم همین را می رساند.

دانش پژوه: این که سعادت مظنونه بود، حالا اصلاً موفق نشود. این ها که سعادت مظنونه است دیگه سعادت دنیوی

استاد: اینا سعادت مظنونه‌ش...

دانش پژوه: خب مظنونه که ارزشی ندارد حالا مثلاً اصلاً موفق نشد که نشد

استاد: بله ولی خب دارد توضیح میدهد چطور می شود موفق شد این مظنون، این چطور می‌شد موفق شد. می‌فرماید آن کاری که جامعه به ما واگذار کرده، نوعی کاری که جامعه به ما واگذار کرده شاید از عهده من تنهایی برنیاید، طایفه‌ای باید با هم همکاری کنیم تا آن کار انجام بدهیم. بعد می‌فرماید نه تنها آن کارهای دیگر که نوع‌های دیگر و با کار من مرتبط‌اند، باید طایفه مشغول آن‌ها بشود، بعد این کارها همه سنجیده بشود، جمع بشود تا یک نتیجه دنیوی داشته باشد. ایشان هم الان تو لذت دنیایی وسط دنیاوی دارد بحث می‌کند، خب حرف ارسطو را می‌زند دیگر، چون در دنیایی‌اش دارد بحث می‌کند. در آخرتی شماره ۱۴، شماره ۱۳ عرض کردم از رو دنیاست).

ثُمَّ یُبَیِّنُ اَنَّ هذِهِ...

ثم یبین همین علم مدنی یک شدن (یعنی ثالثاً) که ان هذه (هذه یعنی این سعادت‌های دنیوی، سعادت‌هایی که مظنون‌اند).

...لَیسَ یُمکِنُ اَن توجَدَ جَمیعاً فی إِنسانٍ واحِد...

این سعادت‌ها همه‌شان نمی‌توانند تو انسان واحد جمع بشوند. ممکن است یک سعادت به طور ناقص بیاید، اما سعادت‌ها به طور کامل نمی‌توانند همه در انسان واحد جمع بشوند، مگر اینکه همکاری از ناحیه دیگر باشد.

ثم یبین مدنی که هذه (یعنی سعادت دنیاوی) لیس یمکن ان توجد جمیعاً (یعنی به تمام اقسامش) در انسان واحد.

...وَ لا اَن یَستَعمِلَها اِنسانٌ واحِد.

یک انسان تنها از عهده این سعادت برنمی‌آید، بلکه با همکاری انسان‌هایی سعاداتی به وجود می‌آید که این سعادات در همه انسان‌ها یافت شده، در همه این طایفه‌ها یافت شده، نه فقط برای انسان واحد.

...بَل اِنَّما یمکن ان تُستَعمَلُ...

بل انما تستعمل این سعادت:

...وَ تَظهَرُ بِالفِعلِ اِذا تتوزع فِی جَماعَةٍ.

و تظهر این سعادت بالفعل به این صورت که تتوزع فی جماعة (آن سعادت یا خیرات در بین جماعتی توزیع بشود و به وسیله سعاداتی که بین دیگران توزیع شده تکمیل بشود). پس سعادت در نوعی را توزیع می‌کنند بین افراد، سعادت در نوع دیگر را هم توزیع می‌کنند بین افراد، بعد این دو تا نوع را مکمل هم قرار می‌دهند. یا دو تا فرد مثلاً کارهایشان را می‌کنند، بعد نتیجه فعالیت هر دوشان را یک‌جا اخذ می‌کنیم.

(ثم یبین فی هذه یعنی این سعادت دنیوی لیس یمکن ان توجد جمیعاً فی انسان واحد، نمی‌شود همه این سعادت توی انسان جمع بشوند؛ و یستعملها انسان واحد، و باز هم نمی‌شود که تمام این سعادت را یک انسان به کار بگیرد و یک انسان این سعادت را به ثمر برساند. بلکه احتیاج به همکاری‌ها دارند، نه همکاری بلکه همکاری‌ها. بل انما یمکن ان تستعمل و تظهر بالفعل، ممکن است که این سعادت به کار گرفته بشود و بالفعل هم اظهار بشود به این صورت که تتوزع فی جماعة، در بین گروهی توزیع بشود. مثلاً بگویند شما با همدیگر بروید کشاورزی کنید).

...وَ یُبَیِّنُ اَنَّها اِذا وُزِّعَت...

و یبین (برایشان بیان کنیم) که اگر این سعادت را ما در یک جامعه‌ای توزیع کردیم و تقسیم کردیم بین مردم که هر کدام فعالیتی را انجام بدهند و نتیجه بگیرند تا از جمع این نتیجه سعادتی برای اهل جامعه درست بشود، این سعادت جماعت:

...فَلَیسَ یُمکِنُ من یفوض الیه نَوع مِن هذه ان یَقومُ بِذلِکَ...

(دو تا ان یقوم دارد یکی تو کروشه گذاشته یکی هم آزاد گذاشته، آن ان یقوم اول شاید نسخه باشد، نبود بهتر بود).

فَلَیسَ یُمکِنُ من یفوض الیه نَوع مِن هذه (مثلاً نوع من انواعها فرض کنید زراعته، کشاورزیه) ممکن نیست کسی را که به او تفویض شده نوعی از این... (کارهایی رسید مثلاً مثل کشاورزی) لیس یمکن چنین کسی را ان یقوم بذلک (نمی‌تواند خودش تنهایی اقدام کند به ذلک، یعنی به این نوع واحد).

...وَ لا اَن یَستَعمِلَهُ وَحدَهُ.

(پس باید کسان دیگر هم همراهش باشند، باهاش همکاری کنند).

بعد می‌فرماید به این نوع هم نمی‌تواند اکتفا کند؛ فقط کشاورزی خالی کافی نیست، باید آبیاری هم بشود، باید به وسیله گاودار شخم زده بشود. این انواع دیگری هم از کارها هستند که باید به این نوع کاری که هست ضمیمه بشوند تا بتوانند مجموعاً یک کاری صورت بدهند.

(و لا ان یستعمله و این انسان واحد هم نمی‌تواند به کار بگیرد این نوع کار را، مثلاً کشاورزی را، بدون اینکه معاون شود این نوع را آخر بالنوع... یعنی یک انسان دیگری باید کمکش کند ولی با یک نوع دیگری از کار).

...دونَ اَن یُعاوِنَهُ آخَرُ بِنَوعٍ آخَرَ...

آخر (یعنی انسان دیگر) به نوع (یعنی با یک نوع دیگری از کار). و لا یستعمله (و نمی‌تواند این انسان اول به کار بگیرد کار خودش را که کشاورزی است) بدون اینکه کمک کند این انسان اول را (یا نوع فعلش را) آخر بالنوع (یعنی یک انسان دیگر از طریق نوع دیگر، مثلاً از طریق نجاری؛ آن انسان دیگر هم باید از طریق نجاری کمک بکند تا کار آن انسان اول تکمیل بشود).

...الَّذی فُوِّضَ اِلَیهِ القِیامُ بِهِ.

الذی صفت این نوع دوم است. الذی فوض الیه القیام به (آن نوع دومی که تفویض شده الیه، یعنی به این آخر تفویض شده قیام به هی، یعنی قیام به این نوع دیگری که به این شخص آخر تفویض شده، قیام به آن نوع. این نوع هم باید بیاید ضمیمه بشود به نوع تا اول کامل بشود. روشن هست).

وَ لا اَیضاً ذلِکَ الثّانی...

بعد می‌فرماید این هم کافی نیست، ممکن است احتیاج به نفر سوم باشد، باید کافی نباشد احتیاج به نفر چهارم باشد. پس باید طایفه‌ای از انسان‌ها هر کدام نوعی را انتخاب کنند، این طایفه این نوع را، آن طایفه آن نوع را، بعد اگر لازم باشد این نوع‌ها را ضمیمه بکنند تا این نتیجه گرفته بشود و این سعادت دنیوی برای همه‌شان تأمین بشود.

و لا ایضاً ذلک (این دومی هم، دومی هم) لا یمکنه (لا ایضاً ذلک یعنی لا یمکنه این دومی را هم) ممکن نیست که قائم شود (اقدام کند) بما (یعنی به فعلی که به او تفویض شده) اقدام کند:

...دونَ اَن یُعاوِنَهُ ثالِثٌ...

بدون اینکه ثالثی این دومی را معاونت کند، آن هم معاونت نوع (یک نوع دیگری بیاید).

(دانش پژوه: این همان اولی را می‌گوید. می‌گوید به همان اولی باید یک ثالثی کمک کند، نه به دومی

استاد:چرا به دوم بگیریدش؟ دومی به اولی ضمیمه می‌شود دیگر، کار این نجاریه، کار اولی کشاورزی بود، این نجاری کمک می‌کند کشاورز را در هر چیزی که به نجاری دارد، آهنگری را هم بعداً می‌گوید).

و لا ایضاً یمکنه (یعنی این شخص دوم را هم ممکن نیست که اقدام کند به ما فوض، به آنچه بهش داده شده اقدام کند) دون ان یعاونه (مگر اینکه سومی بیاید کمکش کند).

...بِنَوعٍ آخَرَ مِمّا فُوِّضَ اِلَیهِ القِیامُ بِهِ.

آن هم کمکش کند در نوعی که مشغول است (بنوع الذی فوض القیام به، نوعی که به این شخص سوم قیام به آن نوع واگذار شده،

و انه لا یمتنع مع ذلک ان لا یوجد فیهم من لایمکنه القیام بفعله چون قیام به فعله ممتنع نیست مع ذلک یعنی با وجود این ضمیمه‌ها...

دانش پژوه: با توجه به سیاقش ظاهرا باید به همون اول بگیریم

استاد: اولاً چی؟ اولاً یعنی سعادت دنیوی؟

دانش پژوه: نه نه به همون کس شخص اول همون کشاورز ثالثی کمک کند

استاد: من دون ان یعاونه ثالث ضمیر یعاونه را به اولی برمی‌گردانید؟ عیبی ندارد به اولی برگردانید. به اولی یا دومی فرق نمی‌کند چون دومی هم رفته حمایت می‌کند از اولی پس سومی رو اگر حامی دومی هم قرار بدید مثل اینی که حامی اولی است سه تایی با هم حمایت می‌کنند از هم دیگر عیبی ندارد ضمیر یعاونه رو یا انه ثالث را برگردانید به اولی من برگردانم به دومی آن هم خوب است).

وَ یَمتَنِعُ مَعَ ذلِکَ اَن لا یوجَدَ فیهِم...

و یمتنع مع ذلک ان لا یوجد فیهم من لا یمکنه القیام بفعله... (مع ذلک، یعنی با این تکمیلاتی که دارد انجام می‌شود، با وجود این مکمل‌ها ممتنع نیست که فیهم در آن گروه اول کسانی پیدا بشوند که ممکن نباشد آن‌ها را قیام به فعل خودش).

...الَّذی فُوِّضَ اِلَیهِ...

کاری که به این شخص تفویض شده، واگذار شده.

...دونَ اَن تُعاوِنَهُ جَماعَةٌ...

نمی‌تواند قیام کند دون ان تعاونه جماعة (مگر اینکه نه یک فرد دیگر، بلکه جماعتی او را کمک کنند). این آسان است از رو می‌خوانیم مطلبی ندارد.

(و یمتنع مع ذلک ان لا یوجد فیهم من لا یمکنه القیام بفعله به فعل خودش، مثلاً کشاورزی که به او تفویض شده، دون ان تعاون جماعة، بدون اینکه مثلاً جماعتی کمک کند خودش به تنهایی بخواهد کار انجام بدهد نمی‌تواند. جماعتی باید معاونت کند که):

...کُلُّ واحِدٍ مِنهُم یُعاوِنُهُ بِنَوعٍ آخَرَ.

کل واحد منهم کمک می‌کند به نوع تا هر یک از آن‌ها به... (چه کسی را معاونت در معاونت می‌کنند؟).

..بالنوع الذی فُوِّضَ اِلَیهِ القِیامُ بِهِ.

..بالنوع الذی فُوِّضَ اِلَیهِ القِیامُ بِهِ.(اشتباه گفتم الذی صفت نوع است) و نوع الذی فوض القیام به (به نوعی که یعنی جماعت اقدام می‌کنند به نوعی که قیام به آن نوع تفویض شده به این شخص. عرض کردم یعنی ممکن است یک شخص تنها کافی نباشد، جمعیتی را مأمور می‌کنند که با هم همکاری کنند).

مِثالُ ذلِکَ...

مثال ذلک این است که:

...اَنَّ الَّذی فُوِّضَ اِلَیهِ القِیامُ بِاَمرِ الفِلاحَةِ...

الذی فوض الیه القیام به امر الفلاحة (کسی که بهش تفویض می‌شود که اقدام کند به امر فلاحت، یعنی کشاورزی):

...لا یَتِمُّ فِعلُهُ دونَ اَن یُعاوِنَهُ النَّجّارُ...

لا یتم فعله (فعلش که کشاورزی است تمام نمی‌شود) بدون معاونت نجار (دون ان یعاونه، ان مصدریه است به تاویل مصدر می‌رود، یعنی بدون اینکه کمک کند او را جای نجاری).

اعانت نجار برای کشاورز چه صورت دارد؟

...بِاَن یُعِدَّ لَهُ خَشَبَةَ الکَرابِ...

به ان یعد له خشبة الکراب (یُعِدَ بهتر است... آماده کند و یعد له، یعنی نجار آماده کند له برای فلاح خشبة الکراب را).

(مجاری آب، مجاری آب در میان دره کراب نامیده می‌شود. نجار باید بیاید چوبی را که مجاری آب را هدایت می‌کند بسازد تا این آب در بین آن جوب یا بین آن تخته حرکت کند).

...وَ یُعِدَّ لَهُ الحداد حَدیدَةَ الکراب...

و یعد له حدیدة. (ظاهراً کراب را در اینجا فارابی به معنای آن تخته‌ای که روی گردن دو تا گاو می‌گذارند گرفته است. گاو وقتی می‌خواهد شخم بکند دو تایی با هم می‌برند، تخته می‌گذارند روی گردن این و گردن آن، یک تخته متصل، بخشی روی گردن این است بخشی روی گردن آن است، بعد با یک زنجیری این تخته را می‌بندند که این تخته روی گردن این دو بماند، این دو تا از هم فاصله نگیرند، ناچار باشند در همان محدوده‌ای که تخته بهشان اجازه می‌دهد فعالیت خودشان را بکنند. هم برای ساختن آن تخته که ما اسمش را خویش می‌گذاریم، هم احتیاج برای ساختن تخته احتیاج به نجار داریم، هم برای آهن‌هایی که در آن تخته به کار می‌رود احتیاج به آهنگر داریم).

(دانش پژوه: کراب اول را به معنای خویش بگیریم؟ اولی را فرمودید که به معنای مجاری آب است

استاد: بله عرض کردم کراب در لغت به معنای مجاری آب گرفتن آن هم در میان دره، ولی الان پیدا شد که الان با این بیانی که می‌کنم چون می‌خواهم مناسبش کنم با آن عبارت بعدی که بقا را می‌گوید. اگر نخواستیم مناسب کنیم همان معنای اولی خوب است؛ یک مجاری آب را مثلاً لایروبی کند، چوب بچیند، کارهایش را منظم بکند به طوری که این آب از همین مسیر جریان پیدا کند و جاری نشود، حرام و هرس نشود. این معنای اول بود. معنای دوم هم می‌توانید بگویید که خشب الکراب همان چوبی باشد که روی گردن دو تا گاو می‌زنند).

خشب (یعنی نتیجه را آماده کند برای کشاورز، خشب کراب را).

...وَ یُعِدَّ لَهُ الحَدّادُ حدیدة الکراب.

و یعد له (یعنی برای همین کشاورز هم حدیدة را) و یعد له البقار (قار یعنی گاو، گاودار؛ البته به معنی آهنگر هم آمده، به معنی چاه کن هم آمده) و یعد له البقار بقر فدان (فدان آن دو گاوی است که برای شخم دادن به همدیگر می‌بندندش، آن را بهش می‌گویند فدان).

از این یعد له البقار به دست می‌آید که آن خشبة الکراب یا حدیدة الکراب مربوط به همان آهن یا چوبی است که پشت گردن این حیوان می گذارند.

فَیُبَیِّنُ...

فیبین این علم مدنی (ضمیر یبیّن به علم مدنی برمی‌گردد). فیبین این علم مدنی (خب این جمع‌بندی می‌خواهد بکند، مثال زد تمام شد، اصل قاعده را گفت مثال هم گفت، حالا می‌خواهد جمع‌بندی کند. می‌گوید که ملکات ارادی کارهایی که می‌خواهیم انجام بدهیم یا این کارها را توزیع می‌کنیم به این صورت که یک کار را به یک نفر می‌گوییم، کار دیگر را به نفر دیگر، کار سوم به نفر سوم به کذا چه نوع کاری را در اختیار نفر قرار می‌دهیم، یا این‌چنین عمل نمی‌کنیم بلکه طایفه‌ای از انسان‌ها را مأمور نوعی کاری می‌کنیم، طایفه دیگر مأمور نوع دیگر، بعد این‌ها حاصل کارشان را با همدیگر ادغام می‌کنند و ایشان سعادتمند می‌شود).

فیبین این علم مدنی که:

...اَنَّ الاَفعالَ وَ المَلَکاتِ الاِرادِیَّةَ...

افعال و ملکات ارادیه:

...لَیسَ یُمکِنُ اَن یُنالَ بِها الغَرَضُ...

ممکن نیست به این افعال به غرض رسید (به هدف نهایی رسید):

...دونَ اَن تتوَزَّعَ...

بدون اینکه توزیع کنیم (یعنی اگر بخواهیم به هدف برسیم باید توزیع کنیم، ولی توزیع نمی‌شود. چی را توزیع کنیم؟ توزیع کنیم انواع این افعال و ملکات ارادی را).

...اَنواعُها فِی جَماعَةٍ عظیمة.

در جماعت عظیمه

حالا یا به این جماعت عظیمه (واحد واحد کار بدهیم به یک نفر می‌گوییم، یا نفر دیگر نوع کار دیگر را):

...اِمّا واحِدٌ واحِدٌ مِنها عَلی واحِدٍ واحِدٍ مِنَ الجَماعَةِ...

اما واحد واحد منها (یعنی از این افعال که داده شود و القا شود بر واحد واحدی از جماعت؛ که کار چندین کار را به جماعت می‌دهیم، هر کاری مخصوص یک نفر می‌شود، آن وقت مجموعاً کارشان را انجام می‌دهند).

...وَ اِمّا واحِدٌ واحِدٌ عَلی طائِفَةٍ طائِفَةٍ مِنَ الجَماعَةِ...

یا کارها واحد واحد است و بر طایفه طایفه داده می‌شود. (آنجا کارها نوع‌نوع بود به گروه داده می‌شد نه به فرد داده می‌شد، اینجا کار نوع نوع است به طایفه داده می‌شود.

(دانش پژوه: آنجا هر کاری به هر نفری، اینجا هر کاری به طابفه ای

استاد: بله ما در فرض اول می‌گوید هر نوع را به یک نفر، در فرض دوم می‌گوید هر نوع را به گروهی).

...حَتّی یَکونَ ِتَعاوُنِ طَوائِفِ الجَماعَةِ...

حتی یکون تعاون (من یک قسمتی را جا انداختم. تعاون طوائف الجماعة علی تکمیل الغرض). به طوری که طوایف جماعت با هم همکاری کنند برای اینکه غرض را تکمیل کنند. همکاری‌شان به چه وسیله است؟

...بِالاَفعالِ وَ المَلَکاتِ الّتی فیها...

بالافعال و ملکات التی (ملکاتی که در اینجا جماعت هستند و افعال و ملکاتی که کم در این جماعت هستند نقایص را برطرف کنند، یعنی معاون بگیرند و تا نقایص برطرف بشود).

حتی یکون تعاون طوائف الجماعه به وسیله افعال و ملکات التی (افعال ملکاتی که در آن جماعت هستند) معاونت کنند:

...عَلی تَکمیلِ الغَرَضِ بِجُملَةِ الجَماعَة.

علی تکمیل الغرض (علی تکمیل الغرض متعلقه به تعاون است) معاونت کنند بر تکمیل غرض به مجموع جماعت (یعنی هر کدام از جماعت قسمتی از این کار را به عهده بگیرند، آن وقت مجموعه جماعت کل کار کامل شده را انجام می‌دهند. بجملةٍ متعلقه به تکمیل است). طایفه‌ای معاونت می‌کنند بر تکمیل غرض که این تکمیل به مجموع جماعت حاصل می‌شود بر تکمیل غرض.

...کَتَعاوُنِ اَعضاءِ الاِنسانِ بِالقُوی الّتی فیها عَلی تَکمیلِ الغَرَضِ بِجُملَةِ البَدَن.

(اینجا فرض نوشته خوب نیست) تکمیل الغرض بجملة البدن. اعضای بدن هر کدام دارای قوه‌اند، این قوا اعضا را کمک می‌کنند که غرض از خلق بدن را تکمیل کنند.

کتعاون اعضاء الانسان بالقوت که در این اعضاست (یعنی اعضا انسان به وسیله این قوا) معاونت می‌کند بر تکمیل غرض بجملة البدن (یعنی برای اینکه غرض مربوط به جمله بدن است تکمیل کند). خب این مطلب تمام شد.

بعد این جماعتی که می‌خواهند با هم همکاری کنند، می‌فرماید که باید در مسکن واحد متجاور باشند و با هم زندگی کنند که وقتشان ضایع نشود (از جهت رفتن پیش همدیگر در یک کارخانه باشند). مثلاً:

...وَ یَلزَمُ لِذلِکَ...

و یلزم لذلک (یعنی به خاطر اینکه مجموعه طایفه دارند تکمیل غرض می‌کنند، به خاطر این جهت لازم است که جماعتی که دارند تکمیل غرض می‌کنند متجاورین باشند).

...اَن تَکونَ الجَماعَةُ مُتَجاوِرینَ فِی مَسکَنٍ واحِد.

فی مسکن واحد همه همسایه هم باشد (توی کروشه نوشته بالتجاور احتیاجی نیست چون بحث در تجاور است معلوم است دیگر).

...وَ یُحصِی اَصنافَ الجَماعاتِ المُتَجاوِرَةِ فِی مَسکَنٍ واحِد.

و یحصی (یحصی دوباره عطف بر یبین است؛ یعنی گفتیم علم مدنی این بیان‌ها را می‌کند، آخر چیزی که می‌گوید این است که) و یحصی اصناف جماعتی را که در یک مسکن باید متجاور باشند.

...وَ یُبَیِّنُ اَنَّ مِنها جَماعَةً مَدَنِیَّةً...

و بیان هم می‌کند که ان منها جماعة مدنیة (بعضی از این گروه‌ها جماعت مدنی که فرمانده و دستوردهنده‌اند، این‌ها).

...وَ جَماعَةً اُمِّیَّةً.

جماعة امیة (بعضیا جماعت بی‌سوادند که کارگرانند. کارفرماها و کارگران در مسکن واحدی جمع می‌شوند و نوعی کاری را انجام می‌دهند).

...وَ غَیرَ ذلِک.

و غیر ذلک (یعنی جماعت غیرمدنی و جماعت غیرامی هم ممکن است داشته باشیم. جماعت‌های مثلاً حد وسط.

دانش پژوه: مدنیه عام است شامل می‌شود...

استاد: یعنی چی؟...

دانش پژوه: مدنی شما فرمودید فرمانرواست...

استاد: مدنیه به معنای مثلاً کارفرما... امیه یعنی کارگر، حالا به قول شما ممکن است جوری هم بگوییم...

دانش پژوه: مدنی به معنای شهری مثلاً بعضیش

استاد: چون پشت سرش غیر ذلک هم داره نشان میدهد دارد کارگر و کارمند را دسته بندی می‌کند یعنی می‌توانند فرمانروا باشند کارگر باشند غیر ذلک چیز دیگه باشند. شما می‌توانید هر طور می‌خواهید تقسیم کنید، بالاخره در یک کارخانه‌ای که می‌خواهد فعالیت بشود افراد مختلف در آن کار می‌کند؛ بعضی دستور می‌دهند، بعضی عمل می‌کنند، بعضی کارهای سخت انجام می‌دهند، بعضی کار آسون فقط به دستور دادن اکتفا می کنند).

بله شماره ۱۴ مربوط می‌شود به آن کارهایی که ارتباط دارد به آخرت به سعادت اخروی. ان‌شاءالله بقیه‌اش جلسه آینده.

 


[1] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵۲.
[3] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵۲.
[6] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵۲.
[7] الملة‌ و نصوص‌ أخری، فارابی، محمد بن محمد، بیروت، دار المشرق، ۱۹۹۱ میلادی، جلد ۱ صفحه ۵3.
logo