89/09/27
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/ادامه مساله يازدهم/در تلازم شیئیت و وجود /ادامه نقد ادله نظريه حال
موضوع: مقصد اول/فصل اول/ادامه مساله يازدهم/در تلازم شیئیت و وجود /ادامه نقد ادله نظريه حال
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
صفحه ۳۴ سطر هجدهم: «قال و الامکان اعتباری یعرض لما وافقونا علی انتفائه...»[1]
بحث در این داشتیم که «شیء» مرادف است با «موجود» و اطلاقش بر معدوم جایز نیست. به تعبیر دیگر، شیء هم ثابت است هم موجود، و به معدوم شیء گفته نمیشود. در مقابل بعضیها گفته بودند که شیء میتواند معدوم باشد، میتواند موجود باشد؛ بر موجودش و معدومش هر دو «ثابت» گفته میشود. پس شیء میتواند معدوم باشد و ثابت باشد.
اینها بر مدعاشان عرض کردیم دو دلیل دارند. دلیل اولشان را ذکر کردیم و جواب دادیم. الان دلیل دومشان را میخواهیم بیان کنیم که در جلسه گذشته هم مختصری توضیح داده شد اما تکمیل نشد.
استدلال دوم:
اینچنین استدلال کردند که: ما «امکان» را وصف معدوم هم قرار میدهیم. بعضی معدومات را متصف میکنیم به «ممکن»؛ بعضیها را متصف میکنیم به «ممتنع». آنهایی که متصف به ممتنعاند، مورد استدلال ما نیستند. ولی آنهایی که متصف به ممکناند، میخواهیم دربارهشان بحث کنیم.
معدوم را متصف میکنیم به ممکن. اگر امکان امر سلبی باشد، اتصاف معدوم به امکان نتیجه مطلوب ما را نمیدهد. اما اگر امکان امر ثبوتی باشد، ما نتیجه مطلوبمان را میگیرییم. میگوییم که معدوم متصف شده به امکان (که امکان امر ثبوتی است)، و امر ثبوتی برای موصوفش اثبات میشود. و اثبات امر ثبوتی برای موصوف، فرع این است که موصوف ثابت باشد. پس باید آن معدوم ثابت باشد که وصف ثبوت (یعنی امکان) را قبول میکند. بنابراین نتیجه میگیرییم که از «المعدوم ممکن» میتوانیم استفاده کنیم ثبوت معدوم را؛ زیرا که وصف ثابتی (که امکان است) برایش ثابت شده، و ثبوت وصف ثابت دلیل بر این است که موصوف هم ثابت است. پس موصوف (که معدوم است) ثابت است. و هو المطلوب.
مراحل اثبات مدعا:
ما در این مسئله باید سه تا مطلب را اثبات کنیم تا این قول تمام بشود:
۱. بگوییم امکان امر ثبوتی است. این را باید اثبات کنیم که امکان امر ثبوتی است تا نتیجه مطلوب را از این دلیل بگیرییم.
۲. امکان «وصف» است، جوهر نیست. وصف باید ثابت بشود. والا اگر جوهر باشد و احتیاج به اثبات نداشته باشد (فرض کنید معدوم دارای امکان باشد، امکان برای معدوم ثابت نمیشود، امکان جوهر است در کنار معدوم قرار میگیرد) و آن دلیل نمیشود بر ثبوت معدوم. حتماً باید برای معدوم ثابت بشود، یعنی حالت وصفی داشته باشد.
۳. ثابت کنیم که این وصف برای غیر این معدوم نیست؛ برای چیز دیگر نیست، برای همین معدوم ثابت شده است.
به ترتیب اگر بخواهیم بحث کنیم:
اول باید بحث کنیم که این امکان مربوط است به این معدوم (این اولاً).
ثانیاً: مجاور معدوم نیست، [بلکه] وصف است.
ثالثاً: وصف ثبوتی است، نه وصف سلبی.
اگر این سه تا ثابت شد، ثابت میشود که معدوم متصف شده است به وصف ثبوتی؛ و اتصاف به وصف ثبوتی اقتضا میکند که موصوف هم ثابت باشد. نتیجه میگیرییم پس موصوف (که معدوم است) ثابت است؛ که مطلوب ما همین بود. پس این سه مطلب را باید ثابت کنیم.
اثبات مقدمات:
مطلب اول: اثبات مطلب اول آسان است. اینطور میگوییم: اگر ما چیزی را به چیزی نسبت دادیم، معنا ندارد که آن منسوب برای غیر منسوبالیه ثابت باشد. ما داریم نسبتش میدهیم به این، برای چیز دیگر نسبت ندادیم؛ پس برای چیز دیگر ثابت نمیشود. این روشن است، اصلاً احتیاج به بحث ندارد که ما اگر امکان را داریم به این معدوم نسبت میدهیم، خب وصف برای این معدوم است. یا جوهری است مجاور این معدوم، ربط به چیز دیگر ندارد. بنابراین این مسئله روشن است.
مطلب دوم: اینکه امکان جوهر نیست بلکه وصف است. این هم تقریباً ثابت است. چون امکان از خودش پیداست که ما شیء را میگوییم امکان دارد (یعنی ممکن است). این متصف کردن شیء به امکان، دلیل بر این است که امکان وصف است و جوهر نیست که مجاور قرار بگیرد.
این دو تا مطلب تقریباً روشن است؛ احتیاج به اثبات ندارد، از بداهتشان استفاده میکنیم. مهم آن سومی است که «امکان امر ثبوتی است نه سلبی».
مطلب سوم (ثبوتی بودن امکان):
این را در جلسه گذشته توضیح دادیم، حالا میخواهم توضیح روشنتری عرض کنم که ابهامی که در جلسه گذشته بود برطرف بشود.
یک وقت ما امکان ثبوتی را نفی میکنیم؛ یک وقت امکان سلبی را اثبات میکنیم. این دو تا به ظاهر فرقی نباید داشته باشند. یعنی بگویید فلان چیز امکان ندارد (این سلب امکان ثبوتی است). یک وقت میگویید که امکان دارد ولی امکانش «لا» هست (این اثبات امکان منفی است). پس گاهی از اوقات میتوانید بگویید که مثلاً فرض کنید که فلان ماهیت امکان ندارد (ماهیت عنقا امکان ندارد)؛ این یک وقت بحث است. یک بحث دیگر این است که برای این ماهیت عنقا ثابت کنید امکان را، منتها امکان را منفی و سلبی قرار بدهید. هر دو معناش یکی میشود: بگویید عنقا امکان ندارد، یا بگویید امکانی که سلب است دارد (امکانی که امر سلبی است دارد). امر سلبی را داشتند یعنی در واقع نداشتند.
پس اگر امکان امر سلبی باشد، لازم است که نفی امکان ثبوتی با اثبات امکان سلبی یک مفاد داشته باشد. روشن است دیگر؟ اگر امکان امر سلبی باشد، ما امکان ثبوتی را نفی کنیم یا این امکان سلبی را اثبات کنیم فرقی نمیکند؛ چه بگوییم امکان ندارد، چه بگوییم امکان دارد [ولی] امکانش «لا» هست. به تعبیر ابن سینا «لا امکان له» با «امکانه لا» یکی میشود. «لا امکان له» یعنی امکان ثبوتی را سلب کردن؛ «امکانه لا» یعنی امکان سلبی را اثبات کردن. این دو تا هر یک مفادی دارد چنانچه ظاهرش پیداست. اگر هر دو اینها یک مفاد داشتند، لازمش این است که شما آنجایی که امکان را منفی گرفتید و برای ماهیتی ثابت کردید، مثل این است که امکان ثبوتی را از آن ماهیت سلب کنید. اگر امکان سلبی را برای ماهیت ثابت کردید، مثل این است که امکان ثبوتی را از آن ماهیت سلب کنید.
خب اگر امکان ثبوتی را از ماهیت سلب کنید، ماهیت یا میشود ممتنع یا میشود واجب؛ دیگر ممکن نخواهد بود. پس اثبات امکان سلبی، اعلام این است که این شیء (این ماهیت) ممتنع است یا واجب؛ و این غلط است که ما یک ماهیت ممکن را واجب بدانیم یا ممتنع بدانیم. پس اثبات امکان سلبی برای ماهیت ممتنع است. در حالی که ما امکان را اثبات میکنیم؛ معلوم میشود که امکان سلبی نیست. چون امکان سلبی را نمیشود اثبات کرد، زیرا امکان سلبی یعنی سلب امکان. الان گفتیم امکان سلبی با سلب امکان فرقی ندارد (با سلب امکان ثبوتی). امکان سلبی (یعنی اثبات امکان سلبی) با سلب امکان ثبوتی فرقی ندارد. نتیجهاش این میشود که اگر شما امکان سلبی را برای چیزی ثابت کردید، نتیجهاش این میشود که امکان را از او سلب کردید؛ یعنی اعلام کردید که واجب است یا ممتنع است. اعلام اینکه ممکن واجب است یا ممتنع، جایز نیست. پس سلب امکان جایز نیست، پس اثبات امکان سلبی جایز نیست. در حالی که ما امکان را اثبات میکنیم. پس معلوم شد امکان، امکان سلبی نیست.
توجه کردید مطلب خیلی روشن است. به این بیان ثابت شد که امکان، امکان ثبوتی است و امکان سلبی نمیتواند باشد. چون اگر امکان، امکان سلبی بود، اثباتش مثل سلب امکان ثبوتی است؛ که سلب امکان ثبوتی باطل است، پس اثبات امکان سلبی هم باطل است. و چون امکان را ما اثبات میکنیم، باید بفهمیم که آنی که اثبات میکنیم امکان سلبی نیست، امکان اثباتی است. پس ثابت شد امکان امری است اثباتی.
این توضیحی که الان عرض کردم از توضیح قبلی بهتر بود، دیگر ابهام در آن نیست. با این توضیحی که عرض شد، عبارت بسیار مختصری که از ابن سینا در جلد سوم شرح مواقف صفحه ۱۲۵ نقل شده روشن میشود. آنجا هم به همین مطلبی که الان عرض میکنم اشاره کرده است، خیلی مختصر. با این توضیحی که عرض کردم، هم عبارت اینجا روشن شد، هم عبارت آن شرح مواقف (که از ابن سینا نقل شده). آنجا میگوید: «امکان لا له». اگر امکان سلبی باشد، لازم میآید که «امکانه لا» با «لا امکان له» یکی بشود و نتیجهاش این بشود که شیء ممکن، ممکن نباشد.[2] با این توضیحاتی که دادم روشن شد چی چی میشود. آنوقت نتیجه میگیرد پس امکان باید ثبوتی باشد.
خب حالا مطلب که روشن شد من جمع کنم. مستدل اینطور میگوید: امکان امری ثبوتی (به بیانی که گفته شد) و صفتی ثبوتی برای معدوم ثابت میشود، و معدوم متصف میشود به اینکه ممکن [است] (یعنی متصف میشود به این امر ثبوتی). و چیزی که متصف شود به امر ثبوتی، باید ثابت باشد. پس معدوم باید ثابت باشد. این نتیجه استدلال است.
من عبارت خواجه را نمیخوانم الان. بعد [از] اینکه جواب را دادم برمیگردم عبارت خواجه را میخوانم. الان کلام علامه را [بررسی] میکنیم.
صفحه ۳۴ سطر نوزدهم: « أقول: هذه الحجة الثانية لهم على ثبوت المعدوم..»
دلیل دوم این گروه است که اقامه کردند بر ثبوت معدوم. و آن دلیل این است که: «انهم قالوا ان المعدوم ممکن» (که این یک قضیهای است که همهمان میگوییم المعدوم ممکن؛ بعضی معدومها را ممکن میدانیم. آن معدومی که ممتنع نیست، وصف امکان را ثابت میکنیم، میگوییم این معدوم ممکن است و بعداً هم موجود خواهد شد). «و امکانه لیس امراً عدمیاً» (امکانش امر عدمی نیست، بلکه امر [ثبوتی] است).
دنباله بحث (بعداً خواهیم گفت این «و الا لم یبق فرق») به صورت یک جمله معترضه میخواهد ثابت کند که امکان امر عدمی نیست بلکه امر ثبوتی است. «و الا لم یبق فرق» خودش یک قیاس استثنایی است که این قیاس استثنایی را من توضیح دادم، دوباره تکرارش بکنم.
«و الا» (یعنی اگر امکان امر عدمی باشد؛ «لیس امرا عدمیا» نباشد، لیس امرا عدمیا نباشد یعنی امر عدمی باشد)، این مقدمه. «لم یبق فرق بین نفی الامکان و امکان النفی» (این تالی). خب لازم است که فرقی بین نفی امکان ثبوتی و اثبات امکان منفی نباشد. یعنی اگر امکان را از موجودی سلب کردید (امکان ثبوتی را از موجودی سلب کردید) و امکان سلبی را براش اثبات کردید، فرقی نکند. فرق هم نیست. آنوقت لازمه فرق نبودن این است که این ماهیتی را که ممکن است، شما واجب یا ممتنع قرار بدهید؛ چون اثبات کردید برایش امکان سلبی را (که یعنی سلب کردید از او امکان را). خب اگر سلب امکان کنید، وجوب ثابت میشود، امتناع ثابت میشود. اثبات امتناع یا وجوب برای ماهیت ممکن باطل است. پس اثبات امکان سلبی هم (که مفادش همان امتناع یا وجوب است) باطل است. مفادش این است که آن شیئی که ازش امکان سلب میشود، واجب باشد یا ممتنع باشد.
پس خلاصه استدلال این میشود: اگر امکان سلبی باشد، فرقی بین اثبات امکان منفی و سلب امکان ثبوتی باقی نمیماند. یعنی هر دوشان مفادشان یکی است. پس اگر اثبات کردیم امکان منفی را، گویا سلب کردیم امکان را؛ و اگر امکان سلب شود، امتناع یا وجوب ثابت میشود. پس ماهیت ممکن را اگر برایش امکان سلبی اثبات کنیم، مثل این است که او را واجب یا ممتنع دانستیم. و ممتنع دانستن یا واجب دانستن ماهیت ممکنه باطل است. پس اثبات امکان سلبی برای ماهیت ممکنه باطل است. در حالی که ما امکان را اثبات میکنیم. پس معلوم است که امکان، امکان سلبی نیست، بلکه امکان ثبوتی هست.
«فیکون امرا ثبوتیاً». این جملاتی را حذف کرده بود که من آن محذوفها را گفتم. «و الا لم یبق فرق بین نفی الامکان و بین امکان النفی»، که نتیجهاش این خواهد شد که ممکن، ممکن نباشد بلکه ممتنع یا واجب باشد؛ و این باطل است. پس اینکه فرقی بین نفی امکان و امکان منفی نباشد، باطل است. و اگر فرق نبودن باطل بود، عدمی بودن امکان باطل است. «فیکون امراً ثبوتیاً»؛ پس امر ثبوتی میشود. این مقدمات محذوفه را باید اینجا ترتیب بدهید تا عبارت خوب روشن بشود.
تا اینکه ثابت کرد که امکان امر ثبوتی است. حالا ممکن است کسی بگوید که امکان امر ثبوتی جوهری است، شما این را برای معدوم ثابت کنید (یعنی مجاور معدوم قرار بدهید)؛ و این دلالت نمیکند بر اینکه معدوم ثابت باشد، چون ممکن است شما یک امر ثبوتی را مجاور یک امر عدمی قرار بدهید. امکانی را که جوهر است (ثبوتی است) مجاور میکنید با معدوم که عدم است. این دلالت نمیکند بر وجود [معدوم]. جواب میدهیم که نه، امکان امر جوهری نیست، امکان صفت است. پس چون صفت است، باید ثابت بشود. بعد هم میگوییم حالا که ثابت شد، باید برای همین معدوم ثابت بشود. معنا ندارد که ما این امکان را صفت این معدوم قرار بدهیم، این صفت برای یک چیز دیگر ثابت بشود. این واضح است که صفت را برای همین موصوف ما داریم اثبات میکنیم، برای چیز دیگر اثبات نمیکنیم.
پس امکان اثبات میشود برای معدوم. نحوه اثباتش این است که صفت است برای معدوم، صفت ثبوتی هم هست. خب اگر صفت ثبوتی است، اقتضا میکند که موصوفش ثابت باشد. «فالمعدوم ثابت» و هو المطلوب.
«و لیس جوهرا قائما بذاته» (یعنی امکان جوهر قائم به ذات خودش نیست) «فلابد له من محل ثبوتی» (محل میخواهد). «و محله» (محلش هم باید ثبوتی باشد، چرا؟ که خود صفت ثبوتی است، خود حال ثبوتی است، محل هم باید ثبوتی باشد) «و هو الممکن». که آن محل ثبوتی، ممکن است. چرا شما [محل را] خود ممکن قرار میدهید؟ میفرماید چون موصوف ممکن است، صفت را برای این ثابت کردیم. صفتی که برای این ثابت شده، برای غیرش ثابت نمیشود. «لاستحالة قیام الصفة بغیر موصوفها». نمیشود... موصوف... به غیر موصوف صفت نمیشود به غیر موصوفش قائم باشد. صفت باید به موصوفش قائم باشد. خب الان موصوفش را این امر عدمی قرار دادید، پس این امر عدمی باید ثابت باشد. «فیکون الممکن المعدوم ثابتاً». ممکنِ معدوم که موصوف شده است به امکان، باید ثابت باشد؛ چون وصفش ثابت است، اگر وصفش ثابت است خودش باید ثابت باشد. و هو الطلوب.
پاسخ مصنف:
مصنف دو جواب داده: یک جوابش جواب حلی است، یک جوابش هم جواب نقضی است.
جواب حلی:
جواب حلیاش این است که امکان امر اعتباری است. ثبوت امر اعتباری اقتضا میکند که موصوف در اعتبار ثابت باشد. چون اگر وصف، وصف خارجی باشد (وصف حقیقی باشد) که در خارج بخواهد برای موصوف ثابت بشود، اقتضا میکند که موصوفش در خارج ثابت باشد. اما اگر وصف، وصف اعتباری است که در اعتبار میخواهد در موصوف ثابت بشود، کافی است که موصوفش در اعتبار ثابت باشد. در ذهن، در اعتبار، ما موصوف را ثابت فرض کنیم بعد امکان را برایش ثابت کنیم. و ما این کار را نسبت به معدوم میکنیم. معدوم در خارج معدوم است؛ تو ذهن من تصور میشود و وجود ذهنی پیدا میکند. وقتی وجود ذهنی و اعتباری پیدا کرد، وصف اعتباری که امکان است برایش ثابت میشود. پس امکان وصفی است اعتباری که ثابت میشود برای موصوف، به شرطی که موصوفش در اعتبار ثابت باشد. چون وصف اعتباری اقتضا میکند که موصوفش در اعتبار ثابت باشد؛ وصف حقیقی است که اقتضا میکند موصوفش در حقیقت و در واقع ثابت باشد.
پس توجه کردید که ما امکان را اعتباری میدانیم و بعد از اینکه اعتباری دانستیم، میگوییم موصوفش هم باید در وعاء اعتبار ثابت باشد. و موصوفش که معدوم است، در وعاء اعتبار ثابت است؛ در وعاء خارج لازم نیست ثابت باشد.
خب این مطلب تمام شد، جواب دادیم. جواب اول داده شد که امکان امری است اعتباری. و روشن شد که اگر امر اعتباری باشد، مدعای خصم ثابت نمیشود. چون خصم میخواهد از ثبوت این وصف نتیجه بگیرد... از ثبوت این وصف اعتباری میخواهد نتیجه بگیرد ثبوت واقعی موصوف را. و گفتیم این نمیشود. از ثبوت وصف اعتباری، میتوانی ثبوت اعتباری موصوف را نتیجه بگیری (یعنی ثبوت ذهنیاش را)؛ و ما هم قائلیم که معدوم ثبوت ذهنی دارد. ما ثبوت خارجی را داریم منکر میشویم. شما از ثبوت واقعی وصف، میتوانید ثبوت واقعی موصوف را نتیجه بگیرید، نه از ثبوت اعتباری وصف. در اینجا وصف ما ثبوت اعتباری دارد، پس ثبوت اعتباری موصوف را نتیجه میدهد نه ثبوت واقعی را.
این تمام جواب بود. جواب اول بود که جواب حلی هم هست، جواب نقضی نیست.
خب این جواب توجه کردید که متوقف بود بر اعتباری بودن امکان، و هنوز ما بحثی در اعتباری بودن امکان نکردیم. ما ثابت نکردیم که امکان امر اعتباری است؛ فعلاً داریم ادعا میکنیم. بله، اگر ادعامان تمام بشود حرف خصم رد میشود، این درست است؛ ولی آیا این ادعا ثابت شده؟ میفرماید بله، به دو دلیل ثابت میکنیم که امکان امر اعتباری است. بعد وارد دو دلیل میشویم. پس توجه کنید جواب همین است که امکان امری است اعتباری. این جواب تمام میشود، بعد اعتباری بودن امکان را به دو دلیل اثبات میکند.
دلیل اول (تسلسل):
دلیل اول این است که اگر امکان اعتباری نباشد، تسلسل لازم میآید. به این بیان: اگر امکان وجود واقعی و وجود خارجی داشته باشد (نه وجود اعتباری؛ اگر وجود اعتباری داشته باشد که مطلوب ماست). اگر وجود واقعی داشته باشد، یعنی مثل یکی از موجودات در خارج هست. همانطور که زید در خارج هست (وجود واقعی دارد)، امکان هم در خارج هست (وجود واقعی دارد). آنوقت سؤال میکنیم این امکانی که در خارج است، مثل بقیه موجودات، واجب است یا ممکن است یا ممتنع؟ بالاخره یک موجودی است در خارج. مثل بقیه موجوداتی که یا ممکناند یا واجب یا ممتنع، این هم باید همینجور باشد. مثل بقیه اشیاء. (مثل بقیه اشیاء ممتنع را نمیگوییم؛ که اگر موجود است دیگر ممتنع نیست. میگوییم مثل بقیه اشیاء... مثل بقیه موجودات، یا واجب است یا ممکن است. دیگر غیر ممکن را نمیآوریم. اگر میگفتیم مثل بقیه اشیاء، میگفتیم یا موجود است یا واجب است یا ممکن است یا ممتنع. اما نگفتیم مثل بقیه اشیاء، گفتیم مثل بقیه موجودات؛ چون فرض کردیم موجود بودنش را، دیگر نمیتوانیم... دیگر ممتنع هم باید بگوییم یا واجب یا ممکن).
بنابراین اینطوری میگوییم: میگوییم این ممکن اگر در خارج موجود است و ثبوت خارجی دارد (نه ثبوت اعتباری)، باید مثل بقیه موجودات یا واجب باشد یا ممکن باشد. ولی واجب که مسلماً نیست، چون دلیل توحید ثابت کرده واجب الوجود یکی بیشتر نیست. پس اگر موجود است در خارج، حتماً ممکن است. «فللامکانِ امکانٌ»؛ پس برای امکان، امکانی هست. دوباره نقل کلام در آن امکان دوم میکنیم که برای این امکان ثابت است؛ که آن وجود خارجی دارد یا وجود اعتباری؟ اگر بگویید وجود اعتباری که خب نظر ما ثابت میشود. اگر بگویید وجود خارجی دارد، دو مرتبه میگوییم موجود است در خارج. هر موجود خارجی یا واجب است یا ممکن. این نمیتواند واجب باشد، پس باید ممکن باشد. پس برای امکان دوم هم امکان سوم هست، و هکذا برای سوم امکان چهارم، و برای چهارم امکان پنجم هست... تسلسل.
پس اگر امکان بخواهد در خارج موجود باشد و وصف اعتباری نباشد، لازمش تسلسل است. این دلیل اول برای اینکه امکان نمیتواند خارجی و واقعی باشد، بلکه باید اعتباری باشد.
دلیل دوم (حلول موجود در معدوم):
اگر امکان ثبوت واقعی داشته باشد و ما بگوییم «المعدوم ممکن» (چنانچه شما میگویید و ما هم قبول داریم؛ المعدوم ممکن را ما هم قبول میکنیم). اگر امکان ثبوت واقعی داشته باشد، لازم میآید که «ما هو ثابت فی الواقع» حلول کند در معدوم. چون «المعدوم ممکن»، ممکن وصف است دیگر؛ وصف حلول میکند در موصوف، عارض میشود بر موصوف، ثابت میشود برای موصوف. خب این امکان وصفی است که حلول کرده در موصوف. موصوف چیه؟ معدوم است. صفت چیست؟ موجود خارجی است، ثابت خارجی است، امر ثبوتی است (لااقل آن هم ثبوت واقعی نه ثبوت اعتباری). خب لازم میآید که «ما هو ثابت» واقعاً حلول کرده باشد در معدوم. این غلط است. «ما هو العدم» چیزی نیست که بخواهد توش چیزی حلول کند.
اگر اعتباری بگیرید، میگویید که «ما هو در اعتبار من ثابت است» (این امر اعتباری) در معدومی که ثبوت اعتباری دارد حلول کرده. یک ثابت اعتباری در یک ثابت اعتباری دیگر حلول کرده است. چون معدوم ثبوت اعتباری دارد (یعنی در ذهن تصور شده و ثبوت ذهنی و اعتباری پیدا میکند، ثبوت خارجی ندارد). اگر شما آن امکان را که میخواهد حلول کند تو این معدوم، آن را اعتباری بگیرید، میگویید خب یک اعتباری تو یک اعتبار دیگر حلول کرده، اشکالی ندارد. اما اگر بخواهید این امکان را ثبوت واقعی به آن بدهید (یعنی در خارج قرارش بدهید)، آنوقت این معدوم (که در ذهن ما موجود است) در خارج معدوم است؛ تو همان خارج هم میخواهد این وصف را در خودش حلول بدهد. یعنی معدومی که نیست، میخواهد محل بشود برای چیزی که هست. غلط است.
پس اگر شما امکان را امر اعتباری گرفتید، معدوم هم موجود در اعتبار است؛ این اعتباری در آن اعتباری حلول میکند، اشکالی ندارد. ولی اگر شما امکان را خارجی و ثابت گرفتید و با ثبوت [واقعی] گرفتید (امر اعتباری نگرفتید)، این امکان میآید تو خارج. وقتی آمد، دیگر تو اعتبار نیست، میآید تو خارج. وقتی آمد تو خارج، ظرف خارجی میخواهد، محل خارجی میخواهد. آنوقت محلش باید تو خارج موجود باشد؛ محلش هم معدوم است. آنوقت لازم میآید که شما یک امر واقعی ثابت را در یک امر معدوم حلول بدهید؛ یعنی معدوم را محل قرار بدهید برای یک موجود. معدوم چیزی نیست که بخواهد محل قرار بگیرد. این دلیل دوم است برای اینکه امکان امری است اعتباری.
پس به دو دلیل ثابت کردیم که امکان اعتباری است:
۱. اینکه اگر اعتباری نباشد، تسلسل لازم میآید.
۲. اینکه اگر اعتباری نباشد، حلول «ما هو ثابت خارجاً فی ما هو معدوم خارجاً» لازم میآید که باطل است.
وقتی ثابت شد که امکان امری است اعتباری، میگوییم که امر اعتباری برای معدوم ثابت میشود، و ثبوت امر اعتباری اقتضا میکند که آن مثبت له در اعتبار موجود باشد. آنوقت نتیجه میگیرییم که معدوم در اعتبار موجود است. به این اشکالی نداریم. معدوم در خارج ثابت نشد. مطلوب خصمها این بود که معدوم را در خارج ثابت کنند. این دلیل... جواب اول بود که از خصم دادیم.
«اجاب المصنف عنه» (از این استدلال، از این حجت) «بان الامکان امر اعتباری لیس بشیء خارجی». امر است اعتباری، خارجی نیست. با این بیانی که گفتیم جواب تمام شد.
این «و الا لزم» اثبات اعتباری بودن امکان است. چون ادعا کردیم تو این جواب که امکان امری است اعتباری، و با همین ادعا جواب را تمام کردیم. این ادعا باید اثبات بشود؛ لذا به دو دلیل ثابتش میکنند.
دلیل اول: «و الا لزم التسلسل». و الا (یعنی اگر امکان امر اعتباری نباشد، بلکه شیء خارجی باشد) لازم میآید تسلسل، به بیانی که گفتم. «و ان یکون الثبوتی...»[3] (تسلسل است، یعنی «و الا لزمه»).
دلیل دوم: باز «و الا» (یعنی اگر امکان امر اعتباری نباشد، بلکه امر خارجی و ثابت در خارج باشد) لازم میآید که ثبوتی (که امکان است) «حالاً» (حال تشدید: حلول کننده) باشد در یک محل عدمی (که معدوم است)؛ «و هو باطل».
پس عبارت اینطور شد:
۱. «و الا لزم التسلسل»؛ و تسلسل که تالی است باطل است، فالمقدم هم باطل.
۲. «و الا ان یکون الثبوتی حالاً فی محل عدمی» (ان یکون الثبوتی حالاً فی محل عدمی تالی است) «و هو باطل قطعاً» (یعنی این تالی باطل است قطعاً). نتیجه میگوییم: فالمقدم هم (که امکان امر [یا] شیء خارجی باشد) باطل است. پس [نتیجه] که امکان امر اعتباری است.
خب دلیل اول... اشکال اول و جواب اول از دلیل خصم داده شد. جواب اول را گفتیم که جواب حلی بود. حالا جواب نقضی میخواهیم بدهیم.
جواب نقضی:
شما گفتید که معدوم را متصف میکنیم به امکان، و چون امکان امر ثبوتی است، کشف میکنیم که معدوم هم ثابت است. ما به شما میگوییم که شما معدوم بسیط را متصف میکنید به امکان و نتیجه میگیرید که معدوم بسیط ثابت است. معدوم مرکب را هم میتوانید متصف کنید به امکان؛ چون فرقی نیست بین دو معدوم. معدوم میخواهد بسیط باشد، میخواهد مرکب باشد؛ اگر ممتنع نبود میتواند متصف بشود به امکان. پس «المعدوم البسیط ممکن»، «المعدوم المرکب ممکن». هر دو را داریم.
به آن دلیلی که شما در معدوم بسیط آوردید و به توسط آن دلیل ثابت کردید که معدوم بسیط ثابت است، همان در معدوم مرکب جاری میشود. یعنی شما گفتید امکان ثابت شده برای معدوم بسیط؛ ثبوتش فرع این است که معدوم ثابت باشد؛ پس باید معدوم ثابت باشد. این نتیجه را گرفتید.
ما در «المعدوم المرکب» هم همین حرف را میزنیم. میگوییم که امکان را ثابت کردید برای معدوم مرکب. و امکان امر ثبوتی است به قول خودتان. و اثبات امر ثبوتی اقتضا میکند (یا فرع این است) که مثبت له اش (یعنی موصوفش) هم ثابت باشد. پس نتیجه میگیرییم که معدوم مرکب ثابت است. در حالی که خودتان قبول دارید معدوم مرکب ثابت نیست. گفتیم قبلاً اینها معدوم بسیط را ثابت میدانند، معدوم مرکب را ثابت نمیدانند؛ مدعاشان این است.
پس نقض برایتان وارد شد. شما گفتید [هر] معدوم را متصف کردیم به امکان، کشف میکنیم که معدوم ثابت است. ما جواب میدهیم معدوم مرکب را متصف کردیم به امکان، کشف کنید که معدوم مرکب ثابت است. خودتان کشف نمیکنید. پس اگر دلیلتان تمام بود، در اینجا نقض نمیشد. دلیلتان در معدوم مرکب نقض شد؛ معلوم میشود دلیل در معدوم بسیط تام نبود. اگر تام بود در معدوم مرکب نقض نمیشد. دلیل، دلیل نقضی است.
«و ایضا فالامکان یعرض الممکنات العدمیة مثل المرکبات». و همچنین امکان عارض میشود بر ممکنات عدمی، مثل مرکب. «و هم وافقونا...»؛ خصم ما با ما موافقاند بر «انتفاء المرکبات خارجاً»؛ قبول دارند که در خارج مرکبات منتفیاند و ثابت نیستند. در حالی که اگر دلیلشان تمام بود، نتیجه میداد که معدومات مرکب هم ثابتاند. خودشان قبول ندارند ثابت باشد، ولی دلیلشان نتیجه میدهد که ثابت است. چون دلیل در اینجا هم جاری میشود. ولی شما نتیجهاش را قبول نمیکنید؛ معلوم میشود آنجا هم که جاریش کردید و نتیجهاش را قبول کردید، مختل بود. آنجا هم نباید جاری میشد و نباید نتیجه میداد. پس در جایی دلیل شما جاری شد که خودتان با ما موافقید بر عدم جریانش.
حالا متن مصنف را نگاه کنید: «و الامکان اعتباری» (این جواب اول است: امکان امری است اعتباری، و وقتی اعتباری باشد اقتضا میکند که موصوفش هم ثبوت اعتباری داشته باشد، نه ثبوت خارجی که شما ادعا کردید). بعد: «یعرض لما وافقونا علی انتفائه» (جواب دوم است: عارض میشود امکان بر مرکباتی که «وافقونا»؛ خود آنها با ما موافقت کردند بر انتفائش، یعنی خود آنها قبول دارند که ثبوت خارجی ندارد). امکان عارض میشود بر مرکبی که خود آنها قبول دارند که ثبوت خارجی ندارد. اگر امکان میخواست دلالت کند بر ثبوت خارجی، باید در اینجور مواردی هم که آنها قبول دارند دلالت کند. در حالی که آنها میگویند در اینجا دلالت نمیکند. پس معلوم میشود دلیلشان دلیل کاملی نیست؛ والا اگر کامل بود اینجا نقض نمیشد.
خب حالا با توضیحاتی که دادیم مصنف هم روشن شد. حالا تتمه حرف مرحوم علامه: «فیبطل قولهم کل ممکن ثابت». پس باطل میشود قولشان که گفتند «کل ممکن ثابت». گفتند «کل ممکن ثابت»؛ یعنی اول گفتند «کل معدوم ممکن» (کل معدوم ممکن ممکن، یا کل معدومی که ممتنع نباشد ممکن). بعد گفتند «کل ممکن ثابت». نتیجه گرفتند پس «کل معدومی که ممتنع نباشد ثابت».
ایشان میفرماید با این بیان معلوم شد که کل معدومی که ممتنع نباشد ممکن هست (کل ممکن... کل معدومی که ممتنع نباشد ممکن هست)، ولی «کل ممکن ثابت» نیست. هر معدومی که ممتنع نباشد (چه معدوم بسیط چه معدوم مرکب) ممکن است (به شرطی که ممتنع نباشد). ولی نمیتوانید بگویید «کل ممکن ثابت»؛ چون ممکن به دو قسم تقسیم میشود: ممکن است که بسیط باشد، ممکن است که مرکب باشد. مرکبش را دیگر نمیتوانید بگویید ثابت، چون خودتان نمیگویید ثابت. پس «کل ممکن ثابت»ی که شما در دلیل آوردید باطل است.
دلیلی که تنظیم کرده بودند این بود دیگر: «المعدوم ممکن» (تا اینجا را گفته بودند، استدلالی هم نکرده بودند). بعد تمام حرفشان این بود: «الممکن ثابت». همه حرفشان زحمتی که کشیدند این بود دیگر که «الممکن ثابت»؛ بعد نتیجه گرفتند «فالمعدوم ثابت».
ما به صغراشان کار نداریم. صغرا بود «المعدوم ممکن» (یا المعدومی که ممتنع نیست ممکن). این را ما قبول داریم؛ معدومی که ممتنع نیست ممکن است (حالا چه معدوم بسیط چه معدوم مرکب). بعد آن کبرا را که ضمیمه میکردند «کل ممکن ثابت»؛ این را قبول نداریم، که خودشان خودشان را نقض کردند. «کل ممکن ثابت» نیست؛ حداکثر اگر بخواهد درست بشود، «کل ممکن بسیط ثابت» است، نه «کل ممکن ثابت». پس نمیتوانند با این کبرای کلی و ضمیمه کردن این کبرای کلی به «المعدوم ممکن»، نتیجه بگیرند «فالمعدوم ثابت» را.
خب این بحث تمام شد. بحث در ثابت تمام شد. معلوم شد که شیء معدوم نمیتواند ثابت باشد. شیء باید موجود باشد تا بتوانیم بگوییم ثابت است. به شیء معدوم نمیشود گفت ثابت، همانطور که به شیء معدوم نمیشود گفت موجود. پس شیء مساوق است با وجود، ملازم است با وجود؛ یعنی همان عنوانی که اول این مسئله آوردیم: «تلازم شیئیة و الوجود». شیئیت و وجود تلازم دارد. هر جا این باشد آن هست، و بالعکس. هر جا شیئیت باشد وجود هست، هر جا وجود [باشد] شیئیت هست. نمیتوانید بگویید یک جا وجود نیست ولی شیئیت هست (که آنها این را میگفتند دیگر؛ میگفتند جایی که وجود نیست، اگر امکان باشد شیئیت هست). حالا معلوم شد که اگر جایی وجود نباشد، شیئیت هم نیست. پس مدعای خودمان را ثابت کردیم، حرف خصم را رد کردیم.
مسئله دوم: حال
وارد مسئله بعدی میشویم که بحث در «حال» است.
ما مدعی هستیم که وجود و عدم بینشان تناقض است و واسطهای بین آنها وجود ندارد. یعنی شیء یا متصف است به وجود، یا متصف است به عدم. وضع سومی ما تصویر نمیکنیم. همچنین قائلیم به اینکه شیء یا ثابت است یا منفی؛ بین ثبوت و نفی واسطه قائل نیستیم. ثبوت را مرادف میگیرییم با وجود، نفی را مرادف میگیرییم با عدم. میگوییم بین ثبوت و نفی، و همچنین بین وجود و عدم واسطه نیست. همانطور که بین ثبوت و نفی واسطه نیست (که خصم ما هم قبول دارد)، همچنین بین وجود و عدم هم واسطه نیست. خلافمان در ثبوت و نفی [نیست]؛ خصم قبول دارد که متناقضاناند و بینشان واسطه نیست. ما میگوییم در وجود و عدم همین وضع برقرار است؛ یعنی متناقضاناند و بینشان واسطه نیست. ولی خصم میگوید بینشان واسطه هست و اسم آن واسطه را «حال» میگذارد.
با این بیانی که کردم، حالا وارد بحث میشوم و قول را... قول خصم و خودمان را توضیح میدهم.
ما معتقدیم که وجود و عدم تناقض دارند و بینشان واسطه نیست، همانطور که ثبوت و نفی تناقض دارند و بینشان واسطه نیست. ولی گروهی در مقابل ما گفتند: قبول داریم که بین ثبوت و نفی واسطه نیست و این دو تا با هم تناقض دارند؛ ولی قبول نداریم که بین وجود و عدم واسطه نباشد، بلکه میگوییم وجود و عدم با هم تناقض ندارند، بینشان واسطهای هست. و اسم آن واسطه را «حال» میگذاریم. پس حال بنابر قول گروهی، عبارت است از چیزی که نه موجود است نه معدوم. نمیگوییم نه ثابت است نه منفی، چون نداریم چیزی که نه ثابت باشد نه منفی؛ بلکه هر چیزی داریم یا ثابت است یا منفی. ولی میتوانیم بگوییم که چیزی داریم که نه موجود است نه معدوم و هو الحال.
(سوال: حال...)
استاد: حالا توضیح میدهم انشاءالله. خب توجه میکنید این بیان دو قول بود. حالا که این بیان دو قول رو... گفته... را بیان کردیم، حال را میخواهیم تفسیر کنیم.
تفسیر حال:
تفسیر حال هم توجه کنید: حال عبارت است از صفتی که... (پس توجه کنید همینجا گفتیم صفت، معلوم میشود جوهر حال نیست؛ حال حتماً حال باید عرض باشد، باید صفت باشد دیگر، صفت هم عرض است). عبارت است از صفتی که صفت است للموجود (صفت است للموجود). همینجا هم روشن شد که اگر صفتی داشتید که موصوفش معدوم بود، آن صفت را نمیتوانید حال بنامید. حال عبارت از صفتی است که موصوفش موجود باشد. اما خودش نه موصوف شود به وجود، نه موصوف شود به عدم.
پس سه تا قید داشتیم تو حال:
۱. اینکه باید صفت باشد.
۲. اینکه موصوفش باید موجود باشد.
۳. اینکه خودش که حال است، نه متصف شود به وجود، نه متصف شود به عدم.
ممکن است متصف بشود مثلاً به ثبوت، ولی نمیتواند متصف بشود به وجود و نمیتواند متصف بشود به عدم. این معنای حال.
مثلاً «عالمیت». عالمیت این جوهر نیست، صفت است. موصوفش هم که مثلاً زید (عمرو، هرچی هست) موجود است. خودش (یعنی عالمیت) معدوم نمیشود، چون صفت است للموجود؛ چیزی که صفت است للموجود که نمیتواند معدوم باشد. صفت است، بالاخره موصوفی است که این صفت را دارد؛ پس نمیتواند صفت معدوم باشد. [پس] صفت، پس متصف به عدم نمیشود. متصف به وجود هم نمیشود؛ چون شما عالمیت را کجا پیدا میکنید؟ عالم را پیدا میکنید، علم را پیدا میکنید، معلوم را پیدا میکنید؛ عالمیت که امر انتزاعی است که پیداش نمیکنید. منشأ انتزاعی هست، ولی خودش نیست. پس این میشود حال.
دقت کنید تمام جاهایی که گفتند (به جز موارد نادری)، حال عبارت است از وصف انتزاعی: عالمیت، قادریت، سوادیت؛ همه اینها را میگویند حال. که البته دو قسم میشود.
(سوال: معتقدند متصف به وجود نمیشود؟)
استاد: بله دیگر، هر چی انتزاعی است متصف [به] وجود می شود دیگر وصف انتزاعی خودش...
سوال: (در واقع اینها امور انتزاعی را موجود نمیدانند و معدوم هم نمیدانند.)
استاد: نه، عرض کردم اکثر حالها انتزاعیاند. اینکه اکثر گفتم میخواستم توضیح بدهم برسیم انشاءالله عرض میکنم که چرا اکثر گفتم. پس امر انتزاعی توجه کردید که این امر انتزاعی شد حال. عرض کردم که این دو قسم است: یک وقت ذات شیء انتزاع میشود (مثل سوادیت، بیاضیت؛ که از ذات سواد انتزاع میشود، یا مثلاً انسانیت از ذات انسان انتزاع میشود). یک وقت نه، از صفتی از صفاتش انتزاع میشود (مثل عالمیت؛ عالمیت حاکی از ذات نیست، انسانیت حاکی از ذات است ولی عالمیت حاکی از ذات نیست). این دو تا یادتان باشد بعداً باهاشان کار داریم که دو نوع حال داریم: یکی حالی که از ذات انتزاع میشود، یکی حالی که از ذات انتزاع نمیشود. این دو تا مورد بحثاند و انشاءالله بعداً میآید فرقشان گفته میشود. از همین طریق میخواهیم اشکال کنیم که انشاءالله وقتی رسیدیم از آن استفاده خواهیم کرد. ولی فعلاً در ذهنتان باشد؛ اینجا جای گفتن آن نبود، من عمداً گفتم که آمادگی داشته باشید بعداً که خواستیم عرض کنیم خیلی ابهام نداشته باشد.
پس روشن شد که این حالی که امری است انتزاعی (غالباً امری است انتزاعی) به دو قسم تقسیم میشود که فعلاً به این دو قسم کار نداریم، اگرچه بعداً کار داریم. اینکه من عرض کردم اکثر حالها امر انتزاعیاند، برای این بود که مثل «وجود» را خارج کنم. وجود هم انتزاعی نیست (وجودیت نمیگویما، خود وجود). این را گفتند حال است، در حالی که امر انتزاعی نیست. خود حال را گفتند حال است، امر انتزاعی نیست. پس لزومی ندارد که همه حالها انتزاعی باشند. اکثر حالها انتزاعیاند. بالاخره که ما در حال لازم داریم، آن سه قیدی است که در حدش گفتیم؛ حالا انتزاعی بودن و غیرانتزاعی بودن مهم نیست. البته مصداق این حال غالباً انتزاعی است. ولی ما در تعریف حال انتزاعیت را شرط نمیکنیم؛ فقط شرط میکنیم که صفت باشد (اولاً)، صفت للموصوف موجود باشد (ثانیاً)، خودش نه متصف به وجود شود نه متصف به عدم شود. همین را شرط میکنیم. که میبینید وجود هم همینطور است. وجود صفت است برای یک ماهیت موجوده؛ موصوفش که آن ماهیت است موجود است. خود وجود نه موجود است (زیرا اگر موجود باشد تسلسل لازم میآید)، نه معدوم است (زیرا اگر معدوم باشد اجتماع نقیضین لازم میآید). پس نه موجود است نه معدوم. که اینها بعداً انشاءالله گفته میشود.
تفاوت بحث حال و ثابت:
خب اما سؤالی که شما کردید: چه فرقی است بین این بحث و بحث قبلی؟ بحث قبلی در ثابت بود، فعلی در حال است. چه فرقی بین این دو تاست؟
ما در ثابتات گفتیم هر ماهیتی (چه ممکن باشد) تا وقتی موجود نشده ثابت است. بعضی از این ماهیتهای ثابته بعداً موجود میشوند، بعضیها تا آخر موجود نمیشوند؛ همچنان در حال ثبوت میمانند. این بود، این مطلب بود که قبلاً گفتیم. ولی گفتیم «هر ماهیتی»؛ نگفتیم جوهر باشد یا عرض باشد، فرق نداشتیم (بلکه جوهر بیشتر مورد بحث بود). در حالی که حال گفتیم باید صفت باشد، جوهر نمیتواند باشد. پس حال صفتی است [برای] موجود. در حالی که ثابت امری بود که فقط لازم نبود صفت باشد؛ هر ممکنی را شامل میشد، هر ممکنی ثابت بود (چه ممکن جوهری چه ممکن عرضی، یعنی چه صفت چه موصوف). خب این شرط در... شرط اینکه صفت باشد در حال اعتبار شد، در ثابت اعتبار نشد. قهراً آن بعدیش هم دیگر اعتبار نمیشود که گفتیم للموصوف موجود. در آن سابق اصلاً بحث صفت و موصوف نیست؛ خود شیء را نگاه میکنیم ثابت است، جوهر باشد یا عرض.
البته در بعضی جاها حال و ثابت با هم مصداقاً یکی میشوند. یک چیزی را مثلاً میبینید که هم حال است هم در عدم ثابت است؛ مثل خود وجود، مثل مثلاً بعضی همین اوصافهایی که داریم میگوییم. پس فرق است بین بحثی که الان شروع میکنیم و بحثی که تمامش کرده بودیم. فرقش هم روشن شد.
الان ما تا اینجا نقل قول کردیم. نه به دلیل خصم پرداختیم و نه هنوز به دلیل خودمان. انشاءالله وقتی که نقل قول تمام شد، دلایل خصم را میآوریم رد میکنیم؛ و وقتی دلیل رد شد، دیگر احتیاج به اثبات مطلب هم نداریم. چون وقتی حرفشان رد شد، معلوم است حرف ما درست بود دیگر.
« المسألة الثانية عشرة في نفي الحال قال: و هو يرادف الثبوت، و العدم النفي، فلا واسطة...»
ضمیر هو به وجود برمیگردد. و وجود مرادف ثبوت است. «و العدم یرادف النفی» (یعنی و عدماً یرادف النفی). وجود مرادف ثبوت است و عدم مرادف نفی است. آنها قبول دارند که ثبوت و نفی واسطه ندارند. ما با مرادف کردن ثبوت با وجود، و مرادف کردن عدم با نفی، میگوییم بین وجود و عدم هم واسطه نیست؛ همانطور که آنها میگویند بین ثبوت و نفی واسطه نیست. «فلا واسطة» (یعنی فلا واسطة بین الوجود و العدم، کما اینکه لا واسطة بین الثبوت و النفی).
«اقول ذهب ابوهاشم» (که از معتزله است) «و اتباعه من المعتزلة و القاضی» (قاضی یعنی قاضی ابوبکر باقلانی) «و الجوینی من الاشاعرة» (این دو نفر از اشاعره و ابوهاشم و پیروانش از معتزله) رفتند به اینکه «ان هاهنا واسطة» (هاهنا یعنی در عالم خارج واسطه است بین موجود و معدوم؛ یعنی فی نفس الامر. هاهنا یعنی فی نفس الامر یا خارج، فرق نمیکند). «و هی ثابتة»؛ بین موجود و معدوم واسطه است، و آن واسطه ثابت است. عرض کردم بعضی جاها ثابت با حال جمع میشوند؛ میشود گفت بینشان مطلق ثابت اعم است از حال. «و سموها» (یعنی سموا این واسطه را حال) اسم این واسطه را حال گذاشتند. «و حدوها» (تعریف کردند این واسطه را یا این حال را به این شکل): «انها صفة» (این قید اول: صفت)، «لموجود» (قید [دوم]: للموجود).
اوصاف سلبی خارج میشوند، چون اوصاف سلبی لازم نیست برای موجود ثابت بشوند. البته میتواند برای موجود ثابت بشود، ولی لازم نیست؛ برای معدوم هم میتواند ثابت بشود. و لذا صفات سلبی دیگر حال نیستند؛ مثل «عمی» مثلاً حال نیست. چون عمی را میتوانیم برای موجود ثابت کنیم، برای معدوم هم میتوانیم ثابت کنیم. اصلاً بگوییم زیدی نیست که نابینا باشد؛ یا زید هست یا نابینا هست. عمی را هم میتوانید برای زیدی که موجود است ثابت کنید، هم برای زیدی که معلوم نیست. بنابراین صفات سلبیه لازم نیست که حتماً برای موصوف موجود ثابت بشوند. نمیگوییم برای موصوف موجود ثابت نمیشوند؛ میگوییم لازم نیست ثابت بشوند. گاهی برای موصوف موجود ثابت میشوند، گاهی هم برای موصوف [معدوم] ثابت میشوند. بنابراین صفات سلبی چون واجب نیست که موصوفشان موجود باشد، حال نیستند. حال باید موصوفش موجود باشد. این دو قید: یکی صفت بود (حال صفت بود)، دوم اینکه صفت للموجود.
حالا قید سوم: «لا توصف بالوجود» (خود همین صفت که اسمش حال است، موصوف به وجود نمیشود) «و لا بالعدم» (موصوف به عدم هم نمیشود). این هم قید سوم.
«فیکون الثابت اعم من الموجود». بنابراین آنها به حال اطلاق ثابت میکنند، ولی اطلاق موجود نمیکنند. پس موجود اطلاق میشود فقط بر موجود. حال (اطلاق ثابت)... ثابت اطلاق میشود هم بر موجود هم بر حال. بنابراین ثابت میشود اعم. و ثابت اعم من الموجود.
آنوقت از آن طرف: «و المعدوم اعم من المنفی». معدوم در موجود بر موجود اطلاق نمیشود، ولی به حال هم اطلاق نمیشود؛ ولی هم بر معدوم ممکن اطلاق میشود، هم بر معدوم ممتنع. در حالی که منفی فقط بر معدوم ممتنع اطلاق میشود. پس معدوم دو فرد دارد: یکی ممکن، یکی ممتنع. در حالی که منفی فقط یک فرد دارد که ممتنع است. پس معدوم اعم میشود از ممتنع (چون فردش بیشتر است). پس ثابت اعم شد از وجود (چون ثابت شامل حال شد، موجود شامل حال نشد). معدوم اعم شد از منفی (چون معدوم شامل ممکن شد، منفی شامل ممکن نشد).
«و هذا المذهب باطل بالضرورة». احتیاج به استدلال ندارد، فقط کافی است که استدلال خودشان را باطل کنیم؛ دیگر لازم نیست استدلالی بر علیهشان اقامه کنیم. ضرورت و بداهت بر علیهشان است. «و هذا المذهب باطل بالضرورة». «فان العقل قاض» (عقل حکم میکند به اینکه) «بان لا واسطة بین الوجود و العدم». و حکم میکند که «الثبوت و الوجود مترادفان». همچنین حکم میکند که «العدم و النفی مترادفان». «و لا شیء اظهر عند العقل من هذه القضیة» (از این قضیه نیست). از کدام قضیه؟ که «لا واسطة بین المعدوم و الوجود»؛ یا قضیهای که میگوید «الثبوت و الوجود مترادفان»؛ یا قضیهای که میگوید «العدم و النفی مترادفان». ما اظهر از این قضیه نداریم.
«فلا یجوز الاستدلال علیها». نه احتیاج به استدلال نداریم، لا یجوز که استدلال کنیم. نمیگوید محتاج به استدلال نیست، میگوید اصلاً جایز نیست استدلال کنیم. اگر هم استدلال کردیم، باید بگوییم تنبیه است، نه استدلال. استدلال اصلاً جایز نیست. بله صورت استدلال اشکال ندارد، که حملش میکنیم بر تنبیه. که این را شاید قبلاً گفتم استدلال با تنبیه چه فرقی دارد،
نگفتم؟
حالا وقتی لازم شد عرض میکنم. میخواهید هم الان یک اشاره مختصری بکنم.
شاگرد: (بفرمایید.)
استاد: بله. استدلال برای اثبات چیزی است که در ذهن ما اثبات نشده، در ذهن ما ثابت نیست؛ استدلال میکنیم تا در ذهنمان ثابتش کنیم و ذهنمان را بپذیریم [بپذیرد]. تنبیه برای چیزی است که ذهن پذیرفته، ثابت شده، منتها آن را گم کرده است؛ آگاهش میکنیم دو مرتبه که آنی که تو دنبالش هستی و ثابته این است. این در تصدیقات است. در تصدیقاتی که... در تصدیقات اگر تصدیقی برای ما حاصل نبود، با استدلال حاصلش میکنیم. ولی اگر حاصل بود [و] خلط شده بود، با تنبیه از این خلط بیرونش میآوریم. که گاهی ظاهر این است که داریم استدلال میکنیم، ولی نه، استدلال نمیکنیم تا یک چیزی را که مجهول است معلوم کنیم، بلکه برای اینکه معلومی را معین کنیم.
این در تصدیقات. در باب تصورات روشنتر. در باب تصورات هم همین است. گاهی یک مطلبی معلوم نیست، تصور نشده؛ ما تعریف میکنیم تا اینکه به تصور مخاطب واردش کنیم. گاهی نه، که او میداند ولی خلط شده؛ تنبیه ش میکنیم تا بین معانی معلومه معین شود.
مثلاً فرض کنید که «وجود» را میدانیم که معناش چیست، «وحدت» هم میدانیم معناش چیست. اما الان نمیدانیم لفظ وجود برای کدام یک از آن دو معنایی که تو ذهن ماست وضع شده. لفظ وحدت برای کدام وضع شده؟ الان خلط شده. میدانیم... میدانیم یک معنای... دو تا معنا در ذهن داریم، نمیدانیم کدام مال وجود است کدام مال وحدت است. بعد طرف میآید میگوید «وحدت یعنی لا ینقسم» (وحدت یعنی عدم الانقسام). خب زود میفهمیم که آن معنایی که در ذهنمان هست کدامش مال وحدت است. یا میگوید «وجود یعنی آنی که مثلاً ماهیت به توسط او حاصل میشود» (یا منشئیت اثر، یک چیزی بالاخره). یک تعریفی برای وجود میکند که قبلاً یک چند تا تعریف هم گذراندیم. تا گفت وجود این است، متوجه میشویم که آن معنایی که در ذهن [بود] کدام معنا برای وجود است. با تعریف «لا ینقسم» ما معنایی را در ذهن مخاطب احداث نمیکنیم، بلکه معنای حادث شده را تعیین میکنیم. این اصطلاحاً به آن گفته میشود تنبیه. تنبیه کارش فقط تعیین است، کارش اثبات نیست؛ نه اثبات تصور، نه اثبات تصدیق. استدلال اثبات تصدیق میکند، تعریف اثبات تصور میکند. تنبیه نه اثبات تصور میکند نه اثبات تصدیق میکند؛ بلکه فقط آن ثابت شدهای را که ما تشخیص نمیدهیم معین میکند. که این البته در جای خودش توضیح بیشتر داده خواهد شد. به همین اندازه اکتفا میکنیم که خواستید گفته بشود فرق است بین استدلال و تنبیه.
در اینجور مواردی که مطلب روشن است، جایز نیست ما استدلال کنیم. اگر کسی هم استدلال کند، باید گفت استدلالش از تنبیه است، نه واقعاً استدلال باشد.
این نقل قول بود در مسئله، تا انشاءالله به استدلالش برسیم.
انشاءالله برای جلسه آینده.