89/09/20
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/مساله هفتم /ان الوجود خير و العدم شر
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله هفتم /ان الوجود خير و العدم شر
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
[طرح مسئله هفتم: وجود خیر است و عدم شر]
(صفحه ۲۹، سطر هجدهم): «المسألة السابعة فی أن الوجود خیر و العدم شر»[1]
داشتیم درباره وجود بحث میکردیم و خصوصیات وجود را میگفتیم. یکی از احکامی که برای وجود داریم - و مقابلش را برای عدم داریم - [این] است که: «وجود خیر است و عدم شر است».
تعبیر میکنند به اینکه: «ما هر خیری را که ملاحظه میکنیم، وجدناه وجوداً؛ و هر شری را که لحاظ میکنیم، وجدناه عدماً». تعبیر میکنند به «وجدناه» تا بفهمانند که مسئله، مسئله وجدانی است و ما این مطلب را مییابیم بدون اینکه نیاز به استدلال داشته باشیم.
در توضیح بحث هم که ما وارد میشویم، میبینید که از استدلال استفاده نمیکنیم؛ بلکه مثالی را ذکر میکنیم، آن مثال را تحلیل میکنیم، قسمتهایی را که وجودی است ملاحظه میکنیم، قسمت عدمیاش را هم میبینیم. مییابیم که آن وجودیها خیرند و آن [عدمیها شرند]. از این طریق حکم میکنیم که هر وجودی خیر است و هر عدمی شر است.
بعد از اینکه این حکم تمام شد، میگوییم که هر موجودی که از عدم کاملاً خالی باشد، خیر محض است و وجود صرف است. و هر وجودی که به عدم نزدیکتر باشد، شر است [و] هرچه که به عدم نزدیکتر بشود، [شرش] بیشتر میشود؛ هرچه که از عدم دورتر بشود، [شرش] کمتر میشود.
پس وجود را ملاحظه میکنیم که چه مقدار با... با عدم همراه است. اگر هیچ همراهی نداشت، خیر محض است، مثل خداوند. اگر همراهی داشت، به مقدار همراهیاش [از] شر برخوردار است و به مقدار همراهیاش با عدم، وجود ضعیفی است. هرچقدر که وجود قویتر بشود، شریت کمتر میشود و خیریت و کمال بیشتر.
پس ما در این مسئله دو مطلب را میخواهیم ادا بکنیم:
۱. یکی اینکه وجود خیر است و عدم شر.
دوم اینکه موجودات را به لحاظ داشتن عدم یا نداشتن عدم تقسیم [کنیم] به خیر محض و خیر [غیر محض] که همراه باشد.
[تحلیل مثال برای اثبات خیریت وجود]
اما در بحث اول، مثالی را ذکر میکنیم و آن مثال را تحلیل میکنیم و با تحلیل آن مثال میفهمانیم که وجود خیر است. عرض کردم استدلالی در مسئله نیست، چون مسئله مسئله وجدانی است، احتیاج به استدلال ندارد.
مثالی که تحلیلش میکنیم، «قتل » است [یا] یک «قتلی» [است که] اتفاق میافتد. اصطلاحاً گفته میشود که شر وقوع گرفت. ما قتل را تحلیل میکنیم تا ببینیم که اجزائش و توضیحاتش چیست، اجزای شرایطش اینها چیست؟
در هر قتلی ملاحظه میکنیم: شخصی که قدرتِ کشتن دارد، با چاقویی که تیز است و برنده، بدنی را که قابلیت قطعه شدن دارد، قطع میکند و حیات شخصی که چاقو خورده زائل میشود.
آن شخصی که قاتل است، قدرتش را به کار میگیرد. خودِ «قدرت» امر وجودی است و خیر هم هست. هر کسی قدرت بیشتر داشته باشد، خیریت و کمالش بیشتر است. حالا قدرت را کجا استفاده کند حرف دیگری است، ولی اصل قدرت خیر است. لذا هرچه موجود قدرتش بیشتر باشد، کمالش بیشتر است. پس این را نمیتوانیم بگوییم شر. قدرتِ قادر شر نیست.
«تیزیِ چاقو» شر نیست. چاقو اگر کند باشد ناپسند است؛ چاقوی تیز [را] همه میپسندند و سعی میکنند چاقو را تیز کنند. پس تیزی چاقو هم شر نیست.
«دست» این آدمِ قاتل میتواند بالا رود و پایین بیاید، فلج نیست. این هم خیر است. اگر دستش بالا پایین نمیرفت و سست بود، شر [بود].
آن «بدن» هم که چاقو میخورد، چاقو را قبول میکند، مثل سنگ نیست که چاقویش فرو نرود؛ آن هم خیر است. کمالِ بدنِ انسان این است که بتواند قابل نفوذ باشد، مثل سنگ نباشد.
پس این چهار تا همهاش خیر است: قدرتِ قادر خیر بود، تیزیِ چاقو خیر بود، بالا و پایین رفتن دست (که فلج نباشد) خیر بود، و قبول تقطیع از [جانب] آن مقطوع خیر بود.
تنها چیزی که شر به حساب میآید این بود - این است - که حیات این مرد... حیات این مقتول از بین رفته، یا اگر چاقو کامل نخورده سلامتش از بین رفته است. یا سلامت از بین رفته یا حیات از بین رفته. این «زوال حیات»، «زوال سلامت» را میگوییم شر، و این امری است عدمی.
دقت کردید؟ یک امری که شر به حساب آمد تحلیل شد، تحلیلش کردیم و اجزایی، شرایطی، تمام اجزا را... آلات و همه اینها را ملاحظه کردیم، دیدیم هیچکدامش [شر] نیستند؛ فقط همان عدم که «عدم الحیاة» یا «عدم السلامة»اش هست [شر است]. از اینجا کشف کردیم که شر امری است عدمی و آن وجودیها همهشان خیرند. پس وجود همه جا خیر است و عدم همه جا شر.
[مستشکل:] اراده و قتل...
[استاد:] اراده هم خیر است.
[مستشکل:] خیر...
[استاد:] اراده انسان خیر است. تعلقش را کار نداشته باشید؛ خود اینکه اراده کرده که این قاتل، قاتل بشود و آن را بکشد، خود همین اراده هم خیر است. چون اراده جزء صفات کمالی است و هر موجودی که اراده داشته باشد کمال دارد. اگر اراده را خدا از [او] بگیرد، سلامتی را از انسان گرفته، کمالی را از انسان گرفته است. هستند اشخاصی که اراده ازشان گرفته میشود، تمام کارهایشان تعطیل میشود. مطلق اراده...
[مستشکل:] بله اراده در این مورد خاص داریم تحلیل میکنیم.
[استاد:] اراده در این مورد خاص را کار نداریم. اراده خیر است. تعلقش... تعلقش هم خیر [است]. حالا به چی تعلق گرفته آن [را] کار نداریم. آنی که الان فعلاً انجام نشده... اراده را ما نگاه میکنیم میبینیم خیر [است].
[شر بالذات و شر بالعرض]
توجه کنید، شر در اینجا شد امر عدمی. ما اصطلاحاً این امر عدمی را - که عبارت است از عدم حیات یا عدم سلامت - میگوییم «شر بالذات». آن قتل را میگوییم «شر بالعرض».
شر بالعرض میتواند وجودی باشد، اما شر بالذات حتماً باید عدمی باشد. قتل یک امر وجودی است؛ تحلیلش کردیم، خیلی چیزها در آن درآمد که همهشان وجودی بودند، یکیاش عدمی بود. آن عدمی را میگوییم شر بالذات، همه این مجموعه را - که در آن وجودی هست - بهش میگوییم شر بالعرض. پس شر بالعرض میتواند وجودی باشد، ولی شر بالذات حتماً باید [عدمی باشد]. شر بالعرض در واقع وجود [است]...
و آن خی... همانطور که توجه کردید، یک قسمتش که عدم است شر است. پس شر بالعرض به خاطر اشتمالش بر شر بالذات، شر خوانده میشود. و الا اگر مشتمل بر شر بالذات نبود، این قتل را ما شر حساب نمیکردیم. چون آن ازهاقِ حیات میکند، ازاله حیات میکند یا ازاله سلامت میکند، بهش میگوییم شر؛ و الا خود قتل را اگر نبود که ازاله حیات میکرد، اصلاً شر نمیگفتیم.
پس اگر ما بهش این شر میگوییم، شر بالعرض است؛ یعنی به خاطر اشتمال... اشتمال بر شر بالذات است، نه اینکه خودش واقعاً شر باشد.
به عبارت دیگر: شر بالذات، بالذات یعنی خود. شر بالذات یعنی خود شر است. شر بالعرض یعنی به واسطه شری است که شر هست. بالعرض یعنی بالواسطه. بالعرض بالمجاز، بالواسطه؛ به واسطه شر است، بالذات شر نیست. یعنی واسطهای موجود هست که آن واسطه این را شر کرده، ولی خودش شر نیست. قتل به توسط چیز دیگر شر شده، و الا خودش شر نیست.
[مستشکل:] شر امر وجودی هست یا نه؟
[استاد:] شر امر عدمی است.
[مستشکل:] وجود ندارد؟
[استاد:] امر عدمی است و وجود ندارد. عدم حیات میشود شر، عدم سلامت میشود شر؛ مابقی دیگر شر نیستند. این توضیحاتی دادیم برای همین بود که بفهمانیم شر امر عدمی است، آن وجودیهایش همهاش دیدید که خیر بود. پس وجود خیر است و عدم شر است.
[مستشکل:] هیچ چیزی نباشد، آن عدم شر [است] یا... البته عدم که نمیشود شر یا خیر...
[استاد:] من عرض میکنم عدمی...
[مستشکل:] عدمی است...
[استاد:] عدمی غیر از عدم است. عدمی یعنی عدم... عدمی یعنی عدمی که اضافه میشود، این را بهش میگوییم عدمی. عدمِ بصر میشود عدمی، عدمِ حیات، عدمِ سلامت؛ اینها میشود عدمی. عدم یعنی نیستی. عدم حیات میشود شر، عدم سلامت میشود شر، و امثال ذلکها... عدمیها میشوند شر. اگر عدمیها شر شدند، خودِ عدم هم شر است. هر [جا] بیاید شر را همراه خودش میآورد. و اگر کسی مشتمل بر عدم باشد، به همان اندازه که مشتمل بر عدم است دارای شر [است].
[مستشکل:] ببخشید استاد، الان به فرمایش شما باید بگوییم که آن چیزی که بیشتر نزدیک به عدم است، آن شریت بیشتری دارد؟
[استاد:] بله.
[مستشکل:] ولی خب شما نگاه کنید قوه محض چه شریتی دارد؟
[استاد:] قوه و استعداد را بعداً بحث میکنیم. مطلب انشاءالله میرسیم، در آخر همین مسئله به آن انشاءالله رسیدگی میکنیم.
[مستشکل:] یک مثال شما... یک سؤال داشتم. وقتی شما فرمودید عضو قابل قتل که قابل تقطیع [است]، آنی که تغییر را قبول میکند، این هم خیر [است] مثل سنگ نیست...
[استاد:] برای انسان خیر است.
[مستشکل:] بله برای انسان.
[استاد:] برای سنگ این سنگ بودن خیر است.
[مستشکل:] بعد دست یک بچه قابلیتش برای تقطیع بیشتر است یا دست ما؟ خب طبیعتاً دست یک بچه چون ضعیفتر است... یک بدنی که محکمتر بشود قابلیت تقطیعش هم کمتر است و این را عضو [قوی] میدانند و آن را پسندیده میکنند.
[استاد:] ما اصل وجود داریم. ببینید قابلیت تقطیع خودش خیر است دیگر؛ زیادت و نقیصهاش را مطرح نمیکنیم. زیادت و نقیصه یک بحث دیگر است. ما اصل این وجود را داریم، این امر وجودی میگوییم خیر است. حالا بعداً باید بحث کنیم که آیا اگر قابلیت تقطیع بیشتر بود خیریتش بیشتر است، یا اگر قابلیت تقطیع کمتر بود خیریتش بیشتر است؟ آن یک بحث دیگر است. الان آنچه که من عرض کردم این بود که قابلیت تقطیع یک امر وجودی است، خیر است. البته ما خواهیم گفت هر چیزی که قابلیت تقطیعش بیشتر باشد - چون قابلیت انقباض و انبساطش بیشتر است - خیر است. دستی که حرکت شدید میکند، قابلیت تقطیعش ممکن است بیشتر باشد (حالا این را باید چه حساب کرد) و این دست بهتر از آن دستی است که دیر بالا پایین میرود. دستی که سخت بالا پایین میرود با دستی که آسان بالا پایین میرود، بالاخره تفاوت دارد. اینها البته مسائل مهمی نیست، اینها جزئیات خیلی [مهمی نیست]...
[مطلب دوم: تقسیم موجودات بر اساس خیر و شر]
اصل مطلب روشن شد. من عرض کردم که هرچه عدم به شیء اضافه باشد، شریتش اضافه است - اضافه میشود - و هرچه که وجود باشد خیریت است، هرچه عدم باشد شریت است.
خب ببینید که انسان مشتمل بر چه وجودی است و چه عدمی؟ انسان دارای وجود انسانی هست، ولی وجود بقیه ماهیات را فاقد است؛ درخت نیست، آب نیست، فرس نیست، حیوانات دیگر نیست، خیلی چیزها نیست. حساب کنید بینهایت نیستی دارد و یک دانه هستی دارد [که] هستیِ انسانیتش است، بقیه همه نیست. خب پس انسان باید خیلی شر باشد؛ انسان باید خیرش خیلی کم باشد و شرش خیلی زیاد باشد. در حالی که گفته شده در جهان وجود، ما موجودی که خیر و شرش مساوی باشد نداریم، تا چه برسه به اینکه شرش بیشتر باشد. جهان وجود یا خیر محض است یا خیرِ کثیر (خیرِ اکثر). حتی خیر و شر مساوی نداریم، تا چه برسد به شرّ [مساوی] یا شرّ اکثر. الان با این بیانی که شد، معلوم شد که انسان شرّ اکثر است، چون یک وجود دارد و اینهمه عدم.
توجه کنید حتماً این مسئله باید حل بشود و من عمداً گفتم که به این مسئله بپردازم، ولو اینکه یک مقداری خارج از بحث است.
شر دو معنا دارد:
۱. یک شری است که ازش تعبیر میکنیم به «امکان». همه موجودات غیر از خدا مبتلا به این شر هستند. این عبارت است از ناداری؛ عبارت است از ناداری. کمالی که لایق من نیست و من ندارمش، برای من شر [است]... کمالی که لایق من نیست و من ندارم شر [است]... کمالی که لایق من هست و من ندارم باز هم شر [است]... همهاش میشود شر. این از کجا آمده؟ از امکان آمده. چون من موجود ممکنم و چون دارای ماهیتم، وجودم محدود است؛ بسیاری از چیزها را ندارم، همان مقدار وجود محدود را دارم، خارج از آن حد - هر حد... هر حد... هر حدی هست - من ندارم. این میشود شر.
ولی این شر اصلاً مورد بحث ما نیست. این شرِ امکان است؛ شری است که از ناحیه امکان میآید و از ناحیه ماهیت میآید. همه موجودات مبتلا به این شر هستند.
۲. شری که الان مورد بحث ماست، «نبودِ کمالِ لایق» است. کمالی که من لایقش هستم - سلامت، حیات - اینها وقتی که منتفی میشود بهش گفته میشود شر. آن شری که عرض کردم که مطلقِ عدم است، آن هم شر است، ولی گفته نمیشود که جهان دارای شر است و اعتراض نمیشود.
گاهی از اوقات اعتراض میکنند چرا این شرور آفریده شده؟ مراد از آفرینشِ شرور، آن شرورِ امکانی نیست. این شرور دوم است که حالا توضیح میدهم: شروری که بر اثر تصادمِ متحرکات حاصل میشود.
در عالم عقل - که عالم تجرد [است] - حرکت نیست. وقتی حرکت نبود، تصادم نیست. تصادم نبود، این شری که به معنای زوال کمال هست حاصل نمیشود. هیچ موجودی آنجا کمالی را که خدا به او داده و لایقش است از دست نمیدهد، بهخاطر اینکه حرکتی نیست و تصادمی نیست.
در افلاک حرکت هست، ولی تصادم نیست. هر کدامشان دارند مسیر خودشان [را] میروند و هیچکدام با هم تصادمی ندارند. بنابراین آنجا هم شر نیست. چون اگرچه عالم، عالمِ حرکات است، ولی عالمِ تصادمِ متحرکات نیست.
در این عالمِ ما - که عالم ماده است - هم حرکت هست، هم تصادمِ متحرکات هست و شر اینجا تولید میشود. شر یعنی اینکه موجودی بر اثر مزاحمت موجود دیگر، کمال لایقش را از دست بدهد. این از دست دادن کمال لایق را ما اسمش را میگذاریم شر.
پس شری که در اینجا مورد بحث ماست، مطلقِ شر [نیست]. ما همه اعدام را شر میدانیم، ولی شری که در این بحث مطرح است که «آیا خداوند شر را آفریده؟ چرا آفریده؟ با اینکه خدا منبع خیر است چطور شده که شر را آفریده؟»؛ مراد از آن شری که سؤال میشود چرا خدا آفریده - و [باید] جواب داده بشود - این شری است که بر اثر تصادم درست میشود، که عبارت است از اینکه موجودی کمال لایق خودش را از دست بدهد. این را ما اسمش را میگذاریم شری که سؤال میشود دربارهاش. و الا آن شر دیگر - که ازش تعبیر میکنیم به امکان، تعبیر میکنیم به محدودیت و تعبیر میکنیم به ناداری - آن هم شر هست، ولی سؤال نمیشود که چرا خدا آفرید؛ چون آن را ما میدانیم که لازمه امکان ماست، لازمه ماهیت داشتن ماست. هیچکس از آن سؤال نمیکند.
نمیشود خدا موجودی را بیافریند که از این ناداری خالی باشد؟ مگر خداوند یک موجودی مثل خودش را بیافریند، که آفرینش مثلِ خدا محال است. نه [اینکه] خدا نمیآفریند، اصلاً نمیشود بیافریند؛ چون مثلِ خدا باید واجبالوجود باشد. تا خدا یک واجب را بیافریند، آن واجب مخلوق میشود. مخلوق میشود ممکنالوجود، دیگر واجبالوجود نمیشود. اصلاً نمیشود واجبالوجودی خلق بشود، واجبالوجودی را خدا نمیشود خلق کند. بنابراین هر مخلوقی که خدا دارد ممکنالوجود است و هر مخلوقی مبتلا به شر [است]. این شر اصلاً سؤال نمیشود که چرا آفریده شد، و الا اصلاً نظام آفرینش باید تعطیل باشد.
آن شر که مورد سؤال است - که از منبع خیر چطور صادر شده - همان شری است که عرض میکنم، و آن شر بسیار کم است. یعنی الان وجود خودتان را نگاه کنید؛ وجود خودتان یا وجود باران را نگاه کنید. وجود باران خیر است؛ خودِ وجودِ نفسیاش خیر است، وجودِ نسبیاش هم خیر است. یعنی این باران باعث میشود که هوا طراوت پیدا کند، باعث میشود که گیاهان برویند، زمین شاداب شود؛ اینها خیرهای... اینها وجودهای نسبی [است]. یعنی نه خود وجود باران؛ وجودی که برای شیء دیگر است از طریق باران، اینها میشود وجود نسبی. وجود نفسی باران خیر است (یعنی وجود خودش با قطع نظر از ارتباطش به غیر)، وجود نسبیاش هم خیر است. فقط گاهی یک عدمِ نسبی دارد؛ یعنی تبدیل میشود به سیل و خانهای را خراب میکند که عدمی را بر غیر وارد میکند، آن شر است. و این عدم نسبی خیلی کم [است]. وجود نسبی به علاوه وجود نفسی زیاد است و عدم نسبی کم است. عدم نسبی که کم است، همان شری است که الان ما وارد [شدیم و] داریم بحث میکنیم. شری که میگوییم عدمی است، شر عدمی.
خب مطلب را جمع کنند، یک مقداری پراکنده شد.
کدام عدم شر است؟ همه اعدام شر [هستند]. جواب این است که همه اعدام شر [هستند].
کدام عدم مورد سؤال است که آیا [از] خدا صادر میشود یا نه و چرا صادر شد؟ این عدمی که عدمِ کمالِ خود ماست، این شر است؛ نه هر عدمی. عدمِ «فرسیت» برای ما هست، خب فرسیت که کمال ما نیست که عدمش برای ما نقصی به حساب بیاید. عدم فرسیت شر هست، ولی آن شری نیست که ما داریم سؤال میکنیم. پس هر عدمی میشود شر، ولی هر عدمی مورد بحث و سؤال... مورد این سؤال نیست که چگونه از خدا صادر شده است.
خلاصه اینکه دو تا بحث داریم: یک بحث اینکه شر چیست، یک بحث اینکه چرا این شرور از خدا صادر شدند. آن شری که مربوط به امکان است، اصلاً مورد سؤال نیست که چرا از خدا صادر شده؛ آن باید بشود، نمیشود، غیر از این راهی نیست. آن شروری که از خدا سؤال میکنیم چرا صادر شده - خدایی که منبع خیر است چطور این شرور را صادر کرده - شروری است که ازش تعبیر میکنیم به «عدم کمال لایق». این شیء کمال لایق دارد، عدم کمالش میشود شر.
این مباحث هیچکدام نباید خلط بشوند. دو تا مبحث داریم، هر دو را... در هر دو عدم را شر به حساب میآوریم، ولی در یکی آن بحث مطرح است، در یکی این بحث مطرح نیست. در اینجا میخواهیم عرض کنیم که تمام اعدام شرند؛ حتی نداشتن فرسیت برای انسان، این هم شر است. ولی شر برای انسان نیست. این میخواهم... تمام مطلب این بود که این تیکه مهم روشن بشود. شر برای انسان نیست؛ شر هست، ولی شر برای انسان نیست. شر برای انسان این است که کمال لایق انسانی از او گرفته بشود، نه مطلقِ وجود از او گرفته بشود. وجودهایی هستند که انسان لایق آن وجودها نیست (یا آنها لایق انسان نیستند)؛ آنها اگر از انسان گرفته بشود شر است، ولی شر برای انسان نیست.
خب یک مطلبی بود که مطلب خارجی بود، تقریباً طرحش به خاطر این عبارات لازم نبود، ولی در اصل برای اینکه وقتی ابهامی تو ذهن موجود نشود من مطرحش کردم.
این بحث اول ما بود که شر عدم است و خیر وجود؛ هر وجودی خیر است و هر عدمی شر است. روشن شد که هر عدمی شر است یعنی چی؛ همه اعدام شر شدند: هم عدم... عدم کمال من است، هم عدمی که عدم یک شیئی هست ولو کمال من نباشد، همهاش میشود شر. اما آنی که برای من شر است، عدم کمال من است؛ عدمهای دیگر ولو در من هست، ولی برای من شر نیست.
[تطبیق متن مسئله هفتم]
الان عبارت [را] توجه کنید. صفحه ۲۹، این سطر هجدهم.
«المسألة السابعة: فی أن الوجود خیر و العدم شر»
«قال: وَ هُوَ» (یعنی وجود) «خَیْرٌ مَحْضٌ» (خود وجود خیر محض [است]. عدم اگر داخل بشود، به مقداری که عدم داخل میشود این خیریت کم میشود).
«أقول: إِذَا تَأَمَّلْنَا کُلَّ مَا یُقَالُ لَهُ خَیْرٌ وَجَدْنَاهُ وُجُوداً، وَ إِذَا تَأَمَّلْنَا مَا یُقَالُ لَهُ شَرٌّ وَجَدْنَاهُ عَدَماً».
(این مطلب [را] استدلال نمیکند، میزند مثال را تحلیل میکند. چون مطلب، مطلب روشنی است به خود ما واگذار میکند، میگوید به وجدان خودتان مراجعه کنید حقانیت این حرفی را که من گفتم مییابید).
«أَ لَا تَرَی الْقَتْلَ»[2] (آیا به قتل نظر نمیکنید؟) « فإن العقلاء حكموا بكونه شرا » (این قتل را همه گفتند شر [است]. اما وقتی تحلیلش کنیم، میبینیم که یک امری که در او هست که امر عدمی است، آن شر است؛ بقیه همه خیرند).
«وَ إِذَا تَأَمَّلْنَاهُ» (و اگر ما این قتل را تأمل کنیم) «وَجَدْنَا شَرِّیَّتَهُ بِاعْتِبَارِ مَا یَتَضَمَّنُهُ» (وجدنا شریتش را به اعتبار آنچه که این قتل در بر دارد. که آنچه که این قتل در بر دارد عبارت از عدم است).
«مِنَ الْعَدَمِ» (بیان «ما» است. به جای «ما» عدم را بگذارید، دیگر «من العدم» را معنا نکنید؛ اینطور عبارت معنا میشود: وجدنا شریت این قتل را به اعتبار عدمی که این قتل متضمن آن عدم هست، یعنی مشتمل به... بر آن عدم هست. به اعتبار عدمی که قتل مشتمل بر اوست، این قتل را شر حساب کردیم؛ و الا قتل خودش شر نیست، به خاطر اشتمال بر آن عدم شر شده، به خاطر تضمن آن عدم شر شده است).
«فَإِنَّهُ» (یعنی قتل) «لَیْسَ شَرّاً بِاعْتِبَارِ قُدْرَةِ الْقَادِرِ عَلَیْهِ» (علیه را متعلق به قدرت بگیرید. به لحاظ اینکه آن قادر قدرت بر این قتل داشته، این شر نیست؛ قدرت داشتن قادر شر نیست، زیرا قدرت کمال انسان است).
«وَ لَا مِنْ حَیْثُ إِنَّ الْآلَةَ قَاطِعَةٌ» (باز شریت قتل از این جهت نیست که آن آلت - یعنی چاقو - برنده هست) «فَإِنَّهُ» (قاطع بودن) «أَیْضاً کَمَالٌ لَهَا» (یعنی کمال [است] بر این آلت؛ بنابراین شر نیست).
«وَ لَا مِنْ حَیْثُ حَرَکَةُ أَعْضَاءِ الْقَاتِلِ» (و شریت قتل از این جهت نیست که اعضای قاتل حرکت میکند، یعنی فلج نیست. فلج نبودن که کمال است).
«وَ لَا مِنْ حَیْثُ قَبُولُ الْعُضْوِ الْمُنْقَطِعِ لِلتَّقَطُّعِ» («للتقطع» متعلق به «قبول» است. و نه از این جهت که عضو منقطع تقطع را قبول کرده؛ عضو منقطع تقطع را قبول کرده و حکم سنگ را نداشته، چاقو درش فرو رفته. این هم کمال است برای آن عضو).
پس [شر] بودن و شر بودن از کجاست؟
«بَلْ مِنْ حَیْثُ هُوَ» (یعنی از این جهت قتل شر است، از این جهت قتل است که هو) «إِزَالَةُ کَمَالِ الْحَیَاةِ» (ازاله کمالی است که آن کمال عبارت از حیات است. کمال اضافه شده به حیات، اضافهاش بیانیه است. ازاله کرده این کمال را از شخص مقتول. این ازاله میشود شر و ازاله امر عدمی است. پس شر عدمی است).
«فَلَیْسَ الشَّرُّ إِلَّا هَذَا الْعَدَمَ» (فقط همین عدم است) «وَ بَاقِی الْقُیُودِ وُجُودِیَّةٌ» (و همهشان خیراتاند، همهشان خیرند).
«فَحَکَمُوا» (با توجه به این مثال و امثال این مثال، حکم کردند علما) «بِأَنَّ الْوُجُودَ خَیْرٌ وَ الْعَدَمَ شَرٌّ».
این مطلب اول بود که وجود خیر است و عدم شر. توضیحاتی که من از خارج دادم برای تبیین مطلب بود، بسیاریاش در اینجا لازم نبود، ولی ذکر کردم برای اینکه یک وقتی ابهامی در ذهنش نیاید.
[خیر محض و خیر غیر محض]
حالا مطلب دوم. موجودات هرچقدر که به عدم نزدیک باشند، به همان نسبت کمالشان کم میشود. چون گفتیم که خیر همان کمال است، خیر همان وجود است؛ پس هرچه وجود بیشتر باشد کمال بیشتر است، خیریت بیشتر است. هرچه عدم بیشتر باشد کمال کمتر است، خیریت کمتر است.
به موجودی توجه میکنیم که هیچ عدمی درش راه ندارد، همهاش وجود است؛ بلکه میشود گفت... بلکه با... به عبارت دیگر «صرف الوجود» است، مرکب از وجود [و] عدم نیست، فقط وجود خالص است. این موجود در نهاییترین درجه خیریت و کمال است، بلکه باید گفت خیریت نامتناهی و کمال نامتناهی است؛ یعنی واجب.
بقیه موجودات به خاطر اشتمال بر عدم، کمال محض نیستند، خیر محض نیستند؛ بلکه مشتمل بر شر هستند. به اندازهای که به عدم نزدیکاند کمالشان کم میشود، به اندازهای که از وجود برخوردارند کمالشان زیاد میشود. پس موجوداتی غیر از خدا کمال محض نیستند، خیر محض نیستند، چون مشتمل بر عدماند.
این مطلب را توجه کردید و توضیح هم دادیم.
اما همه فلاسفه معتقدند به این مسئله که عقول همه خیر محضاند...
الان با این بیانی که ما گفتیم، گفتیم ممکنات هیچکدامشان خیر محض نیستند، فقط واجبتعالی خیر محض است؛ اما فلاسفه تماماً حکم کردند که عقول خیر محضاند. متکلمین نه، متکلمین عقول را قبول ندارند، اصلاً قائل به عقول نیستند؛ میگویند عقل که قوای انسانی باشد داریم، عقلی که یک موجود مجرد بیرونی باشد نداریم. [اما] فلاسفه میگویند یک موجود عقلی در بیرون داریم غیر از عقل خودمان، و آن موجود مجرد است و آن خیر محض است. فلاسفه میگویند خیر محض داریم در بین ممکنات؛ متکلمین میگویند اصلاً ما موجودی که اسمش عقل باشد نداریم، آنها اصلاً اصل موضوع را منتفی میدانند. ولی فلاسفه که معتقدند به وجود عقل، معتقدند به اینکه عقل خیر محض است.
الان روشن شد با این بیان ما که خیر محض فقط خداست، ولی به خاطر اینکه بالاخره ماهیت دارند یا بالاخره ممکنالوجودند، دارای شرند. چطور از یک طرف عقول را دارای شر میدانیم، از یک طرف فلاسفه میگویند عقول خیر محضاند؟
جواب این سؤال را من با بیاناتی که گفتم دادم. البته سؤالم همینجا مطرح میشد، من با اینجا مطرحش میکردم [اما] در مسئله اول مطرحش کردم. عرض کردم که شر دو معنا دارد: یکی شر به معنای ناداری (اصل ناداری)، یکی شر به معنای نداشتن کمال لایق.
آن ناداری برای همه هست [غیر] از خدا؛ از آن جهت هیچکی خیر محض نیست جز خدا. اما شر به معنای نداشتن کمال لایق برای عقول نیست؛ عقول از این جهت خیر محضاند. خیر محضاند یعنی این نوع شر را ندارند، این نوع شری که عبارت از نداشتن کمال [است]. آنها هر کمالی که لایقاند دارند، هیچ کمالی را فاقد نیستند. ماها گاهی بعضی کمالات را فاقدیم، موجودات مادی بعضی کمالات خودشان را فاقد میشوند، مبتلا به این شر میشوند؛ اما موجودات عقلی کمال لایق خودشان را فاقد نمیشوند و لذا هیچوقت آن نوع شری را که عبارت است از فقدان کمال لایق واجد نیستند. پس خیر محضاند.
خیر محضاند به این معنا که اینگونه شر را ندارند؛ نه آن شری که عرض کردم که عدم کمال است، مطلق عدم کمال. بالاخره آنها یک کمالی را هم ندارند، لااقل عقول کمال واجبتعالی را ندارند. ولی کمال واجبتعالی لایق آنها نبود، یا آنها لایق کمال واجبتعالی نبودند که بخواهند داشته باشند بعد بگوییم ندارند. بنابراین آن نوع شری که ما برای عقول قائلیم، آن نوع شر مزاحم خیر محض بودنشان نیست. هم خیر محضاند، هم در عین حال آنگونه شرور را دارند. آنگونه شرور اصلاً فعلاً مورد بحث نیست.
[مستشکل:] پیغمبر کمال محض [است]...
[استاد:] پیغمبر هم ممکن بود، ممکن کمال محض نیست... همین بحث...
[مستشکل:] کجا میگویید این شر که منظور هستش این مسئله از منشأیت امکان بودنش، ممکن بودن...
[استاد:] خب میگوید همین حالا... خب بله،
مستشکل: خیر محض [است]...
[استاد:] خیر محض است به معنایی که عقول خیر محضاند، نه خیر محض است به معنایی که خدا خیر محض است.
معنایی که خدا خیر محض [است] یعنی هیچ عدمی در او راه ندارد. ولی عقول خیر محضاند یعنی عدم کمال خودشان درشان راه ندارد. پیغمبر هم خیر محض است یعنی عدم کمال خودش در خودش نیست؛ او هر کمال لایقی را که باید داشته باشد دارد، هیچ نقصی ندارد.
[مستشکل:] پیامبر حرکت داشت در [عالم]... این حرکت هم طبیعتاً به سمت کمال شده؛ اگر دارای [کمال] محض بوده، پس به چه سمت میخواست حرکت کند؟
[استاد:] پیغمبر کمال نفسانی را کم [ندارد]. کمال بدنی ممکن است کم بشود؛ سنگ زدند دندان ایشان را شکستند، این کمال بدنی کم شد. این نوع شر پیغمبر بهش مبتلا میشود. به این نوع شرور پیغمبر مبتلا میشود، چون تو عالم ماده زندگی میکند. [عقول] به این نوع شرور هم مبتلا نمیشوند، ولی پیغمبر به این نوع شرور مبتلا میشود چون تو عالم ماده زندگی میکند. اما شر که بر نفسش وارد شود ممکن نیست؛ چرا؟ چون نفس او تصادم ندارد. کسی مزاحم نفس او نمیشود، اما مزاحم بدنش میشود.
پیغمبر دارای... نفسش کمال محض است ولی بدنش مبتلا به شر میشود؛ گاهی مریض میشود، گاهی دیگران آسیب برش وارد میکنند. اینها همه شر است دیگر. بدن ایشان مبتلا به شر میشود؛ مثل عقول نیست که اصلاً هیچگونه شری درشان راه پیدا نمیکند. ولی در پیغمبر نفسش مثل عقول میماند که شر در نفسش راه پیدا نمیکند. برخلاف ما که شیطان در نفس ما اثر میگذارد، این یک شر است برای نفس ما. یا بعضی کمالات را مثلاً ما نداریم؛ با اینکه مثلاً کمال... مثلاً یکی از کمالات ما جود است، ممکن است بعضیها جود نداشته باشند، به همان مقدار که جود ندارند نقصاند. این را دیگر من هرچه توضیح بدهم تکثیر امثله [است]، اصل مطلب روشن شد.
(مستشکل): آقای [فلانی]، فرمودید پیامبر خیر... خدا با پیامبرش این که هیچ عدمی در خدا ندارد، در مورد حضرت رسول هم همین باید باشد، خیلی الا اینکه خالق نیست... غیر از آن مثلاً مثالی که میزنید، مثلاً حالا برای انسان عدم فرسیت، عدم... اگر از همه این اعدام را حساب بکنیم که قطعاً شر اکثر میشود. پس اصلاً اینها را نمیتوانیم حساب کنیم.
[استاد:] بله عرض کردم اینها را حساب نمیکنیم. شروری که مربوط به امکان باشد، شروری که مربوط به ماهیات باشد، اصلاً حساب نمیکنیم.
[مستشکل:] ولی بالاخره این شرور هست. خب باشه اصلاً نمیتوانیم وقتی نسبت به اجمال خودشان رسیده است... پس دیگه شدیداً در چه چیزی ....؟
[استاد:] ببینید من عرض میکنم پیغمبر از جهت فقدان کمال مبتلا به شر نیستند. شما هم دارید همینو میگویید، یعنی حرف من را دارین تأیید میکنید نه تخریب. و از نظر امکان و اینها مبتلا هستند و آن را ما اصلاً جزء وجود حساب نمیآوریم. شروع [شرور] پیغمبر از نظر بدنی مبتلا به شر میشوند، از نظر نفسانی مبتلا به شر نمیشوند؛ یعنی هیچ کمال لایق را از دست نمیدهند، بلکه همه کمالات لایق را یا دارند یا تحصیل میکنند، هیچ چیزی از دست نمیدهند. پس در نفس ایشان شر نیست، در نفس ما شر هست. ما از نظر علمی بعضی علوم را نداریم در حالی که میتوانیم داشته باشیم، این برای ما شر است. ما از نظر عملی بعضی از اعمال خیر را نداریم، بعضی از ملکات خیر را نداریم، این برایمان شر است. ولی پیغمبر آنچه را که خیریتی را که لایق است همه را دارد.
مصادیق نمیخواهیم تعیین کنیم، ما داریم بحث کلی میکنیم. آن آقا سؤال کردند از من که پیغمبر چی [است]؟ من رفتم در این بحث. حالا ما بحث در مصادیق نداریم، بحث ما کلی است.
[تطبیق متن: تفاوت واجب الوجود و ممکنات]
«وَ لِهَذَا» (یعنی چون وجود خیر محض است) «کَانَ وَاجِبُ الْوُجُودِ» (که صرف الوجود است، هیچ عدمی توش نیست، پس او هم میشود خیر محض. بنابراین) «أَبْلَغَ فِی الْخَیْرِیَّةِ وَ الْکَمَالِ مِنْ کُلِّ مَوْجُودٍ» (بالاتر از همه است) «لِبَرَاءَتِهِ عَنِ الْقُوَّةِ وَ الِاسْتِعْدَادِ».
(چون مبرا از قوه و استعداد است. که من عرض کردم استعداد [و] قوه بحثش میآید اینجا، الان میخواهیم بحث کنیم قوه یعنی چه؟
ما میگوییم مثلاً انسان کاتب بالقوه است در بچگی؛ کاتب بالقوه است، بعداً یاد میگیرد میشود کاتب بالفعل. کاتب بالقوه یعنی کتابت را ندارد ولی میتواند داشته باشد. این نداشتن اسمش را میگذاریم قوه. وقتی داشت - یعنی کاتب شد - دیگر کاتب بالقوه نیست. وقتی مشغول نوشتن [است] دیگر کاتب بالقوه نیست، کاتب بالفعل [است].
آنوقت کمال را واجب... در هر بالقوهای همینطور است. هر موجودی که بالقوه است معنایش این است که ندارد ولی میتواند داشته باشد. قوه یعنی توانستن، میتواند داشته باشد؛ همین که ندارد شر است. اگر موجودی بالقوهاش را تبدیل کرد به فعلیت، به همان مقداری که فعلیت پیدا کرده و قوه را ازاله کرده، شر را از خودش دور کرده و خیریت و کمال را برای خودش آورده است. اگر موجودی چندین قوه را کم کند و تبدیل کند به فعلیت، چندین شر را - چندین عدم را - از بین برده و خیر خودش را اضافه کرده، یا بفرمایید کمال خودش [را] اضافه کرده، کمالش بالا رفته است.
حالا اگر موجودی هیچ قوه و استعدادی در او نبود، همهاش فعلیت بود، همه کمالاتی که باید داشته باشد داشت، این میشود خیر محض و کمال محض؛ در کمال بالاترین موجود میشود چون قوه و استعداد را ندارد. اما اگر موجودی قوه و استعداد داشت - چون قوه و استعداد توجه کردید یک نوع عدم است، منتها عدمی است که میتواند تبدیل بشود به وجود. فرق میکند با عدمهایی که از قبیل قوه نباشند. بعضی عدمها هستند مثل مثلاً عدم فرسیت برای ما. عدم فرسیت برای ما قوهاش هم در ما نیست که ما بخواهیم تبدیل کنیم خودمان را به فرسیت. این عدمی است که به طور کامل در... بله چیزی است که به طور کامل از ما [منتفی است]. اما یک چیزایی هستش که برای ما معدوم [است] و ما میتوانیم داشته باشیم. این اصطلاحاً میگویند ما داریم او را بالقوه، داریم او را بالاستعداد؛ داریم یعنی الان نداریم ولی میتوانیم داشته باشیم. همین نداری میشود شر، و به همین مقدار نداری ما از کمال فاصله پیدا میکنیم. پس آنجا که قوه و استعداد هست شر وجود دارد، عدم وجود دارد و به خاطر اینکه عدم وجود دارد شر وجود دارد. آنجایی که قوه [و] استعداد کاملاً پاک میشود شر هیچی وجود ندارد، در کمال محض [است].
ایشان میگوید « لِبَرَاءَتِهِ عَنِ الْقُوَّةِ وَ الِاسْتِعْدَادِ »؛ هم قوه را ذکر میکند هم استعداد را ذکر میکند. خوبه که ما فرق بین قوه و استعداد را بیان کنیم. فرقی است که به درد میخورد، در جاهای دیگر به دردتان میخورد.
قوه عبارت است از نداشتن و توانایی داشتن. استعداد هم عبارت است از نداشتن و توانایی داشت. هر دو از این جهت شبیه هماند. منتها استعداد به فعلیت نزدیک است، ولی قوه میتواند نزدیک باشد، میتواند دور باشد. نطفه انسان را میگویند استعداد انسان شدن دارد، اما آن سیبی که رو درخت است نمیگویند استعداد انسان شدن دارد؛ ولو ممکن است آن سیب را انسانی بخورد، بعد در بدن او تبدیل به نطفه بشود و بعد هم منشأ پیدایش انسان دیگر بشود، که آن سیب الان میتواند در مسیر انسان شدن قرار بگیرد، ولی به آن نمیگویند استعداد انسان شدن دارد، میگویند «قوه» انسان شدن دارد. عناصر و آب و خاک و اینها که بعداً ترکیب میشوند و بدن انسان را تشکیل میدهند، اینها را میگویند قوه انسان شدن داریم، نمیگویند استعداد انسان شدن داریم. ولی وقتی راه افتاد، آمد به سمت انسان شدن، میرسد به حد نطفه که [دیگر] نزدیک به انسان شدن است، میگویند استعداد دارد.
پس قوه و استعداد سنخشان یکی است، با قرب و بعد تفاوت میکنند. اگر قریب به فعلیت باشد اسمش استعداد است یا قوه؛ اگر بعید از فعلیت باشد اسمش فقط قوه است، استعداد نیست. پس قوه اطلاق میشود بر قریب و بعید به فعلیت، ولی استعداد اطلاق میشود بر قریب به فعلیت؛ بر بعید به فعلیت استعداد گفته نمیشود.
(لِبَرَاءَتِهِ عَنِ الْقُوَّةِ وَ الِاسْتِعْدَادِ) روشن شد، یعنی یک چیز است؛ عرض کردم هر دوشان یک چیزند. خداوند چون مبرا از قوه و استعداد است، لذا خیر محض است، هیچ شری درش راه ندارد و کمالش هم از همه موجودات بالاتر است).
«وَ تَفَاوُتُ غَیْرِهِ مِنَ الْوُجُودَاتِ فِیهِ» (ولی تفاوت دارند غیر خدا... دقت کنید: « و لهذا كان واجب الوجود تعالى أبلغ في الخيرية و الكمال من كل موجود لبراءته عن القوة و الاستعداد و تفاوت غيره من الوجودات » و لهذا تفاوت دارند غیر واجبالوجود من الوجودات فیه؛ «فیه» یعنی در کمال. غیر واجبالوجود در کمال تفاوت دارند؛ بعضیها به عدم نزدیکترند کمالشان کمتر است، بعضیها از عدم دورترند کمالشان بیشتر است).
«بِاعْتِبَارِ الْقُرْبِ مِنَ الْعَدَمِ وَ الْبُعْدِ عَنْهُ» (و تفاوت غیر واجبالوجود من الوجودات - یعنی بقیه وجودات تفاوت دارند فیه یعنی در کمال - تفاوتشان به اعتبار نزدیک بودنشان به عدم و بعدشان از عدم است. هرچقدر نزدیکتر باشند به عدم کمالشان کمتر است، و هر چقدر دورتر باشند از عدم کمالشان بیشتر است. توجه کنید کلمه «قرب» در عربی به «من» متعدی میشود؛ در فارسی ما میگوییم نزدیکتر «به»، ما کلمه «به» میآوریم، ولی تو عربی «من» گفته میشود. «قرب من العدم» در فارسی معنا میشود نزدیک بودن به عدم، دیگر «من» را «از» معنا نمیکنیم، «به» معنا میکنیم.
این عبارت اخیر را اینطوری میخوانیم: «لِهَذَا کَانَ وَاجِبُ الْوُجُودِ تَعَالَی أَبْلَغَ فِی الْخَیْرِیَّةِ وَ الْکَمَالِ...» و «تَفَاوُتُ غَیْرِهِ» را اینطوری میخوانیم: «وَ لِذَا کَانَ تَفَاوُتُ غَیْرِهِ مِنَ الْوُجُودَاتِ فِیهِ بِاعْتِبَارِ الْقُرْبِ مِنَ الْعَدَمِ...» که میخواهیم عطف بگیریم تفاوت را بر واجب. آنوقت لحاظ «کان» که بر واجب داخل شده، همان لحاظ بر تفاوت داخل میشود؛ وقت تفاوت میشود اسم این کان، و «باعتبار القرب» تا آخر میشود خبرِ کان. عبارت را من اینطوری معنا کردم، اینطوری ترکیب میشود؛ همینطور که ترکیب کردم، همینطور هم معنا کردم).
مطلب روشن شد. آن توضیحاتی هم که عرض کردم ولو پراکنده گفتم - منظم نگفتم - ولی آن توضیحات باعث میشود که در این عباراتی که ما آوردیم به اشکالی برخورد نکنید انشاءالله (یعنی نقض... نقیض... ناسازگاری به ذهنتان نیاید). یعنی مطالب تقریباً با آن توضیحاتی که عرض کردم حل شد؛ اگرچه آن توضیحات باید منظم گفته میشد و من منظم نگفتم، ولی به همان صورت که میگفتم شاید کافی باشد.