« فهرست دروس
درس کشف المراد- استاد محمدحسین حشمت پور

89/11/08

بسم الله الرحمن الرحیم

مقصد اول/فصل اول/مساله چهلم/امتناع اعاده معدوم و بررسی ادله آن

 

موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله چهلم/امتناع اعاده معدوم و بررسی ادله آن

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

موضوع: امتناع اعاده معدوم و بررسی ادله آن

مقدمه: طرح مسئله اعاده معدوم

صفحه ۷۳، صفحه شانزدهم.

«المسألة الأربعون في أن المعدوم لا يعاد».[1]

از عنوان این مسئله دلالت می‌کند بحثمان در این است که چیزی که معدوم شد دیگر برنمی‌گردد. ممکن است مثلش را ایجاد کنند، ولی خود همانی را که معدوم شد نمی‌شود [برگرداند]. اگر معدوم شده از بین رفته، آنی که بعداً حادث می‌شود خود آن نیست، بلکه [مثل آن است]. اگر بخواهند خود معدوم را برگردانند باید تمام خصوصیاتش را هم برگردانند، از جمله زمانش را؛ و پیداست که زمانش را نمی‌شود برگرداند. پس بنابراین معدوم [لا یعاد].

اشکال بر عنوان مسئله و پاسخ آن

در این مسئله موضوع مسئله‌مان «المعدوم» [است و] محمول «لا یعاد» است. بعضی‌ها گفتند که در فلسفه مسئله‌ای که موضوعش معدوم باشد نداریم، چون موضوع فلسفه موجود است و موضوع مسئله فلسفی هم باید از جزئیات همان موضوع خود فلسفه باشد. در همه علوم همین‌طور است؛ موضوع مسئله هر علمی جزئیِ همان موضوع خود علم است. مثلاً شما در علم [نحو] موضوع علمتان کلمه و کلام من حیث الاعراب و البناء [است]. خب در مسئله، فاعل را موضوع مسئله قرار می‌دهید که جزئی است از کلمه، یا «جمله لا محل لها من الاعراب» را موضوع قرار می‌دهید که جزئی از جزئیات کلام [است]. علی‌أی‌حال تمام مسائلمان چنین است که موضوعاتشان جزئیات موضوع خود علم است.

بنابراین در مسئله در فلسفه باید همین باشد؛ موضوع مسائل فلسفی هم باید جزئیات موضوع خود فلسفه باشند. موضوع خود فلسفه موجود [است]، پس موضوع موضوعات مسائل هم باید از جزئیات و مصادیق موجود باشد. معدوم از مصادیق موجود [نیست]، بنابراین نمی‌شود مسئله فلسفی قرارش [داد]. به همین جهت عنوان مسئله را عوض کردند، گفتند «الموجود لا یتکرر». این همان [است]. گفتند «الموجود لا یتکرر»؛ موجودی نمی‌شود تکرارش کرد، بلکه می‌شود از بین برد و یک موجودی دیگر مثلش را احداث کرد، تکرار شدنی نیست.

چرایی طرح مسئله اعاده معدوم (بحث معاد)

حالا این بحث مطرح است که چرا این مسئله را طرح کردند؟ (حالا «المعدوم لا یعاد» باشد، چه عنوانش «الموجود لا یتکرر»). چرا این مسئله طرح شده؟ بحث معاد که مطرح می‌شده، آقایان به مشکلی برخورد کردند؛ برای رفع آن مشکل این مسئله را طرح [کردند].

آیا معاد استمرار وجود دنیایی است؟ یا اینکه وجود دنیایی معدوم می‌شود و انسان با وجود دیگر ساخته می‌شود؟ یا اینکه همان انسان می‌آید؟ انسان با وجود دیگر ساخته می‌شود خب درست نیست؛ در معاد گفته می‌شود همان انسانی که تو دنیا زندگی می‌کرد می‌آید، نه یک انسانی مثل او. همان انسان ثواب داده بشود، می‌خواهد عقاب داده [شود] عقاب بشود. معنا ندارد که مثلش ثواب داده بشود، آن از بین برود یکی مثلش بیاید. این معنایش این است که آن اولی از بین رفت، یک دومی [آمد]. پس نمی‌توانیم بگوییم که شیء از بین رفت، دیگری به جایش آمد.

اگر بخواهد همان قبلی بیاید، یا باید همان قبلی استمرار پیدا کند (این هم نیست، زیرا که قبلی از بین می‌رود، عدم باید پیدا کنید بعداً وجود بگیرد) پس باید گفت آنی که [معدوم] شده دارد اعاده می‌شود. دو مرتبه مطالب [را] تکرار بکنم. سه تا فرض اینجا داریم، در معاد سه تا فرض [است]:

۱. یکی اینکه همان موجود قبلی استمرار پیدا کند، از دنیا بیاید تو آخرت.

۲. یکی اینکه از بین برود و همانی که از بین رفت اعاده بشود (یعنی معدوم می‌آید).

۳. سوم اینکه آن قبلی از بین برود، یکی دیگر به جایش بیاید.

[فرض سوم باطل است].

امر بین یک و دو است، یا اینکه باید این موجود مستمر باشد، یا باید [اعاده شود]. بعضی گفتند که معدوم اعاده نمی‌تواند بشود (با همین دلایلی که داریم می‌گوییم) و به بهانه اینکه معدوم نمی‌تواند اعاده بشود، منکر معاد شدند. [این] مطلب باطلی است. حالا یا ما باید معدوم را اجازه بدهیم که اعاده شود (اصلاح کنیم، تصحیح کنیم) یا باید بگوییم معاد استمرار همان وجود دنیایی است. بعضی از متکلمین که استمرار [را] نتوانستند قبول کنند، ادعا کردند که [معدوم اعاده می‌شود]. محققین از متکلمین و همچنین حکما [قائل به امتناع اعاده معدوم شدند]. بنابراین حل معاد به این [است]، نه از این طریق که معدوم اعاده می‌شود؛ معدوم اعاده شدنی نیست. طریقه‌های مختلف حل کردند.

خلاصه همان فرض اول که معاد استمرار وجود دنیاست. نفسی که ما در دنیا داشتیم همان بدون اینکه [معدوم] بشویم می‌آید در آخرت. بدنی از بین می‌رود، اتفاقات دیگر می‌افتد، چیزی معدوم می‌شود، چیزی مثلش می‌آید. آن بدن معدوم می‌شود، مثل [آن می‌آید]. در انسان که بدن نیست، انسان مجموع نفس و بدن [است]؛ نفس که اصل کاری هست او [باقی است]. پس احتیاج به این نداریم که بگوییم معدوم اعاده می‌شود. معاد را قبول می‌کنیم بدون اینکه بگوییم معدوم [اعاده می‌شود].

آخه گفتند که اگر فقط نفس انسان بخواهد وارد معاد بشود هیچ اشکالی ندارد، نفس موجود بوده حالا استمرار پیدا می‌کند، وقتی می‌شود معاد روحانی. ولی معاد منحصر به روحانی که نیست، معاد جسمانی هم هست. اعاده کنید دوباره می‌شود، زیرا که جسم [باید] موجود باشد. کدام [جسم]؟ ثابت می‌کند اینکه یک موجود معدوم شد، یک موجود دیگر حادث [شد]. پس باید بگویید بدن هم مستمر می‌شود. آن‌وقت در استمرار بدن ماندند چیکار کنند. گروهی گفتند که آن عضو اصلی بدن که یک سلول است آن می‌ماند، بقیه متلاشی می‌شود از بین می‌رود و آن سلول (آن جزء اصلی) آن باقی می‌ماند که متکلمین این را گفتند.

گروهی دیگر میگویند که این بدن ماده‌اش عوض می‌شود (یعنی صورتش عوض نمی‌شود و حقیقت شیء هم به صورتش است). پس صورت بدن عوض نمی‌شود، حقیقتش باقی است.

اختلاف فراوانی [است]. گروه مشاء [می‌گویند] ما چون صادق مصدق فرموده قبول می‌کنیم. مشاء کلاً نمی‌توانند وارد بحث بشوند، قواعدشان اجازه نمی‌دهد. دیگران به یک صورت [حل کردند]. در هر صورت مسئله خیلی مشکل پیدا می‌کند، مشکل پیدا می‌کند. یا باید مثلش بیاید که گفتیم این اشکال دارد، یا باید خودش بیاید، خودش هم نمی‌تواند بیاید. چه مشکلی برخورد کردند که نتوانستند حل کنند. البته گروه دیگر حل کردند، گروهی حل کردند، مشاء نتوانسته حل کند. لذا غالباً می‌بینید مشاء قائل به معاد روحانی [است]، روحانی توجیه [می‌کند]، صادق مصدق گفته است.

الان معلوم شد که بحث «معدوم لا یعاد» چرا مطرح شده. در مقابل کسانی که از بین متکلمین قائل شدند که انسان از بین می‌رود و دو مرتبه همان انسان از بین رفته موجود می‌شود. در مقابل او گفتند [معدوم لا یعاد]. وقتی معدوم لا یعاد را اثبات کردند، جسم برنمی‌گردد دیگر. آنی که معدوم شد دیگر برنمی‌گردد. معاد جسمانی نیست، معاد روحانی است. بعضی‌هایشان گفتند در جسم برمی‌گردد، عضو رئیسیش برمی‌گردد، مابقی‌اش (مابقی‌اش) جدید است که در [جای خود] مطرح می‌شود ان‌شاءالله.

بعضی‌ها مثل صدرا گفتند که صورت بدن محفوظ [است]، ماده بدن از بین می‌رود. چون حقیقتش به صورتش است، پس بدن از بین نرفته است. همان‌طور که نفس استمرار پیدا می‌کند تو آخرت، بدن هم استمرار پیدا می‌کند تو آخرت. بله ماده بدن [عوض می‌شود]. در همین دنیایی هم که هستیم چندین بار این ماده بدن ما عوض می‌شود، سلول‌ها معتقدند هر هفت سال یکبار عوض می‌شود (عوض شدن ماده تأثیری ندارد). عوض شدن بدن مؤثر است که عوض نمی‌شود. نفس عوض نمی‌شود، بدن هم عوض نمی‌شود. با توجیهی ثابت می‌کند مطلب را. ماده بدن عوض می‌شود، ماده [مهم نیست].

خوب پس «معدوم لا یعاد» را فلاسفه قبول می‌کنند، متکلمین محقق هم قبول می‌کنند؛ منتها برای اثبات معاد [راه دیگری] مطرح شده ولی راه دیگری را می روند. اشاره می‌کنیم به اختلافی که در مسئله است (تقریباً احتیاج به اشاره هم ندارد، تا حالا گفته شد). بعضی گفتند «المعدوم لا یعاد»، این [قول] مطرح است. مرحوم خواجه می‌فرماید المعدوم لا یعاد. مرحوم علامه قبول دارد و استدلال‌هایی برای [آن می‌آورد]. استدلال اول خواجه می‌آورد، مرحوم علامه نمی‌پذیرد؛ ولی استدلال‌های دیگر مرحوم خواجه [را] مرحوم علامه می‌پذیرد. فقط استدلال اول [را] مرحوم علامه ایراد [می‌گیرد].

استدلال اول خواجه و نقد علامه

استدلال اول این است که شمایی که می‌خواهیم دلیل بیاوریم بر «المعدوم لا یعاد»، به خصممان که گفته «المعدوم یعاد» می‌گوییم که «یعاد» محمول است. معدوم چیزی نیست که موضوع قرارش بدهید و حکمی را که عبارت از «یعاد» بود حمل کنید. پس «المعدوم یعاد» گفتن غلط است. زیرا که «یعاد» باید (چون محمول است) باید حمل شود بر موضوعی که موجود است، و معدوم که موجود نیست و قابل نیست که بر او چیزی حمل شود. ما همیشه محمولی را بر چیز حمل می‌کنیم (یعنی بر چیزی که هست). چیزی که نیست و معدوم است که نمی‌شود چیزی برایش حمل کرد. پس «یعاد» نمی‌شود بر این معدوم [حمل شود]. بنابراین به خصممان که می‌گوید «المعدوم یعاد» اعتراض می‌کنیم که «یعاد» قابل حمل بر معدوم نیست، بنابراین کلام شما که می‌گویید [المعدوم یعاد باطل است].

مرحوم علامه می‌فرماید که «لا یعاد» هم محمول است. چطور شما «لا یعاد» را دارید حمل می‌کنید؟ آن می‌گوید «المعدوم [یعاد]»، محمولی است که نمی‌تواند حمل شود بر معدوم. حمل «لا یعاد» در معدوم باطل است، همان‌طور که [حمل یعاد باطل است]. پس جواب نقضی می‌دهد به [خواجه] که اگر «یعاد» را نمی‌شود بر معدوم حمل کرد، [لا یعاد را هم نمی‌شود]. بعد خودش می‌فرماید که حق این است که هر دو را می‌شود حمل [کرد]، چون ما در حمل لازم نداریم که موضوعمان تو خارج موجود باشد. موضوع (معدوم) در خارج ذهن من تصور می‌شود، تا تصور شد صورت علمیه پیدا می‌کند. من بر این صورت علمیه «یعاد» را یا «لا یعاد» را حمل می‌کنم، هیچ اشکالی ندارد. خواجه گفت «یعاد» حمل نمی‌شود، مرحوم علامه گفت اگر «یعاد» حمل نشود «لا یعاد» هم [حمل نمی‌شود]. در جواب حلیه داد گفت ولی هر دو حمل می‌شود، زیرا که ما منظورمان معدوم فی الخارج است که تصورش کردیم، صورت علمیه به دست آوردیم. به این صورت یک موضوع قرار می‌دهیم، هم می‌توانیم «یعاد» را حمل کنیم هم می‌توانیم «لا یعاد» را حمل کنیم. پس این اشکال نمی‌تواند اشکال باشد.

خب آیا از خواجه این مطلب مخفی مانده بود؟ خواجه وقتی می‌گوید «یعاد» حمل نمی‌شود، خودش متوجه نیست که «لا یعاد» را حمل می‌کند؟ مطلب خیلی واضح است. نقض مرحوم علامه به وضوح بر خواجه وارد می‌شود. چطور خواجه متوجه نبود؟ ظاهراً خواجه «لا یعاد» را حمل نمی‌گیرد، سلب [می‌گیرد]. یعنی قضیه را معدوله قرار نمی‌دهد [که] چیزی را بخواهد بر موضوع حمل کند. بر چه چیزی را دارد؟ اعاده را دارد سلب می‌کند، نه عدم اعاده را اثبات کند. یک وقت ما بصر را سلب می‌کنیم از [زید]، یک وقت عدم بصر را برایش ثابت می‌کنیم. اگر عدم بصر را ثابت کردیم باید زید موجود باشد، اما اگر بصر را سلب کردیم لازم [نیست]. خودش گفته در سلب احتیاج به وجود موضوع نداریم، سالبه می‌تواند منتفی به انتفاء موضوع باشد. ولی در موجبه (چه موجبه محصله باشد که بخواهد امر اثباتی را برای موضوع ثابت [کند]، یا موجبه معدوله باشد که بخواهد امر سلبی را برای موضوع ثابت کنید) در هر دو صورت وجود [موضوع لازم است]. خواجه در «المعدوم لا یعاد» اثبات «لا یعاد» برای معدوم را قبول ندارد، اشکال وارد می‌شود. او دارد سلب اعاده می‌کند و می‌گوید قضیه قضیه سلبیه [است]، ولو به ظاهر قضیه موجبه است ولی در باطن سالبه است (منتفی به انتفاء موضوع). پس اگر موضوعش معدوم باشد اشکالی ندارد. پس خواجه دارد «المعدوم لا یعاد» را حالت سلبی می‌دهد و اشکال نمی‌گیرد. مرحوم علامه به آن حالت ایجابی می‌دهد (منتها ایجاب [معدول])، حالت ایجابی می‌دهد و اشکال می‌کند. البته ظاهر قضیه نشان می‌دهد که حق با علامه است؛ ظاهر قضیه موجبه معدوله [است]. چون خواجه می‌گوید ظاهر قضیه را نگاه نکن، باطنش سالبه [است]. باطنی سالبه است و ظاهرش را ملاحظه نکن. خلاصه مسئله روشن است: اگر حملی باشد حق با علامه است، اگر سلب باشد حق با [خواجه است].

این دلیل اول بود. حالا تمام است یا ناتمام مهم نیست، دلایل بعدی‌مان را می‌آوریم. فعلاً دلیل اولمان تمام شد. حالا به نظر خواجه دلیلی تمام [است]، به نظر علامه [ناتمام].

تطبیق با متن: دلیل اول (امتناع اشاره)

صفحه ۷۳ هستیم، سطر شانزدهم.

«المسألة الأربعون فی أن المعدوم لا یعاد».

«قال: و المعدوم لا يعاد لامتناع الإشارة إليه فلا يصح الحكم عليه بصحة العود» (دلیل اول: لامتناع الاشارة الیه. چون به معدوم نمی‌شود اشاره کرد و او را موضوع قرار داد. موضوع قرار دادن یعنی اشاره کردن. امتناع الاشارة، اشاره کرد به این) « فلا يصح الحكم عليه » (نمی‌توان بر چنین معدومی حکم کرد به اینکه [یعاد] یا به اینکه لا یعاد). مرحوم علامه می‌گوید و نمی‌شود حکم کرد به امتناعات، یا نمی‌شود حکم کرد به الهیات. خواجه می‌گوید نمی‌شود حکم کرد به «یعاد» (یا به صحة الاعادة). علامه می‌فرماید نمی‌شود حکم کرد به «لا یعاد».

« أقول: ذهب جماعة من الحكماء و المتكلمين إلى أن المعدوم لا يعاد » (متکلمین به اینکه معدوم [یعاد]). «وَ الْحُکَمَاءُ إِلَی امْتِنَاعِهِ و ذهب آخرون منهم‌ إلى أنه ممكن أن يعاد و الحق الأول »[2] (حکما [قائل‌اند] به امتناعش). «وَ اسْتَدَلَّ الْمُصَنِّفُ رَحِمَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ» (رحمه الله علیه بر عدم اعاده یا بر آن قول اول به [وجوه]). « عليه بوجوه الأول أن المعدوم لا تبقى له هوية » (اول این است که المعدوم لا ذات له و لا هویة. برای معدوم هویتی نیست، شخصیتی نیست، تحققی نیست) « و لا يتميز عن غيره » (از غیرش جدا نمی‌شود. شما هر موضوعی را باید موجود ببینید و [از] ماعدایش ممتازش کنید تا بتوانید برش حکم کنید، بتوانید حکمی را برایش اثبات کنید. چنین نیست؛ اولاً هویت و تحققی ندارد، ثانیاً تمیز از غیر ندارد. پس شرط موضوع شدن را [ندارد]). «فَلَا یُشَارُ إِلَیْهِ» (اشاره به آن نمی‌شود) « فلا يصح أن يحكم عليه بحكم ما من الأحكام » (به حکمی از احکام نمی‌شود برایش حکم کرد، یعنی به هیچ حکمی از احکام نمی‌شود [حکم کرد] و هیچ حکمی را نمی‌توان بر او حمل کرد). « فلا يمكن الحكم عليه بصحة العود » (اگر نمی‌شود هیچ حکمی بر او وارد کرد، از جمله احکام هم صحت العود [است]. صحت العود [را نمی‌شود] وارد کرد، فلا یمکن [الاعادة]).

بنابراین تا اینجا کلام خواجه بود و توضیح.

اشکال مرحوم علامه: « و هذا ينتقض بامتناع الحكم عليه بامتناع العود » (یعنی این کلامی که خواجه فرموده نقض می‌شود به اینکه همان‌طور که صحت العود نمی‌تواند بر معدوم حکم شود، امتناع العود هم نمی‌تواند بر معدوم [حکم شود]. یا به عبارت دیگر همان‌طور که نمی‌شود «یعاد» را محمول قرار داد برای معدوم، همچنین نمی‌شود «لا یعاد» را محمول قرار داد برای معدوم. این حکمی که مصنف کرده، استدلال مصنف نقض می‌شود به اینکه ممتنع است و حکم کنید بر معدوم، حکم کنید به امتناع. همان‌طور که ممتنع بود حکم کنید به صحت العود، همچنین هم ممتنع است حکم کنید [به امتناع العود]). « فإنه حكم ما » (زیرا که حکم الله است. شما خودتان گفتید «یمتنع أن یحکم علیه بحکم ما من الأحکام»؛ به هیچ حکمی از احکام نمی‌شود برایش حکم [کرد]. حکم مایی را نمی‌شود بر معدوم حمل کرد. خب امتناع الحکم، امتناع العود هم حکم [است]).

خوب اشکال وارد کرد، حالا تحقیق می‌کند (یعنی می‌گوید حق چیست). « و التحقيق هنا أن الحكم يستدعي الحضور الذهني لا الوجود الخارجي. » (حق این است که هم «یعاد» را می‌شود معلوم [کرد] هم کرد، هم «لا یعاد» را. زیرا که ما حملمان در ذهن انجام می‌شود نه در خارج. پس به معدوم خارجی توجه می‌کنیم و او را در ذهنمان به عنوان یک صورت عقلی حاضر می‌کنیم، و نه در خارج که معدوم است، بلکه در ذهنی که این موضوع ما موجود است حکمی را بر او مترتب می‌کنیم. و تحقیق در این مسئله این است که حکم استدعا می‌کند حضور ذهنی موضوع [را]، نه وجود خارجی موضوع را. بنابراین اگر موضوع در خارج موجود نبود ولی در ذهن موجود شد، اشکال ندارد که ما برایش حکم کنیم، چه حکم کنیم به «یعاد» [چه به لا یعاد]).

استدلال دوم: تخلل عدم بین شیء و خودش

خوب استدلال اول تمام شد. [

استدلال دوم را] طرح می‌کنیم، مرحوم علامه می‌پذیرد.

توجه کنید در باب اعاده معدوم خیلی مدعا روشن نیست، لذا دو جور استدلال می‌بینید. من توضیح بدهم مدعا را. آیا وقتی که ما می‌خواهیم اعاده کنیم، شخصیت آن معدوم اعاده می‌شود؟ ماهیت [اعاده] می‌شود؟ تمام خصوصیات [اعاده می‌شود]؟ ولی آیا زمانش هم اعاده می‌شود یا نه؟ مهم اینجاست. بعضی‌ها دلیلشان را طوری آوردند [که] اعاده زمان در [آن] رعایت نشده، یعنی اصلاً زمان داده نشده است. عاملی (عامل و سببی که باعث شد علما وارد این بحث شدند) توضیح دادم، آن هم نشان می‌داد که زمان یکی نیست. موجودی که در دنیا موجود بوده در آخرت برمی‌گردد. زمان دیگر برنمی‌گردد، زمان آخرت که زمان دنیا نیست. زمان برنمی‌گردد، خود موجود با قطع نظر از زمان برمی‌گردد. یعنی عین همین موجودی که در دنیا بود عینش در آخرت می‌آید با قطع نظر [از زمان]. زمانشان فرق می‌کند؛ آن قبلی در دنیا بود، این در آخرت است. ظاهر امر نشان می‌دهد که ما می‌خواهیم عین آن قبلی را اعاده کنیم، منتها [در زمان دیگر].

بعضی دلایل طوری است که دارند فرض [می‌کنند] (این دارد فرض می‌کند) که زمان اعاده نمی‌شود. در دلیل سوم که می‌خوانیم زمان (زمان) اعاده می‌کند؛ یعنی می‌گوید همان زمانی که ظرف بود برای این شیء، همین زمان هم دو مرتبه ظرف می‌شود برای معاد (می‌شود برای مبتدا ظرف بود، همان هم برای معاد [ظرف می‌شود]). که زمان مبتدا با زمان معاد [یکی است]. این نکته مهمی است که باید توجه به آن داشته باشید که آیا زمان این شیء هم اعاده می‌شود یا فقط خودش اعاده می‌شود (خودش با تمام خصوصیاتش، ماهیت و شخصیت و تمام [عوارض]). بحث اینجاست که خودش با تمام خصوصیات اعاده بشود، اما آیا در بحث اخذ شده که زمان [هم اعاده شود]؟ در بعضی استدلال‌هاست اعاده زمان را اخذ کردند، در بعضی استدلال‌ها زمان [را هم اخذ کردند]. این را توجه داشته باشید استدلال دو گونه است: در بعضی اعاده زمان اخذ [شده، در بعضی نه]. در این دقیقه دومی که می‌خواهیم بخوانیم اعاده زمان اخذ نشده؛ یعنی فرض شده که این مبتدا عیناً معاد می‌شود، ولی توجه به زمانش فرق می‌کند. این مبتدا که در زمان قبل بود، در زمان بعد عیناً معاد می‌شود در زمان [بعد]. مقدمه‌ای بود عرض کردم، توجه داشته باشید یک اختلاف‌هایی بین این (اختلافی بین این استدلال‌ها) می‌بینید [که] آیا زمان اعاده می‌شود یا نمی‌شود.

استدلال دوم این است که اگر شیئی را ما اعاده کنیم (عیناً اعاده کنیم) این مقدم، لازم می‌آید بین خودش و خودش عدم فاصله بشود. فاصله شدن عدم بین شیء و تکرارش اشکال ندارد، یا به تعبیر دیگر فاصله شدن عدم بین شیء و مثلش اشکال ندارد، ولی فاصله شدن عدم بین شیء و خودش اشکال دارد.

اگر اعاده معدوم جایز باشد (این مقدم) لازم می‌آید تخلل (یعنی فاصله شدن) عدم بین شیء و خودش. فاصله شدن عدم بین شیء و خودش باطل است (فاصله شدن عدم بین شیء [و مثلش] اشکال ندارد، اما بین خود و خودش باطل است، باطل است). [پس] باطل مقدم. تالی بطلان تالی روشن است. فاصله شدن عدم بین شیء و خودش نه، احتیاج به ابطال ندارد. پس در این دلیل احتیاج نداریم که بطلان تالی را اثبات کنیم، مهم ملازمه است. چرا اگر اعاده معدوم جایز است لازم می‌آید فاصله شدن عدم بین شیء و خودش؟ این باید [اثبات شود]. اثبات ملازمه: بطلان تالی لازم نیست که بیان بشود چون واضح است.

آن فرضی که ما کردیم (فرضی که ما کردیم) اقتضا می‌کند که سه تا آن داشته باشیم یا سه تا زمان: در آن اول این شیء موجود باشد، در آن دوم معدوم باشد، در آن سوم موجود باشد. و ما داریم می‌گوییم که این موجود در آن سوم همان موجود در آن اول است، هیچ فرقی نکرده است. یعنی این وجود دوم که در آن سوم آمده، همان وجود اول است که در آن اول آمده [بود]؛ هیچ عوض نشده، مثلش نیست، خودش است. الان بین موجود دوم (که در آن سوم آمده) با موجود اول که در آن اول آمده، آن دوم فاصله شده. پس بین آن موجود اول و موجود دوم عدم فاصله شده. و فرض اینکه موجود اول و موجود دوم یکی است (یعنی خودش است)، پس بین شیء و خودش عدم حاصل شده است. پس روشن شد که اگر اعاده معدوم بکنیم لازمش این است که بین شیء و خودش عدم فاصله [شود].

توجه دارید در این توضیحی که من دادم زمان‌ها را سه تا گرفتم، زمان‌ها را اعاده نکردم. زمان اول جدا بود از بین رفت تمام شد، زمان دوم جداست، زمان سوم جداست. این‌ها زمانی [نیستند]. [موجودی] که در اول بود [در] سوم خودش برمی‌گردد، ولی آن‌ها برنمی‌گردند. لازم می‌آید که بین این [شیء و خودش] عدم فاصله بشود. و چون آن موجود اول که در آن اول بود با موجود دوم که در آن سوم بود یک چیز بود، لازم می‌آید که بین شیء و خودش [عدم فاصله شود]. پس ملازمه درست شد. یعنی معلوم شد که تالی لازمه یک مقدمه [است]. مقدم نتیجه گرفته می‌شود. مقدمه‌ای بود که اعاده شود معدوم.

(قال: و لو أعيد تخلل العدم بين الشي‌ء و نفسه. » (اگر معدوم اعاده شود - این مقدم - فاصله می‌شود عدم بین شیء و خودش. هم [ملازمه را] بیان کردیم که واضح البطلان است، نتیجه گرفتیم باطل است مقدم. اعاده معدوم باطل شد).

« أقول: هذا هو الوجه الثاني الوجوه الدالة على امتناع إعادة المعدوم » (که دلالت می‌کند بر امتناع اعاده) «و تقریره» (آن وجه این است که) « أن الشي‌ء بعد عدمه نفي محض و عدم صرف و إعادته » (شیء که در آن اول بود - دقت کنید چطوری معنا می‌کنم عبارت را - شیء که در آن اول بود بعد عدمه، یعنی بعد از بعد از اینکه آن دوم حاضر شد، بعد از اینکه آن دوم حاضر شد این شیء) «نفی محض» (می‌شود) «و عدم صرف» (است. این در آن دوم دیگر هیچی نیست، از بین رفته دیگر). «و إعادته» (اعاده‌اش در آن سوم) « إنما تكون بوجود عينه » (اعاده به این است که خودش برگردد، نه مثلش بیاید، خودش بیاید) «الذی» (آن عینی که) «هو المبتدأ بعینه» (خود مبتدا بود. المبتدأ بعینه یعنی خود مبتدا بود. این بعینه یعنی خود. اعاده‌ای که - معادی که - وجود عینی که هو المبتدأ بعینه فی الحقیقة همان خود مبتدا بود عیناً به حقیقت. پس لازم آمد که در آن سوم خود همان اولیه بیاید، در حالی که تو دوم عدم [بود]). « فيلزم تخلل العدم بين الشي‌ء و نفسه » (سگ الجم تخلل عدم بین شیء و خودش). « و تخلل النفي بين الشي‌ء الواحد و نفسه غير معقول. » (بیان بطلان تالی. یعنی اشاره [کرد] و تخلل عدم بین شیء واحد و خودش غیر معقول [است]. هم ثابت کرد که اگر مقدم باشد تالی لازم می‌آید، هم بیان کرد که تالی باطل است. نتیجه می‌گرفت مقدم هم باطل است، یعنی اعاده باطل است، اعاده معدوم).

نکته پایانی: تفاوت «مُعاد» و «مَعاد»

توجه کنید در ذیل دلیل دوم من یک نکته‌ای را اشاره کنم که توجه لازم [دارد]. قانونی که در بعضی تعبیراتم ملاحظه کردید که می‌گفتم «مُعاد» (به ضم میم) و در بعضی تعبیرات دیگر می‌گفتم «مَعاد». این دو تعبیر هر دو درست بود و نباید خلط [شود]، هر کدام به جای خودش باید به کار برود. «مُعاد» عبارت از همان موجودی است که می‌خواهد اعاده شود. «مَعاد» عبارت از عالمی است که در امتداد دنیا ما در او وارد می‌شویم. معاد همان قیامت است، یعنی عالم معاد، عالم قیامت. «مُعاد» آن شیئی است که می‌خواهد اعاده بشود؛ یعنی من و شما که می‌خواهیم از دنیا (به قول بعضی‌ها) تو آخرت اعاده بشویم، ما را می‌گویند «مُعاد». ولی آن عالمی را که ما می‌خواهیم توش وارد بشویم می‌گویند «مَعاد». پس معاد عالم نیست، آن شیئی است که معدوم شده (حالا بعضی‌ها می‌گویند اعاده شده). و معاد عالمی است در امتداد عالم دنیا و در ادامه عالم دنیا. بنابراین «مُعاد» و «مَعاد» با هم فرق دارند و هر کدام به جای خودشان استعمال بشوند، اشتباه نکنیم، خلطشان نکنیم.

 


logo