89/10/18
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/مساله بيست و هفتم/تحلیل معروض ما بالغیر
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله بيست و هفتم/تحلیل معروض ما بالغیر
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
تحلیل معروضِ «ما بِالغَیر» (وجوب و امتناع بالغیر)
در صفحه ۵۲، سطر دوم، مصنف میفرماید:
«قالَ: وَ مَعرُوضُ ما بِالغَیرِ مِنهُما مُمکِنٌ».[1]
(و معروضِ آنچه که بالغیر است از آن دو - یعنی وجوب و امتناع - ممکن است).
گفتیم که «مواد ثلاث» میتوانند بالذات باشند و دو تا از اینها میتوانند بالغیر باشند. هر سهشان میتوانند ذاتی باشند: واجب بالذات، ممتنع بالذات، ممکن بالذات. دو تا از این سه تا هم میتوانند بالغیر باشند: واجب بالغیر و ممتنع بالغیر.
ما مواد ثلاثی را که بالذات باشند توضیح دادیم و واجب بالغیر و ممتنع بالغیر را هم بیان کردیم. اکنون میخواهیم بگوییم که واجب بالغیر و ممتنع بالغیر، هر دو همان «ممکن بالذات» هستند.
ممکن بالذات وقتی به ذاتش توجه میکنیم، میگوییم «ممکن» است. وقتی به «بودِ علت» یا «نبودِ علت» توجه میکنیم، میگوییم واجب بالغیر یا ممتنع بالغیر است.
اگر علت را داشته باشیم و علت در این ممکن تأثیر بگذارد، این ممکن میشود واجب؛ منتها به توسط غیر (که همان علت است).
و اگر علت نباشد و تأثیر علت در این ممکن حاصل نشود، این ممکن را میگوییم ممتنع؛ منتها ممتنع بالغیر (یعنی به خاطر نداشتن علت ممتنع شده).
به لحاظ ذاتش ممکن است؛ به لحاظ بود و نبودِ علت، ممتنع یا واجب است.
قید «بالغیر» که میآوریم، باعث میشود که ما بدانیم این امتناعش یا وجوبش مال خودش نیست، از ناحیه غیر آمده است. و چیزی که خودش واجب نیست، خودش ممتنع نیست (بلکه وجوب یا امتناع را غیر بهش میدهد)، چیزی که خودش واجب و ممتنع نیست، میشود ممکن. چون دیگر ما شق چهارم نداریم؛ سه تا فرض بیشتر نیست: یا واجب، یا ممتنع، یا ممکن.
اگر واجب بالغیر است (یعنی خودش وجوب ندارد، غیر وجوبش را میدهد)، ممتنع بالغیر است (یعنی خودش امتناع ندارد، غیر امتناعش را میدهد)؛ وقتی خودش وجوب نداشت، امتناع نداشت، پس حتماً باید امکان داشته باشد.
بنابراین واجب بالغیر و ممتنع بالغیر میشود همان ممکن بالذات.
خواجه میفرماید که از بین این مواد، آنی که «ما بِالغَیر» است (واجب بالغیر و ممتنع بالغیر)، معروضِ ما بالغیر «ممکن» است. یعنی ما بالغیر عارض بر ممکن میشود؛ عارض بر واجب نمیشود، عارض بر ممتنع نمیشود.
به واجب بالذات نمیشود گفت واجب بالغیر؛ به ممتنع بالذات هم نمیشود گفت واجب بالغیر. همچنین به هیچکدام نمیشود گفت ممتنع بالغیر. پس ممتنع بالغیر و واجب بالغیر خاصِ ممکن است.
بنابراین از بین این مواد، «بالغیر» فقط بر ممکن عارض میشود؛ یا به تعبیر دیگر، معروضِ ما بالغیر ممکن است.
پس وقتی میگوییم که این شیء واجب بالغیر است یا میگوییم ممتنع بالغیر است، یعنی ممکن بالذات است.
به تعبیر ایشان، بر ممکن است که وجوب عارض میشود یا امتناع عارض میشود؛ زیرا که علت همیشه متوجه ممکن میشود. واجب که علت ندارد، ممتنع هم علت ندارد؛ علت همیشه متوجه ممکن میشود.
خب وقتی متوجه ممکن شد، ممکن را واجب میکند. وقتی به ممکن بیتوجهی کرد، ممکن ممتنع میشود. آن دو تای دیگر اصلاً علت برایشان وارد نمیشود (نه بودِ علت، نه نبودِ علت؛ اصلاً علت به آنها کاری ندارد).
بنابراین علت همهاش سر و کارش با ممکن است. وقتی این علت باشد، بر ممکن عارض میشود وجوب. اگر این علت نباشد، بر ممکن عارض میشود امتناع.
امتناع بالغیر و وجوب بالغیر وصفِ ممکن است. بحث واجب بالذات و ممتنع بالذات نیست. چون امتناع بالغیر و وجوب بالغیر معنایش این است که علتی هست؛ و در واجب بالذات و ممتنع بالذات علت نیست. پس وجوب بالغیر و ممتنع بالغیر نیست.
ممتنع بالغیر و وجوب بالغیر منحصر میشود به ممکن بالذات که میتواند علت را قبول کند؛ و اگر علت داشت میشود واجب، و اگر علت نداشت میشود ممتنع.
تطبیق با متن کتاب
صفحه ۵۲ هستیم، سطر دوم:
« قال: و معروض ما بالغير منهما ممكن.».
(منهما یعنی وجوب و امتناع؛ وجوب و امتناع دو قسماند: یکی ما بالغیر، یکی ما بالذات).
«مُمکِنٌ».
(معروضِ ما بالغیر از وجوب، ممکن است. یعنی آنی که میتواند وجوب بالغیر را یا امتناع بالغیر را بگیرد، ممکن است. معروض یعنی آنی که شیء بر آن عارض میشود. وجوب بالغیر بر چی عارض میشود؟ بر ممکن. ممتنع بالغیر هم بر ممکن. امتناع بالغیر هم بر ممکن عارض میشود. پس معروضِ این دو تا بالغیرها ممکن است. معروضِ واجب بالغیر و ممتنع بالغیر، خودِ ممکن است؛ ممتنع بالذات یا واجب بالذات نیست، فقط ممکن است).
«أقُولُ: وَ مَعرُوضُ ما بِالغَیرِ مِنهُما مُمکِنٌ».
(یعنی معروضِ ما بالغیر از وجوب و امتناع - آنی که ما بالغیر از وجوب (یعنی وجوب بالغیر) و ما بالغیر از امتناع (یعنی امتناع بالغیر) بر آن عارض میشود - ممکن است، ممکن بالذات است).
« أقول: الذاتي التي يصدق عليها أنها واجبة بالغير».
(ذاتی که عارض میشود برایش وجوب بالغیر - اگر علت باشد).
« و ممتنعة بالغير».
(و امتناع بالغیر - اگر علت نباشد).
« فانها تكون ممكنة بالذات ».
(پس به درستی که آن ذات، ذاتی است که ممکن بالذات میباشد).
زیرا ممکن ذاتی چیزی است که « لان الممكن الذاتي هو الذي يعتوره الوجوب و الامتناع ».
(یعتوره یعنی عارض میشود بر ممکن ذاتی، وجوب و امتناع. وجوب و امتناع بر واجبهای ممکن که عارض نمیشود، بر ممکن عارض میشود).
و ممکن نیست که واجب بالغیر، واجب بالذات یا ممتنع بالذات باشد. و کذا ممتنع بالغیر نمیتواند واجب بالذات یا ممتنع بالذات باشد.
پس واجب بالغیر و ممتنع بالغیر فقط بر ممکن بالذات حساب میشود. ممکن بالذات میتواند ممتنع بالغیرها را بگیرد؛ واجب بالذات و ممتنع بالذات نمیتوانند ممتنع بالغیرها را بگیرند. پس بالغیرها منحصر میشوند در ممکن بالذات.
فقد ظهر أن معروض ما بالغير من الوجوب و الامتناع ممكن بالذات.
(فقط ظاهر شد که معروضِ ما بالغیر از وجوب و امتناع، همان ممکن بالذات است. ممکن بالذات ما بالغیر از وجوب را - که میشود وجوب بالغیر - و ما بالغیر از امتناع را - که میشود امتناع بالغیر - قبول میکند).
این «أَنَّ مَعرُوضَ ما بِالغَیرِ مِنَ الوُجُوبِ وَ الامتِناعِ مُمکِنٌ بِالذّاتِ» تفسیرِ تحتاللفظی عبارت خواجه است. گفت «وَ مَعرُوضُ ما بِالغَیرِ مِنهُما» (ایشان گفت معروض ما بالغیر من الوجوب و الامتناع؛ ضمیر را برگرداند)، آنجا گفت «مُمکِنٌ» (آنجا میگوید ممکن بالذات). درست همان عبارت خواجه را دارد تفسیر میکند.
نفی امکان بالغیر (استحاله امکان بالغیر)
مطلب بعدی: «وَ لا مُمکِنَ بِالغَیرِ».
ما گفتیم واجب بالغیر داریم، ممتنع بالغیر هم داریم (که در واقع ممکن بالذات است که ممتنع بالغیر و واجب بالغیر میشود؛ همان ممکن بالذات). الان میخواهیم بحث کنیم و ببینیم آیا «ممکن بالغیر» هم داریم یا نه؟
ممکن بالذات داشتیم، اما ممکن بالغیر؟
واجبهایمان دو قسم بودند: بالذات و بالغیر. ممتنع هم دو قسم بود: بالذات و بالغیر. ممکنمان یک قسمش را گفتیم که بالذات است. آیا قسم دومش را هم داریم که مجموعه مواد بشوند ۶ تا، یا نه؟
دومین قسم برای ممکن نداریم و مجموعه مواد با تقسیماتی که شدند میشوند ۵ تا.
جواب میدهند که ما ممکن بالغیر نداریم. چون ممکن بالغیر معنایش این است که چیزی ذاتش ممکن نبوده، امکان بهش داده شده و او با گرفتن این امکان، ممکن شده.
چیزی که ذاتش ممکن نباشد، یا واجب بالذات است یا ممتنع بالذات دیگر (و الا ممکن است که ذاتش ممکن است). پس یا واجب است یا ممتنع.
بنابراین باید [ممکن] بالغیر عبارت باشد از واجب یا ممتنع که غیری به او امکان بدهد.
و این را میدانیم که هر چیزی که ممکن بالغیر است، ممکن بالذات هم هست. چرا؟ چون ممکن بالغیر یعنی چیزی که درش غیر میتواند تأثیر کند. و چیزی که غیر درش تأثیر میکند، فقط ممکن است. (در واجب هیچ چیزی نمیتواند تأثیر کند، در ممتنع هم چیزی نمیتواند تأثیر کند؛ پس فقط در ممکن تأثیر میکند).
بنابراین هر چیزی که ممکن بالغیر است، ممکن بالذات هم هست. یعنی باید ممکن باشد تا غیر بتواند درش تصرف کند. باید ممکن بالذات باشد تا بشود ممکن بالغیر. پس هر ممکن بالغیری، ممکن بالذات هم هست.
حالا اگر چیزی ذاتاً ممکن نبود و به وسیله غیر خواست ممکن بشود، باید ذاتاً واجب باشد یا ذاتاً ممتنع باشد، بعد که برایش امکان عارض شد بشود ممکن بالغیر.
گفتیم هر چیزی که ممکن بالغیر است، ممکن بالذات است. وقتی برایشان امکان بالغیر عارض بشود، امکان بالذات عارض میشود. یعنی واجبی که بالذات است میشود ممکن بالذات؛ ممتنع بالذات میشود ممکن بالذات. و این انقلاب است که واجب بالذات بشود ممکن بالذات، یا ممتنع بالذات بشود ممکن بالذات.
عرض کردم ممکن بالغیر میشود - اگر امکان بالغیر داشته باشیم - این ممکن بالغیر باید بر واجب و ممتنع صادق (عارض) بشود؛ و الا بر ممکن بالذات که لزومی ندارد عارض بشود (ممکن بالذات ممکن است). چیزی که ممکن نیست باید به وسیله غیر ممکن بشود، و آن واجب یا ممتنع است.
پس ممکن بالغیر باید بر واجب و ممتنع عارض بشود؛ وقتی واجب را ممکن بالغیر کند، ممتنع را هم ممکن بالغیر کند. و چون هر چیزی که ممکن بالغیر است ممکن بالذات هم هست، پس اگر واجبی ممکن بالغیر شد، ممکن بالذات هم میشود. اگر ممتنعی ممکن بالغیر شد، ممکن بالذات هم میشود.
«فَیَلزَمُ» که واجبی هم واجب بالذات باشد هم ممکن بالذات (یعنی در یک شرایطی بشود واجب بالذات، شرایط دیگر بشود ممکن بالذات) و این انقلاب است و شدنی نیست.
لازمهاش آن تقسیمی هم که ما اول کردیم - گفتیم یا ممکن بالذات است یا واجب بالذات است یا ممتنع بالذات، نه کمتر نه بیشتر؛ تقسیم حصر عقلی کردیم - لازم نیست که آن تقسیم، تقسیم حقیقی نباشد (بتواند منقلب شود، چند قسم دیگر هم در آن مندرج بشود). در حالی که اگر تقسیم، تقسیم حقیقی است، نه قسم میرود ازش کم کرد، نه قسم میشود به آن اضافه کرد.
با اینکه میبینیم اگر واجب ذاتی بشود ممکن بالذات، ممتنع ذاتی بشود ممکن بالذات، لازم میآید که ما میتوانیم اقسامی را (اقسام ذاتی را) در آن تقسیم داخل کنیم. در حالی که گفتیم تقسیم نسبت به اقسام ذاتی تقسیم حاصره است (نسبت به اقسام بالغیر تقسیم حقیقی قرارش ندادیم، ولی نسبت به اقسام بالذات تقسیم حقیقی قرارش دادیم).
الان هم داریم در تقسیم بالذات دخالت میکنیم؛ میگوییم که تقسیم شد به واجب بالذات و ممتنع بالذات و ممکن بالذات، گفتیم بیش از این نداریم. الان میبینیم که آن واجب بالذات منقلب میشود میشود ممکن بالذات، آن ممتنع بالذات منقلب میشود میشود ممکن بالذات. پس باز دو فرد دیگر دارد پیدا میشود که یکی جانشین ممکن بالذات میشود، یکی جانشین ممتنع بالذات میشود. وقت تقسیم از سه در میآید میشود پنج (قبلاً سه بود).
بنابراین اگر ما بخواهیم ممکن بالغیر داشته باشیم، لازم میآید هم انقلاب واجب بالذات به ممکن بالذات، هم انقلاب ممتنع بالذات به ممکن بالذات، هم انقلاب آن تقسیم که تقسیم حقیقیه بود و بیش از ۳ قسم ذاتی را اجازه نمیداد. اینها همه محذورند. این محذورها کاشف از این هستند که ما ممکن بالغیر نداریم. چون تمام محاذیر از اینجا پیش آمد که ما ممکن بالغیر فرض کردیم. برای دفع این محذورات باید بگوییم ممکن بالغیر نداریم.
تطبیق با متن کتاب (در بحث نفی امکان بالغیر)
«قالَ: وَ لا مُمکِنَ بِالغَیرِ».
(ممکن بالغیر وجود ندارد).
«لِما تَقَدَّمَ فِی القِسمَةِ الحَقیقیَّةِ».
(به خاطر آنچه که تقدم یافت در قسمت حقیقیه. که در قسمت حقیقیه - یعنی قسمتی که به صورت منفصله حقیقیه بود - یادتان است که ما بیش از سه قسم نداشتیم، نتوانستیم قسم دیگری را اضافه کنیم. حالا اگر ممکن بالغیر داشته باشیم، لازم میآید چنین قسمت حقیقی ما که حصر را استفاده میکرد، مختل بشود).
« أقول: لا يمكن أن يكون هاهنا ممكن بالغير كما أمكن واجب و ممتنع بالغير».
(در جهان خارج ممکن بالغیر نمیتوانیم داشته باشیم. چنانچه ممکن بود که واجب و ممتنع بالغیر داشته باشیم - واجب بالغیر، ممتنع بالغیر ممکن بود - ولی ممکن بالغیر ممکن نیست).
«لِأَنَّهُ لَو کانَ کَذلِکَ».
(زیرا اگر ممکن بالغیر داشته باشیم - این مقدم).
« لكان المعروض للإمكان بالغير إما واجبا لذاته أو ممتنعا لذاته».
(این تالی. لکان معروض امکان بالغیر، اما واجب لذاته یا ممتنع لذاته. چون نمیشود که معروض ممکن بالغیر، ممکن بالذات باشد؛ ممکن بالذات احتیاج به امکان بالغیر ندارد که، خودش ممکن است. پس معروض امکان بالغیر یا باید واجب لذاته باشد یا ممتنع لذاته باشد. این یک مطلب).
مطلب دیگر: هر ممکن بالغیری، ممکن بالذات است. چرا؟ چون ممکن بالغیر یعنی آنی که امکانش را غیر عطا میکند. چیزی که امکانش را غیر عطا میکند، باید خودش ممکن باشد. اگر ممکن نباشد که غیر نمیتواند در آن تصرف کند و به آن امکان عطا کند. پس حتماً باید ممکن بالذات باشد تا غیر بتواند توش تصرف کند.
(حالا شما میفرمایید که با داشتن امکان ذاتی، امکان بالغیر لغو است؛ قبول داریم ما. ما که نمیخواهیم بگوییم ممکن بالذات ممکن بالغیر است. ما داریم بحث میکنیم که اگر ممکن بالغیر داشته باشیم چه محذوری لازم میآید. یکی محذورش هم این است که لازم میآید که شیء هم ممکن بالغیر باشد هم ممکن بالذات باشد، که آن تکرار و لغویت است).
«وَ کُلُّ مُمکِنٍ بِالغَیرِ مُمکِنٌ بِالذّاتِ».
(بنابراین محذور امکان بالغیر یا واجب لذاته است یا ممتنع لذاته - این میشود یک مقدمه. مقدمه بعدی: هر چیزی که ممکن بالغیر باشد، ممکن بالذات هم هست).
نتیجه این میشود که آن واجب ذاتی که ممکن بالغیر میشود، یا ممتنع ذاتی که ممکن بالغیر میشود، باید ممکن بالذات باشد.
«فَیَلزَمُ» که هم واجب بالذات باشد هم ممکن بالذات، و همچنین هم ممتنع بالذات باشد هم ممکن بالذات. و این شدنی نیست.
یا این لازم میآید، یا انقلاب لازم میآید که بگوییم واجب بالذات بود حالا شد ممکن بالذات، ممتنع بالذات بود حالا شد ممکن بالذات. یا این دو تا جمع میشوند که شدنی نیست (یعنی واجب بالذات و ممکن بالذات جمع میشوند، همچنین ممتنع بالذات و ممکن بالذات جمع میشوند؛ که شدنی نیست). یا اینکه نه، جمع نمیشوند، یکی آمد یکی را باطل میکند؛ امکان بالذات که آمد، واجب بالذات یا ممتنع بالذات را باطل میکند، که این میشود انقلاب.
«وَ کُلُّ مُمکِنٍ بِالغَیرِ مُمکِنٌ بِالذّاتِ».
«فَیَکُونُ ذلِکَ المَعرُوضُ» (که امکان بالغیر برایش عارض میشود).
«تارَةً واجِباً لِذاتِهِ» (یک بار واجب است قبل از اینکه امکان برایش عارض بشود).
«وَ تارَةً مُمکِناً» (بعد از عروض امکان، ممکن است. در صورتی که امکان برایش عارض بشود).
«فَیَلزَمُ انقِلابُ القِسمَةِ الحَقیقیَّةِ».
(پس لازم میآید انقلاب قسمت حقیقی که فرض کردیم. آن قسمت را که لا تنقلب فرض کردیم - که منقلب نمیشود، چون حصرش را حصر عقلی گرفتیم، دائر بین نفی و اثبات قرار دادیم، گفتیم چیزی کم و زیاد نمیشود - اینطوری فرض کردیم، حالا داریم متنش را به هم میزنیم. اقسام دیگری را داریم اضافه میکنیم و این شدنی نیست. مگر اینکه آن قسمتتان را از حقیقی بودن در بیاورید).
مسئله هشتم: عروض امکان در چه حالتی؟
المسألة الثامنة والعشرون (مسئله بیست و هشتم): فی عروض الإمکان
«وَ قَسیمَیهِ لِلماهیَّةِ».
(امکان و دو قسمش - که وجوب باشد یا امتناع - عارض بر ماهیت میشوند. بعضی ماهیتها معروض امکاناند، بعضیها معروض امتناعاند، آن ماهیت بالمعنی الاعم که خداست معروض وجوب است).
بحث اولی که ما داریم این است که امکان باید چی... امکان در کجا عارض میشود؟ کجا امکان عارض میشود؟
میفرماید که اگر ماهیتی را لحاظ کنیم، وجود را که بهش عطا شده ببینیم، این ماهیت میشود واجب بالغیر.
و اگر ماهیت را لحاظ کنیم و او را معدوم ببینیم، این ماهیت با فرض عدم میشود ممتنع بالغیر.
پس ماهیت با فرض وجود میشود واجب بالغیر، با فرض عدم میشود ممتنع بالغیر.
بحث دیگر: به خود ماهیت توجه نمیکنیم که الان اینطور شد، اینطور شد. دیگر توجه به ماهیت کردیم، گفتیم ماهیت را ملاحظه میکنیم وقتی میبینی وجود دارد میگوید واجب بالغیر است، وقتی میبینی معدوم است میگوید ممتنع بالغیر است. پس خود ماهیت را لحاظ کردیم، این دو صفت را و دو عنوان را برایش عارض کردیم.
گاهی نه، ماهیت را لحاظ نمیکنیم؛ علتش را نگاه میکنیم، میبینیم علت وارد شده بر این ماهیت، باز میگوییم واجب بالغیر است.
یک بار علت را ملاحظه میکنی، میبینی وارد بر ماهیت نشده، میگوید ممتنع بالغیر است.
پس در دو هنگام به ماهیت گفته میشود واجب بالغیر:
۱. یکی آن وقتی که وجود داشته باشد و وجودش را ببینیم (ولی آن وجود را فاعل داده، ولی به فاعل کار نداریم، وجودش را میبینیم)، میگوییم واجب بالغیر.
۲. یکی آن وقتی که علتش را میبینیم، میبینیم که علت الان همراهش است؛ آن وقت هم متصف میکنیم این ماهیت را به واجب بالغیر.
در دو حالت هم متصفش میکنیم به ممتنع بالغیر:
۱. یکی در جایی که معدوم باشد.
۲. یکی در جایی که علتش موجود نباشد یا به آن افاضه نکند.
در این حالت هم میگوییم ممتنع بالغیر.
پس در دو حالت واجب بالغیر است: یکی به آن حالت نفسیاش که وجود دارد، یکی به حالت غیریاش که علت دارد.
در دو حالت هم ممتنع بالغیر است: یکی آن وقتی که حالت نفسی دارد که میبینیم خودش معدوم است، یکی حالت دارد میبینیم علتش از بین رفته است.
پس در دو حالت واجب بالغیر است، در دو حالت ممتنع بالغیر است.
چه وقت ممکن بالذات است؟ این بحثی که الان داریم همین است که چه وقت ما باید [بگوییم] ممکن بالذات؟
میفرماید آن وقتی که وجود ندارد (آن وقتی که به ذاتش نگاه میکنی میبینی وجود ندارد) که واجب بالغیر باشد. عدم هم ندارد که ممتنع بالغیر باشد.
همچنین علتی بالای سرش نیست تا او را واجب بالغیر کند. همچنین نبودِ علت هم کنارش نیست و نبودِ علتش ملاحظه نمیشود تا او را ممتنع بالغیر کند.
در چنین حالتی او ممکن بالذات است؛ که نه به لحاظ خودش همراه وجود یا عدم است، نه به لحاظ علتش همراه وجود و عدم میشود. در چنین حالتی ممکن است؛ یعنی به لحاظ ذاتش ممکن است.
به لحاظ ذات یعنی ولو وجود دارد اما قطع نظر از وجودش میکنیم، یا ولو معدوم است ولی قطع نظر از عدمش میکنیم. ولو علت وجود یا علت عدم دارد، ولی ما توجه به علتش نمیکنیم، بلکه توجهمان را منحصراً میدوزیم به ذاتش. در چنین حالی نگاه میکنیم، میگوییم این به لحاظ ذاتش ممکن است.
ولو به لحاظ عطا یا به لحاظ فاعل واجب شده، یا به لحاظ اینکه عطا بهش نرسیده یا فاعل اراده نکرده ممتنع شده؛ ولی به لحاظ ذاتش خودش را نگاه میکنی ممکن است.
پس روشن شد که امکان کی عارض میشود؟ وقتی که ماهیت نه موجود دیده شود نه معدوم. وقتی ماهیت نه همراه علت دیده شود نه همراه عدم علت. در چنین حالتی این ماهیت میشود ممکن بالذات.
اما اگر این ماهیت موجود بود، با فرض وجود عرض کردیم واجب بالغیر است، دیگر ممکن نیست. اگر هم معدوم بود، با فرض عدم گفتیم ممتنع بالغیر است، دیگر ممکن نیست.
ولی اگر در همان حالتی که میبینید واجب بالغیر است و یا ممتنع بالغیر است، به ذاتش توجه کنید، قطع نظر کنید از آن علتش یا قطع نظر کنید از وجودش یا قطع نظر کنید از عدمش و عدم علتش؛ در همان هنگام میبینید ممکن است. به لحاظ ذاتش میشود ممکن.
سوال: که برایش فرمودید که واجب بالغیر...
پاسخ: بله، این را خودتان درستش کنید انشاءالله.
تطبیق با متن کتاب (در بحث عروض امکان)
خب این مطلب را گفتم دیگر، چیز مهمی نیست، سنگین نیست.
«فِی عُرُوضِ الإمکانِ وَ قَسیمَیهِ لِلماهیَّةِ».
(امکان و دو قسمش که وجوب باشد یا امتناع، عارض بر ماهیت میشوند. چگونه عارض میشوند؟).
« قال: و عروض الإمكان عند عدم اعتبار الوجود و العدم بالنظر إلى الماهية و علتها.».
(و عروض الامکان مبتداست، این در عدم اعتبار الوجود خبرش است. و عروض امکان وقتی است که شما وجود را برای ماهیت اعتبار نکنید، عدم را هم برای ماهیت اعتبار نکنید. وجود را برای علت اعتبار نکنید، عدم علت اعتبار نکنید. به صورت جامع: وجود و عدم را به نظر الیه - یعنی الی الماهیة - و علت الماهیة اعتبار نکنید).
آن وقتی که وجود و عدم را به نظر ماهیت و العلة ملاحظه نمیکنید؛ یعنی نه ماهیت را با وجود میبینید (نه با علت وجود)، نه ماهیت را با عدم میبینید (نه با عدم علت). در چنین حالتی امکان بر ماهیت عارض میشود.
پس عروض امکان در وقتی است که اعتبار نکنی وجود و عدم را «نَظَراً إِلَیهِ» (به نظر الی الماهیة؛ یعنی وجود و عدم را ملاحظه کنید که بشود ماهیت موجوده یا ماهیت معدومه، آنطوری نه) «وَ إِلی عِلَّتِهِ» (یا به نظر الی علتها؛ وجود و عدم را اعتبار کنید که مثلاً بگویید علت هست یا علت نیست).
که با قطع نظر از وجود و عدم ماهیت، با قطع نظر از وجود و عدم علت، میتوانید بر ماهیت امکان را عارض کنید.
پس عروض امکان در چنین وقتی است که شما نه ماهیت را موجوداً و نه معدوماً اعتبار کنید، همچنین نه همراه علت نه خالی از علت اعتبار کنید. در چنین حالتی میتوانی بگویی که امکان عارض شد.
« أقول: الإمكان إنما يعرض للماهية من حيث هي هي».
(این قسمت را سریع میخوانم که اشکال ندارد، که مطلب تقریباً آسان است، بیش از این معطل شدنش جایز نیست).
امکان عارض ماهیت میشود، ماهیتی که خودش ملاحظه میشود به حیثیت هی هی؛ یعنی خودش ملاحظه میشود، وجودش، عدمش، وجود علتش، عدم علتش، هیچکدام لحاظ نمیشود، فقط خودش لحاظ میشود.
آن وقتی که خودش لحاظ میشود، امکان برایش عارض میشود.
«لا بِاعتِبارِ وُجُودِها».
(لحاظ به اعتبار وجودها؛ به اعتبار وجودش امکان دیگر برایش عارض نیست، به اعتبار وجودش میشود واجب بالغیر).
«وَ لا بِاعتِبارِ عَدَمِها».
(و نه به اعتبار عدمش؛ به اعتبار عدمش دیگر ممکن نیست، بلکه ممتنع بالغیر است. ولی همان الانی که معدوم است، همین الانی که موجود است، اگر از وجودش یا عدمش قطع نظر کنی و به ذاتش توجه کنی، امکان برایش عارض میشود).
این در صورتی بود که وجود خودش یا عدم خودش را اعتبار نکنیم.
میفرماید: «وَ لا بِاعتِبارِ وُجُودِ عِلَّتِها وَ لا بِاعتِبارِ عَدَمِ عِلَّتِها».
(و در صورتی هم که باز اعتبار نکنید وجود علت این ماهیت را، و همچنین اعتبار نکنید عدم علت را. که خلاصه خود ماهیت باید اعتبار باشد. اعتبار یعنی لحاظ؛ خود ماهیت باید لحاظ بشود، نه وجودش لحاظ بشود نه عدمش، نه وجود علتش لحاظ بشود نه عدم علتش، بلکه فقط خودش لحاظ بشود. چنین حالتی میتوانی بگویی که امکان بر ماهیت عارض میشود).
«فَإِنَّما یَعرِضُ لَها».
(امکان عارض بر ماهیت میشود من حیث هی هی؛ یعنی به شرطی که خود ماهیت تنها باشد. هیچکدام از این چهار تایی که گفتیم لحاظ نشوند. چهار تا: یکی وجود است و دو تاش وجود و عدم خودش، دو تاش هم وجود و عدم علتش).
«فَإِنَّما یَعرِضُ لَها» (یعنی یعرض امکان لها، یعنی للماهیة).
«عِندَ عَدَمِ اعتِبارِ الوُجُودِ وَ العَدَمِ بِالنَّظَرِ إِلَیها».
(وقتی اعتبار نکنید وجود و عدم را به نظر الی خود ماهیت).
«وَ عِندَ عَدَمِ اعتِبارِ الوُجُودِ وَ العَدَمِ بِالنَّظَرِ إِلی عِلَّتِها».
(و در وقتی که اعتبار نکنی وجود و عدم را به نظر الی علت ممکن).
وقتی هیچکدام از این چهار تا را نظر نکردی و لحاظ نکردی، بلکه فقط به خود آن شیء ممکن و ماهیت ممکن توجه داشتی، وقت میتوانی امکان را بر آن ماهیت ممکن عارض کنی.
«فَإِنَّ الماهِیَّةَ إِذا أُخِذَت مَوجُودَةً».
(پس به درستی که ماهیت اگر موجود اخذ شود - ماهیت موجود ملاحظه شود، قطع نظر از وجودش نشود).
«کانَت واجِبَةً ما دامَت مَوجُودَةً».
(بود واجب مادامی که موجود بود؛ واجبه دیگر، نمیتوانی بگویی ممکن است).
«وَ کَذا إِذا أُخِذَت مَعدُومَةً».
(و همچنین زمانی که ماهیت را معدوم بگیری).
«تَکُونُ مُمتَنِعَةً ما دامَت مَعدُومَةً».
(ممتنع است مادامی که معدوم است؛ دیگر نمیتوانیم بهش بگوییم ممکن).
سوال: در این دو صورت ممتنع بالذات و واجب بالذات میشود؟
پاسخ: نخیر، بالغیر میشود.
سوال: و خیلی علتی با عدم دارم کنیم آن موقع وجود دارد؟
پاسخ: نه، آن وقتی که وجود دارد نمیگوییم وجودش را کی داده؛ وجودش را خودش نداده، وجودش را غیرش داده. پس در آن هنگام هم واجب بالغیر است. یا عدمش را غیر به آن داده، در همان هنگام ممتنع بالغیر است. توجه میکنید؟ یک وقت علت و عدم علت را ملاحظه میکنید، یک بار وجود حاصل از علت و عدم حاصل از علت ملاحظه میکنید. در این حالات یا واجب بالغیر است یا ممتنع بالغیر؛ هیچوقت واجب بالذات و ممتنع بالذات [نمیشود]).
سوال: در هر صورت واجب بالغیر یا ممتنع بالغیر است.
پاسخ: (بله، در هر صورت یا واجب بالغیر یا ممتنع بالغیر است. یک وقت ببینید، میخواهم این را عرض کنم: یک وقت شما علت وجود را ملاحظه میکنید، یک وقت وجود افاضه شده را اعتبار میکنید. یک وقت علتی که مفیض وجود است اعتبار میکنید، یک وقت وجودی را که این علت افاضه کرده اعتبار میکنید. در هر [دو] میشود واجب بالغیر. همچنین یک وقت عدم علت را ملاحظه میکنید، یک وقت عدمی که از عدم علت حاصل شده ملاحظه میکنید. در هر دو صورت این ماهیت میشود بالغیر).
«فَإِنَّ الماهِیَّةَ إِذا أُخِذَت مَوجُودَةً کانَت واجِبَةً ما دامَت مَوجُودَةً» (اما واجب بالغیر).
«وَ کَذا إِذا أُخِذَت مَعدُومَةً تَکُونُ مُمتَنِعَةً ما دامَت مَعدُومَةً» (منتها ممتنع بالغیر).
«وَ إِذا أُخِذَت بِاعتِبارِ وُجُودِ عِلَّتِها».
(و اگر اخذ شود همین ماهیت به اعتبار وجود علتش؛ یعنی دیده شود که علتش موجود است. اگر علتش موجود است، به او افاضه وجود خواهد کرد).
«کانَت واجِبَةً ما دامَتِ العِلَّةُ مَوجُودَةً».
(باز هم بود واجب مادامی که علت موجود است).
«وَ إِذا أُخِذَت بِاعتِبارِ عَدَمِ عِلَّتِها».
(و اگر اخذ شود به اعتبار عدم علتش).
«کانَت مُمتَنِعَةً».
(بود ممتنع. آن ماهیت مادامی که علت معدوم است).
دقت کردید؟ چهار تا دستگاه درست کرد. در دو دستگاه به علت کار نداشت، به آن اثری که از علت حاصل میشود کار داشت (که آن اثر یا وجود بود یا عدم). در دو حالت هم به آن علتی که تأثیر خواهد گذاشت کار [داشت] (چه تأثیرش وجود باشد چه تأثیرش عدم باشد).
در این چهار حالت گفت ماهیت ممکن نیست، بلکه یا واجب بالغیر است یا ممتنع بالغیر.
ولی اگر قطع نظر از این چهار حالت کردی - از این چهار تا قطع نظر کردید، وجود را لحاظ نکردید، عدم را لحاظ نکردید، همچنین وجود علت و عدم علت را لحاظ نکردید - در چنین حالتی که ماهیت تنهای تنها بود، هیچ تأثیری در آن انجام نشد (نه یعنی ذاتش را نگاه کنیم ممکن است؛ ممکن است یعنی هم وجود برایش مساوی است هم عدم برایش مساوی است. وجود هم برایش مساوی است، با علت باید وجودش ترجیح داده بشود یا واجب بشود، یا عدمش ترجیح داده بشود و واجب بشود).
از اینجا میفهمیم که وقتی که اعتبار نمیکنیم وجود و عدم یا علت و عدم علت را برای ماهیت، ماهیت ممکنالوجود میشود؛ یعنی میتواند موجود باشد، میتواند معدوم شود.
پس عروض امکان در وقتی است که وجود و عدم (وجود و عدم) را اعتبار نکنید؛ نه به لحاظ خود وجود و عدم، نه به لحاظ علت و علت وجود و عدم (یعنی نه وقتی که خود وجود و عدم را لحاظ میکنید، نه با خود وجود و عدم را لحاظ کنید، نه مفیض وجود و عدم را لحاظ کنید). در چنین حالتی امکان عارض میشود.
تحلیل حالت اعتبار وجود و عدم (وجوب و امتناع بالغیر)
«قالَ: وَ عِندَ اعتِبارِهِما».[2]
(اگر اعتبار نکردیم امکان درست میشود. این چهار تا را اگر اعتبار کردیم چی؟ یا وجود را اعتبار کنیم یا علت وجود را، همچنین یا عدم را اعتبار کنیم یا علت عدم را. چه وضعی پیش میآید؟ میفرماید میشود بالغیر دیگر، ممکن بالذات نیست، میشود بالغیر).
«وَ عِندَ اعتِبارِهِما» (و وقتی که شما اعتبار کردید وجود و عدم را).
«نَظَراً إِلَیهِما».
(ما یعنی به نظر به خود ماهیت یا به نظر به علت ماهیت).
«یُوصَفُ بِما بِالغَیرِ».
(وصف میشود به ما بالغیر. دیگر بالذات ثابت نمیشود، بالغیر ثابت میشود. و آن بالغیری که ثابت میشود یا وجوب است یا امتناع. وقتی شیء میشود واجب بالغیر یا ممتنع بالغیر).
«أقُولُ: وَ عِندَ اعتِبارِهِما» (یعنی در وقتی که خود علامه تفسیر کرده، ضمیر برده).
«أقول إِذا اعتَبَرنَا الوُجُودَ وَ العَدَمَ».
(این دارد «اعتبارهما» را برمیگرداند).
« بالنظر الیهما یثبت بالغیر».
(این دارد «الیهما» را که در عبارت آمده برمیگرداند).
«أی إِلَی الماهِیَّةِ».
(یعنی گفتیم ماهیت موجود است یا معدوم).
«أو إِلی عِلَّتِها».
(یا به نظر الی علتها؛ یعنی گفتیم علتش موجود است یا معدوم).
«ثَبَتَ الوُجُوبُ بِالغَیرِ أوِ الامتِناعُ بِالغَیرِ».
(آن وقت ثابت میشود وجوب بالغیر یا امتناع بالغیر. وجوب بالغیر کنارش ثابت میشود).
«وَ هُوَ ظاهِرٌ مِمّا تَقَدَّمَ».
(و هو ظاهر متقدم؛ یعنی از مطلبی که در قطعه قبل متن توضیح دادیم، این قطعه از متن هم روشن میشود. چون ما گفتیم اگر این چهار تا را اعتبار نکردی امکان بالذات است، یکی از چهار تا را اعتبار کردی بالغیر میشود؛ نه امکان بالغیر، بالغیر میشود یا واجب بالغیر یا ممتنع بالغیر).
خب از این مسئله دو بحث دیگر باقی مانده که انشاءالله جلسه بعد میخوانیم.