89/09/18
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/مساله چهارم/تقسيم وجود به ذهني و خارجي /ادله منکران
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله چهارم/تقسيم وجود به ذهني و خارجي /ادله منکران
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
[پاسخ به شبهه اجتماع ضدین در وجود ذهنی]
(صفحه ۲۸، سطر نوزدهم):
«و الجواب أن الحاصل في الذهن ليس هو ماهية الحرارة و السواد بل صورتها و مثالها المخالفة للماهية في لوازمها و أحكامها.»[1]
بحث در وجود ذهنی داشتیم. گفتیم که در وجود ذهنی اختلاف است؛ بعضیها معتقدند که این وجود را داریم و بعضیها معتقدند که نداریم. ما برای داشتن این وجود استدلالی کردیم که گذشت. مخالفین هم استدلالی داشتند؛ آن استدلال را هم گفتیم.
خلاصه آن استدلال این بود که: اگر وجود ذهنی داشته باشیم و بتوانیم ماهیتِ موجود در خارج را در ذهن موجود کنیم، لازم میآید که آن ماهیت اثرش را در ذهن ما بگذارد؛ و اگر ما دو ماهیت مختلف را ملاحظه کنیم و تصور نماییم، لازم میآید که ذهن ما مجمع این دو ماهیتِ متخالف بشود و اجتماع ضدین در موضوع واحد - که ذهن ماست - لازم بیاید.
مثلاً اگر حرارت و برودت را با هم تصور کردیم، ماهیت حرارت به ذهن ما میآید و در ذهن ما اثرِ حرارت را میگذارد و ذهن ما میشود «حارّ» (گرم). هم برودت به ذهن ما وارد میشود و در ذهن ما اثرِ برودت را میگذارد و ذهن ما میشود «بارد» (سرد). پس لازم میآید که بعد از تصور این دو تا، ذهن ما هم حارّ باشد و هم بارد باشد؛ یعنی مجمع دو تا ضد بشود و اجتماع ضدین لازم بیاید، و اجتماع ضدین محال است. پس وجود ذهنی که منشأ اجتماع ضدین شده نیز محال است.
علاوه بر این گفتیم لازم میآید که ذهن متصف شود به اوصافی که مالِ جسم است و مال خود ذهن نیست؛ مثلاً متصف شود به حرارت یا متصف شود به برودت، که این مشکلی است علاوه بر مشکل اجتماع ضدین.
با این دلیل، وجود ذهنی را منکر شدند و گفتند: اگر بگوییم وجود ذهنی نداریم، هیچکدام از این مشکلات پیش نمیآید؛ پس میگوییم وجود ذهنی نداریم تا از این مشکلات راحت شویم.
[دو بیان در پاسخ به اشکال]
جوابی که ما از این استدلال میدهیم، به دو بیان بیان میشود:
۱. یکی آن بیانی که مرحوم علامه [حلی] در اینجا آوردهاند.
و یکی بیانی که رایج است و دیگران در جواب از این اشکال گفتهاند.
ما هر دو بیان را ذکر میکنیم، بعداً سعی میکنیم که این دو بیان را به هم ارجاع دهیم و یکیشان کنیم.
۱. بیان اول: پاسخ علامه حلی (تفاوت ماهیت و صورت)
بیان اول که مرحوم علامه در اینجا آوردهاند این است که: «ماهیت» به ذهن ما نمیآید، بلکه «صورتِ ماهیت» به ذهن ما میآید. اثری هم که ذکر کردیم، برای ماهیت است نه برای صورتِ ماهیت.
اگر خودِ ماهیت به ذهن ما میآمد، اثرش را به ذهن ما میآورد و محذوری که شما گفتید لازم میآمد. اما خود ماهیت به ذهن ما وارد نمیشود، بلکه مثالش وارد میشود، صورتش وارد میشود؛ و صورتش آن اثر را ندارد (اثر خود ماهیت را ندارد). پس نباید با آمدنِ او ذهن ما متأثر بشود به آن اثری که آن ماهیت داشته است.
فرق بین صورت و ماهیت این است که: ماهیت آن شیء خارجی است که در خارج موجود شده است. صورت، عکسِ اوست، حاکیِ اوست. همانطور که صورتی که در آینه میافتد و عکسی که در آینه ترسیم میشود با صاحب عکس تفاوت دارد، همچنین صورتی که در ذهن ما وارد میشود با صاحب صورت - که آن ماهیتِ فرد دارد - [تفاوت دارد]. ماهیت یک شیئی است که دارای اثر است، ولی صورتش دارای اثر نیست. همانطور که آن ذیالعکسی که عکسش در آینه افتاده دارای اثر است، ولی خود عکس دارای اثر نیست؛ عکس فقط نشاندهنده و حاکیِ آن ذیالصورة است. همچنین صورتِ موجود در ذهن ما هم نشاندهنده و حاکی از آن ذیالصورة است.
پس آنچه که در ذهن ما میآید ماهیت خارجی نیست، بلکه صورت آن ماهیت و عکس آن ماهیت است؛ و چون صورت ماهیت فقط حاکی از ماهیت است و آثار ماهیت را ندارد، ما با تصور آن ماهیت، اثر آن ماهیت را به ذهنمان منتقل نمیکنیم. یعنی با تصور حرارت، ذهن ما حارّ نمیشود؛ با تصور برودت، ذهن ما بارد نمیشود و هیچکدام از آن دو مشکلی که شما گفتید پیش نمیآید.
این جوابی است که مرحوم علامه دادند و در این جواب توجه کردید که ادعا شد صورتِ ماهیت به ذهن میآید و خودِ ماهیت به ذهن نمیآید. و چون اثر برای ماهیت است، وقتی که صورت به ذهن آمد، اثر را با خودش به ذهن نمیآورد. اگر اثر برای صورت هم بود، با آمدن صورت، اثر در ذهن میآمد؛ ولی چون اثر برای ماهیت است، برای صورت نیست و ماهیت هم به ذهن نمیآید، پس اثر وارد ذهن نمیشود و آن مشکلی که شما گفتید پیش نمیآید. این جوابی است که مرحوم علامه دادند.
بیان دوم: پاسخ رایج حکما (تفاوت وجود خارجی و ذهنی)
اما جواب رایج این است که: ماهیت به ذهن میآید. همان ماهیتی که در خارج است به ذهن میآید. (بعداً توضیح میدهم که چطوری ماهیت به ذهن میآید).
گفتند ماهیت به ذهن میآید، ولی این اثر - که مثلاً سوزاندن است یا سرد کردن است - برای خودِ ماهیت نیست، مالِ «وجود خارجیِ» ماهیت است. و وقتی ماهیت به ذهن میآید، با وجود خارجی در ذهن نمیآید؛ خودش بدون وجود خارجی میآید در ذهن و وقتی وارد ذهن شد، در ذهن وجود ذهنی میگیرد. آنوقت آن وجود خارجی که صاحب اثر بود در ذهن نیامده و آثار را به ذهن منتقل نکرده است.
بله، اثر برای خود ماهیت نبوده است. بنابراین اگرچه ماهیت به ذهن وارد میشود، ولی چون واجد اثر نبوده، اثر را به ذهن منتقل نمیکند. آن چیزی که واجد اثر بوده، وجود خارجی بوده و آن وجود خارجی هم به ذهن نمیآید. پس آثار به ذهن نمیآید و مشکلی که شما گفتید پیش نمیآید.
توجه میکنید که:
•بنا بر این قول دوم: ماهیت وارد ذهن میشود، ولی چون اثر برای ماهیت نبود، اینجا آثار توی ذهن نمیآید.
•بنا بر قول اول که مرحوم علامه فرمود: ماهیت به ذهن نمیآید. اثر هم برای ماهیت بوده، ولی ماهیت به ذهن نمیآید؛ لذا آثار به ذهن نمیآید. صورت ماهیت به ذهن میآید و صورت ماهیت هم آثار را ندارد.
بنابراین جواب [دوم]: ماهیت به ذهن میآید، ولی اثر برای ماهیت نیست، اثر مال وجود خارجی است که به ذهن نمیآید. پس آنی که دارای اثر است - یعنی وجود خارجی - وارد ذهن نمیشود؛ آنی که وارد ذهن میشود - یعنی ماهیت - دارای اثر نیست. بنابراین آثار وارد ذهن نمیشوند تا ذهن را حارّ یا بارد کنند، یا اجتماع ضدین لازم بیاید، یا اتصاف ذهن به چیزی که وصف ذهن نیست بلکه منفی از ذهن است لازم بیاید. این هم جواب دوم.
[وجه جمع میان دو پاسخ]
ما میخواهیم بیان کنیم که هر دو جواب به یک جا برمیگردند و در واقع یک جواباند.
میدانید که ماهیت را اگر با وجود ملاحظه کنیم، به آن «حقیقت» میگوییم؛ و اگر به وجودش نظر نکنیم و یا اینکه [قطع نظر از] وجودش را ملاحظه کنیم، به آن «ماهیت» میگوییم. پس ماهیت عام است؛ یعنی هم با لحاظ وجود به این شیء ماهیت گفته میشود، هم با قطع نظر از وجود به آن ماهیت گفته میشود.
وقتی که شما قطع نظر از وجود کردید، به این شیء نمیتوانید بگویید «حقیقت». باید این شیء را فرض کنید که موجود است تا بعد به آن بتوانید بگویید حقیقت. پس حقیقت و ماهیت اسمهایی برای همین اشیاء خارجیاند و با هم تفاوتی ندارند، جز به همین که عرض کردم که: در حقیقت ما شیء را با وجودش لحاظ میکنیم، ولی در ماهیت شیء را لحاظ میکنیم اعم از اینکه موجود باشد یا نباشد. لذا ماهیت معدومه میگوییم، ماهیت من حیث هی میگوییم، ماهیت موجوده میگوییم؛ ماهیت را در هر سه حال اطلاق میکنیم. اما حقیقت فقط بر یک شیء موجود گفته میشود؛ شیئی که موجود نباشد میگویند حقیقت ندارد.
در بعضی گفتهها یا نوشتهها تعبیر به «هویت» هم میشود که گاهی از آن شیء خارجی تعبیر به هویت میکنند. هویت در فلسفه به وجود خارجی گفته میشود، به شیء گفته نمیشود؛ اما در کلام هویت به شخص خارجی گفته میشود. ماهیت کلی را هویت نمیگوییم، نه در فلسفه نه در کلام. به آن شیء خارجی که وجود خارجی دارد، فلسفه، هویت نمیگوید، به وجودش هویت میگوید؛ اما کلام به خودِ خودش هم هویت میگوید. مثلاً میگوید «هویت زید»؛ منظورش زیدیتِ زید است. اما فلسفه اگر بگوید هویت زید، یعنی وجود شخصی زید، نه یعنی زیدیت زید. فلسفه، زیدیت زید را میگوید «ماهیتِ» زید (انسانیت زید را میگوید ماهیت زید). که «ما هو» با «من هو» فرقش به کلیت و شخصیت است؛ انسانیت که کلی است میشود ما هو، زیدیت که [شخصِ] این انسانیت است میشود من هو. این برای فلسفه است. اما در کلام به آن کلی که انسانیت است میگویند ماهیت؛ به جزئی و مصداقش که زیدیت است - و فلسفه به آن من هو میگفت - میگویند هویت. فلسفه به خود این شیء هویت نمیگوید، به وجودش هویت میگوید. پس الان ما داریم کلام میخوانیم، بنابراین اگر اطلاق هویت کردیم مشکلی نیست.
در بعضی گفتهها گفته میشود که: «این هویت به ذهن نمیآید». نمیگوید ماهیت به ذهن نمیآید، میگوید هویت به ذهن نمیآید. من میخواهم از همین کلام استفاده کنم و بین آن دو بیانی که در جواب گفتیم جمع کنم. این کلام ظاهراً آنطور که من به ذهنم هست در «شوارق» آمده که میگوید: هویت به ذهن نمیآید، ولی ماهیت به ذهن میآید.
منظور از هویت یعنی ماهیتِ موجوده؛ همانی که ما به آن حقیقت میگوییم. منتها حقیقت به آن کلی گفته میشود، هویت به شخص و به مصداق آن کلی گفته میشود. پس همانی که ما در خارج به آن حقیقت میگوییم - یعنی کلی که وجودش ملاحظه شده؛ یعنی زید را وقتی نگاه میکنیم میگوییم انسان است و میگوییم زید است؛ انسان است یعنی ماهیتی است، زید است یعنی هویتی است - در آنجا گفته میشود هویتِ این زید به ذهن نمیآید، بلکه ماهیتش به ذهن میآید. یعنی شخصِ زید با قطع نظر از وجود خارجیاش به ذهن میآید.
اگر با وجود خارجی به ذهن بیاید، اصطلاحاً گفته میشود که هویت به ذهن آمده است. وقتی بی وجود خارجی به ذهن میآید، گفته میشود ماهیت به ذهن آمده (که قرار شد ماهیت بتواند همراه وجود باشد، بتواند همراه عدم باشد، بتواند من حیث هی باشد؛ یعنی نه به وجود کار داشته باشد نه به عدم، قرار شد ماهیت اینطور باشد). اینچنین ماهیتی به ذهن میآید؛ یعنی وجود خارجی را رها میکند و میآید به ذهن.
البته این عبارت من عبارت درستی نبود. آن ماهیتی که در خارج است هیچوقت به ذهن نمیآید. بیان میکنم که ماهیت چگونه به ذهن میآید. این یک تعبیری بود برای بهتر فهمیدن مطلب، و الا تعبیر، تعبیر درستی نبود که ماهیت وجود خارجی را رها میکند و به ذهن میآید. هیچوقت آن ماهیت خارجی وجود خارجیاش را رها نمیکند به ذهن بیاید. حالا چطوری به ذهن میآید بعداً عرض میکنم. من برای تفهیم مطلب عرض کردم وجودش را رها میکند و به ذهن میآید.
پس توجه کردید که ماهیت به ذهن میآید، هویت به ذهن نمیآید. به عبارت بهتر این است که بگوییم: ماهیت به علاوه وجود خارجیاش به ذهن نمیآید، بلکه ماهیت بدون وجود خارجی به ذهن میآید.
ماهیتی را که در خارج موجود باشد، مرحوم علامه «ماهیت» گفته و گفته آثار را دارد. ماهیتی را که وجود خارجی نداشته باشد و در ذهن بیاید، گفته «مثال ماهیت» است، «صورت ماهیت» است و آثار را ندارد. توجه میکنید؟ باز عبارت را دقت کنید؛ گفته اگر ماهیت با وجود خارجی باشد، این را اسمش را میگذاریم ماهیت. اگر بیوجود خارجی باشد، اسمش را میگذاریم صورت ماهیت.
پس صورت ماهیت همان ماهیت است به شرطی که وجود خارجی نداشته باشد. و ماهیت همان ماهیت است به شرطی که موجود فی الخارج باشد. خب دقت میکنید؟ ماهیت موجود فی الخارج، آن را ایشان میگوید ماهیت. ماهیت موجود فی الذهن را میگوید صورت ماهیت. با اینکه از نظر حقیقت این ماهیت موجود در ذهن با ماهیت موجود در خارج فرق نمیکند؛ این هم انسان است، آن هم انسان است. منتها آن انسان موجود به وجود خارجی است، این انسان موجود به وجود ذهنی است. هر دو ماهیتاند، ولی در عین حال به آن میگوید ماهیت، به این میگوید صورت ماهیت. آن یکی را که اسمش را ماهیت گذاشته میگوید آثار را دارد.
•مجیب دوم (پاسخدهنده دوم) میگوید: او چون وجود خارجی دارد آثار دارد.
•مجیب اول (بلکه علامه است) میگوید: آن چون ماهیت است آثار را دارد.
•مجیب دوم میگوید: آنی که در ذهن آمده چون وجود خارجی ندارد آثار ندارد.
•علامه میگوید: چون صورت ماهیت است - یعنی وجود خارجی ندارد (ماهیت [کامل] نیست) - آثار ندارد.
میبینید هر دو حرف یکی میشود. علامه ماهیت را اطلاق میکند بر آنچه که در خارج موجود است؛ صورت را اطلاق میکند بر همان ماهیت به شرطی که در ذهن موجود است. پس صورت میشود همان ماهیت ولی بدون وجود خارجی؛ ماهیت میشود همان صورت با وجود خارجی.
پس توجه میکنید بنا بر قول علامه هم ماهیت در ذهن میآید، ولی اسمش را ماهیت نمیگذارد، اسمش را صورت ماهیت میگذارد. آنی که اسمش را ماهیت میگذارد آنی است که در خارج موجود است؛ چون آثاری... چون ماهیتی که به ذهن میآید آثار خارجی را ندارد، بین آنی که در ذهن آمده نمیگوید ماهیت [است] و آنی که در ذهن آمده میگوید صورت ماهیت.
ولی کسانی که میگویند آنی که در ذهن آمده ماهیت است، آنها نگاه میکنند میبینند آنی که در خارج است انسان است، آن هم که در ذهن من است انسان است؛ آنی که در ذهن من است چیز دیگر نیست، انسان است. و چون این انسان به ذهن من آمده، حکایت میکند از این انسان خارجی.
پس توجه کردید که این دو جواب را - که یکی جواب مرحوم علامه است، یکی جواب رایج است - هر دو را توانستیم به یک جا برگردانیم.
[چگونگی ورود ماهیت به ذهن]
مطلبی که باقی مانده این است که ماهیت چگونه به ذهن میآید؟ ماهیتی که در خارج است چگونه به ذهن میآید؟
ماهیتی که در خارج است «شخص» است، اما به خاطر آن وجود خارجی شخص شده و الا ماهیت هیچوقت شخص نیست؛ ماهیت کلیِ طبیعی است. کلی طبیعی شخص نیست، کلی است؛ ولی همین کلی طبیعی وقتی وجود خارجی پیدا میکند، چون وجود خارجی تشخص دارد، این ماهیت تشخص پیدا میکند و شخص میشود. پس خود ماهیت کلی است اما به وسیله وجودش میشود شخص.
این وجود شخصی به ذهن من نمیآید. این شخصی که در خارج هست - مثلاً یک انسانی که اسمش هم زید است - این نمیتواند ماهیتش تو ذهن من بیاید. چون اگر ماهیت همین شخص تو ذهن من آمد، لازم میآید که وجود خارجی بیماهیت شود، و وجود خارجی بیماهیت نداریم (مگر وجود خداوند). پس خود ماهیت را نمیتوانیم از این وجود جدا کنیم و به ذهن وارد کنیم.
بلکه شخصِ این ماهیتی که در خارج بوده، همچنان در خارج هست؛ ولی «سنخ» این ماهیت به ذهن من میآید. یعنی اگر این انسان است، آن هم که به ذهن من آمده انسان است؛ اگر این فرس (اسب) است، آن هم که به ذهن من آمده فرس است. سنخ ماهیتها یکی است.
گفته میشود: «آنی که به ذهن میآید عین همانی است که در خارج است». عین همان یعنی نه همان شخص است، بلکه یعنی همانطور که این انسان است، آن هم انسان است. عین هماند، یعنی از نظر ماهیت عین هماند؛ و چون عین هماند میتواند یکی حکایتکننده از دیگری باشد. به لحاظ وجود با هم فرق دارند ولی به لحاظ ذات یکی هستند. این هم ذاتش انسان است، آن هم ذاتش انسان است. منتها آن ذاتی است که در ذهن موجود شده [و] آثار ندارد؛ این ذاتی است که در خارج موجود شده [و] آثار را دارد. چون آثار مال وجود خارجی است، این موجود خارجی آثار را دارد؛ آن موجود ذهنی چون وجود خارجی را ندارد، آثار را ندارد. آن وجود ذهنی اثر دیگری دارد که حکایت است، که این خارجی آن اثر را ندارد. هر کدام از وجودها اثر مخصوص خودشان را دارند و آن وجود دیگر آن اثر را ندارد. وجود خارجی آثار معمولی را دارد که ذهنی ندارد؛ وجود ذهنی اثر حکایت دارد که آن خارجی ندارد.
لذا توجه کردید که آنچه که به ذهن ما میآید، خودِ شخصِ همان ماهیت خارجی که موجود شده به وجود خارجی نیست، بلکه سنخ آن است. و اینکه میگویند «عین آن به ذهن آمد»، منظورش نیست که همان شخص به ذهن آمد؛ بلکه عین آن یعنی آنچه که میتواند حکایت از او بکند. و عین هست یعنی از نظر سنخی عین آن است، نه از نظر شخصی عین آن است.
میتوان گفت که آنی که در خارج است شخصی از آن ماهیت کلی است، و آنی که در ذهن است شخص دیگری از همان ماهیت کلی است. یک ماهیت دو تا شخص داشته: یک شخصش موجود به وجود ذهنی، یک شخصش موجود به وجود خارجی. این نحوه به ذهن آمدن ماهیت است.
پس اگر میگویند ماهیت عینش به ذهن میآید، منظور این نیستش که همان ماهیت خارجی، همان شخص خارجی به ذهن بیاید؛ آن که نمیتواند به ذهن بیاید، آن همراه وجود خارجی خودش است. منظور این است که سنخی که از نظر سنخی عین آن خارجی است به ذهن ما آمده. و به تعبیر دیگر - همانطور که آخر عرض کردم - یک شخص از این ماهیت کلیه در خارج است و یک شخص از همین ماهیت کلیه در ذهن است که هر دو شخصها تحت یک ماهیت کلی مندرجاند و به همین جهت یکی میتواند حکایتکننده دیگری باشد.
خب، پس هم روشن شد که ماهیت چگونه به ذهن میآید، هم روشن شد که آنهایی که گفتند ماهیت به ذهن نمیآید بلکه صورت ماهیت به ذهن میآید، منظورشان آن نیست که آنچه که از ماهیت به ذهن آمده یک چیز دیگری غیر از ماهیت است؛ بلکه منظورشان این است که همان ماهیت است، منتها چون آثار را به ذهن من وارد نکرده - آثاری که مربوط به وجود خارجی بوده به ذهن من وارد نکرده – به آن ماهیت نگفتیم، عکس ماهیت گفتیم، صورت ماهیت گفتیم، مثال ماهیت گفتیم.
بنابراین اختلافی بین مرحوم علامه و کسانی که قائلاند به اینکه ماهیت به ذهن میآید نیست. اختلاف بین اینها نیست؛ همهشان قائلاند که ماهیت به ذهن میآید. ولی علامه که میگوید ماهیت به ذهن نمیآید، نظر کرده به آن ماهیتی که دارای آثار است؛ آن را گفته به ذهن نمیآید. آنهایی هم که گفتند ماهیت به ذهن میآید، نظرشان به خود ماهیت [است]؛ به آثارش کار نداشتند.
پس اختلاف بین اینها نیست. هم علامه قائل است به وجود ذهنی (یعنی به اینکه ماهیت به ذهن میآید)، هم دیگران قائلاند به وجود ذهنی (یعنی میگویند ماهیت به ذهن میآید). پس این عبارتی که در اینجا گفته میشود که «ماهیت به ذهن نیامده بلکه مثالش آمده»، مراد این است که ماهیت با آثار به ذهن نیامده، بلکه ماهیتِ بی اثر به ذهن آمده. ماهیتِ با آثار، اسمش را گذاشته ماهیت؛ ماهیتِ بی اثر، اسمش را گذاشته مثال و صورت.
[مستشکل:] اینکه بگوییم این مطلب مربوط به اصاله الماهیه است و.....
[استاد:] دراین مسئله فرقی نمیکند؛ اصالتالوجودی باشیم یا اصالتالماهوی باشیم، میگوییم آنی که به ذهن ما وارد میشود وجود نیست، آنی که به ذهن ما وارد میشود ماهیت است.
هم شیخ اشراق که وجود ذهنی را قبول دارد و اصالتالماهوی است میگوید ماهیت به ذهن میآید، هم صدرا که وجود ذهنی را قبول دارد و اصالتالوجودی است میگوید ماهیت به ذهن میآید. هیچکدامشان نمیگویند وجود به ذهن میآید. وجود خارجی برای خارج است، نباید بیاید در ذهن؛ اگر بیاید در ذهن باطل میشود.
[مستشکل:] وقتی که اصالت نداشته باشد کسی که معنا ندارد در ذهن میآید. یا اصالت نداشته باشد، مجبور میشوید خارج لوازم وقتی میخواهد بیاید در ذهن دیگر... بابا لوازم نمیآید، صورتش... چون خودش میآید... این شاید رو خودش بیاید ولی لوازمش دنبالش نباشد. لذا باید بگوید صورتش.
[استاد:] خب همین را دارم عرض میکنم دیگر.
[مستشکل:] پس این جواب کسی است که الان متکلم [است]...
[استاد:] بله متکلمین اصالتالماهوی هستند...ولی میخواهم عرض کنم که این جواب مخصوص اصالتالماهویها نیست.
[مستشکل:] نه. شما این صورتش را برگردانید به اینکه ماهیت میآید ولی وجودش نمیآید. که علامه دوباره فرمود ماهیت نمیآید (یعنی با لوازمش نمیآید)، یعنی که خود ماهیت (یعنی وجودش نمیآید). که وجودیها... ولی اگر قائل باشد که تو [خارج] اصلاً وجودی نیست، اصالت با ماهیت است، میتواند بگوید...
[استاد:] نه نمیگویند در خارج...
[مستشکل:] ...دو نفر میتواند به ماهیت بگوید...
[استاد:] اصاله الماهیه نمیگوید در خارج وجود نیست. میگوید در خارج وجود موجود نیست. دقت کنید این مسئله [را].
[مستشکل:] نه یک اشیائی که ماهیتشان [در] خارج میگوید اینها وجود دارند، هست، با ماهیتشان وجود دارد.
[استاد:] هست با ماهیتشان... ولی وجود در خارج دارند یا ندارند؟ حتماً در خارج موجود [است].
[مستشکل:] حتی که ما اصالت وجود [یا] ماهیت در خارج هست، هر تعریفی ما با ماهیت میکنیم ما با وجود...
[استاد:] علی ای حال این بالاخره وجود ما در خارج داریم یا نداریم؟
مستشکل: این وجود حق است نه وجود هر چیز...
استاد: وجود حق یعنی چی؟
مستشکل : یعنی خدا موجود [است].
استاد: خب خدا موجود... وجودش ماهیت را موجود کرده، اینطوری میگویید موجود است؟
ماهیات موجود نیستند؟ معدوماند؟
[مستشکل:] ....
استاد: نه اصالتالوجود اصالتالماهیه را شما این گونه تفسیر نکنید. اصالت الوجود [و] اصالت [الماهیه] تفسیر دیگر دارد. الان در فصل بعدی عرض میکنم. فعلاً این تمام بشود. الان ما این مطلب را تمامش کنیم، بعد اصالت الوجود [و] اصالت الماهیه در فصل بعد مطرح میکنیم.
[تطبیق متن پاسخ اول]
صفحه ۲۸، سطر پانزدهم: «و الجواب أن الحاصل في الذهن ليس هو ماهية الحرارة و السواد
«و الجواب أن الحاصل في الذهن ليس هو ماهية الحرارة و السواد» (آنچه که در ذهن حاصل میشود ماهیت حرارت و سواد نیست تا اینکه ذهن را حارّ کند و اسود کند). «بَلْ صُورَتُهَا وَ مِثَالُهَا» (بلکه صورت این حرارت و صورت این سواد میآید؛ یعنی عکس میآید، آنچه که حاکی هست میآید نه خودش، مثالش میآید، مثال یعنی نمونهاش). «الْمُخَالِفَة لِلْمَاهِیَّةِ» (که این صورت و مثال با ماهیت مخالف است - نه سنخ ماهیت، دقت کنید این مهم است؛ نه در سنخ ماهیت - بلکه) «فِی لَوَازِمِهَا وَ أَحْکَامِهَا» (در لوازم و احکام ماهیت).
از همین جا استفاده کردم که این جواب را میشود به جواب رایج برگرداند. نمیگوید ماهیت... صورت ماهیت با ماهیت در حقیقت مختلف است، میگوید در آثار و لوازم مختلف است، ولی در حقیقت یکساناند هر دوشان. آن صورت با این ماهیت در حقیقت یکسان است. این خیلی مهم است که آن صورتی که در ذهن من آمده با این ماهیتی که در خارج است حقیقتشان یکی است؛ منتها آن اثر دارد، این اثر ندارد. مخالفتشان در داشتن و نداشتن اثر است، نه مخالفتشان در حقیقتشان. پس همان حقیقت خارجی، همان حقیقت به ذهن آمده، منتها بی اثر به ذهن آمده. چون بی اثر به ذهن آمده اسمش را ماهیت نگذاشتیم، اسمش را صورت ماهیت گذاشتیم.
«فالحرارة الخارجية تستلزم السخونة » (یعنی گرما هست) «و صورتها لا تستلزمها » (ولی صورت چون از حرارت خارجی ماهیت است - یا بفرمایید موجود فی الخارج است - و آثار را که از جمله سخونت هست دارد، بنابراین مستلزم سخونت هست؛ ولی صورت این حرارت مستلزم سخونت نیست. چون صورت حرارت اگرچه از نظر حقیقت با ماهیت یکی است، ولی از جهت داشتن آثار با ماهیت یکی نیست؛ ماهیت آثار را دارد، این آثار را ندارد. به تعبیر ایشان چون ماهیت مستلزم آثار هست ولی صورت مستلزم آثار نیست).
«و التضاد إنما هو بين الماهيات » (و تضاد بین ماهیات است. یعنی خود سواد و بیاضی که اثر دارند یا حرارت و برودتی که اثر دارند تضاد دارند) «لَا بَیْنَ صُوَرِهَا و امثلتها» (نه بین صورتهایشان و انفسشان که این آثار را ندارند). آن صورت حرارت اثر حرارت را که سخونت است ندارد، صورت برودت اثر برودت را که سردی است ندارد. بنابراین نه آن حرارت ذهن را حارّ میکند، نه آن برودت ذهن را بارد میکند و نه هم با تصور این دو تا اجتماع ضدین درست میشود.
[مستشکل:] حرارت موضوعیت [دارد]...
[استاد:] بله.
[مستشکل:] حرارت و سرماها اثر و لوازم وجودند یا ماهیتاند؟ ماهیت [هستند]...
[استاد:] اینها اصالتالماهویاند میگویند اثر ماهیت است. آن یکی دیگر اصالتالوجود [است] میگوید اثر وجود است. حالا این اثر کداماند اختلاف است. من نخواستم این را عرض کنم، نخواستم یکی کنم؛ اختلاف است. آن که میگوید اصالت... اصالت با ماهیت است میگوید نه آثار ماهیتاند؛ آنی که میگوید اصالت با وجود است میگوید آثار وجوداند. ولی من خواستم عرض کنم که ماهیت با قطع نظر از وجودش باز هم ماهیت است، منتها آثار را ندارد. اگر آثار را داشت بهش میگوییم ماهیت (یا میگوییم ماهیت موجود در خارج)؛ اگر آثار را نداشت بهش میگوییم صورت ماهیت (یا ماهیت موجود در ذهن).
[مسئله پنجم: عدم زیادت وجود بر ماهیت در خارج]
(صفحه ۲۹): «المسألة الخامسة في أن الوجود ليس هو معنى زائدا على الحصول العيني»[2]
[تاریخچه اختلاف و تقریر نظر مشاء و متکلمین]
اختلاف بین مشاء و متکلمین هست. از قدیم که اختلاف بین مشاء و متکلمین بوده از قدیم، و بعدها اختلاف بین مشاء و شیخ اشراق درست شده. متکلمین از قدیم قائل بودند به اصالت ماهیت و مشاء از قدیم قائل بودند به اصالت وجود. تا شیخ اشراق آرای فلسفی خودش را اظهار کرد، در بین فلاسفه هم کسی پیدا شد که اصالتالماهوی شد و چون با مشاء با قوت درافتاد، توانست که مدتهای زیادی اصالتالماهیه را در بین فلاسفه رایج کند. تا نوبت به صدرا رسید، دوباره حرف شیخ اشراق باطل شد و حرف مشاء که اصالت وجودی بودند ثابت شد. و بعد از صدرا هم نوعاً افراد اصالتالوجودی شدند. البته اصالتالماهویها هم بودند؛ از جمله داماد خود ایشان مرحوم لاهیجی صاحب شوارق، اصالتالماهوی شد و با پدرخانمش مخالفت کرد. هم در زمان ما علامه سمنانی که معاصر بودند، ایشون اصالتالماهوی بودند و شدیداً از اصالتالماهیه دفاع میکردند و اصالتالوجود را باطل میدانستند. کسانی که اصالتالماهوی بودند، منتها بعد از صدرا بیشتر اصالتالوجودی شدند.
اصالتالماهویها اینچنین میگویند. دقت کنید چون هم دارد در اینجا اصالت ماهیت را اثبات میکند. بالاخره بحث، بحث کلامی است و در اینجا اصالت ماهیت اثبات میشود. من اصالت ماهیت را باید توضیح بدهم.
اصالتالماهویها میگفتند که وجود... ماهیت در خارج موجود است، حاصل است، ثابت است؛ ولی موجود بودنش به این [نیست] که چیزی که نامش وجود است و مستقل از ماهیت است برای ماهیت ثابت شود و بر ماهیت عارض شود و ماهیت را متصف کند.
مشاء معتقد بودند که ما در خارج ماهیتی داریم و امری به نام وجود داریم؛ این وجود ضمیمه میشود به ماهیت و ماهیت را موجود میکند. ظاهر عبارات مشاء بود. البته تصریح میکردند به اینکه وجود در خارج جدایی از ماهیت نیست. ما در تبیین داریم میگوییم ماهیتی داریم که وجود بهش ضمیمه میشود و آن ماهیت را این وجودی که ضمیمه شده موجود میکند. در خارج ماهیت با وجود متحدند و ما یک ماهیت موجوده داریم، نه یک ماهیت به علاوه وجود داریم. ظاهر کلام نشان میداد که ماهیت به علاوه وجود داریم، ولی ادعا داشتند که ماهیت به علاوه وجود نداریم که در خارج دو چیز داشته باشیم، بلکه ماهیت موجوده داریم که در خارج یک چیز است. ظاهر عبارتشان انضمام بود، لحوق بود که وجود به ماهیت منضم میشود، لاحق میشود.
[استدلال متکلمین بر نفی زیادت وجود (تسلسل)]
بعد اصالتالماهویها گفتند: اگر وجود به ماهیت ملحق بشود و به ماهیت ضمیمه بشود، ما باید در خارج ماهیت را داشته باشیم بعد وجود را بهش ملحق کنیم. سؤال میکنیم که این ماهیتی که در خارج هست و بعد وجود را میگیرد آیا موجود است یا معدوم است؟
اگر معدوم است که نمیتواند «مُنضَمٌّ الیه» وجود قرار بگیرد (منضم الیه وجود... وجود بهش ضمیمه بشود). بالاخره نیست در خارج. چیزی که نیست وجود نمیتواند بهش ضمیمه بشود. پس نمیتوانید بگویید این ماهیت معدوم است. باید بگویید ماهیت موجود است در خارج و این وجود به این ماهیتِ موجوده منضم میشود و ملحق میشود.
از شما سؤال میکنیم که این ماهیتی که در خارج موجود بوده و الان وجود به [آن] ضمیمه میشود، با چه وجودی موجود بوده؟ با همین وجودی که میخواهد ضمیمه شود موجود بوده، یا با یک وجود دیگری موجود بوده؟
1.اگر با همین ضمیمه موجود باشد، لازم میآید که این ضمیمهای که مؤخراً میخواهد ماهیت را موجود کند، مقدماً ماهیت را موجود کرده باشد. پس لازم میآید «ما هو المؤخّر» مقدم بشود و «ما هو المقدّم» مؤخّر شود. این دور نیست ولی محذور دور را دارد. در دور مقدم و مؤخری داریم که بر هم متوقفاند. اینجا توقف را نمیگوییم، اینجا میگوییم «ما هو المقدّم» مؤخّر شد، «[ما هو] المؤخّر» مقدم شد. اصطلاحاً میگوییم این محذور دارد؛ نمیگوییم دور دارد (گاهی عادتاً تسامحاً میگوییم دور است).
2.پس اگر وجودی که ماهیت داشت و توانست برپا باشد تا وجود ضمیمه به او ضمیمه شود، اگر آن وجود با این وجود ضمیمه یکی باشد، دور لازم میآید. اگر متغایر از این وجود ضمیمه باشد (یعنی ماهیت به وجود دیگری غیر از این وجودی که ضمیمه میشود موجود باشد):
*اولاً: لازم میآید تکرر وجود؛ که ماهیت دو وجود یا بیشتر داشته باشد.
*ثانیاً: تسلسل لازم میآید. زیرا نقل کلام در آن وجود قبلی میکنیم که آن وجود قبلی ضمیمه شده به ماهیت یا نشده؟ اگر بگویید ضمیمه شده، میگوییم پس باز ماهیت قبل از آن وجود قبلی هم موجود بوده تا این وجود قبلی بتواند به آن ضمیمه بشود. آنوقت سؤال میکند که آن وجودِ قبل از این وجود قبلی - که وجود سوم میشود - آیا او باز عین این وجودهای بعدی است یا غیر اینهاست؟ اگر بگویید عین است، دوباره دور لازم میآید. اگر بگویید غیر است، دوباره نقل کلام در آن میکنیم. وجود سوم موقوف میشود به وجود چهارم، چهارم به پنجم، پنجم به ششم، هکذا لا الی نهایة؛ تسلسل لازم میآید.
محذور از کجا درست شد؟ محذور از اینجا درست شد که ما ماهیت را در خارج موجود گرفتیم، بعد وجود را [به آن] ملحق [کردیم]. لازم آمد که ماهیت در خارج موجود باشد. بعد گفتیم آیا این وجودی که دارد عین همان وجودی است که بعداً میگیرد یا غیر از او؟ اگر عین باشد میشود دور، اگر غیر باشد هم تکرر وجود میشود هم تسلسل.
پس ناچاریم که بگوییم ما ماهیتی در خارج نداریم و وجودی را به او ضمیمه نمیکنیم تا موجودش کنیم؛ و الا یا دور است یا تسلسل است.
میگوییم که وجودی که - دقت کنید در این عبارت - وجودی که برای ماهیت ما در خارج داریم، همان «حصول ماهیت» است، همان حصول ماهیت است. چیزی در خارج به نام حصول، جدای از ماهیت نداریم؛ بلکه ما آنچه در خارج داریم حصول ماهیت یا وجود ماهیت است. به تعبیر راحتتر که فهم آن آسانتر باشد ما میگوییم: در خارج ماهیت را داریم، این ماهیت موجود است، ولی وجودِ این ماهیت را دیگر نداریم. یعنی اینطور نیست که ماهیت موجود باشد، وجودش هم موجود باشد. وجودِ ماهیت دیگر موجود نیست.
اصالتالماهوی دارد حرف میزند، میگوید: ماهیت موجود است ولی وجود ماهیت موجود نیست.
[مستشکل:] یعنی موضوعیت مستقل...
[استاد:] بگذارید من توضیح بدهم، مطلب تمام بشود. مطلی دقیق است. اشکال میکنید خودتان ضرر میکنید. باشد بعد از اینکه من مطلب را تمام کردم اشکال کنید.
بله، ماهیت در خارج موجود است ولی وجودش موجود نیست. چرا وجودش موجود نیست؟ چون اگر وجودش موجود باشد، لازم میآید که ذو وجود [باشد]. وجود وقتی میگوییم ماهیت موجود است، یعنی «للماهیة وجودٌ». حالا اگر بگوییم وجود هم موجود است، معنایش این میشود «للوجود وجودٌ». وقتی نقل کلام میکنیم در آن وجود، که باز اگر «للوجود وجودٌ»، بر این وجود دوم چی؟ این وجود دوم موجود است یا نه؟ اگر بگویید وجود دوم موجود است، پس «له أیضاً وجودٌ». نقلش الان در وجود سوم میکنیم، آن هم موجود است یا نه؟ بله، خب برای وجود هم میخواهد موجود باشد، فلهذا الوجود کذا... تسلسل لازم میآید، تکرر وجود لازم میآید.
اگر بگویید وجود موجود است، پس بگویید ماهیت موجود است ولی نگویید وجود موجود است.
[مستشکل:] یعنی وجودش موجود است.
[استاد:] این قول اصالتالماهویهاست که بگویید ماهیت موجود است، ولی نگویید وجود ماهیت موجود است؛ بلکه بگویید خود ماهیت موجود است.
در... به عبارت دیگر - که این عبارت هم توجه کنید - خارج ظرف دو چیز است: ظرف ماهیت و ظرف وجود ماهیت، ولی ظرف وجود وجود نیست. در خارج ما دو چیز... تو این ظرف خارج دو چیز هست. حالا تعبیر به «هست» که میکنم از باب اینکه ناچارم، و الا تعبیر به «هست» غلط است. در خارج دو چیز هست: ماهیت و وجود (نه وجود، وجود ماهیت هست) و وجود ماهیت. وجود وجود که امر سومی نیست.
بعد به آنها گفته میشود که اگر وجود موجود نیست - واسطه که ما نداریم - باید معدوم باشد. چون اینها کسانی هستند که قائل به واسطه بین وجود [و] عدم نیستند. میگویند در خارج ما ماهیت را داریم، ماهیت موجود است ولی وجود ماهیت موجود نیست. سؤال میشود اگر وجود ماهیت موجود نیست، وجود ماهیت معدوم است؟ جواب میدهند بله، وجود ماهیت معدوم است (و اصرار بر این مطلب هم دارند).
بعد میگوییم جمع نقیضین میشود. میگوید جمع نقیضین نیست. جمع نقیضین این است که بگویید وجود است. اگر گفتی وجود معدوم است، جمع نقیضین نشدی. اگر بگویید موجود معدوم است جمع نقیضین است؛ بگویید وجود عدم است جمع نقیضین است؛ بگویید وجود معدوم است جمع نقیضین نیست.
تا اینجا مطلب اصالتالماهویها است. همانطور که توجه کردید برای فرار از تسلسل وجود در خارج، ناچار میشوند که ماهیت را اصیل بدانند و وجود را اصیل ندانند؛ یا به تعبیر دیگر بگویند ماهیت وجود دارد ولی وجود وجود ندارد.
صدرا میگوید که وجود در خارج موجود است. همانطور که ماهیت موجود است، وجود هم موجود است؛ تازه وجودش اصل است، ماهیت وجودش به تبع وجود است. پس وجود موجود است، اصالتاً هم موجود است.
بعد میگوییم لازم میآید که «للوجود وجودٌ» باشد؟ میگوید نه لازم نمیآید. ماهیت اگر بخواهد وجود بگیرد... «لها وجود»... اگر بخواهد وجود بگیرد... ذاتش وجود [نیست] دیگر، «له وجود» درست نیست، چون ذاتش موجود است. اینطور نیستش که چون «له وجود» هست موجود است، بلکه چون ذاتش وجود است موجود است.
مثال میزند به مثلاً شوری را که میخواهید شروع کنید، با نمک شروعش میکنید. نمک را بخواهید شروع کنید بگویید «له ملحٌ» یا خودش ملح است؟ پس نمک شور است چون خودش شور است، اما این غذا شور است چون نمک دارد. وجود هم موجود است چون خودش وجود است، ماهیت موجود است چون وجود دارد. هیچ ابایی ندارد که بگوید ماهیت وجود دارد و بگوید که ما وجود هم در خارج موجود است؛ چون «الوجود موجودٌ» را به معنای «الوجود نفس الوجود» معنا میکنیم، نه «الوجود له الوجود». اگر موجود را به معنای «له الوجود» بگیریم، در وجود... در ماهیت قبول دارد، میگوید «الماهیة موجودة» یعنی «لها الوجود»؛ ولی در وجود میگوید «الوجود موجودٌ» به معنای «له الوجود» نیست، به معنای «عینه الوجود» است. «له الوجود» را یا «له الوجود» را برای غیر وجود میگوییم، برای خود وجود «له الوجود» نمیگوییم.
پس اگر وجود «له الوجود» نشد، تکرار وجود لازم نمیآید. لازم نیست که برای وجود باشد، بلکه وجود خودش وجود است یا لذا موجود است.
بعد هم از حاشیه شریفیه بر شرح شمسیه نقل میکند که آنجا هم همین را گفته؛ گفته «الوجود موجودٌ» یعنی الوجود عین الوجود، عین الموجود، نه الوجود له الوجود. میگوید اشکال شیخ اشراق این است که او فکر کرده «الوجود موجودٌ» یعنی «الوجود له الوجود» و گفته پس وجود برایش وجود است، آن دومی هم برایش وجود است... [سومی] هم برایش وجود است... تسلسل لازم [میآید]. در حالی که ما اصلاً از همان اول «له الوجود» را در وجود به کار نمیبریم تا تسلسل لازم بیاید.
خب حالا من یک توضیح مختصری در این مسئله گفتم. وارد بحث ایشان میشود یعنی مرحوم علامه.
مرحوم علامه و همچنین خواجه در اینجا میفرماید: وجود معنایی نیست محصل که ما اضافهاش کنیم به ماهیت و با این اضافه ماهیت موجود شود؛ بلکه نفسِ حصولِ ماهیت در خارج را میگوییم وجود. یعنی ماهیت در خارج حاصل است؛ اگر حصولش را لحاظ کنی بهش میگویی وجود. نه این حصول در خارج موجود است؛ این حصول ماهیت را در خارج موجود کرده، خودش در خارج موجود نیست. حصول را که نگاه کنید میگویید این حصول ماهیت است، نمیگویید خود این حصول موجود است؛ میگویید که این حصول ماهیت را موجود کرده، نه خودش موجود است.
پس وجود را ما یک معنایی نمیگیریم که به ماهیت ضمیمه بشود، بلکه وجود را همان «حصول الماهیة فی الخارج» میگوییم. و اینطور نیست که در خارج ما دو چیز داشته باشیم؛ فقط ماهیت حاصله داریم. ماهیت حاصله یک چیز، ماهیت حاصله... حصول [را] میگوییم... میگوییم وجود. و خود این حصول دیگر وجود ندارد، این حصول ماهیت است، نه یک معنای موجود
این تمام حرف مرحوم علامه است و [خواجه] و اصالتالماهویها. و بعد هم رد میکند قول مشاء را؛ میگوید ماهیت نمیتواند با معنایی که عبارت از وجود است موجود شود که شما فکر کنید آن معنا هم در خارج هست و ضمیمه میشود به ماهیت و ماهیت با این ضمیمه موجود میشود. اینطور فکر نکنید، و الا همانطور که گفتید... [دور] لازم میآید. بنابراین وجود آن ماهیت با این وجودی که به [آن] ضمیمه میشود یکی باشد، یا تکرر وجود و تسلسل لازم میآید در صورتی که وجودی که برای ماهیت هست با این وجودی که به [آن] ضمیمه میشود دو تا باشد. همان مطالبی که از خارج گفتم اینجا هم اشاره میکند.
[پرسش و پاسخ پیرامون مفاهیم وجود و عدم]
خب حالا تقریباً مطلب تمام شد. حالا اگر سؤالی هست بفرمایید. اشکالی هست حالا بفرمایید. مطلب کاملاً روشن باشد بعد اشکال کنید. اگر روشن نیست مسائل [را] توضیح بدهم. بعضی اشکالات برای این است که مطلب روشن نشده. حالا بفرمایید.
[مستشکل:] معنایی که... معقول این که میگوییم حصول ماهیت را میگوییم ماهیت...
[استاد:] نه حصول ماهیت را میگوییم ماهیت... حصول ماهیت را میگوییم حصول ماهیت...
[مستشکل:] اصلاً با وجود یک چیز ماهیت...
[استاد:] بله شما بفرمایید وجود ماهیت. وجود ماهیت را نمیگوییم ماهیت، وجود ماهیت را میگوییم وجود ماهیت؛ ولی این وجود ماهیت در خارج موجود نیست. ماهیت در خارج موجود است. بگویید وجود ماهیت موجود نیست، یعنی وجود موجود نیست؛ این نقیض...
[استاد:] من اینها که عرض... اینها که من عرض کردم، عرض کردم وجود موجود نیست، نقیض نیست؛ وجود عدم است نقیض [است].
[مستشکل:] یعنی معنای عدم با معدوم دو تا [است]؟
[استاد:] بله معنای عدم با معدوم دو تاست که روشن است. اگر بگویید وجود عدم است تناقض [است]، گفتید وجود معدوم است تناقض نکنید.
[مستشکل:] عدم با معدوم...
[استاد:] عدم... ببینید حمل مواطات کنید عدم را در وجود، میشود تناقض؛ حمل اشتقاقی کنید تناقض نیست.
[مستشکل:] نه حالا ما قبل از هم میخواهم فرق بین عدم و معدوم فرق بین...
[استاد:] همین را دارم عرض میکنم دیگر؛ یکی حمل مواطات [است]، یکی حمل اشتقاق. عدم مبدأ اشتقاق است، معدوم مشتق است. اگر مبدأ اشتقاق را حمل مواطات کنید... مبدأ اشتقاق را حمل مواطات کنید تناقض لازم میآید. مبدأ اشتقاق را حمل اشتقاقی کنید تناقض لازم میآید... مستشکل: [مگر] با این... مشتق با آن مبدأش دو چیز باشند؛ یعنی یک ذاتی در بین باشد، یعنی مشتق ذات به علاوه مبدأ باشد. وقتی تو مشتق عین مبدأ باشد باید یک دو چیز... با هم...
استاد: مشتق عین مبدأ باشد؟
مستشکل: یعنی اشتقاق...
[استاد:] بین مشتق و مبدأ... بین مشتق و مبدأ چندین فرق گذاشته شده است، هیچکس قائل به عینیت نشده. شما چگونه قائل به عینیت میشوید؟
[مستشکل: ... نه حقیقت ما اینجا ما داریم نه با لفظ داریم. درست است لفظش با هم فرق میکند، لفظش این معنا...
[استاد: عدم با معدوم معناش فرق نمیکند؟ میگوید واضح است. من نمیتوانم توضیح بدهم چگونه فرق میکند. عدم با معدوم معناش فرق میکند، مثل اینکه وجود با موجود معناش فرق میکند.
[مستشکل:] بله فرق بین نمک و شوری چی [است]؟
[استاد:] فرق بین نمک و شوری، شوری اثر نمک [است].
[مستشکل:] نه بله عدم ببین آ...
[استاد:] ببینید تمام متکلمین گفتند... از همهشان اشتباه کردند؟ همهشان گفتند که الوجود معدومٌ، اشکال ندارد.
[مستشکل:] خب اینها حرف...
[استاد:] ... اشکال دارد؟ شما میفرمایید همهشان غلط گفتند؟
[مستشکل:] ما که نمیگوییم...
استاد: توضیح یعنی چی؟
مستشکل: پس آنهایی که میگویند اصالت وجودی، یعنی همین که میگویند اینها اشتباه گفتند. ببخشید در... همهشان اشتباه گفتند.
[استاد:] یعنی همهشان در اصالت وجود اشتباه گفتند، نه در این معدوم با عدم فرق دارد. عدم با معدوم فرق دارد همه میگویند عدم با معدوم فرق دارد
مستشکل: اینکه میگویند حالا آنها... میکنم بله.
[استاد:] ببینید شما یک مطلب دیگر را میگویید. شما میفرمایید عدم با معدوم یکی است، این را ما میگوییم درست نیست. آنها دیگر گفتند... کسانی که اصالت [ماهوی]... اصالت الوجود گفتند اصالت [ماهوی] همهشان اشتباه بودند. اصالتالماهویها که نگفتند عدم [و] معدوم یکی است. عدم و معدوم یکی را هم اصالتالماهویها رد میکنند، هم اصالتالوجودیها. هیچ کسی این را قبول ندارد که عدم با معدوم یکی باشد.
[مستشکل:] معنای درست که وجود ماهیت نیست ترجمهاش اینجوری میشود؟
[استاد:] وجود ماهیت نیست. وجود ماهیت در خارج نیست که صحیح [است].
ولی ماهیت در خارج هست. ماهیت در خارج هست.هستیاش در خارج نیست؟
[مستشکل: یعنی هستی...
[استاد:] ببینید مطلب عرض کردم دقیق است. شما میفرمایید اشکال دارید در حالی که مطلب روشن نشده، نه که اشکال دارید. من عبارت را دو مرتبه عوض کردم. این عبارتی که عوض کردم دقت کنید: خارج ظرف است برای ماهیت، ظرف است برای وجود ماهیت، ظرف نیست برای وجودِ وجود ماهیت. این عبارت را دقت کنید همه چی برایتان حل میشود. خارج ظرف است برای ماهیت، ظرف است برای ماهیت، ظرف نیست برای وجود ماهیت.
[مستشکل:] میخواهیم بگوییم فرق وجود ماهیت با وجود وجود... ما وجود با ماهیت که فرق [دارد]... ما میخواهیم فرق بین وجود ماهیت و با وجود وجود را بفهمیم. خب وجود ماهیت در خارج هست ولی وجود وجودش نیست. فرق میخواهیم میبینیم که دو تا وجود با هم یک [هستند] یا دو تا چیزند؟ بگویید معناشان یک چیز است... وقتی که بود وجود ماهیت هست، وجود هم هست... بود وجود ماهیت یه...
[استاد:] ما اصلاً نگفتیم وجود ماهیت هست.
[مستشکل:] شما میگویید وجود ماهیت در خارج هست.
[استاد:] نه من گفتم ماهیت در خارج هست. وجود ماهیت اگر در خارج باشد یعنی برای وجود داریم...
مستشکل: خارج ظرف وجود ماهیت است، یعنی ما در خارج هم وجود داریم هم ماهیت...
[استاد:] نداریم.
[مستشکل:] نداریم که...
[استاد:] داریم، نیاورید بگویید داریم یعنی وجود دارد. وجود هست یعنی وجود دارد؛ ما این را نمیگوییم. ما میگوییم ماهیت هست، ببینید ماهیت هست؛ نمیگوییم وجود هست.
[مستشکل:] یعنی حالا این ماهیت هست ما میخواهیم... نمیگوید هست...
[استاد:] هست دیگر، نیست؟ هست دیگر. معنای هست با وجود یکی [است] یا دو [تا]؟
مستشکل: ....
[استاد:] هستی یعنی... هستی یعنی وجود دیگر، بله.
[مستشکل:] آقا شما میگویید ماهیت هست ولی هستی نیست.
[استاد:] خب! ما هم همین را میگوییم دیگر. ما میگوییم وجود ماهیت هست ولی این... ما میگوییم ماهیت هست، میگوییم وجود ماهیت نیست. ماهیت هست ولی وجود ماهیت نیست.
[مستشکل: یعنی ماهیت بدون وجود خودش موجود شده؟
[استاد:] بدون وجود خودش نه.
[مستشکل:] استاد ی...خب اگر ماهیت باشد بدون وجود خودش هم موجود نشده باشد، پس وجود ماهیت هم قطعاً...
[استاد:] وجود ماهیت هم در خارج هست، علاوه بر آن خود ماهیت... دو چیز در خارج هست؟ مستشکل : خارج ظرف دو چیز [است]؟ یک...
[استاد:] ظرف یک...
مستشکل: پس که ما به آن داخل...
[استاد:] ظرف ماهیت، ظرف ماهیت حاصله است. خارج ظرف ماهیت حاصله است.
[مستشکل:] حاصله در خارج هست؟
[استاد:] نه حاصله در خارج نیست... من مدام میگویم حاصل در خارج نیست، شما میپرسید هست یا نیست؟ خارج نیست، حاصل در خارج نیست، وجود در خارج نیست، ماهیت در خارج هست.
[مستشکل:] ثابتش میشود به این که ماهیت یعنی هستی. هستی... حرف ماهیت یعنی چیستی دیگر؛ چیستی هست ولی هستی نیست. بله.
[استاد:] همین.بله
[مستشکل:] بالاخره خارج ظرف دو چیز [است]: یکی ماهیت، وجود. این درست است؟
[استاد:] وجود ماهیت. بله، وجود دیگر... وجود دیگر در خارج نداریم.
مستشکل: ما دو تا وجود دیگر الان به کار میکنید: وجود ماهیت و وجود بین... یعنی وجود ماهیت درست. این وجود ماهیت میخواهیم ببینیم دو تا معنای دو تا وجود یکی است یا دو تا؟
[استاد:] وجود دو تاست.
[مستشکل:] نه وجود دو تا... میخواهیم بگوییم این وجودی که دارید اضافه میکنید به این وجود، اینها یک معنا دارند یا دو تا معنا دارند؟
[استاد:] یعنی چی؟
[مستشکل:] یعنی اشتراک معنوی دارند یا اشتراک لفظی... وجود...
[استاد:] ما با مفهوم کاری نداریم... اشتراک معنوی رفته است که برای مفهوم است. ما داریم میگوییم وجود خارجی بگوییم این ماهیت در خارج...
مستشکل: ما داریم به دو تا لفظ... یعنی تو خارج وجود... از این تصور شما نمیتوانید بکنید که شما میفرمایید وجود ماهیت هست ولی وجود - یعنی مضاف الیه هست و خارج ولی مضاف...
[استاد:] نمیگویم مضافش نیست، میگویم مضافش... میگویند مضافش وجود ندارد، ولی خود مضافش که حصول ماهیت است.
[مستشکل:] خب این حصول...یک... شما یک دفعه میگویید حقش... یک دفعه نیست یعنی...
[استاد:] من که میدانم. من هم دارم میگویم حصول، وجود ماهیت و وجود، حصول، ثبوت، هستی، همه یکی است. وقتی من گاهی مثال میزنم میگویم حصول ماهیت، گاهی میگویم وجود ماهیت؛ هر دوش یکی است. من عرض میکنم حصول ماهیت در خارج حاصل نیست، وجود ماهیت در خارج موجود نیست، ثبوت ماهیت در خارج ثابت نیست، هستی ماهیت در خارج نیست. حالا همه را گفتم.
حضار: چیزی ماهیت... چیزی ماهیت... درسته. حالا برمیگردیم چه فرق... اصالتالوجودیها استاد در مبانی اشکال حل میشود چون از...
[استاد:] بله این مطالب باید یک مقدار قشنگ فکر باشد. کسانی که گفتند بالاخره فکر کردند گفتند.
[مستشکل:] حالا شما... من یک سؤالی شرح میکنم میخواهم به آن سؤالتان جواب بدهم. شما خوب جوابها رفته سؤال کرد حالا این ماهیت خارج هست یا نیست؟ [میگوید] پس هست. جوابی اصالتالوجودیها با اصالتالماهیت در مقابل آن اشکال وجود ذهنی یک میشود. ما الان جواب میدهیم نه، ماهیت هست ولی وجود ماهیت نیست. در خود...
[استاد:] بله...
[مستشکل:] لذا آنها باید بگویند که ماهی... این آثار لوازم ماهیت است و ماهیت نمیتواند بیاید درذهن، بلکه صورتش. ولی اصالتالوجود چون میگویم خارج ماهیت نیست، وجود ماهیت در خارج است ولی ماهیت خارج نیست. مثل اینکه تا الان ما میگوییم ماهیت در خارج هست ولی وجود ماهیت در خارج نیست. لذا ماهیت در ذهن هست ولی برای وجود است و وجودش نمیآید در ذهن. میشود آن دو تا جواب را یکی کرد. جواب که در جای وجود ماهیت تو خارج...
[استاد:] خب حالا شما اگر به این مسئله قانع میشوید، بفرمایید همینطور است. یعنی شما با اصالت وجود اصالت ماهیت حل میکنید
[مستشکل:] ایشان سؤالی کرده با گفته ی آقا ماهیت هست و خارج یا نه؟
[استاد:] اصال... شما با اصالت وجود آن مشکل نقض را حل میکند. خب حل بشود، راحتی دیگر.
[مستشکل:] نه حل میشود، ولی دو تا جواب با هم یکی میتوانند باشند.
[استاد:] عرض کردم ما سعی کردیم دو تا جواب را یکیاش کنیم.
مستشکل: ما بگوییم اصلاً میشود...
استاد: میخواهید بگویید نمیشود؟ خب بفرمایید نمیشود. یعنی این توضیحاتی که من دادم همه را باطل کنید، اشکالی ندارد.
یعنی بگویید که آن دو تا جوابی که در مسئله قبل گفتیم دو تاش به یک جا برنمیگردد؟ هیچ اشکالی ندارد. من گفتم زحمت میکشیم تا یکیاش کنیم. ممکن هم هست کسی منکر بشود بگوید نه یکی نمیشود؛ هیچ اشکالی ندارد، شما بفرمایید این دو تا یکی نمیشود. بالاخره توضیحی که من کردم فهمیده شد. حالا شما تصدیقش نکردید اشکال ندارد. خیلی چیزها ما میگوییم منتظر تصدیقش نیستیم، فقط تصور بشود برایمان کافی است. ما میگوییم که به تصور برسد. حالا کسی خواست قبول کند، کسی خواست قبول نکند. خیلی هم اصرار ندارم. من نخواستم بگویم حتماً این دو تا به یکی... یک دو تا جوابی که در مسئله قبل گفتیم به یک جا برمیگردد. ممکن است واقعاً همانطور که شما میفرمایید به اینجا برنگردد. اصلاً احتمالی هست که بتوانیم هر دو را به اینجا برگردانیم. نخواستید برگردیم مشکلی ندارد. الان اصالت ماهیت و اصالت [وجود] فهمیده بشود، آن مسئله قبلی مهم نیست.
[تطبیق متن مسئله پنجم]
«المسألة الخامسة: فی أن الوجود لیس معنیً زائداً علی الحصول العینی» (حصول عینی یعنی حصول خارجی؛ وجود معنایی زائد بر حصول عینی نیست، همان حصول عینی است. حصول خارجی ماهیت را میگوییم وجود، نه یک معنای زائدی باشد که به ماهیت ضمیمه شود؛ بلکه همان حصول خارجی ماهیت را میگوییم ما وجود. ماهیت در خارج حاصل است، آن حصولش را میگوییم وجود. پس آنچه که ما در خارج داریم ماهیت حاصله است و ما حصولش را میگوییم وجود. آنوقت حصولش در خارج حصول ندارد و الا تسلسل لازم میآید. شما جواب صدرا را اگر ضمیمه کنید مشکل حل است. میگوید حصولش در خارج حصول دارد، نه با حصولِ زائد تا تسلسل لازم [بیاید]. شما آنچه که در ذهنتان هستید جواب من را میدهید به خاطر اینکه حرفهای صدرا در ذهنتان نمیآید. حرف صدرا در ذهنتان نیاید میبینید حرف آقایان درست است. حرف صدرا را در ذهن میآورید، میگویید وجود موجود است به همان عین خودش. خب اینها را ما که عرض کردیم صدرا اینطور میگوید. اگر حرف صدرا را نادیده بگیرید، میبینید حرف شیخ درست است، حرف متکلمین درست است. ولی صدرا میگوید وجود موجود است، نه به وجودِ زائد تا تسلسل لازم [بیاید]، به وجودی که عین خودش است).
[مستشکل:] چون حرف اشتباه است تصور نمیشود دیگر، درست... حرف شیخ اشتباه...
[استاد:] نه حرف اشتباه را هم میشود تصور کرد، حرف اشتباه را هم میشود تصور کرد. معلوم هم نیست اشتباه باشد، معلوم هم نیست اشتباه باشد. لاهیجی آدم کمی نیست؛ لاهیجی آدم کمی نیست. ایشان ادعا دارد که اصالت با ماهیت است. حرفهای صدرا را هم سر درس خود صدرا شنیده؛ اینطور نیست که از شاگردهای صدرا شنیده باشد، مستقیم از خودش شنیده ولی قبول نکرده است. آدم کمی هم نبوده است. اینطور نیست که خیلی صاف بتوانیم بگوییم اصالت الوجود درست است [و] ماهیت غلط است. باید بحث کنیم...
[مستشکل:] ...آماده شده،
استاد: احترام هم به صدرا میگذاشته شدید... یعنی این را که شما میفرمایید نبوده است...
«فی أن الوجود لیس معنیً زائداً علی الحصول العینی» (وجود معنایی که زائد بر حصول عینی باشد نیست).
«قال: و ليس الوجود معنى به تحصل الماهية في العين» (و وجود معنایی نیست که ضمیمه شود به ماهیت و به توسط این ضمیمه ماهیت در خارج حاصل شود؛ بلکه وجود خود حصول است).
«بَلِ الْوُجُودُ هُوَ نَفْسُ حُصُولِ الْمَاهِیَّةِ» (پس وجود معنایی نیست که «تحصل الماهیة فی العین»، بلکه وجود همان حصول ماهیت هست، نه چیزی که به ماهیت ضمیمه میشود و ماهیت را موجود کند).
«أَقُولُ: قَدْ ذَهَبَ قَوْمٌ غَیْرُ مُحَقِّقِینَ» (منظورش که تمام مشهور است «قد ذهب قوم غیر محققین»
«إِلَی أَنَّ الْوُجُودَ معنی قَائِمٌ بِالْمَاهِیَّةِ» (قومی که غیر محقق بودند رفتند به اینکه وجود معنایی است قائم به ماهیت) «یَقْتَضِی حُصُولَ المعنی فِی الْأَعْیَانِ» (که اقتضا میکند حصول ماهیت را در خارج؛ یعنی ضمیمه میشود این معنا به ماهیت و ماهیت با این ما موجود میشود).
«وَ هَذَا مَذْهَبٌ سَخِیفٌ» (و این مذهب، همان سخیف یعنی سست [است]) «یَشْهَدُ الْعَقْلُ بِبُطْلَانِهِ» (که عقل شهادت میدهد به بطلانش).
«لأن قيام ذلك المعنى بالماهية في الأعيان يستدعي تحقق الماهية» (زیرا قیام ذلک المعنی بالماهیة در خارج استدعا میکند که ماهیت در خارج تحقق داشته باشد تا بعداً این معنا به او قائم شود). اگر ماهیت را در خارج نداشته باشیم چطوری میتوانیم معنایی را به آن قائم کنیم؟ پس باید ماهیت در خارج باشد تا این معنا به آن قائم شود. میگوییم ماهیت در خارج هست به وجود قبلی و خارج هست، یا به همین وجودی که بعداً به آن ضمیمه میشود تو خارج هست؟ با چه چیزی، با چه وجودی تو خارج موجود شده؟ همان بیاناتی که از خارج عرض کردم پیش آمد. اگر به همان وجود موجود باشد دور [است]، اگر به وجود دیگر لازم موجود باشد تکرر وجود یا تسلسل است. «لأن قيام ذلك المعنى بالماهية في الأعيان يستدعي تحقق الماهية في الخارج».
البته اگر بخواهید وجود را در ذهن ضمیمه کنید به ماهیت در ذهن، باز همین مشکل پیش میآید ولی اشکال ندارد. مثلاً در ذهنتان ماهیت را جدا میکنید از وجود و ماهیت تنها میشود، وجود هم تنها میشود. آنوقت وجود را وصف ماهیت قرار میدهید، عارض بر ماهیت قرار میدهید. این اشکالی ندارد، چون ماهیت را موجود میدانید به یک وجود دیگر، بعد دومی را برایش اثبات میکنید. این وجودها عین هم نیستند. به یک وجود دیگری ماهیت را در ذهنتان اثبات میکنید، بعد وجود را برایش وصف قرار میدهید، برایش عارض میکنید. دو تا وجودها یکی نیستند و تسلسل هم لازم نمیآید.
چرا؟ برای اینکه از شما بپرسم که آن ماهیتی که در ذهنتان موجود کردید با چه وجودی موجود کردید؟ میگویید با یک وجود دومی موجودش کردم. میگویند پس آن را با چه وجودی موجود کردی؟ آن وجود دوم را با چگونه به آن ضمیمه کردی؟ میگوید وجود دوم هم به ماهیت ضمیمه کردم، وجود سوم هم ضمیمه کردم. همینطور میری جلو. تا وقتی داری هی تصور میکنی و وجود ضمیمه میکنی، وجودها اضافه میشوند. ولی به محض [اینکه] خسته شدی، تصور را رها کردی، وجودها قطع میشوند.
وجود ذهنی به تصور ما درست میشود و لذا تا بینهایت نمیرود. چون تصور من داره درستش میکند. تصور من هم تا وقتی توانایی دارد تصور میکند؛ وقتی [تواناییاش] تمام شد، حوصلهاش سر [رفت]، وقتش تمام شد، رها میکند. برخلاف خارج. خارج به تصور من وجودش درست نمیشود، واقعاً وجودش درست میشود. اگر ولش کنی تا بینهایت میرود. در خارج وجود تا بینهایت میرود، چون به تصور من مرتبط نیست. اما در ذهن وجود با تصور من درست میشود. من اگر تصور را ادامه دادم تا بینهایت، وجود بینهایت میشود. ولی من نمیتوانم تا بینهایت تصورم را ادامه بدهم. بنابراین در یک جا وجود را قطع میکنم، تسلسل قطع میشود. خلاف خارج که من وجود [را] قطع کنم خارج رسم نمیشود، چون خارج در ید من نیست.
پس توجه میکنید که این اشکال را در خارج دارد ایشان مطرح میکند. در ذهن اشکال نیست؛ در ذهن وجود تفکیک میکنید، ضمیمه میکنید، صفت قرار میدهید، هیچ مشکلی نیست. در خارج نمیتوانید صفت قرار بدهید و ضمیمه کنید.
[مستشکل:] ببخشید توی آن معنایی که اصالت الوجودی ها کردند، فرمود منم غار... یعنی در واقع دوباره...یعنی ما یعنی وجود قیام ماهیت ابدات بزرگ میخواهم برعکس بگویم، بگویم ماهیت با هم به کجا...
[استاد:] نه این را قبلاً گفتیم. در ذهنتان... در ذهنتان ماهیت را موصوف قرار میدهید و وجود را صفتش قرار میدهید و قیام از طرف وجود میشود. ولو واقعاً... ولو واقعاً در خارج بنا بر قول به اصالت وجود، ماهیت به وجود قیام دارد، نه وجود به ماهیت قیام داشته باشد. ولی وقتی در ذهن تحلیل میکنید، وجود را میگیرید صفت، ماهیت را میگیرید موصوف؛ آنوقت صفت به ماهی... به موصوف قیام پیدا میکند.
[مستشکل:] اصالت موجود فقط برعکسش را درست است.
استاد: ببینید مرحوم سبزواری اصالتالوجودی است...
[مستشکل: نه عبارت...
[استاد:] و میگوید که... و میگوید «ان الوجود عارض المهیه تصورا واتحدا هویه)[3]
که در تصور، خودش که اصالتالوجودی است میگوید وجود عارض ماهیت است.
[مستشکل:] او عکسالحمل است،
استاد: عکسالحمل نیست. خود ایشان میگوید که تصوراً اینطور است. عکسالحمل را هر جا به کار نبرید، در جایی که واقعاً عکسالحمل باشد به کار ببرید. میگوید که وجود عارض ماهیت است، خودشم میگوید تصوراً. و آنجا هم توضیح میدهد که صفتی درست میکنی، موصوفی درست میکنی؛ صفت همیشه عارض بر موصوف است، همیشه قائم به موصوف است. و وجود [را] صفت قرار میدهیم، ماهیت [را] موصوف. تو ذهنمان این کار [را] میکنیم.
«و اتحد هویة» (یعنی هویت خارجاً از گردن فلسفه به خارج میگوید هویت - ماهیت شخصیه نمیگوید - هویت متحد؛ هویت در خارج متحدند، دو چیز ندارید). ولی تو ذهن که میآیید دو تاش میکنید؛ یکی میشود صفت، یکی موصوف. وجود قائم میشود به ماهیت، نه ماهیت قائم میشود به وجود. اینها خودشان [توجه] کردند.
مستشکل: چون علامه طباطبایی این عکسالحمل...
استاد: عکسالحمل علامه در جای دیگر میگیرد، در اینجا نمیگیرد. در «الانسان موجودٌ» میگوید وجود الانسان انسان، وجود الانسان [انسان] است. این را عکسالحمل قرار میدهد از باب... از باب اینکه مطلب را با اصالت الوجود جفت کند. و الا... و الا خود مرحوم علامه طباطبایی هم قبول دارد که اگر وجود را در ذهن از ماهیت جدا کردید (یعنی تحلیل کردید این شیء خارجی را، وجودی درست شد، ماهیتی درست شد)، وجود قائم به ماهیت است. خود مرحوم علامه این را قبول دارد.
[مستشکل:] ببخشید آنجا که میفرمایند که در تشخص، تشخص وجود به ماهیت همیه هست دیگر؛ به خاطر ماهیت بودن،
استاد: ماهیت بودن ذهن تشخص است.
مستشکل: بله.
استاد: وجود به ماهیت است.
مستشکل: بله.
استاد: یا تمیز یا تعدد...؟ تشخص وجود به ذاتش است. البته گاهی از طریق ماهیت هم تعدد درست میکنم برای وجود، یا شاید هم تشخص... من الان یادم نیست شاید هم تشخص درست میکند. تخصص درست میکنند، تخصص درست میکنند. بله. تخصص وجود به سه چیز میدانند، یکیاش به ماهیت.
« لأن قيام ذلك المعنى بالماهية في الأعيان يستدعي تحقق الماهية في الخارج (استدعا میکند تحقق ماهیت را در خارج).
« فلو كان حصولها في الخارج مستندا إلى ذلك المعنى » (پس اگر حصول ماهیت در خارج مستند باشد الی ذلک المعنی، یعنی به این معنایی که بعداً ملحق میشود، این ماهیتی که در خارج موجود است به وسیله همان معنایی که بعداً بهش ملحق میشود در خارج قبلاً موجود است) «لَزِمَ الدَّوْرُ الْمحَالُ» (دور محال لازم [میآید]).
«وَ إِنْ کَانَ بِوُجُودٍ آخَرَ» (و اگر به وجود دیگر موجود است) «تَسَلْسَلَ» (و تکرر وجود لازم نیست که... بر علامه نفرموده است). پس بنابراین نباید وجود را معنایی گرفت که قائم به ماهیت شود، و الا محذور دور یا تسلسل لازم میآید.
پس با چه [موجود میشود]؟ گفت:
«بَلِ الْوُجُودُ هُوَ نَفْسُ تَحَقُّقِ الْمَاهِیَّةِ فِی الْأَعْیَانِ» (بل الوجود هو نفس تحقق الماهیة فی الاعیان. خود همان تحقق ماهیت فیالاعیان را میگوییم وجود).
«لَیْسَ مَا» (وجود چیزی نیست که) «بِهِ تَکُونُ الْمَاهِیَّةُ فی الاعیان» (یعنی تکون... تکونِ تامه است، یعنی تتحقق الماهیة فی الاعیان. وجود چیزی نیست که به وسیله او ماهیت در اعیان محقق بشود، که وجود [را] یک چیز دیگری غیر از تحقق بگیرید، وسیله تحقق قرار بدهید؛ بلکه وجود همان خود تحقق [است] نه وسیله تحقق).
بنابراین وجود را خود تحققالماهیة بگیرید، نه شیء دیگری که اصیل باشد و به ماهیت ضمیمه شود و ماهیت را موجود کند.
خب حرف اصالةالماهویها را هم متوجه شدید، حرف اصالتالوجود [را] متوجه شدید. این عرض کردم ما تمام سعیمان این است که تصور این مطالب را به تصور بدهیم، تصدیق به عهده ما نیست، این به عهده خودتان است. اگر خواستید آن بحث اصالت وجود را قبول کنید، خواستید اصالت الماهوی را قبول کنید، معلوم شد که هردوشان چه میگویند. شما میتوانید آن یکی را قبول کنید، میتوانید آن یکی را قبول کنید. یکی گفت ماهیت در خارج حاصل است و حصولش در خارج حاصل نیست. یکی گفت ماهیت در خارج حاصل است و حصولش در خارج به نفس همین حصول حاصل است. هر کدام [جمله] هست انتخاب کنید. شما در ذهنتان آن دومی هست.بر اولی اشکال میکنید.
به این مطلبی که عرض میکنم توجه کنید. این مسئله پنجم خوانده شد، نمیخواهد اصالت ماهیت را بیان کند، بلکه همان عنوانی که تو مسئله آمده میخواهد بیان کند. من عرض میکنم که اصالت ماهیت از این مسئله استفاده میشود؛ ولو غرض گوینده و شارح اثبات اصالت ماهیت نبوده است، ولی اصالت ماهیت از این مطلب استفاده میشود. [شما] هم توجه داشته باشید منظور این مسئله اثبات اصالت ماهیت نیست، ولی مستفاد از این مسئله اصالت ماهیت هست.
[مستشکل:] در دومی که اصالت [وجود] باشد، شما میفرمایید یک ماهیت در خارج است و حصولش هم به نفس... ما به نفس همان حصول حاصل [است]، درست است؟
[استاد:] بله.
[مستشکل:] ولی یک چیز دیگر تعریفش نمیکند تا این دو تا مقابل هم باشد. ولی ماهیت حاصل [است]، همانطور که آنجا میگوید ماهیت حاصل است ولی حصولش در خارج نیست. اینجا وقتی ماهیت حاصل است باید ماهیت در خارج بلکه خود حصول فقط تو...
[استاد:] درست.
[مستشکل:] درست! شما نمیگویید حالا یا این... خب ما اشتباه فهمیدیم اصالت الوجود. یعنی اصالت وجودی اصلاً قائل به این نیست، یعنی میگویید هم حصولش هست هم خود ماهیت؟ و اگر همچین چیزی...
[استاد:] نه اصالت الوجود... اصالت الوجود میگوید ماهیت در خارج هست منتها به خاطر وجود هست.
[مستشکل:] نه یعنی معنی ماهیت چیزی است که ما از وجود خارجی انتزاع کردیم. ماهیت الواقع یک چیزی ....
استاد: به ازای... ازای وجود خارجی به ازای وجود خارجی نیست.
مستشکل: اصالت ماهیت برعکس میگوید وجود ماهیت چیزیه که تو خارج [هست] و ما این مفهوم وجود را [از] ماهیت انتزاع کرده، ولی در خارج خود ماهیت نه.
[استاد:] ماهیت... ماهیت هست.
[مستشکل:] ولی وجود نیست، وجود را...
[استاد:] وجود نیست ولی وجود الماهیه هست.
[مستشکل:] وجود میتواند که باشد که...
[استاد:] بله پس دوباره باید برگردیم باز حرفها را تکرار کنیم.
مستشکل: همان علامه طباطبایی هم خب اگر ... شد و هر وجود ماهیت است و ثبوتها [لشیء] العرب دارد...
استاد: ببینید شما به «شواهد ربوبیه» صفحات اولش مراجعه کنید، عین عبارت بهمنیار را در «تحصیل» میآورد. میگوید وجود عارض بر ماهیت است در خارج، منتها عروضش مثل عروض سواد نیست، عروضش مثل اعراضی که با «فی» عارض میشوند نیست. به عبارت دیگر اینطور میگوید: میگوید که عرض است، نه للماهیة نه فی الماهیة، بلکه غیر از این دو تاست؛ ولی عرض بودنش را تصریح دارد. مشاء عبارتش آنطوری است که میگویند وجود ضمیمه میشود به ماهیت و مرحوم [آقا] حرف آنها را نقل میکند. حالا شما آمدید «نهایه» مرحوم علامه را خواندید که وقتی خواسته اصالت وجود بگوید تعبیر به ضمیمه نکرده، تعبیر به عروض نکرده. وقت میخواهد بر علامه اشکال کند که این تعبیر تو درست نیست. مرحوم علامه تعبیر مشاء را دیده که عرض میکنم تصریح بهمنیار در «تحصیل» [است] که وجود عارض بر ماهیت است. منتها میگوید عروضش مثل عروض سواد نیست، مثل وجود مظروف در ظرف نیست، بلکه یک عروض خاص دیگری است.
مراجعه بکنید انشاءالله برای جلسه آینده.