96/12/13
بسم الله الرحمن الرحیم
فقیه جانشین عام در فقدان وصی و تقسیم فقه به آراء و افعال و شرایط فقیه در هر قسم/جانشینی واضع در فقدان وصی /جانشینی واضع
موضوع: جانشینی واضع/جانشینی واضع در فقدان وصی /فقیه جانشین عام در فقدان وصی و تقسیم فقه به آراء و افعال و شرایط فقیه در هر قسم
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
[متن کتاب:] کتاب الملة، صفحه ۲۹۶، سطر هفدهم، شماره ۹
«وَ أَمَّا إِذَا مَضَى وَاحِدٌ مِنْ هَؤُلَاءِ الائمة الْأَبْرَارِ الَّذِینَ هُمُ الْمُلُوکُ فِی الْحَقِیقَةِ وَ لَمْ یخْلفْ مِنْهُ مِثْلُهُ فِی جَمِیعِ الْأَحْوَالِ، احْتِیجَ فِی کُلِّ مَا یعمل فی المدن التی تَحْتَ رِئَاسَةِ مَنْ تَقَدَّمَ إِلَی أَنْ یُحْتَذَى فِی التَّقْدِیرِ حَذْوَ من تقدّم[1] »
مروری بر مباحث گذشته
فارابی وظیفه «رئیس اول» را تعیین کرد و در شماره قبل (شماره ۸)، حکم کسی را که جانشین رئیس اول و «مماثل» (همسان) اوست نیز بیان نمود. اکنون در این بخش میخواهد سومین رئیس را تعیین کند؛ رئیسی که نه رئیس اول است و نه جانشین خاصِ رئیس اول، بلکه «جانشین عام» است. یعنی هر کس که این شرایطی را که ذکر میکنیم پیدا کند، میتواند جانشین آن رئیس اول یا جانشین رئیس دوم باشد.
فارابی در مورد جانشین رئیس اول فرمود که باید در «تمام احوال» مثل رئیس اول باشد و استثنایی هم نکرد؛ گفت در تمام احوال باید مثل او باشد.
آیا در تلقی وحی هم مثل اوست؟ رئیس اول وحی دریافت میکرد. آیا این خلیفه هم وحی دریافت میکند؟ شاید نتوانیم بگوییم حتماً باید وحی دریافت کند؛ چون ممکن است جانشین آن رئیس اول، «نبی» باشد که به او وحی بشود، و ممکن است «وصی» باشد که به او وحی نشود. ولی باید در حدی باشد که مثل این که به او وحی میشود؛ به صورتی که اگر چیزی را رئیس اول نگفت، این شخص بتواند ضمیمه کند، بتواند اضافه کند. و اگر چیزی احتیاج به تغییر داشت، این خلیفه بتواند تغییر بدهد.
فقها حق تغییر شریعت را ندارند و اگر چیزی هم بیان نشده باشد، آنها حق ندارند [از جانب خود] بیان کنند؛ مگر اینکه بخواهند مطلبی را از همان قواعد کلی که رئیس اول ذکر کرده است، استخراج کنند. وگرنه اینکه خودشان مستقیماً چیزی را جعل کنند یا چیزی را تغییر دهند، حق آن را ندارند.
پس به نظر میرسد که این شخص دوم که بعد از رئیس اول میآید، تقریباً یا تحقیقاً اختیارات رئیس [اول] را دارد. حال عرض کردم، چه به او وحی بشود (مثل نبیِ بعدی) و چه وحی نشود (مثل اوصیا). وصیِ یک نبی که به او وحی نمیشود، ولی آن نبی علمش را به این وصی افاضه میکند. مثلاً داریم که وقتی حضرت رسول (ص) وفات میکردند، با حضرت امیر (ع) حرفهایی زدند که حضرت [امیر] فرمودند: «برای من درهایی باز شد و به من علومی داد که از هر علمی هزار علم منفتح شد». یعنی تمام آنچه در شریعت و غیر شریعت لازم بود به من افاضه شد. یعنی وصی اگرچه به او وحی نمیشود، ولی چنان از علوم آن رئیس اول آگاه است که میتوان گفت گویی به او وحی میشود. به همین جهت هم دستش باز است؛ میتواند چیزهایی را اضافه کند یا چیزهایی را تغییر دهد. پس عرض کردم چه وصی باشد و چه نبی باشد، این دومی (این خلیفه) حق تغییر دادن دارد و حق اضافه کردن هم دارد.
[ورود به بحث رئیس سوم (فقیه)]
پس بحث رئیس اول تمام شد، بحث خلیفه و مماثلش هم تمام شد. الان در این شماره ۹ که اول بحث امروز است، میخواهیم این فرض را مطرح کنیم که: رئیس اول وفات کرده، خلیفهاش هم وفات کرده، یا اینکه غیبت دارد (مثل الان که خلیفه غیبت دارد). الان باید چه کرد؟ چه کسی رئیس است و این رئیس باید چه کند؟
میفرماید که احتیاج پیدا میکنیم به شخصی که بهطور کامل پیرو رئیس اول یا خلیفه او باشد؛ بهطور کامل پیرو باشد، تخلف نکند و چیزی را هم تغییر ندهد، بلکه حکم و شریعت را به همان وضعی که بوده ابقا کند. دارد «فقیه» را توضیح میدهد؛ که فقیه حق تغییر ندارد، حق اضافه کردنِ حکمی و تکلیفی را هم ندارد، بلکه وظیفهاش این است که همراه و برابر با خلیفه یا رئیس اول باشد و حکم آن رئیس اول را ابقا کند.
حالا اگر یک وقتی اتفاقی افتاد که حکمش تصریح نشده بود، چه کند؟
میفرماید که باید حکم این اتفاق جدید را از «قواعدی» که رئیس اول یا خلیفهاش بیان کرده، استخراج کند. حق اینکه خودش نظر بدهد و به رأی خودش عمل کند را ندارد؛ باید تابع آن رئیس اول یا خلیفه باشد.
دقت کنید که تابعِ «مماثل» هم نیست. تابعِ مماثل برای رئیس اول، آن دومی بود. این سومی دیگر تابعِ مماثل نیست، بلکه تابع هست ولی مماثل نیست؛ به دلیل اینکه نمیتواند مثل او تصرف کند. بلکه «تابع کامل» است (قید مماثل را برمی دارد)؛ تابعی است که باید از همهچیز اطاعت کند، از همهچیز پیروی کند. اگر هم بخواهد حکم جدید بیارد، این حکم جدیدش باید استخراج بشود از اصولی که آن رئیس اول یا خلیفه بنا نهاده است.
بعد میفرماید در چنین حالتی، این شخص احتیاج به «صناعت فقه» پیدا میکند. صناعت فقه را هم تفسیر میکند: عبارت از صناعتی است که انسان به توسط آن صناعت، قدرت پیدا میکند بر استخراج و استنباط. استخراج و استنباطِ احکامِ آن اتفاقات جزئیه، از قواعد کلیه. بعد هم نکتههایی را اشاره میکند که احتیاج ندارد که عرض کنم. فکر میکنم از رو بخوانم کافی است.
[تطبیق متن کتاب]
صفحه ۲۹۶، سطر هفدهم:
«وَ أَمَّا إِذَا مَضَى وَاحِدٌ مِنْ هَؤُلَاءِ الائمة الْأَبْرَارِ»: و اما اگر وفات کنند (یا به منزله وفات، یعنی غیبت کنند) یکی از این ائمه ابرار (که خلفای آن رئیس اول بودند، یعنی تابعِ مماثل بودند برای رئیس اول).
«الَّذِینَ هُمُ الْمُلُوکُ فِی الْحَقِیقَةِ»: اگر آنها هم که ملوک حقیقی هستند عبور کنند از دنیا و وفات کنند.
«وَ لَمْ یَخْلُفْ مِنْهُ مِثْلُهُ فِی جَمِیعِ الْأَحْوَالِ»: و جانشینِ رئیس اول نشود آن کسی که در تمام احوال مثل اوست (یعنی تابعِ مماثل نباشد، فقط تابع باشد).
«احْتِیجَ فِی کُلِّ مَا یعمل فی المدن التی تَحْتَ رِئَاسَةِ مَنْ تَقَدَّمَ»: احتیاج پیدا میشود در تمام اعمالی که در شهرهای زیر فرمانروایی آن بزرگواران اداره میشد. «مَن تَقَدَّم» یعنی رئیس اول و تابعِ مماثل.
«إِلَى أَنْ یُحْتَذَى فِی التَّقْدِیرِ حَذْوَ مَنْ تَقَدَّمَ»: احتیاج پیدا میشود به اینکه شخصی که میخواهد جانشین بشود، در اندازهگیری و تعیین افعال و اعمال،
«یُحتَذی حَذوَ مَن تَقَدَّم»؛ یعنی مثل آن گذشته قدم بردارد، پا به پای او پیش برود و تخلف نکند؛ مخالفت نداشته باشد. هرچه را که او به عنوان قانون جعل کرده، این هم همان چیز را قبول کند و ازش استنباط کند.
«وَ لَا یُخَالِفُ، بَلْ یَبْقِی کُلَّ مَا قَدَّرَهُ الْمُتَقَدِّمُ عَلَى حَالِهِ»: در تقدیر (یعنی تعیین اعمال) حَذوِ مَن تَقَدَّم حرکت کند (یعنی درست برابر با گذشتگان عمل کند) و مخالفت نکند (یک تغییر هم ندهد)؛ بلکه تمام آنچه را که آن قبلی مقدر کرده و معین کرده، همه را ابقا کند. این فقیه هیچ تصرف و تغییری در آن راه ندهد.
پرسش و پاسخ
دانش پژوه: این طراحی که تابع داد در آرا هم هست؟ چون این یکی بحثش کلاً افعاله.
استاد: بله، بحث در آرا فعلاً نیست انگار. بحث ما فقط در افعاله.
دانش پژوه: در رئیس اول،رئیس اول هم در آرا دست بازی داشت، هم در افعال.
استاد: رئیس اول آرا را جعل میکرد، افعال را هم تعیین میکرد. آرا دیگر دست نمیخورد، بقیه هم پیروی میکردند. و اما افعال همانطور که گفتیم گاهی تغییر پیدا میکرد.
دانش پژوه: پس یکی از تفاوتهایش هم همین است.
استاد: ایشان آرا را در مرتبه بعد، در شماره ۱۰ مطرح میکند. فقیه را به دو قسم تعریف میکند: فقیه در اعمال، فقیه در آرا. که حالا اسمش را میگذارد «فقیه در آرا» ولی در واقع «فیلسوف» است. ایشان میگوید که فقیه در آرا یعنی فیلسوف. چون بحث در آرا را میبرد تحت «حکمت نظری»، بحث در اعمال را میبرد تحت «حکمت عملی». آن وقت دو تا فقیه درست میکند: یک فقیهی که با حکمت عملی سرکار دارد (که همین فقیههای رایجاند) و یک فقیهی که با حکمت نظری سر کار دارد (که این را دیگر ما اصطلاحاً به او نمیگوییم فقیه، به او میگوییم فیلسوف). آرا را دست آنها میدهد.
دانش پژوه: تغییر ندارد
استاد: حالا آنها چطور باید با آرا عمل و رفتار کنند، در آخر شماره ۱۰ بیان میکند که حق تغییر آرا را ندارند.
دانش پژوه: تابعِ مماثل هم به نظر میرسد حق ندارد.
استاد: بله، تابعِ مماثل هم حق تغییر آرا را ندارد؛ حق تبیین آرا و تطبیق آرا را دارد (خودش هم میگوید ذکر امثله و اینها برایشان هست که آرا را تطبیق کنند برای یک موارد خاصی یا فرض کنید مثال بزنند، تبیین کنند). این حقها را دارند، ولی اینکه بخواهند دخالت کنند در آرا و آرا را کم و زیاد کنند، نه؛ این حق را ندارد. این فقط دست رئیس اول است.
بحث آرا الان اینجا مطرح نیست، الان صرفاً بحث اعمال است. عرض کردم در شماره [۱۰] هم اعمال را مطرح میکند در ابتدا، هم در آن آخر به آرا اشاره میکند.
«وَ یَنْظُرَ فِی کُلِّ مَا یَحْتَاجُ إِلَى تَقْدِیرٍ مِمَّا لَمْ یُصَرِّحْ بِهِ مَنْ تَقَدَّمَ»:
این سومی (که نه رئیس اول است و نه خلیفه اوست، بلکه این سومی که در بعضی نوشتهها فارابی به او میگوید «رئیس السُنّة»[2] ؛ تابع مماثل هم به او نمیگوید، تابع هست ولی مماثل نیست)، نظر میکند در هر عملی که احتیاج به تعیین دارد. «مِمَّا»[3] (بیان برای «کُلّ ما» است): همه افعالی که احتیاج به تقدیر دارند، منتها «لَمْ یُصَرِّحْ بِهِ مَنْ تَقَدَّمَ» (از آن تقدیراتی که مَن تَقَدَّم به آن تصریح نکرده). یعنی اگر مَن تَقَدَّم تعیین کرده و تقدیر کرده، دیگر احتیاج به این سومی نیست؛ اما اگر او تقدیر نکرده و تعیین نکرده، احتیاج به این سومی پیدا میشود. که باید ببینیم تا چه حد اجازه تعیین دارد.
«فَیَسْتَنْبِطُ» (این بیان میکند که چقدر اجازه تبیین دارد). این سومی استنباط میکند.
«وَ یَسْتَخْرِجُ عنَ الْأَشْیَاءِ الَّتِی صَرَّحَ الْأَوَّلُ بِتَقْدِیرِهَا»: استخراج میکند حکم این فعلی را که باید تقدیر شود و قبلاً تقدیر نشده، از اشیایی که رئیس اول تعیین کرده است. از آنچه که آن رئیس اول بیان کرده، حکم این فعل جدید را استخراج و استنباط میکند.
«فَیَضطر حِینَئِذٍ إِلَى صِنَاعَةِ الْفِقْهِ»: این شخص سوم احتیاج به صناعت فقه پیدا میکند که از صناعت فقه استفاده کند برای استنباط جزئیات از قواعد کلیه.
حالا صنعت فقه چیست؟
«وَ هِیَ...» (به صورت جمله معترضه صنعت فقه را تفسیر میکند):
«وَ هِیَ الَّتِی یَقْتَدِرُ الْإِنْسَانُ بِهَا عَلَى أن یسْتِخْرَجِ وَ یسْتِنْبَطِ صِحَّةِ تَقْدِیرِ شیء شیء مما لَمْ یُصَرِّحْ وَاضِعُ الشَّرِیعَةِ بِتَحْدِیدِهِ»:
و «هِیَ» (یعنی این صنعت فقه) صنعتی است که انسان به وسیله این صنعت مقتدر میشود بر اینکه استخراج کند و استنباط کند «صحتِ تعیینِ شیء» را (یعنی جزئیاتی را). جزئیاتی که واضع شریعت تعیینِ آنها را تصریح نکرده است؛ جزئیاتی که واضع شریعت تعیین نکرده و تصریح نکرده به تعیینش، اینها را این آدم استخراج و استنباط کند.
«عنَ الْأَشْیَاءِ الَّتِی صَرَّحَ بِتَقْدِیرِهَا»: («عنَ الأَشیاء» متعلق به «یَستَخرِجُ وَ یَستَنبِطُ» است که در خط قبل ذکر شد). استخراج کند صحتِ تعیین جزئیات را، از افعالی که واضع شریعت به تعیینشان تصریح کرده است. یعنی رئیس اول در آن اشیاء تصریح به تقدیر کرده و آنها را تعیین کرده است. حکمِ این جدیدهایی را که حکمشان را رئیس اول بیان نکرده، این فقیه از آن افعالی که حکمشان بیان شده استنباط و استخراج کند. (یا از آن افعال استخراج کند یا از قواعد کلیه استخراج کند؛ بالاخره همان کار فقه را باید انجام بدهد).
«وَ تَصْحِیحِ ذَلِکَ بِحَسَبِ غَرَضِ وَاضِعِ الشَّرِیعَةِ»: این «تَصحِیح» عطف بر «أَن یَستَخرِجَ» است («أَن» مصدریه دارد به تأویل مصدر میرود، یعنی: «یَقتَدِرُ الإِنسانُ بِها عَلَی استِخراج و استنباط وَ تَصحیح»). تصحیح عطف بر آن «أَن یَستَخرِج» است، لذا من هم مکسور خواندمش که علامت جرّ در بیاید. یعنی «وَ یَقتَدِرُ الإِنسانُ بِها عَلَی تَصحیحِ ذَلِکَ».
میفرماید که میتواند بعد از کشف غرض و هدف این رئیس اول، میتواند از شرایع قبل هم استفاده کند. این فقیه حق دارد از شرایع قبل استفاده کند، به شرطی که غرض رئیس اولِ ملتِ خودش را بداند و بفهمد که با استفاده از شریعت قبل، از غرضِ این رئیس اول بیرون نمیرود. یعنی بفهمد که در محدوده غرض رئیس اول خودش دارد کار میکند. اگرچه از ملتهای سابق و شریعتهای سابق دارد استفاده میکند، ولی از هدفی که رئیس شریعت خودش داشته خارج نمیشود.
«وَ تَصْحِیحِ ذَلِکَ بِحَسَبِ غَرَضِ وَاضِعِ الشَّرِیعَةِ بِالْمِلَّةِ الَّتِی شَرَعَهَا فِی الْأُمَّةِ الَّتِی لَهَا شرعت»: تصحیح کند (یعنی این استنباطات خودش را) به حسب غرض واضع شریعت خودش؛ یعنی طبق غرضی که واضع شریعت خودش دارد، تصحیح کند این امور را. به وسیله ملتی (به تمام آن ملت)، اما نه ملتی که این رئیس اول خودش بحث کرده، بلکه ملتی که تشریع شده برای امت قبلی؛ برای امتی که برای آنها آن قانون و ملت جعل شده است. ضمیر «شرعت» به ملت برمیگردد. یعنی همین ملتی که [توضیح] دادیم.
این فقیه استفاده کند از ملتی که آن ملت برای امت قبل مشروع شده است. این فقیه از آن قوانین ملت قبل هم استفاده کند، منتها از محدوده غرض رئیس اول خودش بیرون نرود و خارج نشود.
دانش پژوه: «قَبل» را از عبارت نفهمیدم.
استاد: «قَبل» را ندارد.
دانش پژوه: ولی میگوید... یعنی شاید میگوید همان ملتِ خودش که در زمان رئیس اول... همین
دانش پژوه دیگر: آره، برای همان امت اول.
استاد: بله.
دانش پژوه: نه، این امتِ دیگر، نه شریعت دیگر
دانش پژوه: شرایع دیگر... شرایع قبلی.
استاد: گفتم شرایع دیگر. شرایع قبلی هم میتواند نتیجه بدهد منتها عرض کردم
به شرطی که از غرض رئیس اول بیرون نرود. البته کتاب [لفظ] ندارد؛ «شریعت قبلی»، قبلش را من اضافه کردم، ولی کتاب ندارد. کتاب دارد: در همان زمان رئیس اول، شریعت جعل شد و از همان شریعت ما غرض شارع را کشف کردیم. طبق غرضش ما استنباط میکنیم.
من اضافه کردم: آنهایی هم که در شریعت قبلی هست که اگر طبق غرض این شارع باشد، [چون] آنها دیگر نسخ نشدهاند، از آنها میشود استفاده کرد. البته در کتاب نیامده، شاید هم اصلاً منظور فارابی هم نبوده است. در واقع آن هم که من دارم عرض میکنم، وقتی که غرض شارع خودش را میداند، مسائل شرعیهای که در امت قبل هستند و نسخ نشدند، آنها در شریعت خودش هم هست، چون طبق غرض شارعِ خودش است. پس میتوانیم بگوییم از اموری که در شریعت قبل بوده و در این شریعت [به خصوص] نسخ نشده، استفاده کنید.
حالا در این شریعت چطور نسخ نشده؟ حتماً امضا شده دیگر. منتها امضا، امضای کلی بوده و این شخص میخواهد حکم جزئی را استخراج کند؛ میتواند باز هم از شریعت قبل استفاده کند که در واقع دارد از همین شریعتِ خودش استفاده میکند. چون شریعتِ خودش آن شریعت قبل را (یک قسمتش را) ابقا کرده؛ همانها را که ابقا کرده الان دارد استفاده میکند. عرض میکنم اینها توضیحاتش را من از خارج میگویم، ولی در کتاب لفظ «قَبل» و اینها ندارد.
«وَ لَیْسَ یُمْکِنُ هذا التصحیح أَو یَکُونَ صَحِیحَ الِاعْتِقَادِ الآراء تلک الملة فَاضِلًا بِالْفَضَائِلِ الَّتِی هِیَ فِی تِلْکَ الْمِلَّةِ فَضَائِلُ»:
بعد میفرماید که این شخص در صورتی میتواند به وسیله ملت و افعالی که شریعت بیان کرده کارها را اصلاح و تصحیح کند، که خودش از فضیلتی که این ملت برخوردار است، برخوردار باشد. یعنی آنچه را که در این ملت فضیلت شمرده میشود، واجد باشد. یعنی عادل باشد، امور دیگری هم که لازم است برای استنباط اینها را هم داشته باشد.
دانش پژوه: همه فضایل را داشته باشد.
استاد: بله؟
دانش پژوه: همه فضایل را داشته باشد.
استاد: فضایلی که در استنباط دخیلاند، همه را باید داشته باشد. هم در استنباط دخیلاند، هم در اعتماد امت به او دخیلاند.
«صحیح الاعتقاد»: أو در اینجا به معنای الا ان است لذا من «إِلا أَن یَکُونَ» را منصوب خواندم. و این تصحیح ممکن نیست مگر اینکه این شخص (که ما اسمش را فقیه میگذاریم) صحیحالاعتقاد باشد نسبت به آراء همان ملت؛ همان ملتی که این دارد ازش تبعیت میکند. «فَاضِلاً بِالفَضَائِلِ الَّتِی هِیَ فِی تِلْکَ الْمِلَّةِ فضائل»: مزین باشد (حالا من فاضلا را مزین معنا میکنم)؛ مزین باشد به فضایلی که این فضایل در آن ملت فضایل شمرده میشود. یعنی مزین به این فضایل باشد، و الا استنباطاتش را ما مورد اعتماد و اعتبار نمیتوانیم قرار دهیم.
دانش پژوه: به قرینه بعدش که میگه هم اهل استنباط باشه هم که از فضایل دینی برخوردار باشه بهش میگیم فقیه، میتونیم بگیم این منظور از اینجا فقط همین فضایل اعتماد آوره؟ نه فضایل استنباطی، مثلاً هوش بالا باشه و اینا مدنظر نیست. این فضایل استنباط حکمی منظور است. اینجا فقط منظور همین فضلی است که اعتماد مردم بهش میآورد.
استاد: بله، حالا آن قبلی گفتش...
دانش پژوه: چون بعدش این را دو تا تیکه میکند.
استاد: در قبل گفت قدرت استنباط داشته باشه.فضایل مربوط به استنباط تو همون «قدرت برای استنباط» اخذ شده. پس این که میگوید «فاضلاً بالفضائل» باشد، به قول شما اختصاصش بدهیم به فضایلی که باعث اعتماد میشود.یعنی دو تا فضیلت باید داشته باشند: فضیلت اینکه استنباط بتواند بکند، هم فضیلت اینکه قابل اعتماد باشد.
دانش پژوه: اول استنباط، مثل چی؟
استاد: استخراج و استنباطش را جدا گفت. حالا که میگوید این فضایل را داشته باشد، این فضایل را دیگر به فضایل استنباط نگیریم چون قبلاً گفته. عبارت بگیریم از فضایل قابل اعتماد. فضایل قابل اعتماد مثل عدالت و امثال ذلک. فضایل مربوط به استخراج مثل همین قدرت استخراج داشتن، هوش بالا داشتن، همان که دیگر در یک مجتهد شرط است. هم مجتهد باید عالم باشد، هم باید عادل باشد.
«فَمَن کانَ مِنهُم کَذا فَهُوَ فَقِیه» است.
دانش پژوه: خیلی خلاف ظاهر نیست؟ چاره دیگر هم نیست. برای اینکه عبارت معنا دار شود باید أو را به معنای إلا أن بگیریم ولی خیلی خلاف ظاهر است
استاد: چرا خلاف؟ «لَیسَ یمکن هذا التصحیح » کلام تمام نمی شود ، «او یکون صَحیحَ الاِعتِقاد» هم تمام نمیشود«إِلّا» باید بگیرید، راه دیگر ندارید. هیچ خلاف ظاهر هم نیست، عبارت همین است. چون عبارت تمام نمیشود. مگر به معنای «إِلا أن» باشد عبارتش لیس باشد یا چی؟
دانش پژوه: صحیح الاعتقاد
استاد: صحیح جمله «یصح السکوت عَلَیها» نمیشود.
دانش پژوه: أو به معنای «إِلّا ان» نیست .مگر میتوانیم «أو» را به معنای «إِلّا أن» بگیریم.
استاد: فراوان علی الخصوص در کلمات سینا [ابن سینا] «أو» به معنای «إِلّا أَن» میآید. به معنای «إِلی أن» هم میآید. به هر دو معنا، هم «إِلّا أَن» هم «إِلَی أَن»، به هر دوش استفاده دارد. «إِلَی أَن» که در کلمات ابن سینا خیلی زیاد است، در کلمات نه ابن سینا، همه (از جمله فارابی). الان خیلی جاها شما تو کلمات سینا مراجعه کنید، اگررأو را به معنای خودش بگذارید عبارت معنا نمی شود.
خب، شماره ۹ هم تمام شد. شماره ۱۰ را شروع میکنیم.
[شماره ۱۰: تقسیم فقه به افعال و آرا]
«وَ إِذَا کَانَ التَّقْدِیرُ فِی شَیْئَیْنِ: فِی الْآرَاءِ وَ فِی الْأَفْعَالِ»:
میفرماید که گاهی از اوقات هم آرا احتیاج به تقدیر و تعیین دارند، هم افعال. افعال احتیاج به تعیین [و] تقدیر دارند که روشن است؛ مثلاً فرض کنید که حکمی بیان شده ولی حکمِ اشخاصِ مضطر در این مسئله گفته نشده، ولی یک قانون کلی برای مضطر این هست که در حدی که برایشان ممکن است به تکلیف عمل میکنند. این یک قانون کلی است. خب حالا در فلان موضع ، حکم مضطر تعیین نشده. ما از همان قانون کلی استفاده میکنیم، حکم مضطر را هم تعیین میکنیم. میگوییم در این باب (مثلاً در روزه مثلاً یا در نماز) این حکم کلی مضطر این است، اینجا هم همین است. این میشود «تقدیرِ فعل»؛ یعنی فعل را ما داریم تعیین میکنیم.
اما گاهی آراء را تعیین میخواهیم بکنیم. یعنی تقدیر در افعال نیست، در آراست. نه اینکه بخواهیم وجوب فعلی را یا استحبابش و اینها را بیان کنیم (آن که در همان افعال است، این دیگر به آرا ربطی ندارد).
دانش پژوه: شأن عمل کردن نداریم، چیزی را تبدیل کنیم که شأن عمل کردن...)
استاد: بله، حالا آراء چیست؟ آراء همان اعتقادیات ماست. اما ما به چه چیزهایی باید اعتقاد داشته باشیم؟ به وجود ملائکه مثلاً. خب حالا این یک مطلب کلی است؛ ما باید به وجود ملائکه معتقد باشیم و احترام بگذاریم مثلاً. حالا در مورد مثلاً حضرت جبرئیل چی؟
این هم حالا... بنابراین نظر فلسفه، عقل فعال است، عقل دهم است. بنابر نظر شریعت، مَلَکِ مقرب است. و این هم باید معتقد شد که آن آرای کلی را معین میکنیم و میگوییم که این شیء هم (یا این موجود هم) باید مورد اعتقاد باشد. ابن سینا در کتاب «نجات» بیان میکند که ما به چه چیزهایی باید معتقد باشیم؛ آرا را ذکر میکند. اگر آرایی که او میگوید منظور فارابی باشد، کلام فارابی را به راحتی میشود تبیین کرد. ابن سینا در آن کتاب نجاتش حتی قبول داشتن اینکه «فلک ۹ تاست و بر هر کدام از این افلاک نفسی مباشر و عقلی (غیر مباشر) موکل است که این فلک را تدبیر کند»، اینها همه [را] میگفت باید اینها همه را قبول داشته باشید، باید به همینها معتقد باشید.
خب اینها همان جزئیاتی است که یک فقیه میخواهد تعیینش کند. منتها مراد از فقیه، «فقیه در این باب آراء» است، نه فقیه در باب اعمال. عرض کردم ما به انسانهایی که فقیه در باب [اعمالاند] میگوییم فقیه؛ آنهایی که فقیه در باب آراءاند نمیگوییمشان فقیه. آنها را میگوییم مثلاً معلم اعتقادات، مثلاً فلاسفه، متکلمین؛ اینطوری اسمشان را میبریم، فقیه بهشان نمیگوییم.
حالا فارابی در ابتدای همین شماره ۱۰، وظیفه «فقیه اصطلاحی» را بیان میکند که این چه وظیفهای دارد. در آن آخر، یک چند خطی را به بحث درباره آن کسی که میخواهد آرا را اندازهگیری بکند و تعیین کند بحث میکند. پس ابتدا بحثش در آن کسی است که دارد تقدیر میکند (تعیین میکند) افعال را، و در پایان یک چند خطی هم اختصاص میدهد به بحث از کسی که میخواهد تعیین کند و تقدیر کند آراء ها را. درباره تعیین و تقدیر آرا خیلی بحث زیادی ندارد.
در باب فقه اشاره به مطالبی میکند که در فقه مطرحاند. یکی اینکه ما آن سنتی را که میخواهیم اجرایش کنیم یا ازش احکام جزئیات را استخراج کنیم، این سنت از کجا به دست ما رسیده؟ میگوید دو جور ممکن است: یکی از راه «قول صاحب سنت»، یکی هم از راه «فعل او». البته در فقه گفته میشود از راه «تقریر» هم میشود به دست آورد حکم شرعی را، ولی ایشون ظاهراً به تقریر اشاره نمیکند. حالا [اگر] هم در عباراتش هست من الان یادم نیست، میخوانیم معلوم میشود. ولی به دو چیز ایشان اشاره میکند: یکی فعل معصوم (حالا من کلمه معصوم به کار میبرم)، یکی فعل معصوم، یکی قول معصوم و تصریح او. این یک مطلب.
مطلب بعدی میگوید این فقیه شرطش این است که این فعل و قول را از یک جا به دست آورده باشد. مثلاً نقل اخبار (همینهایی که الان در زمان ما رایج است) یا شهادت اشخاصی که با آن نبی بودند یا با امام بودند؛ آنها امام را دیدند، میآیند شهادت میدهند (که این هم همان روایت و حدیث میشود)، یا اجماع و امثال اینها. بالاخره به یک صورت اینها به دست میآیند.
بعد میفرماید که این فقیه باید علاوه بر اینکه در صناعت فقه مسلط است، به لغت صاحب شریعت هم آگاه باشد. نه فقط به لغت او، بلکه به «عرف او» هم؛ تا بتواند کلماتی را که او به کار برده (هم لغت، هم عرفاً) بیان کند. بعد اکتفا نمیکند به این؛ میگوید حتی استعارات و مجازاتی را که در شریعت به کار میرود آشنا باشد، که بفهمد که معصوم در اینجا این لفظ را کنایه از چی قرار دادند، یا استعمال مجازی که کردند حقیقتش چی بوده که حالا مجازش این شده. این همه را باید بداند. اگر لفظ مشترک است، باید [به] لفظ مشترک آشنا باشد. بالاخره همانی که ما در استنباط دخیل میکنیم.
بعد میگوید باید این چنان آگاهی داشته باشد که اگر کلام مطلق [است] به اطلاقش بگذارد، اگر مقید [است] قیدش را پیدا کند. تخصیص و عام و اینها را همه را مطرح میکند. میگوید مقصد قائل را باید به یک صورتی به دست بیاورد. اینها هم احتیاج به [توضیح] خارج، گفتن بیش از این ندارد. این همان چیزهایی است که تو فقه مطرح میکنیم و بگوییم فقیه برای استنباط یک مطلب احتیاج به چه چیزهایی دارد؛ بعضی از آنها را در اینجا ذکر میکنیم.
«وَ إِذَا کَانَ التَّقْدِیرُ فِی شَیْئَیْنِ»: اگر تعیین کردن در دو چیز باشد. تا حالا میگفتیم تعیین در افعال باشد که یک چیز بیشتر نبود. حالا تعیین در افعال و تعیین در آرا هر دو را میگوییم که میشوند دو شکل. اگر تعیین در آرا بود، فقه میشود: فقه مربوط به عمل (یک)، و فقه مربوط به رأی و نظر (دو). فقه مربوط به عمل ایشان میگوید تحت حکمت عملی است، فقه مربوط به نظر [را میگوید] تحت حکمت نظری است.«وَ إِذَا کَانَ التَّقْدِیرُ فِی شَیْئَیْنِ» (اگر تعیینی که وظیفه فقیه هست در دو چیز بخواهد انجام بشود، دو چیز چیاند؟ خود ذکر میکند):
«فِی الْآرَاءِ وَ فِی الْأَفْعَالِ» (آن دو یکی آرااند، یکی افعالند. حالا شخص فقیه احتیاج پیدا کرده که در هر دو تقدیر و تعیین داشته باشد).
دانش پژوه: تقدیر منظور همین تعیین حکم است؟
استاد: بله، تعیین حکم. تغییر [نه]، تعیین حکم؛ یعنی از آن کلیت در آوردن و قابل عمل ساختن. یک وقت مثلاً فرض کنید میگوید که «هرچه مصلحت ملزمه دارد واجب است»؛ خب این تعیین نکرده. اگرچه یک نوع تعیینی هست، ولی این تعیین کافی نیست. باید مصادیق مصلحت ملزمه ذکر کند.میشود تقدیر. تقدیر افعال.)
«لَزِمَ أَنْ تَکُونَ صِنَاعَةُ الْفِقْهِ جُزْأَیْنِ»: اگر تقدیر در دو شیء (یکی در آرا، یکی در افعال) [باشد]، لازم است که صناعت فقه دو جزء داشته باشد: یک جزء در آرا باشد، یک جزء در افعال باشد. جزء در آرایش میرود تحت حکمت نظری، جزء در افعالش میرود تحت حکمت عملی.
که این را در حدود ۱۰، ۱۲ خط... بلکه بیشتر، ذکر میکند. الان ما اول صفحه هستیم داریم.
«فالفقیه فِی الأَفعَال»... ۲۰ تا خط پایین (که ۵ خط مانده به آخر همین صفحه یا ۶ خط)؛ «وَ الفَقِیه فِی الآرَاء» آنجا «فقیه فی الآرا» را توضیح میدهد. از «فَالفَقِیه فِی الأَفعَال» تا ۲۰ خط درباره افعال (درباره فقیه مربوط به افعال) بحث میکند. آن «وَ الفَقِیه فِی الآرَاء» یکی دو خط (شاید یک خط) درباره فقیه آرا وصل میکنیم؛ که فقیه فی الآرا فیلسوف است، متکلم است، بالاخره کسی است که دارد عقاید را بیان میکند.
دانش پژوه: پس ما این عبارت رو هم به همین معنای تقدیری بگیریم؟ و همون بالاییش هم همون... اینجوری ناسازگاره دیگه، چون الان بحث هشتم بحث در تقدیر در افعال .در [جایی] وقتی میگه اضافه کن از تعریف شیئاً، یعنی انگار بحث قبلی هم در هر دو شیء بود، هم در آرا بود هم در افعال.
استاد: بحث قبلی تصریحش در افعال [بود]. در آرا اصلاً بحثی را مطرح نکرد. ولی خب چون اینجا هم در آرا بحث میکند، ما میتوانیم به مناسبت بگوییم در آن قبلی هم بود. یعنی اگر فقیه تبیین میکند آرا را، خب آن خلیفه یا تابعِ مماثل هم بیان میکند آرا را. آن هم بیان میکند. ولی عرض میکنم تقریباً آنی که ما در شمارههای قبل داشتیم، به صورت صریح تقدیر در افعال بود، تقدیر در آرا نبود. تقدیر در آرا را الان مطرح میکنیم. عیبی هم ندارد شما این را سرایت بدهید به قبل، بگویید در قبلیها هم (چه در رئیس اول و چه در خلیفهش) تقدیر فی الآرا را داشتند. هیچ عیبی ندارد [اشکالی ندارد] این کار را بکنند.
[شرایط فقیه در افعال]
«فَالفَقِیه فِی الْأَفْعَالِ یَلْزَمُهُ أَنْ یَکُونَ قَدِ اسْتَوْفَى عِلْمَ کُلِّ مَا صَرَّحَ وَاضِعُ الشَّرِیعَةِ بِتَحدیده من الافعال»[4] :
فقیه در افعال لازم است که «قَد اِستَوفَی» (یعنی بهطور کامل یاد گرفته باشد)؛ استیفا کرده باشد علمِ هر فعلی را که واضع شریعت معینش کرده و به تحدید و تعیینش تصریح کرده. این فقیه باید استیفا کرده باشد (یعنی تمام این احکام را بلد باشد).
«وَ التَّصْرِیحُ رُبَّمَا کَانَ بِقَوْلٍ»: بعد خب چطور تصریح رئیس اول یا خلیفه را به دست آورده باشد؟ عرض کردم از طریق قول یا فعل. تصریحی که برای یک تقدیرِ فعلی میآید از جانب رئیس اول یا رئیس دوم (که خلیفه بود و تابعِ مماثل بود)، تصریحی که از جانب او میآید: «رُبَّمَا کَانَ بِقَوْلٍ» (گاهی قولی است)،
«وَ رُبَّمَا کَانَ بِفِعْلٍ یَفْعَلُهُ وَاضِعُ الشَّرِیعَةِ»: و گاهی هم فعلی است؛ که در صورتی که فعلی باشد، «یَفعَلُهُ وَاضِعُ الشَّرِیعَةِ» (فقط فعل واضع شریعت میشود). [تصحیح] به تقدیر و تعیین فعل. و الا فعلِ بقیه متشرعه این ارزش را ندارد. فعل صاحب شریعت یا خلیفهش این ارزش را دارد که میتواند تعیین کننده باشد، اما فعل بقیه نه، تعیین کننده نیست.
دانش پژوه: واضح الشریعة را تابع مماثل هم شامل می شود
استاد: تابع مماثل هم باید اضافه کنیم. بله.
«وَ التَّصْرِیحُ رُبَّمَا کَانَ بِقَوْلٍ وَ رُبَّمَا کَانَ بِفِعْلٍ یَفْعَلُهُ وَاضِعُ الشَّرِیعَةِ».
«فَیَقُومُ فِعْلُهُ ذَلِکَ مَقَامَ قَوْلِهِ فِی ذَلِکَ الشَّیْءِ»: «فَیَقُومُ فِعْلُهُ ذَلِکَ» (یعنی همین فعلش که الان گفتیم فعل واضع شریعت است)، این فعل قائم مقام قولش میشود. «فِی ذَلِکَ الشَّیء» (یعنی در مورد آن عملی که میخواهیم انجام دهیم). در مورد آن عمل ممکن است قولی داشته باشد، ممکن است قول نداشته باشد، فعل داشته باشد؛ کافی است. هر کدام باشد کافی است. قائم مقام میشود فعلِ او در آن شیء، مقامِ قولِ او را در آن شیء.
«أَنَّهُ یَنْبَغِی أَنْ یفعل فیه کَذَا وَ کَذَا»: قولش در «ذَلِکَ الشَّیء» چیست؟ اینکه «یَنبَغِی» (تفسیر قولش است)؛ « أَنَّهُ یَنْبَغِی أَنْ یفعل فیه کَذَا وَ کَذَا » (آنجا که میگوید «یَنبَغِی»، تصریح قولی است. آنجا که فعلی از او صادر میشود - چون معصوم است - آنجا تصریح فعلی است و تصریح فعلی جانشین تصریح قولی است).
«وَ أَنْ یَکُونَ مَعَ ذَلِکَ عَارِفاً بِشَرَائِعِ مَنْ سَلَفَ»:
«مَعَ ذَلِکَ» (یعنی حالا که میتواند...).
دانش پژوه: شرط دوم این هست، شرط اول این بود که «قَد اِستَوفَی»...
استاد: بله، جا انداختن.
دانش پژوه: نه اینکه شرط دوم...
استاد: شرط اول اینکه [اطلاع] کامل... این است: «اِستَوفَی عِلمَ کُلِّ مَا صَرَّحَ وَاضِعُ الشَّرِیعَةِ بِتَحدیده مِنَ الأَفعَال»؛ این را گفتیم. حالا داریم میگوییم که
دانش پژوه: شرط دوم: «عَارِفاً بِشَرَائِعِ مَنْ سَلَفَ» (عارف به شرایع باشد). این را میخواهیم بخوانیم دیگر.
یعنی علم شریعت را همه را داشته باشیم. قبلاً هم گفتیم آخه دو تا علم هست: یکی علم به آن شریعتی که رئیس اول گذاشته، یکی علم به تغییراتی که آن خلیفه ایجاد کرده یا توسعههایی که داده. این هر دو علم باید برای فقیه حاصل بشود.
« و أن يكون مع ذلك عارفا بالشرائعالتي إنّما شرّعها الأوّل بحسب وقت مّا»: (اگر بوده باشد که شارع اول چیزی را تشریع کرده). به حسب یک وقتی این شارع شریعتهایی را گذاشته، حالا بعداً یا نسخ کرده یا تبدیل کرده. شریعتهای قبلی که الان منسوخ است (شریعت تغییر کرده)، آنها را هم باید بداند. عارف به شرایعی که [شاید] رئیس اول آنها را تشریع کرد به حسب یک وقتی (یعنی صلاح دید که در آن وقت این تشریع را داشته باشد).
«ثُمَّ أَبْدَلَ مَکَانَها غَیْرَها» (بعد به جای آن شرایع، غیر آن شرایط را گذاشت) «وَ اسْتَدَامَها» (و آنها را ادامه داد؛ یعنی غیر را گذاشت و این غیری که گذاشته شد ادامه داد، یعنی موقت هم نگذاشت).
«لیحتذی فِی زَمَانِهِ حذو الاخیره»: خب فقیه باید آن تغییرات را هم متوجه باشد تا صدق کند که در زمان خودش پیروی کرده از آن اخیره ( لا الأولی یعنی از شرایع اخیره، نه شرایع اول که ممکن است شرایع اول را شارع [همینطور] نسخ کرده باشد). آن وقت میگوید شخص فقیه به آن منسوخات دیگر توجه نباید بکند. «ثُمَّ أَبْدَلَ مَکَانَهُ غَیْرَهُ». چرا باید این شخص سوم عارف به شرایع باشد؟ گفتیم «وَ ان یَکُونَ عَارِفاً بِشَرَائِعِ»؛ حالا میگوییم « لیحتذی فِی زَمَانِهِ حذو الاخیره »: باید از شرایعی که اخیراً جعل شده پیروی کند، نه از اولی. برای همین باید تبدیلها را بداند، باید بداند این شریعت قبلاً یک جور دیگر بوده، حالا اینطوری شده. تبدیلها را باید بداند تا بتواند پیروی کند.
«وَ یَکُونَ أَیْضاً عَارِفاً بِاللُّغَةِ الَّتِی بِهَا کَانَتْ مُخَاطَبَةُ الرَّئِیسِ الْأَوَّلِ»:
«وَ یَکُونَ أَیضاً» (یعنی علاوه بر این که گفتیم باید آگاه باشد به افعال آرای شریعت، میگوییم) «عَارِفاً بِاللُّغَةِ الَّتِی بِهَا کَانَتْ مُخَاطَبَةُ الرَّئِیسِ الْأَوَّلِ» (آگاه باشد به لغتی که رئیس اول با آن لغت مخاطبه میکرد، گفتگو میکرد). این شخص هم باید آن لغت را برود یاد بگیرد. بله، عارف به لغتی باشد که رئیس اول با آن لغت مخاطبه میکرد.
«وَ عَارِفاً بِعَادَاتِ أَهْلِ زَمَانِهِ فِی اسْتِعْمَالِهِمْ لُغَتَهُمْ»:
و این شخص سوم باید عادات اهل زمان خودش را بداند؛ عاداتی که آنها در استعمال لغتشان دارند. توی استعمال لغتشان عاداتی که در استعمال لغتشان دارند، اینها را باید بداند. مثلاً عادت مجازگویی، عادت استعاره آوردن، عادت کنایه؛ اینها را همه را باید بداند.
«وَ عَارِفاً بِعَادَاتِ أَهْلِ زَمَانِهِ فِی اسْتِعْمَالِهِمْ لُغَتَهُمْ» (عاداتی که آنها... عادات اهل زمان خودش، یا اهل زمان آن رئیس اول؟ اشتباه نشود، این زمانه به رئیس اول برمیگردد). عادات زمان رئیس اول را باید بداند؛ یعنی بداند آن زمان چه جور کنایهها و چه جور استعمالات داشتند. استعمالات در زمان خودش را ملاحظه نکند، استعمالات در زمان رئیس اول را ملاحظه کند.
دانش پژوه: مجاز و حقیقت.
استاد: بله.
دانش پژوه: مجاز و حقیقت استعمال.
استاد: بله دیگر، مجاز و حقیقت.
«وَ مَا کَانَ مِنْهَا یُسْتَعْمَلُ فِی الدَّلَالَةِ عَلَى شَیْءٍ بجهة الِاسْتِعَارَةِ لَهُ»:
«وَ مَا کَانَ مِنهَا» (یعنی مِنَ اللُغَة) که مستعمل میشود در دلالت بر شیء (یعنی بر معنا) به نحو استعاره برای آن شیء.
«وَ هُوَ فِی الْحَقِیقَةِ اسْمُ غَیْرِهِ»: در حالی که «هُوَ» (این لفظ) در حقیقت اسم غیر اوست. مثلاً اسمش برای اسد است، در استعاره استعمالش میکند در این معنای رَجُلِ شجاع. (حالا مثال عرض میکنم، و الا در شریعت که اسد و رجلش مطرح نیست).
چرا باید عالم باشد؟ چرا باید عارف به این جور استعمالات استعاری باشد؟
«لِئَلَّا یَظُنَّ بِالشیء الَّذِی اسْتِعیرَ لَهُ اسْمُ شَیْءٍ آخَرَ أَنَّهُ عند ما لفظ به أَرَادَ ذَلِکَ الشَّیْءَ الآخر»
[فرض کنید] یک جا استعمال کرده برای زید، اسد را. این اگر آگاه نباشد، فکر میکند که اسد وضع شده برای زید؛ در حالی که اسد باید استعمال بشود بر همان معنای خودش.
«لِئَلَّا یَظُنَّ» (تا این فقیه گمان نکند) به آن شیء (که مثل زید که استعاره آورده شده برای او اسم شیء آخر مثل اسد)، گمان نکنند که «أَنَّهُ» (یعنی رئیس اول) وقتی تلفظ کرده به این لفظ، «أَرَادَ ذَلِکَ الشَّیْءَ الآخَرَ» (این اسد را، الان لفظ اسد را آورده؛ شخص اگر آگاه به استعاره نباشد، گمان میکند که همین اسد مراد است، در حالی که باید بداند که مراد آن معنای استعاری است، این معنای ظاهری مراد نیست). اگر آگاه به اینجور قواعد و استعمالات نباشد، استعاره را متوجه نمیشود، معنای حقیقی اسد را اراده میکند؛ آن وقت نمیتواند در استنباطاتش کاملاً موفق باشد.
«أَوْ یَظُنَّ أَنَّ هَذَا هُوَ ذَاکَ»:
«أَو یَظُنَّ...» (یعنی یا گمان میکند که رئیس اول این را اراده کرده، یا نه، به اراده رئیس اول کار ندارد، میگوید این اسد همان اسد است. نمیگوید حالا اراده رئیس اول چی بوده؛ در فرض قبل وقتی آگاه به استعاره نبود، مراد رئیس اول را تشخیص نمیداد. در این ظنِ دوم به مراد کار ندارد، او اصلاً فکر میکرد که «هَذَا هُوَ ذَاکَ»، یعنی این اسد در واقع همان است. به مراد شارع هم کار ندارد. نمیخواهد در مراد اشتباه کند، در خود لفظ اشتباه میکند، اگر آگاه به استعاره نباشد).
خب، بعد میفرماید علاوه بر اینکه استعاره شناس است، مشترک شناس هم باشد، حقیقت و مجاز، اینها همه را بداند. عام و خاص را تشخیص بدهد، مطلق و مقید را تشخیص بدهد. همه اینها را بلد باشد. یعنی همانهایی که تو اصول ذکر میکنیم، همه اینها را این فقیه باید بداند.
«وَ یَکُونَ لَهُ مَعَ ذَلِکَ جَوْدَةُ فِطْنَةٍ»:
برای فقیه (فقیه در افعال، چون بحث ما در فقیه در افعال است، فقیه در آرا هنوز مطرح نکردیم)، «وَ یَکُونَ لَهُ» (برای فقیه در افعال)، «یَکُونَ مَعَ ذَلِکَ» (یعنی علاوه بر آگاهی نسبت به استعاره و امثال استعاره)، «جَوْدَةُ فِطْنَةٍ» (یعنی زیرکی و رکاوت خوبی) [داشته باشد].
«لِمَا یُرَادُ بِالِاسْمِ الْمُشْتَرَکِ فِی الْمَوْضِعِ الَّذِی یُسْتَعْمَلُ فِیهِ»:
نسبت به معنایی که اراده میشود به اسم مشترک؛ که بداند از این لفظ مشترک کدام معنا اراده شده. در کجا باید این علم را داشته باشد؟ «فِی الْمَوْضِعِ الَّذِی یُسْتَعْمَلُ فِیهِ» (در آن موضعی که این اسم مشترک استعمال میشود، این باید آگاه باشد که مراد از این اسم کدام یک از معانی است).
«وَ کَذَلِکَ مَتَى کَانَ الِاشْتِرَاکُ فِی الْقَوْلِ»:
و همچنین اگر اشتراک در قول باشد، باز هم باید او آگاه به مشترک باشد.
دانش پژوه: مگه بالا بحث مشترک لفظی نبود؟
استاد: بالا مطلق بود،
دانش پژوه: اینجا جدا کرد بی وجه است.
استاد: شاید مراد از «متی کان الاشتراک فی القول» این باشه که قولی رسیده
دانش پژوه: نامفهوم
استاد: نخیر. این درسته که آنجا اشتراک در لفظ بود (یعنی مفرد)، اینجا اشتراک در قول (یعنی قضیه). قول به معنی قضیه است در منطق و فلسفه؛ اینها وقتی میگویند قول، یعنی قضیه. آنجا اشتراک در لفظ مفرد بود، اینجا اشتراک در قول (یعنی در قضیه) است. هر دو را باید این آگاه باشد این شخص؛ یعنی هم اشتراک در الفاظ مفرده را بداند، هم اشتراک در قضایا را بداند.
این دو تا مطلب: یکی اینکه به استعاره آگاه باشد، یکی به [مشترک] آگاه باشد.
مطلب سوم این است که اطلاق را بداند، تقیید را بشناسد، عام و خاص را تشخیص بدهد. اینها مطالب بعدی است.
دانش پژوه: اشتراک در قضایا مثل چی؟
استاد: اشتراک در قضایا مثلاً فرض کنید قضیهای را به کار میبریم که میتواند...
دانش پژوه: جملهای مثلاً.
استاد: بله، جملهای به کار میبریم که آن جمله میتواند ازش این اراده بشود، میتواند ازش آن اراده بشود.
«وَ یَکُونَ لَهُ جَوْدَةُ فِطْنَةٍ أَیْضاً»:
این شرط بعدی است. «لَهُ» (یعنی برای این فقیه در افعال) باید باز زیرکی خوب باشد، «أَیْضاً» (یعنی علاوه بر زیرکیهای قبل).
«لِمَا یُسْتَعْمَلُ عَلَى الْإِطْلَاقِ وَ مَقْصِدُ الْقَائِلِ فِیهِ أَخَصُّ مِمَّا یَدُلُّ عَلَیْهِ اللَّفْظُ الظَّاهِرُ»:
نسبت به آنچه که استعمال میشود علی الاطلاق، در حالی که مقصد گوینده اخص از آن مطلق است (یعنی آنجایی که مطلق گفته میشود ولی منظور گوینده مقید است). این باید آن قید را تشخیص بدهد؛ یعنی تسلط داشته باشد بر قوانین مطلق و مقید تا بتواند بفهمد که در اینجا گوینده اراده مقید کرده، نه اراده مطلق، اگرچه لفظش مطلق است.
«وَ الَّذِی یُسْتَعْمَلُ فِی ظَاهِرِ الْقَوْلِ عَلَى التَّخْصِیصِ»:
باز باید بفهمد (تشخیص بدهد) آنی را که در ظاهر کلام به صورت تخصیص آمده.
«وَ مَقْصِدُ الْقَائِلِ أَعَمُّ»: در حالی که مقصد قائل اعم از آن تخصیص است (یعنی به صورت خاص گفته ولی منظور عام است). مثلاً فرض کنید در آن مواردی که در قرآن شأن نزول را بیان میکنند. خب شأن نزول تخصیص میزند این آیه را، ولی این شخص بداند که مراد آن خاص نیست، مراد عام است. حالا شأن نزول در یک موردی این قاعده نازل شده، ولی آن مورد تخصیص نمیزند این قاعده را؛ قاعده به صورت کلی برقرار است. پس اگرچه ظاهر، ظاهرِ تخصیص است، ولی چون گوینده قصد عام کرده، این فقیه باید تشخیص بدهد که عام مراد است.
«وَ الذی یُسْتَعْمِلَ علی التخْصِیصَ أو علی الْعُمُومِ أو علی الْإِطْلَاقِ و مَقْصِدُ الْقَائِلِ هُوَ مَا یَدُلُّ ذلک عَلَیْهِ فی الظَّاهِرُ»:
«یَسْتَعْمِلَ»... تخصیص، عموم، اطلاق و مقصد قائل همانی است که «یَدُلُّ عَلَیْهِ فی الظَّاهِرُ» (یعنی یک جایی ممکن است گوینده مطلق گفته باشد مرادش هم همان مطلق باشد، یک جا عام گفته باشد مرادش هم عام باشد). این جاها را هم تشخیص بدهد. آنجایی که مطلق گفته و مراد مطلق است، بیجهت حمل بر مقید نکند. آنجایی که عام گفته و مراد هم عام است، بیجهت حمل بر خاص نکند. یعنی آنجاهایی که باید تخصیص بزند، تخصیص بزند؛ آنجایی که باید عام و اطلاق را به حال خودش بگذارد، بگذارد. یعنی آنقدر زیرکی داشته باشد که بتواند این موارد را تشخیص بدهد و خلطی برایش پیدا نشود. این آسان است، توضیح نمیخواهد، همین اندازه کافی است، همه را تو اصول خواندیم.
«وَ یَکُونَ لَهُ مَعْرِفَةٌ بِالْمَشْهُورِ وَ غَیْرِ الْمَشْهُورِ مِمَّا فِی عَادَتِهِ أَنْ یُسْتَعْمَلَ»:
خب علاوه بر این، مشهور و غیرمشهور را تشخیص میدهد. یعنی...
«وَ یَکُونَ لَهُ مَعْرِفَةٌ...» (یعنی باید امور مشهوره را هم تشخیص بدهد، بداند اینها مشهورند) «مِمَّا فِی عَادَتِهِ أَنْ یُسْتَعْمَلَ» (یا آنچه در عادت رایج است؛ یعنی بین مردم معتاد است، عادی است. اینها را همه را باید تشخیص بدهیم).
«وَ یَکُونَ لَهُ مَعَ ذَلِکَ قُوَّةٌ عَلَى أَنْ یُلْحِظَ التَّشَابُهَ وَ التَّبَایُنَ فِی الْأَشْیَاءِ»:
بعد «وَ یَکُونَ لَهُ» (یعنی بر آن فقیه) «مَعَ ذَلِکَ» (علاوه بر گذشتهها) قوتی بر اینکه تشابه [و] تباین در اشیا را ملاحظه کند. دو شیئی که مشابهند حکمشان را مثلاً یکسان کند، دو شیئی که متباینند حکمشان را مختلف کند. به تباینها و تشابهها توجه کند تا احکام خلط نشوند؛ آنجایی که تشابه است حکم را یکنواخت صادر کند، آنجایی که تباین است مختلف کند.
پرسش و پاسخ
دانش پژوه: قیاس کنه؟
استاد: مثلاً قیاس نکنه
دانش پژوه: اینجا که میشه قیاس کنه. تشابه؟
استاد: نه، تشابه به معنای قیاس کردن نگیرید. تشابه یعنی فرض کنید همه جزئی یک کلیاند، خب اگر حکم کلی رفته... این تو جزئیات به طور متشابه اجراش کنی.
دانش پژوه: مثل همیز فهم متشابهات و متباینات.
دانش پژوه دیگر: متشابهات اخذ... قوت «تَشَابُهَ وَ تَبَایُنَ» (یعنی تشابه متشابهات و متباینات را بفهمد، از هم تمیز بدهد)
استاد: بله همین است دیگر، متشابهات و متباینات را تمیز بدهد تا حکمشان را بتواند تمیز بدهد.
دانش پژوه: منظور نیست که یعنی متشابه را به عنوان قول قبول کند؟
استاد: به عنوان چی قبول کنه؟
دانش پژوه: مثلا ایشان گفتش کرد که قیاس و اینا رو بپذیره؟
استاد: بله، ظاهراً مراد قیاس ظاهراً نیست؛ چون فارابی همانطور که میدانید شیعه بوده و قیاس اجرا نمیکرده، قیاس را قبول نداشته.
«وَ قوة علی اللَّازِمِ للشیء مِنْ غَیْرِ اللَّازِمِ»:
و علاوه بر اینها، قوت داشته باشد برای تشخیص لازمِ شیء از غیرِ لازم. اینها را هم جدا کند اصلاً. یعنی اگر شیء است و منفک نمیشود (و دیگری لازم نیست و قابل مفارقت است)، اینها را با هم خلط نکند، از هم تشخیصشان بدهد.
این از کجا به دست میآید؟ این توانایی از کجا به دست میآید؟
دانش پژوه: این فهمِ لوازمات؟
استاد: به طور کلی.
دانش پژوه: همش.
استاد: این توانایی که ما الان گفتیم از کجا به دست میآید؟ این موارد (گفتیم استعاره را تشخیص بدهد، اطلاق را تشخیص بدهد، لازم را از غیر لازم جدا کند)، اینها از کجا به دست میآید؟ ایشان میگوید دو تا عامل باید با هم همراه بشوند تا این تشخیصها به وجود بیاید: یکی عامل زیرکی و باهوشی، دیگری عامل تجربه. اگر در صنعت فقه تجربه نداشته باشد (فقط زیرکی داشته باشد)، موفق به تشخیص اینجور امور نمیشود. این هم باید زیرک باشد، هم در صناعت فقه ماهر شده باشد (تجربه داشته باشد) تا بتواند این تشخیصها را بدهد؛ حالا یا در فقه یا در اصول فقه.
«وَ ذَلِکَ یَکُونَ بِجَوْدَةِ الْفِطْرَةِ، وَ بِالدربه الصِّنَاعَیةِ»:
«وَ ذَلِکَ یَکُونَ بِجَوْدَةِ الْفِطْرَةِ» (یک)، « وَ بِالدربه الصِّنَاعَیةِ » (دو). یعنی باید فطرتش خوب توجه داشته باشد (جودت فطرت یعنی هوشیار باشد از نظر فکری، آن کمبودی نداشته باشد)، و همچنین در صناعت هم تجربه و تدرب داشته باشد. تدرب یعنی متدرب بودن و تجربهدار بودن.
خب حالا از کجا الفاظ معصوم را یا افعال معصوم را به دست بیاورد؟ چون گفتیم از روی افعال معصوم و اقوال معصوم میتواند احکام را آگاه بشود و از این احکام استخراجات و استنباطات داشته باشد. خودِ این افعال و اقوال را از کجا به دست میآورد؟ میگوید یا باید با خود معصوم همراه باشد که قول او را بشنود و فعل او را ببیند (مثل صحابی).
دانش پژوه: در زمان معصوم باشه.
استاد: در زمان معصوم باشد. یا اگر در زمان معصوم نیست، راویانی که ثقه هستند اصلاً برایش قول معصوم یا فعل معصوم را روایت کنند.
«وَ یَصِلَ إِلَى أَلْفَاظِ وَاضِعِ الشَّرِیعَةِ فِی جَمِیعِ مَا شَرَعَهُ بِقَوْلِهِ، وَ إِلَى أَفْعَالِهِ فِیمَا شَرَعَهُ بِأَنْ فَعَلَهُ»:
«وَ یَصِلَ» (و برسد) به الفاظِ واضعِ شریعت در جمیع آنچه که این واضع با قول تشریع کرده. و باز «یَصِلَ» به افعال این واضع شریعت در آنچه که این واضع شریعت تشریعش کرده به «أَن فَعَلَهُ» (به اینکه انجامش داده باشد). خب آن واضع شریعت بعضی امور را با قول تشریع کرده، بعضی امور را با فعل (یعنی با انجام دادنِ خودش) تشریع کرده. این شخص فقیه باید به آن اقوال و به آن افعال آگاه بشود.
حالا از کجا باید آگاه بشود؟ عرض کردم یا مستقیم یا از طریق روات.
«وَ یَصِلَ إِلَى أَلْفَاظِ وَاضِعِ الشَّرِیعَةِ» در آن احکامی که آن واضع شریعت با قول آنها را تشریع کرده. همچنین «یَصِلَ» به افعال واضع شریعت «فِیمَا» (یعنی در افعالی که یا در احکامی که) «شَرَعَهُ بِأَنْ فَعَلَهُ» (نه با قول، بلکه با فعل؛ ولم ینطق به، نطقی به آنها نکرده، فقط با فعلش آنها را نشان داده).
«إِمَّا بِالْمُشَاهَدَةِ وَ السَّمَاعِ مِنْهُ، إِنْ کَانَ فِی زَمَانِهِ وَ صَحِبَهُ»:
«إِمَّا بِالْمُشَاهَدَةِ» (متعلق به «یَصِلَ» است). یصل به این الفاظ و به آن افعال: «إِمَّا بِالْمُشَاهَدَةِ» (در فعل) «وَ السَّمَاعِ» (در قول) «مِنهُ» (مشاهده کرده باشد از خود این واضع، شنیده باشد از خود این واضع). کی میتواند مشاهده کند افعال را و بشنود اقوال را؟ «إِنْ کَانَ فِی زَمَانِهِ وَ صَحِبَهُ» (اگر در زمان آن واضع باشد و مصاحب آن واضع باشد).
«وَ إِمَّا بِالْأَخْبَارِ عَنْهُ»[5] :
و اما با اخبار (عطف بر «إِمَّا بِالْمُشَاهَدَةِ» است). یا باید آن نطق و فعل را از مشاهده و سماع به دست بیاورد، و اما با اخبار: «عَنهُ» (و یا با خبر دادن از واضع شریعت به دست بیاورد). یعنی راوی خبر بدهد که واضع شریعت اینچنین گفت یا اینچنین عمل کرد. اخبار حالا یا اخبار... کتاب ما داریم «الاخبار»؛ اخبار هم بهتر است چون «مشهوره» دارد. اگر «اَخبار» بود میگفت مشهوره. اخبار از این واضع شریعت یا مشهوره است یا...
«إِمَّا الْمَشْهُورَةِ، وَ إِمَّا الْمَقْبُولَةِ عَمَّنْ یُوثَقُ بِقَوْلِهِ وَ تَحَرِّیهِ الصِّدْقَ»:
«مَقْبُولَةِ» است (یعنی از ناحیهای دارد نقل میشود که ما را قانع میکند؛ یعنی نقلکنندههایش ثقه هستند به طوری که ما به نقل آنها قانع میشویم، شکمان تقویت نمیشود).
«کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا إِمَّا مَکْتُوبَةٍ وَ إِمَّا مَحْفُوظَةٍ»:
«وَ کُلُّ وَاحِدَةٍ مِنهَا» (این اخبار، مشهوره، غیرمشهوره)، یا نوشته شده تو کتب، یا غیرمکتوب است (به صورت اجماع دارد نقل میشود که دیگر مکتوب نیست). گاهی از اوقات رأی امام را با اجماع بیان میکند که این بیان لفظی نیست، بیان لبی است. گاهی هم با لفظ نقل میکنند که میشود بیان لفظی. گاهی خبر میآورند (خبر نقل میشود)، گاهی اجماع نقل میشود. میگوید فرقی نمیکند آن راوی که دارد نقل میکند چه به صورت اجماع نقل کند، چه به صورت حدیث و مکتوب نقل کند.
[شرایط فقیه در آرا]
تا اینجا بحث در فقیه فی الافعال بود. [حالا] میخواهیم فقیه فی الآرا را هم اشاره بکنیم. فقیه فی الآرا عرض کردیم رأی را عوض نمیکند، اما روشش مثل روش فقیه فی الافعال است. این هم باید به مطلقات آگاه باشد، به مقید آگاه باشد، لازم را بشناسد، غیرلازم را بشناسد؛ اینها همه را بهت بگم. اما کارش عوض کردن رأی و استنباط و اینها نیست؛ کارش این است که رأی را تطبیق کند یا مثال بزند تا برای مردم تبیین شود.
«وَ فَقِیهٌ فِی الْآرَاءِ الْمُقَدَّرَةِ فِی الْمِلَّةِ یَنْبَغِی أَنْ یَکُونَ قَدْ عَلِمَ مَا عَلِمَهُ الْفَقِیهُ فِی الْأَعْمَالِ»:
آرایی که در یک دینی (در ملت، یعنی در یک دینی) معین شده، فقیه در مورد این آرا «یَنْبَغِی أَنْ یَکُونَ قَدْ عَلِمَ مَا عَلِمَهُ الْفَقِیهُ فِی الْأَعْمَالِ» (هرچه را که فقیه فی الاعمال میداند، این هم همانها را بداند). یعنی از همان روشی که... آن آگاهیهایی که آن دارد، این هم داشته باشد.
پرسش و پاسخ
دانش پژوه: تفاوتی بین فیلسوف و فقیه دیگه نیست.
استاد: بله، تفاوتی بین فیلسوف و فقیه...
دانش پژوه: اگه آرا رو بره نظر وضعی کنه...
استاد: تفاوتی بین فیلسوف و فقیه نیست. جز اینکه موضع فعالیتشان فرق میکند. همان موضع فعالیت هم یک تفاوتی بینشان میگذارد. بله، فقیه (هم فقیه فی الافعال) لازم است که کارهایی انجام بدهد تا به افعال شرعی آگاه بشود، و آن فیلسوف هم باید کارهایی انجام بدهد تا به آرای شرعی آگاه بشود. ولی خب یک تفاوتی در عمل هم دارند، تفاوتی در عمل در استنباط هم دارند که این را واضح است دیگر، خود فارابی هم نقل [کرده].
دانش پژوه: منطق و اینا دیگه نمی خواهد
استاد: چرا، منطق میخواهد دیگر. لازمه از غیرلازمه را تشخیص بدهد، این احتیاج به منطق دارد. عرض، لازم، ذاتیات؛ این همه را باید بداند.
دانش پژوه: به جز اینکه اوصافی نداره، میگه اوصافش این اوصاف فقیه. در اوصاف فقیه که منطق نمیخواد.
استاد: چرا، فقیه هم منطق میخواست.
دانش پژوه: آن یکی لازم و ملزوم بله،
استاد: لازم فقیه میخواست. فقیه به این احتیاج داشت، تباین و تشابه این همه میخواست. حالا همه منطق را نداند. خب پیداست فقیه آن مقداری که فیلسوف احتیاج به منطق دارد، احتیاج به منطق ندارد. ولی منطق در... اصلاً منطق، منطق در همهچی دخالت دارد. منطق در همهچی دخالت دارد؛ اینطور نیست که فقیه بینیاز از منطق باشد، همهشان احتیاج دارد (حتی در محاورات مااحتیاج به منطق داریم تا چه رسد به استنباطات).
«فَالْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعَمَلِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ »:
ببینید چهجوری میخوانم؛ [از] پشت سر هم میخوانم: «فَالْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعَمَلِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ» (در اشیایی که عملی و جزء ملتاند؛ چون ملت دو تا جزء داشت دیگر: جزء عملی داشت، جزء نظری داشت. جزء عملیاش افعال بودند، جزء نظریاش آرا بودند). حالا میگوید فقه در اشیاء عملیهای از ملت تحت حکمت مدنی است (یعنی حکمت عملی تحت حکمت مدنی است).
«وَ الْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعِلْمِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ »: و فقه در اشیاء علمیِ ملت تحت حکمت نظری است.
یعنی هر دو فقها «علم تحت» هستند، «علم تحت» هستند (یعنی شعبهای از علم فوق خودشان هستند). فقه در افعال تحت حکمت عملی و حکمت مدنی است، اما فقه در آرا تحت حکمت نظری است. روشن [شد] مطلب.
«فَالْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعَمَلِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ إذن إِنَّمَا یَشْتَمِلُ عَلَى أشیاء هی جُزْئِیَّاتِ الکُلِّیَّات التی یَحْتَوِی عَلَیْهَا الْمَدَنِیُّ»:
«فَالْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعَمَلِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ إذن إِنَّمَا یَشْتَمِلُ» (این فقه بر اشیایی [مشتمل است] که آن اشیا جزئیاتِ کلیاتی هستند که «یَحْتَوِی عَلَیْهَا» آن کلیات، علم مدنی است). یحتوی بر آن کلیات، مدنی (یعنی حکمت عملی). حکمت عملی مشتمل بر یک کلیاتی است که فقه در اعمال جزئیه باید جزئیها را تحت آن کلیها قرار بدهد؛ کلیهایی که در حکمت مدنی بیان شده است.
پرسش و پاسخ
دانش پژوه: علم مدنی با فلسفه عملی هیچ تفاوتی ندارد
استاد: علم مدنی همان فلسفه عملی است، همان حکمت عملی.
دانش پژوه: جزئیتر [است] علم مدنی از فلسفه.
استاد: حالا شاید یک خرده جزئی... جزئیتر باشد، ولی ظاهراً در اینجا به همان حکمت عملی گرفته شده.
دانش پژوه: اشیا رو استاد بگیم «جزء » یا «بخش» بهتر نیست؟ یعنی بگیم فقه در بخش عملی دین شامل اموری است که تحت ...
استاد: بخش عملی یعنی اشیا.
دانش پژوه: اشیا.
استاد: اشیا و افعالی که... اشیایی که عمل بهشون تعلق میگیره همون افعالند.
بله، اینطور شد: «فَالْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعَمَلِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ» (این فقه بر اشیایی [مشتمل است] که این اشیا جزئیاتِ کلیاتاند) که آن کلیات چیزایی هستن که «یَحْتَوِی عَلَیْهَا الْمَدَنِیُّ». کلیات عبارت از قواعدی هستن که علم مدنی بر آنها اشتمال داره.
دانش پژوه: مدنی اول یعنی چی؟
استاد: مدنی اول یعنی علم مدنی. مدنی اول هم که الان من دارم میخوانم یعنی علم مدنی. ببینید، فقه مشتمل است بر اشیایی که آن اشیا جزئیاتِ کلیاتاند. آن کلیات جاشون کجاست؟ فقه مشتمل بر جزئیات این کلیات است ،این کلیات جایشان کجاست؟ در علم مدنی است. پس علم مدنی مشتمل بر کلیات هست، و علم فقه مشتمل بر جزئیات همین کلیات هست.
«فَهُوَ إِذَنْ جُزْءٌ مِنْ أَجْزَاءِ الْعِلْمِ الْمَدَنِیِّ»:
«فَهُوَ إِذَنْ» (پس فقه از این رو) «جُزْءٌ مِنْ أَجْزَاءِ الْعِلْمِ الْمَدَنِیِّ» است (یعنی تحت فلسفه عملی است). ببینید فلسفه عملی را با علم مدنی یکی کرده. جزئی از اجزای علم مدنی است، یعنی [تحت] سطح فلسفه عملی هست. علم مدنی با فلسفه عملی یکی است و فقه تحت همین علم مدنی و تحت فلسفه عملی است. این فقهی است که مربوط به افعال بود (به قول ایشان فقه در اشیا عملیه).
حالا میگوید: «وَ الْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعِلْمِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ»:
فقه در اشیاء علمی از ملت (یعنی در بخش نظری ملت که عبارت از آراست) مشتمل [است] اما بر مصادیق و اما بر مثالات. یعنی آرای کلیه تو فلسفه نظری گفته میشود، مصادیقش در فقه علمی یا مثالهایش در فقه علمی میآید. چون فقه علمی یعنی همین فقه مربوط به آرا. این فقه مربوط به آرا یا ذکر مصادیق و جزئیات آن کلیات (که فلسفی است) یا اینکه مثالهای آنهاست.
«مُشْتَمِلٌ إمّا على جزئيّات الكلّيّات التي تحتوي عليها الفلسفة النظريّة»:
«وَ الْفِقْهُ فِی الْأَشْیَاءِ الْعِلْمِیَّةِ مِنَ الْمِلَّةِ مُشْتَمِلٌ» (مشتمل است برای یکی از دو چیز): یک، « على جزئيّات الكلّيّات » (که بر آن کلیات فلسفه نظری مشتمل است). یا جزئیات آن کلیات را بیان میکند.
«و إما علی ما هی مَثَالَاتِ لأَشْیَاءٍ تَحْتَ الْفَلْسَفَةِ النَّظَرِیَّةِ»:
یا بر آن... یا مشتمل است این فقه بر مثالاتِ اشیایی که تحت فلسفه نظریاند.
در آن فقه عملی گفت فقط جزئیاتِ آن کلیاتاند؛ در فقه نظری میگوید یا جزئیات کلیاتاند یا «مَثَال»اند. چون در فقه نظری ظاهراً به مثال احتیاج زیاد است، لذا مثالات میآورد.
«فَهُوَ جُزْءٌ مِنَ الْفَلْسَفَةِ النَّظَرِیَّةِ»:
«فَهُوَ» (در فقه عملی گفتیم که «فَهُوَ إِذَنْ جُزْءٌ مِنْ أَجْزَاءِ الْعِلْمِ الْمَدَنِیِّ» و تحت فلسفه عملیه. همین را تو نظری هم میرویم میگوییم): «فَهُوَ» (یعنی این فقه نظری) جزئی از فلسفه نظری است و تحت فلسفه نظری است.
بعد میگوید: «وَ الْعِلْمُ النَّظَرِیُّ الْأَصْلُ»:
و علم نظری اصل است. و این فقه در اشیا علمی تحت آن اصلند، جزئی از آن اصلند. «وَ الْعِلْمُ النَّظَرِیُّ الْأَصْلُ». اگر «هُوَ الأَصلُ» بود یک خورده واضحتر میتوانست معنا کند، ولی حالا «هُوَ» نیست. «وَ الْعِلْمُ النَّظَرِیُّ الْأَصْلُ» (علم نظری اصل میشود و فقه علمی جزئی از این اصل و تحت این اصل میشود). خب مطلب روشن است.
پرسش و پاسخ
دانش پژوه: مثَالَاتُ الأَشیاء یعنی چی؟
استاد: «مثَالَاتُ الأَشیاءِ تَحتَ الفَلسَفَةِ النَّظَرِیَّةِ».
دانش پژوه: مثالات یعنی چی؟
استاد: مثال یعنی مثال زدن دیگه، این مثالای که ما میگیم.)
دانش پژوه: چهجوری میشه جز؟
استاد: اینها در فقه علمی میاد. تو فقه علمی میاد. آرا، آرا را نگاه کنید. آرا کلیاند، آرا که بخشی از بخش نظری ملتاند، کلیاند. بعد اینها شاید مثال هم بخواهند. مثلاً میگوید که اینطور فرض کنید، میگوید که باید به ملائکه خدا ایمان داشته باشد. بعد مثال میزند: مثلاً جبرئیل، میکائیل، عزرائیل. باید به اینها ایمان داشته باشی.
دانش پژوه: این ملت است دیگر.این مثال این نیست.
استاد: نه، مثال است برای آن رأی کلیِ ملت.
دانش پژوه: جزئیات همون کلیات میشه. مثلاً یکی [جبرئیل] و میکائیل و اینا میشه جزئیات همون کلیات. مثال انگار داره یه چیز دیگه میگه غیر از اون.
استاد: نه، مثال ببینید، جزئیات... جزئیاتِ حکم کلیِ فلسفی را (حکم کلیِ فلسفی را)، خب مواردش را پیدا میکند، این میشود جزئیاتِ موارد. اما گاهی مثال زده میشود. حالا شاید هم مثال از این قبیل نباشد که من الان نقل کردم. فرض کنید برای تبیینِ یک مطلبی که عقلی است، ما از باب تشبیه معقول و محسوس، مثال محسوس میزنیم. این مثال محسوس جزئیِ [آن] کلی نیست.
دانش پژوه: ولی برای ظاهر مطلب لازم است.
استاد: ولی مطلب را واضح میکند.
دانش پژوه: فقط فقه نمیشه که ،اصلاً گفتم آرزو ربطی به فقه ندارد. ایشان میگوید فقه دو جزء است: یا آن مثال است یا آن جزئی است که تحت کلی است. خب اون مثاله که من اینجا برای ایضاح مطلب گفتم که دیگه جزء فقه نمیشه.
استاد: چرا، فقهی که فقه علمیه، نه فقه عملیه؛ فقه علمی.
دانش پژوه: این مثال هم میشه جزء همون فقه علمی؟
استاد: بله دیگر، بله دیگر. شما این علمتان...
دانش پژوه: میشه باید بگی اون مثالم شد جزء دین.
استاد: یک علم نظری دارید، علم نظری دارید که احکام کلی دین را بیان کرده (احکام کلی دین را بیان کرده، احکام علمیاش را ها). بعد آن وقت خود همان میشود ملت. آن احکام کلی اعتقادی میشود ملت. اما ما برای تبیین این احکام کلی، علمی داریم که هم مصادیق آن احکام کلی را بیان میکند، هم مثال برای آن احکام کلی میزند. این علم که دیگر جزء ملت نیست، این تبیین کننده آن جزء علمی ملت است.
دانش پژوه: ولی به عنوان یک بخش آوردنش یک خورده غیر معقول نیست؟ به عنوان یک بخش بیاره جز ملت، غیر معقول نیست؟
استاد: نه دیگر، عیبی ندارد. آرایی که بخشاند...
دانش پژوه: نه، مثالی که برای ایضاح ملت آوردن... برای ایضاح آرایی که در ملت هست آوردم، این مثاله که جزء ملت نمیشه. این یه چیز عارضیه، یه چیزی بیرونیه، یه چیزی خارج از ملته.
استاد: بله، این مثال تبیین کننده آن ملت است.
دانش پژوه: و غیر از اون ملته.
استاد: خب بله، ولی...
دانش پژوه: اینجا دیگه لازم [نیست] اون جزئیات
استاد: خب جزء همین علم است، جز همین علم فقه است. جزء علم فقهی است که تو این علم فقه میخواهد ملت را به معنای رأی معنا کنید.
دانش پژوه: حالا ببینید مثلاً در یک کتاب مثلاً میگیم کلیات هست، بعد مثلاً فرض کنید فصل یک. اون فصله ممکنه مثالهایی بیاد، حکایاتی بیاد. ولی خود اون مثالها، حکایاتی که دوباره یه فصل حساب نمیکنن، یک بخش حساب نمیکنن. الان اینکه گفته بود یک بخشیه یک خورده به نظر عجیب نیست؟ اگه معنای مثالی بگیریم که مثال ایضاح مطلب باشه.)
استاد: فلسفه نظری را شما ملاحظه کنید فلسفه نظری را. بعد تحت این فلسفه نظری شما یک علمی را قرار میدهید که این فلسفه نظری را تبیین کند برای شما. درست است دیگر؟ فلسفه نظری آن رأیِ موجودِ در ملت را دارد طرح میکند. بعد این تبیین میخواهد. یک علمی میآید این را تبیین میکند؛ هم مصادیق آن کلیات را تبیین میکند، هم مثالهایشان. این مثال (حالا این مثالها جزء دین هستند یا نیستند؟)، نه، آن رأی را (که جزء دینه) بیان میکند، ولی جزئی از این علمِ مادون هستند. آن ملت یک گزارهای است که در فلسفه نظری مطرح میشود. بعد این فلسفه نظری در تحت [یک] شکل علمی است که آن علم میتواند آنچه را که در فلسفه نظری مطرح شده هم جزئیش کند، هم برایش مثال بیاورد.
دانش پژوه: جزء فقه عقیده هست، اما جزء خود عقیده نیست.
استاد: بله، جزء فقه العقیده هست. به قول شما جزء عقیده نیست، ولی جزء فقه العقیده هست.
خب، این هم شماره ۱۰ بود، تمام شد. شماره ۱۱ را انشاءالله بگذاریم برای جلسه بعد.