« فهرست دروس
درس کشف المراد- استاد محمدحسین حشمت پور

89/10/20

بسم الله الرحمن الرحیم

مقصد اول/فصل اول/مساله سي و يکم /وجوب ممکن مستفاد از فاعل(نفی اولویت ذاتی و خارجی)

 

موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله سي و يکم /وجوب ممکن مستفاد از فاعل(نفی اولویت ذاتی و خارجی)

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

وجوب ممکن مستفاد از فاعل (نفی اولویت ذاتی و خارجی)

در صفحه ۵۴، سطر هجدهم، مصنف می‌فرماید:

« المسألة الحادية و الثلاثون في وجوب الممكن المستفاد من الفاعل‌».[1]

(مسئله سی و یکم: در وجوبِ ممکن که از فاعل استفاده می‌شود).

بحث در احکامی داشتیم که مربوط به ممکن بودند؛ یعنی اگر موجودی ممکن‌الوجود بود، احکامی دارد که ما در این احکام آن ممکن را بحث می‌کنیم.

یکی از احکامی که مورد بحث قرار گرفته این است که آیا ممکن «اولویت ذاتیه» دارد یا ندارد؟

و دوم اینکه آیا «اولویت خارجیه» - که برایش گاهی پیدا می‌شود - کافی در وجودش هست یا نه؟

این دو تا بحث در مورد ممکن انجام شده است. ما هم در اینجا این دو تا بحث را طرح می‌کنیم.

اما توضیح مطلب: ما گفتیم که ممکن طوری است که دو طرف وجود و عدم برایش مساوی است؛ هیچ‌کدام نسبت به دیگری اولی نیست. پس ممکن اصلاً تعریفش این است: هر شیئی است که نسبت به وجود و نسبت به عدم مساوی باشد، نه وجود برایش رجحان و اولویت داشته باشد و نه عدم.

پس با این بیان معلوم شد که اولویت ذاتیه ندارد. اولویت ذاتی یعنی خودِ ذاتش اولویت داشته باشد؛ به طوری که به این ذاتِ ممکن که توجه کنیم، حکم کنیم و بگوییم این وجود برایش اولی است، یا حکم کنیم و بگوییم عدم برایش اولی است. این می‌شود اولویت ذاتیه (که اولویت از خارج نیاید، خودِ این ذات دارای اولویت باشد، می‌شود اولویت ذاتیه).

واضح است که ممکن اولویت ذاتیه ندارد؛ زیرا که ممکن وقتی تعریف می‌شود، به این صورت تعریف می‌شود که وجود و عدم برایش مساوی است (یعنی نه وجود برایش اولی است، نه عدم برایش اولی است). پس اصلاً تعریف ممکن اقتضا می‌کند که ما اولویت را نفی کنیم (هم اولویت وجود را، هم اولویت عدم را).

پس اولویت ذاتیه برای ممکن اصلاً تصور نمی‌شود؛ زیرا که با ذات ممکن سازگار نیست. ممکن موجودِ متساوی‌الطرفین است و متساوی‌الطرفین با راجح بودنِ احد الطرفین سازگار نیست.

پس اصلاً درباره ممکن رجحانِ یک طرف (یا به تعبیر دیگر اولویت ذاتیه) تصور نمی‌شود. نه اینکه حالا بحث کنیم آیا اولویت ذاتی کافی است در وجود یا عدمِ ممکن یا کافی نیست؛ اصلاً اولویت ذاتیه ندارد که بخواهد بحث بشود که آیا کافی هست یا کافی نیست.

اما «اولویت خارجیه»؛ یعنی اولویتی که از خارج به ممکن داده شود و خودِ ممکن اقتضای آن اولویت را نداشته باشد. این شدنی است؛ می‌شود یک ممکنی بر اثر یکی از عوامل، وجودش اولی شود یا عدمش اولی شود.

البته وجود یا عدم به سرحدِ «وجوب» نرسد، به سرحدِ «اولویت» برسد که فقط وجود یا عدم برایش رجحان پیدا کند، اما این راجح واجب نشود. چون اگر واجب شد، ممکن موجود می‌شود (اگر وجود برایش واجب شد) یا معدوم می‌شود (اگر عدم برایش واجب شد). در وجوب بحثی نداریم؛ اگر ممکن یکی از دو طرفش واجب شود، آن طرف حاصل خواهد شد (چه طرف وجود، چه طرف عدم).

بحث در اولویت است که عاملی به این ممکن اولویتِ وجود بدهد یا اولویتِ عدم بدهد. این اولویت، اولویت خارجی است که از طریق یک عامل آمده و خودِ آن ممکن اقتضای آن اولویت را نداشته است.

حالا سؤال این است که آیا این اولویت خارجی کافی است در اینکه این ممکن موجود شود یا معدوم شود، یا اولویت کافی نیست و باید آن طرفِ وجود یا عدم به سرحدِ وجوب برسد؟

پس توجه کردید؛ اولویت ذاتیه اصلاً تصور نمی‌شود درباره ممکن، ولی اولویت خارجیه تصور می‌شود.

در مورد اولویت ذاتیه بحث نداریم که آیا اولویتی کافی است در وجود ممکن یا کافی است در عدم ممکن؛ اصلاً اولویت ذاتی نداریم که بخواهد کافی باشد.

اما در اولویت خارجیه بحث می‌کنیم. چون اولویت خارجیه را داریم، بحث می‌کنیم آیا اولویت خارجی کافی است برای اینکه این ممکن موجود شود (اگر اولویت وجود را داشت) یا معدوم شود (اگر اولویت عدم را داشت) یا نه؟

این دو تا بحث را ما داشتیم: یکی بحث اینکه اولویت ذاتیه تصور نمی‌شود (که بحث اولمان است)، یکی اینکه اولویت خارجیه کافی نیست.

ما طرفدار آن قولیم که می‌گوید اولویت ذاتیه [نیست و] اولویت خارجیه کافی نیست.

بسیاری از متکلمین (یا گروهی از آن‌ها) معتقدند که اولویت خارجیه کافی است. اگر اولویت خارجی داشتیم (اولویت وجود را داشتیم)، ممکن موجود می‌شود؛ اولویت عدم را داشتیم، ممکن معدوم می‌شود. لازم نیست به سرحد وجوب برسد تا وجود یا عدم حاصل بشود؛ همین اندازه که اولویت پیدا کند وجود، ممکن موجود می‌شود؛ اولویت پیدا کند عدم، ممکن معدوم می‌شود. بعضی این‌طور معتقدند.

ولی مرحوم خواجه و همچنین مرحوم علامه و نوعِ محققین از متکلمین معتقدند که اولویت کافی نیست؛ «الشَّیءُ ما لَم یَجِب لَم یُوجَد» (باید واجب شود تا موجود شود). همین‌طور «ما لَم یَجِب عَدَمُهُ لَم یَعدَم» (تا وجودش واجب نشود موجود نمی‌شود، تا عدمش واجب نشود معدوم نمی‌شود). اولویت (چه اولویت وجود، چه اولویت عدم) کافی نیست. این نظر ماست.

الان ما می‌خواهیم این نظر را اثبات کنیم. چطوری اثباتش می‌کنیم؟

به این بیان که اولویت نمی‌تواند طرف مقابل را محال کند. اگر طرف مقابل محال شد (یعنی مثلاً وجود راجح شد و عدم محال شد)، در این صورت وجود می‌شود واجب. اگر عدم محال بشود (این طرف محال بشود)، آن طرف دیگر می‌شود واجب؛ و وقتی واجب شد موجود می‌شود (اما نه از طریق اولویت، بلکه از طریق وجوب).

اما اگر واجب نشد، هنوز در حد اولویت بود، طرف مقابل محال نمی‌شود. وقتی طرف مقابل محال نشد، هم امکان این هست هم امکان آن هست. اگر بخواهیم این را ترجیح بدهیم، ترجیح بلامرجح است. با اینکه اولویت دارد، ولی بالاخره آن هنوز از بین نرفته، طرف مقابل از بین نرفته است. چون طرف مقابل از بین نرفته، پس هنوز احتمال طرف مقابل هست.

این احتمال را ما باید با وجوب نفی کنیم. اگر بخواهیم وجوبی نداشته باشیم و احتمال را نفی نکنیم، لازمه‌اش این است که ما به این احتمال بدون علت بی‌توجهی کرده باشیم (یا به تعبیر دیگر ترجیح بلامرجح قائل شده باشیم).

چون توجه می‌کنید؛ هر دو طرف الان محتمل‌اند. درست است یک طرف راجح شده، ولی آن طرف که از بین نرفته است. اگر آن طرف از بین می‌رفت و محال می‌شد، خب این طرف واجب می‌شد (حالا چه طرف وجوب، چه طرف عدم؛ این طرف واجب می‌شد). اما فرض این است که مثلاً طرف عدم از بین نرفته، هنوز احتمال عدم هست، احتمال بود و فقط یک خرده رجحان پیدا کرده است.

اگر ما بخواهیم وجود را درست کنیم، به معنای این است که عدم را بی‌جهت رها کنیم؛ در حالی که عدم هم محتمل است و رها کردنش عامل می‌خواهد، عامل هم ندارد.

پس چون ترجیح بلامرجح لازم می‌آید، اجازه نمی‌دهیم که اولویت خارجی شیء را به سرحد وجود یا به سرحد عدم برساند. بنابراین ما در وجود شیء احتیاج به وجوب داریم؛ همان‌طور که گفتیم قاعده هم می‌گوید: «الشَّیءُ ما لَم یَجِب لَم یُوجَد» (باید شیء واجب شود تا موجود شود).

خب بحث را جمع کنیم. بحث در این است که ممکن با اولویت ذاتیه موجود می‌شود یا نه؟ همچنین ممکن با اولویت خارجیه موجود می‌شود یا نه؟

اولویت ذاتیه و خارجیه را هر دو را توضیح دادیم. اولویت روشن است یعنی چی (یعنی اولویت وجود یا اولویت طرف عدم). اگر این اولویت از ناحیه خودِ ممکن باشد، به آن گفته می‌شود اولویت ذاتیه. اگر از ناحیه غیر به ممکن داده شود، به آن گفته می‌شود اولویت خارجیه.

در مورد اولویت ذاتیه گفتیم اصلاً تصور نمی‌شود؛ لذا جای این بحث نیست که آیا اولویت ذاتیه کافی است یا کافی نیست. مُسَلَّم کافی نیست، اصلاً وجود ندارد که بخواهد کافی باشد یا نباشد.

درباره اولویت خارجیه گفتیم وجود پیدا می‌کند، ولی کافی نیست. یعنی اولویت ذاتیه [نیست]، اگر اولویت خارجیه اگر اولویت وجود باشد موجود نمی‌کند، اگر اولویت عدم باشد شیء را معدوم نمی‌کند. زیرا که اگر شیء در حالی که اولویت وجود دارد و عدمش محتمل است (یا بالعکس) اگر بخواهد موجود بشود، لازمه‌اش ترجیح بلامرجح است و ترجیح بلامرجح باطل است. پس اگر شیء بخواهد با اولویت حاصل شود، باطل است.

بنابراین شیء باید به سرحد وجوب برسد؛ یعنی طرف مقابلش به سرحد وجوب [امتناع] برسد. یعنی طرف وجودش واجب شود (به این معنا که طرف عدمش محال شود) یا طرف عدمش واجب شود (به این معنا که طرف وجودش محال شود).

اگر یک طرف محال شد و یک طرف واجب شد، آن طرفی که واجب می‌شود حاصل می‌شود، بدون اینکه ترجیح بلامرجحی لازم بیاید. اما اگر اولویت باشد و بخواهیم با اولویت شیء را موجود کنیم یا معدوم کنیم، ترجیح بلامرجح لازم می‌آید. پس اولویت خارجیه کافی نیست.

این بحث تمام شد. از این بحث استفاده می‌کنیم که وجوب لازم است. آن وقت ما درباره وجوب بحث می‌کنیم که این چه وجوبی است. ان‌شاءالله وقتی رسیدیم عرض می‌کنم.

[پرسش و پاسخ کلاسی]

سؤال: حضور یا نتیجه به...

پاسخ: نخیر، نتیجه اولویت نه وجوب است نه استحاله. وجوب چیزی غیر از اولویت است. اولویت وقتی که پیش برود به سرحد وجوب می‌رسد. وقتی به سرحد وجوب رسید، دیگر اولویت نیست؛ آن طرف مقابلش را محال می‌کند. اما اگر اولویت باشد، نه این طرف وجوب است نه آن طرف استحاله است. فرق در خلاف اینکه اولویت تبدیل به وجوب بشود (این طرف وجوب بشود، آن طرف استحاله بشود).

تطبیق با متن کتاب (نفی اولویت ذاتی)

صفحه ۵۴ هستیم، صفحه هجدهم:

«المسألة الحادیة و الثلاثون: فِی وُجُوبِ المُمکِنِ».

(بحث در وجوب ممکن است؛ آن وجوبی که از فاعل استفاده می‌شود، که وجوب ذاتیِ ممکن نیست. ممکن وجوب ندارد، وجوب از فاعل استفاده می‌شود).

گفتیم ممکن حتی اولویت هم ندارد، تا چه برسد به اینکه وجوب داشته باشد. اولویتش هم از فاعل استفاده می‌شود و وجوبش هم از فاعل استفاده می‌شود. منتها وجوب کافی است، اولویت کافی نیست. هر دوشان از فاعل استفاده می‌شوند، هیچ‌کدام ذاتی نیستند؛ اما وجوبی که از فاعل استفاده می‌شود کافی است، اولویتی که از فاعل استفاده می‌شود کافی نیست.

« قال: و لا تتصور الأولوية لأحد الطرفين بالنظر إلى ذاته.».

(یعنی به نظر الی ذات الممکن. اگر به ذات ممکن توجه کنید، تصور نمی‌شود که احد الطرفینش اولی باشد؛ زیرا که ممکن مشروط به این است که هر دو طرف برایش مساوی باشد و الا صدقِ ممکن نمی‌کند. بنابراین نمی‌توانیم بگوییم خودِ ذات اولویت وجود دارد یا اولویت عدم دارد، بلکه تساوی وجود و عدم دارد).

پس تصور نمی‌شود اولویت احد الطرفین (یعنی طرف وجود یا طرف عدم) نظر الی ذات الممکن. اگر به ذات ممکن توجه کنید (قطع نظر از آن عوامل خارجی کنید)، اولویت تصور نمی‌شود. بله، اگر توجه به عوامل خارجی بکنید، اولویت تصور می‌شود؛ ولی بعداً خواهیم گفت که این اولویت که اولویت خارجی است کافی نیست.

« أقول: قد بينا أن الممكن من حيث هو هو لا باعتبار وجود علته أو عدمها».

(یعنی به لحاظ ذاتش، لا به اعتبار وجود علته او عدم علته. به لحاظ وجود علت یا عدم علت ممکن است از حالت تساوی بیرون بیاید، ولی به لحاظ ذاتش - یعنی من حیث هو هو - تساوی طرفین دارد. هیچ‌کدام از دو طرف برایش اولی نیست).

گفتیم ممکن من حیث هو هو:

« فإن وجوده‌ و عدمه متساويان بالنسبة إليه».

(وجود و عدمش نسبت به ممکن - به این ممکن - مساوی است. هیچ‌کدام اولی نیست).

پس بنابراین ما در ممکن نمی‌توانیم اولویت ذاتیه برای احد طرفین قائل بشویم.

« و إنما يحصل الترجيح من الفاعل الخارجي».[2]

(اگر ترجیحی بخواهد برای وجود این ممکن یا برای عدم این ممکن حاصل شود، باید از طریق فاعل خارجی باشد که آن فاعل خارجی ترجیح بدهد. حالا ترجیح یا ترجیحی است که در حد وجوب است - شیء آن وقت آن طرف را یعنی طرف وجود یا عدم را واجب می‌شود - یا در حد وجوب نیست. این بحث بعدی ماست که آیا اگر در حد وجوب نباشد - که اسمش اولویت خارجی است - کافی در حصول وجود یا کافی در حصول عدم هست یا نیست؟ بعداً خواهیم گفت که کافی نیست).

« فإذا لا يمكن أن تتصور أولوية لأحد الطرفين على الآخر بالنظر إلى ذاته.».

(فإذاً یعنی حالا که ممکن دو طرفش مساوی است و به لحاظ ذاتش ترجیحی ندارد بلکه ترجیح باید از خارج استفاده شود، پس ممکن نیست که تصور شود که شیء ممکن احد الطرفینش اولویت دارد علی الآخر به نظر الی ذات الممکن. به نظر الی ذات الممکن اولویت ممکن نیست؛ نظر الی فاعل خارجی اولویت ممکن هست).

پس عبارت مصنف که گفت «لا تُتَصَوَّرُ الأَولَوِیَّةُ بِالنَّظَرِ إِلی ذاتِهِ» روشن شد.

عدم کفایت اولویت خارجی (لزوم وجوب)

عبارت بعدی: «وَ لا تَکفِی الخارِجِیَّةُ».

(یعنی و لا تکفی اولویت الخارجیة. اولویت خارجیه تصور می‌شود، مثل اولویت ذاتیه نیست؛ اولویت ذاتیه تصور نمی‌شد، اما اولویت خارجیه تصور می‌شود. منتها لا تکفی؛ کافی نیست. اگر اولویت وجود باشد کافی نیست برای وجود، و اگر اولویت عدم باشد کافی نیست برای عدم).

چرا کافی نیست؟

«لِأَنَّ فَرضَها لا یُحِیلُ المُقابِلَ».

(چون فرضِ این اولویت، آن طرفِ مقابل را محال نمی‌کند. اگر محال می‌کرد، راه احتمال را در طرف مقابل می‌بست؛ آن وقت این طرفی که اولی بود متعین می‌شد و حاصل می‌شد. اما چون آن طرف دیگر را محال نمی‌کند، راه احتمال را در آن طرف دیگر نمی‌بندد؛ هم این طرف محتمل است، هم آن طرف محتمل. بله، اگر بخواهد این طرف معیناً واقع شود، ترجیح بلامرجح اتفاق می‌افتد، چون هر دو محتمل‌اند).

« لأن فرضها لا يحيل المقابل فلا بد من الانتهاء إلى الوجوب.».

(یعنی حالا که اولویت خارجیه کافی نیست، اولویت ذاتی هم اصلاً از اول موجود نیست، پس لابد من الانتهاء الی الوجوب. اگر بخواهد این ممکن موجود شود، باید منتهی شود به وجوبِ وجود؛ و اگر بخواهد معدوم شود، باید منتهی شود به وجوبِ عدم. یعنی عدم برایش باید واجب شود تا معدوم شود، یا وجود برایش واجب شود تا موجود شود. منتها وجوبی که از ناحیه غیر می‌آید؛ عدم را غیر باید واجب کند، وجود را هم غیر باید واجب کند. خودِ ممکن نمی‌تواند عدمش را واجب کند و [نمی‌]تواند وجودش را ممکن [واجب] کند).

« أقول: أولوية أحد الطرفين بالنظر إلى وجود العلة أو عدمها».

(این اولویت خارجی هست. اولویت خارجی را دارد معنا می‌کند. اولویت احد الطرفین است که از ناحیه علت می‌آید. اگر علت وجود داشته باشد، طرف وجودِ معلول اولی می‌شود. اگر علت معدوم باشد، طرف عدمِ آن ممکن اولی می‌شود. حالا پس اولویت وجود از ناحیه وجود علت می‌آید، اولویت عدم از ناحیه عدم علت می‌آید. این‌چنین اولویتی اسمش اولویت خارجی است؛ یعنی اولویتی که از طریق خودِ ممکن نیامده، از خارج ممکن آمده است).

خب حالا اگر علت به معلول (یعنی به این ممکن) اولویت داد - مثلاً اولویت وجود داد؛ در اولویت عدم هم بحث همین است، منتها حالا ما به عنوان مثال اولویت وجود انتخاب می‌کنیم - اگر اولویت وجود به این ممکن داد، دو حالت اتفاق می‌افتد:

۱. یا شرایط دیگر (غیر از تأثیری که فاعل گذاشته؛ فاعل فقط تأثیر گذاشته و اولویت داده به این ممکن، اولویت وجود داده)، اگر شرایط دیگر که شرایط وجودند آن‌ها [حاصل] شدند، موانع وجود هم برطرف شدند؛ خب فاعل اولویت داده، شرایط هم حاصل شدند، موانع هم مفقود شدند، علت شده علت تامه و ممکن به سرحد وجوب رسیده، حتماً موجود می‌شود (یا اگر وجوب عدمش به سرحد وجوب رسید، حتماً معدوم می‌شود).

ولی در اینجا فقط اولویت فاعل نبود؛ اولویت فاعل ضمیمه شد با اقتضا، با شرطی که موجود بود و مانعی که مفقود بود. این‌ها ضمیمه شدند، اولویت فاعل را کامل کردند (اولویتی را که از ناحیه فاعل حاصل شده بود کامل کردند) و بالاخره این شیء ممکن موجود شد. ولی موجود شد چون وجود برایش واجب شد؛ زیرا مقتضی وجود را (که اثر فاعل هست) واجد شد، شرط را هم واجد شد، مانع هم مفقود شد. پس تمام اجزای علت حاصل شدند و علت شد علت تامه.

این یک فرض بود که اولویتی که فاعل به آن ممکن داده، با آمدن شرط و فقدان مانع تکمیل بشود و به صورت وجود دربیاید. عرض کردیم این کافی است.

۲. اما اگر شرایط ضمیمه نشدند، موانع هم مفقود نشدند، فقط اولویتِ حاصل از طرف فاعل تحقق پیدا کرد. در این صورت اگر این ممکن بخواهد موجود شود یا بخواهد معدوم شود، با همان بیانی که عرض کردم ترجیح بلامرجح اتفاق می‌افتد؛ به خاطر اینکه طرف مقابل محال نشده، طرف مقابل هنوز هم محتمل است. پس هم این طرف محتمل است، هم آن طرف محتمل است. اگر ما احتمال آن طرف را نادیده بگیریم و بخواهیم این طرف را (احتمالش را) توجه کنیم، ترجیح بلامرجح می‌شود.

مثلاً فرض کنید که وجود اولویت پیدا کرده، ولی عدم محال نشده. خب الان هم عدم محتمل است، هم وجود محتمل است. اگر ما بخواهیم وجود را انجام بدهیم و تحقق بدهیم، به عدمی که محتمل است بی‌توجهی کردیم و این ترجیح بلامرجح است.

[پرسش و پاسخ کلاسی]

سؤال: متوجه... باشد که هر دو طرف یعنی ما هست، ولی یک طرف ترجیح دارد از علت خارجی. می‌توانیم بگوییم

پاسخ : بله، یک طرف ترجیح دارد ولی هنوز احتمال باقی است.

ما قبول کردیم این مقدار را که این طرف راجح است، آن طرف مرجوح است؛ ولی به لحاظ احتمال هر دو محتمل‌اند. یعنی هر دو هنوز محتمل‌اند. و چون هر دو محتمل‌اند، پس ما باید باز این احتمال را به وسیله مرجحی از بین ببریم. این احتمال الان از بین برنده ندارد.

بله، آن طرف راجح شده، این طرف مرجوح شده؛ ولی مرجوح شده از بین که نرفته، هنوز هست، هنوز محتمل است. بنابراین ما احتمال هر دو طرف را هنوز هم داریم. آن وقت اگر ما بخواهیم به این احتمالی که داریم بی‌توجهی کنیم، ترجیح بلامرجح است. مگر اینکه این احتمال را کاملاً منتفی کنیم.

درست است که یکی از این دو محتمل ترجیح دارد، ولی بالاخره هر دو محتمل‌اند. اگر هر دو محتمل‌اند، نمی‌توانیم آن طرفی را که مقابلش محتمل است تحقق بدهیم، و الا باز هم ترجیح بلامرجح است.

چون ببینید؛ مثلاً فرض کنید که احتمال ما در این یکی بشود ۱۰ درجه، در آن یکی دیگر بشود مثلاً ۶ درجه. ۴ درجه‌شان بله، تو این ۴ درجه این اضافه دارد، این طرف ۴ درجه اضافه دارد. ولی ۶ درجه را این دارد، آن هم دارد. در این ۶ درجه اگر ما بخواهیم وجود تحقق بدهیم، ترجیح بلامرجح مرتکب شدیم. در آن ۴ درجه‌ای که این امتیاز دارد نه، ترجیح بلامرجح نیست؛ ولی در آن ۶ درجه‌ای که هر دو مساوی‌اند، اگر ترجیح بدهیم ترجیح بلامرجح اتفاق می‌افتد.

توجه کردید چی عرض می‌کنم؟ این طرف درجه رجحانش ۱۰ است، این طرف درجه رجحان ۶. خب پس این به علاوه ۴ دارد، این فقط ۶ دارد. بنابراین یک طرف ۴ تا اضافه دارد. در آن مقدار ۴ اگر ما ترجیح بدهیم ترجیح بلامرجح نیست، ولی در آن مقدار ۶ که این دو تا با هم مساوی‌اند، اگر ترجیح بدهیم ترجیح بلامرجح است.

مگر اینکه ۶ تای آن طرف را از بین ببریم؛ این دارای ۱۰ تا راجح بشود، آن هیچی نداشته باشد. آن وقت در این صورت است که ترجیح بلامرجح اتفاق نمی‌افتد؛ این شده واجب، آن شده محال. در این صورت اتفاق نمی‌افتد و اشکالی ندارد.

پس مطلب را جمع کنید. در صورتی که اولویت خارجیه داشته باشیم، ۲ تا فرض اتفاق می‌افتد:

فرض اول این است که اولویت خارجیه‌ای که از طرف فاعل آمده، با آمدن شرط و فقدان مانع کامل بشود. در چنین حالتی آن اولویت تبدیل به وجوب می‌شود؛ آن وقت آن طرفی که وجوب پیدا شده تحقق پیدا می‌کند (حالا چه طرف وجود باشد چه طرف عدم) و اینجا مشکلی نیست.

حالت دوم این است که فقط اولویت خارجی از طرف فاعل صادر شده باشد و به یکی از دو طرف ممکن تعلق گرفته باشد، ولی شرایط نیامدند یا موانع مفقود نشدند؛ این اولویت به سرحد وجوب نرسیده. در چنین حالتی آیا می‌توانیم بگوییم آن طرفی که اولویت پیدا کرده تحقق پیدا می‌کند؟ جواب دادیم نه؛ زیرا اگر بخواهد تحقق پیدا کند، ترجیح بلامرجح می‌شود به همان بیانی که عرض شد.

«إِن کانَتِ العِلَّةُ مُستَجمِعَةً لِجَمیعِ الشَّرائِطِ».

(اگر علتی که اولویت داد، مستجمع جمیع شرایط باشد - یک).

«مُنتَفِیَةً عَنهَا جمیع المَوانِعُ».

(منتفی باشد از آن علت جمیع موانع - دو).

«کانَتِ الأَولَوِیَّةُ وُجُوباً».

(در این صورت اولویت وجوب می‌شود، و وجوب هم کافی است؛ دیگر از بحث بیرون می‌رود، دیگر اولویت نیست، وجوب است).

«وَ إِلّا».

(و الا یعنی اگر علت مستجمع شرائط نشد و موانع منتفی نشدند، بلکه یا شرایط مفقود بودند یا موانع موجود بودند).

« و إلا كانت أولوية يجوز معها وقوع الطرف الآخر».

(کانت اولویتی که - یعنی کانت آن اولویت اولویتی که - جایز است با وجود این اولویت باز طرف دیگر واقع شود).

« و هذه الأولوية الخارجية لا تكفي في وجود الممكن أو عدمه».

(و این اولویت خارجیه کافی نیست در وجود ممکن - اگر اولویت وجود باشد - یا لا تکفی عدم الممکن - اگر اولویت عدم باشد).

چرا لا تکفی؟

«لِأَنَّ فَرضَها لا یُحِیلُ المُقابِلَ».

(چون فرض این اولویت، مقابل این اولی را محال نمی‌کند. باید آن طرف مقابل محال بشود، احتمالش منتفی شود تا این طرف بتواند تحقق پیدا کند و واقع شود).

«وَ بَیانُ ذلِکَ».

(بیان ذلکش این است که).

« أنا إذا فرضنا هذه الأولوية متحققة ثابتة».

(ما اگر فرض کردیم این اولویت را متحقق و ثابت. هذا الاول یعنی اولویت خارجیه؛ اولویت ذاتی که گفتیم اصلاً منتفی است، نداریم. اولویت خارجیه را اگر فرض کردیم متحقق شد و ثابت شد - یعنی فاعل آمد اثر گذاشت و یک طرف را اولی کرد).

« فإما أن يمكن معها وجود الطرف الآخر».

(یا با این اولویت وجود طرف دیگر - که مقابل با طرف اولویت است - ممکن است).

«أو لا».

(یا طرف دیگر ممکن نیست؛ یعنی یا طرف دیگر محال شده، یا طرف دیگر هنوز محال نشده).

«وَ الثّانی».

(دومی - یعنی طرف دیگر محال شده باشد).

«یَقتَضِی الوُجُوبَ».

(اقتضا می‌کند که اولویت به وجوب تبدیل شده باشد. آن وقت در آن صورت این وجوب است و وجوب هم کافی است).

«وَ الأَوَّلُ».

(و اول - یعنی آن صورتی که اولویت برای یک طرف باشد و طرف دیگر هنوز ممکن باشد و محال نشده باشد).

«یَلزَمُ مِنهُ المُحالُ».

(یلزم از منه - یعنی از وقوع آن طرف اولی - محال. یعنی اگر بخواهد آن اولویت تنها کافی باشد و آن طرف اولی را محقق و واقع بکند، لازم می‌آید محال).

محال چیست؟

« و هو ترجيح أحد طرفي الممكن المتساوي على الآخر».

(و هو - آن محال - ترجیح یکی از دو طرف ممکن متساوی، ترجیحش علی الآخر است).

«لا لِمُرَجِّحٍ».

(لازمش این است که ما یکی از دو طرف ممکن را که متساوی است بر طرف دیگر ترجیح دهیم لا لمرجح).

عرض شود متساوی در چی؟ متساوی در آن ۶ درجه. در آن ۶ درجه هم متساوی‌اند. در آن چهار درجه نه، آن یکی اولی است.

«لانا إِذا فَرَضنَا الأَولَوِیَّةَ ثابِتَةً».

(اگر ما آن اولویت خارج را ثابت فرض کردیم و دیدیم هست).

« يمكن معها وجود الطرف الراجح و المرجوح».

(باز هم ممکن معها وجود طرف الراجح و المرجوح . با وجود این اولویت هم طرف راجح ممکن است هم طرف مرجوح ممکن است؛ هر دو هنوز ممکن‌اند، هیچ‌کدام واجب [و] آن دیگری محال نشده است).

«فَتَخصِیصُ أَحَدِ الوَقتَینِ».

(یا احد الطرفین. ظاهر عبارت اقتضا می‌کند احد الطرفین باشد. ف تخصیص احد طرفین بالوقوع دون الثانی ترجیح من غیر مرجح. که توضیحی که من از خارج دادم همین بود. پس اگر یک طرف - یکی از دو طرف را - بخواهی بگویی واقع است دون دیگری، ترجیح بلامرجح لازم می‌آید. چرا؟ چون هر دو طرف در ۶ درجه با هم مشترک‌اند و متساوی. آن وقت اگر بخواهی یک طرف را - آن طرف وجود را - بر طرف دیگر که طرف عدم است یا به عکس ترجیح بدهی، ترجیح بلامرجح است. پس احد الطرفین در اینجا مناسب با عبارت قبل است).

اما کتاب ما «احد الوقتین» دارد، «احد الطرفین» ندارد. اگر احد الطرفین داشت، همان توضیحی بود که از خارج گفتم. احد الوقتین دارد، پس باید توضیح دیگری گفته بشود که الان توضیح می‌دهم. پس اگر احد الطرفین باشد، توضیحش گذشت و مذهب روشن شد. احد الوقتین باشد چی؟

دقت کنید؛ ممکن طرف وجودش و طرف عدمش متساوی است. باید یک عاملی یک طرف را واجب کند (حالا یا طرف وجود را یا طرف عدم را باید واجب کند). ولی بعد از اینکه آن طرف را واجب کرد، باز هم ممکن است شیء تحقق پیدا نکند؛ چون احتمال دارد در این زمان محقق شود و احتمال دارد در زمان بعدی محقق شود. هنوز باز به لحاظ زمان تساوی دارد. به لحاظ زمان تساوی دارد.

پس باز باید مرجحی بیاید و تعیین کند که این ممکن در این زمان باید حاصل شود، نه در زمان قبل یا زمان بعد.

البته وقتی که علت علت تامه می‌شود، با تمام شدن علت باید معلول همان لحظه وجود بگیرد؛ نه وقت قبل، نه وقت بعد. یعنی وقت هم تعیین می‌شود. نه تنها طرفی از دو طرف این ممکن تعیین می‌شود، وقتش هم تعیین می‌شود. چون الان علت تا حالا ناقص بود، علت ناقص کاری نمی‌توانست انجام بدهد؛ حالا علت تام شد، همین حالا تام شد. خب اگر همین حالا تام شد، همین حالا معلول موجود می‌شود؛ نه معلول قبل موجود بشود و نه معلول بعد موجود بشود. که هم یکی از دو طرف را این علت تام تعیین می‌کند، هم وقت حصول یا وقت انعدام را این علت تام تعیین می‌کند.

ولی اگر علت تام نبود، ما ۲ تا امر مردد داریم: یکی تردید بین وجود و عدم، یکی تردید بین این وقت و آن وقت. هر جاش مردد است.

حالا اگر ما فرض کنید به خاطر اینکه طرف وجود اولی است بگوییم موجود می‌شود. خب کی موجود می‌شود؟ اگر علت تامه بود همین الان موجودش می‌کرد، اما علت تامه نیست. علت تامه نیست، این اولویت این شیء را الان موجود می‌کند یا قبل موجود می‌کند یا بعد موجود می‌کند؟ فرقی نمی‌کند. برای علت فرقی نمی‌کند، چون علت تامه نشده.

چون علت تامه نشده، احتمال دارد الان موجود کند این شیء را که وجودش راجح شده، یا دیروز موجود کرده باشد، یا امروز موجود کرده باشد؛ هر سه محتمل است. چه ترجیحی داریم که امروز انتخاب بشود؟ باز هم ترجیح بلامرجح لازم آمد.

دقت کردید؟ ترجیح بلامرجح بین وقتین درست شد. آن توضیحی که از خارج دادم ترجیح بلامرجح بین الطرفین حاصل شد، الان ترجیح بلامرجح بین الوقتین حاصل شد. هر دوش مشکل دارد. اولویت هم ترجیح بلامرجح بین طرفین درست می‌کند، هم ترجیح بلامرجح بین وقتین درست می‌کند.

یعنی وقتی شیئی اولی شد، چون طرف مقابلش هنوز محتمل است، پس می‌توانیم احتمال دهیم که این طرف یا آن طرف حاصل شده؛ و همچنین می‌توانیم احتمال دهیم که حالا که این طرف حاصل شده، در این وقت حاصل شده یا در آن وقت حاصل شده. هم دو طرف وقت محتمل است، هم دو طرف وجود و عدم محتمل است. آن وقت اگر بخواهد وجود و عدم یک طرفش انتخاب بشود ترجیح بلامرجح هست، اگر وقت هم بخواهد یکی از دو وقت انتخاب بشود ترجیح بلامرجح است.

پس این نسخه‌ای که ما داریم (فَتَخصِیصُ أَحَدِ الوَقتَینِ) درست است؛ اگر نسخه احد الطرفین باشد، آن هم درست است.

«فَتَخصِیصُ أَحَدِ الوَقتَینِ بِالوُقُوعِ دُونَ الثّانی».

(تخصیص یکی از دو وقت به وقوع، نه دومی).

«تَرجیحٌ مِن غَیرِ مُرَجِّحٍ».

(ترجیح من غیر مرجح است).

«وَ هُوَ مُحالٌ».

(و هو محال. ترجیح من غیر مرجح هم محال است).

پس اولویت اگر بخواهد تأثیر کند، این محال لازم می‌آید. بنابراین باید گفت اولویت تأثیر نمی‌کند و به تعبیر ایشان اولویت کافی نیست، بلکه باید به سرحد وجود [وجوب] برویم.

«فَقَد ظَهَرَ أَنَّ الأَولَوِیَّةَ لا تَکفِی فِی التَّرجیحِ».

(پس ظاهر شد که اولویت کافی نیست در ترجیح).

«بَل لابُدَّ مِنَ الوُجُوبِ».

(بلکه برای ترجیح لابد من الوجوب. باید طرف وجود یا طرف عدم واجب شود تا وجود یا عدم واقع شود).

«وَ ظَهَرَ أَنَّ کُلَّ مُمکِنٍ».

(و معلوم شد، فقط ظهر ان کل ممکن).

«عَلی الإِطلاقِ».

(علی الاطلاق؛ این استثنا ندارد، همه ممکنات).

« لا يمكن وجوده إلا إذا وجب».

(ممکن نیست وجودش مگر وقتی که این وجود واجب شود. وقتی وجود واجب شد، آن وقت وجود ممکن می‌شود - ممکن و جایز).

« فلا بد من الانتهاء إلى الوجوب».

(پس لابد در وجود یک ممکن، لابد من الانتهاء الی الوجوب. یعنی باید ممکن به وجوب برسد تا موجود شود. به اولویت رسید کافی نیست، موجود نمی‌شود؛ باید به وجوب برسد تا موجود شود).

وجوب سابق و وجوب لاحق

خب مطلب تمام شد. تا اینجا خلاصه حرفمان این شد که قبل از اینکه این ممکن موجود شود، باید واجب شود، بعداً موجود شود.

این «قبلی» که می‌گوییم، حالا لازم نیست قبلِ زمانی باشد؛ کافی است قبلِ رتبی باشد. لازم نیست قبلاً (یعنی در زمان قبل) واجب شود، یک مدتی بعد موجود شود. نه، همان لحظه وجوب و وجود ممکن است یکی باشد، ولی رتبه وجوب باید مقدم باشد بر رتبه وجود. اول باید این شیء واجب شود، بعداً موجود شود. حالا ولو اولِ زمانی نباشد، اولِ رتبی باشد مهم نیست. مهم این است که باید وجوب سابق بر وجود باشد.

این وجوب را اصطلاحاً می‌گویند (همان‌طور که الان تعبیر کردم) اصطلاحاً به آن می‌گویند «وجوب سابق». وجوب سابق یعنی وجوبی که قبل از وجود باید بیاید.

خب بعد فاعلی که تام شده، به این ممکن وجود را عطا می‌کند. این قضیه صدق می‌کند: «هذا المُمکِنُ مَوجُودٌ». قضیه صدق می‌کند.

این وجودی که الان داده شده، وجودی است که الان علت دارد حفظش می‌کند و واجب است که باقی بماند. چون علت موجود است. علت از بین نرفته؛ علت از بین برود این وجود هم از بین می‌رود. ولی حالا که علتی که مفیض این وجود هست باقی است، این وجوب هم باقی می‌ماند و واجب است که باقی بماند.

این وجوب را به آن می‌گویند «وجوب لاحق»؛ که بعد از اینکه شیء موجود شد، باز وجوب همراهش هست. آن وجوب سابق قبل از وجود باید باشد، این وجوب لاحق بعد از وجود باید باشد.

آن وقت وجوب لاحق در تمام قضایای فعلیه هست. قضایای فعلیه یعنی قضیه‌ای که در آن قضیه حکم شده است به اینکه این محمول برای موضوع بالفعل ثابت است (بالفعل یعنی فی احد الازمنة الثلاثة).

قضیه فعلیه را در منطق خواندید؛ بهش قضیه مطلقه هم می‌گویند. قضیه‌ای که جهتش بالفعل است (یعنی مقیدش می‌کنند به بالفعل). «الإِنسانُ کاتِبٌ بِالفِعلِ».

یک وقت می‌گوید «الإِنسانُ کاتِبٌ بِالإِمکانِ» (این می‌شود قضیه ممکنه).

یک وقت می‌گوید «الإِنسانُ کاتِبٌ بِالفِعلِ» (می‌شود قضیه فعلیه، یا به تعبیر دیگر قضیه مطلقه).

اما مطلقه مطلقه‌ای که جهتش اطلاق است، نه مطلقه یعنی خالی از جهت (چون به آن قضیه هم مطلقه می‌گویند؛ قضیه خالی از جهت هم به آن می‌گویند مطلقه). مراد ما از این مطلقه‌ای که می‌گوییم این دومی است؛ یعنی قضیه‌ای که جهتش اطلاق است یا به تعبیر دیگر جهتش فعلیت است. گفته می‌شود «الإِنسانُ کاتِبٌ بِالفِعلِ» یا «الإِنسانُ کاتِبٌ بِالإِطلاقِ» (یعنی انسان کاتب بالفعل، یعنی فی الجملة).

خب وقتی کتابت را برای انسان ثابت کردید، می‌توانید بگویید «الإِنسانُ کاتِبٌ بِالضَّرُورَةِ».

بالضرورة یعنی اگر کتابت برایش حاصل است، با شرط حصول کتابت، کتابت برایش واجب است. با شرط حصول کتابت، کتابت برایش واجب است.

این را اصطلاحاً می‌گویند قضیه «ضروریه به شرط المحمول»؛ یعنی محمول را شرط کنید. بگویید انسان به شرط داشتن کتابت، کاتب بالضرورة [است]. به شرط داشتن کتابت، کاتب بالضرورة [است].

همین‌طوری ملاحظه‌اش کنید، کاتب بالامکان [است]؛ ولی به شرط داشتن کتابت، کاتب بالضرورة [است]. یعنی انسانی که کتابت را دارد، به ضرورت کاتب است. انسان به طور مطلق کتابت برایش ممکن است، اما انسانی که کتابت را دارد، کتابت برایش ضروری است.

این را اصطلاحاً می‌گویند «ضرورت به شرط محمول» یا «ضرورت لاحق» (وجوب لاحق).

وجوب لاحق در تمام قضایای فعلیه هست. تمام قضایای فعلیه که محمول برایشان ثابت شده، به شرط داشتن این محمول می‌شوند ضروریه، می‌شوند واجب. و این وجوب را اصطلاحاً می‌گویند وجوب لاحق.

آن وقت در قضیه ما هم، در بحث ما هم قضیه این‌چنین است: «هذا المُمکِنُ مَوجُودٌ». وجود را به آن دادیم دیگر. «هذا المُمکِنُ مَوجُودٌ».

آن وقت می‌گوییم هذا الممکنی که موجود است، به شرط وجود موجود بالضرورة. به شرط الوجود (یعنی به شرط المحمول). محمول را شرط می‌کنیم برای موضوع. موضوع بوده «هذا الممکن»، ولی ما محمول را که تا حالا محمول بود شرط می‌کنیم، می‌گوییم هذا الممکن به شرط الوجود، موجود بالضرورة.

به شرط الوجود موجود [است]. این را می‌گویند ضروریه به شرط محمول که محمول را شرط موضوع قرار می‌دهیم. وقتی محمول شرط موضوع قرار داده شد، دوباره خودِ محمول بر چنین موضوعی به ضرورت ثبوت می‌کند، دیگر به امکان ثبوت نمی‌کند.

این هم گفته می‌شود ضروریه به شرط محمول، هم گفته می‌شود وجوب لاحق.

هر ممکنی بعد از اینکه وجود گرفت (یعنی به شرط الوجود) می‌شود واجب، می‌شود موجود به ضرورت (یعنی واجب). و این وجوب، وجوب لاحق است (یعنی به شرط الوجود).

آن وجوب که قبلاً گفتیم وجوب سابق بود (یعنی باید بیاید تا وجود به دنبالش بیاید). این دومی وجوب لاحق است؛ یعنی شیء را مقید می‌کنید به وجود، بعد می‌گویید که این‌چنین شیئی که مشروط و مقید به وجود است، واجب است که موجود باشد (یا موجود به ضرورت). که یک وجوبی درست می‌کنید، به آن می‌گوییم وجوب هست.

بنابراین هر ممکنی (یا به تعبیر دیگر هر وجود ممکنی) محفوف است به دو وجوب (یعنی پیچیده شده به دو وجوب): یک وجوب سابق، یک وجوب لاحق. دو وجوب این ممکن را احاطه کردند؛ یکی از این طرف، یکی از این طرف.

هر ممکنِ موجودی محفوف است به دو وجوب: یکی وجوب سابق، یکی وجوب لاحق. و ما تا حالا بحث در وجوب سابق داشتیم؛ وجوب لاحق هم یک مطلب روشنی است، آن را هم ضمیمه می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم که هر ممکنی محفوف است بالوجوب.

«وَ هُوَ سابِقٌ».

(این وجوب که تا حالا دربارش بحث می‌کردیم سابق - یعنی وجوب سابقه - است).

«وَ یَلحَقُهُ».

(یعنی و یلحق الممکن وجوب آخر. وجوب دیگری هم به این ممکن ملحق می‌شود).

«لا یَخلُو عَنهُ قَضِیَّةٌ فِعلِیَّةٌ».

(که لا یخلو از این وجوب قضیه فعلیه. همه قضایای فعلیه این وجوب را دارند. قضایای فعلیه را توضیح دادم چی‌اند. همه قضایای فعلیه این وجوب را دارند).

این‌چنین وجوبی که ما به آن می‌گوییم وجوب به شرط المحمول یا ضرورت به شرط المحمول، این وجوب برای ممکن هم هست. اما ما اسمش را می‌گذاریم وجوب لاحق. یلحقه این وجوب، پس می‌شود وجوب لاحق.

«أقُولُ: کُلُّ مُمکِنٍ مَوجُودٍ أو مَعدُومٍ فَهُوَ مَحفُوفٌ بِوُجُوبَینِ».

(به دو وجوب محفوف و پیچیده شده؛ یعنی مخاط به دو وجوب است. حالا یا دو وجوب که وجوب عدم‌اند، یا دو وجوب که وجوب وجودند. اگر این ممکن موجود است، دو وجوب وجود دارد؛ اگر ممکن معدوم است، دو وجوب عدم دارد).

«أَحَدُهُما: الوُجُوبُ السّابِقُ».

(چه نوع سبقی؟ سبق زمانی؟ می‌فرماید نه، لازم نیست سبق زمانی باشد).

«سَبقاً ذاتِیّاً».

(سبق ذاتی. سبق ذاتی در چند جا هست: یکی در علت تامه سبق ذاتی دارد، یکی در علت ناقصه آن هم سبق ذاتی دارد، یکی در اجزای ماهیت آن هم سبق ذاتی دارند در خود ماهیت. در جای دیگر غیر از این سه تا شما سبق ذاتی ندارید. در علت تامه، علت ناقصه و اجزای ماهیت، در این سه تا سبق ذاتی داریم. ایشان هم می‌گوید وجوب سابق سبقاً ذاتیاً، نه سبق زمانی).

«الَّذی استَدلَلنا عَلی تَحَقُّقِهِ».

(آن وجوبی که ما بر تحققش استدلال کردیم. در چند خط قبل از تحققش استدلال کردیم و گفتیم اولویت خارجیه کافی نیست، ما این وجوب سابق را لازم داریم؛ و ثابت هم کردیم که وجوب سابق را لازم داریم).

«وَ الثّانی: الوُجُوبُ اللاحِقُ».

(وجوب دوم وجوب لاحق است).

«وَ هُوَ المُتَأَخِّرُ عَن تَحَقُّقِ القَضِیَّةِ».

(و این وجوب لاحق وجوبی است که متأخر است از تحقق قضیه. قضیه یعنی قضیه «المُمکِنُ مَوجُودٌ». بعد از اینکه شما قضیه «المُمکِنُ مَوجُودٌ» را تحقق می‌دهید، یک همچین وجوبی به دست می‌آید: الممکن موجود).

«وَ هُوَ بِشَرطِ وُجُودِهِ مَوجُودٌ بِالضَّرُورَةِ».

(ممکن به شرط وجودش، موجود بالضرورة است. خودِ ممکن را نگاه کنید موجود بالامکان است، اما به شرط وجود موجود و بالضرورة است).

«فَإِنَّ الحُکمَ بِوُجُودِ المَشیِ لِلإِنسانِ».

(پس به درستی که حکم به وجود مشی برای انسان).

«یَکُونُ واجِباً».

(یکون واجبا. حکم به اینکه انسان ماشی است واجب است).

«ما دامَ المَشیُ مَوجُوداً لَهُ».

(اما مادام المشی موجود نه، یعنی به شرط اینکه مشی موجود باشد برای انسان. اگر مشی را برایش موجود کردیم، این مشی می‌شود واجب؛ و الا با قطع نظر از شرط وجود، مشی برایش ممکن است. خود انسان را ملاحظه کنید، ممکن است ماشی باشد ممکن است نباشد؛ ولی اگر مشی را برایش ثابت کردید، با شرط ثبوت مشی، مشی می‌شود برایش واجب).

پس «فَإِنَّ الحُکمَ» به اینکه مشی برای انسان وجود دارد «یَکُونُ واجِباً» (این حکم واجب است) «ما دامَ المَشیُ مَوجُوداً لَهُ» (یعنی مادامی که این شرط حاصل است وجوب هست).

و این وجوب، وجوب لاحق است؛ یعنی وجوبی است که بعد از این وجود آمده. بعد از اینکه مشی واقع شده، وجوب آمده.

«وَ هذِهِ الضَّرُورَةُ تُسَمّی ضَرُورَةً بِحَسَبِ المَحمُولِ».

(من از خارج عرض کردم ضرورت به شرط المحمول؛ هم ضرورت به شرط المحمول می‌گویند، هم ضرورت به حسب المحمول می‌گویند).

«وَ لا یَخلُو عَنها قَضِیَّةٌ فِعلِیَّةٌ».

(از چنین ضرورتی هیچ قضیه فعلیه‌ای خالی نیست. همه قضایای فعلیه دارای چنین ضرورتی یا دارای چنین وجوبی هستند که ما اسمش را می‌گذاریم وجوب به حسب المحمول یا وجوب به شرط المحمول).

امکان لازم ماهیت است

«وَ الإمکانُ لازِمٌ».

(مطلب دیگری است، حکم دیگری است برای امکان. آیا امکان از عوارض مفارقه ماهیت ممکن است یا از عوارض لازمه است؟ اگر از عوارض مفارقه باشد، از آن ماهیت جدا می‌شود و ماهیت از امکان خالی می‌شود. اما اگر از عوارض لازمه باشد، از ماهیت جدا نمی‌شود و ماهیت از او خالی نمی‌شود. حالا سؤال این است که امکان از عوارض مفارقه این ماهیت است یا از لوازم این ماهیت؟).

چون می‌فهمیم از مفارقات نیست، از عوارض مفارقه نیست. چون اگر از عوارض مفارقه باشد، محذور لازم می‌آید. معنایش این است که ما می‌توانیم امکان را از این ماهیت بگیریم. خب اگر امکان را از ماهیت گرفتید، ماهیتی که ممکن نیست یا واجب است یا ممتنع است. آن وقت انقلاب ماهیت لازم می‌آید؛ لازم می‌آید که ماهیت از حالت امکان منقلب شود به وجوب یا منقلب شود به امتناع.

که قبلاً ما این را باطل کردیم (در جلسات قبل ابطال کردیم). گفتیم هیچ ماهیتی نمی‌تواند از حالت امکان بیرون بیاید، حتی بعد از اینکه وجود را گرفت. حتی بعد از اینکه وجود را گرفت یا عدم را گرفت که واجب بالغیر شد، باز هم ممکن بالذات هست؛ یعنی ذاتش را اگر نگاه کنید می‌بینید ممکن است. هیچ‌وقت امکان را نمی‌شود از او گرفت، حتی بعد الوجود و بعد العدم هم نمی‌شود امکان را از آن گرفت. در ذاتش ممکن است؛ به لحاظ عطای غیر شده واجب، یا به لحاظ انعدام غیر شده واجب (که واجب بالغیر است)، ولی ذات ممکن است.

پس امکان امری است که از ماهیت جدا نمی‌شود؛ لازمه ماهیت است، نه عارض مفارق ماهیت. زیرا اگر عارض مفارق ماهیت باشد، می‌تواند ماهیت را رها کند و ماهیت دیگر ممکن نباشد. معلوم است که اگر ماهیت ممکن نبود، یا واجب است یا ممکن [ممتنع] است. آن وقت ماهیت ممکن بشود ماهیت ممتنع یا ماهیت ممکن بشود ماهیت واجب؛ این انقلاب ماهیت است که انقلاب ماهیت جایز نیست.

پس اینکه امکان عرض مفارق باشد برای ماهیت، امری است باطل.

«وَ الإمکانُ لازِمٌ».

(امکان لازم است؛ عرض مفارق نیست. امکان لازم است، یعنی لازم ماهیت است).

«وَ إِلّا».

(و الا یعنی اگر لازم ماهیت نباشد، بخواهد عارض مفارق باشد).

«لَصارَ واجِباً أو مُمتَنِعاً».

(ماهیت واجب می‌شود یا ماهیت ممتنع می‌شود؛ از حالت امکان بیرون می‌آید. آن وقت می‌شود انقلاب ماهیت. انقلاب ماهیت جایز نیست، پس خروج ماهیت از امکان جایز نیست. بنابراین امکان امری است لازم).

«أقُولُ: الإمکانُ لِلمُمکِنِ واجِبٌ».

(لازم خواجه گفت لازم، مرحوم علامه می‌فرماید واجب).

«لِأَنَّهُ لَولا ذلِکَ».

(زیرا اگر این وجوب نباشد - یعنی اگر امکان واجب نباشد).

«لَأَمکَنَ زَوالُهُ».

(ممکن است شما امکان را از یک ماهیتی زائل کنید و ماهیتی را از امکانی خالی کنید).

«وَ حِینَئِذٍ یَبقی إِمّا واجِباً أو مُمتَنِعاً».

(و در این هنگامی که امکان از ماهیت زائل شده، ماهیت باقی می‌ماند یا واجب یا ممتنع. ماهیت از آن حیثی که امکانش گرفته شده باشد، یا واجب شده یا ممتنع شده است).

« و قد بينا امتناعه فيما سلف.».

(و قد بینا امتناع اینکه ماهیت ممکنی واجب شود یا ماهیت ممکنی ممتنع شود؛ این را بیان کردیم که ممتنع است، زیرا که انقلاب است و انقلاب محال است. در ما سلف این مطلب معلوم شد).

وجوب لاحق جایز العدم است

مطلب بعدی: وجوب برای ممکن چه حالتی دارد؟

می‌فرماید وجوب لازم نیست، می‌تواند مفارقت کند. اگر علت منتفی شد، وجوبی که از ناحیه این علت آمده منتفی می‌شود. پس وجوب امری است که می‌تواند از ماهیت ممکنه منقطع شود. امکان امری بود که نمی‌تواند از ماهیت قطع شود. پس وجوب لازم نیست، امکان لازم است.

می‌فرماید وجوب فعلیت. فعلیت یعنی همان قضایای فعلیه. وجوبی که در فعلیت داشتیم چه نوع وجوبی بود؟ وجوب لاحق بود. وجوب لاحق بود. الان داریم درباره همان وجوب بحث می‌کنیم و می‌گوییم وجوب لاحق قابل زوال است. به وجوب سابق کاری نداریم. وجوب لاحق را می‌گوییم قابل زوال است.

وجوب فعلیت یعنی وجوب در قضایای فعلیه (وجوب لاحق بود). پس وقتی می‌گوییم وجوب الفعلیات یعنی وجوب لاحق.

وجوب لاحق جایز العدم است. پس لازم نیست. امکان جایز العدم نبود؛ امکان را نمی‌توانستید از ماهیت بگیرید، بنابراین امکان شد لازم. اما وجوب لاحق را می‌توانید از ماهیت بگیرید؛ وجوب لاحق جایز العدم است. پس وجوب لاحق لازم نیست، بلکه مفارق است.

« قال: و وجوب الفعليات يقارنه جواز العدم فليس بلازم».[3]

(وجوب الفعلیات - یعنی وجوبی که در قضایای فعلی هست که همان وجوب لاحق است - این وجوب لاحق را مقارن است جواز العدم. یعنی ممکن است که همین وجوب معدوم شود یا به تعبیر دیگر زائل شود).

«وَ إِن کانَ فِعلِیّاً».

(اگرچه است [؟] فلیس به لازم. پس وجوب امر لازمی نیست، عرض لازم نیست، بلکه عرض مفارق است).

«أقُولُ: یُریدُ».

(که بیان کند. یرید المصنف که بیان کند که وجوب لاحق یقارن جواز العدم. یک خط جا انداختند. وجوب لاحق مقارن است با جواز عدم).

بین آنچه که خواندم یک جمله معترضه آمده: «أَنَّ الوُجُوبَ اللاحِقَ» (می‌شود اسم ان) «یُقارِنُ جَوازَ العَدَمِ» (می‌شود خبر ان). بین این اسم و خبر یک جمله معترضه آمده است. خوب بود مصحح این جمله را تو خط تیره می‌نوشت که معلوم بشود جمله معترضه است.

وجوب لاحق چیست؟

« و هو الذي ذكر أنه لا يخلو عنه قضية فعلية».

(همان وجوبی است که مصنف گفت از این وجوب هیچ قضیه فعلیه‌ای خالی نیست. این وجوب لاحق است).

«وَ لِهذا سَمّاهُ وُجُوبَ الفِعلِیّاتِ».

(و لهذا - چون این وجوب لاحق در تمام قضایای فعلیه هست و هیچ قضیه فعلیه‌ای از این وجوب خالی نیست - لهذا این وجوب را مصنف وجوب الفعلیات نامید. می‌توانست وجوب لاحق بنامد، ولی چون این وجوب لاحق در تمام قضایای فعلیه موجود بود، آن وجوب را وجوب الفعلیات نامید).

خب وجوب لاحقی که گفتیم همان وجوب الفعلیات است. این وجوب لاحق:

«یُقارِنُ جَوازَ العَدَمِ».

(یعنی جایز است که معدوم شود، جایز است که زائل شود).

«وَ ذلِکَ».

(چرا جایز است که این وجوب معدوم شود؟ زیرا این وجوب وقتی می‌آید، آن ممکن را از آن امکان ذاتی خارج نمی‌کند. آن ممکن هنوز هم ممکن بالذات است. ولو واجب بالغیر شده، ولی هنوز هم ممکن بالذات است. اگر هنوز ممکن بالذات است، پس بر طبیعت امکان باقی است. ذاتش واجب نشده است. اگر ذاتش واجب نشده، این وجوب عارضی است و قابل زوال. اگر ذاتش واجب می‌شد، دیگر وجوب قابل زوال نبود، همان‌طوری که امکان قابل زوال نیست).

به عبارت دیگر، وجوب لاحق وجوب مشروط است، نه وجوب مطلق. وجوب مشروط است یعنی مشروط به وجود علت است. این‌طور نیست که مطلقاً برای ممکن حاصل باشد، بلکه تا وقتی علت حاصل است این وجوب حاصل است.

می‌بینید که وجوب مشروط است (یعنی مشروط به وجود علت است). خب مشروط با انتفای شرط منتفی می‌شود. شرط این بود که علت موجود باشد؛ خب اگر علت موجود نبود، شرط از بین رفته، مشروط هم که وجوب است از بین می‌رود.

پس چون این وجوب وجوب مشروط است، با رفتن شرط از بین می‌رود. اگر وجوب مطلق بود از بین نمی‌رفت. امکان مطلق است؛ یعنی در همه حال برای این شیء ممکن حاصل است، لذا در هیچ فرضی از بین نمی‌رود. اما وجوب مطلق نیست، وجوب مشروط است (مشروط به وجود علت است). خب تا وقتی که وجود علت داریم شرط را داریم و در نتیجه وجوب لاحق را داریم؛ وقتی وجود علت از بین رفت، شرط از بین می‌رود، مشروط هم که وجوب لاحق است از بین می‌رود.

پس علت اینکه ما وجوب لاحق را واجب ندیدیم، علت این است که وجوب لاحق وجوب مشروط است نه وجوب مطلق. برخلاف امکان که برای ممکن مشروط نیست و مطلق حاصل است؛ لذا امکان را از ممکن نمی‌شود گرفت، امکان لازم ممکن است.

« و ذلك لأن الوجود لا يخرجه عن الإمكان الذاتي».

(و ذلک یعنی اینکه می‌گوییم وجوب فعلیت جایز العدم و جایز الزوال است، به این جهت است که وجود که به ممکن عطا شده، خارج نمی‌کند ممکن را از امکان ذاتی. درست است این وجود ممکن را واجب کرد - ولی واجب بالغیر کرد - امکان ذاتی را ازش نگرفت. پس خارج نکرد این وجود آن شیء ممکن را از امکان ذاتی).

«بَل هُوَ».

(یعنی این ممکن).

«باقٍ عَلی طَبِیعَةِ الإمکانِ».

(باقی است بر طبیعت امکان).

«لِأَنَّ وُجُوبَهُ بِشَرطٍ لا مُطلَقاً».

(دقت کنید عبارتش را چطوری می‌خوانم، حتماً حرکت بگذارید. لِأَنَّ وُجُوبَهُ بِشَرطٍ لا مُطلَقاً. «بِشَرطِ لا» نخوانید، به شرط لا بخوانید عبارت معنا نمی‌شود. یعنی وجوب این ممکن با شرط بود، لا مطلقاً - مطلق نبود. یعنی وجوبش وجوب مشروط بود، وجوب مطلق نبود).

«فَلَو کانَ مُطلَقاً لَم یَزُل».

(اگر وجوب مطلق بود - اگر وجوبش وجوب مطلق بود - زائل نمی‌شد؛ یعنی وجوب زائل نمی‌شد، همان‌طور که امکان امکان مطلق است و زائل نمی‌شود. ولی چون وجوب وجوب مشروط است، زائل می‌شود. شرط اگر ظاهر شد این هم ظاهر می‌شود، شرط اگر زائل شد این هم زائل می‌شود. شرط وجود علت است؛ اگر وجود علت ظاهر شد، این وجوب ظاهر می‌شود).

« فلهذا حكم بجواز مقارنة وجوب الوجود لجواز العدم».

(و لهذا یعنی به خاطر اینکه این وجوب مشروط بود و با زوال شرط زائل می‌شد، به خاطر همین است که حکم کرده مصنف به جواز مقارنت وجوب برای جواز عدم. یعنی گفته وجوب می‌تواند مقارن باشد با جواز عدم. چرا می‌تواند مقارن باشد؟ چون وجوب وجوب مطلق نبوده، وجوب وجوب مشروط بوده؛ آن وقت می‌تواند عدم را بپذیرد اگر علت معدوم شود. اگر دهنده این وجوب معدوم شد، خودِ این وجوب هم معدوم می‌شود).

«وَ هذا الوُجُوبُ لَیسَ بِلازِمٍ».

(و این وجوب لاحق وجوب لازم نیست؛ همان‌طور که عرض کردیم جایز الزوال است).

« بل ينفك عن الماهية عند فرض عدم العلة».

(بلکه منفک می‌شود. وقتی فرض کردید که علت معدوم شده، این وجوب از ماهیت منفک می‌شود و دیگر ماهیت وجوب ندارد (وجوب لاحق ندارد). وقتی وجوب لاحق نداشت، قهراً دیگر وجودش هم مختل می‌شود و وجود هم نخواهد داشت).

رابطه وجوب و امکان (تمام و نقص)

خب این مطلب تمام شد. آخرین مطلب در این مسئله این است که وجوب با امکان چه رابطه‌ای دارد؟

می‌فرماید که امکان یعنی امکانِ وجود، وجوب یعنی وجوبِ وجود.

خب آنجایی که ما امکان وجود را داشته باشیم، وجود می‌شود ضعیف. آنجایی که وجوب وجود داشته باشیم، وجود می‌شود قوی.

پس وجوب عبارت است از قوتِ وجود (دقت کنید؛ وجوب عبارت است از قوت وجود) و امکان عبارت است از ضعفِ وجود.

پس رابطه وجوب با امکان، رابطه قوت با ضعف است، رابطه شدت با ضعف است، رابطه تمام با نقص است.

یعنی وجوبِ وجود یک وجودِ تمام است، و امکانِ وجود (یا وجودِ ممکن) یک وجودِ ناقص است. بنابراین نسبت وجوب به امکان می‌شود نسبت شدت به ضعف، یا نسبت تمام به نقص.

« قال: و نسبة الوجوب إلى الإمكان نسبة تمام إلى نقص.».

(و نسبت وجوب به امکان، نسبت تمام به نقص است. چون وجوب تمام است و امکان نقص است. وقتی که وجود کم بشود (ضعیف بشود) می‌شود امکان؛ وقتی وجود قوی بشود و تمام بشود، می‌شود وجوب).

«أقُولُ: الوُجُوبُ هُوَ تَأَکُّدُ الوُجُودِ».

(تعبیر جالبی است که صدرا همین تعبیر را دارد و بر این تعبیر اصرار دارد که وجوب تأکید وجود است؛ یعنی محکم کردن وجود، شدید کردن وجود).

«وَ قُوَّتُهُ».

(تأکد وجود و قوت وجود است).

«وَ الإمکانُ ضَعفٌ فِیهِ».

(و امکان ضعفی است در وجود).

« فنسبة الوجوب إلى الإمكان نسبة تمام إلى نقص».

(بنابراین نسبت وجوب به امکان، نسبت تمام می‌شود به نقص، یا نسبت شدت می‌شود به ضعف).

«لِأَنَّ الوُجُوبَ تَمامُ الوُجُودِ».

(زیرا وجوب تمامِ وجود است).

« و الإمكان نقص له.».

(و امکان نقصی است برای وجود).

پس وجوب می‌شود تمام و امکان می‌شود نقص. رابطه وجوب به امکان می‌شود رابطه تمام به نقص (یا رابطه شدت به ضعف).

خب این بحث و این مسئله تمام شد. در این مسئله چند تا حکم برای امکان گفته شد:

۱. حکم اول این بود که ممکن اولویت ذاتی ندارد.

۲. حکم دوم این بود که ممکن می‌تواند اولویت خارجی داشته باشد، ولی اولویت خارجیه کافی نیست که ممکن را موجود کند یا معدوم کند.

۳. حکم سوم این بود که امکان لازم ماهیت است.

۴. حکم چهارم این بود که امکان با وجوب فرق دارد (با وجوب لاحق فرق دارد)؛ وجوب لاحق لازم نیست، امکان لازم هست.

۵. حکم بعدی این بود که امکان نقص وجود است، در حالی که وجوب شدت وجود و تمام وجود است.

این احکامی بود که ما برای امکان ذکر کردیم. گاهی خودِ امکانِ تنها را ملاحظه کردیم حکمش را گفتیم، گاهی امکان را با وجوب سنجیدیم حکم امکان را بیان کردیم. این احکامی بود برای امکان که در این مسئله ذکر شدند و تمام شد.

ان‌شاءالله مسئله بعدی هم در جلسه [بعد].

[پرسش و پاسخ کلاسی]

سؤال: شما [گفتید] که امکان برای ما یک عرض لازم هست، ولی معلق ذاتی نیست برای ماهیت امکان؟

پاسخ: چی نیست؟

سؤال: ذاتی.

پاسخ: نه، امکان ذاتی نیست.

سؤال: یعنی هر ماهیت... امکان عرض لازم است، ذاتی نیست. هیچ ماهیتی شد که امکان ذاتی گفتند؟

پاسخ: نه، امکان ذاتی که می‌گوییم نه اینکه معنایش این باشد که امکان جزئی از ذات این ممکن است تا بشود امکانی که ذاتی ممکن است.

امکان ذاتی یعنی امکانی که به حسب و به لحاظ ذات یک ممکن حاصل است. یعنی به حسب ذات ممکن، امکان برایش حاصل است. لازم نیست امکان را غیر به او بدهد؛ خودِ ذات برای این امکان کافی است. این معنای ممکن (امکان) ذاتی است.

پس امکان ذاتی یعنی امکانی که از ناحیه غیر نیامده، مربوط به خودِ ذات این ممکن است. این می‌شود امکان ذاتی.

نه اینکه امکان ذاتی به این معنا باشد که امکان ذاتیِ ماهیت است. چون امکان مثلاً ذاتی ماهیت نیست؛ امکان لازم ماهیت است. ذاتی ماهیت جنس و فصلش است، و هیچ ماهیتی امکان نه جنسش است نه فصلش. پس امکان ذاتی ماهیت نیست، ولی امکان ذاتی هست (یعنی مربوط به ذات ماهیت است).

ان‌شاءالله برای جلسه آینده.

 


logo