« فهرست دروس
درس کشف المراد- استاد محمدحسین حشمت پور

89/09/16

بسم الله الرحمن الرحیم

مقصد اول/فصل اول/ مساله سوم ا/زيادت وجود بر ماهيت /ادله/دليل هفتم

 

موضوع: مقصد اول/فصل اول/ مساله سوم ا/زيادت وجود بر ماهيت /ادله/دليل هفتم

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

 

شرح و تبیین مسئله زیادت وجود بر ماهیت

 

مروری بر مباحث پیشین و تبیین مجدد دلیل ششم

در صفحه ۲۷، سطر سوم، عبارت «قال: و تَرکُّب الواجب»[1] آمده است. از آنجا که در بحث هفتم (سابعه) به موضوع «زیادت وجود بر ماهیت» پرداخته بودیم، بیان شد که وجود، نه عین ماهیت است و نه جزء ماهیت؛ بلکه وجود، زائد بر ماهیت و عارض بر ماهیت است. این مدعا را با هفت دلیل اثبات می‌کنیم. شش دلیل را پیش‌تر خواندیم و اکنون قصد داریم دلیل هفتم را بررسی کنیم.

پیش از ورود به دلیل هفتم، لازم است عرض کنم که دلیل ششم را می‌توان به گونه‌ای دیگر نیز توضیح داد که از آنچه در جلسه قبل گفته شد، واضح‌تر باشد. ما گاهی می‌گوییم: «الماهیةُ معدومةٌ» (ماهیت، معدوم است)؛ همان‌طور که مرحوم علامه نیز مثال زدند، یعنی برای ماهیت، اثباتِ عدم می‌کنیم. حال اگر ماهیت عین وجود باشد، اثبات عدم برای ماهیت به معنای اثبات عدم برای وجود خواهد بود و اثبات عدم برای وجود، تناقض است. این بحثی است که در جلسه قبل مطرح شد؛ ما «ماهیةٌ معدومةٌ» را این‌طور معنا کردیم که به جای «ماهیت»، لفظ «موجود» را قرار دادیم و سپس محمولی را که بر ماهیت حمل شده بود، بر موجود حمل کردیم که نتیجه شد: «موجودٌ معدومٌ». این اجتماع نقیضین بود. گفتیم برای اینکه اجتماع نقیضین لازم نیاید، باید بگوییم که ماهیت به معنای موجود نیست، بلکه مغایر با موجود است.

اکنون می‌خواهیم مثال دیگری بزنیم که تفاوتی با مثال قبلی ندارد جز در لفظ، وگرنه معنا همان است. می‌خواهیم بگوییم: «الماهیةُ لیست بموجودةٍ» (ماهیت، موجود نیست). در اینجا ماهیت را موضوع قرار می‌دهیم و از آن سلبِ وجود می‌کنیم. در مثالی که مرحوم علامه زدند، برای ماهیت اثباتِ عدم کردیم، اما در مثالی که ما می‌زنیم، از ماهیت سلبِ وجود می‌کنیم. هیچ تفاوتی نمی‌کند؛ چه اثبات عدم کنید و چه سلب وجود، علی‌رغم حال نتیجه یکی است. این‌طور می‌گوییم: «الماهیةُ لیست موجودةً». خب، اگر موجود به معنای ماهیت باشد (تا حالا می‌گفتیم ماهیت به معنای موجود است، حالا می‌گوییم موجود به معنای ماهیت است)، به جای «موجود»، «ماهیت» می‌گذاریم؛ نتیجه می‌شود: «الماهیةُ لیست ماهیةً» (ماهیت، ماهیت نیست) و باز هم تناقض درست می‌شود. توجه می‌کنید که این بیان، راحت‌تر از آن چیزی که در جلسه گذشته گفته شد، فهمیده می‌شود و فرقی با مثال قبلی نمی‌کند. در قبلی گفتیم «ماهیةٌ معدومةٌ» و بعد به جای ماهیت، مرادفش را که وجود بود گذاشتیم و شد «موجودٌ معدومٌ». حالا می‌گوییم «الماهیةُ لیست موجودةً» و به جای «موجودةً»، مرادفش را که ماهیت است می‌گذاریم و می‌شود «الماهیةُ لیست ماهیةً»؛ باز هم تناقض درست می‌شود. این بیان دومی که عرض کردم، بیان مرحوم لاهیجی در «شوارق» است و بیان مرحوم علامه، آن بود که در جلسه قبل گفته شد. هر دو بیان صحیح است و هر دو مطلب را افاده می‌کند.

 

دلیل هفتم: نفی ترکیب در واجب‌الوجود

حالا می‌خواهیم وارد دلیل هفتم بشویم. در دلیل هفتم این‌طور می‌گوییم: اگر وجود جزء ماهیت باشد، لازم می‌آید که واجب‌تعالی مرکب باشد و ترکیب در واجب ممتنع است؛ پس جزء بودنِ وجود برای ماهیت، ممتنع است.

توضیح مطلب این است که ما باید سعی کنیم ترکیب در واجب منتفی باشد؛ یعنی طوری سخن بگوییم که بساطت واجب را حفظ کنیم و ترکیب را از واجب‌تعالی منتفی نماییم. در صورتی می‌توانیم بگوییم که ترکیب از واجب‌تعالی منتفی است که وجود، یا «زائد بر ماهیت» باشد یا «عین ماهیت». در این دو حالت، وجود واجب را مرکب نمی‌کند؛ زیرا اگر زائد باشد، واجب دارای ماهیتی می‌شود که وجود عارض بر آن ماهیت است و عارض چون داخل در ذات نیست، ذات را مرکب نمی‌کند و همون ماهیت بسیط است. حالا آن ماهیت هرچه هست، وجود عارض بر این ماهیت می‌شود و عارض بیرون ذات است و چون بیرون ذات است، ذات را مرکب نمی‌کند. پس در صورتی که ما بگوییم وجود زائد بر ماهیت است، واجب‌تعالی مرکب نمی‌شود (واجب عبارت می‌شود از ماهیت، و وجود هم عارض می‌شود بر او). و اگر وجود را «عین ماهیت» بگیریم، باز واجب مرکب نمی‌شود؛ چون او عبارت می‌شود از ماهیتی که عین وجود است؛ دو چیز دیگر نیست، فقط ماهیت است که آن ماهیت هم عین‌الوجود است، پس باز هم مرکب نمی‌شود.

اما اگر وجود را «جزء ماهیت» بگیریم، خب واجب‌تعالی وجود دارد، یعنی ما هو الجزء را دارد. اگر خدا وجود داشته باشد (یعنی جزء را دارد) و هر جزئی نیاز به جزء دیگر دارد، ممکن نیست یک موجود به یک جزء اکتفا کند؛ وگرنه آن یک جزء می‌شود کل. اگر موجودی به همین یک جزء اکتفا کند، این جزء کلِ اوست. اگر قبول می‌کنیم که این جزءِ اوست، باید جزء دیگری هم کنارش بگذاریم. در چنین حالتی، هر شیئی که جزء داشته باشد، مرکب خواهد شد. بنابراین اگر وجود جزء ماهیت باشد، واجب‌تعالی وجود دارد (یعنی جزء دارد)؛ اگر جزء داشت، جزء دیگر هم خواهد داشت و قهراً مرکب خواهد شد.

پس در یک فرض واجب مرکب می‌شود و در دو فرض مرکب نمی‌شود. در فرضی که وجود عین ماهیت باشد، واجب مرکب نمی‌شود. در فرضی که وجود عارض بر ماهیت باشد، واجب مرکب نمی‌شود. ولی در فرضی که وجود جزء ماهیت باشد، واجب مرکب می‌شود. بنابراین برای اینکه واجب مرکب نشود، امر ما دائر بین یکی از دو چیز است: یا باید وجود را عین ماهیت قرار دهیم یا باید وجود را زائد بر ماهیت و عارض بر ماهیت بگیریم. اما قبلاً در استدلال‌های قبلی بیان کردیم که وجود نمی‌تواند عین ماهیت باشد؛ پس این احتمال بیرون می‌رود که وجود عین ماهیت باشد. «لا یبقی» (باقی نمی‌ماند) جز یک احتمال و آن اینکه وجود زائد بر ماهیت باشد، «و هو المطلوب».

توجه کردید چه کار کردیم؟ اول جزء بودنِ وجود را نفی کردیم؛ امر دائر بین عین بودن یا زائد بودن شد. عین بودن را هم به کمک دلایل قبلی نفی کردیم؛ امر منحصر شد به زائد بودن. نتیجه گرفتیم که وجود زائد بر ماهیت است و هو المطلوب. این هم در تتمه که در دلیل هفتم توجه می‌کنید ما از دلایل قبلی هم استفاده می‌کنیم و بی‌نیاز از دلایل قبلی نیستیم؛ یعنی برای نفی عینیتِ وجود، به دلایل قبلی توجه می‌کنیم. پس این دلیلی که ما الان اقامه کردیم، خودش مستقلاً نفی جزئیت می‌کند، اما نفی عینیت نمی‌تواند بکند؛ نفی عینیت را با کمک ادله قبلی می‌آوریم درست می‌کنیم. وقتی نفی عینیت شد، نفی جزئیت شد، وقتی این دو تا نفی شدند، اثبات زیادت می‌شود؛ زیادت که مطلوب ماست، ثابت می‌شود.

تطبیق با متن کتاب

خب به عبارت توجه کنید، سطر سوم: «و تَرَکُّب الواجب». «تَرَکُّب الواجب» عطف بر «تناقض» است. بنابراین انتفایی که بر تناقض وارد شده بود، بر تَرَکُّب هم وارد می‌شود؛ یعنی داشتیم «لانتفاءِ التناقض»، حالا داریم «و لانتفاءِ تَرَکُّبِ الواجب». چون تَرَکُّب واجب باید منتفی شود و انتفای تَرَکُّب به انتفای جزئیت است، پس باید جزئیت را منتفی کنیم تا تَرَکُّب منتفی شود. عینیت را هم که با دلایل قبلی منتفی کردیم؛ پس هم جزئیت منتفی می‌شود تا تَرَکُّب منتفی شود، و هم عینیت منتفی می‌شود به کمک ادله قبلی؛ نتیجه می‌گیریم که نه عینیت است و نه جزئیت، پس زیادت است.

«أقول: هذا وجهٌ سابعٌ» (و این وجه هفتم است) و این وجه سابع این است که تَرَکُّب واجب منتفی است، یعنی در واقع منتفی است. پس ما باید طوری حرف بزنیم که این انتفای تَرَکُّب را حفظ کنیم؛ یعنی واجب را مرکب نکنیم. اگر وجود را جزء ماهیت قرار دهیم، طوری حرف زده‌ایم که واجب را مرکب کردیم و این درست نیست؛ باید واجب مرکب نباشد. انتفای ترکیب در مورد واجب لازم است و انتفای ترکیب به این است که وجود را زائد قرار دهیم.

«و إنما یتحقق» (این انتفای ترکیب)؛ ضمیر «یتحقق» توجه کنید: انما یتحقق این انتفای ترکیب، اگر وجود را زائد بر ماهیت قرار دهیم. اگر وجود را زائد قرار دادیم، انتفای ترکیب محقق می‌شود و ما انتفای ترکیب را لازم داریم؛ پس زیادت وجود را لازم داریم. (اشتباه گفتم انتفای ماهیت؛ انتفای تَرَکُّب واقعیت دارد، پس زیادت وجود واقعیت دارد، چون انتفای تَرَکُّب حاصل می‌شود به زیادت). و چون انتفای تَرَکُّب واقعیت دارد، باید بگوییم این زیادت واقعیت دارد؛ یعنی زیادت وجود بر ماهیت واقعیت دارد.

«و إنما یتحقق» (این انتفای تَرَکُّب در صورتی که) وجود زائد بر ماهیت باشد؛ «لأنه» (چون) «إن استحال» (اگر محال باشد که) «أن یکون» (آن وجود) «نفسَها» (نفس ماهیت باشد) «لِما تقدّم» (به خاطر آنچه گذشت - یعنی با کمک ادله قبلی)، «فلو کان جزءاً منها» (پس اگر وجود جزء ماهیت باشد)، «لزم أن یکون الواجبُ مرکباً» (لازم می‌آید که واجب‌تعالی مرکب باشد) «و هو محال». ترکیب واجب محال است؛ باید ترکیب را منتفی کنیم. انتفای ترکیب به این است که جزئیت را منتفی کنیم، چون جزئیت منشأ ترکیب شد، باعث ترکیب شد. اگر ما می‌خواهیم ترکیب را نفی کنیم، باید جزئیت را نفی کنیم. پس جزئیت را نفی می‌کنیم به خاطر اینکه ترکیب درست نشود و عینیت را هم به ادله قبلی نفی می‌کنیم. هم جزئیت و هم عینیت نفی می‌شود، زیادت اثبات می‌شود.

خب دلیل هفتم هم تمام شد. توجه کردید مرحوم علامه این دلیل هفتم را طوری دارد تبیین می‌کند که این دلیل یک دلیل مستقل نباشد، وابسته به ادله قبلی باشد. چون در این دلیل هفتم همون‌طور که توجه کردید، از دلایل قبلی ما استفاده کردیم؛ نفی عینیت را به توسط این دلیل هفتم نکردیم، بلکه به توسط آن دلایل قبلی نفی عینیت کردیم. و خوب نیست که دلیل را طوری مطرح کنیم که از ادله قبلی استفاده کنند؛ هر دلیلی باید مستقل خودش دلیل باشد. به این جهت است که مرحوم لاهیجی در «شوارق» این دلیل هفتم را دلیل مستقل قرار نداده است، گفته است این دلیل هفتم با دلیل ششم دوتایی یک دلیل‌اند. این‌طور گفته: دلیل چهارم و پنجم را یکی کرده (گفته کل این‌ها می‌شوند دلیل چهارم)، دلیل ششم و هفتم را یکی کرده (گفته کل این دو تا می‌شوند دلیل پنجم). اصلاً ایشون ۷ تا دلیل درست نکرده، ۵ تا دلیل درست کرده؛ عبارت خواجه را ناظر به ۵ دلیل گرفته. چهارمی و پنجمی را با هم ادغام کرده است، حالا به آن کار نداریم. ششمی و هفتمی را هم با هم ادغام کرده است. حالا این ششمی هفتمی را من توضیح می‌دهم. این‌طور گفته: «اگر وجود عین ماهیت باشد یلزم تناقض؛ اگر وجود جزء ماهیت باشد یلزم تَرَکُّب واجب». و چون هم تناقض باطل است و هم تَرَکُّب واجب باطل است، هم عینیت باطل است و هم جزئیت باطل است، «فثبتت الزیادة». ببینید چقدر راحت و خوب این دو تا عبارت را به هم تلفیق کرده است. «لانتفاءِ التناقض» را دلیل بر نفی عینیت گرفته، «لانتفاءِ تَرَکُّبِ الواجب» را دلیل بر نفی جزئیت گرفته؛ پس با کمک جمله قبلی عینیت وجود را نفی کرده، به کمک این جمله تَرَکُّب واجب (جزئیت وجود) را نفی کرده. هم جزئیت نفی شد، هم عینیت نفی شد، زیادت اثبات می‌شود.

توضیح انواع ترکیب و نفی آن‌ها از واجب‌تعالی

ترکیب عقلی مراد است یا ترکیب خارجی؟ نه، ترکیب حالا هر چه اسمش را می‌گذاریم؛ ترکیب عقلی یا ترکیب خارجی. البته ما بحثمان در این است که وجود در ذهن زائد بر ماهیت است (یعنی اجزا را اجزای عقلی می‌گیریم، کاری به اجزای خارجی نداریم)، ولی بالاخره واجب‌تعالی هیچ نوع ترکیبی ندارد:

۱. نه ترکیب عقلی از اجزای عقلی دارد.

نه ترکیب خارجی از اجزای خارجی دارد.

نه ترکیب مقداری دارد.

هیچ‌جور ترکیبی ندارد.

۴. و نه ترکیب از وجود و عدم دارد (که شرِّ تراکیب است).

هیچ ترکیبی برای واجب‌تعالی نیست؛ در حالی که موجودات مجرد هم ترکیب از وجود و عدم دارند. غیر از خدا، هم ترکیب از وجود و عدم دارند، هم ترکیب از اجزای ذهنی دارند. بله، ترکیب از اجزای خارجی ندارند، ترکیب مقداری هم ندارند؛ این دو تا ترکیب برای موجودات مجرد نیست، ولی دو تا ترکیب دیگر هست: ترکیب از وجود و عدم. ترکیب از وجود و عدم برای ماها هست؛ ما مرکبیم از انسانیت که داریمش و نفی بقیه ماهیات که نداریم (فرسیت را نداریم، بقریت را نداریم، شجریت را نداریم، حجریت را نداریم، خیلی ماهیات را نداریم)، فقط یکی را داریم و آن انسانیت است. پس ما مرکب از یک دارایی و بی‌نهایت ناداری هستیم؛ این ترکیب است. همه موجودات امکانی، همه موجودات امکان امکانی، مرکب‌اند از وجود و عدم. فقط واجب‌تعالی است که مرکب از وجود و عدم نیست؛ او صرف‌الوجود است، هیچ عدم در او راه ندارد، تمام حقایق وجودیه را واجد است.

اما ترکیب از اجزای ذهنی؛ این هم برای مجردات هست. مجردات را مرکب می‌کنیم از «ما هو کالجنس» و «ما هو کالفصل». چون ما معتقدیم این مجردات جنس و فصل ندارند (همون‌طور که اعراض را می‌گوییم جنس و فصل ندارند، مجرد هم جنس و فصل ندارند)، ولی مابه‌الاشتراک‌شان را «کالجنس» قرار می‌دهیم و مابه‌الامتیازشان را «کالفصل»؛ لذا مرکب می‌شوند از مابه‌الاشتراک و مابه‌الامتیاز. مثلاً عقل و نفس؛ مابه‌الاشتراک‌شان این است که هر دو در وجود مجردند، امتیازشان این است که عقل در فعل هم مجرد است، نفس در فعل مجرد نیست. این اشتراک و مابه‌الامتیاز، منشأ پیدایش جنس و فصل می‌شود. جنس و فصل واقعی وجود ندارد، ولی مابه‌الاشتراک و مابه‌الامتیاز وجود دارد که منشأ جنس و فصل می‌شود؛ پس عقول همه‌شان می‌شوند مرکب، با اینکه مجرد است. پس ترکیب از اجزای ذهنی و ترکیب از وجود و عدم برای همه موجودات هست غیر از خدا.

اما ترکیب از اجزای خارجی که ماده و صورت است، برای موجودات مادی هست. مثلاً ماها مرکب از ماده و صورتی هستیم؛ ماده‌مان بدن‌مان، صورت‌مان نفس‌مان.

ترکیب مقداری هم داریم. ترکیب مقداری را در خط توجه کنید. ترکیب مقداری عبارت از این است که یک شیء را بتوانیم تقسیم کنیم به اجزای متشابه. خط را تقسیم می‌کنید به اجزای متشابه؛ یعنی تقسیم می‌کنید، همان اقسامش هم خط‌اند، اقسام هم خط‌اند. این را می‌گویند تقسیم مقداری و ترکیب مقداری. ترکیب مقداری این است که تمام اجزا سنخ هم‌اند و همه سنخ کل‌اند؛ مثل مثلاً همین که عرض کردم، خط. خط را اگر تجزیه کنید، تمام اجزای خط‌اند که سنخ هم‌دیگرند، همه‌شان هم سنخ آن کل (یعنی آن خط) هستند. این ترکیب می‌شود ترکیب مقداری، تقسیم هم می‌شود تقسیم مقداری. این در مجردات نیست، چون مقدار در مجردات نیست، اما در مادیات هست.

پس چهار نوع ترکیب داریم. هر چهار تا از خدا منتفی است. هر چهار تا برای موجود مادی ثابت است. دو تاش برای موجود مجرد ثابت است، دو تاش منتفی است. ولی در واجب‌تعالی هیچ‌کدام از این تراکیب نیست.

اینکه ما در اینجا می‌گوییم نفی ترکیب از واجب می‌کنیم، ما باید به طور مطلق نفی ترکیب بکنیم و واجب هیچ نوع ترکیبی نداشته باشد. اگر وجود را جزء قرار دهیم، ترکیب از دو جزء برای واجب لازم می‌آید که ولو آن دو جزء ذهنی باشند (ولو ذهنی باشند؛ اگر خارجی باشند که ترکیب واجب از اجزای خارجی لازم می‌آید، اگر ذهنی هم باشند باز ترکیب از اجزای ذهنی لازم می‌آید) و هر دو منتفی‌اند. پس هر دو را باید منتفی کرد در مورد خدا. بنابراین جزئیت را نباید قبول کرد؛ نه در خارج، نه در ذهن. البته بحث ما در خارج نیست، بحث ما در ذهن است؛ ولی خواستم بگویم جزئیت را نه در خارج باید برای خدا قبول کرد نه در ذهن، چون خدا از همه نوع تراکیب خالی است.

پاسخ به دلیل خصم (مخالف)

«قال: و قیامُهُ بالماهیةِ مِن حیثُ هی». این اشاره دارد به دلیل خصم، به جواب دلیل خصم. ما باید دلیل خصم را طرح بکنیم، بعد جوابش را بگوییم. شما چه داشتید می‌فرمودید؟ یادتان رفت.

ما معتقد است که وجود عین ماهیت است. بر این مدعایش دلیلی اقامه کرده که ما آن دلیل را می‌خواهیم جواب بدهیم. ابتدا دلیل را توضیح می‌دهیم، بعداً جواب را می‌گوییم. خواجه فقط جواب را گفته است، دلیل را نگفته است. دلیل را توجه کنید که ترکیبش را عرض بکنم و اینکه ترکیب یک دلیل گفته می‌شود خیلی مهم است، چون دلیل در همین بیان جمع می‌شود و همه‌اش ذکر می‌شود؛ بعد با توضیح، همه چارچوبش توضیح داده می‌شود.

ابتدا یک قضیه شرطیه متصله لزومیه را طرح می‌کند، بعد ملازمه بین مقدم و تالی‌اش را ثابت می‌کند. تالی، مدعای خود ماست. خصم ما می‌خواهد این مدعا را باطل کند؛ پس یک قیاس استثنایی درست می‌کند که آن تالیِ آن قضیه را مقدم این قیاس استثنایی قرار بدهد. بعد برای این مقدم، دو تا محذور ذکر می‌کند که هر دو محذور باطل‌اند (تالی‌اند). وقتی بیان می‌کند که هر دو تالی باطل‌اند، نتیجه می‌گیرد که مقدم هم که مدعای ماست، باطل است. دقت کنید چه کار کردیم؟ کل دلیل همین بود:

ابتدا یک قضیه شرطی متصله لزومیه را طرح می‌کنیم و ملازمه‌اش را اثبات می‌کنیم. وقتی ملازمه اثبات شد، تالی ثابت می‌شود. مقدم را که اثبات کردیم، تالی ثابت می‌شود. تالی که ثابت شد، قول ما درست می‌شود؛ ولی خصم می‌خواهد قول ما را رد کند. لذا آن تالی را که قول ما بود، مقدم قرار می‌دهد تا ابطالش کند. چون در قیاس استثنایی بعضی اوقات این‌طور است که آنی را که مقدم قرار می‌دهیم، می‌خواهیم ابطالش کنیم. آن هم مدعای ما را مقدم قرار می‌دهد، بعد ذکر می‌کند و می‌گوید اگر این مدعای شما که مقدم است تمام باشد، دو تا محذور لازم می‌آید (دو تا تالی می‌آورد). هر دو تالی را باطل می‌کند؛ وقتی هر دو تالی باطل شد، مقدم هم که مدعای ماست باطل می‌شود، مدعای خودش ثابت می‌شود. این چهارچوب دلیل است.

حالا آن قضیه‌ای که شرطیه لزومیه است، آن را عرض می‌کنم. این‌طور می‌گوید: خصم دارد می‌گوید (خصمی که می‌خواهد ثابت کند وجود عین ماهیت است و زائد بر ماهیت نیست)، می‌گوید: «اگر وجود زائد بر ماهیت باشد» (این مقدم)، «باید صفت قائم به ماهیت باشد» (این تالی). این یک قضیه شرطیه متصله لزومیه است. باید بیان کنیم که اگر وجود زائده است، حتماً صفت قائم به ماهیت است. چرا اگر وجود زائد باشد صفت قائم به ماهیت می‌شود؟ این «چرا» را باید بیان کنیم (اثبات ملازمه). توجه کنید؛ اگر وجود زائد بر ماهیت باشد، باید صفتی باشد قائم به ماهیت؛

شاگرد: چرا باید صفت باشد؟

استاد: حالا توضیح می‌دهم. عرض کردم ملازمه را اثبات می‌کنیم. الان تو این قضیه دقت کنید: در این قضیه، مقدمش همون مدعای ماست، تالی‌اش هم مدعای ماست؛ فرق نمی‌کند. هم مقدمش مدعای ماست، هم تالی‌اش مقدمِ مدعای ماست. ما می‌گوییم وجود زائد بر ماهیت است. بعداً می‌گوییم عارض بر ماهیت است (یعنی صفت ماهیت است). مقدم این دلیل هم این بود: «اگر وجود عارض (زائد) بر ماهیت باشد»، تالی‌اش این بود: «صفت قائم به ماهیت خواهد شد». می‌بینید هر دوش مدعای ماست. هم مقدم مطلوب ماست و هم تالی اش. این یک قضیه است، این را باید اثباتش کرد (یعنی ملازمه‌اش را باید اثبات کرد).

برای اثبات ملازمه، ما می‌گوییم که این وجود اگر زائد باشد، یکی از سه حالت را دارد، دیگر حالت

چهارم نمی‌تواند داشته باشد:

۱. فرض اول اگر زائد بر ماهیت باشد، یک حالتش این است که مستقل باشد، به هیچی وابسته نباشد؛ هم غیر ماهیت است (یعنی جزء نیست، عین نیست)، هم متکی نیست، بلکه مستقل است. این یک فرض.

۲. فرض دوم این است که زائد بر ماهیت باشد ولی مستقل نباشد (متکی باشد)، اما متکی به ماهیت نباشد، متکی به یک چیز سومی باشد. این هم یک فرض.

۳. فرض سوم این است که زائد باشد، مستقل نباشد (متکی باشد)، ولی متکی به غیر نباشد، متکی به همین ماهیت باشد.

این سه تا فرض را ما داریم. اگر وجود زائد باشد (یعنی عین نباشد، جزء نباشد)، حتماً یکی از این سه فرض را دارد: یا مستقل است، یا متکی به غیر است، یا متکی به این ماهیت است.

خب اینکه مستقل باشد و جوهر باشد، اینکه مسلم درست نیست؛ چون وجودی را که وجود یک ماهیت است، منتسب به ماهیت می‌کنیم، نه مستقل، نه جوهر. جوهر آنی است که مستقل باشد، منتسب به چیزی نباشد. ما داریم منتسب می‌کنیم، اضافه می‌کنیم، می‌گوییم «وجودِ این ماهیت». پس نمی‌تواند جوهر باشد. حالت جوهری و حالت استقلال نمی‌تواند داشته باشد. بنابراین این فرض باطل شد (یعنی متکی نبودن باطل شد).

فرض دوم (اینکه متکی باشد، به چیز دیگری متکی باشد): این فرض هم واضح‌البطلان است. خب اگر وجود است، وجودِ این ماهیت است، نه وجودِ چیز دیگر. صفت برای این ماهیت است، نه صفت برای چیز دیگر. این که واضح است که صفت برای چیز دیگر نیست. پس این فرض باطل شد.

«لا یبقی» (باقی نمی‌ماند) جز همین فرض که صفت برای همین ماهیت باشد. این فرض درست است. پس اگر وجود زائد بر ماهیت باشد، باید صفت قائم به همین ماهیت باشد. توجه کردید؟ ملازمه درست شد. اگر وجود زائد بر ماهیت باشد، حتماً باید صفت قائمه به همین ماهیت باشد، چون فرض‌های دیگر و احتمالات دیگر باطل است. پس شرطیه تمام شد، ملازمه‌اش هم اثبات شد.

حالا که ملازمه اثبات شد، می‌توانید مقدم این شرطیه را در استدلال بیاورید، می‌توانید تالی این شرطیه را در استدلال بیاورید؛ فرقی نمی‌کند، چون الان هم مقدمش اثبات شد هم تالی‌اش اثبات شد. حالا در استدلالی که می‌خواهیم شروع کنیم که به صورت یک قیاس استثنایی است، هم می‌توانید مقدم این دلیل را بیاورید، هم مقدم این قضیه را بیاورید، هم می‌توانید تالی این قضیه را بیاورید؛ ولی ما تالی را می‌گیریم. چون اگر تالی را بیاوریم، یک مقدار مسافت را طی کردیم؛ ما زحمت کشیدیم از مقدم به تالی رسیدیم، حالا می‌خواهیم از تالی برویم جلو به آخر برسیم. دوباره اگر مقدم را بیاوریم تو دلیلمان مقدم قرار دهیم، باز از اول شروع کردیم و زحمت‌مان هدر رفته است. پس مقدم را کنار می‌گذاریم، تالی را می‌آوریم.

این‌طور می‌گوییم (دقت کنید می‌خواهیم استدلال را شروع کنیم): «اگر وجود صفت قائم به ماهیت باشد» (توجه می‌کنید؟ تالی همان قضیه را الان داریم مقدم قرار می‌دهیم)، «اگر وجود صفت قائم به آن ماهیت باشد (به ماهیت خودش باشد)، یکی از دو حال را دارد: یا قائم است به ماهیتی که موجود است، یا قائم است به ماهیتی که معدوم است». حالت سوم دیگر نداریم، چون امر ماهیت را دائر می‌کنیم بین موجود و معدوم، و بین موجود و معدوم که واسطه نیست. پس برای ماهیت جز این دو حالت، حالت دیگری وجود ندارد: یا باید ماهیتی که این وجود بهش متکی شده موجود باشد، یا آن ماهیت باید معدوم باشد.

پس توجه کنید تالی را ذکر می‌کنیم. این‌طور می‌گوییم: اگر وجود صفت باشد قائمه به ماهیت، یا صفتی است قائم به ماهیتِ موجود، و یا صفتی است قائم به ماهیتِ معدوم (آن مقدم، این هم تالی). تالی دو تا شق دارد: یکی اینکه صفت باشد برای ماهیت موجود، یکی اینکه صفت باشد برای ماهیت معدوم. بعد می‌گوییم: «و التالی بِکِلا شِقَّیه باطل» (و تالی به هر دو شقش باطل است). تالی را به هر دو شقش باطل می‌کنیم. حالا بیان می‌کنیم چرا باطل است. نتیجه می‌گیریم: «فالمقدم هم باطل» (مقدم هم باطل است). مقدم چی بود؟ مقدم این بود که وجود صفت قائم به ماهیت باشد؛ این باطل می‌شود. یعنی تالیِ آن قضیه باطل می‌شود. تالی آن قضیه که باطل شد، مقدم آن قضیه باطل می‌شود. پس ما سعی می‌کنیم تالی این قضیه را باطل کنیم تا مقدم آن قضیه باطل بشود. چطوری تالی قضیه را باطل می‌کنیم؟ به اینکه تالی این قضیه را مقدمِ یک قیاس قرار می‌دهیم، بعد این مقدم دو تا تالی پیدا می‌کند؛ دو تا تالی‌اش را باطل می‌کنیم. این مقدم که تالیِ آن قضیه است باطل می‌شود. بعد که این تالی قضیه باطل شد، مقدم قضیه باطل می‌شود. مقدم قضیه چی بود؟ «وجود زائد بر ماهیت باشد»؛ این باطل می‌شود، ثابت می‌شود که وجود زائد بر ماهیت نیست، «و هو المطلوب». استدلال به این صورت است.

همه استدلال را توضیح دادم به جز اینکه تالی به اصطلاح «شِقَّیه باطلان» را نگفتم؛ این هم باید بیان کنم. البته توجه داشته باشید در این قیاس استثنایی که ما طرح کردیم، هم ملازمه باید اثبات می‌شد هم تالی باید ابطال بشود. ملازمه را من اثبات کردم (قیاس به این صورت بود: اگر وجود صفت قائم به ماهیت باشد، یا قائم است به ماهیت موجود یا قائم است به ماهیت معدوم). این ملازمه باید اثبات بشود که اگر وجود صفت قائمه، یا قائم به ماهیت موجود است یا قائم به ماهیت معدوم است. این ملازمه باید اثبات بشود، ولی این احتیاج به اثبات ندارد، روشن است. روشن است که ماهیت بیش از دو حالت ندارد: یا وجود دارد یا عدم دارد. بنابراین این صفت یا صفت می‌شود برای ماهیت موجود، یا صفت می‌شود برای ماهیت معدوم. این دیگر احتیاج به اثبات ندارد، چون ما می‌دانیم امرش دائر بین وجود و عدم است، دیگر حالت سوم نمی‌تواند داشته باشد. بنابراین اگر این صفت صفت است برای این ماهیت، یا صفت است برای ماهیت موجود یا صفت است برای ماهیت معدوم؛ دیگر راه سوم ندارد. بنابراین ملازمه اثبات شده است، احتیاج به اثبات ندارد. مهم این است که تالی را باطل کنیم که اگر صفت بشود برای ماهیت موجود باطل است، صفت بشود برای ماهیت معدوم باز هم باطل است. این را باید اثبات کنیم که ان‌شاءالله وقتی رسیدیم بحث می‌کنیم. وقتی این دو تا تالی باطل شد، مقدم هم باطل می‌شود به همان بیانی که عرض شد. فقط آنچه که از استدلال باقی مانده، ابطال دو تا تالی است، و الا بقیه استدلال همه‌اش گفته شد.

ادامه متن و پاسخ به خواجه نصیر

جواب ندادیم؛ عبارت خواجه هم ناظر به جواب است. بنابراین عبارت خواجه را نمی‌خوانم، صبر می‌کنم استدلال تمام بشود، بعد جواب استدلال را هم بگویم، بعداً جواب عبارت خواجه را ان‌شاءالله می‌خوانم که الان عبارت خواجه را هرچه بخوانیم معلوم نمی‌شود چه می‌خواهد بگوید، چون ما هنوز دلیل را تمام نکردیم، جواب هم نگفتیم.

«هذا جوابٌ عن استدلالِ الخصم علی أنَّ الوجودَ نفسُ الماهیة» (این عبارت خواجه جواب از استدلال خصم است که خصم دلیل آورده است بر اینکه وجود خود ماهیت است). ما گفتیم وجود [زائد] بر ماهیت است، خصم ما می‌گوید وجود خود ماهیت است. برای اثبات مدعای خودش که وجود خود ماهیت است، استدلال کرده. خواجه دارد از این استدلال جواب می‌دهد.

«و تقریرُه» (و تقریر استدلال خصم این است که): «لو کان» (یعنی وجود) «زائداً علی الماهیة» (این مقدم)، «لکان صفةً قائمةً بها» (یعنی بالماهیة - این تالی). این یک قضیه شرطیه متصله لزومیه است. این الان استدلال ما نیست، این را قبل از استدلال داریم ذکر می‌کنیم. استدلال از آن قیاس استثنایی شروع می‌شود. می‌توانید هم بگویید از اینجا شروع می‌شود، عیب ندارد؛ بالاخره باز شروع در استدلال است دیگر، ولو بعداً تشکیلش می‌کند. «لو کان الوجودُ زائداً علی الماهیة، لکان صفةً قائمةً بالماهیة». این‌ها را از خارج توضیح دادم، متن روشن شده. «لاستحالةِ» (دلیل تلازم: به چه جهت اگر وجود زائد بر ماهیت شد صفت قائم به ماهیت می‌شود؟ به این دلیل که ۳ تا فرض در اینجا تصور دارد که دو تاش باطل است، یکیش حق است و آن یکی این است که صفت قائم به ماهیت باشد، یعنی همین تالی). «لاستحالةِ أن یکون» (دارد یک فرض را باطل می‌کند)، خط بعد: «و استحالة قیام صفة» (دارد فرض دوم را باطل می‌کند). این دو تا فرض را که باطل کرد، فرض سوم که «لکان صفةً قائمةً بها» هست، تعین پیدا می‌کند.

«لاستحالةِ أن یکون الوجودُ جوهراً قائماً بنفسه مستغنیاً عن الماهیه» (نمی‌توانید وجود را جوهر قائم به خودش و مستغنی از ماهیت قرار دهید، چون دارید می‌گویید وجودِ ماهیت؛ اگر وجود ماهیت است، وابسته به ماهیت است، مستقل نیست) «و کذلک محال است که این صفت قائم باشد به غیر موصوف خودش» (یعنی به یک ماهیت دیگر، این هم محال است). پس «لا یبقی» (باقی نمی‌ماند) جز اینکه قائم باشد، آن هم به ماهیت خودش. بنابراین درست شد که «لکان صفةً قائمةً بها».

پس «لو کان زائداً علی الماهیة، لکان صفةً قائمةً بها». حالا هم مقدم را عرض کردم می‌توانیم در دلیل بیاوریم هم تالی را، ولی بهتر این است که تالی را بیاوریم؛ یعنی اصلاً راه متعینش این است که تالی را بیاوریم. لذا پشت سرش می‌گوید: «و إذا کان کذلک» (اذا کان کذلک تکرار تالی است، یعنی و اذا کان الوجودُ صفةً قائمةً بالماهیة؛ «اذا کان کذلک» کنایه از مقدم است). «فإما أن یقوم» شقوق تالی: «فإما أن یقوم» (این وجود) «بالماهیةِ حالَ وجودِ این ماهیت، أو یقوم بالماهیةِ حالَ عدمِ این ماهیت». یعنی یا این صفتِ وجود قائم می‌شود به ماهیتِ موجود، یا قائم می‌شود به ماهیتِ معدوم. این هم تالی که دو تا شق پیدا کرد. حالا می‌گوییم: «و التالی باطلٌ بکلا شِقَّیه». باید هر دو را باطل کنیم؛ هم آنجایی که وجود بخواهد قائم باشد به ماهیتِ موجود، هم آنجایی که وجود بخواهد قائم باشد به ماهیتِ معدوم. هر دو باید باطل بشود.

ابطال شق اول (قیام به ماهیت موجود)

توجه کنید؛ مقدمتاً عرض می‌کنم: اگر وجود قائم باشد به ماهیتِ موجود، دو تا وجود پیدا می‌کنیم. وجود قائم است به ماهیتِ موجود. این‌طور است دیگر؛ ماهیت موجوده‌ای داریم، وجود را به این ماهیت موجود قائم می‌کنیم. پس این ماهیت یک وجود دارد که با آن وجود شده ماهیت موجوده، بعد یک وجود هم می‌گیرد که آن وجود قائم می‌شود به این ماهیت. دو تا وجود پیدا می‌کند.

شاگرد: وجود نیست، وجودِ قائم به ماهیت است.

استاد: وجود قائم است به ماهیت موجوده، نه قائم است به ماهیت. اگه گفتیم وجود قائم است به ماهیت، خب دو تا وجود نمی‌خواهیم. اما وجود را قائم می‌کنیم به ماهیت موجود. ماهیت موجود یعنی باید ماهیتِ موجوده‌ای باشد، بعد وجود بهش قائم شود. خب شد دو تا وجود دیگر؛ ماهیت موجود را داریم، بعد هم وجود را بهش قائم می‌کنیم (نه همان وجود را بهش قائم می‌کنیم، یک وجود دیگر را داریم قائم می‌کنیم)، پس دو تا وجود می‌شود.

شاگرد: (استاد برنامه وقتی که ایشون وجود رو صفت گرفتند، اون وقتی که ما میگوییم وجود عارض بر ماهیت است و صفت ماهیت است، نه یک صفت قائمه عرضم به حضورتون به این شکلی که ایشون قائم گرفتند... یک... ایشون از همون اول عارض رو بد معنا کرده بعد الان مجبور دو تا وجود بگیره و الا ما یه وجود...)

استاد: چی بگیرید؟ وجود را قائم کنید به ماهیت معدوم؟ غیر از این راهی ندارید. یا وجود را قائم می‌کنید به ماهیت موجود (می‌فرمایید نمی‌شود، خب قائمش کنید به ماهیت معدومه، شق دوم می‌شود).

شاگرد: (اصلاً قائم چیه؟)

استاد: حمل کردن به معنای صحیح نیست.

شاگرد: (پس به چه معنا صحیحه؟)

استاد: وقتی که ما می‌گوییم وجود عارض هست و صفت هست، صفت برای چیست؟

شاگرد: صفت برای ماهیت.

استاد: کدام ماهیت؟ ماهیتی که در ذهن است.

استاد: (یعنی موجود؟ موجوده یا معدوم؟)

تو ذهنتون موجوده یا معدوم؟ فرق نمی‌کند تو ذهن بگویید یا خارج بگویید، درسته بحث از ذهنه، ولی این ماهیتی که توی ذهن شماست موجوده یا معدوم؟

شاگرد: (خب عیناً در همون راه عیناً با همین ماهیت یکی میشود)

استاد: چی با ماهیت یکی میشود؟ اگر وجود با ماهیت یکی بشه که مدعای خصم ثابت میشود. ما داریم استدلال می‌کنیم که ثابتش کنیم، شما زحمتش را به این کم می‌کنید، از اول می‌گویید ثابت می‌شود که ماهیت عین وجود است. که دیگه مدعای خصم ثابت شده بدون استدلال)

شاگرد: ببینید این خود این ماهیتی که هست، خود این ماهیتی که هست یک وجود ذهنی در ذهن ما دارد یا نه؟

استاد: (همین شما دارین قبول می‌کنید که ماهیت وجود ذهنی در ذهن ما داره)

پس وجود دارد قائم می‌شود به این ماهیت موجود در ذهن. وجود دارد قائم می‌شود به ماهیت موجود فرضاً. همین؛ ما داریم الان می‌گوییم دو تا وجود می‌شود دیگر: یک وجود برای ماهیت هست، یک وجود هم دارد بهش قائم می‌شود. این از شدت وضوحش دارد مخفی می‌شود از دست شما؛ واضحه، شما نمی‌توانید تصورش کنید.

خب این دو تا وجود را توجه کنید، می‌خواهم مطلبی را عرض بکنم. این دو تا وجود، آن اولیش شرط قیام دومی‌ست. این عبارت را دقت کنید: اولی شرط قیام دومی‌ست. یعنی ما وجود می‌خواهد قائم شود به ماهیتی که آن ماهیت موجود است. یعنی در صورتی ماهیت می‌تواند متکا باشد و وجود متکی باشد که آن ماهیت متکا وجود داشته باشد. فرض ما این است که دارد وجود متکی می‌شود به ماهیت موجوده. پس این ماهیت متکا شده، اما به این شرط که موجود باشد. پس وجودی که ماهیت را موجود کرده، شرط شده برای قیام آن وجود دوم؛ پس یک وجود می‌شود «شرط»، یک وجود می‌شود «مشروط». تا اینجا روشن شد دیگر. اول تصویر کردیم دو تا وجود داریم، چون وجود دارد قائم می‌شود به ماهیت موجود، پس دو تا وجود داریم. بعد بیان کردیم که آن وجودی که ماهیت را موجود کرده، آن شرط است برای قیام این وجود دیگر و این وجود دیگر مشروط است. این که روشن. پس دو تا وجود پیدا کردیم: اولی شد شرط، دومی شد مشروط.

حالا از شما سؤال می‌کنیم (می‌خواهیم تالی را باطل کنیم‌ها، تالی اول را می‌خواهیم باطل کنیم). تالی اول این بود که وجود قائم باشد به ماهیت موجود. از شما سؤال می‌کنیم: آن وجودی که شرط است برای این وجود دوم، همین وجود دوم است یا یک وجود دیگر است؟ بالاخره یک به ظاهر دو تا وجوده. حالا از شما سؤال می‌کنیم: همان وجود که شرط هست، همان وجود که می‌خواهد قائم بشه؟ یا یک وجود دیگره؟ حتماً شما خواهید گفت یک وجود دیگره

شاگرد:(انتخاب شرط...).

استاد: بله، ولی ممکن است کسی انتخاب کند بگوید که نه، همون وجوده. اگر بگوید همان وجود است، لازم می‌آید یک شیء شرط باشد برای خودش؛ یعنی اتحاد شرط و مشروط لازم می‌آید که همین وجود شرط باشد برای همین وجود، همین وجود هم شرط باشد هم مشروط باشد. اتحاد شرط و مشروط غلط است، همان‌طور که اتحاد سبب و مسبب غلط است. یک چیز نمی‌تواند هم سبب باشد هم مسبب، برای یک چیز، برای خودشان. حالا سبب باشد برای یه چیزی، مسبب باشد برای یه چیز دیگه اشکال ندارد؛ اما هم سبب باشد برای خودش، هم مسبب باشد برای خودش نمی‌شود. هم شرط باشد برای خودش، هم مشروط باشد برای خودش نمی‌شود. در اینجا این وجود اول می‌خواهد شرط بشود برای همین وجود دوم (که وجود دوم‌مان خودشه)؛ لازم می‌آید که شیء مشروط به خودش باشد، یا لازم می‌آید اتحاد شرط و مشروط.

پس اگر بگویید که این وجود اول همون وجود دوم است، اشکالش این است که شرط و مشروط چی شد؟ یک شرط شد برای خودش. اگر بگویید خیر، غیر از اوست؛ اگر بگویید وجود اول غیر از وجود دوم است، دو تا مشکل لازم می‌آید:

اشکال اول: این است که ماهیت دو وجوده شود و هیچ ماهیتی دو وجوده نخواهد بود؛ هر ماهیتی با یک وجود موجود است، نه با دو وجود. الان ماهیت دارد با دو وجود موجود می‌شود: یک وجود قبلاً گرفته که شرط است، یک وجود هم بعداً می‌گیرد که مشروط است. اینجا دیگر شرط و مشروط یکی نیستند، دو تایند؛ اما دو تا وجود بر یک ماهیت وارد می‌شود که غلط است. این اشکال اول.

اشکال دوم: نه دو تا وجود وارد می‌شود، بی‌نهایت وجود وارد می‌شود. چرا؟ چون ما نقل کلام در آن وجودی می‌کنیم که شرط است. می‌گوییم آن وجودی که شرط است، قائم است به ماهیت یا نه؟ این وجود اینکه مشروطه (یعنی وجود دوم) که قرار شد قائم باشد؛ آن وجودی که شرط است، اونم قائم است به ماهیت یا عین ماهیت؟ اگه بگید عین ماهیت است، ما بدون زحمت نتیجه را، مطلوب‌مان را گرفتیم (خصم داره اینجاها میگه: بدون زحمت نتیجه مطلوب‌مان را گرفتیم، معلوم شد که وجود عین ماهیت است). اگه بگید زائد بر ماهیت است، خب اگر این زائد بر ماهیت باشد، باید قائم به ماهیت باشد. اگر قائم به ماهیت بود، مشروط است به یک وجود قبل از خودش؛ شد ۳ تا وجود. اسمش دوباره آن وجودی که شرط هست که سوم است، دوباره نقل کلام درش می‌کنیم: اون عین ماهیت است یا زائد بر ماهیت؟ اگه بگویید عین ماهیت، نتیجه مطلوب گرفته می‌شود. اگر بگویید زائد بر ماهیت است، باز مشروط است و یک وجود قبل از خودش می‌شود چهار تا وجود. بروید جلو تا بی‌نهایت.

پس اگر این وجودی را که شرط است با آن وجود که مشروط است یکی بگیرید، اتحاد شرط و مشروط لازم می‌آید که باطل است. اگر دو تا بگیرید، لازم می‌آید که یک ماهیت دو وجود داشته باشد، باطل است؛ بلکه لازم می‌آید یک ماهیت بی‌نهایت وجود داشته باشد که این هم باطل است. پس قیام وجود به ماهیت موجود غلط است. یعنی یکی از دو شق تالی باطل شد.

ابطال شق دوم و متن خوانی

حالا شق دوم هم بعداً باطل می‌کنیم. توجه کنید عبارت را بخونم:

«و القسمان باطلان» (هر دو قسم باطل است)؛ یعنی وجود بخواهد قائم باشد به ماهیت موجود باطل است، بخواهد قائم باشد به ماهیت معدوم باز باطل است.

«أما الأول» (یعنی وجود قائم باشد به ماهیت موجود)، این باطل است. چرا باطل است؟ «فلأن الوجودَ الذی هو شُرِطَ فی قیامِ هذا الوجودِ بالماهیةِ» (زیرا وجودی که شرط شد در قیامِ این وجود دوم به ماهیت)، آن وجود شرط (که شرط شد که وجود اول بود) یا همین وجود دوم است یا غیر از آن است.

« اما أن يكون هو هذا الوجود » (اگر همین وجود دوم باشد)، «فیلزم اشتراطُ الشیءِ بنفسه» (لازم است مشروط به خودش باشد، یا لازم اتحاد شرط و مشروط). لازم می‌آید که این وجود مشروط به خود همین وجود باشد.

«أو یکون مغایراً له» (یا این وجودی که شرط است مغایر است با وجودی که می‌خواهد قائم باشد به ماهیت). اگر این دومی باشد (یعنی دو تا وجودا مغایر باشند)، «فیلزم قیامُ الوجوداتِ المتعددةِ بالماهیةِ الواحدة» (لازم می‌آید وجودات متعدد قائمه به ماهیت واحد باشد). وجودات متعدد یعنی دو وجود (وجودات جمع منطقی است که دو وجودش شامل می‌شود)، «و لِأنا» (یعنی بیش از دو وجود، یعنی بی‌نهایت وجود). «و لِأنا» که واو دارد؛ اگر «لِأنا» بود واو نداشت، جور دیگر معنی می‌کردیم، می‌گفتیم لازم می‌آید قیام وجودات متعدده. چون نقل کلام می‌کنیم در وجودی که شرط است. اما واو دارد؛ چون واو دارد، همون‌طور که از خارج توضیح دادم باید دلیل دیگر قرارش بدهیم. یعنی نه تنها ماهیت دارای دو وجود می‌شود، بلکه دارای بی‌نهایت وجود می‌شود. چرا دارای بی‌نهایت وجود می‌شود؟ چون ما نقل می‌کنیم بحث را (یعنی اینکه وجود زائد است یا عین است)؛ این بحث را نقل می‌کنیم به وجودی که شرط است. در همون وجودی که شرط هست که وجود اول است، نقل کلام می‌کنیم؛ می‌گوییم این وجود عین ماهیت است یا زائد بر ماهیت؟ اگر بگویید عین ماهیت، حرف ما را قبول کردید و نمی‌خواهید حرف ما را قبول کنید، پس باید بگویید زائده. اگر گفتید زائده، مسبوق می‌شود به یک وجود دیگر و تسلسل. «و لِأنا نَنقُلُ البحثَ» (بحث در زیاده و عینیت را نقل می‌کنیم به وجودی که خودش شرط است). خود همین وجود که شرط است، می‌گوییم آیا عین است یا زائد؟ حتماً خواهید گفت زائد است، چون اگر بگویید عین است حرف ما را قبول کردید. اگر گفتید زائد است، مسبوق می‌شود به یک وجود دیگر و تسلسل.

پس تالی اول باطل شد. چون در تالی اول دو تا وجود درست شد؛ یا این دو وجود که یکی شرط یکی مشروط است عین هم‌اند یا غیر هم‌اند. عین باشد باطل است، غیر هم باشد باطل است. پس علی‌ای‌حال تالی اول باطل شد.

می‌رویم سراغ تالی دوم. تالی دوم این بود که این وجود قائم باشد به ماهیت معدومه. وجود قائم باشد به ماهیت معدوم، این را هم باطل می‌کنیم. روشن است، اجتماع نقیضین است. ماهیت معدومه، موصوف شود برای وجود؛ این‌طور بگوییم: «الماهیةُ المعدومةُ موجودةٌ». خب مسلم باطل است دیگر، تناقض شد. چون اگر وجود بخواهد قائم باشد به ماهیت معدومه، معناش این است که ماهیت معدومه را این وجود می‌خواهد موجود کند؛ وقت «الماهیةُ المعدومةُ» می‌شود «موجودةٌ». این می‌شود، تناقض است.

«و أما الثانی» (اما تالی دوم باطل است که وجود قائم باشد به ماهیت معدوم، این باطل است)؛ «فإنه یلزم» (شنیده است)، لازم می‌آید «قیامُ صفةٍ الوجودیةٍ» (که خود وجود است) «بالمحل المعدوم» (که ماهیت است). لازم می‌آید صفت وجودی به محل معدوم قائم باشد. این هم تناقض است، هم معناش این است که محلی را نداریم، صفتی را بهش قائم می‌کنیم. صفت را قائم می‌کنیم به چیزی که نداریم؛ چیزی که در خارج موجود نیست، متکا نمی‌شود. شما می‌خواهید این صفت را که وجودی است، متکی کنید به یک متکایی که معدوم است؛ به متکایی معدوم که می‌شود تکیه کرد؟ گذشته از اینکه تناقض هست، لازم می‌آید که صفت وجودی متکی شود به یه امر عدمی، در حالی که امر عدمی نمی‌تواند متکا باشد.

«و إذا بطل القسمان» (پس تالی هر دو قسمش باطل شد)، «انتفت الزیادة» (یعنی و مقدم باطل است). این «اذا بطل القسمان انتفت الزیادة» یعنی مقدم باطل است. وقتی هر دو تالی باطل شد، مقدم هم که زیادت هست منتفی شد. مقدم همین بود دیگر؛ مقدم این بود که وجود صفتی باشد قائم. این باطل شد. اگر این باطل شد، زیادت باطل شد؛ چون عرض کردم این صفت قائم بودن، تالی آن قضیه متصله ماست. تالی‌اش را که باطل کردیم، مقدمش هم که زیادت وجود است باطل می‌شود. چون اولی که ما وارد استدلال شدیم، عرض کردیم یک قضیه متصله داریم؛ الان با این قیاس استثنایی که گفتیم، مقدم این قیاس استثنایی را که تالی آن شرطیه بود باطل کردیم. وقتی تالی آن شرطیه باطل شد، مقدمش هم باطل می‌شود. مقدمش چی بود؟ مقدمش زیادت بود. زیادت باطل می‌شود. وقتی زیادت وجود باطل شد، عینیت وجود ثابت می‌شود.

توجه کنید؛ زیادت وجود که باطل شد، عینیت ثابت می‌شود. شما جا دارید بگویید که اگه زیادت باطل شد، ۲ تا احتمال هست: یکی جزئیت، یکی عینیت. چرا با نفی زیادت، عینیت را نتیجه می‌گیریم؟ خب جزئیت هم ممکنه نتیجه گرفته بشه. جواب همون نیست که بارها عرض کردم: جزئیت قائل ندارد. چون جزئیت قائل ندارد، خودبه‌خود منتفی است. اگر ما زیادت را منتفی کردیم، عینیت نتیجه گرفته می‌شود. این کل استدلال خصم بود.

پاسخ خواجه نصیرالدین طوسی به استدلال خصم

جواب این دلیل همانی است که شما فرمودید، منتها نتوانستید تبیینش کنید. وجود صفتی است قائم به ماهیت، اما نه ماهیت موجوده، نه ماهیت معدومه، بلکه ماهیت من حیث هی.

چه کسی گفته که ماهیت دو قسم، دو حالت بیشتر ندارد، یا موجود است یا معدوم؟ ما معتقدیم ماهیت سه حالت دارد: یکی موجود، یکی معدوم، یکی من حیث هی. که در من حیث هی می‌گوییم: «لا موجودةٌ و لا معدومةٌ». بعد گفته می‌شود که ارتفاع نقیضین است. می‌گوییم: رفع نقیضین در مرتبه اشکال ندارد، در واقع اشکال دارد. رفع نقیضین از یک مرتبه از مراتب واقع اشکال ندارد، در کل مراتب واقع نمی‌شود رفع نقیضین کرد. این ماهیت در مرتبه ذاتش نه موجود است نه معدوم. در مرتبه خارج، در مرتبه ذهن، یا موجود است یا معدوم. از همه مراتب نفی وجود و عدم نمی‌کنیم که تناقض باشد؛ از یک مرتبه نفی وجود و عدم می‌کنیم، در مراتب دیگر یا وجود قائلیم یا عدم قائلیم. این دیگر رفع نقیضین باطل نیست. رفع نقیضین آن است که از تمام مراتب نفس‌الامر رفع وجود و عدم کنیم، و ما در اینجا رفع وجود و عدم از ماهیت در مرتبه ذاتش می‌کنیم؛ می‌گوییم ماهیت در مرتبه ذاتش نه وجود دارد نه عدم. از مرتبه ذاتش بیا بیرون؛ در خارج یا موجود است یا معدوم، در ذهن هم یا موجود است یا معدوم.

توجه کنید من با همین چند تا جمله یک مطلب بسیار مشکل تو فلسفه را عرض کردم. آنجایی که می‌گویند رفع نقیضین از مرتبه لازم می‌آید، این مطلب غالباً توضیح کامل داده نمی‌شود. با این بیانی که من عرض کردم، فکر می‌کنم کاملاً روشن شده باشد، اگه دقت کرده باشید. البته در بحث ما دخالت ندارد، من این را به عنوان اینکه مطلب کامل بشه گفتم، ولی در بحث ما دخالت ندارد.

توجه کردید؟ ما وجود را قائم می‌کنیم به ماهیت من حیث هی، و ماهیت من حیث هی نه موجود است (که اشکال اول وارد شود) و نه معدوم است (که اشکال دوم وارد شود). پس معتقدین که وجود زائد بر ماهیت است، گفتید لازم می‌آید که وجود قائم به ماهیت باشه؟ می‌گوییم بله، قائم به ماهیت است. گفتید باید قائم به ماهیت موجود باشد یا قائم به ماهیت معدوم باشد؟ می‌گوییم نخیر، لازم نیست به هیچ‌کدام از این دو تا قائم باشد؛ قائم است به ماهیت من حیث هی (یعنی ماهیتی که نه وجود در آن اخذ شده است، نه عدم در آن اخذ شده است). این وجود می‌گیرد، وجودش قائم می‌شود و موجود می‌شود. هیچ محذوری هم لازم نمی‌آید؛ نه تکرار وجود لازم می‌آید، نه اتکای به معدوم لازم می‌آید، هیچ محذوری لازم نیست.

و تقریر جواب این است که: «نقول: الوجود قائمٌ بالماهیة من حیثُ هی هی»

شاگرد: (جواب خواجه).

استاد :بله، جواب علامه را می‌گوییم بعداً جواب خواجه، تقریر، این است که بگوییم وجود قائم به ماهیت من حیث هی است، «لا به اعتبار کونِ» این ماهیت معدومه یا موجوده. «فالحصر ممنوع»؛ شما منحصر کردید متکا را (متکا را منحصر کردید به ماهیت موجوده یا ماهیت معدومه)، گفتید این صفت که می‌خواهد اتکا پیدا کند به چه متکایی اتکا پیدا می‌کند؟ یا به ماهیت موجوده متکی می‌شود یا به ماهیت معدومه، و منحصر کردید به این دو تا، گفتید به شیء سوم متکی نمی‌شود. این حصر ممنوع است، شیء سوم هم داریم و وجود متکی به آن شیء سوم می‌شود. پس حصر ممنوع.

حالا عبارت خواجه را توجه کنید: «و قیامُهُ» (مبتداست) «بالماهیةِ مِن حیثُ هی هی» (خبرش). قیام وجود به ماهیت من حیث هی است، نه به ماهیت موجوده و نه به ماهیت معدومه. خب من اول اگر این کلام خواجه را می‌خواندم هیچی روشن نمی‌شد، حالا کامل روشن شد.

شاگرد: ارتفاع نقیضین...

استاد: (درون ارتفاع نقیضین در مرتبه اشکال ندارد، از مرتبه اشکال دارد، از مراتب اشکال دارد؛ یعنی ارتفاع نقیضین از واقع اشکال دارد، نه از مرتبه‌ای من مراتب الواقع. این خارج از بحث ماست، من فقط اشاره کردم ولی با همین اشاره فکر می‌کنم همه مطالبی که تو اون تو این قسمت از فلسفه گفته شده ان‌شاءالله روشن شده باشد).

زیادت وجود در تصور است

«فزیادتُه فی التصور». عبارت را دقت کنید؛ با فای تفریع آمده. ما باید بیان کنیم که چرا فای تفریع آورد؟ این عبارت را متفرع کرده بر «قیامُه بالماهیة مِن حیثُ هی». پس باید این متفرع شدن توضیح داده بشود؛ هم مطلب بیان بشود، هم روشن بشود که این مطلب فرع مطلب قبلی است. چون با فای تفریع دارد گفته می‌شود.

ماهیت در خارج یا موجود است یا معدوم. اما در ذهن یا موجود تصور می‌شود (ماهیت موجوده)، یا تصور می‌شود ماهیت معدومه، یا تصور می‌شود ماهیت من حیث هی. جایش در ذهن است. در خارج ما ماهیت من حیث هی نداریم؛ در خارج یا ماهیت موجود است یا معدوم، دیگر ماهیت من حیث هی نداریم. ماهیت من حیث هی یک ماهیت کلی است، کلی هم در خارج نیست، کلی جاش در ذهنه. در خارج فقط اشخاص موجودند، نه کلیات. ماهیت من حیث هی همون کلی طبیعی است؛ کلی طبیعی جاش در ذهنه، اشخاص جاشون در خارجه. پس ماهیت من حیث هی جاش تو ذهنه. و گفتیم وجود هم قائم است به ماهیت من حیث هی (یعنی به آنی که در ذهنه). پس وجود در ذهن قائم می‌شود به ماهیت من حیث هی، و در ذهن زائد است بر ماهیت من حیث هی. چون ببینید، متکا را که ماهیت من حیث هی هست بردیم در ذهن؛ اگر متکا در ذهنه، متکی هم باید در ذهن باشد. این اتکا هم باید در ذهن باشد. پس ماهیت در ذهن قائم است وجود؛ وجود در ذهن قائم است به ماهیت من حیث هی، و در ذهن زائد است بر ماهیت من حیث هی. نه در خارج، چون در خارج قائم نمیشه. بنابراین در ذهن زائد بر ماهیت هست نه در خارج.

پس «زیادتُه فی التصور» (زیادتش در تصور است)، یعنی زیادتش در ذهن است. روشن شد؟ هم روشن شد که زیادت در ذهن است، هم روشن شد فرعیتِ عبارت قبلی. عبارت قبلی این بود: «قیامُ وجود به ماهیت من حیث هی است»، و چون قیامش به ماهیت من حیث هی است و ماهیت من حیث هی هم در ذهن موجود است، پس قیام در ذهن است و زیادت در ذهن است. یعنی زیادت و اتکا در تصور است. توجه کردین؟ فرعیت هم درست شد. هم مطلب بیان شد، هم روشن شد که این مطلب نتیجه و فرع مطلب قبل است. «فزیادتُه» (یعنی زیادت وجود) «فی التصور» (در تصور است).

«أقول: هذا» (یعنی این عبارت خواجه که فرموده «فزیادتُه فی تصور» نتیجه متقدم است). منظور از متقدم همین عبارت «قیامُه بالماهیة من حیثُ هی» است، نه «ما تقدم» (یعنی کل مطلبی که در فصل گذشت، در این مسئله گذشت). به مطالب قبلی ما کار نداریم. این «فزیادتُه» نتیجه و متفرع است بر همین عبارت قبلی (یعنی بر قیامش به ماهیت من حیث هی). چون قیام وجود به ماهیت من حیث هی است و ماهیت من حیث هی هم در ذهن موجود است، پس قیام در ذهن است و زیادت در ذهن است؛ یعنی زیادت و تصور در تصور است.

«و هو» (هو یعنی این نتیجه)، این است که قیام وجود به ماهیت من حیث هی همانا تعقل می‌شود در ذهن («فی التصور»). تصور عطف تفسیر است بر ذهن (فی ذهن، بر تصور). یعنی قیام وجود به ماهیت من حیث هی در ذهن و تصور حاصل می‌شود؛ پس زیادت هم در تصور و ذهن است.

«لا فی الوجود الخارجی» (در وجود خارجی ما زیادت نداریم). در وجود خارجی، وجود با ماهیت متحد است، دو چیز نیستند که یکی زائد بر دیگری باشد، یکی قائم به دیگری و صفت دیگری باشد.

«لاستحالةِ تحققِ ماهیةٍ من الماهیاتِ فی الأعیانِ منفکةً عن الوجود» (چون ماهیت من حیث هی در اعیان - اعیانِ خارج - در اعیان نداریم؛ ماهیت من حیث هی را در خارج نداریم. آنی که در خارج داریم، ماهیت همراه وجود است. ماهیت منفکه از وجود که آن ماهیت من حیث هی است، در خارج محال است که باشد). ماهیت من حیث هی جاش در ذهنه. پس قیام باید جاش در ذهن باشد. محال است که ماهیتی از ماهیات در اعیان محقق شود در حالی که منفک از وجود است. ماهیت در خارج نمی‌تواند منفک از وجود باشد؛ پس ما ماهیت منفکه از وجود (یعنی ماهیت من حیث هی) را تو خارج نداریم تا متکای وجود قرارش بدهیم. ماهیت من حیث هی جاش در ذهنه، پس متکا جاش در ذهنه. اگر متکا جاش تو ذهنه، متکی هم در ذهنه؛ پس این اتکا هم در ذهنه (یعنی این قیام در ذهن، زیادت هم در ذهنه).

«فکیف تتحقق الزیادةُ فی الخارج؟»[2] (اگر ما ماهیت من حیث هی را در خارج نداریم، زیاده‌ای که در متقوم به ماهیت من حیث هی باشد تو خارج باشه؟ آخه ماهیت من حیث هی که در خارج نیست، زیاده‌ای هم که مربوط به ماهیت من حیث هی هست، آن هم نمی‌تواند تو خارج باشد). «فکیف تتحقق الزیادة» (یعنی زیادت وجود بر ماهیت در خارج) «و القیامُ بالماهیة فیه» (این قیام بالماهیة فیه مطلب جدیدی نیست، عطف تفسیر بر همان مطلب قبلی است؛ یعنی تقریباً تکرار همان مطلب است با عبارت دیگر). چگونه محقق شود زیادت در خارج و چگونه محقق شود قیام به ماهیت در خارج؟ یه وقت گفت در یه تعبیر گفت زیادت در خارج نداریم، در یه تعبیر دیگه می‌گه قیام در خارج نداریم؛ هر جاش درسته، هر جاش یه مفاد، منتها دو عبارت.

«بل الوجودُ زائدٌ علی الماهیة فی نفس الأمر» (وجود بر ماهیت زائد بر ماهیت هست در نفس‌الامر). نفس‌الامر هم شامل خارج می‌شود، هم شامل ذهن می‌شود؛ ولی چون مراد ایشان از نفس‌الامر در اینجا ذهن است، بلافاصله پشت سرش عطف می‌گیرد «و التصور»، بعد هم تأیید می‌کند «لا فی الأعیان» تا بفهماند مرادم از نفس‌الامر، نفس‌الامر وسیع نیست، بلکه مرادم از نفس‌الامر مرتبه‌ای از نفس‌الامر است که مرتبه ذهن است، نه مرتبه خارجی. چون هر دو مرتبه، مرتبه نفس‌الامرند (نفس‌الامر یک مرتبه وسیعی است که هم شامل ذهن می‌شود، هم شامل خارج می‌شود، هم شامل اعتبار می‌شود). می‌خواهد در اینجا بفرماید که مرادم از نفس‌الامر، اعیان نیست، مرادم تصور و ذهن است. لذا پشت سرش می‌گوید: «و التصور، لا فی الأعیان». عبارت این‌طور است: «بل الوجود زائدٌ علی الماهیة فی نفس‌الأمر و التصور، لا فی الأعیان». در خارج قیامی نیست، زیادتی نیست.

«و لیس قیامُ الوجود بالماهیة کقیام السواد بالمحل» (و قیام وجود به ماهیت مثل قیام سواد به محل نیست). سواد در خارج قائم به محل است، اما وجود در خارج قائم به ماهیت نیست. پس قیام وجود به ماهیت مانند قیام سواد به محل نیست. قیام سواد به محل در خارج است، اما قیام وجود به ماهیت در خارج نیست. علتش هم این است که در خارج، محل موجود است؛ سواد قائم می‌شود به محل موجود. اگر وجود هم بخواهد قائم شود در خارج به ماهیت همان‌طور که محل در خارج موجود است و سواد قائم می‌شود به محل موجود، باید ماهیت هم در خارج موجود باشد و وجود قائم شود به ماهیت موجود. وقتی آن اشکالات قبلی پیش می‌آید. برای اینکه آن اشکالات قبلی پیش نیاید، می‌گوییم که قیام وجود به ماهیت مانند قیام سواد به محل نیست، چون قیام سواد به محل محذوری ندارد؛ سواد قائم می‌شود به محل موجود. اما ماهیت وجود که نمی‌تواند قائم بشود به ماهیت موجود؛ پس قیام وجود به ماهیت مانند قیام سواد به محل نیست.

خاتمه

خب بحث تمام شد. در ابتدای بحث ما گفتیم وجود زائد بر ماهیت است و عین ماهیت نیست، جزء ماهیت نیست؛ اما در کتاب توضیح ندادیم که زیادت در کجاست؟ در خارج است یا در ذهن؟ البته من از خارج عرض کردم که زیادت در ذهنه، ولی در کتاب نیامده بود این مطلب. استدلال کردیم بر مدعایمان، بعد از اینکه مدعا تمام شد، استدلال خصم را رد کردیم. آخر سر گفتیم زیادت در ذهن است. آخر سر گفتیم زیادت در ذهن. پس مطلب را که جمع‌بندی کنید آخرش این می‌شود که مدعای ما این است که: وجود در خارج متحد است با ماهیت و در ذهن زائد است بر ماهیت به هفت دلیل، و دلیل خصم هم که ادعای عینیت کرد باطل است.

(پرسش و پاسخ پایانی)

استاد: (قبول ماهیت، ماهیت من حیث هی رو که تو ذهن تصور می‌کنید، تو ذهن موجود میشه. درسته؟)

ولی شما قطع نظر از وجودش می‌کنید. تو خارج نمی‌توانید قطع نظر کنید، تو خارج دست شما نیست. ما الان بحث ذهنی داریم.

(بحث ذهنی نیست، پس ماهیت من حیث هی وقتی تو ذهن میاد تو ذهن موجود میشه.)

ولی ما قطع نظر از وجودش می‌کنیم و آن وجود را قائم می‌کنیم به ماهیتی که قطع نظر از وجودش کردیم. تو خارج نمی‌توانید قطع نظر از وجود کنید، چون وجود خارجی در اختیار شما نیست که بخواهد بگید من قطع نظر ازش می‌کنم. ولی وجود ذهنی در اختیار شماست؛ وقتی آمد تو ذهن، شما می‌توانید این وجود را ندیده بگیرید (نه که وجود را بردارید، وجود قابل برداشتن نیست، حتی تو ذهن هم نمی‌شود برداشت)، می‌شود ندیده گرفت. وقتی ندیده می‌گیرید، ماهیت من حیث هی درست می‌شود. درسته ماهیت تو ذهن موجود است، ولی وقتی وجودش را ندیده گرفتید، می‌شود ماهیت.

شاگرد: (همین سؤالی که گفته شد که نقیضین از مرتبه مواجه نشود نقیض اینجا بحث چی بحث یه نقیضین پیش نمیاد)

استاد: نقیضین از مرتبه، ببینید ما هر موجودی را که ملاحظه کنیم می‌بینیم مراتبی دارد: در یکی مرتبه ذات خودشه، یکی مرتبه وجود خارجی‌شه، یکی مرتبه وجود ذهنی‌شه. یعنی در سه مرتبه، این هر شیئی را در سه مرتبه ما لحاظ می‌کنیم: یکی در مرتبه ذاتش، یکی در مرتبه خارج، یکی در مرتبه ذهن من.

شاگرد: مرتبه ذهن چیست؟

استاد : (یعنی کار به وجود علمش نداریم، خودش را نگاه می‌کنیم، خودش ماهیت خودش را نگاه می‌کند اصلاً به انسان که نگاه می‌کنید خود انسانیت را نگاه می‌کنید کار نه به وجودش دارید نه به عدمش دارید نه به بزرگی و کوچکی دارید به هیچ چیزی کار ندارید فقط خود انسان ملاحظه میشود)

این یک مرتبه است. یک مرتبه مرتبه خارج است، یک مرتبه مرتبه ذهنی. اگر شما در تمام مراتب نفی وجود و عدم کردید، ارتفاع نقیضین شده. اما اگر یک مرتبه نفی وجود و عدم کردید، در مراتب دیگر یا وجود یا عدم را قائل شدید، ارتفاع نقیضین از واقع نشده؛ ارتفاع نقیضین از مرتبه ذاته و از مرتبه ذات اشکالی ندارد که ما ارتفاع نقیضین می‌کنیم. از واقع نمی‌شود ارتفاع نقیضین کرد (یعنی در کل مراتب واقع نمی‌شود مثل نقیضین کرد). روشنه؟

شاگرد: ( اینکه گفت این مطلب ذات خودش اصلاً وجود در آن راه دارد)

استاد: در مسیر ذات اصلا وجود نیست، هیچ چیزی داخلش نیست در مسیر ذات نیست.

شاگرد: (چه جوری ما ارتفاع نقیض...)

استاد: ارتفاع، ارتفاع نقیضین می‌شود دیگر؛ ارتفاع نقیضین می‌شود. ما می‌خواهیم بگوییم اشکال ندارد ارتفاع نقیضین.

شاگرد: اصلاً می‌خواهیم بگوییم نیست که حالا بحث نقیضین پیش نیست.

استاد: یعنی اتفاقی ذهن هست، یعنی در مطلب ذات نه وجود هست نه عدم هست، هیچ‌کدام نیست، هر دو مرتفع. ما می‌خواهیم بگوییم اشکال ندارد.

شاگرد: (در واقع اشکال ندارد)

استاد: در واقع اشکال ندارد؟ ارتفاع نقیضین در واقع اشکال دارد. ارتفاع نقیضین در مسئله ذات اشکال ندارد. اگه از همه مراتب واقعی ارتفاع باشند که بعد بگوییم... بله، من نمی‌خواهم بگویم که ما رفع می‌کنیم... می‌خواهم بگویم مفهوم هست... من دارم این را چیز می‌کنم توضیح می‌دهم که باشد،

شاگرد: بازم صدق می‌کند که بگوییم ارتفاع نقیضین.

استاد: (اصلاً ارتفاع کلمه لازم است)

ارتفاع باب افتعال است، لازم است، یعنی خودبه‌خود مرفوع؛ یعنی خودبه‌خود مرفوع بودنش هم محال است اگر از واقع بخواهد رفع بشود. اما اگه بخواهد از مرتبه ذات رفع باشد، نه.

شاگرد: ماهیت به شرط شیء، به شرط مثلاً لا شرط و به شرط لا می‌گوییم. ماهیت به شرط شیء یعنی خارجی، ماهیت به...

استاد: (ماهیت به شرط شیء حالا شیء رو شما دارید وجود میدید، ماهیت به شرط شیء می‌تونه به شرط خیلی چیزا باشه، یکی از آن را ماهیت به شرط شیء یعنی ماهیت به شرط وجود. ماهیت به شرط لا یعنی به شرط لای تصور، به شر به شرط عدمیت. بله)

ماهیت لا شرط، یعنی حیثیتی که نه شرط وجود دارد نه شرط عدم دارد.

شاگرد: ما سؤال‌مان از صبح ماند، الان‌مان...

استاد: خب بفرمایید شده

شاگرد: مثلاً حساب اینکه مثلاً وجود جزء ماهیت باشد ایشان فرمودند مستلزم ترکب است،

استاد: خب بله

شاگرد: اگر وجود جزء ماهیت باشد، در واجب ما می‌گوییم فقط و فقط وجود هست، یعنی فقط و فقط...

استاد: این را من اشاره کردم، متوجه اشاره شما بودم. واجب‌تعالی را گفتیم دارای ماهیت است. واجب‌تعالی را گفتیم دارای ماهیت است؛ حالا وجود عین آن ماهیت است یا زائد بر ماهیت، آن یک بحث دیگر است. قبول کردیم که واجب دارای ماهیت است و گفتن ماهیت هرچه هست، وقت وجود می‌خواهد قائمه به این ماهیت باشد. وجود می‌خواهد قائم به این ماهیت باشد در ذهن‌ها؛ یعنی ما اگر خواستیم تفکیک کنیم بین وجود واجب و ماهیت واجب، در ذهن این کار را کردیم. وجود هم قائمه به ماهیت وجود واجب هم قائمه به ماهیت می‌شود. منظور از وجود، وجود خارجی نیست، وجود خارجی که عین ذات واجب‌تعالی است.

شاگرد: (خب)

استاد: این وجودی که ما داریم می‌گوییم وجود ذهنی است؛ یعنی در ذهن‌مان در تصور، در مقام تصور وجود را می‌آوریم و زائدش می‌کنیم بر ذات. شما خودتان تغییر کردید، گفتید منظور مفهوم وجود است.

شاگرد:(بله)

استاد: خب مفهوم وجود که نمی‌توانیم بگوییم ذات واجب است، باید زائد باشد دیگر؛ اگر یا زائد باشد یا عین باشد یا جزء باشد، وقتی جزء نبود عین هم نبود، حتماً زاید است. توجه کردید؟

(ممنون استاد. استاد درس انشاالله برای جلسه آینده)

 


logo