89/11/13
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/مساله چهل و سوم /بدیهی بودن نیازمندی ممکن به مؤثر
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله چهل و سوم /بدیهی بودن نیازمندی ممکن به مؤثر
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
موضوع: بدیهی بودن نیازمندی ممکن به مؤثر
طرح مسئله چهل و سوم: بداهت حکم به حاجت ممکن
صفحه ۷۸، سطر اول.
« المسألة الثالثة و الأربعون في أن الحكم بحاجة الممكن إلى المؤثر ضروري».[1]
بحث در این است که «الممکن محتاجٌ إلی المؤثر» (ممکن نیازمند به مؤثر است).
بحث در این است که این قضیه، قضیهای بدیهی است. پس میخواهیم در این مسئله اینچنین بیان کنیم که قضیهای داریم که چنین است: «ممکن محتاج به مؤثر است» و میخواهیم بیان کنیم که این قضیه، قضیهای بدیهی است.
این مطلب روشن است؛ بالاخره احتیاج به اثبات ندارد. هم خود قضیه چون ضروری است احتیاج به اثبات ندارد، و هم ضروری بودنش احتیاج به اثبات ندارد. ولی بعضیها معتقد شدند که باید اثبات کنیم؛ [میگویند] ضروری بودنش را نمیتوانیم همینطور اثبات کنیم [و بپذیریم]، بلکه قضیه، قضیهای نظری است نه ضروری.
اشکال: انکار قضیه دلیل بر نظری بودن آن است
دلیلشان هم این است که بعضی از علمای عقلی این قضیه را انکار کردند و انکار، دلیل بر نظری بودن است. چون انسانها امر بدیهی را انکار نمیکنند؛ امر بدیهی روشن است و قابل انکار نیست. وقتی میبینیم گروهی این قضیه را انکار کردند، کشف میکنیم که قضیه، قضیه ضروری نیست بلکه نظری است.
پاسخ: انکار ناشی از عدم تصور صحیح موضوع و محمول است
در جواب، ایشان میفرمایند که گاهی قضیه ضروری را انکار میکنند، چون موضوع و محمولش را (یا یکی از این دو تا را) تصور نکردهاند. نه که حکم نظری باشد؛ حکم بدیهی است، اما موضوع یا محمول نظری است و شخص شنونده موضوع یا محمول را تصور نمیکند و به حکم معتقد نمیشود.
در این قضیهای که ما الان گفتیم («الممکن محتاجٌ إلی المؤثر»)، ممکن است معنای «ممکن» را نفهمد (و غالباً هم همین است) یا معنای «محتاج الی المؤثر» و یا معنای «مؤثر» را نفهمد؛ آنوقت انکار میکند. و نوعاً معنای ممکن را نمیفهمد؛ نمیداند که ممکن آن است که نمیتواند خودبهخود موجود شود یا خودبهخود معدوم شود، بلکه ممکن عبارت از چیزی است که در وجودش محتاج است، در عدمش هم محتاج است. امکان را به این معنا نتوانسته تصور کند (تصور نکرده)؛ چون تصور نکرده، نتوانسته تصدیق کند به احتیاجش.
تبیین ماهیت امکان با مثال کفه ترازو
بعد ما با مثال برایش ممکن را تبیین میکنیم (استدلال نمیکنیم، ممکن را تبیین میکنیم)، بعد قضیه را بر او عرضه میکنیم، میبینیم قبول کرد. میگوییم: ممکن مثل کفه ترازو میماند که تا چیزی تداخلش نگذاری پایین نمیآید، تا وزنی داخلش نگذارید، کالایی داخلش نگذارید پایین نمیآید. دو کفه ترازو مساوی است؛ باید یک مؤثری این تساوی را به هم بزند، یا این طرف کفه قرار بگیرد یا آن طرف قرار بگیرد تا این تساوی به هم بخورد.
برایش توضیح میدهیم که ممکن هم همینطور است؛ مثل دو کفه ترازو میماند، یعنی وجود و عدم برایش مساوی است. اگر بخواهد موجود بشود، باید یک عاملی او را [ترجیح دهد] و از تساوی بیرون بیاورد. اگر بخواهد معدوم هم بشود، باید یک عاملی او را معدوم کند و از تساوی بیرون بیاورد. وقتی این مثال را برایش زدیم و مشخص شد که ممکن یعنی «متساوی النسبة إلی الوجود و العدم»، میفهمد که برای خروج از این تساوی احتیاج به مؤثر هست؛ آنوقت قضیه «الممکن محتاجٌ إلی المؤثر» را تصدیق میکند.
پس علت تصدیق نکردن، تصور نکردن موضوع است، نه اینکه حکم، حکمِ نظری باشد و بدیهی نباشد. حکم بدیهی است؛ شما تصور موضوع را یا تصور محمول را در اختیار او بگذارید، میبینید بلافاصله حکم را تصدیق کرد.
جمعبندی مطلب
خب مطلب را جمع کنم.
قضیه «الممکن محتاجٌ إلی المؤثر» قضیهای است صادق اولاً، و ضروری ثانیاً. الان بحثی در صدقش نداریم (فعلاً بحثی در صدقش نداریم)، بحث در ضروری بودن و بدیهی بودنش داریم. میگوییم که اگر ضروری است چرا مورد انکار است؟ جواب میدهند که انکار شدن این قضیه منافاتی با ضروری بودنش ندارد، زیرا که انکار، نه انکارِ حکم است، بلکه انکار به خاطر جهل به موضوع است. و به همین جهت هم هست که اگر جهلِ به موضوع را برطرف کردیم (با مثال ممکن را تبیین کردیم) شنونده حکم را قبول میکند، دیگر حالت منتظره ندارد. یعنی بعد از اینکه تصور برایش روشن شد، [برای] تصدیق دیگر احتیاج به تبیین نداریم، تصدیق احتیاج به استدلال ندارد؛ آن خودبهخود دیگر تصدیق میکند بدون اینکه احتیاج به استدلال داشته باشد. خب این مطلب اول بود که ما در این مسئله گفتیم و تبیین کردیم.
تطبیق با متن کتاب
صفحه ۷۸، سطر اول. «المسألة الثالثة و الأربعون: فی أن الحکم بحاجة الممکن إلی المؤثر ضروری».
[بحث] در این است که وقتی حکم میکنیم که حاجت دارد ممکن به [مؤثر] (ضروری حاجت دارد ممکن به مؤثر)، این حکم ما ضروری است. «أن الحکم بحاجة الممکن إلی المؤثر» (یعنی اینکه حکم میکنیم ممکن احتیاج به مؤثر دارد) «ضروری» (شد. این حکم ما ضروری است).
میخواهیم الان این را اثبات کنیم. نمیخواهیم خود حکم را بیان کنیم، میخواهیم ضروری بودنش را ثابت کنیم. خب وقتی ضروری بود دیگر احتیاج به اثبات هم ندارد، پس احتیاج نیست که این قضیه را اثبات کنیم. به همین جهت هم وارد بحث اثباتش نمیشود، فقط بحث میکنیم که این قضیه ضروری است و احتیاج به اثبات ندارد. در بیان این مدعا (یعنی ضرورت) هم باز دلیل اقامه نمیکنیم؛ قول مخالف و احتمال مخالف را رد میکنیم. مخالف میگوید اگر ضروری است چرا منکر دارد؟ این را رد میکنیم. جواب میدهیم که علت انکار، نظری بودن حکم نیست، بلکه عدم تصور موضوع است.
« قال: و الحكم بحاجة الممكن ضروري» (جمله: حکم به اینکه ممکن حاجتمند است، حکم ضروری است). « و خفاء التصديق لخفاء التصور غير قادح» (اگر برای [کسی] تصدیق مخفی بوده و به خاطر خاطر این است که حکم مخفی است، نه به خاطر این است که حکم نظری است؛ بلکه به خاطر خفاء تصور است).
پاسخ به شبهه خفاء تصدیق (عدم قدح در بداهت)
[در ادامه بحث گذشته] خفاء تصدیق (تصدیق نکردن) این نه به خاطر این است که حکم مخفی است، نه به خاطر این است که حکم نظری است؛ بلکه به خاطر خفاء تصور است. و خفاء تصدیق به خاطر خفاء تصور، قادح و مضر در بدیهی بودن نیست. قضیه بدیهی است و اینکه میبینیم بعضیها تصدیق نکردند یا تصدیق برایشان مخفی است، به خاطر این است که تصور موضوع برایشان مخفی است. اینچنین خفاء تصدیقی که به خاطر خفاء تصور است، ضرری به بدیهی بودن تصدیق نمیرساند. اگر خود تصدیق خفاء داشت، بله بدیهی دیگر نبود، این خفاء مضر بود به بداهت؛ اما خود تصدیق خفاء ندارد، خفای تصدیق به خاطر خفای تصور است. اینچنین خفایی مضر به بداهت [نیست].
[پرسش:] غیر قادح یعنی چی
[پاسخ:] بله، غیر قادح یعنی چی؟ یعنی غیر مضر، یعنی مضر نیست. قدح یعنی ضرر. غیر قادح یعنی غیر مضر. این خفاء تصدیق مضر به بداهت و ضروری بودن قضیه نیست، خللی در بداهت قضیه وارد نمیکند.
تطبیق با متن: بداهت حکم پس از تصور صحیح
« أقول: كل عاقل إذا تصور الممكن ما هو »
(اگر تصور کند که ممکن چیست، ماهیت ممکن را و چیستی ممکن را تصور کند و بفهمد که ممکن چیست)
« و الاحتياج إلى المؤثر »
(و تصور کند احتیاج به مؤثر را، یعنی موضوع قضیه را که «الممکن» است تصور کند، محمول قضیه را هم که «محتاج الی المؤثر» است تصور کند)
« حكم بنسبة أحدهما إلى الآخر حكما ضروريا لا يحتاج معه إلى برهان »
(حکم میکند به اینکه احدهما - یعنی احتیاج الی المؤثر - نسبت دارد به دیگری، این نسبت دارد به ممکن. حکم میکند به اینکه آن محمول به موضوع نسبت دارد. حکم میکند حکماً ضروریاً، یعنی حکماً بدیهیاً. حکم بدیهی یعنی چی؟ یعنی لا یحتاج الی برهان. حکمی که با این حکم احتیاج به برهان نیست. بدون اینکه برایش اقامه برهان بکنیم این حکم را تصدیق میکند، معلوم میشود که حکم حکم بدیهی است که احتیاج به اقامه برهان نداشته).
علت خفاء تصدیق: خفاء تصور (نه خفاء حکم)
خب این «و خفاء التصدیق» جواب سؤال مقدر است. اگر امر امر ضروری است، چرا تصدیقش برای بعضیها مخفی است؟ یا چرا تصدیقش را بعضیها رد کردند و انکار کردند؟
« و خفاء هذا التصديق عند بعض العقلاء لا يقدح في ضروريته »
(و بداهت این حکم. در ضرورت و بداهت این حکم ضرری وارد نمیکند)
«لأنه» (زیرا خفاء در حکم در چنین موردی به خود حکم نسبت ندارد که حکم را نظری کند، بلکه مستند است و منسوب است به خفای تصور)
« لأن الخفاء في الحكم يسند إلى خفاء التصور لا لخفائه في نفسه »
(نه چون خود حکم مخفی بوده آنها تصدیق نکردند، بلکه چون تصور موضوعش مخفی بوده تصدیق نکردند. و چنین تصدیق نکردنی مضر به بداهت نیست. اگر حکم را به خاطر خود حکم تصدیق نکنند میشود غیر بدیهی، اما اگر نه به خاطر خود حکم، بلکه به خاطر آن خفاء موضوع تصدیق نکنند، حکم در این صورت بدیهی است، از بداهت بیرون نمیآید).
شاهد بر مدعا: رفع شک با تمثیل (مثال ترازو)
«و لهذا»
(یعنی چون خفاء تصدیق به خاطر خفاء تصور بود. یعنی شخصی که تصدیق نکرده یا در تصدیق کردن مشکل پیدا کرده و شک کرده، و اگر به چنین شخصی شما معنای ممکن را تفهیم کنید - یعنی موضوع را برایش بیان کنید با تشبیه کردن به ترازو که عرض کردم - میبینید قضیه را تصدیق کرد. پس این آدم در حکم اشکالی نداشت، شکی نداشت، در موضوع شک داشت؛ تا موضوع برایش بیان شد، حکم را تصدیق کرد. حکم ضروری بوده، بدیهی بوده است).
«و لهذا» (یعنی به خاطر اینکه این خفاء در تصدیق به خاطر خفاء حکم نبوده، بلکه به خاطر خفای تصور بوده، به خاطر همین است که) «إذا مُثِّلَ» (اگر مثال بزنید برای کسی که متشکک در این قضیه است - یعنی در این قضیه «الممکن محتاج الی المؤثر» شک دارد - اگر برای آن مثال بزنید حال وجود و عدم را، یعنی تشبیه کنید حال وجود و عدم نسبت به ماهیت را تشبیه کنید به حال دو کفه ترازو. یعنی بگویید که وجود و عدم برای ماهیت مثل دو کفه ترازو [است]؛ همانطور که دو کفه ترازو مساوی [است] - یعنی یکی بالا یکی پایین نیست - همچنین وجود و عدم هم برای ماهیت مساویاند، یکی بر دیگری ترجیح ندارد. بفهمانید به او که ممکن چنین چیزی است. خب بعد بپرسید آیا این محتاج به مؤثر هست یا نیست؟ بدون احتیاج به استدلال تصدیق میکند که محتاج به مؤثر هست. میگوید موجودی که مساوی است وجودش و مساوی است عدمش، اگر بخواهد موجود بشود یا اگر بخواهد معدوم بشود مؤثر میخواهد. تصدیق میکند سریعاً).
« و لهذا إذا مثل للمتشكك في هذه القضية حال الوجود و العدم بالنسبة إلى الماهية بحال كفتي الميزان و أنهما كما يستحيل ترجح إحدى الكفتين على الأخرى بغير مرجح كذلك الممكن المتساوي الطرفين حكم بالحاجة إلى المؤثر. »
(مثّل را در اینجا به معنی تشبیه کردن گرفتم. برای شخصی که متشکک در این قضیه است تشبیه شود) «حال الوجود و العدم» (نسبت به ماهیت تشبیه شود) «بحال کفتی المیزان» (به حال دو کفه ترازو) «و قیل» (و گفته شود که) «إنهما» (یعنی انهما را در اینجا میتوانید ضمیر شأن بگیرید، ولی ضمیر شأن همیشه مفرد است، تثنیه نیست. من از نظر معنا میتوانید ضمیر شأن [بگیرید]، از نظر لفظی مشکل دارد ولی از نظر لفظی... از نظر معنایی میتوانید ضمیر شأن بگیرید [یا] میزان بگیرید).
بعد «کما یستحیل» را ابتدای جمله قرار بدهید. بگویید «کما یستحیل رجحان إحدی الکفتین» (کذلک ممکن متساوی الطرفین، یعنی کذلک یحیل ترجح یکی از دو طرف ممکن متساوی الطرفین را. اینطوری معنا کنید خیلی راحت معنا میشود که ضمیر انهما را از نظر معنا ضمیر [شأن بگیرید]). ولیکن از نظر لفظی مشکل دارد.
تکمله بحث تمثیل (مثال ترازو)
[در ادامه بحث گذشته پیرامون ضمیر «انهما» در عبارت «و قیل انهما کما یستحیل...»] چند بگیرید، ولی خب عرض کردم از نظر لفظی مشکل دارد. لذا نمیتوانیم این مطلب واضح را واضح قرار بدهیم، باید دست بزنیم در آن، تصرف کنیم. «انهما» را میتوانید به وجود و عدم یا به دو کفه میزان رجوع بدهید. اینطور بگویید: «انهما» یعنی این دو (حالا چه وجود و عدم باشد، چه دو کفه میزان باشد).
«کما یستحیل ترجح إحدی الکفتین علی الأخری»
(همانطور که در ترازو ترجیح یافتن یکی از دو کفه بر دیگری بدون مرجح محال است. ترجیح یافتن، نه ترجیح دادن. ترجیح یافتن یعنی دو تا کفه ترازو که با هم مساویاند، هیچکدام داخلش وزنهای کالایی چیزی قرار داده نشده، یکدفعه یکی برود پایین یکی برود بالا، یکی رجحان پیدا کند بر دیگری؛ این محال است).
«کما یستحیل ترجح إحدی الکفتین علی الأخری من غیر مرجح» (همانطور که ترجیح یافتن یکی از رجحان یافتن یکی از دو کفه بر کفه دیگر بدون مرجح محال است) «کذلک یستحیل ترجح الوجود أو العدم» (همچنین محال است ترجح وجود یا عدم در دیگری، در ممکنی که متساویالطرفین است).
«کذلک الممکن متساوی الطرفین» (یعنی او هم محال است که یکی از وجود و عدم بر یکی از وجودش و عدمش بر دیگری ترجیح پیدا کند بدون [مرجح]).
تا شما مثال زدید برایش «حکم بالحاجة إلی المؤثر» (حکم جواب «اذا» است. «لهذا اذا مثل... حکم». وقتی این تشبیه برای او انجام شد، این شنونده و این کسی که در تصدیق این حکم مشکل پیدا کرده بود و شک کرده بود، حکم این شخص بالحاجة الی المؤثر، حکم میکند که ممکن محتاج به مؤثر است و قضیه را تصدیق میکند).
مطلب تمام شد. معلوم شد که قضیه «الممکن محتاج الی المؤثر» یک قضیه بدیهی است.
طرح شبهه فخر رازی (استدلال بر امتناع احتیاج ممکن به مؤثر)
«قال و المؤثریة اعتبار عقلی»
(این جواب یک سؤال است که در سؤال یک قیاس استثنایی آمده است. در این قیاس استثنایی احتیاج ممکن به مؤثر مقدم قرار میگیرد؛ یعنی همینی که تو این قضیه آمده که عبارت از احتیاج الممکن الی المؤثر است، این مقدم قرار داده شده. بعد تالیاش فاسد شده برایش، تالی فاسد فکر کرده، گفته تالی این است و تالی باطل است، پس مقدم باطل است. احتیاج ممکن به مؤثر را باطل کرده. نه تنها تصدیق ضروری نکرده، بلکه باطل هم کرده، انکار کرده و باطل کرده است).
پس قبلاً گفتیم اگر کسی شک بکند، شک شک مضر نیست. حالا میبینیم بالاتر از شک، کسی بر علیه این قضیه دارد استدلال میکند. آنوقت چطوری میتوانید بگویید قضیهای که بر علیه ش دارد استدلال میشود قضیه ضروری است؟ قضیه ضروری منکر مورد انکار نیست، تا چه برسد که منکر بر علیهش هم اقامه دلیل بکند. و ما میبینیم در آن قضیه اقامه دلیل شده بر علیه ش. میفهمیم که قضیه ضروری نیست.
حالا دلیل را توجه کنید. دلیل میخواهد احتیاج ممکن به مؤثر را باطل کند. صورت یک قیاس استثنایی مطرح میکند: اگر ممکن محتاج به مؤثر باشد، یکی از دو حال اتفاق میافتد و آن دو حال هر دو محالاند؛ پس ممکن نمیتواند محتاج به مؤثر باشد (ممکن محتاج به مؤثر نیست). خب این قضیه این قیاس باید اثبات بشود. اولاً دو تا حالت بیان بشود، بعد هم ابطال بشود.
اگر ممکن محتاج به مؤثر باشد، خود مؤثریتش چه حالت دارد؟ مؤثر چه مؤثری در این ممکن است؟ تأثیری در این ممکن میگذارد، آن تأثیرش (یا به عبارت دیگر مؤثریتش) چه حالتی دارد؟ توجه کنید یک ممکن داریم، یک مؤثر داریم. این مؤثر در این ممکن میخواهد اثر بگذارد. این تأثیر یا مؤثریت چه حالتی دارد؟ مؤثریت صفت است و هر صفتی محتاج به موصوف است. پس مؤثریت هم محتاج به موصوف است. و چیزی که محتاج به موصوف است (یعنی اصلاً محتاج است، حالا به موصوف یا هر چیزی دیگر است) میشود ممکن. پس مؤثریت ممکن است. تا اینجا معلوم است دیگر؛ این مؤثریت یک صفت است و صفت محتاج به موصوف است، و هر جا احتیاج باشد (حالا چه احتیاج به موصوف چه احتیاج به چیز دیگر، هر جا احتیاج حاصل باشد) امکان حاصل است. پس مؤثریت ممکن است.
حالا درباره مؤثریت بحث میکنیم. مؤثریت نمیشود عدمی باشد (وقتی عدمی بودنش را در پایان سؤال باطل میکند). پس باید ثبوتی باشد. ثبوتی که باشد، آیا در ذهن است فقط و در خارج نیست؟ یا اینکه در ذهن و خارج هر جا هست؟ بالاخره در ذهن هست. حالا در خارج هم هست یا نیست؟ ۳ حالت پیدا میشود:
۱. یکی اینکه در ذهن باشد و در خارج نباشد و ما حکم کنیم به آن مؤثریت. توجه کنید که چی عرض میکنم؟ در خارج مؤثریت را نداشته باشیم، فقط در ذهن داشته باشیم. این میشود ثبوتی دیگر، منتها ثبوتی در ذهن. ثبوتی در خارج نیست، چون در خارج اصلاً وجود ندارد، ولی در ذهن موجود است و ثبوتی [است]. این یک حالت است که در ذهن هست، در خارج نیست و ما و ما حکم میکنیم به این صفت ثبوتی (یعنی میگوییم این صفت هست، مؤثریت هست). این یک حالت است.
۲. حالت دوم اینکه مؤثریت صفتی است ثبوتی (یعنی ثابت فی نفسه) اما در خارج هم هست. آنوقت آن صورتی که ما در ذهن از مؤثریت داریم، آن صورت حکایت میکند از مؤثریت خارجی، پس میشود مطابق با خارج. در فرض اول صورت مؤثریت را داشتیم که حاکی از مؤثریت بود، ولی محکی را که در خارج هست نداشتیم. اما در صورت دوم این صورت علمیه مؤثریت را در ذهن داریم (یعنی حاکی را در ذهن داریم)، محکی را هم در خارج داریم. پس در صورت اول چون مؤثریت ذهنی ما مطابق با خارج نبود (چون چیزی در خارج نبود که این باهاش مطابقت کند) در فرض دوم [مطابق است].
بررسی فروض سهگانه در ثبوتی بودن مؤثریت
[در ادامه بحث گذشته پیرامون مؤثریت] این صورت مؤثریت که در ذهن ما آمده و در ذهن ما ثابت است، مطابقت دارد با خارج، چون در خارج هم همین مؤثریت هست. این صورت مؤثریتی که ما در ذهن داریم دارد آن خارج [را] حکایت میکند. این شد دو صورت (دو فرض).
فرض سوم این است که این مؤثریت فقط در خارج هست، دیگر در ذهن نیست؛ ثبوتی است منتها ثبوتی [فی ال]خارج. این شد چند تا فصل؟ شد [سه] تا فصل. پس ببینید مؤثریت صفتی است ممکن، زیرا محتاج است به موصوف و چیزی که محتاج باشد ممکن است؛ پس مؤثریت ممکن است. این مؤثریت ممکن در ذهن هست (اول عرض کردم یا ثبوتی است یا سلبی. سلبی بودن را بعداً باطل خواهیم کرد، در آخرش اشکال باطل خواهیم کرد انشاءالله). میماند ثبوتی بودنش. ثبوتی بودنش سه حالت پیدا میکند:
۱. یکی اینکه ثبوتی فی الذهن باشد و در خارج اصلاً وجود نداشته باشد.
۲. دوم اینکه ثبوتی فی الذهن باشد، در خارج هم موجود باشد.
۳. سوم اینکه اصلاً ثبوتی فی الخارج باشد، [در ذهن] نباشد، فقط ثبوتی فی الخارج باشد.
این سه تا حالت را پیدا میکند. اگر ثبوتی فی الذهن باشد اشکال میکنیم. اگر ثبوتی فی الذهن و الخارج یا ثبوتی فی الخارج باشد باز اشکال میکنیم. ببینید ۳ تا فرض داشتیم، ولی از این سه فرض یک فرض جدا میکنیم اشکال میکنیم، دو تا فرض باقی مانده را با هم اشکال میکنیم. پس ظاهراً میشود گفت ۲ تا فرض داریم (به لحاظ اشکال ۲ تا فرض داریم): یک فرض این است که در ذهن باشد و در خارج نباشد. یک فرض دیگر این است که در خارج باشد، حالا چه در ذهن هم باشد یا در ذهن نباشد (فرض دو و سه را با هم یکی کردیم. فرض دو و سه این شد که در خارج باشد، منتها چه صورت ذهنی داشته باشد چه صورت ذهنی نداشته باشد). خلاصه مطلب این میشود که دو فرض در اینجا داریم: فرض اول این است که مؤثریت در ذهن است و در خارج نیست. فرض دوم این است که مؤثریت در خارج هست (حالا در ذهن هست نیست [کار] نداریم).
اشکال بر فرض اول (ثبوتی بودن مؤثریت در ذهن فقط)
حالا شروع به بحث میکنم. اگر در ذهن باشد و در خارج نباشد، لازم میآید جهل. در ذهن ما چیزی هست [که] محکی ندارد؛ حاکی را آوردیم محکی ندارد. خب این جهل است دیگر. یعنی ما ندانستیم که در خارج موجود نیست، تو ذهنمان آوردیم وجودش دادیم، ثبوتیاش کردیم، در حالی که در خارج نیست. این توجه میکنید که جهل است. این اشکال جهل برایش وارد است.
اشکال دیگر هم برایش [وارد است]. اشکال دیگر این است که این مؤثریت صفت است برای آن مؤثری که در خارج [است]، رابطهای است بین آن مؤثر خارجی و ممکن خارجی. بنابراین قبل از اینکه ذهن من خلق بشود یا ذهن من متوجه آن مؤثریت داشته باشد، آن مؤثریت وجود داشته. رابطهای است بین مؤثر و ممکن و این رابطه باید قبل از ذهن من موجود باشد. و ذهن من او را دریافت کند. و چیزی که قبل از ذهن من موجود است نمیتواند صفت ذهن من قرار بگیرد. نمیتوانم بهش بگویم ذهنی است، باید بهش بگویم خارجی است. چون اگر چیزی صفت چیزی است نمیشود صفت چیز دیگر قرارش داد. [اگر] این مؤثریت صفت آن مؤثر خارجی است و یک امر خارجی به حساب میآید، نمیشود آن را ثابت فی الذهن قرارش داد (صفت مثلاً ذهن گرفت). پس نمیتوانید بگویید که این مؤثریت ثابت فی الذهن است.
این فرضی که فرض میکرد مؤثریت امر ثبوتی است و فقط در ذهن [است]، فرض باطلی است. چون لازمش اولاً جهل است. ثانیاً آنچه که در خارج هست قبل از ذهن (آنچه که قبل از ذهن در خارج هست) چرا شما صفت ذهن قرارش میگیرید؟ میگویید ثبوتی فی الذهن است. این باید ثبوتی فی الخارج باشد، قبل از ذهن حاصل است. چیزی که قبل از ذهن حاصل است و صفت برای یک شیء دیگری است [در] خارج، چرا صفت ذهن قرارش میدهید؟ این [مؤثریت] اگر با ذهن میآمد خب صفت ذهن بود (یعنی با ذهن درست میشد، صفتی بود برای ذهن، یعنی ثابت بود [در] ذهن). اما این قبل از اینکه ذهنی باشد، قبل از اینکه خدا ذهنی را خلق کند، این خودش مؤثریت در بیرون بوده. خداوندی که مؤثر است و مرا ساخته و ذهن مرا ساخته، قبل از اینکه ذهن من فعال بشود و این مؤثریتی را که برای خدا بوده در خارج برای خدا بوده درک بکند، قبل از این خود خدا مؤثر بوده، مؤثریت [داشته]. خب اینچنین مؤثریتی در بیرون از ذهن بوده و برای خدا صفاتی بوده برای خدا. این را چرا موجود فی ذهن میدانید و ثابت فی ذهن قرارش میدهید؟ میگویید امر ثبوتی فی الذهن است.
پس این فرضی که کردیم که مؤثریت امر ثبوتی فی الذهن باشد و در خارج نباشد، این مبتلا به دو تا اشکال بود: یک اشکال اینکه جهل لازم میآید. [اشکال] دوم این است که این مؤثریت قبل از ذهن وجود داشته و صفت بوده برای هر چیزی (حالا برای هرچه اسمش را میگذارید صفت بوده برای خدا، مربوط بوده به خارج). چرا آنچه را که صفت است برای خدا آوردید
بررسی فرض دوم: وجود خارجی مؤثریت
این امری که نامش «مؤثریت» است، اگر بخواهد در ذهن ثابت باشد و در خارج نباشد، مبتلا به این دو اشکال است [که گذشت]. پس این فرض [اول] شد.
فرض دوم این است که مؤثریت در خارج باشد؛ حال چه در ذهن باشد و چه نباشد. این فرض هم دو اشکال دارد:
۱. یکی اینکه تسلسل لازم میآید و تسلسل محال است.
۲. دوم اینکه بر فرض که تسلسل محال نباشد، این از آن تسلسلهای معمولی نیست.
حال توضیح مطلب کمی دشوار است. بهتر است اینگونه بگوییم: این تسلسل نیست؛ در اینجا تسلسل معقول نداریم، تسلسلی که بشود نام آن را تسلسل گذاشت. بر فرض که داشته باشیم، محال است.
اشکال اول: لزوم تسلسل در صورت وجود خارجی مؤثریت
اکنون مطلب را توضیح میدهم تا روشنتر شود. تسلسل لازم میآید و تسلسل باطل است. چرا؟ دقت کنید: واجبتعالی (مثلاً) یا هر فاعل دیگری مؤثر است؛ مؤثر در ممکن است و ما از آن فاعل، مؤثریت را به دست میآوریم و [فرض این است که] این مؤثریت در خارج هست. نه اینکه فقط ذهن ما میفهمد تا بشود ثابت فیالذهن، بلکه مؤثریت در خارج است. یعنی ما در خارج سه چیز داریم: مؤثر، متأثر، و مؤثریتی که رابطه بین این دو است. مؤثر یک طرف، متأثر یک طرف، و مؤثریت هم رابطه و اضافه است، آن هم در خارج.
این اکنون فرض دوم ماست (حالا چه در ذهن هم باشد چه نباشد، مهم برای ما این است که مؤثریت در خارج باشد). معلوم است که این مؤثریت ـ عرض کردیم ـ صفت است و محتاج است. حالا میخواهیم بگوییم امر اضافی است و محتاج به دو طرف است. قبلاً گفتیم صفت است و محتاج به موصوف است، حالا میگوییم امر اضافی است و محتاج به دو طرف است. یا اگر هم بگوییم صفت است، باز [میگوییم] مربوط به هر دو طرف است؛ پس احتیاج شدیدتر است. در هر صورت محتاج است؛ حالا شبیهتر باشد یا نباشد. در هر صورت محتاج است. محتاج که شد، میشود ممکن؛ و ممکن که شد، به قول شما «کل ممکن محتاج الی المؤثر».
پس این مؤثریت هم محتاج آمد و مؤثرش میشود [همان] مؤثر. این مؤثریت میشود متأثر. دوباره بین آن مؤثر و این متأثر، یک مؤثریت دیگر درست میشود. اول مؤثر داشتیم با ممکن، بینشان مؤثریت بود؛ حالا مؤثر داریم با خود همین مؤثریت (چون مؤثریت هم یک ممکن شد دیگر، مؤثریت هم یکی از ممکنات شد). پس بین مؤثر و این مؤثریت هم تأثیر هست، پس باید مؤثریت باشد.
بنابراین بین مؤثر و مؤثریت هم یک مؤثریت دیگر درست میشود. این مؤثریت دوم هم ممکن است مثل مؤثریت اول؛ پس این هم مؤثر میخواهد، زیرا شما گفتید هر ممکنی مؤثر میخواهد. پس این هم مؤثر میخواهد. وقتی بین مؤثر در این مؤثریت دوم و خود این مؤثریت دوم [رابطه برقرار شود]، دوباره یک مؤثریت سوم [لازم میآید] و هکذا تسلسل. و تسلسل باطل است.
این اشکال است که اگر مؤثریت در خارج باشد، با توجه به اینکه این مؤثریت خارجی ممکن است، دوباره احتیاج به مؤثریت دوم پیدا میشود، بعد هم احتیاج به مؤثریت سوم پیدا میشود؛ به این حالت مؤثریتها ردیف میشوند تا [بینهایت] و [این] تسلسل است و تسلسل محال است. از این جهت ما مؤثریت در خارج را [نفی] میکنیم.
اشکال دوم: عدم معقولیت این نوع تسلسل (عدم توالی)
دلیل دوم: دلیل دوم این است که بر فرض که این تسلسل محال نباشد، اشکال ما این است که این تسلسل اصلاً معقول نیست. چون تسلسل در صورتی تعقل میشود که حلقات متوالی باشند. [معنای] تسلسل همین است؛ حلقاتی که میخواهند سلسله وار تسلسل را درست کنند باید متوالی باشند. یکی اول باشد، یکی دوم باشد، سوم باشد، چهارم باشد، همینطور تا بینهایت؛ یا یکی بینهایت باشد، یکی ماقبل بینهایت باشد، بیاییم برسیم [به] اول. حالا یا دو طرفش نامتناهی است یا یک طرفش نامتناهی است؛ بالاخره در تسلسل باید توالی باشد.
اما در اینجا توالی (یعنی پیدرپی بودن) حاصل نمیشود. چرا حاصل نمیشود؟ هر یک از این مؤثریتها را به دنبال مؤثر دیگر قرار بدهید، میبینید که وسط اینها یک چیزی فاصله شد؛ اینها به هم جفت نشدند. وسطشان تأثیر حاصل میشود. یعنی بین هر کدام از اینها دو مرتبه باید یک امری فاصله بشود.
توجه کنید، دو مرتبه عرض کنم. در هر تسلسلی که ملاحظه میکنید، مثلاً فرض کنید علت و معلولهایی پیدرپی قرار بدهید. این معلول، قبلش علت هست. این معلولِ اخیر است که فقط معلول است؛ قبلش یک علتی وجود دارد. این علت، علت هست برای این معلول بعدی و معلول است برای علت قبلی. آنوقت بین این دو تا چیزی فاصله نشد. این معلول اخیر است؛ بلافاصله قبلش علتش [است]. قبل از این علت هم بلافاصله علتش [است]. قبل از این علت قبلی هم دوباره بلافاصله علتش [است]. هیچ فاصلهای بین اینها نشده است. تأثیر امر عقلی است و امر خارجی نیست که فاصله شود.
اما الان شما دارید فرض میکنید که تأثیر امر خارجی است. خب اگر امر خارجی است، این معلول قبلش [تأثیر است]، قبلش علت [است]؛ یعنی اول علت هست، بعد تأثیر میگذارد، بعد [معلول] درست میشود. خب دقت میکنید؟ اول علت، بعد تأثیرِ علت، بعد هم معلول. بین علت و معلول فاصله است؛ آن تأثیر هست. این نمیتواند تسلسل [باشد]. هرچه هم بالاتر بروید همینطور است؛ باز بین آن علت قبلی با این علت بعدی، باز هم تأثیر فاصله [است]. از این جهت که [تأثیر] امر وجودی است و در خارج هم هست، چون در خارج بین این مؤثر و متأثر، تأثیر فاصله میشود، پس مؤثر و متأثر متوالی نیستند؛ یعنی اینطور نیست که یکی قبل باشد یکی بعد، بلکه بینشان فاصله است. و این تسلسل، تسلسلِ چنینی معقول نیست. تسلسل باید [متوالی] و [مرتب] باشد. [مُتلو] یعنی سابق، تالی یعنی لاحقِ سابق.
تکمیل اشکال دوم بر وجود خارجی مؤثریت (عدم تحقق تسلسل)
[در ادامه بحث گذشته پیرامون اشکال دوم بر وجود خارجی مؤثریت]
لاحق داشته باشد و به هم بچسبند؛ هر سابقی قبل از لاحق باشد و هر لاحقی بعد از سابق باشد. و در صورتی که وسطشان چیزی فاصله بیندازد، این دو تا به هم نمیچسبند و تسلسل درست نمیشود. حلقات متسلسله باید به هم متصل باشند، بینشان چیزی فاصله نشود. در حالی که اگر شما [مؤثریت را] امر وجودی و خارجی میبینید (اگر امر وجودی و خارجی میبینید) لازم میآید که این مؤثریت و تأثیر بین حلقات متسلسله فاصله بشود و در نتیجه تسلسلی تحقق [پیدا نکند].
پس دو تا اشکال کردیم در جایی که مؤثریت امر خارجی باشد:
۱. گفتیم اولاً تسلسل در خود مؤثریتها لازم میآید و تسلسل محال است.
۲. ثانیاً هم گفتیم حالا از استحاله تسلسل بگذریم، اصلاً اینجا تسلسل معقول نیست؛ این وضعی که پیش میآید معقول نیست، چون در تسلسل باید حلقات به هم متصل باشند (یعنی معلول با علت متصل باشد، علت با علت قبل خودش متصل باشد و هکذا)، بینشان چیزی فاصله نشود. در حالی که الان دارد بینشان منفصله ی حقیقیه است و مؤثریت فاصله میشود.
خوب است که من این مطالب اخیر را به جهت این مشکلی که پیش آمد و ناتمام شاید بیان کردم، یک ذره تکرار کنم تا اگر مطلب تمام نشده این بار تمامش کنم. اشکال دوم این است که بر فرض تسلسل محال نباشد، اینجا تسلسل معقول نیست؛ زیرا در تسلسل باید بین حلقات فاصله نباشد، این حلقه در پی حلقه قبل [باشد] (یعنی علت و معلول در پی هم واقع بشوند). در حالی که ما در صورتی که مؤثریت را موجود فی الخارج میبینیم، بین مؤثر و متأثر که میخواهند حلقات تسلسل را تشکیل بدهند مؤثریت فاصله میشود و در واقع تسلسلی تحقق پیدا نمیکند، به بیانی که گفته شد.
اینجا به ذهن شنونده میآید که خب حالا تسلسل محقق نشد، پس اشکالی پیش نمیآید؛ چون اگر تسلسل بود محال بود. شما میگویید اصلاً تسلسل اینجا معقول نیست، یعنی تسلسل حاصل نمیشود. وقتی تسلسل حاصل نشد مشکلی ندارید.
جواب این است که خلف فرض دارید میکنید، آن اشکال درست میکند. شما میگویید در اینجا تسلسل هست و محال نیست. اشکال اول این بود که تسلسل هست و محال [است]. شما محال بودنش را رد کردید، گفتید تسلسل هست و محال نیست. اشکال دوم میکنیم که گفتید تسلسل هست و محال نیست، در حالی که ما با این بیان ثابت کردیم اصلاً تسلسل نیست. پس شما فرض کردید تسلسل را و حکم کردید به عدم استحاله، ما ثابت کردیم که تسلسل اصلاً نیست؛ پس خلف فرض شد. اگر تسلسل باشد که استحاله است، اگر استحاله نباشد بخواهد تسلسل باشد خلف فرض است.
پس در یک اشکال بیان کردیم که تسلسل هست و استحاله هم هست. در یک اشکال دیگر فرض کردیم تسلسل هست و استحاله نیست، ولی بیان کردیم درست است که حالا استحاله نیست ولی خلف فرض شد. شما فرض کردید تسلسل هست، در حالی که ما رسیدگی کردیم این تسلسل نیست. از طرفی میگویید تسلسل هست (یعنی این حلقات به هم متصلاند)، از طرفی هم حلقات را از هم جدا میکنید، مؤثریت را بینشان فاصله میکنید. نتیجه میشود که تسلسل نیست. پس همان تسلسلی که فرض کردید هست، بالاخره منتهی شد به اینکه نباشد، و این خلف فرض است.
پس اینطور میگوییم: اگر مؤثریت را در خارج موجود ببینید (حالا چه در ذهن هم موجود باشد چه نباشد)، اگر مؤثریت را در خارج موجود ببینید، اولاً محذور تسلسل است، ثانیاً محذور خلف فرض است؛ و این دو تا باطلاند. پس خارجی بودن مؤثر باطل [است]، مؤثریت باطل است.
ذهنی بودن مؤثریت را باطل کردیم (ذهنی خالص بودن را باطل کردیم به دو دلیل). خارجی بودن مؤثریت را هم باطل کردیم به دو دلیل. خب پس ثبوتی ذهنی نشد چون دو دلیل بر بطلانش داشتیم، ثبوتی خارجی هم نشد چون باز هم دو دلیل بر [بطلانش] داشتیم.
بررسی فرض سوم: عدمی بودن مؤثریت
حالا سلبی چه میشود؟ یک فرض دیگر است که عرض کردم آخر سؤال به این بحث (به این فرض) میپردازیم و ابطالش میکنیم. حالا این مؤثریت امر سلبی باشد چی میشود؟ میفرمایند این نمیشود. چرا؟ چون مؤثریت نقیض لامؤثریت است، و لامؤثریت بر امر معدوم بار میشود (معدوم است که لامؤثر است). لامؤثریت بر معدوم بار میشود و چیزی که بر معدوم بار بشود خودش معدوم است؛ پس لامؤثریت معدوم است. اگر لامؤثریت معدوم است، نقیضش که مؤثریت است باید موجود باشد؛ چون نقیض معدوم باید موجود باشد، نمیشود هر دوش معدوم باشد (ارتفاع نقیضین میشود). اگر لامؤثریت معدوم است، پس مؤثریت که نقیض لامؤثریت است باید موجود باشد. اگر موجود شد دیگر نمیتوانید بگویید امر عدمی [است]، باید بگویید امر ثبوتی است.
پس [مؤثریت نمیتواند] امر عدمی باشد، زیرا نقیض لامؤثریت است و لامؤثریت عدمی است. اگر لامؤثریت عدمی شد، نقیضش که مؤثریت است باید ثبوتی باشد. پس عدمی بودن [مؤثریت] غلط است. ثبوتی بودنش را باید ملاحظه کرد. ثبوتی هم باشد یا ثبوتی فی الذهن است یا ثبوتی فی الخارج (و آنوقت اینکه ثبوتی فی الخارج است اعم از اینکه در ذهن باشد یا نباشد، آن دیگر مهم نیست). اگر ثبوتی فی الذهن باشد اشکال دارد، اگر ثبوتی فی الخارج باشد اشکال دارد. پس نمیتواند عدمی باشد، نمیتواند ثبوتی فی الذهن باشد، نمیتواند ثبوتی فی الخارج باشد. پس اصلاً نیست دیگر، چنین چیزی نیست. بنابراین «الممکن محتاج الی المؤثر» نداریم، چون مؤثریتی نداریم که ممکن محتاج [به] مؤثر باشد. پس دوباره [اشکال عود میکند].
بازخوانی و جمعبندی اشکال (قیاس استثنایی)
دقت کنید. اکنون میخواهم قیاس را بعد از اینکه همه مطالبش را توضیح دادم، دوباره تکرار کنم.
اگر ممکن محتاج به مؤثر باشد (لو افتقر الممکن الی المؤثر)، «مؤثریت» آن باید یا ثابت در ذهن باشد، یا ثابت در خارج، و یا غیرثابت. شق «غیرثابت» باطل است؛ پس «ثابت در ذهن» و «ثابت در خارج» باقی میماند. ولی ثابت در ذهن بودن باطل شد و ثابت در خارج بودن نیز باطل گردید. پس تالی به تمام اقسامش باطل شد. وقتی تالی باطل شد، مقدم نیز که عبارت است از «احتیاج ممکن به مؤثر» (افتقر الممکن الی المؤثر) باطل است؛ در نتیجه ممکن محتاج به مؤثر نیست.
توجه کنید که اشکال، اشکالی بود که تمام جوانبش رسیدگی شد.
بررسی فرض وجود خارجی مؤثریت و اشکال تسلسل
پرسش: فرض خارج را اگر ما قطع نظر کنیم از این جواب اول ایشان (که مثلاً تسلسل وارد است که خُلف لازم نیاید)، میشود جواب [داد]. قطع نظر کنیم از آن اشکال اول که گفتند تسلسل است و تسلسل محال است. خب این اصلاً تسلسلی نیست؛ قطع نظر کنیم از این جوابشان که [محال] هست دیگر.
پاسخ: طرف ببینید تسلسل حاصل میشود؛ این تسلسل یا محال است یا از استحاله آن بگذرید. [اگر] از استحاله آن بگذرید، عرض کردم تسلسلی میشود که در واقع «لاتسلسل» است؛ فرض تسلسل کردیم و بعد معلوم شد تسلسل نیست.
[پرسش:] [در] تسلسل هم بحث علت و معلول مطرح [است]. نمیگوییم علت است به اضافه تأثیر.
[پاسخ:] نه دیگر، تأثیر فاصله نمیکند اینجا اگر تأثیر بخواهد وجودی باشد، باید فاصله بشود؛ دست ما نیست.
پرسش: مؤثر زمانی به آن مؤثر میگویند که این خصوصیت مؤثریت برایش باشد. میشود ما بیاییم مؤثر را یک چیز بدانیم، آن تأثیرش را یک چیز دیگر و آن متأثر را بدون مؤثر [فرض کنیم]؟
[پاسخ:] مؤثر تأثیر میگذارد و این تأثیرگذاریاش را ذهن ما میفهمد.
چون این تأثیر را ما اسمش را گذاشتیم مؤثر...بله، ولی آیا تأثیرش هم در خارج هست؟ که مؤثری داریم و یک متأثری داریم که این مؤثر، متأثر را به وجود آورده است و ما از این کاری که مؤثر نسبت به متأثر داشته، تأثیر را در ذهنمان انتزاع کردیم؛ آیا این تأثیر در خارج هم هست؟ یعنی در خارج شما سه چیز میبینید: یکی مؤثر، یکی متأثر و یکی هم تأثیری که بین آنهاست؟
لزوم فاصله شدن تأثیر میان مؤثر و متأثر در فرض وجود خارجی
اگر تأثیر را در خارج ببینید، حتماً باید فاصلهای بین مؤثر و متأثر باشد. یعنی اینگونه باید باشد: مؤثری هست که تأثیر را ایجاد میکند، بعد با این تأثیر، متأثر را ایجاد میکند (چون با تأثیرش میخواهد متأثر را ایجاد کند) و تأثیر هم در خارج هست؛ پس باید اینطور باشد: اول مؤثر، بعد تأثیر، بعد متأثر. خب میبینید که بین مؤثر و متأثر، «تأثیر» فاصله میشود و نمیگذارد مؤثر و متأثر به هم بچسبند [و اتصال یابند] تا تسلسل درست کنند.
تفاوت وجود ذهنی و خارجی تأثیر
اگر تأثیر در خارج نباشد و امر ذهنی باشد، مطلب روشن است. شما مؤثر را دارید، متأثر را دارید و مؤثریت یا تأثیر را در خارج ندارید؛ اما رابطهای بین مؤثر و متأثر هست که شما از آن رابطه، تأثیر یا مؤثریت را استخراج میکنید و در ذهنتان تصویر میکنید. این اشکال ندارد؛ مؤثر و متأثر به هم مربوط میشوند. اما در صورتی که شما بخواهید مؤثریت را در خارج موجود ببینید، قهراً بین مؤثر و متأثر، مؤثریت واسطه میشود.
نقد مثال سوزاندن چوب و آتش (علت معده و حقیقی)
[پرسش:] [مثال] سوزاندن چوب؛ وقتی که چوب را میسوزانید، آتش میسوزاند و یک اثر میگذارد، چوب هم قبولِ آن را میکند.
[پاسخ:] یک چیزی به نام تأثیر هم تو خارج هست؟
آتش را دارید، آن چوبی هم که آتش میگیرد دارید؛ آیا یک چیزی به نام مؤثریت هم دارید یا خودتان این مؤثریت را میفهمید؟ [از] مؤثریت میفهمید، تو خارج مؤثریت پیدایش نیست. شما در خارج آتش را دارید و چوب را؛ بعد میبینید این آتش در چوب اثر گذاشت. این تأثیر یا مؤثریت را شما درمیآورید (انتزاع میکنید)، و الا آنچه در خارج است، آتش است که مؤثر است و آتشِ هیزم است که اثر است (نه خود هیزم، به هیزم کار نداشته باشید، آتشِ هیزم اثر است). ما مؤثر را داریم که آتش کبریت است، اثر را داریم که آتش هیزم است؛ مؤثریت دیگر نداریم در خارج. مؤثریت را ذهن ما میفهمد وقتی میبیند که از آتش کبریت، آتش هیزم روشن شد، تأثیر را میفهمد.
البته این مثال، مثال درستی نیست ها؛ شما مثال زدید من هم دنبال کردم. و الا آتش کبریت مؤثر بر آتش هیزم نیست؛ هیچوقت آتشی مؤثر بر آتش نیست، [بلکه] «مُعِدّ» است. آتش کبریت معدّ آتش هیزم است، نه سبب و علت (این در جای خودش گفته شده). چیزی از آتش، سببِ شخصِ دیگر نمیشود، بلکه معدّ میشود. آنوقت آن فاعلی که آتش را افاضه میکند، اول به چوب کبریت افاضه کرده بود، حالا با اعدادِ چوب کبریت به هیزم افاضه میکند. که علت، یک موجود مجرد است که آتش را افاضه میکند. این آتش چوب (آتش کبریت) با آتش چوب (هیزم)، اینها از ناحیه آن موجود مجرد به وجود آمدهاند. آتش کبریت او را به وجود نیاورده، بلکه معدّ شده برای این (که این در جای خودش گفته شده). حالا چون شما مثال زدید و من مثالتان را ادامه دادم.
نتیجهگیری نهایی در باب مؤثریت
[پرسش:] اگر مؤثریت نهی باشد، نه سلبی باشد... این که اتفاقی بشود... نه ثبوتی هست نه... این انتفاض نتیجه نباشد...
[پاسخ:] علیأیحال نداریم دیگر. حالا [اگر] عدمی باشد... مؤثریت ثبوتی نیست (اگر ثبوتی باشد اشکال دارد)، سلبی هم نیست (آن هم اشکال [دارد]). باید چه کار کرد؟ بالاخره هیچی نداریم دیگر. میخواهیم بگوییم اشکال وارد است. حالا تناقض لازم [میآید]؟ تناقض لازم نمیآید؟ اشکال باید [حل شود].
جمعبندی نهایی اشکال (ابطال مؤثریت و نفی احتیاج)
[در ادامه بحث گذشته پیرامون ابطال شقوق مختلف مؤثریت]
مؤثریت نمیتواند باشد؛ پس باید بگویید که از ابتدا ممکن محتاج به مؤثر نیست. زیرا اگر ممکن محتاج به مؤثر باشد، «مؤثریت» درست میشود (تحقق مییابد). آنگاه اگر مؤثریت در ذهن باشد غلط است، اگر در خارج باشد غلط است، و اگر نباشد هم غلط است. پس از ابتدا بگویید که ممکن محتاج به مؤثر نبوده است.
پرسش: وقتی [اصل احتیاج] منعقد نشود، چگونه اشکال وارد ندارد؟
پاسخ: شما از ابتدا نباید بگذارید که این مؤثریت درست شود؛ نباید بگذارید مؤثریت ثابت شود تا بعد بگوییم این مؤثریتی که درست شده، سلبی است یا ایجابی؛ و اگر ایجابی است، در ذهن است یا در خارج.
اشکال بر سر همانجاست که از ابتدا میگویید «ممکن محتاج به مؤثر است»؛ مؤثر را درست میکنید و احتیاج به مؤثر را درست میکنید. اگر احتیاج به مؤثر درست باشد، مؤثریت میآید؛ و وقتی مؤثریت آمد، باید بحث کنید که این مؤثریت سلبی است یا ایجابی؛ و اگر ایجابی است، ذهنی است یا خارجی. هیچکدام از اینها درست نیست، پس نباید بگذارید مؤثریت بیاید.
نه اینکه مؤثریت آمده باشد و بعد رفع نقیضین کنیم. نمیخواهم بگویم مؤثریت هست، اما نه سلبی است و نه ایجابی؛ بلکه از ابتدا دیگر مؤثریت نیست. مؤثریت نیست؛ نه سلبیاش هست و نه ایجابیاش هست اصلاً. توجه میکنید؟ نمیخواهیم مؤثریت را بیاوریم و بعد بگوییم هم هست و هم نیست، که این میشود اجتماع نقیضین؛ و نمیخواهیم بگوییم نیستش هم نیست و هستش هم نیست، که به آن ارتفاع نقیضین میگویند. از ابتدا میگوییم مؤثریت نمیآید.
وقتی مؤثریت نیامد، دیگر [اشکال] منعقد نمیشود. پس اینطور میگوییم: اگر ممکن محتاج به مؤثر باشد، مؤثریتی درست میشود؛ و این مؤثریت نمیتواند ذهنی باشد، نمیتواند خارجی باشد، و نمیتواند سلبی باشد. پس باید گفت اصلاً درست نمیشود. اگر درست نمیشود، پس ممکن محتاج به مؤثری نیست؛ اصلاً مؤثری بر ممکن نداریم که بخواهد مؤثریت درست کند. این خلاصه اشکال است.
تحلیل اشکال تسلسل و خلف فرض
اشکال، اشکال دقیقی بود و مفصل هم بود. این روشن شده باشد.
پرسش: [فرض] خارجش وارد نیست...
پاسخ: لااقل تسلسلش که وارد است. حالا شما آن خلف فرض را قبول نمیکنید، آن هم درست است؛ ولی حالا [که] شما قبول نمیکنید، لااقل تسلسلش که وارد میشود. بالاخره این مؤثریت اگر در خارج باشد، یک موجود ممکن است؛ دوباره احتیاج به مؤثریت دارد. آن تسلسل که هست.
پرسش: جواب ایشان [به] تسلسل... اشکالِ خودشان دارد تسلسل را میگوید. ما این را بپذیریم؛ اگر این را [بپذیریم] دیگر تسلسل وارد نیست، از ریشه تسلسل [نیست]. حالا به خلف فرض من کاری ندارم، حالا من از خارج میخواهم جواب بدهم: این اصلاً تسلسل نیست. اگر این مؤثریت را شما فاصله کنید در امر خارجی، دیگر [نمیشود] تسلسلی درست کرد؛
پاسخ: و این تسلسلی واقع میشود که معقول نیست.
تسلسل نیست؛ یعنی فرض کردیم که هست، بعد خلف [فرض] شد. ولی اگر از اول فرض نمیکردیم، هیچ اشکالی نداشت.
پرسش: میتوانیم این کار را بکنیم.؟
بررسی شقوق سهگانه در مقام جواب
پاسخ: حالا اجازه بدهید وقتی وارد جواب شدیم، میبینیم کدامیک از این شقها را ما انتخاب میکنیم. سه تا شق مطرح کرد:
۱. یکی اینکه ثبوتیِ ذهنی باشد.
۲. یکی ثبوتیِ خارجی باشد؛ منتها ثبوتی خارجی را گفت چه [در] ذهن باشد چه نباشد. دو تا فرض داشت؛ چون دو تا فرضش فرق نمیکرد، از دو تا بودن صرفنظر کرد، دوتایش را یک فرض قرار داد.
۳. یا سلبی است.
پس اینطور شد: یا ثبوتی ذهنی است، یا ثبوتی خارجی است، یا سلبی است. این سه تا فرض را مطرح کرده [و] بحث مفصل کرده است. ما باید ببینیم کدام را میتوانیم انتخاب کنیم و تصحیح کنیم، یا در جواب باید برسیم به روشنش.
تطبیق با متن کتاب (طرح اشکال مغالطین)
«قال وَ الْمُؤَثِّرِیَّةُ اعْتِبَارٌ عَقْلِیٌّ»
جواب است. من نمیتوانم الان جواب را بخوانم؛ باید اشکال را مطرح کنم، جواب را هم ذکر بکنم، بعداً برگردیم عبارت مختصر [شارح] را توضیح بدهیم.
« أقول: هذا جواب عن سؤال أورده بعض المغالطين على احتياج الممكن إلى المؤثر ».
این «عَلَی احْتِیَاجِ الْمُمْکِنِ إِلَی الْمُؤَثِّرِ» متعلق به «مغالطین» نیست، متعلق به «أَوْرَدَهُ» است. بعضی مغالطین وارد کردند این سؤال را، یعنی ایراد کردند بر احتیاج ممکن به مؤثر؛ یعنی خواستند این قضیه را از بین ببرند، خواستند این قضیه را ابطال کنند. احتیاج ممکن به مؤثر [را] خواستند [باطل] کنند، سؤالی اینچنینی کردند. خواجه دارد جوابشان را میگوید.
تقریر سؤال این است که: « و تقرير السؤال: أن الممكن لو افتقر إلى المؤثر لكانت مؤثرية المؤثر في ذلك الأثر
[تذکر درباره افتادگی متن کتاب]
دارید این عبارت را که من دارم میخوانم؟ هیچکدامتان ندارید. همه نسخههایمان یکسان دارد. نسخه من چاپ اول [است]، نسخه شما چاپ دوم. در چاپ دوم هم تصحیح نشد. اینجا یک خط افتاده است. اینجا یک خط افتاده که باید نوشته بشود. من آرام میخوانم بنویسید. بعد از «مُؤَثِّرِیَّةُ الْمُؤَثِّرِ» [و] قبل از [عبارت بعدی] این خط افتاده است:
«لِکَوْنِهَا وَصْفاً مُحْتَاجاً إِلَی الْمَوْصُوفِ مُمْکِناً مُحْتَاجاً إِلَی الْمُؤَثِّرِ»
بعد «فِی ذَلِکَ الْأَثَرِ» [را] دیگر دارید. خب حالا توجه کنید عبارتتان: «أَنَّ الْمُمْکِنَ...» (اگر ممکن محتاج به مؤثر [باشد]...).
استدلال بر امکانی بودن مؤثریت
[اگر ممکن محتاج به] مؤثر باشد، به خاطر «مؤثریتِ» خودِ مؤثر، از آنجا که [مؤثریت] وصف است و محتاج به موصوف است، «لَکَانَتْ مُمْکِناً» (ممکن میبود). «لَکَانَتْ» (یعنی مؤثریتِ مؤثر) ممکن میبود؛ چون وصف است و وصف محتاج به موصوف است و هر محتاجی ممکن است؛ پس لازم میآید که مؤثریت هم ممکن باشد.
«لَکَانَتْ» (این مؤثریت) «مُمْکِناً» (یعنی محتاجاً إِلَی الْمُؤَثِّرِ فِی ذَلِکَ الْأَثَرِ)؛ احتیاج دارد به مؤثر در آن اثر. این احتیاج به مؤثر دارد؛ «مؤثر فی ذلک الاثر» یعنی مؤثری که اثرش خودِ همین مؤثریت هست. این مؤثریت که اثر است، احتیاج دارد به مؤثر در همین مؤثریت؛ احتیاج دارد به فاعل، احتیاج دارد به مؤثر.
بررسی نسخه و تصحیح عبارت
«فَإِنْ کَانَتْ» (کتاب ما نوشته «إِنْ کَانَتْ» ولی «فَإِنْ کَانَتْ» بهتر است. نسخه دیگری داریم که غیر از این نسخه است؛ آن نسخه را من دیدم، این خط را اضافه دارد. اولاً به جای «إِنْ کَانَتْ»، «فَإِنْ کَانَتْ» دارد. ثانیاً آن نسخه اگرچه بعضی جاها غلط دارد، ولی بالاخره اینجا صحیح است، اینجا صحیح است و کتاب ما غلط است).
طرح فروض سهگانه درباره مؤثریت
«فَإِنْ کَانَتْ» (آن مؤثریت؛ حالا قرار شد مؤثریت خودش ممکن باشد [و] اثر باشد. حالا میگوییم):
•فرض اول: « إن كانت وصفا ثبوتيا في الذهن » (وصفی ثبوتی در ذهن باشد). این یک فرض است.
•فرض دوم: یک خط پایینتر را ملاحظه کنید: « و إن كانت بمطابقة الخارج أو كانت ثابتة في الخارج مغايرة للمؤثر و الأثر ». این دو فرض است.
•فرض سوم: یک خط مانده به آخرِ سؤال توجه کنید: « و ليست المؤثرية عدمية لأنها نقيض اللامؤثرية المحمولة على المعدوم و المحمول على المعدوم عدم و نقيض العدم ثبوت فالمؤثرية ثبوتية. ». این هم فرض سوم است.
اول آن دو فرضِ ثبوتی بودن را مطرح میکند و باطل میکند، بعداً سلبی بودن را مطرح میکند و باطل میکند، به همین طریقی و ترتیبی که عرض کردم.
ابطال فرض اول: ثبوتی بودن مؤثریت در ذهن (بدون مطابقت با خارج)
«فَکَانَتْ» (این مؤثریت) «وَصْفاً ثُبُوتِیاً فِی الذِّهْنِ» (وصفی باشد در ذهن و ثبوتی هم باشد) «مِنْ غَیْرِ مُطَابَقَةِ الْخَارِجِ». «مِنْ غَیْرِ مُطَابَقَةِ الْخَارِجِ» توجه بکنید یعنی خارج نداشته باشد؛ مؤثریتی در خارج نداشته باشیم تا این مؤثریتِ ذهنی بخواهد مطابق او باشد. پس مؤثریت را در ذهن داریم، ولی چون در خارج مؤثریتی نیست، این مؤثریتِ ذهنیِ ما مطابق با خارج نیست. این دو تا اشکال دارد:
اشکال اول: لزوم جهل
«لَزِمَ الْجَهْلُ» (جهل لازم میآید). چون در خارج نیست، در ذهن ما هست. چیزی را که در خارج نیست ما در ذهنمان داریم؛ این میشود [جهل]. البته بعداً خواهیم گفت این جهل نیست، ولی فعلاً مستشکل دارد میگوید جهل هست. جهل این است که (دقت کنید) جهل این است که آنی که در ذهن من هست، بگویم در خارج هم هست، در حالی که در خارج نیست. و من این حکم را نمیکنم؛ من نمیگویم در خارج هست، من میگویم مؤثریت در ذهن من هست، پس جهلی ندارم. من میدانم که در خارج مؤثریت نیست، در ذهن من هست. که الان کجاست؟ همه چی را میدانم. ولی اگر حکم کنم به اینکه اینی که در ذهن من هست در خارج هم هست، در حالی که در خارج نباشد، آنوقت میشود جهل. اما من که حکم نمیکنم که در خارج هست؛ من میدانم فقط در ذهن من است و میدانم در خارج نیست، پس جهلم کجاست؟ ولی خب حالا بالاخره مستشکل دارد اشکال میکند. من چون احتمال دادم در ذهنتان این ادعای جهل جا نیفتد، لذا توضیح دادم که بدانید این ادعا مشکل دارد.
اشکال دوم: لزوم قیام صفت شیء به غیر آن
«وَ لِأَنَّهَا...» («وَ لِأَنَّهَا» عطف بر کجاست؟ بعضیها میگویند عطف بر [محذوف] است. اینطور است، عبارت را دقت کنید اینطور است: «فَکَانَتْ وَصْفاً ثُبُوتِیاً فِی الذِّهْنِ مِنْ غَیْرِ مُطَابَقَةِ الْخَارِجِ فَهُوَ مُحَالٌ» یا «یَلْزَمُ مُحَالٌ». «یَلْزَمُ مُحَالٌ»؛ «لِأَنَّهُ جَهْلٌ» این یک، «وَ لِأَنَّهَا ثَابِتَةٌ...» تا آخر، دو. اگر وصف ثبوتی باشد محال لازم میآید؛ اولاً به خاطر اینکه جهل درست میشود، ثانیاً «لِأَنَّهَا»).
«لِأَنَّهَا» (یعنی این مؤثریت) «ثَابِتَةٌ قَبْلَ الذِّهْنِ» (یعنی قبل از اینکه خدا خلق کند ذهن را، این مؤثریت برای خدا بود. خب پس در خارج هم مؤثریت بود، وصف خدا بود. شما میآوریدش در ذهن، میگویید که اینی که برای خدا ثابت است، حالا برای ذهن ثابت است. در واقع وصفِ چیز دیگر را داریم... وصفِ چیزی را داریم به چیز دیگر میدهیم که این باطل است. هم جهل لازم میآید، هم اینکه وصفی را که برای خدا هست برای ذهن ثابت کنید؛ یعنی وصفی را که برای چیزی هست برای چیز دیگر ثابت کنید).
«وَ لِأَنَّهَا» (این مؤثریت) «ثَابِتَةٌ قَبْلَ الذِّهْنِ» «وَ یَسْتَحِیلُ قِیَامُ صِفَةِ الشَّیْءِ بِغَیْرِهِ» (و محال است که صفتِ شیئی قائم شود به غیر آن شیء. یعنی این صفت که قبل از ذهن حاصل [است] - قبل از ذهن حاصل [است] برای چیز دیگر حاصل است - شما برای ذهن حاصلش میکنید. پس صفتی را که برای چیزی حاصل است، برای چیز دیگر دارید ثابت میکنید. که فرض کنید چون قبل از ذهن است، پس برای چیزی [دیگر] ثابت است؛ حالا شما میخواهید برای ذهن ثابتش کنید، لازمش این است که صفتی که برای چیزی هست، برای چیز دیگر ثابت کنیم).
این توضیح این فرض تمام شد.
طرح فرض دوم: ثبوتی بودن مؤثریت با مطابقت خارج
«وَ إِنْ کَانَتْ بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ» (دقت کنید عبارت چطوری [است]. «وَ إِنْ کَانَتْ بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ» یعنی: و اگر ثبوتی بودن این مؤثریت در ذهن به مطابقت با خارج است؛ یعنی در خارج هم مؤثریت را داریم، در ذهن هم داریم. اینجا میشود مؤثریتِ ذهنی، میشود مطابق با خارج).
«وَ إِنْ کَانَتْ بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ أَوْ کَانَتْ ثَابِتَةً فِی الْخَارِجِ» (یا در خارج ثابت باشد؛ یعنی در [ذهن] نباشد، فقط در خارج باشد. ملاحظه کردید این عبارت من فرق داشت. «أَوْ کَانَتْ بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ» یعنی در ذهن باشد در خارج هم باشد تا آن ذهنی مطابق خارج شود. «أَوْ کَانَتْ ثَابِتَةً...»).
۱. بررسی فرض دوم: وجود خارجی مؤثریت (اعم از وجود ذهنی)
[در ادامه بحث از شقوق ثبوتی بودن مؤثریت:]
«ثابتة فی الخارج» یعنی ثابت در ذهن نیست، بلکه ثابت در خارج است. آنگاه در فرض «إِنْ کَانَتْ بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ»، هم در خارج هست و هم در ذهن هست. در فرض «وَ کَانَتْ ثَابِتَةً فِی الْخَارِجِ»، فقط در خارج است. پس در هر دو فرض، در خارج هست. آنگاه در فرض «بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ»، علاوه بر ثبوت در خارج، ثبوت در ذهن هم دارد، اما در فرض دیگر ندارد.
پس چون هر دو ثبوت در خارج دارند، هر دو را جمع کردیم و یک فرض قرار دادیم. پس فرض اول [ثبوت ذهنی محض] بود که باطل شد. فرض دوم و سوم با همدیگر شدند فرض دوم [ثبوت خارجی].
حالا داریم بحث میکنیم؛ فرض اینکه ثبوتی در ذهن باشد باطل شد. حالا میخواهد فرض اینکه ثبوتی در خارج باشد بحث بشود.
اشکال بر وجود خارجی مؤثریت: لزوم تسلسل
«وَ إِنْ کَانَتْ بِمُطَابَقَةِ الْخَارِجِ أَوْ کَانَتْ ثَابِتَةً فِی الْخَارِجِ مُغَایِرَةً لِلْمُؤَثِّرِ»؛ اگر در خارج باشد و مغایر با مؤثر باشد [چه میشود؟] اگر عین مؤثر باشد که خب چیزی اضافه نداریم؛ ما فقط مؤثر را داریم و متأثر، چیزی به نام مؤثریت در خارج نداریم. اما اگر مغایر با مؤثر باشد، آنوقت لازم است سه چیز در خارج داشته باشیم: یکی مؤثر، یکی مؤثریت و یکی هم متأثر (اثر، یعنی همانی که من ازش تعبیر میکردم به متأثر).
چرا باید مغایر باشد؟ «لِصِفَةٍ بَیْنَهُمَا»؛ چون مؤثریت نسبتی است بین مؤثر و اثر، و نسبت با طرفین فرق دارد و مغایرت دارد؛ پس مؤثریت هم باید با طرفینش (یعنی مؤثر و اثر) مغایرت داشته باشد.
«لَزِمَ التَّسَلْسُلُ»؛ جواب این است. پس اینطور شد: اگر این فرض دوم باشد (یعنی مؤثریت در خارج ثابت باشد در حالی که مغایر مؤثر و اثر است - چرا مغایر است؟ چون نسبت بینهماست)، اگر چنین باشد تسلسل لازم میآید.
اشکال دوم: عدم معقولیت تسلسل در اینجا (لزوم تخلل فاصله)
«وَ هُوَ مُحَالٌ» (اولاً) و اگر محال نباشد، غیر معقول است ثانیا. چرا غیر معقول است؟ توضیح میدهیم. «وَ هُوَ» (یعنی تسلسل) محال است.
«وَ بِتَقْدِیرِ تَسْلِیمِهِ» (یعنی بعد تسلسل را قبول کنیم و از محال بودنش صرفنظر کنیم، ولی فرض کنیم تسلسل را. فرض کنیم تسلسلی هست و ما قبولش داریم)؛ بیان میکنیم که در همین فرضی که شما میگویید تسلسل هست، تسلسل نیست و این خلف فرض است.
«وَ بِتَقْدِیرِ تَسْلِیمِهِ فَهُوَ» (یعنی این تسلسل) «غَیْرُ مَعْقُولٍ»؛ زیرا تسلسل زمانی تعقل میشود که «لَوْ فَرَضْنَا أُمُوراً مُتَتَالِیَةً إِلَی غَیْرِ النِّهَایَةِ» (یعنی اموری پیدرپی باشند، بینشان هم چیزی فاصله نشود؛ پیدرپی باشند تا بینهایت، آنوقت تسلسل منعقد میشود).
«وَ ذَلِکَ» (یعنی تتالی امور تا بینهایت) «یَسْتَدْعِی أَنْ یَکُونَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهَا مَتْلُوّاً بصَاحِبِهِ» (متلو یعنی در پی داشته باشد صاحبش را. تالی یعنی در پی صاحبش باشد. صاحب یعنی رفیق، صاحب یعنی همراه. این یکی باید متلوِ صاحب باشد، یعنی در پی داشته باشد آن رفیقش را به همراهش؛ و آن رفیقش هم باید تالی این باشد، یعنی در پی این باشد، به طوری که بینشان فاصله نیفتد).
«وَ إِنَّمَا یَکُونُ مَتْلُوّاً بصَاحِبِهِ» (در صورتی این یکی متلو آن یکی است، یا به تعبیر دیگر این یکی تالی آن یکی است که) «إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ» (بین این تالی) «وَ بَیْنَ مَتْلُوِّهِ غَیْرُهُ» (یا غیری؛ فاصله نشود. در صورتی متلو است که اگر بین این شیء، بین این فرد و بین متلوش - یعنی بین ماقبلش - غیرش نباشد. تالی یعنی مابعد، متلو یعنی ماقبل).
«لَکِنَّ ذَلِکَ مُحَالٌ» (اینکه در مانحنفیه تتالی باشد و این متلو به دنبال آن تالی باشد - این متلو قبل از آن تالی باشد و تالی بعد از آن متلو باشد - این محال است).
«أن تأثير المتلو في التالي متوسط بينهما و قد كان لا متوسط هذا خلف» (زیرا تأثیرِ متلو در تالی متوسط شده بین آن مؤثر و اثر. مؤثر متلو است، اثر تالی است. این تأثیر بین متلو و تالی - یعنی بین مؤثر و اثر - فاصله شده) «وَ قَدْ کَانَ لَا مُتَوَسِّطَ» (در حالی که با فرض تسلسل، توسطی نداشتیم، متوسطی نداشتیم) «هَذَا خُلْفٌ».
از یک طرف تسلسل میآورید، معنایش این است که فاصله نیست؛ از یک طرف هم به فاصله دارید اعتراف میکنید، معنایش این است که آن تسلسلی که ما فرض کردیم هست، نیست؛ پس خلف است.
خب تا اینجا دو تا از فرضها باطل شدند: یکی اینکه مؤثریت ثبوتی باشد فی الذهن، دوم اینکه مؤثریت ثبوتی باشد فی الخارج؛ هر دو باطل شدند.
بررسی فرض سوم: عدمی بودن مؤثریت
حالا یک فرض سومی هم هست که اصلاً مؤثریت سلبی باشد. این را عرض کردم، این هم باطل است.
«وَ لَیْسَتِ الْمُؤَثِّرِیَّةُ عَدَمِیَّةً»؛ مؤثریت را نمیشود عدمی حساب کرد. زیرا مؤثریت نقیض «لامؤثریت» است. نقیض لامؤثریت هست که لامؤثریت حمل میشود بر معدوم (یعنی به معدوم میگوییم لامؤثر) و چیزی که حمل شود بر معدوم «عَدَمٌ» (یعنی معدوم است). پس لامؤثریت معدوم است.
دقت کنید اینجا قیاس بود: لامؤثریت حمل میشود بر معدوم (این یک مقدمه) و چیزی که (المحمول) یعنی چیزی که حمل میشود بر معدوم، عدم (یعنی معدوم) است. نتیجه میگیریم: پس لامؤثریت معدوم است.
خب لامؤثریت معدوم است و نقیضِ عدم، ثبوت است؛ پس نقیضِ لامؤثریت (که مؤثریت است) [باید ثبوتی باشد]. اگر لامؤثریت [معدوم باشد، مؤثریت نمیتواند عدمی باشد].
نتیجهگیری از ابطال شقوق مؤثریت: نفی اصل احتیاج
[چون نقیضِ لامؤثریت که عدم است] مؤثریت باید ثبوت باشد؛ پس مؤثریت ثبوتی میشود. خب توجه کردید مؤثریت را نمیشود سلب کرد (سلبی دانست) به این بیانی که گفتیم؛ باید ثبوتی کرد (ثبوتی دانست). ثبوتی هم بخواهید بگیرید، ثبوتیِ [ذهنی] تنها نمیتوانید بگیرید، ثبوتی خارجی هم نمیتوانید بگیرید، به بیانی که گفتیم.
پس هیچ راهی ندارید جز اینکه «افتقار الممکِن الی المؤثِر» را پس بگیرید [و] بگویید نه، این حرف باطل است. اگر این حرف را باطل کردید، دیگر اصلاً مؤثریتی درست نمیشود که بعد درباره این مؤثریت بحث کنید [که] آیا ثبوتی است یا سلبی است، و اگر ثبوتی است ذهنی است یا خارجی است. اصلاً این بحثها نمیشود، نوبت به این بحثها نمیرسد؛ زیرا که ما اصلاً مؤثریتی نداریم. چرا؟ چون «الممکِن محتاجٌ الی المؤثِر» نداریم.
دو نتیجه حاصل از اشکال (بطلان قضیه و عدم بداهت آن)
توجه کردید با این اشکال، «الممکِن محتاجٌ الی المؤثِر» یا «افتقار الممکِن الی المؤثِر» را باطل کرد و ثابت کرد که این قضیه که میگوید ممکن محتاج به مؤثر است، قضیه باطلی است؛ این را ثابت کرد.
پس نتیجه شد که این قضیه باطل است، اولاً.
ثانیاً معلوم شد که قضیه، قضیه بدیهی نیست. اگر بدیهی باشد که مورد انکار قرار نمیگیرد. این شخص منکرش شد، تازه بر انکارش هم استدلال کرد. پس معلوم میشود قضیه، قضیه بدیهی نیست.
اولاً اصل قضیه را ثابت ندانستیم، اصل قضیه را باطل کردیم. ثانیاً خود قضیه با این ابطال معلوم شد که بدیهی نیست، بلکه نظری است؛ آن هم نظریای که استدلال بر علیه ش داریم.
انشاءالله برای جلسه آینده.