89/10/07
بسم الله الرحمن الرحیم
مساله نوزدهم در تمایز اعدام/فصل اول در وجود و عدم /مقصد اول در امور عامه
موضوع: مقصد اول در امور عامه/فصل اول در وجود و عدم /مساله نوزدهم در تمایز اعدام
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
مقدمه: ورود به مسئله نوزدهم (تمایز اعدام)
صفحه ۴۳، سطر چهارم: « المسألة التاسعة عشرة في تمايز الأعدام »[1]
واضح است که وجودها با هم متفاوت هستند، ولی در اینکه آیا عدمها هم متفاوت هستند یا همه یکی هستند، اختلاف شده است.
•گروهی گفتهاند اعدام از هم امتیاز ندارند؛ هر عدمی با عدمِ [دیگر]، یکی است و تفاوتی بینشان نیست.
•گروهی گفتهاند مراد، «اعدام مضافه» است و اعدام مضافه، به اعتبار مضافٌالیهشان اختلاف پیدا میکنند. یک بار مثلاً میگوییم «عدم البصر»، یک بار میگوییم «عدم السمع». درسته هر دو «عدم» هستند، ولی بالاخره آن، «عدمِ بصر» است و این، «عدمِ سمع» است. عدمها به اعتبار تفاوت مضافٌالیهشان، تفاوت میکنند.
مرحوم خواجه [نصیر] و علامه [حلی]، این قول دوم را میپذیرند که اعدام با هم تمایز دارند. اگر عدم، خالص باشد، تمایز نیست؛ همانطور که وجود اگر وجودِ خالص باشد، تمایزی نیست. اما اگر عدم، اضافه شود، به خاطر اختلاف مضافٌالیهها، اختلاف پیدا میکند. [خواجه] میخواهد این مطلب را اثبات کند و سه دلیل بر این مطلب اقامه میکند؛ یعنی سه نمونه میآورد که در آن سه نمونه، عدمی از عدمِ دیگر ممتاز میشود و نتیجه میگیرد که پس اعدام میتوانند متمایز باشند. ما سه نمونه را گفتیم، شما بقیه را خودتان قیاس کنید.
دلیل اول: استناد عدم معلول به عدم علت
نمونه اول این است که گفته میشود: «عدمِ معلول، مستند است به عدمِ علت».
اگر علتِ تامه موجود باشد، معلول هم موجود میشود. اگر علت تامه از بین برود — حالا همهاش از بین برود یا یک جزء آن — معلول هم از بین میرود. پس نبودِ علت، باعث میشود که معلول هم در خارج نباشد؛ همانطور که وجودِ علت، باعثِ وجودِ معلول میشود. «عدمِ علت» هم باعث «عدمِ معلول» است. پس «عدمُ العلة»، علت میشود برای «عدمِ المعلول»؛ همانطور که «وجودُ العلة»، علت میشد برای «وجودِ المعلول».
به عبارت دیگر، همانطور که «وجودِ معلول»، مستند به «وجودِ علت» است، «عدمِ معلول» هم مستند به «عدمِ علت» است. عبارت اول از طرف علت آمدیم در عبارت دوم از طرف معلول. در عبارت اول گفتیم که وجود علت منشاء وجود معلول و عدم علت منشاء عدم معلول می شود. در عبارت دوم که از طرف معلول آمدیم گفتیم «وجودِ معلول»، مستند به «وجودِ علت» است و عدمِ معلول» هم مستند به «عدمِ علت» است. الان با این جمله اخیر کار داریم که «عدمِ معلول، مستند به عدمِ علت است». یعنی اگر دیدید معلولی تحقق پیدا نکرده، بدانید که علت آن محقق نشده است. اگر این شیء نسوخت، بدانید که علتِ سوختن پیدا نشد. حالا یا هیچ یک از اعضای علت پیدا نشد یا یکی از آن، در هر صورت علت تامه حاصل نشد، بنابراین سوختن هم تحقق پیدا نکرد.
عدمِ معلول را به عدمِ علت استناد میدهند. میگویند: «این هیزم نسوخت، به خاطر اینکه آتش نبود». نمیگویند به خاطر اینکه مثلاً آبی اینجا نبود یا خاکی نبود یا انسانی نبود. یعنی نبودِ معلول را به هر «نبودی» استناد نمیدهند؛ به «نبودِ علتش» استناد میدهند. از اینجا میفهمیم که «نبودِ علت» با «نبودهای دیگر» فرق میکند. و الا، خب میشد عدمِ معلول را به هر «نبودی» استناد داد. از اینکه فقط به یک «نبودِ خاص» استناد میدهند، معلوم میشود نبودها با هم فرق دارند. این «نبود» است که عدمِ معلول به آن مستند است، نه آن «نبودهای دیگر».
این یک بیان که ثابت شد «عدمِ معلول، مستند است به عدمِ علت» و از اینجا نتیجه گرفته شد که «عدمِ علت» با بقیه اعدام فرق میکند و از بقیه اعدام جدا میشود؛ که ما میتوانیم عدمِ معلول را به عدمِ علت نسبت بدهیم و به بقیه عدمها نسبت ندهیم. معلوم شد که اعدام، متمایز هستند؛ یکی از آنها توانست علت برای عدمِ معلول باشد و بقیه نتوانستند.
بیان دیگر در همین مثال: ما «عدمِ معلول» را به «عدمِ علت» استناد میدهیم. استناد باید بین دو شیء باشد؛ یکی بشود «مُسنَد» و یکی بشود «مُسنَدٌ إلیه». اگر «عدمِ معلول» با «عدمِ علت» تفاوتی نداشته باشد، استناد معنا ندارد. نمیشود «عدمِ معلول» و «عدمِ علت» یکی باشند و ما این «یکی» را به خودش استناد بدهیم. همین که میگوییم «عدمِ معلول، مستند است به عدمِ علت»، معلوم میشود خودِ «عدمِ معلول» با «عدمِ علت»، دو تا هستند؛ و الا معنا نداشت که یکی را به دیگری استناد بدهیم.
پس توجه کنید، در همین مثالِ «عدمِ معلول و عدمِ علت»، از دو راه ما توانستیم مطلوبمان را نتیجه بگیریم:
۱. از این راه که «عدمِ علت» با بقیه اعدام فرق میکند. لذا عدم معلول را به عدم علت استناد می دهیم و به بقیه اعدام استناد نمی دهیم.
۲. از این راه که خودِ «عدمِ معلول» با خودِ «عدمِ علت» فرق میکند. کاری به بقیه اعدام نداریم. لذا می بینیم عدم معلول را به عدم علت استناد می دهیم، معنای استناد دادن این است که این ها دو تا هستند. وقتی دو تا بودند، پس تمایز دارند. در باب علت و معلول بحث کردیم و از دو راه مطلوبمان که تمایز اعدام است را نتیجه گرفتیم. این مثال اول بود.
دلیل دوم: تأثیر عدم شرط بر عدم مشروط
دو استدلال دیگر هم خواجه [نصیر] دارد که هر دو را من مختصراً اشاره میکنم و بعدا تفصیل می دهم.
اول اینکه، «عدمِ شرط» را گفتهاند که باعث از بین رفتنِ «مشروط» است.
•در اعتباریات: نماز، مشروط به وضو است؛ اگر وضو نباشد، نماز نیست.
•در غیر اعتباریات: سوختن این هیزم، مشروط به خشک بودن آن یا نزدیک بودن آن به آتش است. حال، اگر از آتش دور شد، یعنی شرط حاصل نشد، مشروط هم که سوختن هیزم است، حاصل نمیشود.
پس «عدمِ شرط»، باعث میشود که «مشروط» وجود نگیرد. اما آیا باقیِ اعدام هم باعث میشوند که «مشروط» وجود نگیرد؟ فرض کنید که فلان شخص، وارد منزل ما نشد. آیا «عدمِ ورودِ او» در منزل ما، باعث میشود که نماز ما از بین برود؟ چه ربطی دارد؟ «عدمِ شرطِ نماز»، نماز را از بین برد؛ «عدمِ ورودِ فلانی»، نماز را از بین نبرد. اگر «عدمِ ورودِ فلانی» با «عدمِ شرط» یکی بود، خب یا هر دو، نماز را از بین میبردند یا هیچکدامشان از بین نمیبردند. این تفاوت، نشان میدهد که «عدمِ شرط» با «عدمِ ورودِ فلانی» در منزل ما، دو چیز است. پس اعدام، تمایز دارند. که عدم شرط با بقیه اعدام فرق می کند، عدم شرط باعث می شود که مشروط وجود نگیرد ولی اعدام دیگر باعث نمی شوند.
دلیل سوم: تأثیر عدم ضد بر وجود ضد دیگر
دلیل سوم این است که «عدمِ ضد»، باعث میشود که «ضدِ دیگر» وجود بگیرد. اگر ما این رنگ را، که ضدِ رنگِ دیگر است، از روی این جسم پاک کردیم، جایز است که رنگِ دیگر را بر این جسم وارد کنیم. در حالی که اگر چیزهای دیگر را منتفی کردید، ولی خودِ ضد را باقی گذاشتید، ضدِ دوم نمیتواند بیاید.
مثلاً فرض کنید دیوار را همچنان سیاه قرار دادیم. ولی بعضی چیزها را معدوم کردیم، مثلا نوشته های روی دیوار را پاک کردیم. سفیدی را میخواهیم وارد کنیم، ولی ضدِ آن را که سیاهی باشد، از بین نبردهایم و چیزهای دیگر را از بین برده ایم. سفیدی وارد نمیشود. ضدش که سیاهی است موجود است. هرچقدر هم بقیه چیزها را از بین ببرید، تا وقتی ضد از بین نرفته، آن ضدِ بعدی نمیآید. پس «عدمِ ضد» (یعنی عدمِ سیاهی در مثال ما)، باعث میشود که ضدِ دیگر بتواند وجود بگیرد؛ اگر ضد اول موجود است، هر چیز دبگری را هم معدوم کنید باز به وجود نمی آید. ولی به محض اینکه ضد اول را معدوم کردید، ضد دوم وجود می گیرد. پس معلوم می شود این معدوم با عدم های دیگر فرق می کند. این عدم ضد اول باعث می شود ضد دوم بیاید. ولی باقیِ اعدام، هیچکدامشان باعث نمیشوند که ضدِ دیگر بتواند وجود بگیرد. پس معلوم میشود این «عدم» با «عدمهای دیگر» فرق میکند.
این سه دلیل... البته دلیل دوم و سوم را توضیح کامل ندادم؛ بعداً توضیح میدهم. هرچند اصل آن گفته شد و توضیح آن هم تکرارِ همین اصل است، ولی در عین حال، انشاءالله بعداً دوباره تبیین بیشتر میکنم.
جمعبندی سه دلیل بر تمایز اعدام
پس اینطور شد:
۱. «عدمِ علت»، باعثِ «عدمِ معلول» میشود؛ بقیه عدمها باعثِ «عدمِ معلول» نمیشوند. از اینجا میفهمیم که «عدمِ علت» با بقیه اعدام فرق میکند.
۲. «عدمِ شرط»، باعثِ «عدمِ مشروط» میشود؛ بقیه عدمها باعثِ «عدمِ مشروط» نمیشوند. از اینجا میفهمیم که «عدمِ شرط» با بقیه عدمها فرق میکند.
۳. «عدمِ ضد»، مجوزِ ورودِ «ضدِ دیگر» میشود؛ باقیِ اعدام، مجوزِ ورودِ «ضدِ دیگر» نمیشوند. از اینجا میفهمیم که «عدمِ ضد» با باقیِ اعدام فرق میکند.
از فرقی که در این سه مورد گفتیم، معلوم میشود که «تمایز اعدام»، حق است و اینچنین نیست که اعدام، یکسان باشند. اگر اعدام، «مطلق» باشند، یکسان هستند؛ ولی وقتی «مضاف» میشوند، یکسان نیستند و تمایز دارند.
تطبیق متن کتاب
صفحه ۴۳، سطر چهارم:
« المسألة التاسعة عشرة في تمايز الأعدام »
می خواهیم تمایز اعدام را اثبات کنیم در مقابل کسانی که نفی کردند.
« قال: و قد يتمايز الأعدام.»
گاهی اعدام، تمایز پیدا میکنند. آوردن «قد» برای این است که همانطور که عرض کردم، اعدام دو قسم هستند: یک قسم که «اعدام مطلقه» هستند، تمایز ندارند؛ و یک قسم که «اعدام مضافه» هستند، تمایز دارند. اینکه میگوید « و قد يتمايز الأعدام »، یعنی گاهی اعدام تمایز پیدا میکنند (یعنی آن وقتی که اعدام، مضاف باشند) و مفهوم آن این است که گاهی هم تمایز پیدا نمیکنند (یعنی آن وقتی که اعدام، مطلق باشند).
(پرسش حضار): اگر «ال» در «الأعدام» چون اعدام جمع است مفید عموم است، پس باید ال را مثل اعدام مضاف اطلاق عوض بگیریم و آن قد را هم تخفیف بگیریم و گرنه اعدام مفید عموم می شود.
(پاسخ استاد): اشکال ندارد. در بین «عامِه اعدام»، بعضی اعدام، تمایز دارند. حتماً «الأعدام» باید افاده عموم بکند، قد یتمایز یعنی بعض اعدام یتمایز، پس اعدام باید عام باشند تا «قد»، این «بعض» را افاده کند. «قد یتمایز الأعدام» یعنی «عامِه اعدام»، گاهی تمایز دارند و گاهی تمایز ندارند. یعنی تمام اعدام را حساب کنید می بینید گاهی تمایز هست، گاهی نیست. آن جایی که اعدام مطلقه است تمایز نیست، آن جایی که اعدام مضافه است تمایز هست. حتما اعدام باید دلیل بر عموم باشد تا قد دلالت بر تقلیل کند.
(پرسش حضار): «قد» تحقیق بگیریم چه می شود؟
(پاسخ استاد): «قد» تحقیق، بر سر مضارع، به سختی وارد میشود و خیلی خلاف ظاهر است. «الأعدام»، الف و لام آن دلالت بر عموم میکند؛ جمعِ محلّی به «ال» است. و «قد»، دلالت بر تقلیل میکند. شما میخواهید هر دو را از ظهورشان بیندازید، در حالی که ابقای ظهور در هر دو، مشکلی پیش نمیآورد. اگر به ظهورشان نگه دارید مشکلی ندارد.
« و لهذا استند عدم المعلول إلى عدم العلة لا غير »
این، استدلال اول است. «و لهذا»، یعنی چون اعدام تمایز دارند، «عدمِ معلول» به «عدمِ علت» استناد پیدا میکند، نه به غیرِ «عدمِ علت». از اینجا معلوم میشود که «عدمِ علت» با «غیرِ عدمِ علت» فرق میکند. لذا به یکی استناد هست به یکی نیست.
« و نافى عدم الشرط وجود المشروط.»
این، دلیل دوم است. «عدمِ شرط»، وجودِ «مشروط» را نفی میکند، ولی باقیِ اعدام، وجودِ «مشروط» را نفی نمیکنند. فقط عدم شرط می تواند عدم مشروط را نفی کند. از اینجا میفهمیم که «عدمِ شرط» با سایر اعدام فرق دارد. که عدم شرط می تواند این کار را بکند و سایر اعدام نمی توانند.
« و صحح عدم الضد وجود الآخر بخلاف باقي الأعدام.»
این، دلیل سوم است. معدوم شدنِ یک ضد، وجودِ ضدِ دیگر را ممکن میکند، ولی باقیِ اعدام، وجودِ ضدِ دیگر را ممکن نمیکنند. از اینجا می فهمیم که عدم ضد با بقیه اعدام فرق می کند که در عدم ضد این اثر اتفاق می افتد که وجود ضد دیگر ممکن می شود ولی در سایر اعدام این اتفاق نمی افتد
«بخلاف باقی الأعدام» را من در معنایی که کردم، مربوط به «و صحح عدم الضد وجود الآخر» کردم؛ ولی خوب است که آن را مربوط به هر دو جمله کنید؛ یعنی هم به « و نافى عدم الشرط وجود المشروط » و هم به « و صحح عدم الضد وجود الآخر ».که این بخلاف الاعدام را هم در دومی بیاورید و هم در سومی بیاورید. البته در [جمله] اولی دیگر آن را نمیآوریم، چرا؟ چون در اولی، کلمه «لا غیر» را داشتیم. اگر کلمه «لا غیر» را در اولی نداشتیم، «بخلاف باقی الأعدام» را به اولی هم مربوط میکردیم.
« أقول: لا شك في أن الملكات متمايزة.»
شکی نداریم در اینکه «ملکات»، یعنی «وجودات»، متمایز هستند.
« و أما العدمات فقد منع قوم من تمايزها.»
اما آیا [اعدام] متمایز هستند یا نیستند؟ گروهی از تمایز منع کردهاند. دلیلشان هم این است: «بناء على أن التميز إنما يكون للثابت خارجا.» تمیز، مالِ چیزی است که در خارج ثابت باشد و «عدم» در خارج ثابت نیست، پس تمایز ندارد.
« و هو خطأ.»
این دلیل، خطاست. « فإنها تتمايز بتمايز ملكاتها.» اعدام، به تمایزِ ملکاتشان، تمایز پیدا میکنند. چون بحث ما در «اعدام مضافه» است که به «ملکات»، یعنی به «موجودات»، اضافه شدهاند. چون «وجودات» تمایز دارند، این «اعدام» هم که به «وجودات» اضافه شدهاند، به تبعِ «وجودات»، تمایز پیدا میکنند.
« و استدل المصنف- رحمة الله- عليه بوجوه ثلاثة.»
مرحوم مصنف بر تمایز [اعدام]، به سه وجه استدلال کردهاند.
« الأول: أن عدم المعلول يستند إلى عدم العلة و لا يستند إلى عدم غيرها.»
وجه اول را عرض کردم و توضیح هم دادم. در باب علت و معلول است و دو جور هم تبیین میشود:
بیان اول: «عدمِ علت» با «سایر اعدام» فرق دارد؛ لذا «عدمِ معلول»، مستند به «عدمِ علت» میشود و مستند به «سایر اعدام» نمیشود.
«فلو لا امتياز عدم العلة من عدم غيرها لم يكن عدم المعلول مستندا إليه دون غيره» اگر جداییِ «عدمِ علت» از «عدمِ غیرِ علت» نبود، اینطور نبود که «عدمِ معلول»، مستند به «عدمِ علت» باشد و مستند به «غیرِ عدمِ علت» نباشد. بلکه می توانست مستند به هر دو باشد یعنی هم به عدم علت هم به عدم غیر علت.
بیان دوم: «عدمِ علت» با «عدمِ معلول» فرق دارد؛ لذا یکی را به دیگری مستند میکنیم.
« و أيضا فإنا نحكم بأن عدم المعلول لعدم علته و لا يجوز العكس » استناد میدهیم «عدمِ معلول» را به «عدمِ علت» و عکس آن را نمیتوانیم انجام بدهیم که استناد بدهیم «عدمِ علت» را به «عدمِ معلول». نمیتوانیم بگوییم: «آتش نبود، چون حرارت نبود»؛ بلکه باید بگوییم: «حرارت نبود، چون آتش نبود».
« فلو لا تمايزهما لما كان كذلك.»
اگر «عدمِ علت» و «عدمِ معلول» تمایز نداشتند، اینچنین نبود که از یک طرف، استناد درست باشد و از طرف دیگر، استناد درست نباشه.
توضیحی که من عرض کردم این بود که اگر «عدمِ معلول» با «عدمِ علت» تفاوت نداشت، اصلِ استناد درست نبود. آن هم درست است. بیان ایشان این است که اگر «عدمِ معلول» و «عدمِ علت»، دو تا نبودند، استناد از یک طرف، دونِ طرفِ دیگر، درست نبود؛ بلکه هر دو طرف به همدیگر استناد پیدا میکردند. در حال که هر دو به هم استناد پیدا نمی کنند. از یک طرف استناد هست و از یک طرف استناد نیست، پس معلوم می شود این دو با هم فرق دارند. یعنی عدم علت با عدم معلول فرق دارد.
(پرسش حضار): «تمایزهما» به چه برمیگردد؟
(پاسخ استاد): «تمایزهما»، یعنی «عدمِ علت» و «عدمِ معلول».
(پرسش حضار): «عدمِ علت» و «عدمِ غیرِ علت»؟
(پاسخ استاد): خیر، آن بیان قبلی بود. در این بیان دوم، «تمایزهما» باید به «عدمِ معلول» و «عدمِ علت» برگردد. نه به عدم علت و عدم غیر علت.
« الثاني: أن عدم الشرط ينافي وجود المشروط.»
دلیل دوم که مختصراً گفته شد و قرار شد توضیح آن را عرض بکنم، این است: «عدمِ شرط»، منافات دارد با «وجودِ مشروط»؛ یعنی اگر شرط، معدوم شد، «وجودِ مشروط» را نمیتوانیم داشته باشیم. این را با یک قیاس استثنایی اثبات میکنند.
میفرماید که اگر این منافات وجود نداشت، شرط، «شرط» نمیشد. شرط، «موقوفٌ علیه» برای وجودِ مشروط است؛ یعنی وجودِ مشروط، متوقف بر شرط است. اگر این توقف را قبول داشته باشیم، باید بگوییم با رفتنِ شرط، مشروط هم میرود؛ چون مشروط، مبتنی بر شرط است. اگر شرط معدوم شود، معنایش این است که مبنای مشروط نیامده است و وقتی مبنا نیاید، خودِ مشروط هم نمیتواند بیاید. پس شرط، مبناست برای مشروط و با نبودِ مبنا، بنا هم نباید حاصل شود.
پس از اینجا کشف میکنیم که «عدمِ شرط»، منافات دارد با «وجودِ مشروط». یعنی عدم شرط که به معنای نبود مبناست منافات دارد با وجود مشروط که به معنای وجود بناست. ممکن نیست که مبنا معدوم باشد و بنا موجود باشد. پس ممکن نیست که شرط معدوم باشد و مشروط موجود باشد. در حالی که باقیِ اعدام، این تأثیر را در مورد مشروط ندارند. باقیِ اعدام، نفی نمیکنند وجودِ مشروط را، ولی «عدمِ شرط»، نفی کرد وجودِ مشروط را. از اینجا فهمیدیم که «عدمِ شرط» با سایر اعدام، تفاوت دارد.
« الثاني: أن عدم الشرط ينافي وجود المشروط لاستحالة الجمع بينهما »
عدم شرط منافات دارد با وجود مشروط، یعنی اگر شرط معدوم شود، ممکن نیست که مشروط موجود شود.
« لأن المشروط لا يوجد إلا مع شرطه و إلا لم يكن الشرط شرطا.»
چون اگر مشروط بدون شرط میتوانست حاصل شود، که شرط، «شرط» نبود. این یک مقدمه بود. الشرط ینافی وجود المشروط این مقدمه اول بود. از لاستحالة الجمع بینهما تا ، لم یکن شرط شرطاً تعلیل آن بود.
« و عدم غيره لا ينافيه »
این، مقدمه دوم است. پس مقدمه اول اینطور شد: «عدمِ شرط»، منافات دارد با «وجودِ مشروط». و «عدمِ غیرِ شرط»، منافات ندارد با «وجودِ مشروط». « فلو لا الامتياز لم يكن كذلك. »
اگر امتیاز بین «عدمِ شرط» و «عدمِ غیرِ شرط» نبود، این وضع پیش نمیآمد. یعنی نمیتوانستیم بگوییم که «عدمِ شرط» منافات دارد و «سایر اعدام» منافات ندارند؛ بلکه یا باید میگفتیم هیچ عدمی منافات ندارد، یا میگفتیم همه اعدام منافات دارند. از این تفاوتی که گذاشتیم، معلوم شد که «عدمِ شرط» با سایر [اعدام]، متفاوت و متمایز است.
دلیل سوم بر تمایز اعدام (عدم ضد و وجود ضد دیگر)
« الثالث: أن عدم الضد عن المحل يصحح وجود الضد الآخر فيه »
همانطور که عرض کردم، «عدمِ ضد» از روی یک محلی، باعث میشود که وجودِ «ضدِ بعدی»، وجودش در آن محل، تصحیح شود، یعنی ممکن شود. ما اگر ضدی را از یک محلی زائل کردیم، آن ضدِ دیگر میتواند در آن محل قرار بگیرد؛ چون این دو ضد، با هم در یک محل جمع نمیشوند. حال، اگر یک ضد را شما برداشتید، [ضدِ دیگر] میتواند به جای آن بنشیند. ولی اگر ضدِ اول را باقی گذاشتید و برنداشتید و یک چیز دیگری را برداشتید، ضدِ دوم نمیتواند بیاید.
پس معلوم میشود آنی که راه را برای ورودِ ضدِ دوم باز میکند، «عدمِ ضدِ اول» است، نه «سایر اعدام». از اینجا میفهمیم که «عدمِ ضدِ اول» با «سایر اعدام» تفاوت دارند؛ زیرا میبینیم «عدمِ ضدِ اول» اثری دارد که «سایر اعدام» آن اثر را ندارند. می فهمیم که عدم ضد اول با سایر اعدام تمایز و تفاوت دارد و هو المطلوب.
« الثالث: أن عدم الضد عن المحل يصحح وجود الضد الآخر فيه»
سوم: عدم ضد از یک محل معدوم کنید، ممکن می سازد وجود ضد دیگر را در آن محل
« لانتفاء صحة وجود الضد الطاري مع وجود الضد الباقي.»
جمله معترضه است و تعلیل برای مقدمه اول. لایصحح ذلک مقدمه دوم است. فلا بد من التمایز نتیجه است.
«ضدِ طارئ» یعنی ضدی که میخواهد عارض شود، یعنی ضدِ دومی که میخواهد بیاید. «ضدِ باقی» یعنی آن ضدی که قبلاً در این محل بوده و حالا باقی مانده است. مثلا یک کاغذی را میبینیم سیاه است و باقی مانده و می خواهیم بر آن سفیدی را عارض کنیم این سفیدی می شود ضد طاری و آن سیاهی می شود ضد باقی. یعنی ضدی که قبلا بوده و هنوز هم باقی است. میفرمایند زیرا صحیح و ممکن نیست که «ضدِ طارئ» حاصل شود با وجودِ «ضدِ باقی». یعنی «ضدِ باقی» نمیگذارد که «ضدِ طارئ» بیاید. پس اگر بخواهیم «ضدِ طارئ» حاصل شود، باید «ضدِ باقی» را برداریم. بنابراین، «زوالِ ضدِ باقی»، مصحِّحِ حدوثِ «ضدِ طارئ» است. که اگر بخواهید راه حدوث «ضدِ طارئ» را باز کنید، باید «ضدِ باقی» را بردارید. زیرا تا وقتی ضد باقی هست، صحت عروض برای ضد طاری نیست. چرا ضد را باید از محل باید بردارید تا ضد دیگر بتواند بیاید؟ چون ممکن نیست که «ضدِ طارئ» وجود بگیرد، وقتی هنوز ضد باقی موجود است. ضد باقی باید زائل شود تا ضد طاری بیاید. وقتی هنوز هست ممکن نیست که ضد طاری عارض شود. از اینجا می فهمیم که ضد طاری وجودش مبتنی بر عدم ضد باقی است. پس عدم ضد باقی مصحح وجود ضد طاری است.
« و عدم غيره لا يصحح ذلك.»
و عدم غیره این، عطف است بر آن اسم و خبر إن و مقدمه دوم است. پس قیاس به این شکل درمیآید:
•«عدمِ ضدِ باقی»، مصحِّحِ وجودِ «ضدِ طارئ» است.
•«عدمِ غیرِ ضدِ باقی»، مصحِّحِ وجودِ «ضدِ طارئ» نیست.
نتیجه میگیریم: پس «عدمِ ضدِ باقی» با «عدمِ غیرِ ضدِ باقی»، تمایز و فرق دارد.
« فلا بد من التماي»
این، نتیجه قیاس است. قیاس هم به شکل ثانی بود.