89/10/10
بسم الله الرحمن الرحیم
مساله بیست و دوم در وجوب و امکان و امتناع و مساله بیست و سوم در عدم امکان تعریف مواد ثلاث/فصل اول در وجود و عدم /مقصد اول در امور عامه
موضوع: مقصد اول در امور عامه/فصل اول در وجود و عدم /مساله بیست و دوم در وجوب و امکان و امتناع و مساله بیست و سوم در عدم امکان تعریف مواد ثلاث
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
مقدمه: ورود به مسئله بیست و دوم (وجوب، امکان و امتناع).
صفحه ۴۵، سطر دوازدهم:
« المسألة الثانية و العشرون في الوجوب و الإمكان و الامتناع.»[1]
بعد از اینکه بعضی از مباحث مربوط به «وجود» و «عدم» را بیان کردیم، الان میخواهیم رابطه بین محمول و موضوع قضایا را هم بیان کنیم؛ کیفیت رابطه را.
تبیین نقش «وجود» و «عدم» به عنوان محمول یا رابط در قضایا
قضایایی که ما تشکیل میدهیم، موضوع و محمول دارند و همیشه در قضیه، «وجود» یا «عدم» به کار رفته است؛ یا محمول قرار گرفته، یا به عنوان رابطه بین موضوع و محمول، واسطه شده است.
•وقتی میگوییم «الإنسان موجودٌ» یا «العنقاء معدومةٌ»، خودِ محمول، «موجود» یا «معدوم» است. یعنی وجود یا معدوم، محمول قرار گرفته است.
•اما وقتی میگوییم مثلاً «الإنسان کاتبٌ» یا «الإنسان لیس بشجر»، در این دو صورت، «وجود» و «عدم»، محمول قرار نگرفتهاند، بلکه «رابطه» واقع شدهاند. بین الانسان و کاتب وجود، رابطه شده که اگر بخواهیم از این وجود تعبیر کنیم می گوییم الانسان یوجد کاتبا منها نوعا یوجد را حذف می کنیم و می گوییم الانسان کاتب. این چنین وجودی که در این قضیه به کار رفته، حالت رابط بودن دارد و مثل الانسان موجود، محمول است. در هر قضیه ای که موجبه باشد وجود به کار رفته است، یا به عنوان محمول یا به عنوان رابط. و اگر قضیه سلبی باشد عدم حتما در آن به کار رفته مثل العنقاء معدوم یا الانسان لیس بشجر که در یکی عدم محمول شده و در یکی هم عدم رابطه شده، پس همیشه در قضایای ما وجود موجود است یا عدم موجود است، به عنوان رابط یا به عنوان محمول. ما در مطلق این قضایا، حتی آن جایی که وجود محمول باشد، وجود را به عنوان رابط خواهیم داشت. یعنی در قضیه ای که می گوییم الانسان موجود دو دفعه وجود به کار رفته است، یک دقعه به عنوان محمول و یک دفعه به عنوان رابط.
پس هیچ قضیهای خالی از «وجود»ی که رابط باشد یا «عدم»ی که رابط باشد، نیست. ممکن است در قضیه، محمول ما «وجود» یا «عدم» نباشد، ولی همیشه رابط ما یا «وجود» است یا «عدم». هیچ وقت در هیچ قضیه ای نداریم که رابطه وجود یا عدم نباشد.
تبیین «کیفیت ربط» و اصطلاحات «ماده» و «جهت»
کیفیتِ ربط هم در هر قضیهای وجود دارد. منتها گاهی ذکر میشود و گاهی ذکر نمیشود. یعنی وقتی که ما مثلاً «کتابت» را به «انسان» ربط میدهیم، این ربط، یا «ربط وجوبی» است، یا «ربط امکانی» است، یا «ربط امتناعی» است.
•وقتی میگوییم «الإنسان شجرٌ»، ربط آن «امتناعی» است.
•وقتی میگوییم «الإنسان حیوانٌ»، ربط آن «وجوبی» است.
•وقتی میگوییم «الإنسان کاتبٌ»، ربط آن «امکانی» است.
آن «کیفیتِ ربطِ محمول به موضوع» را اگر بخواهیم تعبیر کنیم، میشود «وجوب» یا «امتناع» یا «امکان». این سه تا را «کیفیت ربط» میگویند. خودِ «ربط»، مسئلهای است و «کیفیت ربط»، مسئله دیگری است. «ربط»، همان وجودِ خاصی است که بین موضوع و محمول، رابطه برقرار میکند یا آن عدمِ خاص. این را «ربط» میگوییم. این «ربط»، کیفیتی دارد؛ یا به نحو «لزوم» است، یا به نحو «امتناع» است، یا به نحو «امکان». ما از آن کیفیت، تعبیر میکنیم به همین «وجوب» و «امکان» و «امتناع».
در واقع، بین هر محمول و موضوعی، یک کیفیتی هست، همانطور که ربطی هست. کیفیت و ربط هم هست، چه ما به آن کیفیت، تلفظ کنیم و چه تلفظ نکنیم؛ چه تعقل کنیم و چه تعقل نکنیم. به هر حال برای هر قضیه ای کیفیت ربطی وجود دارد. ولو ما اصلا به آن کیفیت ربط توجه نداشته باشیم. و اگر هم توجه داشته باشیم آن را ذکر نکنیم. گاهی از اوقات عللاوه بر این که ما رابطه واقعی داریم آن رابطه را تلفظ هم می کنیم. و در ذهن تصور می کنیم که کیفیت می شود کیفیت معقوله یا کیفیت ملفوظه. یک وقت هم کیفیت نه معقول است نه ملفوظ، نفس الامری است یعنی در واقع هست ولو ما آن را نه تعقل و نه تلفظ کرده باشیم.
•ماده قضیه: آن وقتی که کیفیت، به لحاظ «نفسالأمر» ملاحظه میشود، اسم آن را «ماده قضیه» میگذاریم. «ماده قضیه» یعنی «کیفیت ربط»؛ آن کیفیتِ واقعی که کاری به تعقل و تلفظ ما ندارد.
•جهت قضیه: و اگر ما کیفیت را تلفظ کردیم و در قضیه آوردیم، یا تعقل کردیم و در عقلمان تصور کردیم، به آن کیفیت، اصطلاحاً گفته میشود «جهت».
پس «جهتِ قضیه»، همان «ماده قضیه» است؛ منتها «ماده»، به لحاظ نفسالأمر و واقع است و «جهت»، به لحاظ تلفظ یا تعقل. اینکه میگویند «جهتِ قضیه چیست؟»، یعنی همان مادهای که تلفظ شده یا همان مادهای که تعقل شده است. گاهی میگویند «ماده قضیه چیست؟»، یعنی همان کیفیتِ ربط که واقعی باشد.
پس روشن شد که ما در قضیه، همیشه «ماده» را داریم، اما «جهت» را ممکن است داشته باشیم — اگر تلفظ یا تصور کنیم — و ممکن است نداشته باشیم — اگر تلفظ یا تصور نکنیم. نوعاً در قضایای ملفوظه، که به موضوع و محمول تلفظ می کنیم، جهت را هم ملفوظ قرار میدهیم و در قضایای ذهنیه، که موضوع و محمول را در ذهن مرتب می کنیم، جهت را تعقل میکنیم.
«ماده» با «جهت»، گاهی با هم یکسان هستند — در صورتی که ما آن کیفیتی را که در قضیه اخذ میکنیم، مطابق با نفسالأمر باشد — و گاهی مخالف هستند. مثلاً، حیوانیت برای انسان، واجب است؛ چون ذاتیِ اوست و ذاتیِ شیء، واجب است. پس «ماده» قضیه ما در «الإنسان حیوانٌ»، «وجوب» است.
•گاهی در تلفظ هم میگوییم: «الإنسان حیوانٌ بالوجوب». در این صورت، «جهت» را مطابق با «ماده» قرار دادهایم.
•اما گاهی میگوییم: «الإنسان حیوانٌ بالإمکان». اینجا «جهت» با «ماده» فرق کرد.
پس هر قضیهای دارای «ماده» است، ولی ممکن است دارای «جهت» باشد یا نباشد. آن وقت هم که دارای «جهت» است، ممکن است جهتش مطابق با ماده باشد یا مخالف با ماده.
تبیین «مواد ثلاث» و بازگشت جهات به ضرورت و امکان
این مباحثی است که ما در «جهاتِ قضایا» داریم. این سه جهت یا سه ماده را — وجوب، امکان و امتناع — «مواد ثلاث» مینامیم. مواد ثلاث یعنی کیفیت رابطه موضوع و محمول در واقع و اگر تلفظ کردیم به آن می گوییم جهات. «مواد ثلاث»، نشاندهنده وثاقتِ ربط یا ضعفِ ربط است.
•اگر رابطه قوی باشد، ما از آن تعبیر میکنیم به «وجوب» در موجبات و به «امتناع» در سوالب.
•و اگر رابطه ضعیف باشد، از آن تعبیر میکنیم به «امکان».
ما جهات یا مواد دیگری هم داریم که در منطق از آنها بحث شده است. اما اگر آنها را تحلیل کنید، میبینید که یا مندرج تحت «وجوب» میشوند، یا مندرج تحت «امتناع» میشوند، یا مندرج تحت «امکان». البته ما بین «وجوب» و «امتناع»، تفاوت [ماهوی] نمیگذاریم؛ هر دو را «ضرورت» میگوییم. منتها یکی «ضرورتِ ایجاب» است و یکی «ضرورتِ سلب». پس تمام جهات و یا موادی که ما در منطق میخوانیم، همه تحت «ضرورت» یا «امکان» مندرج هستند. و بقیه شاخه های این دو هستند.
جمعبندی و پاسخ به پرسش
مطلب را جمعبندی کنیم: گفتیم که همیشه ما بین موضوع و محمولِ قضیهمان، رابطهای داریم و این رابطه، کیفیتی دارد. این کیفیت، گاهی در تلفظ یا تصور واقع میشود و ما آن را تلفظ یا تصور میکنیم؛ و گاهی هم تلفظ و تصور نمیکنیم و همانطور که در نفسالأمر هست، به نفسالأمر واگذارش میکنیم بدون این که تلفظ کنیم.
•آن وقتی که این کیفیتِ ربط را تلفظ یا تصور میکنیم، به آن میگوییم «جهت».
•آن وقتی که تلفظ و تصور نمیکنیم، بلکه همان کیفیتِ واقعی را در نظر میگیریم، میشود «ماده». ما در نظر نمی گیریم، اگر در نظر گرفتیم می شود تصور، تصور که شد می شود جهت. و آن وقت توضیح دادیم که ماده و جهت گاهی یکسان هستند، در صورتی که ما آن کیفیتی را که در قضیه اخذ می کنیم مطابق نفس الامر باشد و می گوییم جهت با ماده مطابق است و آن وقتی که کیفیت مخالف باشد، جهت با ماده مختلف باشد
(پرسش حضار): جهت و ماده همیشه هست در قضیه؟
(پاسخ استاد): «جهت»، ممکن است همیشه نباشه.
(پرسش حضار): چطور؟
(پاسخ استاد): ممکن است شما «جهت» را تصور نکنید و تلفظ هم نکنید. شاید حتی برای خودتان، کیفیتِ ربط روشن نباشد. قضیه را تنظیم کردهاید، ربط آن را هم دارید، [اما] کیفیتِ ربط را نمیدانید یا به آن توجه ندارید و تصور نمیکنید. خب، تلفظ هم نمیکنید. تلفظ نکردن آن خیلی معمول است که شما میگویید «زیدٌ کاتبٌ» و هیچ جهتی هم ذکر نمیکنید. نوعِ قضایای ما خالی از «جهتِ ملفوظ» است. خالی از «تصور» هم ممکن است باشد؛ آن یک خورده سخت است، ولی خالی از تلفظ، غالباً هست. خالی از تصور هم ممکن است باشد، وقتی شما غافل باشید. یعنی کیفیت ربط حاصل است، ولی تصور هم نمی کنید و در فکرش هم نیستید.
اما «ماده» که مربوط به نفسالأمر است، همیشه در قضیه هست؛ چون در اختیار شما نیست. آن، کیفیتی است که واقعاً باید موجود باشد و واقعاً هم موجود هست. هر قضیهای که شما تنظیم کردید، بین موضوع و محمول آن، رابطهای است و کیفیتِ ربطی، چه شما این کیفیتِ ربط را تلفظ کنید و چه نکنید.
پس «ماده»، همیشه هست و هیچ قضیهای خالی از «ماده» نیست؛ اما قضیه میتواند خالی از «جهت» باشد، چه قضیه ملفوظه و چه قضیه معقوله.
این تیکه را هم در آخر اشاره کردم که «جهت» یا «کیفیت»، نشاندهنده وثاقت یا ضعفِ رابطه است. اگر جهت یا ماده، «وجوب» و «امتناع» باشد، ربط، وثیق و محکم است و اگر «امکان» باشد، ربط ضعف دارد.
(پرسش حضار): فرمودید ماده امکان دارد که غیر از جهت باشد. یا جهت غیر از ماده باشد این ها قضایای کاذبه هستند؟
(پاسخ استاد): بله، در قضایای کاذب میتواند باشد. این را باید توضیح میدادم، حق با شماست. گاهی، عرض کردم، ما «جهت» را مخالف با «ماده» قرار میدهیم. اصلاً ماده، «وجوب» است و ما «امکان» را ذکر میکنیم. اگر مرادمان از «امکان»، «امکان عام» باشد، قضیهمان کاذب نیست، چون «امکان عام» شامل «وجوب» هم میشود. اما اگر مراد، «امکان خاص» باشد، چون «امکان خاص» مقابلِ «وجوب» است، قضیهمان کاذب میشود. منتها کذب آن، نه به خاطر «ربط» است، به خاطر «کیفیت ربط» است. وقتی میگیم «الإنسان حیوانٌ»، خودِ قضیه درست است؛ «بالإمکان» آن غلط است. کذب از ناحیه خبر نیست، کذب از ناحیه کیفیت ربط است.
(پرسش حضار): کیفیت ربط در نفسالأمر یعنی چه؟ ربط، وجود دارد دیگر، ولی ربط، یکسان نیست. [گاهی] امتناع میشود، [گاهی] وجوب میشود، [گاهی] امکان. این اختلاف از کجا پیدا میشود؟
(پاسخ استاد): اختلاف، مربوط به واقع است. یک محمولی با موضوعی، ارتباطش محکم است؛ کیفیت ربط آن، «وجوب» است. یکی، رابطهاش ضعیف است؛ کیفیت ربط آن، «امکان» است. این دیگر در اختیار ما نیست. کیفیت ربط، واقعی است. باید دید محمول با موضوع چگونه ربط دارد.این را می گوییم کیفیت ربط، کیفیت را ما ایجاد نمی کنیم و کیفیت در واقع هست. مناسبتِ محمول با موضوع، گاهی شدید است و گاهی ضعیف. آن مناسبت، که همان «کیفیت نسبت» است، امر واقعی است؛ چیزی نیست که ما اعتبارش کنیم. کیفیت امری واقعی است و خود بخود حاصل است. ممکن است من آن کیفیت را تلفظ یا تصور کنم حال یا مطابق واقع یا مخالف واقع ولی آورنده کیفیت من نیستم و واقع است.
تطبیق و شرح متن کتاب
صفحه ۴۵، سطر دوازدهم:
« المسألة الثانية و العشرون في الوجوب و الإمكان و الامتناع.»
که این سه ماده قضیه هستند و می توانند جهت هم باشند.
« قال: و إذا حمل الوجود أو جعل رابطة ثبتت مواد ثلاث في أنفسها جهات في التعقل.»
وقتی «وجود» را محمول قرار بدهید یا رابط بین موضوع و محمول قرار بدهید، «مواد ثلاث» ثابت میشود. الان بحث در وجود است که یا وجود است یا رابطه، اما در قسمت بعدی متن که میخوانیم، همین مطالب را درباره «عدم» هم اجرا میکنیم. خودِ این کیفیت را که نگاه کنی، با قطع نظر از تلفظ و تصور ما، اسمش «ماده» است. اگر تعقل کنی به تنهایی، یا تعقل کنی و به دنبال آن تلفظ، اینها اسمشان «جهات» است. پس مواد هستند به لحاظ خودشان و واقعیتی که دارند و جهات هستند به لحاظ تعقل و تلفظی که می شود. یعنی اگر تعقل و تلفظ کردید می شود جهت و اگر تلفظ و تعقل نکردید می شود ماده.
« دالة على وثاقة الربط و ضعفه هي الوجوب و الامتناع و الإمكان.»
این مواد و جهات، دلالت میکنند بر اینکه ربط بین موضوع و محمول، وثیق و محکم است یا ضعیف. اگر جهت و ماده، «وجوب» و «امتناع» باشند، دلالت بر «وثاقتِ ربط» میکنند؛ اگر «امکان» باشند، دلالت بر «ضعفِ ربط» میکنند. هی یعنی این مواد یا جهات وجوب یا امتناع و یا امکان است.
« أقول: الوجود قد يكون محمولا بنفسه كقولنا الإنسان موجود و قد يكون رابطة بين الموضوع و المحمول كقولنا الإنسان يوجد حيوانا»
وجود گاهی بنفسه محمول است یعنی خودش محمول است نه این که محمولی را با موضوعی ربط دهد و خودش محمول است مثل الانسان موجود. گاهی هم وجود رابطه است مثل الانسان یوجد حیوانا
« و على كلا التقديرين لا بد لهذه النسبة.»
چه محمول باشد و چه رابط، ناچار است که این نسبت، کیفیتی داشته باشد.
« أعني نسبة المحمول فيهما إلى الموضو»
فیهما یعنی آن جایی که وجود محمول است یا آن جایی که وجود رابط است. در هر دو جا نسبت محمول به موضوع کیفیتی دارد
من كيفية هي الوجوب و الإمكان و الامتناع
که این نسبت ناچار است که کیفیتی داشته باشد که آن کیفیت یا وجوب است یا امکان است یا امتناع
« و تلك الكيفية تسمى مادة و جهة باعتبارين.»
این کیفیت را هم «ماده» میگوییم و هم «جهت»، به دو اعتبار. به یک اعتبار به آن ماده و به یک اعتبار به آن جهت می گوییم
« فإنا إن أخذنا الكيفية في نفس الأمر سميت مادة»
اگر ما کیفیت را در نفسالأمر ملاحظه کنیم و کاری به تلفظ و تعقل خودمان نداشته باشیم، این کیفیت را «ماده» مینامیم.
« و إن أخذناها عند العقل و ما تدل عليه العبارات سميت جهة»
و اگر آن کیفیت را در وقت تصور کردن در ذهنمان اخذ کردیم، یا در لفظ، سمیت «جهة».جهت است و اگر به نفس الامر واگذار کردیم ماده است.
« و قد تتحدان كقولنا الإنسان يجب أن يكون حيوانا.»
گاهی «جهت» و «ماده» با هم متحد هستند. یعنی ماده قضیه چیزی است و ما جهت را هم همان قرار می دهیم و مخالفت نمی کنیم. در اینجا «یجب» را گفتیم و تلفظ کردیم؛ «یجب» میشود «جهت». «ماده» هم که کیفیتِ واقعی و نفسالأمری است، آن هم «وجوب» است. هم ماده و هم جهت وجوب هستند. و با هم متحد شدند.
« و قد تتغايران كقولنا الإنسان يمكن أن يكون حيوانا.»[2]
گاهی جهت و ماده متغایر هستند. یعنی جهت غیر از ماده است. ماده که نفس المری است چیزی است و آن چه ما ذکر کردیم چیز دیگری است. «یمکن»، «جهتِ» قضیه است، چون به آن تلفظ شده، در حالی که «ماده» قضیه، «وجوب» است.
« فالمادة ضرورية لأن كيفية نسبة الحيوانية إلى الإنسانية هي الوجوب و أما الجهة فهي ممكنة»
«ماده»، «ضروریت» (یعنی وجوب) است، چون کیفیتِ نسبتِ «حیوانیت» به «انسان»، «وجوب» است؛ زیرا «حیوانیت»، ذاتیِ «انسان» است و ذاتیِ شیء، نسبتش به ذات، «وجوب» است. و اما «جهت» در این قضیه، «امکان» است. پس تغایر بین جهت و ماده در این قضیه برقرار است.
« و هذه الكيفيات تدل على وثاقة الربط و ضعفه.»
همانی که در متن مصنف هم خواندیم. این کیفیات، دلالت بر وثاقت و محکمیِ ربط و ضعفِ ربط دارند. بعضی دلالت می کنند که ربط محمول به موضوع قوی است. و برخی دلالت می کنند که ربط محمول به موضوع ضعیف است. به این بیان:
« فإن الوجوب يدل على وثاقة الربط في طرف الثبوت و الامتناع على وثاقته في طرف العدم و الإمكان على ضعف الربط.»
اگر اثبات کردید و محکم اثبات کردید، ماده میشود «وجوب». و اگر سلب کردید و محکم سلب کردید، ماده میشود «امتناع». و امکان دلالت بر ضعف ربط دارد. این ها روشن است و از شدت روشنی نمی شود توضیح داد.
(پرسش حضار): «طرف الوجود» بهتر نبود؟
(پاسخ استاد): «ثبوت» با «وجود» فرقی ندارد، مترادف هستند.
تعمیم بحث به «عدم» به عنوان رابط یا محمول
« قال: و كذلك العدم»
یعنی «عدم» هم، چه محمول قرار داده شود و چه رابط قرار داده شود، در هر دو صورت، بالاخره ربطی که در قضیه برقرار شده، کیفیتی دارد که آن کیفیت هم یا «وجوب» است، یا «امتناع» است، یا «امکان». آن سه تایی که در «وجود» داشتیم، در «عدم» هم داریم.
•مثلاً اگر بگوییم: «الإنسان لیس بشجرٍ»، [کیفیت ربط] میشود وجوب [سلب].
•اگر بگوییم: «الإنسان لیس بحیوانٍ»، میشود امتناع [سلب].
•اگر بگوییم: «الإنسان لیس بکاتبٍ»، میشود امکان [سلب].
أقول: إذا جعل العدم محمولا أو رابطة كقولنا الإنسان معدوم أو معدوم عنه الكتابة تكثرت الجهات التي عند العقل و المواد في نفس الأمر
أقول: إذا جعل العدم محمولا مثلا بگوییم العنقاء معدوم یا رابطه قرارش بدهیم و بگوییم الانسان لیس بشجر كقولنا الإنسان معدوم که در این جا عدم محمول شده أو معدوم عنه الكتابة که در این جا عدم رابط شده و کتابت محمول شده الانسان معدوم عنه الکتابة، کتابت محمول است و انسان موضوع است و معدوم عنه هم رابط است. اگر باز عدم را محمول یا رابط قرار دهیم یاز هم تكثرت الجهات سه جهت پیدا می شود یکی وجوب یکی امتناع و یکی امکان. «وقتی میگوییم «جهات»، منظورمان «عند العقل» یا «در تلفظ» است؛ و وقتی میگوییم «مواد»، منظورمان «فی نفس الأمر» است.»
(عبارت دارد « تكثرت الجهات التي عند العقل »،اگر التی نبود راحت تر معنا می کردیم. اما الان هم مشکلی ندارد. قید توضیحی است، نه قید احترازی. ما جهتی که باشد و «عند العقل» نباشد، نداریم. همه جهت ها عند العقل جهت هستند)
بدیهی بودن مواد ثلاث و عدم امکان تعریف حقیقی آنها
المسألة الثالثة و العشرون في أن هذه القضايا الثلاث لا يمكن تعريفها
این «مواد ثلاث» را نمیشود تعریف کرد. اگر از ما بپرسند «وجوب» یعنی چه، نمیتوانیم تعریفش کنیم. «امکان» هم همینطور، «امتناع» هم همینطور. این سه تا، بدیهی هستند.
•بدیهی، قابل تعریف نیست. بدیهی در ذهن حاضر است و احتیاجی به کسب ندارد.
oاگر تصدیقی است بدیهی، احتیاج به استدلال ندارد.
oاگر تصوری است بدیهی، احتیاج به تعریف ندارد.
•و به طور جامع، «بدیهی»، چه تصدیق باشد و چه تصور، احتیاج به کسب ندارد. منتها، «کاسب» در تصدیقات، «استدلال» است و «کاسب» در تصورات، «معرِّف» است. ما نه احتیاج به معرِّف داریم در باب تعریفات و نه احتیاج به دلیل داریم در باب تصدیقات. هر امر بدیهی این چنین است که نه تصدیقش اثبات می خواهد و نه تصورش تعریف می خواهد.
این تعریفهایی هم که گاهی میبینید برای «امکان» و «امتناع» و «وجوب» میآید، تعریفهای «شرح الإسمی» هستند؛ یعنی تعریفهای واقعی نیستند، تعریفهای لفظی هستند و حقیقی نیستند، تعریف شرح اللفظی است نه شرح الإسمی. فرق است بین شرح اللفظ و شرح الإسم.
(پرسش حضار: مثلاً «نقطه» بدیهی است، اما وقتی میگویند تعریف کن، نمیشود تعریفش کرد و مبهم است. آیا بدیهی بودن اینها با این کلام که بدیهیات باید شفاف باشند، یکی است؟)
پاسخ استاد: «بدیهی» یعنی «شناخته شده». ممکن است بعضی بدیهیات با بعضی بدیهیات دیگر مخلوط شوند و ما در ذهنمان آنها را گم کنیم. آن وقت، احتیاج به تعریف پیدا میشود، نه برای «شناختن»، بلکه برای «تمییز دادن».
مثلاً فرض کنید که «واحد»، بدیهی است؛ «وجود» هم بدیهی است. ما هر دو معنای «واحد» و «وجود» را در ذهن داریم. منتها [ممکن است] گم کرده باشیم که لفظ «واحد» به ازای کدام معناست و لفظ «وجود» به ازای کدام معنا. در اینجا برای ما تعریف میکنند، میگویند: «واحد، آن است که قسمت نشود.» آن وقت برای ما مشخص میشود که از آن دو معنایی که در ذهن داریم، کدامش به ازای «واحد» است و کدامش به ازای «وجود».
در چنین حالی، ما با تعریف، «تمییز» میدهیم؛ نه اینکه معنایی را که نمیدانستیم، کسب کنیم. بلکه معنایی را که [با دیگری] خلط کرده بودیم، جدا میکنیم. این را اصطلاحاً میگذارند «تنبیه». «تنبیه» یعنی یک نوع آگاهی دادن، نه تعریف کردن. «تعریف» یعنی معرفی کردن، شناساندن. چیزی را که ما نمی شناسیم باید بشناسیم ولی چیزی را که می شناسیم و گم کردیم و یا با دیگر معانی مخلوط کردیم، و برای ما مشخصش می کنند نمی گویند تعریف کرد بلکه می گویند تمییز داد. یعنی از بین آن هایی که وجود داشت یکی را جدا کرد.
حالا شما مثال به «نقطه» زدید. نقطه هم همینطور است. گاهی از اوقات، ممکن است بر اثر اینکه ما نقطه مستقل در خارج نداریم، برایمان مشخص نباشه «نقطه» [چیست] و باید یک طوری برایمان مشخص بکنند. نقطه شاید وجودش را بدیهی بدانند ولی معنای آن را شاید بدیهی ندانند.
الان هنوز بین فلاسفه اختلاف است که «نقطه»، امری سلبی است یا امری وجودی. اگر تعریفش روشن بود، این اختلافات پیش نمیآمد. وجودش مشخص است؛ یعنی برای ما معلوم است که پایانِ جسم، سطح است؛ پایانِ سطح، خط است؛ و پایانِ خط، نقطه است. پس اگر ما جسم را داریم، در ضمنِ آن، نقطه را هم داریم؛ ولو جدا و مستقل نداریم. این برای ما روشن است. اما حالا نقطه را بخواهیم تعریف کنیم، شاید تعریفش روشن نباشه.
(پرسش حضار: تعریفش مبهم است؟)
پاسخ استاد: نه، تعریفش مبهم نیست. ببینید، یک چیزهایی را، مثلاً مثل «سرخی» و «سبزی»، اینها را بخواهند تعریف کنند، نمیتوانند. اینجور موارد را میگویند اینها امر بدیهی هستند.
(پرسش حضار: ما میتوانیم «رنگ» را بسازیم، فیزیکی. خب، الان این تعریفی که شما فرمودید... گفتید یک چیزهایی را تعریف میکنیم، یک چیزهایی بدیهی است و فقط برای تفکیک، تعریفش [را میآوریم]. همین «واحد» که قابل تقسیم نیست، این قبول. ولی مثلاً من میگویم «سیب» را تعریف کنیم. اولاً، ما تعریفی که میکنیم، سیب را نشان نمیدهد. سیب از میلیاردها نظام [تشکیل شده]...)
پاسخ استاد: خب، آن که پس اشکال شما، در هر تعریفی این اشکال جاری است که ما چون جنس و فصلِ شیء را تشخیص نمیدهیم، تعریف کاملی نمیتوانیم از آن ارائه بدهیم. البته این ربطی به بحث ما ندارد. بحث ما در تعاریف نیست. ولی خودشان گفتند تعاریفی که ما میکنیم، به خصوص تعاریف حدی، در واقع، تعریف واقعی نیست.
(پرسش حضار: همه تعاریف، در حقیقت، منظورشون تمییز دادن است؟)
پاسخ استاد: همه تعاریف، منظورشون معرفی کردن است، ولی موفق نیستند در تعریفشان.
(پرسش حضار: پس با آن بدیهی، هیچ فرقی نمیکند، چون همه، تمییز است.)
پاسخ استاد: [بدیهی] احتیاج به تعریف ندارد، ولی «نظری» احتیاج به تعریف دارد. منتها، هیچکدام را نمیتوانیم درست تعریف کنیم. آن را نمیتوانیم تعریف کنیم چون احتیاج به تعریف ندارد؛ این را نمیتوانیم تعریف کنیم چون وسیله تعریفش را نداریم.
یک بحثی است که آیا ما میتوانیم اشیاء را به جنس و فصلشان تعریف کنیم و تعریف حدی از آنها ارائه بدهیم؟ نوعاً گفتهاند نمیتوانیم. تعریف ما، تعریف «رسمی» است. یعنی از خواص و خصوصیات یک شیء استفاده میکنیم و آنها را معرِّف قرار میدهیم.
عدم امکان تعریف مواد ثلاث
بحثی که ما در اینجا میکنیم این است که «امکان» و «وجوب» و «امتناع» را نمیشود تعریف کرد. چرا؟ چون بدیهی هستند. ما میشناسیم «وجوب» یعنی چه؛ وجوب یعنی ربطِ محکم. «امکان» یعنی ربطِ ضعیف. اگر بخواهیم اینها را تعریف بکنیم، بیشتر مخفیشان میکنیم. یعنی بدیهی، اینچنین است؛ نمیشود درست تعریفش کرد. عرض کردم، تعریف، تعریفِ «شرح اللفظی» است، نه تعریف حقیقی.
تبیین انواع تعریف: شرح الإسمی، حقیقی و شرح اللفظی
میخواستم فرق بین «شرح اللفظی» و «شرح الإسمی» را عرض بکنم.
•شرح الإسمی: همان تعریف حقیقی است؛ منتها تعریفی است که «قبل از اثباتِ وجودِ شیء» برای شیء آورده میشود. اگر کسی خواست «انسان» را تعریف کند، هنوز وجودِ انسان اثبات نشده، اگر تعریفی بیاورد این تعریف را شرح الاسم می گویند. بعد از اثباتِ وجود می کند، سپس مجدداً تعریف میکند. این تعریفِ بعد از اثباتِ وجود را میگویند تعریف حقیقی.
تعریف حقیقی با شرح الإسمی فرقی نمیکند. هر دو مرکب از جنس و فصل هستند (اگر حدی باشند) یا مرکب از جنس و عرض خاص (اگر رسمی باشند). پس فرقی بین شرح الإسمی و حقیقی نیست، جز اینکه «شرح الإسمی» قبل از اثباتِ وجودِ شیء میآید و «حقیقی» بعد از وجودِ شیء. پس هر دو تعریف منطقی و اصطلاحی هستند.
•شرح اللفظی: «شرح اللفظی» در واقع، تعریف نیست؛ تبدیلِ لفظ به لفظِ دیگر است. لفظی که معنایش کاملاً شناخته شده نیست را تبدیل میکنند به یک لفظی که معنایش کاملاً شناخته شده باشد. که در کتب لغت، نوعاً تعریفها، «شرح اللفظی» هستند. یعنی لفظی را با لفظِ دیگر ترجمه میکنند و به این وسیله، معنای آن لفظِ اول را میفهمانند. این دیگر در واقع، تعریف حقیقی نیست.
تفاوت «شرح اللفظی» با «شرح الإسمی» و «حقیقی»
پس «شرح اللفظی» را میتوان گفت اصلاً تعریف [به معنای منطقی] نیست. برخلاف «شرح الإسمی» که تعریف هست، منتها چون قبل از [اثبات] وجود آمده، به آن «حد» یا «تعریف حقیقی» گفته نمیشود. ولی همین تعریف را بدون تغییر، بعد از [اثبات] وجود بیاورید، به آن میگویند «تعریف حقیقی». پس بین «حقیقی» و «اسمی» فرقی نیست؛ اما بین «حقیقی» و «اسمی» از یک طرف، با «لفظی» از طرف دیگر، فرق هست.
دور در تعاریف مواد ثلاث و توجیه آن
در اینجا، تعریفی که ما برای «امکان» میآوریم، یا برای «وجوب» یا برای «امتناع»، همهشان تعریفهای «شرح اللفظی» هستند. تعریف «حقیقی» یا «اسمی» برایشان ممکن نیست. اگر بخواهیم تعریف حقیقی بکنیم، حتماً مبتلا به «دور» میشویم. چنانچه تعریف کردهاند:
•«امکان» را گفتهاند: «چیزی که محال نباشد.» (در تعریف امکان، «امتناع» اخذ شده.)
•بعد که خواستهاند «امتناع» را تعریف کنند، گفتهاند: «[آنچه] ممکن نباشد.» (در تعریف امتناع هم، «امکان» را اخذ کردهاند.)
یا گاهی میبینید «وجوب» را معنا میکند، میگوید: «یعنی محال نباشد.» بعد «محال نباشد» را باز طوری تعریف میکند که آخر سر از «وجوب» سر درمیآورد. این تعریفها با همدیگر مخلوط میشوند و بر هم متوقف میگردند و «دور» لازم میآید.
•اگر تعریف، «حقیقی» باشد، اشتمال آن بر دور، تعریف را باطل میکند. تعریف «شرح الإسمی» هم باشد، همینطور.
•بله، اگر تعریف، «لفظی» باشد، اشتمال آن بر دور، [مشکلی ایجاد نمیکند]. چون در تعریف لفظی، ما نمیخواهیم واقعاً یک شیء را به تمام خصوصیات یا ذاتیاتش معرفی کنیم؛ فقط میخواهیم این شیء را در ذهن مخاطب به نحوی حاضر کنیم که او یک تصوری از این شیء داشته باشد، ولو حقیقتش را تصور نکند. تعریف «شرح اللفظی» برای این منظور میآید. بنابراین، اگر یک وقتی این تعریف، مبتلا به دور شد، اشکالی ندارد. بر خلاف «تعریف حقیقی» یا «شرح الإسمی» که تمام شرایط باید در آن ها رعایت شود.
خب، پس نتیجه مطلب این شد که ما « تعریف حقیقی» یا «شرح الإسمی» از «مواد ثلاث» نمیتوانیم ارائه بدهیم. تعریفهایی که ارائه میدهیم، همه تعریفهای «لفظی» و مشتمل بر دور هستند؛ ولی این اشتمالشان بر دور، هیچ محذوری ندارد. به خاطر این که ما نمی خواهیم حقیقت را بیان کنیم تا شما بگویید حقیقت مبتلا به دور نیست، ما می خواهیم معنا را در ذهن مخاطب حاضر کنیم حالا از هر طریقی که شده ولو از طریق دور، لذا تعریف های لفظی اگر مشتمل بر دور باشند یا مشتمل بر بعضی محاذیر دیگر باشد اشکال ندارد و فقط باید تعریف به اوضح باشد. یعنی لفظی را که واضح تر است را مفسر لفظی که مخفی تر است قرار دهیم اگر این را رعایت کنیم تعریف لفظی ما درست است ولو مشتمل بر خطاهای دیگر باشد، زیرا مقصود ما بیان معنای این لفظ است و ما اگر با لفظ اوضحی بیانش کردیم مقصود را افاده کردیم و لو مشتمل بر بعضی محاذیر باشد.
تطبیق متن کتاب
المسألة الثالثة و العشرون في أن هذه القضايا الثلاث لا يمكن تعريفها
«مسئله بیست و سوم در این است که این سه قضیه را نمیشود تعریف کرد.»
منظور از «قضایا» در اینجا، «موادِ قضایا» یا «جهاتِ قضایا» است، و الا خودِ «قضایا» مراد نیست. اگر نسخه همین باشد (که ظاهراً بقیه نسخ هم که سر کلاس حاضر هستند، میگویند همین است)، اگر «قضایا» باشد، توجیه میخواهد. علی أی حال، معلوم است منظور چیست. منظور این است که این «مواد ثلاث»، احتیاج به تعریف ندارند و حتی تعریفشان هم ممکن نیست. (تنبیه ممکن است، شرح لفظ هم ممکن است، ولی تعریف [حقیقی] ممکن نیست.)
بدیهی بودن مواد ثلاث و تشبیه آن به «وجود»
قال: و البحث في تعريفها كالوجود.
«بحث در تعریف این سه ماده، همان بحثی است که در [مورد] «وجود» داشتیم.»
که در «وجود» گفتیم تعریف نمیشود کرد، زیرا که «وجود»، بدیهی است. در اینها هم میگوییم تعریف نمیشود کرد، زیرا که اینها بدیهی هستند.
تحلیل تشبیه مواد ثلاث به «وجود»
مصنف، اینها را به «وجود» تشبیه کرد، با اینکه میتوانست بگوید: «اینها تعریف ندارند، اینها بدیهی هستند.» مستقل، این را نگفته؛ گفته اینها مثل «وجود» هستند. خواسته در ذهن، یک تذکری هم نسبت به «وجود» برای ما پیدا بشود که هم حکمِ اینها را بفهمیم، هم یادمان بیفتد که «وجود» هم بدیهی بود.
البته شاید غرض دیگری هم داشته باشد، غیر از این غرضی که عرض میکنیم. و آن غرض این است که «وجود» را چرا نمیشد تعریف کرد؟ چون «أعم الأشیاء» بود و «أعم»، جنس ندارد (چون جنس باید اعم باشد). اگر این، «أعم الأشیاء» است، دیگر بالاتر از این، اعمی نیست. جنس باید بالاتر از شیء باشد. اگر این، «أعم الأشیاء» است، پس جنس نباید داشته باشد. وقتی جنس نداشت، نمیشود تعریفش کرد؛ باید حتماً بدیهی باشد.
«وجود» را از این بابت که «أعم الأشیاء» است، گفتند تعریف ندارد. خب، «وجوب» و «امکان» و «امتناع» هم ممکن است از همین قبیل باشند. آنها هم جنسی برایشان نیست. این سه تا با هم، تمام اشیاء را شامل میشوند. (نه سه تایی، دو تاشون که «وجوب» و «امکان» است، همه موجودات را شامل میشوند، پس میشوند عام.) و اگر [اینگونه باشند]، قابل تعریف نیستند.
پس مصنف با تشبیه به «وجود»، خواسته سببِ [عدم امکانِ] تعریفِ اینها را بیان کند؛ که اینها تعریف نمیشوند، چون مثل «وجود»، «أعم الأشیاء» هستند و چیزی که «أعم الأشیاء» باشد، تعریف ندارد. ممکن است غرض های دیگری هم داشته باشد.
أقول: إن جماعة من العلماء أخطئوا هاهنا حيث عرفوا الواجب و الممكن و الممتنع
«همانا جماعتی از علما در باب «مواد ثلاث» خطا کردهاند.»
چرا خطا کردهاند؟ زیرا تعریف کردهاند واجب و ممکن و ممتنع را.
لأن هذه الأشياء معلومة للعقلاء لا تحتاج إلى اكتساب
تعبیر به اشیاء اشکالی ندارد زیرا همه مفاهیم ، اشیاء هستند. این وجوب و امکان و امتناع هم از مفاهیم که پایین تر نیستند پس بر آن ها اطلاق اشیاء می شود. «زیرا اینها از اشیائی هستند که به خودی خود معلوم هستند.» («معلومة بنفسها» یعنی «لا تحتاج إلی اکتساب»؛ احتیاج به اکتساب ندارند، یعنی با تعریف، کسب نمیشوند.)
نعم قد يذكر في تعريف ألفاظها ما يكون شارحا لها لا على أنه حد حقيقي بل لفظي
«بله، گاهی در تعریف و شناسانیدنِ الفاظِ این مواد، تعریفی که شارحِ این الفاظ باشد، میآید. اما نه از باب اینکه این تعریف را «حد حقیقی» بدانیم، بلکه «حد لفظی» میدانیم.» (حتی «شرح الإسمی» هم نمیدانیم، چون شرح الإسمی همان حد است. یا تعبیر میکنیم به «لفظی» یا تعبیر میکنیم به «شرح اللفظی».)
و مع ذلك
«و علاوه بر اینکه این امر، امر بدیهی است و احتیاج به تعریف ندارد...»
اشتمال تعاریف مواد ثلاث بر دور
و مع ذلك فتعريفاتهم دورية
«و علاوه بر اینکه این الفاظ احتیاج به تعریف ندارند، تعریفاتی هم که علما برای این الفاظ کردهاند، همهشان دوری هستند.»
لأنهم عرفوا الواجب بأنه الذي يستحيل عدمه
«زیرا آنها «واجب» را به این تعریف کردهاند که: «آن چیزی است که عدمش محال است».» (که در این تعریف، «استحاله» یعنی «امتناع» اخذ شده است.)
أو الذي لا يمكن عدمه
«یا [گفتهاند]: «آن چیزی است که عدمش ممکن نیست».» (در این تعریف، «امکان» اخذ شده است.)
اگر به همین اندازه اکتفا میشد، دور لازم نمیآمد. ولی دو مرتبه، وقتی میخواهند «امکان» را معنا کنند یا «امتناع» را معنا کنند، یک جوری به «وجوب» مرتبط میشود و دور از اینجا لازم میآید.
مناظره در باب نسبت تعریف و شناخت
(پرسش حضار: چیزی را که ما هیچ تعریفی از آن نمیتوانیم بکنیم، چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم یا ادعا کنم که هست یا نیست؟ معیاری باید در دستم باشد.)
پاسخ استاد: «وجود» با «تعریف» فرق دارد. یک وقت من حکم [به وجود میکنم]، یک وقت یک چیزی را میشناسانم. اگر نتوانستم تعریف کنم، یا باید از طریق مشاهده، وجودش را اثبات کنم یا از طریق دیگر. منتها ممکن است شما بفرمایید وقتی من نمیشناسمش، نمیتوانم به وجودش مطمئن شوم. آن یک حرف دیگری است.
(پرسش حضار: این مطلبی که فرمودید از نظر فلسفی، تعریف، خودِش است؛ تعریفِ تصدیقی.)
پاسخ استاد: آن را اصطلاحاً تعریف نمی گوییم. تعریف به همان «حد» و «رسم» میگویند.
(پرسش حضار: از آن تصویری که در ذهن ما هست و آن تصویر را که مشاهده میکنیم، بعداً منتقل میکنیم.)
پاسخ استاد: آن، «معنا» است، تعریف نیست. معنای شیء را ما بر اثر مشاهده ممکن است تشخیص بدهیم. این مشاهده، تعریف نیست. اصطلاحاً به آن تعریف گفته نمیشود، ولو نتیجه تعریف را بدهد.
بازگشت به متن و تبیین دور در تعاریف
لأنهم عرفوا الواجب بأنه الذي يستحيل عدمه أو الذي لا يمكن عدمه
(که در تعریف اول، «امتناع» اخذ شده و در تعریف دوم، «امکان».)
ثم عرفوا المستحيل بأنه الذي لا يمكن وجوده أو الذي يجب عدمه.
«سپس «مستحیل» (ممتنع) را به این صورت تعریف کردهاند که: «آن چیزی است که وجودش ممکن نیست» یا «آن چیزی است که عدمش واجب است».» (این «یجب عدمه»، باز در تعریف همین «استحاله»، میبینید «وجوب» را آوردهاند. در تعریف «وجوب»، «استحاله» را آوردند؛ در تعریف «استحاله»، «وجوب» را میآورند. خب، این که دور است.)
ثم عرفوا الممكن بأنه الذي لا يجب وجوده و لا يجب عدمه
«و «ممکن» را تعریف کرده بودند...» (در تعریف «واجب» گفته بودند: «ما لا یمکن عدمه» که «امکان» را در تعریفش اخذ کرده بودند. حالا وقتی میخواهند «امکان» را معنا کنند، میبینید «وجوب» را در تعریفش اخذ میکنند.) ««ممکن» را به این تعریف کردهاند که: «آن چیزی است که نه وجودش واجب است و نه عدمش واجب است».» (یعنی «سلب ضرورت طرفین».)
میبینید که در تعریف «امکان»، کلمه «وجوب» اخذ میشود، در حالی که در تعریف «وجوب»، کلمه «امکان» اخذ شده بود.
أو الذي لا يستحيل وجوده و لا عدمه
«یا میگویند: «آن چیزی است که نه وجودش محال است و نه عدمش».»
یعنی یا در تعریفش، «وجوب» را اخذ میکنند یا «امتناع» را. در حالی که در تعریف «وجوب» و «امتناع» هم، «امکان» باز اخذ میشود و این هم میشود دور.
فقد أخذ كل واحد منها في تعريف الآخر
«پس هر یک، در تعریف دیگری اخذ شده است.» در تعریف امتناع، وجوب یا امکان اخذ شده، در تعریف امکان هم وجوب یا امتناع اخذ می شود. در تعریف هر یک آن دو تایی دیگر اخذ می شود.
و هو دور ظاهر.
«و دوری بودن آن، آشکار است.»
پس باید گفت که «مواد ثلاث»، بدیهی هستند، چون قابل تعریف نیستند.