89/09/26
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/ادامه مساله يازدهم/در تلازم شیئیت و وجود /نقد ادله ی نظریه حال
موضوع: مقصد اول/فصل اول/ادامه مساله يازدهم/در تلازم شیئیت و وجود /نقد ادله ی نظریه حال
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
صفحه ۳۴ سطر یازدهم: «و الجواب: أن التميز لا يستدعي الثبوت عينا و إلا لزم منه محالات..»[1]
بحث در این داشتیم که آیا میتوانیم معدوم را شیء بنامیم، یا اینکه هر چیزی که شیء هست موجود است و معدوم شیء نامیده نمیشود؟ به تعبیر دیگر، آیا شیء اعم است از موجود یا اینکه ملازم موجود است و مساوق موجود؟
ما گفتیم که شیء مساوق موجود است؛ هر شیئی باید موجود باشد و شیء معدوم نداریم. بعضیها گفته بودند که شیء اعم از موجود است؛ شیء معدوم هم داریم. شیء هم بر معدوم ممکن اطلاق میشود و هم بر موجود. پس افرادِ شیء اعم میشوند و افرادِ موجود اخص میشوند؛ بینشان رابطه عموم و خصوص برقرار میشود.
ما قول آنها را داشتیم رد میکردیم. قولشان را رد کردیم؛ بعد استدلالی از آنها نقل کردیم، آن استدلال را میخواهیم رد کنیم. استدلالی که در جلسه گذشته خوانده شده بود این بود که گفتند: «هر معدومی متمیز است، و هر متمیز ثابت است؛ پس هر معدومی ثابت است». صغرا را اثبات کردند، کبرا را هم اثبات کردند؛ چون بحثش گذشت دیگر تکرار نمیکنم. حالا میخواهیم جواب بدهیم.
در استدلالی که کردند توجه کردید که هم به باب علم تمسک کردند، هم به باب قدرت، هم به باب اراده. گفتند: معلوم متمیز است، مقدور متمیز است، مراد متمیز است؛ و چون دیدند که معدوم هم معلوم است، مقدور است، مراد است، گفتند پس معدوم هم متمیز است.
ما الان میخواهیم بگوییم که اگر تمیز مستلزم ثبوت باشد (چنانچه شما مدعی هستید)، محالاتی لازم میآید. به خاطر اینکه این محالات لازم نیاید، ما باید معتقد بشویم که تمیز باعث ثبوت نمیشود.
محالاتی که میخواهیم ذکر کنیم:
محال اول:
این است که ما ممتنعات ذاتی را (مثل شریک الباری، مثل اجتماع نقیضین) اینها را از هم جدا میکنیم. اینطور نیست که ما فرقی بین شریک الباری و اجتماع نقیضین ندانیم؛ مسلما بین این دو تا فرق میدانیم و این دو تا را از هم متمیز میدانیم. خب شما میگویید هر چیزی که متمیز باشد، ثابت است. باید شریک الباری ثابت باشد، باید اجتماع نقیضین ثابت باشد. در حالی که خودتان معتقدید که معدومات ممتنع ثابت نیستند.
اینها معدومات ممتنعاند و تمیز هم دارند. از یک طرف میگویید معدومات ممتنع ثابت نیستند؛ از یک طرف میگویید هر چیزی که تمیز دارد ثابت است. خب معدوم ممتنع هم تمیز دارد، باید ثابت باشد. خلاصه شما دو تا حرف را کنار هم جمع کردید و این دو تا تناقض دارد. از یک طرف میگویید معدوم ممتنع ثابت نیست، از یک طرف هم میگویید که متمیز ثابت هست. و معدوم ممتنع هم میتواند متمیز باشد. پس هم میشود ثابت، هم میشود غیرثابت. این باطل است.
برای اینکه این مشکل پیش نیاید، باید بگویید که متمیز لازم نیست ثابت باشد. متمیز اگر موجود است، ثابت است؛ اگر موجود نیست، ثابت نیست.
این اشکال اولی است که بر ایشان وارد کردیم که اگر شما تمیز را عامل ثبوت بگیرید، هر جا تمیز باشد باید ثبوت باشد. در معدومات ممتنع تمیز هست، پس باید ثبوت باشد؛ در حالی که خودتان هم قبول ندارید که در معدومات ممتنع ثبوت باشد. پس نباید بگویید هر متمیز ثابت است. وقتی نتوانستید بگویید هر متمیزی ثابت است، کبرای دلیلی که در جلسه گذشته خواندیم باطل میشود. شما گفتید «کل معدوم متمیز» (این را اثبات کردید)، بعد گفتید «کل متمیز ثابت». این کبراتان را ما باطل میکنیم. میگوییم اگر هر متمیزی ثابت باشد، معدومات ممتنع هم چون متمیزند باید ثابت باشند، در حالی که باطل است. پس نمیتوانید بگویید «کل متمیز ثابت». کبرا که باطل شد، دلیل باطل است.
این اشکال اولی است که ما بر اینها میکنیم.
صفحه ۳۴ سطر یازدهم: «و الجواب ان التمیز لا یستدعی الثبوت عیناً...»
تمیز باعث ثبوت خارجی نمیشود. بله، تمیز باعث ثبوت ذهنی هست. وقتی دو چیز را از هم ممتاز میکنید، معلوم است که این دو تا را تصور کردید و بهشان وجود ذهنی دادید و در تصورتان (که همان وجود ذهنی است) اینها را از هم جدا کردید. اما نمیتوانید بگویید اگر اینها متمیزند، پس در خارج هم ثبوت دارند. در حالی که شما معتقدید که «کل متمیز ثابت فی الخارج».
قبلاً گفتیم آنها نزاعشان با ما در این است: ما معدومات را میتوانیم بگوییم ثابتاند منتها فی الذهن؛ آنها میگویند معدومات در خارج ثابتاند. اختلافشان با ما در این است که ثبوت را خارجی میدانند و ما ثبوت را ذهنی میدانیم. بنابراین ما معتقدیم که تمیز در ذهن هست و ثبوت هم که مربوط به تمیز است در ذهن هست. اما ما تمیز را (که مربوط به ذهن است) باعث وجود، باعث ثبوت خارجی قرار نمیدهیم. میگوییم اگر دو تا چیز متمیزند، نتیجه میدهد که این دو تا در ذهن ثابتاند. اما نتیجه نمیگیرییم که این دو تا در خارج ثابتاند. چون اگر بخواهیم بگوییم که تمیز باعث میشود که دو شیء در خارج موجود باشند، معدومات ممتنعه هم تمیز پیدا میکنند، پس باید در خارج ثابت باشند.
پس جواب این است که تمیز استدعا نمیکند ثبوت خارجی را، اگرچه استدعا میکند ثبوت ذهنی را. «و الا» (یعنی اگر تمیز بخواهد ثبوت خارجی را استدعا بکند و اقتضا بکند) لازم میآید از این اقتضا محالاتی.
یکی از آن محالات این است که معدومِ معلوم، گاهی مستحیل الوجود است (یعنی ممتنع) که شما هم قائل به این که در خارج ثابت نیست. ما معتقدیم که ثابت نیست، شما هم معتقدید که ثابت نیست.
(کتاب ما دارد: «ان المعلوم قد یکون...»؛ قد یکون مستحیل الوجود. اگر معدوم هم باشد خوب است، البته معلوم درست است اشکال ندارد. معدوم هم باشد خوب است. شاید هم حالا در بعضی نسخ بتونیم پیدا کنیم معدوم را.)
«احدها ان المعلوم قد یکون مستحیل الوجود لذاته». یعنی ذاتاً محال است؛ نه ممکنی باشد که بر اثر نبودِ علت محال شده باشد، بلکه اصلاً ذاتش محال است. علت هم نمیتواند او را ایجاد کند. چون مستحیل میدانید که دو قسم است: یکی مستحیل بالذات، یکی مستحیل بالغیر. مستحیل بالذات آن است که خود ذات با وجود جمع نمیشود. مستحیل بالغیر این است که ذاتش قابل وجود هست، منتها چون علتی او را ایجاد نکرده، مستحیل بالغیر است؛ با نبود علت شده محال. که خودش [چون] نمیتواند خودش را موجود کند، علت باید موجودش کند. وقتی علت موجود نشود و به او وجود ندهد، این شیء میشود محال؛ منتها محال بالغیر، نه بالذات. ذاتش اقتضای عدم ندارد، بلکه ذاتش با وجود هم سازگار است؛ منتها علتی نیست که به او وجود بدهد، لذا وجود برایش ممتنع شده. اما بعضی چیزها هستند ممتنع بالذاتاند؛ یعنی ذاتشان اقتضای عدم دارد و نمیشود به آنها وجود داد. اینها را میگوییم مستحیل لذاته.
میفرماید معلوم گاهی مستحیل لذاته هست؛ یعنی گاهی چنین است که ذاتش محال است و نمیتواند موجود بشود، حتی علت هم نمیتواند او را [ایجاد] کند؛ مثل شریک الباری، مثل اجتماع ضدین و مثل غیرهما.
در حالی که «و یتمیز احدهما عن الآخر». این معدومات ممتنع و این مستحیل الوجودها را یکیشان از دیگری متمیز میشود؛ فرق میگذاریم بین شریک الباری و اجتماع ضدین، در ذهنمان میدانیم که این دو تا با هم فرق دارند. خب پس تمیز در آنها حاصل است. حالا که تمیز در آنها حاصل است، اشکال را بر شما وارد میکنیم. (قبلش مقدمه بود؛ مقدمه بود که تمیز در غیر، در معدوم ممتنع هم میآید. حالا بعد از اینکه مقدمه ذکر شد میخواهیم اشکال کنیم.)
میگوییم: «فلو اقتضی التمیز الثبوت العینی...»؛ اگر تمیز اقتضا کند ثبوت خارجی را، لازم میآید که مستحیلات (یعنی آنهایی که ممتنع بالذاتاند و محال بالذاتاند) ثبوت خارجی داشته باشند و در خارج ثابت باشند. پس باید شریک الباری در خارج ثابت باشد (که متمیز است و تمیز هم دلیل بر ثبوت خارجی است به قول شما)، پس باید شریک الباری در خارج ثابت باشد، اجتماع نقیضین در خارج ثابت باشد و همچنین بقیه ممتنعات باید در خارج ثابت باشند.
در حالی که «انهم» (یعنی قائلین به شیئیت شیء یا قائل به اینکه معدوم میتواند شیء باشد، قائل به این مطلب) «وافقونا علی انتفاء المستحیل». و آنها با ما موافقت دارند که مستحیل بالذات منتفی است (یعنی ثابت نیست، همانطور که موجود نیست). ما میگوییم موجود نیست، ثابت هم نیست؛ آنها هم میگویند موجود نیست، ثابت نیست. آنها فقط معدوم ممکن را میگویند موجود نیست و ثابت هست؛ ولی معدوم ممتنع را معتقدند که نه موجود هست، نه ثابت هست. پس آنها با ما موافقاند در اینکه معدوم ممتنع موجود نیست و ثابت هم نیست.
در حالی که توجه کردید اگر «کل متمیز ثابت» را که کبراشان بود بخواهند قبول کنند، ناچار میشوند که اعتراف کنند بر خلاف آنکه قبول دارند؛ اعتراف کنند به اینکه معدوم ممتنع ثابت هست. آنوقت تناقض در کلماتشان لازم میآید. از یک طرف میگویند معدوم ممتنع ثابت نیست، از طرف دیگر به خاطر اینکه معدوم ممتنع متمیز است باید بگویند ثابت هست. و قهراً تناقض پیش میآید درباره معدوم ممتنع؛ مثل اینکه هم حکم به ثبوت میکنند، هم حکم به عدم ثبوت میکنند، و این تناقض است.
این محال از کجا پیش آمد؟ از اینکه تمیز را مقتضی ثبوت خارجی دیدند. گفتند تمیز مقتضی ثبوت خارجی است. این حرف را باید بگویند باطل است. تمیز مقتضی ثبوت خارجی نیست؛ در بعضی جاها بله، مقتضی هست، ولی در خیلی جاهای دیگر مقتضی نیست. بنابراین نمیشود به طور کلی گفت «کل متمیز ثابت»، در حالی که این آقایان به طور کلی کبرا را «کل متمیز ثابت» قرار دادند؛ به طور کلی گفتند «کل متمیز ثابت» و این را کبرا قرار دادند.
اشکال دوم:
اشکال دومی که بر ایشان میکنیم این است که شما گفتید هر چیزی که متمیز است ثابت است. ما میگوییم مرکباتِ معدوم متمیزند. یعنی شما امور مرکبه را ملاحظه کنید، یکی از دیگری تمیز پیدا میکند. پس باید ثابت باشند، در حالی که شما معتقدید که مرکبات ثابت نیستند. آنها معتقدند وسایط ثابتاند. یعنی میگویند که مثلاً فرض کنید که یک ماهیتی را با ماهیت دیگر مرکب کنید (اینها در خارج موجود نیستند)، مثلاً ماهیت انسان با ماهیت فرس را مرکب کنید؛ یک امر ممکن است، معدوم است ولی ممکن است. اینها میگویند این معدومات ولو ممکن هستند، ولی ثابت نیستند. اعتقادشان این است که مرکبات ثابت نیستند.
در حالی که مرکبات متمیزند. خب شما موجودی را که مرکب باشد از انسان و فرس، با موجود دیگری که مرکب باشد از چیز دیگر، متمیز میدانید؛ از هم جداشان میکنید. و طبق قانونی که آقایان میگویند که «کل متمیز ثابت»، باید این مرکب هم ثابت باشد. در حالی که خودشان قبول دارند که مرکب ثابت نیستند. آنها میگویند انسان ثابت است، فرس ثابت است، مرکب من الانسان و الفرس ثابت نیست. در حالی که مرکب من الانسان و الفرس هم ممکن است، و [چون] معدوم ممکن را هم ثابت میدانند؛ ولی این معدوم ممکن را استثنا میکنند، میگویند این ثابت نیست.
خب ما به آنها میگوییم آیا این متمیز هست یا نیست؟ مسلماً جواب میدهند که متمیز هست. میگوییم اگر متمیز است، طبق قانونتان که میگویید «کل متمیز ثابت»، این هم باید ثابت باشد. در حالی که خودتان اعتقاد دارید ثابت نیست، ما هم معتقدیم ثابت نیست. ما معتقدیم که مرکبی که معدوم است ثابت نیست، شما هم الان معتقد شدید که مرکبی که معدوم است ثابت نیست. پس شما با ما موافقت دارید در اینکه مرکبات ثابت نیستند، با اینکه مرکبات متمیزند و طبق اعتقادتان باید ثابتشان بدانید؛ ولی موافقید و با ما همراهید که مرکبات را ثابت نمیبینید. پس معلوم میشود «کل متمیز ثابت» درست نیست. ولی اگر درست بود، نتیجهاش این بود که مرکبات هم ثابت باشند.
یکی دیگر از اموری که مرکب نیست ولی شما خودتان قبول دارید که ثابت نیست با اینکه متمیز هست، خود «وجود» است. خود وجود چیست؟ وجود متمیز است از ماعدای خودش. پس به قول شما باید ثابت باشد. در حالی که شما وجود را متصف به ثبوت نمیکنید؛ میگویید وجود ثابت نیست. که اگر ثابتش بدانید، دور لازم میآید (حالا یا دور لازم میآید یا هر محذور دیگر). شما معتقدید که وجود متصف به ثبوت نیست، در حالی که متمیز هست. پس طبق قانونی که میگوید «کل متمیز ثابت»، اگر این قانون درست باشد، باید وجود هم ثابت باشد. در حالی که خودتان وجود را ثابت قرار نمیدهید.
پس اگر بخواهد «کل متمیز ثابت» درست باشد (یا به تعبیر دیگر تمیز باعث ثبوت خارجی باشد)، لازم میآید شریک الباری ثابت باشد (اشکال اولمان)، لازم میآید مرکبات ثابت باشند (اشکال دوممان)، لازم میآید وجود ثابت باشد (ملحق به اشکال دوممان، این هم جزو اشکال دوم نیست). خب پس این محذورات لازم میآید. بنابراین شما باید بگویید که هر متمیزی ثابت نیست؛ و الا اگر بخواهد هر متمیزی ثابت باشد (آن هم تو خارج)، این محاذیری که گفتیم پیش میآید. پس باید بگویید که متمیزها همهشان ثابت نیستند. یعنی «کل متمیز ثابت» را (که کبرای دلیلتان بود) پس بگیرید؛ و کبرا وقتی باطل شد، دلیل باطل میشود.
«و الثانی ان المعلوم قد یکون مرکباً» (این یک)، «و وجوداً» (یعنی و قد یکون وجوداً). این را اینطور نگیرید: «ان المعلوم قد یکون مرکباً و وجوداً» (معدوم مرکب است و وجود)؛ نه، این دو تاش کنید. «ان المعلوم قد یکون مرکباً» (این یک)، «و ان المعلوم قد یکون وجوداً» (این دو). «و لیس بثابت» (ضمیر لیس را برگردانید به هر یک از مرکب و وجود). در حالی که هر یک از مرکب و وجود ثابت و در عدم نیستند «اتفاقاً» (یعنی بالاجماع)؛ یعنی هم شما قبول دارید هم ما قبول داریم. و مهم این نیست که ما قبول داریم، مهم این است که شما قبول دارید. شما قبول دارید که مرکب ثابت نیست و قبول دارید که وجود ثابت نیست، در حالی که اینها متمیزند. پس اگر «کل متمیز ثابت» درست بشود، لازم میآید که اینها ثابت باشند بر خلاف آنچه که خودتان قبول دارید.
(سوال: مرکب خیالی دارد؟)
استاد: در شوارق «مرکباً خیالیاً» دارد، در عبارت ما «مرکباً» تنها دارد. مثالی که من زدم توجه کردید که مرکب خیالی بود و ظاهرش این است که آنها مرکب خیالی را میگویند ثابت نیست. بنابراین نسخه شما نسخه بدی نیست، خیالیاً خوب است. البته لازم نیست باشد؛ وقتی میگوییم «مرکباً»، چون نظر داریم به همان حرف آقایان و آنها مرکب خیالی را میگویند ثابت نیست، بنابراین مراد از مرکباً هم (ولو قید خیالی نیاید) همان مرکب خیالی است.
(سوال: اینجا میگوید ظاهراً درست این است که خیالیاً تعلیقه که کتاب آمد.)
استاد: پاورقیتان دارد یعنی خیالیاً تو بعضی نسخ هست؟
سوال: (نه اصلاً این تو متن نیست، تعلیقهای بوده که بعضیها فکر میکنند...)
استاد: بعضیها آوردند تو متن، پس تو بعضی نسخ هست دیگر، بله. اصلاً اگر تعلیقهای بوده که آمده تو متن، معلوم میشود تو بعضی نسخ ثبت شده. عرض میکنم در نسخه شوارق «مرکباً خیالیاً» هم دارد؛ اصلاً تصریح دارد به مرکب خیالی در اینجا. حالا ما نداریم. مرکب خیالی هم... مثالی هم که من زدم مرکب خیالی است. خودشان هم مثال میزنند: «کبحر من زئبق و جبل من یاقوت». که دریا را (که از آب ترکیب میشود) و جیوه را (که ربطی به دریا ندارد) مرکب میکنند؛ دریا را با جیوه مرکب میکنند، میشود «بحر من زئبق» (زئبق یعنی جیوه). و همچنین «جبل من یاقوت». جبل خب از سنگ است و یاقوت هم یک سنگ معدنی است؛ بعد این دو تا را با هم مرکب میکنند. اینجا یک کوهی که تمامش یاقوت است. خب این امر خیالی میشود. «بحر من زئبق» یا «جبل من یاقوت» هر دو مرکباند، مرکب خیالیاند. مثلاً مثالهایی که در اینجا میزنند همه مرکب خیالی است. بنابراین اگر قید خیالیاً هم تو نسخهتان هست اشکالی ندارد. عرض کردم تو شوارق هم هست.
اشکال سوم:
شما در وقتی که داشتید مطلب را توضیح میدادید، استدلالی کردید بر صغرای دلیلتان. این دو تا اشکالی که ما الان کردیم توجه کردید هر دو اشکال بر کبرا بود. کبراشان بود «کل متمیز ثابت»؛ ما این کلیه را قبول نکردیم. سه تا اشکال وارد کردیم: یکی در ممتنعات، یکی در مرکبات، یکی هم در خود وجود. سه تا اشکال وارد کردیم. بنابراین نظر اینها در کبراشان قبول نشد. حالا میخواهیم صغراشان را هم خراب کنیم.
میگوییم که شما گفتید که معدوم مقدور است، و بعد با توجه به اینکه هر مقدوری متمیز است نتیجه گرفتید که مقدور ثابت است. البته نتیجه نهاییتان این بود که معدوم ثابت است، ولی خب نتیجه بین راهیتان این شد که مقدور ثابت است. و چون معدوم هم مقدور است، پس معدوم هم ثابت است.
در مراد هم همین را گفتید. در مراد گفتید که معدوم مراد است و مراد متمیز است، متمیز ثابت است، پس مراد ثابت است. بعد گفتید چون معدوم هم مراد است، پس معدوم هم ثابت است. مراد را ثابت کردید، مقدور را هم ثابت کردید. ما حالا به ثابت کردن معدوم کار نداریم، به ثابت کردن مراد کار داریم. در آن بحث قبلیتان هم مقدور را ثابت کردید، معلوم را ثابت کردید. ما به ثابت کردن معدوم کاری نداریم، ولی به ثابت کردن مقدور کار داریم. پس حرف شما این شد که مقدور ثابت است، مراد هم ثابت است. در میان حرفتان این دو تا جمله را داشتید که بعد از دو تا جمله استفاده کردید گفتید پس معدوم ثابت است.
ما میگوییم که اگر مقدور ثابت باشد، قدرت منتفی میشود. قدرت تعلق میگیرد به مقدوری که هنوز وجود نگرفته. اگر مقدوری موجود بشود، دیگر قدرت بهش تعلق نمیگیرد؛ یعنی قدرت نسبت به او باطل میشود. چون اگر بخواهد قدرت دوباره به او تعلق بگیرد، تحصیل حاصل میشود. مقدور موجود شده است. پس به مقدورِ موجود، قدرت تعلق نمیگیرد. به مقدورِ ثابت چه؟ به مقدورِ ثابت هم باز قدرت تعلق نمیگیرد. چون ما مقدور ثابت را با مقدور موجود یکجور میبینیم. اگر به مقدور موجود قدرت تعلق نگرفته، به مقدور ثابت هم قدرت تعلق نمیگیرد.
این نظر ماست؛ نظر آنها هم اتفاقاً این است که قدرت به امر ثابت تعلق نمیگیرد. آنها هم همین معتقدند که به امر ثابت قدرت تعلق نمیگیرد. ما هم میگوییم به امر ثابت قدرت تعلق نمیگیرد، همانطور که به امر موجود قدرت تعلق نمیگیرد. آنها هم میگویند به امر ثابت قدرت تعلق نمیگیرد. در این مسئله با ما موافقاند.
خب تا اینجا روشن است. اگر مقدور ثابت باشد (یعنی آنی که قدرت میخواهد بهش تعلق بگیرد آن ثابت است)، آنوقت لازم میآید که به ثابت قدرت تعلق بگیرد. شما میگویید مقدور ثابت است (یعنی آنی که متعلق قدرت هست ثابت است)، پس قدرت میخواهد به ثابت تعلق بگیرد. و این را نه ما قبول داریم نه شما قبول دارید. بنابراین اگر مقدوریت باعث ثبوت شود (چنانچه شما ادعا کردید)، لازم میآید که آن شیء ثابت، مقدوریتش باطل بشود و قدرت نسبت به او باطل بشود. میآیید این مقدوریت را دلیل بر ثبوت و مقتضی ثبوت میگیرید، قدرت را باطل میکنید؛ در حالی که قدرت باطل نمیشود.
همچنین در مراد؛ مراد هم همینطور است. مراد اگر بخواهد ثابت باشد، دیگر مراد نیست. چیزی که موجود است (حالا موجود را بگوییم بعد ثابت بیان کنیم)، چیزی که موجود است دیگر مراد نیست. مراد این است که ما اراده را به آن تعلق میدهیم تا موجودش کنیم؛ این را میگوییم مراد. مراد هم آنی است که طلبش میکنیم؛ باید معدوم باشد تا ما طلبش کنیم. بنابراین اگر موجود باشد مراد نیست. بله، مراد بوده و انجام شده است. حالا مثلاً محبوب است، محبوب ممکن است باشد؛ یک موجود محبوب هست، ولی مراد نیست. مراد یعنی آنی که اراده میکنیم تا به آن برسیم. پس معلوم است که الان نرسیدیم به آن و آن نیست. اگر موجود باشد که دیگر مراد نیست. بله محبوب هست، اراده کردیم که باقی نگه ش داریم، دوست داریم که باقی نگه ش داریم؛ ولی دیگر این را نمیگوییم مراد. مراد آن معدومی است که ما در پی ایجادش هستیم، اراده کردیم ایجادش را. خب پس اگر موجودی داشته باشیم دیگر مراد نیست.
ما میگوییم اگر ثابت هم داشته باشیم مراد نیست. اگر ثابت هم داشته باشیم مراد نیست. آنها چه میگویند؟ آنها هم اتفاقاً در این مسئله قائلاند به اینکه اگر چیزی ثابت باشد مراد نیست، همانطور که اگر چیزی ثابت باشد مقدور نیست. خب این مطلب را قبول دارند. در حالی که گفتند هر مقدوری ثابت است (که متمیز است)، گفتند هر مقدوری متمیز است پس ثابت است. خب اگر ثابت است که دیگر مقدور نیست (یعنی متعلق قدرت نیست). یا گفتند هر مرادی چون متمیز است ثابت است. خب اگر ثابت است، به قول خودتان مراد نیست. پس نمیتوانید بگویید که مقدور ثابت است، همانطور که نمیتوانید بگویید مقدور موجود است.
شما الان میگویید که آنی که مقدور است متمیز است، پس ثابت است. بنابراین میگویید که مقدور ثابت است. و میدانیم که اگر چیزی ثابت شد، این مقدور نیست. از یک طرف میخواهید مقدور را ثابت قرار بدهید تا بگویید چون معدوم هم مقدور است پس معدوم هم ثابت است. از طرفی خودتان قبول دارید که اگر چیزی ثابت شد، متعلق قدرت قرار نمیگیرد. پس هم مقدور بودنِ ثابت را ادعا میکنید، هم قدرت را باطل میکنید (که نتیجهاش این باشد که ثابت مقدور نیست). این تناقضگویی است.
«و الثالث» مقدوریت اگر استدعا کند [ثبوت] خارجی را، لازم میآید که شیء مقدور ثابت باشد در خارج (یعنی شیئی که متعلق قدرت است در خارج ثابت باشد). آنوقت اگر در خارج چیزی ثابت باشد، دیگر متعلق قدرت نیست؛ «لانتفت» (خود قدرت)، «اذ لا قدرة علی الثابت». این شیء که دیگر متعلق قدرت نیست. شما میخواهید این مقدور را ثابت کنید، تا مقدور ثابت شد از مقدوریت انداختیدش، چون دیگر متعلق قدرت نمیشود.
«و المرادیة»؛ مرادیت هم همینطور است. اگر بخواهید مراد را مقتضی ثبوت قرار بدهید و بگویید هر چیزی که مراد است ثابت است، لازم میآید که شما یک امر ثابت را متعلق اراده قرار بدهید؛ و خودتان هم این را قبول ندارید. پس نگویید هر مقدوری ثابت است، تا با کمکش نتیجه بگیرید که چون معدوم هم مقدور است پس معدوم هم ثابت است. شما این کار را کردید دیگر؛ اول گفتید مقدور ثابت است، بعد با توجه به اینکه معدوم هم مقدور است، گفتید پس معدوم ثابت است. این کار را نباید بکنید. چرا؟ وقتی گفتید مقدور ثابت است کار را خراب کردید. مقدور ثابت نیست؛ مقدور ممکن است ولی نه ثابت. مقدور امری ممکنی است که میتواند ثابت شود (یعنی میتواند موجود شود). این را بگویید درست است. ولی بگویید مقدور ثابت است... خب اگر ثابت است، دیگر مطلق قدرت نیست.
شاگرد: مقدور چیست؟ یعنی چیزی که تعلق قدرت به آن بیفتد. درست است؟
استاد: (بله، مقدور یعنی آنکه قدرت به آن تعلق گرفته...) که تعلق قدرت به آن تعلق یافته، ثابت شده دیگر؟
(کسی که قدرت به آن تعلق گرفته قبلاً ثابت شده. قبل آنوقت تعلق معدوم بوده است.)
آن وقتی که قدرت به آن تعلق گرفته، معدوم بوده است. بعداً که موجود شده، دیگر قدرت به آن تعلق نمیگیرد. ابقائش تعلق میگیرد، اما به حدوثش دیگر تعلق نمیگیرد؛ حادثش کرده تمام شده است. دوباره اگر بخواهد قدرت تعلق بگیرد، تحصیل حاصل میشود. پس قدرت به شیء ثابت تعلق نمیگیرد، به شیء موجود تعلق نمیگیرد. بله، به ابقای آن شیء موجود تعلق میگیرد، یا مثلاً میخواهد اوصافی برای این موجود درست کند، به آنها تعلق میگیرد؛ اوصاف معدومی را میخواهد برای این موجود درست کند، به اینها تعلق میگیرد. ولی به خود این موجودی که موجودش کرده، دیگر دوباره تعلق نمیگیرد. این روشن است.
خب از این حرفهایی که زدیم نتیجه گرفته شد که نمیتوانید متمیز بودن را به معنای ثابت فی الخارج بودن بگیرید. و مقدور و مراد را هم نمیتوانید ثابت قرار بدهید. وقتی نتوانستید متمیز بودن را مقتضی ثابت بودن قرار بدهید، «کل متمیز ثابت» که کبراتان بود باطل میشود. وقتی نتوانستید مقدور را ثابت قرار بدهید و مراد را ثابت قرار بدهید، از طریق ثابت بودنِ مقدور یا ثابت بودنِ مراد، ثابت بودنِ معدوم را نمیتوانید نتیجه بگیرید.
این مطلب تمام شد. پس دلیل اولشان توجه کردید که باطل بود؛ هم کبراش باطل بود، هم صغراش در بحث مقدور و مراد مختل بود و نتوانستند صغرا را در باب اراده و قدرت ثابت کنند. پس دلیل مخدوش بود، هم کبراش هم صغراش. البته صغرا در باب علم مشکلی نداشت، چون علم به ثابت تعلق میگیرد، هم به معدوم تعلق میگیرد هم به موجود تعلق میگیرد. در آن ما اشکال نداریم. اما قدرت به ثابت تعلق نمیگیرد، قدرت به موجود تعلق نمیگیرد. مراد هم همینطور؛ اراده هم به موجود تعلق نمیگیرد، اراده باز به ثابت تعلق نمیگیرد. پس در باب اراده و قدرت مشکل داریم، در باب علم مشکل نداریم. در باب علم تمیز هست، مشکل اول را داریم که تمیز که در باب علم هست، تمیزی است که اقتضا میکند متمیز در ذهن ثابت باشد نه در خارج. آن مشکل را داریم در باب ممتنعات. توجه شدید که معلوم بودند، متمیز هم بودند، اما نه متمیز در خارج که اگر متمیز در خارج باشند لازم میآید که ثابت بشوند در خارج. اصلاً در خارج چیزی نیستند که متمیز باشند؛ در خارج متمیز نیستند، در خارج ثابت نیستند. معلومات اگر ممتنع بودند در خارج ثابت نیستند. بله در خارج ثابت نیستند ولو متمیزند. اشکال قبلی که ما کردیم (که درباره شریک الباری گفتیم) در معلومات بود. اشکالی هم که در مرکب و وجود کردیم، آن هم در معلومات بود. اما این اشکال سومی که میکنیم، مخصوص مقدور و مراد است؛ ربطی به معلومات ندارد.
«قال: و الإمكان اعتباري يعرض لما وافقونا على انتفائه...»
دلیل دومِ این قائلین به ثبوت الان نقل میشود و جواب داده میشود. دلیل اولشان را خواندیم و جواب دادیم. متن مصنف را من معنا نکردم؛ حالا که جواب را ذکر کردیم متن مصنف را میشود معنا کرد.
عبارت مصنف را دقت کنید: «و لو اقتضی التمیز الثبوت فی الاعیان...» اگر تمیز اقتضا بکند ثبوت خارجی را، «لزمه» (از این اقتضا محالاتی لازم میآید): لازم میآید شریک الباری ثابت باشد، لازم میآید قدرت [باطل شود]، لازم میآید مرکب خیالی ثابت باشد، لازم میآید وجود ثابت باشد، و بقیه محذوراتی که گفتیم. پس اگر تمیز اقتضای ثبوت خارجی بکند، محالاتی لازم میآید. و به خاطر اینکه محالات لازم نیاید، باید بگوییم تمیز مقتضی ثبوت نیست. پس «کل متمیز ثابت» که کبرای شماست غلط است.
عرض کردم جلسه گذشته که عبارت خواجه جواب از استدلال آنها میدهد، اگرچه در ضمن اشاره به استدلالشان هم دارد. حالا در این دلیل دومی که میخواهیم شروع کنیم، باز هم خواجه یک اشارهای به دلیل دوم دارد ولی حرفش جواب از آن دلیل است. از «امکان اعتباری» جواب دلیل داده میشود؛ خود دلیل را فقط اشاره کرده. ولی مرحوم علامه دلیل را ذکر میکنند، بعد جواب را میآورند.
دلیل دومی که این قائلین به ثبوت اقامه کردند این است که گفتند: «معدوم ممکن». این یک جملهای است که همه قبولش داریم: «معدوم ممکن». ما هم میگوییم معدوم ممکن، شما هم میگویید معدوم ممکن؛ پس هر دو این عبارت را قبول داریم. در این عبارت، معدوم شده موصوف، ممکن شده صفت. تا اینجا روشن است. امکان امر ثبوتی است. پس مطلب اول این بود که «معدوم ممکن» (کلامی صحیح که در او معدوم موصوف است و ممکن صفت). این مطلب اول ما بود. مطلب دوم این است که ممکن وصفی ثبوتی است. این را اثبات میکنیم که ممکن وصفی ثبوتی است. و این وصف ثبوتی را ما برای این معدوم ثابت کردیم. اثبات امر ثبوتی برای شیئی اقتضا میکند که آن شیء هم ثبوت داشته باشد؛ و الا معنا ندارد که امر ثبوتی برایش ثابت کنید. پس لازم میآید که معدوم ثابت باشد؛ زیرا که امر ثبوتی که ممکن هست برایش ثابت شده، و هرگاه امر ثبوتی برای شیئی ثابت شود، آن شیء باید ثابت باشد. پس معدوم باید ثابت باشد. و هو المطلوب.
این استدلال آنها بود. با حذف بسیاری از مطالبشان، فقط اصل استدلال و لب استدلال را عرض کردم که سه تا مطلب گفته شد:
1.معدوم ممکن کلمهای است درست که در او معدوم شده موصوف، ممکن شده صفت.
2.ممکن وصف ثبوتی است.
3.اگر وصف ثبوتی را برای شیئی ثابت کردید، آن موصوف هم باید ثبوتی باشد (آن موصوف هم باید ثابت باشد).
این سه تا مطلب را که کنار هم گذاشتید، نتیجه بگیرید که چون ممکن (که امر ثبوتی است) برای معدوم ثابت شده (یا به تعبیر دیگر معدوم متصف شده به امر ثبوتی)، پس خود معدوم باید ثابت باشد. و هو المطلوب. این استدلالشان است.
در این استدلال توجه میکنید که ادعا شده امکان امر ثبوتی است؛ این ادعا باید اثبات بشود که چطور امکان امر ثبوتی است. بعد ادعا شده که این امکان برای معدوم ثابت است؛ این هم باید توضیح داده بشود. البته فرض همین بود؛ فرض این بود که ما «معدوم ممکن» بگوییم، که ممکن برای معدوم ثابت بشود. فرضمان این بود. ولی در عینی که فرض است، بر این مطلب توضیح میدهند. پس دو تا مطلب الان توضیح داده میشود: یکی اینکه امکان امر ثبوتی است، یکی اینکه این امکان برای این موصوف ثابت است.
اما مطلب اول که امکان امر ثبوتی است: میگویند اگر امکان امر سلبی باشد، لازم میآید که بین نفی امکان و امکان منفی فرقی نباشد. دوباره تکرار میکنند.
« هذه الحجة الثانية لهم على ثبوت المعدوم و هو أنهم قالوا إن المعدوم ممكن و إمكانه ليس أمرا عدميا و إلا لم يبق فرق بين نفي الإمكان و بين الإمكان المنفي فيكون أمرا ثبوتيا و ليس جوهرا قائما بذاته فلا بد له من محل ثبوتي هو الممكن لاستحالة قيام الصفة بغير موصوفها فيكون الممكن العدمي ثابتا و هو المطلوب...» (دلیل دومشان بر اینکه معدوم ثابت است این است که): ما معدومی را که ممتنع نباشد متصف میکنیم به ممکن. میگوییم: «المعدوم غیر الممتنع ممکن». و اینکه امکان امر ثبوتی است. پس اگر برای معدوم ثابت میشود، معدوم هم باید ثابت باشد؛ زیرا که اگر وصف ثبوتی را برای موصوفی ثابت کنیم، باید خود آن موصوف ثابت باشد؛ والا نمیشود وصف ثبوتی برایش اثبات کرد. و چون ما امکان را برای معدوم اثبات میکنیم، و امکان امر ثبوتی است، پس باید معدوم ثابت بشود. «فکل معدوم ثابت». این خلاصه استدلالشان است.
اما اگر بخواهیم این استدلال را یک خورده تفصیل بدهیم این است، اینطوری میشود که: ما برای معدومی که ممتنع نباشد، امکان را ثابت میکنیم. و امکان جوهر نیست که کنار معدوم قرار بگیرد، بلکه وصف است و باید برای معدوم ثابت بشود. و صفتی هم هست که ما برای معدوم ثابتش کردیم، نه برای چیز دیگر. پس الان معدوم متصف شده به امکان. تا اینجاش روشن است. حالا ادعا میکنیم که امکان امر ثبوتی است، نه امر سلبی. اگر امر سلبی باشد، اثباتش برای معدوم اقتضا نمیکند که معدوم موجود باشد؛ میتواند موجود باشد، میتواند نباشد. اما اگر وصف ثبوتی باشد، اقتضا میکند که موصوفش ثابت باشد. پس باید ما ثابت کنیم که امکان وصف ثبوتی است، تا از ثبوتش برای معدوم نتیجه بگیرییم که معدوم هم ثابت است.
برای این منظور اینطور گفته میشود که: اگر امکان امر ثبوتی نباشد بلکه سلبی باشد (این مقدمه)، لازم میآید که بین نفی امکان و امکان منفی فرقی نباشد. به تعبیر دیگر لازم میآید که اگر ما نفی کردیم امکان ثبوتی را، یا اثبات کردیم امکان سلبی را، فرقی نداشته باشد. و به تعبیر سوم (که تعبیر ابن سیناست): اگر بگوییم «هذا ممکن» (که منظورمان امکان سلبی باشد) یا بگوییم «هذا لا امکان له» (که منظورمان [نفی] امکان ثبوتی باشد)، باید فرقی بینشان نباشد. یعنی چه امکان سلبی را ثابت کنید، چه امکان ثبوتی را سلب کنید، مفادش یکی است.
خب اگر اینطور باشد، لازمه یکی بودن این دو مفاد این است که وقتی امکان را برای یک ماهیت ثابت میکنید، در واقع امکان را نفی کرده باشید. یعنی گفته باشید که این ماهیت ممکن نیست. اگر بگویید این ماهیت ممکن نیست، گفتید این ماهیت ممکن نیست. اگر هم بگویید این ماهیت ممکن هست (با توجه به اینکه امکان سلبی است)، مثل اینکه گفته باشید ماهیت ممکن نیست. در هر دو صورت شما سلب امکان از ماهیت خواهید کرد. آنوقت ماهیت وقتی ممکن نباشد، یا واجب است یا ممتنع؛ و این باطل است. یعنی تالی باطل است. تالی باطل است که وقتی اثبات امکان برای ماهیتی بکنید، معناش این باشد که اثبات وجوب یا امتناع بکنید (و سلب امکان بکنید). این باطل است.
خب اگر این باطل است، پس اینکه فرق نباشد بین «لا امکان له» و «امکان له» (یا به تعبیر دیگر فرق نباشد بین نفی امکان ثبوتی و اثبات امکان سلبی)، این فرق نبودن باطل است. پس تالی شد باطل. بنابراین نتیجه میگیرییم که مقدم هم (که سلبی بودن امکان است و ثبوتی نبودن امکان است) باطل است.
توجه کنید این قیاس به این صورت بود که: مقدمی را گفت، تالی به وجود آمد. این تالی لازمی داشت؛ ابتدا آن لازم را باطل کرد. با باطل شدن لازم، خود تالی باطل شد. با باطل شدن تالی، مقدم باطل شد.
ترتیب این بود که: اگر امکان سلبی باشد (مقدم)، تالی این است که لازم میآید که بین نفی امکان ثبوتی و سلب امکان منفی (یا به تعبیر دیگر بین «لا امکان» این ماهیت یا «امکان» این ماهیت له هست) بین این دو تا فرق نباشد (این تالی). لازم تالی این است که اگر فرقی بین «لا امکان له» و «امکان له» (یا به تعبیر دیگر فرقی بین اثبات امکان منفی و نفی امکان ثبوتی) نباشد، آنوقت لازم میآید که اگر ما امکان را برای ماهیتی ثابت کردیم، در واقع این امکان را از آن ماهیت رده باشیم و او را واجب یا ممتنع اعلام کرده باشیم. و این لازم باطل است؛ زیرا ما ممکن را که متصف به امکان میکنیم، معناش این نیست که امکان ندارد، معناش این نیست که واجب یا ممتنع هست؛ بلکه معناش این است که ممکن است، امکان دارد. پس این لازم باطل است.
اگر این لازم باطل است، آن تالی هم باطل است (که فرقی نباشد بین اثبات امکان منفی و سلب امکان اثباتی). این تالی هم باطل است. اگر تالی باطل شد، نتیجه میگیرییم که مقدم هم (که سلبی بودن امکان [است]) باطل است. پس باید امکان ثبوتی باشد.
نتیجه بحث این شد که امکان ثبوتی است. این امکان ثبوتی را ما برای معدوم وصف قرار میدهیم، و وصف ثبوتی برای موصوف اقتضا میکند که موصوف ثابت باشد. پس باید معدوم ثابت باشد.
(فکل معدوم) برای معدومی که ممتنع نیست ثابت باشد. انشاءالله برای جلسه بعد.