96/12/05
بسم الله الرحمن الرحیم
علل عدم بیان و حدود اختیار جانشین/عدم بیان برخی افعال و جانشینی واضع /واضع افعال
موضوع: واضع افعال/عدم بیان برخی افعال و جانشینی واضع /علل عدم بیان و حدود اختیار جانشین
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
کتاب «الملة»، صفحه ۲۹۵، سطر بیست و یکم، شماره ۷.
«و الرئیس الاول قد یلحقه و یعرض له ان لا یقدر الافعال کلها و یستوفیها فیقدر اکثرها»[1]
یادآوری مباحث گذشته
گفتیم که ملت عبارت است از آرا و افعال. افعال را هم گفتیم «افعال مقدر» هستند؛ یعنی افعالی معین که شرایطشان معین شده باشند (مثلاً نماز ، فعلی است که در فلان موقع خوانده شود، یا تعیین شود که وظیفه چه کسانی است) بالاخره شرایطی (حالا چه شرایط مکلف، چه شرایط خود تشریع) همه اینها بیان شود.
بعد از توضیح آرا، به بحث در افعال پرداختیم. در مورد افعال گفتیم که آن «رئیس اول» که همان شارع و حاکم کل مدینههای فاضله است (که عرض کردیم در واقع منظور پیغمبر است)، این افعال و شرایطشان را وضع میکند و محدودهشان را تعیین میکند. به این طریق، این فعل میشود «فعل مقدر و معین».
عدم تبیین برخی افعال توسط رئیس اول
این شماره ۷ فارابی اینچنین بیان میکند که گاهی پیش میآید که آن رئیس اول تمام افعال را تبیین نمیکند؛ بلکه بعضیها را تعیین میکند و شروط بعضیها را ذکر میکند، اما همه را در زمان و حیات خودش تبیین نمیکند. بعد برای تبیین نکردن، چندین فرض را مطرح میکند که چرا این رئیس اول شرایط همه افعال را تعیین نمیکند؟ چند تا عامل ذکر میشود:
عوامل عدم بیان برخی افعال توسط رئیس اول
عامل اول:
عامل اول این است که زندگیاش تمام میشود و موت (مرگ) مهلتش نمیدهد که بتواند تمام شرایط را بیان کند و تمام افعالی که در این ملت لازم است بیان شود و بعد هم رعیت لازم است انجامش بدهند، نمیرسد، فرصت نمیکند همه را بیان کند. این یک جهت.
عامل دوم:
جهت دوم، اتفاقاتی در زمان حیات میافتد؛ مثل جنگ و امثال ذلک. مزاحمتهایی که از بیرون پیش میآید که نمیگذارد ایشان آن افعالی را که باید به طور کامل بیان کند، به طور کامل بیان کند. لذا بعضیهایش میماند.
عامل سوم:
عامل سومی که ذکر میشود، عامل سوم این است که روش این رئیس اینچنین است که هر وقت حادثهای اتفاق بیفتد، حکم آن حادثه را بیان کند. در طول مدتش مثلاً ۱۰۰ تا حادثه اتفاق میافتد؛ حکم این ۱۰ تا را بیان میکند. حوادث بعدی اتفاق نیفتاده که او این احکام او را بیان کند و افعالی را که باید ما در پیش آمدن این حوادث انجام دهیم، توضیح دهد. مثلاً در طول مدتی که داشت امور را بیان میکرد، زلزلهای اتفاق نمیافتد که بگوید حالا نماز آیات بخوانید. این حکم همچنان مسکوت میماند و این فعل معین نمیشود. این هم سه صورت.
عامل چهارم:
چهارم این است که اصول را بیان میکند و با بیان اصول، خودش را بینیاز از ذکر فروع میبیند. از افعالی که فرعاند و از توی این اصل میتوانند استخراج شوند، آنها را واگذار میکند به غیر (یعنی واگذار میکند به جانشین خودش یا به فقها که آنها استخراج کنند). دیگر آن ریزهها و جزئیات را بیان نمیکند، فقط اصول کلی را توضیح میدهد و بقیه جزئیات را به دیگران واگذار میکند.
عامل پنجم:
عامل پنجم این است که میگوید من آنهایی را که فایده بیشتری دارد (افعالی که تبیینشان فایده بیشتری دارد)، و اصل هستند، آنها را ذکر میکنم. آنهایی که فایده کمتر دارد اگر رها شد، رها شد. حالا بعداً یا جانشینان من تعیین میکنند یا اگر هم مثلاً تعیین نشد، بالاخره من آن مهمها را گفتم، آن پرفایدهها را گفتم؛ کمفایده حالا بماند.
پس توجه میکنید که گاهی از اوقات رئیس اول به یکی از این پنج جهت، تمام افعالی را که در ملت باید بیان کند و شرایطشان را بگوید، تمام آن افعال را بیان نمیکند و شرایط را نمیگوید.
عدم لزوم تحقق همه ی عوامل
(حالا این البته ممکن است در پیغمبر ما اتفاق نیفتاده باشد؛ پیغمبر فرموده هرچه که لازم بود امر کنم تا قیامت امر کردم، آن چه را هم لازم بود نهی کنم نهی کردم. ما داریم کلی بحث میکنیم، نه که فقط پیغمبر ما چه اتفاقی برایشان افتاده؛ ممکن است ایشان همه را بیان کرده باشند. ولی بعضی از انبیا نرسیدند همه را بیان کنند، یا اصلاً ما داریم بحث را فرضی مطرح میکنیم که اگر یک رئیس اولی آمد اینچنین شد. و حالا اتفاقاً نیفتد، ولی فرض کنید امکان اتفاقش بود، ما حکمش را داریم بیان میکنیم. الان که داریم در این شماره ۷ این مسئله را میگوییم، نمیخواهیم بگوییم برای انبیا پیش آمده یا نیامده؛ ممکن است پیش هم نیامده باشد، ولی داریم حکم را بیان میکنیم که اگر یک چنین اتفاقی افتاد چه باید کرد).
پس نتیجه این شد که رئیس اول گاهی از اوقات افعالی را که در آرا (اینکه در ملت معتبرند)، شرایطی که برای افعال است، همه را تعیین نمیکند. حالا چرا تعیین نمیکند؟ ۵ تا عامل برایش گفت.
خب مطلب تمامش کنم که از رو بخوانم. عرض کردیم که در ملت دو جزء داریم: یکی آرا، یکی افعال. الان بحث ما در آرا نیست، بحث ما در افعال است. افعال گفتیم کاری که شریعت میکند تعیین شرایطش است. آن رئیس اول افعال را تعیین میکند، با شرایط مقدرشان میکند، معینشان میکند. در این شماره ۷ داریم میگوییم گاهی از اوقات هم اتفاق میافتد که همه افعالی که در آرا (که در ملت معتبرند) همه را نمیتواند ذکر بکند، همه را نمیتواند شرایطشان را بگوید و معینشان کند. عوامل اینکه نمیتواند بگوید توضیح دادیم.
حالا بعد چه میشود؟ آن احکامی که باقی میماند کی باید اجرایش کند؟
در شماره ۸ میگوییم خلفایش. در شماره ۹ میگوییم اگر خلفایش یکجوری شد که حالا تمام شدند یا غیبت کردند (مثل مثلاً زمان ما که آخرین خلیفه غیبت دارد)، این را باید چه کار کرد؟ این را واگذار میکنند به فقها؛ در شماره ۹ بحث فقها مطرح میشود.
پس در شماره ۷ فرض میکنیم جایی که رئیس اول مطالبی را که باید کامل میکرده نشده کامل کند. در شماره ۸ بیان میکنیم که آن کاملنشدهها را باید خلیفهاش بیان کند (البته اگر تغییراتی هم لازم باشد خلیفه بیان میکند؛ پس در شماره ۸ هم تبیین آن چیزهایی که تبیین نشدند مطرح میشود، هم تغییر آن چیزهایی که مطرح شدند). بعد در شماره ۹ که فرض میشود خلیفهای هم وجود ندارد که بتواند این تصرفات را انجام دهد، کار به فقیهی که جامع شرایط است واگذار میشود که انشاءالله به ترتیب اینها بحث میشوند.
تطبیق متن کتاب
صفحه ۲۹۵، سطر بیست و یکم:
«و الرئیس الاول قد یلحقه و یعرض له ان لا یقدر الافعال کلها...»[2]
بر او وارد میشود، بر او عارض میشود که تقدیر نمیکند (تعیین نمیکند) همه افعال را که در یک ملت و در یک دین لازم است؛ نمیتواند تعیین کند.
«...و لا یستوفیها...»
و استیفا نمیکند (همه افعال را تعیین نمیکند، همه را به طور کامل ذکر نمیکند؛ استیفا یعنی ذکر به طور کامل، استیفا نمیکند یعنی کامل ذکر نمیکند. درست است که ذکر میکند ولی همهاش را تمام نمیکند).
(دانش پژوه: «یلحقه و یعرض له» که یکی است؟
استاد: بله «یلحقه» و «یعرض له» یعنی این عمل، این امر بر او ملحق میشود، بر او وارد میشود، اتفاق میافتد).
«...فیقدر اکثرها...»
خب چون نمیتواند همه را (همه افعالی را که در یک ملت معتبرند) تعیین کند، تقدیر کند؛ پس تقدیر میکند اکثرش را (بیشترش را تقدیر میکند، بیشترش را تعیین میکند)، بقیه رها میشوند.
(حالا آن بقیهای که رها میشوند حکمش چیست؟ عرض کردم در شماره ۸ و شماره ۹ بیان میکنیم. فعلاً داریم تصویر میکنیم آن عواملی را که باعث میشوند رئیس اول نتواند تمام افعال را استیفا کند. آن عوامل را ما تو شماره ۷ میخواهیم ذکر کنیم که عرض کردم ۵ تا هستند).
«...و قد یلحقه فی بعض ما یقدره أن لایستوفی شرائطها کلها»
(این یک فرض دیگر است که من این را از خارج نگفتم. گاهی میشود اصلاً فعلی را تعیین نمیکند؛ گاهی تعیین میکند فعل را، اما این فعل مثلاً ۵ تا شرط دارد، فرصت میکند دو تا از این شرایط را، سه تایش را بیان کند، بقیهاش را بیان نمیکند. پس فعل ذکر میشود، تا حدی هم تعیین میشود، ولی تمام تعییناتی که لازم است انجام نمیشود؛ بعضی شرایط که باید بیان بشوند، بیان نمیشوند. پس دو جور این رئیس اول ممکن است به بیان همه افعال نرسد:
یک اینکه اصلاً فعلی را به طور کامل بیان نکند که اصلاً اسمی از آن فعل نیاید.
دوم اینکه فعل را بیاورد، شرایط زیادی برای این فعل باشد، بعضیهایش را بگوید، بعضیهایش را نگوید؛ منتظر فرصت باشد برای ذکر بقیه شرایط، آن فرصت هم پیش نیاید و بقیه شرایط ذکر نشود. این فعل تقدیر ناقص پیدا کند؛ تقدیر یعنی تعیین، تعیین ناقص پیدا کند، شرایطش به طور کامل نیاید که این فعل به طور کامل تعیین بشود. هر دو امر ممکن است اتفاق بیفتد).
«...و قد یلحقه...»
دوم اینکه: و گاهی ملحق میشود بر این رئیس و عارض میشود بر این رئیس در بعضی افعالی که تعیینشان میکند؛ ملحق میشود که:
«...ان لا یستوفی شرائطها کلها...»
همه شرایط را نتواند استیفا کند.
«...بل یمکن ان تبقی افعال کثیرة مما سبیلها ان تقدر تبقی فلا یقدرها...»
بلکه ممکن است باقی بمانند افعال بسیاری که سبیلش (روش آن افعال) این است که معین بشوند (یعنی حق آن افعال، حق آن افعال این است که معین بشوند، شرایطش گفته بشود و به قول ایشان تقدیر بشوند، تعیین بشوند)؛ اما افعال کثیری که شأنشان این است، حقشان این است که مقدر بشوند، باقی میمانند و تقدیر نمیکند آنها را این رئیس اول (آنها را تعیین نمیکند، یعنی همه شرایطشان را ذکر نمیکند).
خب این دو تا فرض:
یک اینکه بعضی افعال را رأساً ذکر نمیکند،
دوم اینکه بعضی افعال را ذکر میکند شرایطشان را تکمیل نمیکند. این دو تا اتفاق ممکن است بیفتد.
حالا عوامل اینکه این اتفاق میافتد چیست؟
«...لاسباب تعرض...»
اسبابی، عواملی وارد میشوند که آن عوامل باعث میشوند که این رئیس اول نتواند بعضی افعال را ذکر بکند یا نتواند آن بعضی افعال ذکر شده را تعیین کند.
(دانش پژوه: یعنی ملتی نتوانسته بحث کند ...
استاد: ملت را تکمیل نتوانسته بکند یا به قول شما در بعضی...
دانش پژوه: نگوید ملتی...
استاد: در بعضی چیزها شرایط را نگفته؛ چرا ملت ملت هست ولی تکمیل نشده.
دانش پژوه: خب ملت با شرایط بود...
استاد: بله دیگر افعالی مقدر به شرایط... افعالی بود با شرایط؛ حالا یا گاهی از اوقات میشود فعلی را نمیگوید، اصلاً نمیرسد که آن فعل را مطرح کند، گاهی هم فعل گفته شرایطش را کامل نکرده. در هر صورت نقصی درست شده، ملت به طور کامل گفته نشده؛ نه که اصل ملتی نیست، ملت هست، کامل نشده. حالا کامل نشده یا بعضی افعالش ذکر نشده یا بعضی افعال ذکر شده شرایطشان تکمیل نشده؛ هر دوش ممکن است).
حالا «لاسباب تعرض»: عرض کردم ۵ تا عامل ایشان ذکر میکند که این پنج تا عامل باعث میشود که ملت ناقص بماند و تمام افعال معتبره در او ذکر نشود.
«...اما لأن المنیة تخترمه و تعاجله...»
منیه یعنی مرگ. اخترمه یعنی اخذه. منیه یعنی مرگ او را میگیرد و تعاجله، زودتر میگیرد. (دانش پژوه: این منیه از چه مادهای است؟
استاد: منیه یعنی مرگ، اسم است، از ماده گرفته نمیشود، خودش اسم شده برای مرگ. در معانی بیان میخوانید «انشبت المنیة اظفارها...» [3] یعنی مرگ چنگالش را به فلانی بند کرده، که میگویند استعاره است. در علم بیان خواندید دیگر، در مطول یامختصر.(مثال معروفی است.) حالا این را من میگویمها، هیچ تحقیقی نکردم، همین الان به ذهن رسیده، شاید یک حرف خندهداری هم باشد منتها اول میخندیم ولی بعدا می گوییم. دیگر «منیة»، «تمنی» به معنای آرزوست؛ گاهی از اوقات یک شیء دو تا معنا دارد که این دو تا معنا ضد هماند، دو معنای ضد هم دارد، یعنی یک لفظ است هم به این معنا استعمال میشود هم به ضدش استعمال میشود. «تمنی» به معنای آرزو میآید، شاید به معنای قاطع آرزوها هم میآید؛ مرگ هم آرزوها را قطع میکند دیگر، وقتی مرگ وارد میشود همه آرزوها قطع میشود. شاید به این مناسبت منیه گفته بشود. البته این احتماله، حالا باید به لغت مراجعه کرد ببینید واقعاً همین است: تمنی به معنای آرزو، منیه به معنای آرزو، منیه به معنای قطع آرزو؛ هر دوش میشود).
و تعاجله[4] (یعنی زود میرسد؛ یعنی توقع نداشته که به این زودی بمیرد، مثلاً فکر میکرده که مهلت داده میشود برای بیان و شروع کرده به بیان، اما در سن جوانی مرگ او را اخذ کرده و نتواند کل افعال را کامل هم بیان کند).
لان المنیة تخترمه (یعنی تأخذه) و آن هم تأخذه بعجله؛ تعاجله یعنی تأخذه معجلة (تخترمه و تعاجله مجموعش میشوند یعنی تأخذه بعجلة، تأخذه معجلة).
«...قبل ان یأتی علی جمیعها...»
عامل اول: قبل از اینکه این رئیس اول بیاید بر جمیع آن افعال (یعنی تمام کند جمیع افعال را)، مرگ او را اخذ میکند و مهلت اینکه بتواند تمام افعال را بیان کند پیدا نمیکند. این عامل اول.
«...او اشغال ضروریة تعوقه...»
عامل دوم: کارهای ضروری (اشغال جمع شغل است، شغل هم یعنی کارهای ضروری که نمیشود ترکشان کرد) پیش میآید که تعوقه (یعنی تمنعه). کارهای ضروری که منع میکند این رئیس را. آن کارهای ضروری که رئیس را منع میکنند از بیان چیستند؟
«...من حروب و غیرها...»
جنگهایی پیش آمد؛ بالاخره جنگ اتفاق افتاده، آنجا را دفاع کند، شهر را حفظ کند. مقداری از وقت صرف این جنگ و مقدمات و مؤخرات جنگ میشود، نتیجتاً این فرصت (اینکه این شخص فرصت اینکه تمام افعال را بیان کند) پیدا نمیکند.
«...و اما لانه لا یقدر الافعال الا عند حادث حادث...»
عامل سوم: عامل سوم این است که فرض کنید عادت این رئیس اول این است که هر وقت حادثهای اتفاق میافتد، فعل مقدر مربوط به آن حادثه را ذکر میکند. حوادثی اتفاق افتادند، افعال مربوط به این حوادث ذکر شدند. در طول عمر این رئیس، حادثهای اتفاق نیفتاد، حکم آن هم بیان نشد. فعلی که باید در ظرف آن حادثه توضیح داده بشود، توضیح داده نشد. عرض کردم مثل اینکه مثلاً در طول مدتی که ایشون مثلاً رئیس بود زلزله اتفاق نیفتاد که بیاید برایش نماز آیات تعیین کند. پس فعل نماز آیات در اثر زلزله تبیین نشد. (یا مثلاً گفتین آیات مال اتفاقاتی است: کسوف شد، خسوف شد، مثلاً فرض کنید زلزله هم انجام شد آیات را گفت، آن باد سیاه نوزید؛ چون گاهی باد سیاه هم که میآید نماز آیات ،واجب میشود. این اتفاق نیفتاد در طول مدت تشریع بود، لذا این نماز آیات که معین کرده بود برای شرایطی، برای اتفاقاتی در فلان اتفاق معین نکرد. چرا؟ چون اتفاق نیفتاد و این همچنان ماند بدون اینکه حکمش بیان بشود. که فعل را گفته بود منتها قرار بود شرایط را بگوید که این فعل در کجاها باید مورد استفاده قرار بگیرد؛ در چند جا گفت، در بقیه را نگفت. کدامش؟ آن بقیه اتفاق نیفتادند).
و این شخص هم عادتش این بود که «عند کل حادث حادث و عارض عارض» (عند هر حادثهای، عند هر عارضی) حکم را بیان میکرد و آن عارض و حادثه اتفاق نیفتاد.
«و اما لانه...» (یعنی لانّ این رئیس اول) لا یقدر الافعال (افعال را تعیین نمیکند) مگر «عند حادث حادث و عارض عارض» (مگر وقتی چیزی حادث بشود، عارضی اتفاق بیفتد حکم را انشا میکند).
«...مما یشاهده هو و مما یسأل عنه.»
از حوادثی که خودش مشاهده میکند یا از حوادثی که از او سؤال میشود. (گاهی اتفاق میافتد، خب وقتی اتفاق افتاد انشا میکند. گاهی اتفاق نمیافتد، کسی سؤال میکند، باز هم حکمش بیان میشود. اما حالا پیش آمده که نه اتفاق افتاده نه سؤالی شده، خب حکم قهراً بیان نشده و این رئیس اول از بین میرود در حالی که حکم همه افعال را بیان نکرده).
«...فیقدر حینئذ و یشرع و یسن ما ینبغی ان یفعل فی هذا من الحوادث...»
این رئیس اول در این هنگامی که چنین وضعی پیش آمده (یعنی عند حادث حادث، عند عارض عارض) انشا میکند، معین میکند، تشریع میکند، سنتگذاری و قانونگذاری میکند ما ینبغی ان یفعل فی هذا من الحوادث را (آن عملی را که در این نوع از حوادثی که پیش آمده لازم است، آن را تعیین میکند). و این عمل ممکن است در حوادثی هم لازم باشد ولی حادثه اتفاق نیفتاده که بگوید این عمل لازم است؛ وقت این عمل به طور کامل توضیح داده نشد. در بعضی جا تعیین شد، در بعضی جا تعیین نشد. گاهی اصلاً عمل تعیین نمیشود، گاهی تعیین میشود و منتها در مواردی تعیین میشود، در موارد دیگر پیش نمیآید که تعیین بشود.
«...فلا تعرض کل العوارض فی زمانه...»
همه عوارض در زمان این رئیس اول لا تعرض (یعنی عارض نمیشود، اتفاق نمیافتد) تا حکمش را و فعل لازم در آن عارضه را بیان کند.
«...و لا فی البلد الذی هو فیه...»
و در آن شهری که این رئیس توش زندگی میکند این اتفاقات نمیافتد؛ لذا موقعیتی پیش نمیآید برای بیان این افعال، همچنان این افعال بدون بیان باقی میمانند.
«...فتبقی اشیاء کثیرة مما سبیلها ان تعرض فی غیر زمانه او فی غیر بلده...»
پس باقی میمانند اشیاء بسیاری از چیزهایی که میشد عارض شوند در غیر زمان این رئیس یا در غیر این بلد (در غیر بلد این رئیس).
«...یحتاج فیها...»
که در آن عوارض (در آن کثیر از اشیاء) احتیاج به فعل محدود و مقدر بود.
«...فی ذلک الشیء العارض...»[5]
(در این حادثه، در این حادثه احتیاج بود، یعنی حادثهای که اتفاق نیفتاد یا در زمان او یا در بلد او اتفاق نیفتاد ولی احتیاج بود در آن حادثه به فعل).
«...فلا یکون هو شرع فیها شیئاً.»
پس نمیباشد او (یعنی این رئیس) که تشریع کرده باشد در آن اشیای کثیره شیئاً (یعنی قانونی ذکر نکرد، فعلی نیاورد، حکمی بیان نکرد).
این هم عامل سوم که در عامل سوم هم توجه کردید پیش میآید که این شخص طبق عادتی که دارد هر فعلی را در نزد هر حادثهای مطرح میکند، اما حادثهای اتفاق... حادثهای که احتیاج بود در آن حادثه فعلی انجام شود، آن حادثه در شهر او یا در زمان او اتفاق نیفتاد، قهراً او هم حکم آن حادثه را بیان نکرد؛ اشیای کثیره ممکن است اینچنین بماند.
این سه تا عامل.
«...او یعمد الی ما یظن او یعلم...»
عامل چهارم: عامل چهارم این است که این رئیس اول از اول قصد میکند که اصول را بیان کند. قصدش این است که اعمالی را که اصلاً بیان کند، جزئیات و فروع را واگذار کند به افراد. بگوید من قواعد را، قواعد کلی را میگویم، این فروع و استنباط جزئیات از کلیات اینها دست خودتان باشید. پس مقداری از جزئیات باقی میماند، نه به خاطر اینکه فرصت بیانش نبود، بلکه عمداً ترک کرد؛ گفت این کلیات را من میگویم، جزئیاتش هم به عهده خود شما، خودتان استنباط کنید، استخراج کنید. به اطمینان اینکه دیگران میآیند این شرایط را تعیین میکنند، آن افعال جزئی را به دست میآورند، رها کرد و رفت ولی اصول را گفت. پس میشود گفت در این ملت افعال اصلی و افعال فرعی وجود داشت؛ افعال اصلیاش را گفت، افعال فرعیاش هم واگذار کرد. این هم عامل چهارم.
«او یعمد» یعنی قصد میکند، قصدش را توجه میدهد «الی ما یظن او یعلم انها من الافعال اصول»؛ قصدش را توجه میدهد به چیزی که گمان میشود یا دانسته میشود که آن چیز از بین افعال اصول شمرده میشود (یعنی جزء اصول است. «یعلم انها من الافعال اصول» میتوانید «مِن» را به معنای نسبت بگیرید نسبت به افعال اصول است، میتوانید هم «مِن» از بین بگیرید، یعنی از بین افعال، اصول است).
«...تمکن غیره ان یستخرج منها الباقیة.»
که تمکن غیر این رئیس اول (ممکن است غیر رئیس اول را) که استخراج کند از این افعالی که اصولاند (استخراج کند) الباقیة را (یعنی باقی افعال را که فروعاند).
اصول را ملاحظه میکند، این رئیس اول قصدش را توجه میدهد به این اصول، ولی اصول طوریاند که «تمکن غیره» (ممکن است غیر رئیس اول را) که استخراج کند از این اصول الباقیة (یعنی باقی افعال را که فروعاند).
«...فیشرع فی تلک...»
پس تشریع میکند (این رئیس اول تشریع میکند، قانونگذاری میکند) در آن اصول:
«...کیف ینبغی ان تعمل و کم ینبغی...»
(این «کیف» و «کم» پشت سر هم آمده. به دنبال «کم ینبغی» را آورده، به دنبال «کیف» هم شما «ینبغی» را تقدیر بگیرید. کیف ینبغی ان تعمل و کم ینبغی ان تعمل).
هم شرط عمل چگونه است، هم خود عمل چند تاست؛ مقدار عمل و کیفیت عمل را در اصول بیان میکند، فقط در اصول.
«...و یترک الباقیة...»
اما باقی را (یعنی بقیه افعال را) ترک میکند. بقیه افعال یعنی افعالی که دیگر اصول نیستند را ترک میکند. چرا ترک میکند؟
«...لعلم منه ان غیره یمکنه ان یستخرجها.»
زیرا علمی از این رئیس اول حاصل است (آن علم این است) که ممکن است که استخراج کند این باقیه را غیرِ او (غیر رئیس اول). غیر رئیس اول میتواند این باقی را استخراج کند. به اطمینان و به علم (به این علم که دیگران استخراج میکنند) دیگر سراغ آن باقیه (یعنی افعال دیگر) نمیرود، همان اصول را تهیه میکند و بقیه را رها میکند.
کدام غیر میتواند این باقیه را استخراج کند؟ آیا همه اهل شهر میتوانند استخراج کنند؟
نه. بلکه:
«...اذا قصد قصده و احتذی حذوه.»
اگر آن غیر قصد کند همان قصدی را که رئیس اول داشت و پا بگذارد همان جایی که رئیس اول پا گذاشت. (این «احتذا حذوه» را من به صورت آزاد معنا کردم یعنی برابری کند با او.
دانش پژوه: پس باید غیره خودش نبی باشه؟
استاد: غیره یا نبی یا خلیفه یا فقیه؛ اینها را بعداً بیان میکنیم که غیر کیا هستند. توی شماره ۸ و شماره ۹ غیر را بیان میکنیم. هر کس، هر کس نمیتواند جانشین نبی بشود؛ یا به قول شما باید نبی دیگری باشد که مأمور است، یا خلیفه باشد، یا در آخر اگر هیچ کدام نبودند فقیه باشد که اینها را خود ایشان در شماره ۸ و شماره ۹ بیان میکند.
دانش پژوه: اگه حذو باشه آقای دکتر خب یعنی برابر باشه دیگه دقیقاً، یعنی حتی فقیه و...
استاد: نه برابری باشد در این قصد، نه در مرتبه؛ نمیگوییم برابر باشد، در این قصد برابر باشد. یعنی آن هم، آن هم قصد کند قانون جعل کند، نه اینکه از نظر مرتبه با نبی یکی باشد. خب فقیه مسلم از نظر مرتبه با نبی یکی نیست اما رفته در همین راه، در همین سلک وارد شده، یعنی شغلش شغل قانونگذاری شده؛ همین دیگر فقیه آمده... توجه میکنید که اصلاً فقیه رفته در کار دین،. پس «قصد قصده و احتذی حذوه»).
این هم عامل چهارم بود که تمام شد.
عامل پنجم این است که این رئیس اول میبیند بعضی از این افعال فایدهشان بیشتر است (نه جزء اصولها، قبلاً گفتیم بعضی افعال جزء اصولاند بقیه جزء فروعاند؛ حالا میخواهیم بگوییم بعضی افعال حالا اصول باشند یا فروع فایدهشان زیاد است، مورد ابتلائشان زیاد است، آنها را مطرح میکند؛ آنهایی که مورد ابتلائشان کم است رها میکند. یک مثالی در فقه میزنند که اگر کسی نذر کرد که پیاده تا فلان جا برود، خب نذرش منعقد میشود اگر نذر راجح باشد منعقد میشود. اتفاقاً وسط راه برخورد به رودخانه عظیمی که نمیتوانست رد بشود، عمیق هم هست، نمیتواند راه برود، باید بشیند رو کشتی و با کشتی رد شود. خب حالا اینجا فقها یک مسئله که میگویند که یکخورده جالب است، میگویند که اینکه حالا نمیتوانسته راه برود چون نمیتواند دیگر، رو آب که نمیتواند راه برود، آیا لازم است وقتی تو کشتی هست پایش را تکون بدهد راه برود که بگوید حالا من بالاخره دارم پیاده میروم دیگر؟ چون نذر کرده که پیاده برود، این قسمت از راه نمیتواند به نذرش وفا کند تو کشتی سوار میشود، بشیند یا پایش را تکان بدهد که حداقل آن راه رفتن صدق کند؟ خب این یک مسئله کمفایده یا شاید هم بیفایده است که خیلی اتفاق هم ممکن است نیفتد؛ خب این را دیگر شریعت بیان نکرده. مثلاً میبیند آنهایی که حالا اصل باشد یا فرع باشد، این را تعیینش نکرده. چرا؟ چون مورد اتفاقش خیلی کم است، مورد اتفاقش کم است و فایده بیکم هست یک کم فایده است. آن که فایدهاش زیاد است و مورد ابتلای اکثر مردم است یا مورد ابتلا در زمانهای زیاد است، آن را ذکر میکند؛ آن را که فایدهاش کم است رها میکند).
«...او یری ان یبتدئ فی أن یشرع و یقدر الافعال التی هی...»
نظر میدهد این رئیس اول که شروع کند در تشریع و تقدیر افعالی که (من «ان یشرع» را به تاویل «ان» مصدریه گرفتم، فعل بعد را به تاویل مصدر بردم، اینطوری معنا کردم: رأی میدهد که ابتدا کند در تشریع و تقدیر افعالی که):
«...اعظم قوة و اکثر نفعاً و اشد غنی و جدوی...»
هستند. (غناء یعنی فایده. جدوی هم که به معنای فایده است، عطف تفسیر گرفته شده بر غناء). یعنی افعالی را که قویترند، نفعشان بیشتر است، فایدهشان شدیدتر است. در چی مفیدترند؟ در چی قویترند؟
«...فی ان تلتئم بها المدینة...»
در التیام مدینه (یعنی در برقراری نظم در شهر). در مسائل اجتماعی که نظم جامعه را تأمین میکند. خب میگوید من اول اینها را بگویم، حالا بعضی از افعال فردی بماند. افعال اجتماعی را بیان کنم که نظام اجتماع تأمین بشود. حالا بعضی افعال فردی هم باقی ماند، باقی ماند.
پس رأی میدهد که آن افعالی که مفیدترند مطرح کند و به افعالی که فایدهشان کم است فعلاً نپردازد. اگر عمری باقی ماند آن افعال کمفایده را هم توضیح میدهد. اگر آن باقی نماند به همین افعال که پرفایدهاند اکتفا میکند.
(نفع این افعال در چی بیشتر است؟ «فی ان تلتئم بها المدینة»؛ در اینکه التیام پیدا کند به آن افعال مدینه، یعنی شهر نظمش، التیامش، انتظامش مربوط به این افعال است).
«...و ترتبط و ینتظم امرها.»
(این «ترتبط و ینتظم امرها» عطف تفسیر بر جمله قبل است. یعنی امر مدینه ارتباط پیدا کند، انتظام پیدا کند، یعنی وضع مدینه مرتب منظم بشود).
«...فیشرع فی تلک وحدها...»
پس شریعتش را در اینچنین افعال به تنهایی واقع میسازد و اینچنین افعالی را قانونگذاری میکند که فایدهشان بیشتر است.
«...و یترک الباقیة...»
آن بقیه افعال را که نفعشان کم است رها میکند.
رها میکند تا خودش بعداً مهلت پیدا کند آن را فکر بکند یا خلیفه بعدش:
«...اما لوقت فراغه لها...»
رها میکند باقی را یا برای وقتی که خودش فراغت پیدا کند (لها یعنی برای آن باقیه. ضمیر «فراغه» برمیگردد به رئیس اول)، یا برای وقت فراغت خودش رها میکند باقی را به وقتی که خودش فارغ شود (لها یعنی برای آن باقیه).
«...او لانّ غیره یمکنه ان یستخرجها.»
یا رها میکند بقیه را زیرا غیرش (غیر این رئیس اول) یمکن آن غیر را که یستخرجها (یعنی باقیه را استخراج کند). ممکن است باقی را دیگران بتوانند استخراج کنند، لذا او به همین که دیگران میتوانند استخراج کنند اکتفا میکند و خودش بیان نمیکند.
(خب حالا آنها هم که میتوانند استخراج کنند کیان؟ کی اشتباه گفتم... کی هستند آنهایی که میتوانند استخراج کنند؟ کی استخراج میکنند؟ حالا یا در زمان خودش استخراج میکنند یا بعد از خودش استخراج میکنند. در هر صورت دیگر خودش را فارغ میبیند از استخراج به افعال دیگر، میگوید افعال دیگر را بگذار کس دیگر انجام بده؛ حالا یا در زمان من انجام بده یا بعداً انجام بده).
«...اما فی زمانه او بعده لمن یأتی بعده لغیره ان یستخرجها.»
(برای کسی که میآید بعد از او).(غیر این رئیس اول ممکن است که این باقیه را استخراج کند یا در زمان رئیس اول یا بعد از رئیس اول).
خب این غیر چیه؟ این غیر چه شرطی دارد؟ باز هم همان شرط قبلی:
«...اذا احتذی حذوه.»
اگر آن غیر هر کسی نمیتواند باشد، بلکه کسی باید باشد که به محاذات او عمل کند؛ یعنی در همان روشی که او قرار داشته وارد شود. آن رئیس اول شغلش قانونگذاری بود، این هم بشود قانونگذار. آن رئیس اول اجرای قوانین میکرد، این هم اجرای قوانین میکند. هر کاری آن میکرد این هم میکند. وقت چنین کسی که تابع آن نبی است (تابع به این معنا که هر کاری آن کرد این هم میکند)، آن میتواند افعال دیگر را که این رسول (که این رئیس) حذف کرده بود و ترک کرده بود انجام بدهد و توضیح بدهد و جعل کند.
خب شماره ۷ تمام شد. خلاصه شماره هفتم روشن شد. اگر رئیس اولی نتوانست فعلی را بیان کند یا نتوانست تمام شرایط یک فعل را بیان کند، این ملت ناقص میماند. اما چرا نمیتواند بیان کند؟ ۵ تا عامل شمرد.
جانشین رئیس اول در بیان افعال باقیمانده
حالا در شماره ۸ میخواهیم بگوییم حالا اگر این اتفاق افتاد، رئیس اول نتوانست همه افعال را بیان کند یا همه شرایط یک فعل را بیان کند، کی باید این کار را انجام بدهد؟ گفتیم غیر، غیر. حالا میخواهد تعیین کند. در این شماره ۸ غیر را تعیین میکند؛ غیر را در این شماره ۸ خلیفه قرار میدهد، نه فقیه. یعنی باید وصی باشد، باید جانشین باشد. در شماره ۹ فقیه را میآورد، در شماره ۸ وصی را میآورد. (مثلاً ائمه علیهمالسلام وصی پیغمبر ما هستند؛ اینها چیزهایی را که پیغمبر بیان نکرده بیان میکنند. البته اصل مطلب را پیغمبر بیان کردند، اینها فروعش را بیان میکنند. پرفایدهها و مبتلابهها را پیغمبر فرمودند، اینها آن کمفایدهترها را که پیغمبر ترک کردند بیان میکنند. به تعبیر فارابی خلفا تقدیر میکنند افعال را).
اختیار تغییر حکم با تغییر زمان
یک فرض دیگر هم مطرح میشود که شاید آن افعالی که نبی و آن رئیس اول تقدیرشان کرده، تعیینشان کرده، مربوط به آن زمان خودش بوده. الان زمان عوض شده، جا دارد که آن احکام تغییر کند. (البته بعضی احکامی که قابل تغییرند. مثلاً پیغمبر مو میگذاشتند، مو را نمیتراشیدند؛ آن زمان اقتضا میکرد که مو گذاشته بشود. بعد زمان خلیفه ایشان که شد، مو تراشیده شد. این هم یکی از سنت ها است دیگر؛ قبل گذاشتن سنت بود، حالا میتراشیدن سنت میشود. اینجور مباحث عرض میکنم تغییر میدهد. الان نماز ۴ رکعت دارد، بیاید بکند ۵ رکعت، نه این کار را نمیکند. تغییری که میدهد اینجور تغییرات است که اتفاق هم میافتد تو شریعت؛ طبق زمان یک حکمی بیان میشود، بعد آن زمان عوض میشود، خب قهراً حکم هم عوض میشود).
کی میتواند این حکم را تغییر بدهد؟ همان خلیفهای که رفتارش مثل گفتار خود رئیس اول است.
«...فی جمیع الاحوال.»
پرسش و پاسخ
(دانش پژوه: گفته فی جمیع الاحوال آقای دکتر، یعنی خط بعد از نبی در فی جمیع الاحوال بعد... «احتذی»
استاد: در جمیع احوال مثل نبی است،
دانش پژوه: در جمیع احوال مثل نبی است. در جمیع افعال نه یک حالی وجود ندارد که آن خلفه و یعنی خلیفه او غیر از نبی باشد فی جمیع الاحوال...
استاد: بله فی جمیع احوالی که مربوط به بیان شریعت است. ولی بهش وحی نمیشود، بهش وحی نمیشود. خلفای هر نبی در تمام احوال مثل نبی بودند فقط بهشان وحی نمیشد؛ یعنی احکام را...
دانش پژوه: یه استثنا دارد دیگر. بله همان استثنا فی الاحوال، یکی از آن حالها این است که به پیامبر وحی میشود.
دانش پژوه دیگر: یعنی اینجا دارند وصی را میگویند؟ ممکن است نبی را...
دانش پژوه: میگوییم نبی را دارد...
استاد: ممکن است نبی باشد ممکن است وصی باشد، هر دوش میشود. چون حالا نبی باشد که خب فی جمیع الاحوال مثل قبل است. شما «فی جمیع الاحوال» را اگر بخواهید خیلی دیگر عامش بکنید میگویید حتی در درجه؛ آن وقت یک خیلی محدود میشود، حتی این نبی در درجه هم مثل نبی قبل باشد، در حالی که این شرط را نمیکنیم ما. پس بعضی شرایط را نمیبینیم. جمیع احوالی که در تبیین ملت دخیلاند؛ نه در جمیع احوال، دیگر همه احوالش که نمیگوید. معلوم است، گاهی میگوییم مناسبت حکم و موضوع؛ یعنی وقتی حکمی را مطرح میکند معلوم میشود موضوع این حکم چیست. الان حکم میکند به اینکه باید افعال تبیین بشود، حکم تبیین افعال است؛ آنوقت موضوع این میشود تمام احوالی که در تبیین احکام دخالت دارد این شخص مثل او باشد. در تمام احوال این چنین، نه در همه احوال حتی در درجه، حتی در احوال شخصی اینها؛ چون مسلم مراد نیست، معلوم از محتوای بحث معلوم است که احوالی مطرح میشود که در تبیین ملت دخالت دارند، آن احوال را دارد میگوید).
(این شماره ۸ اسم وصی را میگردم پیدا نمیکنم، ولی توی ۹ میگوید «اما اذا مضی من هولاء الائمة»[6] ؛ نه دنباله ی هشت است، میگوید اگر یکی از این ائمه بهش دسترسی نبود. کدام ائمه؟ ائمه که تو ۸ ذکرش کردیم. پس تو ۸ ائمه هم ذکر میشوند، فقط انبیا نیستند. تصریح نکرده تو ۸، ولی توی ۹ طوری حرف زده که پیداست در ۸ هم نبی مرادش بود هم وصیاش بود).
خب: «فاذا خلفه...»[7] شماره ۸ است.
«فاذا خلفه بعد وفاته من هو مثله فی جمیع الاحوال...»
اگر بعد از وفات این رئیس اول جانشین این رئیس اول شد کسی که مثل رئیس اول است (فی اول...).
«...فانّ الذی یخلفه هو الذی یقدر ما لم یقدره الاول.»
آن که جانشین رئیس اول شده، کسی است که تعیین میکند افعالی را که رئیس اول تعیین نکرده بود. (یعنی خب آن وصی، آن نبی، آن تعیین میکند همه افعال را).
«...و لیس هذا فقط...»
لیس هذا فقط (یعنی کار این خلیفه فقط تبیین بین محذوفات و متروکات نیست، بلکه حتی میتواند آن مذکورات را هم تغییر دهد. پس دو تا کار واگذار میشود به آن خلیفه:
یک اینکه آنچه را که آن رئیس اول ذکر نکرده ذکر کند،
دوم اینکه اگر آنچه که رئیس اول ذکر کرده احتیاج به تغییری دارد تغییرش بدهد. این دو تا کار، هر دو با هم، هر دو را میتواند انجام بدهد).
«و لیس هذا فقط...»
(یعنی کار این خلیفه فقط تعیین «ما لم یقدره الاول» نیست، بلکه علاوه بر این کار دیگر هم دارد).
«...بل و له ان یغیر کثیراً مما شرعه الاول...»
بلکه و (له) یعنی بر این خلیفه این حق هست که تغییر دهد بسیاری از آن قوانینی که آن رئیس اول گذاشته میتواند تغییر بدهد.
«...فیقدره غیر ذلک التقدیر.»
یعنی معین میکند این فعل را این خلیفه غیر از آن طوری که آن رئیس اول تعیین کرده بود (یعنی مغایر او تعیین میکند. تعیین و شرط را عوض میکند).
«...اذا علم انّ ذلک فی زمانه اصلح.»
این خلیفه وقتی بداند که «ان ذلک» (یعنی این تغییر) در زمان خودش اصلح است (وقتی مییابد که این تغییر در زمان خودش اصلح است، حکم آن رئیس اول را تغییر میدهد تا به این اصلح عمل کرده باشد).
«...لا لانّ الاول اخطأ.»
نمیخواهد بگوید اولی خطا کرده، میخواهد بگوید اولی حکمی را که مربوط به زمان خودش بود آورده، من هم الان تغییر میدهم چون زمان عوض شده. نه اینکه الان روشن شده او خطا کرده؛ من دارم حق میگویم، آن هم حق گفت، من هم حق میگویم؛ منتها آن حق گفت مربوط در زمان خودش، من هم حق میگویم در زمان خودم. چون زمان وقتی تغییر میکند، فرهنگ مردم تغییر میکند. بعضی امور هست که قابل عوض شدن نیست، خب آن را نمیشود این تغییرش بدهد؛ ولی بعضی امور هستند که قابل تغییر هستند. در زمان اولی اقتضا میکرد که این شرایط باشد، حالا زمان این خلیفه هم اقتضا میکند که این شرایط باشد.
«...لا لانّ الاول اخطأ، لکن...»
(یعنی بلکه).
«... الاول قدّره التقدیر الذی کان فی زمانه اصلح.»
اولی تعیین کرد این فعل را به تعیینی که در زمان خودش اصلح بود.
«...و قدّر هذا...»
و قدر (یعنی این خلیفه دارد تعیین میکند) همان فعل را:
«...بما هو الاصلح بعد زمان الاول.»
به چیزی که بعد از زمان آن رئیس اول اصلح است.
پس اولی در اصلح زمان خودش را رعایت کرد، این دومی هم میگوید اصلح در زمان من این است، پس باید اصلح در زمان قبل تغییر بدهد. اصلح در زمان قبل، در زمان قبل اصلح بود، حالا اصلح نیست. عرض میکنم اینها تمام در صورتی است که تغییر جایز باشد؛ بعضی افعال را نمیشود تغییر داد که تعیین هم شده، بعضی افعال قابل تغییر نیستند، خب آن فردی هم تغییر نمیدهد. ولی بعضی افعال که مربوط به زماناند (یعنی مربوط به زمانه هستند) آنها قابل تغییرند.
پرسش و پاسخ
(دانش پژوه: اینجا که میگوید کثیراً استاد، یعنی خیلیاش قابل...
استاد: بله خب خیلی جزئیات همینطورند، جزئیات بیشتر از کلیات خیلیها قابل تغییرند. این جزئیات خیلیاش قابل تغییرند. کلیات را ما میگوییم نمیشود تغییر داد، جزئیات قابل تغییرند. مثلاً حالا من یک مثالی بزنم مربوط به زمان نیست؛ فرض کنید نماز ۴ رکعت است. نماز ۴ رکعت وقتی یک نفر دارد غرق میشود همان نماز چهار رکعتی میشود یک تکبیر، میشود یک تکبیر. خب الان ملاحظه میکند وضع این مکلف را و نماز را تغییر میدهد، با اینکه نماز تقریباً میشود گفت اصلش قابل تغییر نیست ولی این چیزها قابل تغییر است که چهار رکعت میشد تبدیلش کرد به دو رکعت. مثلاً همین دیگر نماز مسافر چی میشود؟ نماز مسافر را چهار رکعت را میکنند ۲ رکعت دیگر. پس بعضی چیزها قابل اینجور تغییرات هستند ولی بعضیها قابل تغییر نیستند. اگر حساب کنید خیلی چیز قابل تغییر است؛ روزه مثلاً در وقت مرض قطع میشود یا...).
(دانش پژوه: یک شریعت، یک پیامبر دیگر میآید، یک شریعت دیگر میآید...
استاد: این در صورتی است که پیغمبر دیگر بیاید.
دانش پژوه: اینجا این عبارت ناظر...
استاد: این نمیگوید، میگوید آنی که تعیین نشده این دارد تعیین میکند، نمیگوید شریعت را عوض میکند.
دانش پژوه: میگوید بعضی وقتها میتواند تغییر بدهد آن چیزی که اولی تعیین کرده، این میآید دومی اصلاً کثیرش را تغییر میدهد،
استاد: کلش را
دانش پژوه: یک شریعت دیگر میآورد...
استاد: یک شریعت دیگر نمیشود.
دانش پژوه: خب تو شرایع آسمان همین...
استاد: شریعت دیگر میشود بله میتواند تغییر بدهد شریعت دیگر بشود. قبلی نسخ کنه بیاره دومی بیاره اما دیگه خود همینی که داره شریعت جدید میاره خودش رئیس اوله... بله. نه خلیفه رئیس اول. اینی که شریعت جدید میآورد مثل حضرت موسی خودش رئیس اول است یا حضرت عیسی خودش رئیس اول است. نه خلیفه موسی باشد؛ حضرت موسی خودش خلفایی داشته، آنها تغییرات روبنایی میدهند، به تعبیر ما تغییرات زیربنایی نمیدهند، تغییر زیربنایی مال اولی العظم است، مال رئیس اول است).
«...و یکون ذلک...»
ایشان برای تأیید مطلبش میگوید که اگر آن رئیس اول زنده بود و زمان عوض میشد، خود رئیس اول تغییر میداد. یعنی تغییر اینقدر جایز بلکه لازم است که اگر رئیس اول هم میبود میگفت آن حکم قبلی من مال چند سال پیش بود، حالا الان حکم جدید این است. پس تغییر جایز است که خلیفه هم میتواند تغییر بدهد در مواردی که اگر رئیس اول هم بود تغییر میداد.
«...و یکون ذلک...»
ذلک (یعنی این مورد) تغییری داده میشود.
«...مما لو شاهده الاول لغیره ایضاً.»
باید موردی باشد که اگر آن رئیس اول این مورد را مشاهده میکرد، او هم تغییر میداد ایضاً (یعنی همانطور که خلیفه دارد تغییر میدهد. همانطور که خلیفه تغییر میدهد، اگر رئیس اول هم در زمان خودش این وضع اتفاق میافتاد آن هم تغییر میداد).
«...و کذلک اذا خلف الثانی ثالث...»
بعد میگوید اگر این ثانی هم رفت ثالث آمد جایش، آن هم حکمش همین است (یعنی اختصاص به دومی ندارد؛ خلیفه هرچقدر هم در طول بعدی بیاید، خلیفه دهم هم که باشد حکم همان رئیس اول را جاری میکند، مگر خودش یک رئیس اول جدید باشد که چیز جدید میآورد، قانون جدید میآورد).
و کذلک همچنین است اگر جانشین ثانی شد ثالث (اگر به جای آن نفر دوم سومی بیاید جانشین بشود).
«...مثل الثانی فی جمیع احواله.»[8]
مثل دومی است در تمام احوال (هم میتواند چیزهایی که ترک شده وضع کند، هم میتواند آنهایی هم که وضع شده بر طبق اصلح تغییر بدهد).
«...و الثالث الراب..»
(یعنی اذا خلف الثالث رابع... اگر سومی جانشین چهارم... چهارمی جانشین سومی بشود، باز هم همین حکم دارد. یعنی چهارمی هم همان کار را میکند که سومی میکرد).
«...فإن للتالی...»
باز تالی (یعنی آن مابعدی) ، مابعدی هر دو را میتواند انجام بدهد (هم میتواند چیز جدید جعل کند، هم میتواند آن قدیمیها را تغییر بدهد).
«...فإن للتالی ان یقدر من تلقاء نفسه ما لا یجده مقدراً.»
دو تا امر: یک، تعیین کند از ناحیه خودش آنی را که معین شده ندیده، معین کند. (یعنی از جانب خودش؛ یعنی نه که با توصیه آن قبلی، نه که آن قبلی بهش گفته چند روز بعد این را جعل کن، بلکه با اختیاری که خودش دارد چند روز بعد آن که اولی جعل نکرده جعل میکند، آنی را که اولی تقدیر نکرده تقدیر میکند). من تلقاء نفسه تعیین کند (تقدیر کند) از ناحیه خودش آنچه را که معین و مقدر نمییابد (یعنی میبیند قبلی این کار را نکرده، این بعدی این کار را میکند). این حق اولش.
حق دوم این است که:
«...و ان یغیر ما قدّره من قبله.»
و تغییر دهد آنچه را که قبلی تعیین کرده بود. آنچه را که قبلی تعیین کرده بود میتواند تغییر بدهد.
«...لانّ الذی قبله لو بقی...»
دلیلش هم همین است: آن قبلی اگر باقی میماند این کار را میکرد. آن نفر سوم اگر باقی میماند کاری را که الان این چهارمی دارد انجام میدهد میکرد (چه جعل بکند آنچه را که جعل نشده بود، چه تغییر بدهد آنچه را که جعل شده بود). اگر این چهارمی هم، بلکه سومی عمرش ادامه پیدا میکرد، خود این سومی این کارها را انجام میداد. حالا که سومی رفته این چهارمی دارد انجام میدهد.
«...لانّ الذی قبله لو بقی لغیّر مثل ما غیّره الذی بعده.»
آن شخصی که قبل از این (مثلاً چهارمی، پنجمی) هست اگر باقی میماند، تغییر میداد مثل تغییری که آن مابعد تغییر داده. (آن حکمی را که مابعد تغییر داده اگر این قبلی هم میبود آن تغییر میداد). پس این تغییر جایز است، دلیلش هم این است که قبلی اگر بود تغییر میداد، حالا این بعدی هم تغییر داده.
خب دیگر شماره ۹ را نخوانیم، بگذاریم جلسه بعد. شماره ۹ این است که اگر این وصی هم نشد، وصی نبود یا غایب شد، آنوقت فقیه باید احکام را استخراج کند. آن چقدر دستش باز است بعداً توضیح داده میشود. توجه کردید وصی دستش خیلی باز بود، توانست احکامی را جعل کند، توانست احکامی تغییر بدهد. آیا فقیه هم میتواند عرفی جعل کند؟ فقیه میتواند عرفی تغییر بدهد؟ آیا دستش انقدر باز است یا باز نیست؟ که شماره ۹ معلوم میشود که دستش یک مقدار باز نیست.