89/09/15
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/ مساله سوم /زيادت وجود بر ماهيت/ادله /دليل چهارم، پنجم و ششم
موضوع: مقصد اول/فصل اول/ مساله سوم /زيادت وجود بر ماهيت/ادله /دليل چهارم، پنجم و ششم
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
دلیل چهارم بر زیادت وجود بر ماهیت: فایده حمل
«صفحه ۲۶، سطر نهم:
قال و فائدة الحمل»
«أقول: هذا وجه رابع یدل علی المغایرة بین الماهیة و الوجود»[1]
در مسئله سوم این بحث را مطرح کردیم که آیا وجود عین ماهیت است یا زائد بر ماهیت و مغایر با ماهیت. گفتیم که درباره وجود [و] ماهیت سه احتمال هست:
یک احتمال این است که وجود عین ماهیت باشد.
دوم اینکه جزء ماهیت باشد.
سوم اینکه خارج از ماهیت باشد (که در صورتی که خارج باشد، حتماً میشود عارض بر ماهیت).
این سه احتمال را گفتیم. بعد ادعا کردیم که وجود نه عین ماهیت است و نه جزء ماهیت، بلکه زائد بر ماهیت است. پس مدعایمان این شد که وجود زائد بر ماهیت و عارض بر ماهیت [است].
اما این را هم توضیح داده بودیم که مراد از زیادت، زیادت در ذهن است؛ یعنی ما وجود را در ذهن زائد بر ماهیت قرار میدهیم، نه در خارج. در خارج وجود [و] ماهیت متحدند و هیچیک زائد بر دیگری نیست. یعنی در خارج ما دو چیز نداریم، یک چیز داریم (که حالا یا ماهیت [است]، چنانچه اصالة الماهویها میگویند؛ یا وجود [است]، چنانچه اصالة الوجودیها میگویند). در ذهن این شیء واحد را به دو چیز تحلیل میکنیم: یکی ماهیت و دیگری وجود. آن وقت بحث میکنیم که این وجودی که تحلیل شد، آیا غیر از ماهیت است یا همان ماهیت است؟ جزء ماهیت است یا زائد بر ماهیت؟ این بحث پیش میآید.
پس توجه میکنید که بحث ما مربوط به ماهیت و وجودی است که در ذهن تحلیل شده باشند، نه ماهیت [و] وجود خارجی.
مدعایمان این بود که ماهیت غیر از وجود است و وجود غیر از ماهیت است، و وجود زائد بر ماهیت و عارضِ ماهیت [است]. این مدعا را با هفت دلیل اثبات میکنند. ما سه دلیل را خواندیم. الان رسیدیم به دلیل چهارم.
تقریر دلیل:
دلیل چهارم بر اثبات مغایرت وجود [و] ماهیت این است که اگر ما وجود را بر ماهیت حمل میکنیم (مثلاً میگوییم «الانسان موجود»؛ انسان ماهیت است، موجود را بر آن حمل میکنیم، میگوییم الانسان موجود)، این حمل فایده دارد، حملی است مفید [غیر مفید] [نیست]. یعنی چیزی را که ما از انسان استفاده نمیکنیم، از «الانسان موجود» استفاده میکنیم. پس حملمان حمل مفید است.
در چه وقتی حمل میتواند مفید باشد؟ در وقتی که موجود با انسان مغایرت داشته باشد. و الا اگر موجود همان انسان باشد، «الانسان موجود» میشود «الانسان انسان» (یا «الموجود موجود»).
یا اگر ما مصداق ماهیت را نیاوریم، بلکه خود ماهیت را بیاوریم، بگوییم: «الماهیة موجودة». باز هم میبینیم حملی است مفید. در حالی که اگر وجود عین ماهیت باشد، «الماهیة موجودة» میشود «الماهیة ماهیة» (یا «الموجودة موجودة»). آن وقت «الماهیة ماهیة» حملی نیست [مفید]، بیفایده [است].
بنابراین اگر وجود عین ماهیت باشد، لازم میآید در مثل «الانسان موجود» یا در مثل «الماهیة موجودة»، لازم میآید که ما موضوعمان و محمولمان یک چیز باشد (یعنی «الانسان انسان» را داشته باشیم یا «الموجود موجود» را داشته باشیم) و حملمان بیفایده باشد.
چون میدانیم حملمان مفید است، باید کشف کنیم که وجود عین ماهیت نیست؛ زیرا اگر وجود عین ماهیت بود، حمل از فایده میافتاد. حالا که حمل از فایده نیفتاده است، معلوم میشود وجود عین ماهیت نیست.
این بیان را به صورت یک قیاس استثنایی ذکر میکنیم. دلیل را به صورت یک قیاس استثنایی عرض میکنیم که بیانش و توضیحش همین بود که گفته شد. میگوییم که:
•مقدم: اگر وجود عین ماهیت باشد؛
•تالی: لازم میآید که در وقت حمل وجود بر ماهیت، ما حمل بیفایده داشته باشیم.
•بطلان تالی: لکن تالی باطل است (یعنی اینکه حمل بیفایده باشد در مثل «الانسان موجود» یا «الماهیة موجودة»؛ این باطل است که حمل بیفایده باشد). تالی باطل است.
•نتیجه: فالمقدم مثله. مقدم هم باطل است. مقدم این بود که وجود عین ماهیت باشد. ثابت شد که وجود عین ماهیت نیست، بلکه زائد بر ماهیت است. «و هو المطلوب».
مدعا را به این ترتیب ثابت کردیم.
آیا این دلیل نفی جزئیت میکند؟
آیا با این دلیل میتوانیم جزء بودنِ وجود نسبت به ماهیت را هم نفی کنیم (همانطور که عین بودن را نفی کردیم)؟ ما گفتیم وجود عین ماهیت نیست و الا لازم میآید که در حمل وجود بر ماهیت حمل بیفایده داشته باشیم؛ و چون حملمان مفید است، پس وجود عین ماهیت نیست.
آیا میتوانیم همین استدلال را برای نفی جزئیتِ وجود اقامه کنیم یا نه؟ آیا میتوانیم بگوییم اگر وجود جزء ماهیت باشد، حمل وجود بر ماهیت حمل بیفایده میشود (و بعد ادامه دهیم بگوییم لکن تالی باطل است، پس مقدم هم باطل است)؟
میفرماید نه. وجود اگر جزء ماهیت باشد، حملش بر ماهیت مفید هست. مثل اینکه مثلاً حیوان جزء انسان است (جنس دیگر برای انسان و جزء انسان است). شما اگر حیوان را بر انسان حمل کنید، حمل بیفایده ندارید؛ حملی است مفید. میتوانید بگویید «الانسان حیوان» و مفید است. غیر از «الانسان انسان» است. «الانسان انسان» مفید نیست، ولی «الانسان حیوان» مفید است. پس جزء اگر حمل کنیم بر کل، حملی است مفید.
بنابراین این استدلال را برای نفی جزئیتِ وجود نمیتوانیم اقامه کنیم. نمیتوانیم بگوییم اگر وجود جزء ماهیت باشد، لازم میآید که حمل وجود بر ماهیت حمل بیفایده باشد؛ زیرا که حمل وجود (حمل جزء بر کل) حمل مفید است.
پس این استدلال (همانطور که خود مرحوم علامه اشاره میکند) برای نفی عینیت است، نه برای نفی جزئیت. جزئیت را از جای دیگر [نفی] کنیم. عینیت را نفی میکنیم، جزئیت را هم از طریق دیگر نفی میکنیم؛ مغایرت و عروضِ وجود بر ماهیت نتیجه گرفته میشود. پس توجه داشته باشید این دلیل چهارم نفی عینیت وجود میکند، نه نفی جزئیت وجود.
تطبیق متن: دلیل چهارم
«صفحه ۲۶ هستیم. سطر نهم.
قال و فائدة الحمل»
(یعنی یغایر الوجود الماهیة، لانفکاکهما تعقلاً - این یک دلیل بود - و لفائدة الحمل؛ این دلیل دیگر است. این دلیل چهارم است).
«قال و فائدة الحمل» (یعنی وجود مغایر با ماهیت است، لفائدة الحمل؛ به خاطر اینکه حمل وجود بر ماهیت فایده دارد).
«أقول: هذا وجه رابع یدل علی المغایرة بین الماهیة و الوجود»
(و چهارمی است که مدعای ما را اثبات میکند، دلالت بر مدعا میکند. مدعا چی بود؟ مغایرت بین ماهیت و وجود بود. این دلیل اثبات این مغایرت میکند، پس دلالت میکند بر مطلوب ما).
«و تقریره: أنا نحمل الوجود علی الماهیة، فنقول: الماهیة موجودة»
و تقریره (یعنی بیان این دلیل این است که): ما حمل میکنیم وجود را بر ماهیت، میگوییم ماهیت موجود است (یا اگر مصداق ماهیت را موضوع قرار دهیم، میگوییم «الانسان موجود». هر دوش درست است که مصداق ماهیت را موضوع قرار دهید بگویید الانسان موجود، یا خود عنوان ماهیت را موضوع قرار دهید بگویید الماهیة موجودة. در هر دو میتوانیم استدلال کنیم و مطلوبمان را نتیجه بگیریم). فنقول الماهیة موجودة.
«و نستفید منه فائدة معقولة»
(حمل میکنیم... تفریع بر نحمله است). ما وجود را بر ماهیات حمل میکنیم و در هر حملی استفادهای را در نظر داریم و طلب میکنیم. و چون حمل کردیم وجود را بر ماهیت، «فَنَستَفِیدُ مِنهُ» (یعنی از این حمل استفاده میکنیم) فایده معقوله را.
یعنی فایدهای را که تعقل میشود. یعنی یک چیزی را تعقل میکنیم، یک چیزی را میفهمیم که قبلاً نمیدانستیم. وقتی ما ماهیت را میدانیم، وجودش برایمان روشن نیست. ولی وقتی گفته میشود «الماهیة موجودة»، یک مطلب اضافهای بر علم به ماهیت، عالم میشویم. عالم میشویم به وجود ماهیت. و این یک مطلب معقول است، یک فایده معقولی است. یک فایدهای است که برای تعقل ما حاصل میشود و ادراکی برای ما موجود میکند.
«لم تکن حاصلة لنا قبل الحمل»
فایده معقولهای که حاصل نبود برای ما قبل از حمل. ما این فایده را نداشتیم؛ یعنی در ذهنمان یک همچین تعقلی نکرده بودیم. تعقل ماهیت را داشتیم، ولی تعقل وجود ماهیت را نداشتیم. حالا که حمل کردیم (گفتیم الماهیة موجودة)، الان تعقل جدیدی برایمان پیدا شد که قبلاً نبود. و این تعقل، فایدهای است که این حمل به ما افاده کرد.
(شاگرد: مقوله غیر ارادی [؟] برای فایده س... یعنی ما فایده غیر معقول هم داریم یا نه توضیحیه؟)
استاد: نه، فایده معقوله یعنی فایدهای که مربوط به علم است، فایده علمی. آخه فواید زیادند. این فایدهای که به ما میرسد در این، هم فایده علمی است. یعنی یک چیزی را (یک امری را) برای ما معلوم میکند، برای ما معقول میکند که قبلاً معقول نبود. و این فایده، فایدهای است که فایده علمی [است] (یعنی علم برای ما حاصل میکند، تعقلی را برای ما حاصل میکند که قبلاً نبود).
(شاگرد: منظور از فایده معقوله اینجا نمیتوانیم بگوییم مثلاً حالا کشورم من [کشفم این؟] همین باشد که مثلاً اول اون «الانسان موجود» که میگوییم، میگوییم به حمل شایع؛ ولی وقتی «الانسان» میشود، میشود به حمل اولی. انسان کلاً عوض میشود.)
استاد: نه، حمل شایع [و] اولی اینجا لحاظ نمیکنیم. و الا نمیگوییم حملِ «الانسان» بیفایده است؛ چون حمل اولی هم باشد مفید است، میگوییم اصلاً حمل بیفایده است. وقتی حملِ بیفایده میگیریم، حملِ اولی لحاظ نمیکند.
(شاگرد: نه، مثلاً بگویند چون که مثلاً اگر بگوییم عینیت، مثلاً یک حمل شایع رو ما حمل اولی کردیم این غلط است. این مثلاً حمل شایع است، اینجا حمل اول [اولی؟] عملیه.)
استاد: ایشان نمیگوید حمل شایع [را] حمل اولی کردیم، میگوید حمل مفید و بیفایده کردیم. حملِ اولی مفید است، حمل بیفایده که نیست. حملِ اولی حمل مفید است. ایشان میگوید اگه بگوییم که اگه «الانسان موجود» را به معنای «الانسان انسان» بگیریم، هم میشود حمل بی فایده است. در حالی که هم باید مفید باشد. اصلاً به بحث به حمل شایع [و] اولی در اینجا نظر ندارد. اینجا فقط منظورش این است که اگر دو چیز مغایر بودند [و] بر هم حمل کردیم، هم مفید است؛ اگر دو چیز غیر مغایر بودند [و] بر هم حمل کردیم، هم به مفید نیست. حمل شیء بر نفس برای ما فایدهای ندارد. کاری به حمل اولی [و] شایع ندارد.
«و إنما تتحقق الفائدة علی تقدیر المغایرة»
این فایدهای که ما از حمل به دست میآوریم، در صورتی است که موضوع [و] محمول ما مغایر باشند؛ یعنی ماهیت که موضوع است و موجود که محمول است، با هم تغایر داشته باشند. آن وقت است که ما از این حمل فایده میبریم. و الا اگر این دو تا یکی باشند، ما فایدهای از این حمل نخواهیم برد.
«و إنما تتحقق الفائدة» (یعنی این فایده معقوله محقق میشود) بر فرض مغایرت (یعنی بر فرضی که وجود و ماهیت با هم مغایر باشند).
«إذ لو کان الوجود نفس الماهیة»
ببینید عبارت چی میگوید: «إِذ لَو کَانَ الوُجُودُ نَفسَ المَاهِیَّةِ». شروع به استدلال میکند و در استدلال «نفس ماهیت بودن» را منتفی میکند، نه «جزء ماهیت بودن» را. همانطور که اشاره کردم از خارج، این دلیل عینیتِ وجود للماهیه را نفی میکند، نه جزئیتِ وجود للماهیه را. الان هم میبینید که ایشان دارد تصریح میکند: «إِذ لَو کَانَ الوُجُودُ نَفسَ المَاهِیَّةِ» (نگفته نفس الماهیة او جزء الماهیة). جزء بودن را نفی نمیخواهد بکند با این دلیل، عین بودن را نفی میکند (چنانچه از خارج توضیح دادم).
«إذ لو کان الوجود نفس الماهیة» (این مقدم).
«لکان قولنا: الماهیة موجودة، بمنزلة قولنا: الماهیة ماهیة، و الموجودة موجودة»
لکان قولنا «الماهیة موجودة»، به منزله قولنا «الماهیة ماهیة» (اگر وجود عین ماهیت باشد، وقتی ما میگوییم ماهیت موجود است، به منزله [این است] که گفته باشیم ماهیت ماهیت [است]، چون موجود با ماهیت فرقی ندارد) یا بگوییم «موجودة موجودة». و میبینید که این دو تا هیچکدام فایده ندارند. «الماهیة ماهیة» حمل بیفایده است، «موجودة موجودة» هم حمل بیفایده است. در حالی که ما «الماهیة موجودة» را مفید میبینیم. از اینجا میفهمیم که «الماهیة موجودة» غیر از «الماهیة ماهیة» یا غیر از «الموجودة موجودة» است؛ و در نتیجه موجود غیر از ماهیت است (یعنی وجود زائد بر ماهیت است).
«و التالی باطل»
این «لَکَانَ قَولُنَا المَاهِیَّةُ مَوجُودَةٌ بِمَنزِلَةِ قَولُنَا المَاهِیَّةُ مَاهِیَّةٌ وَ المَوجُودَةُ مَوجُودَةٌ» تالی [است]. ایشان میفرماید این تالی باطل است. یعنی نمیتوانیم بگوییم «الماهیة موجودة» مثل «الماهیة ماهیة» یا مثل «الموجودة موجودة» است؛ زیرا که «الماهیة موجودة» مفید است، در حالی که «الماهیة ماهیة» (یا الماهیة ماهیة و الموجودة موجودة) غیر مفید [است]. پس این دو را نمیتوانیم به منزله هم قرار دهیم. بنابراین تالی باطل است.
«فالمقدم مثله»
اگر تالی باطل شد، فالمقدم (مقدم هم) باطل است. مقدم چی بود؟ «کَانَ الوُجُودُ نَفسَ المَاهِیَّةِ» بود؛ این هم باطل است.
«فَثَبَتَ» که وجود نفس ماهیت نیست.
حالا جزء ماهیت هست یا نه؟ آن را دلیل اصلاً متعرض نشد. آن که دلیل متعرض شد این بود که وجود نفس ماهیت نیست؛ و ثابت شد که وجود عین ماهیت نیست. جای دیگر هم ثابت میکنیم که جزء ماهیت نیست. نتیجه میگیریم که پس زائد بر ماهیت [است].
البته «جزء ماهیت بودن» را نگفتند؛ بنابراین خیلی احتیاج نداریم که آن را رد کنیم. احتمالی است که فقط به عنوان احتمال ذکر میشود، قائل ندارد. ما میتوانیم نفیاش کنیم به خاطر اینکه این احتمال هم نفی بشود، ولی لزومی ندارد خیلی که نفی کنیم، زیرا که قائلی ندارد.
البته اینطور نیست که ما احتمالات را به خاطر نداشتن قائل ملاحظه نکنیم. همه احتمالات خلاف را باید ملاحظه کنیم، همه را هم رد کنیم. قانون استدلال این است که تمام احتمالات مخالف باید رد بشود تا آن احتمال که واقعیت دارد اثبات بشود. اما گاهی از اوقات میتوانیم به خاطر اینکه احتمالی قائل ندارد، آن احتمال را متعرض نشویم. اما اگر خواستیم دقیق وارد بحث بشویم، باید متعرض آن احتمال هم بشویم.
در اینجا میتوانیم بگوییم وجود [برای] جزء بودنِ وجود قائل ندارد. عین بودنِ وجود هم که با این بیان باطل شد. نتیجه بگیریم که وجود مغایر است با ماهیت و زائد بر ماهیت است. دلیل چهارم تمام شد.
دلیل پنجم: احتیاج به استدلال
اما دلیل پنجم. دلیل پنجم این است که بعضی از ماهیات را که وجودشان روشن نیست، ما موضوع قرار میدهیم و بعد وجود را بر آنها حمل میکنیم.
در مثل «الانسان موجود» خب روشن است که این ماهیت موجود است و احتیاج به استدلال نداریم. اما بعضی ماهیتهای دیگر هستند که ما شک داریم که موجودند یا موجود نیستند. اگر بر آنها حملِ وجود را حمل کردیم (مثلاً فرض کنید یک پرندهای را که نمیدانیم موجود است یا موجود نیست، آن را موضوع قرار میدهیم، ماهیتش را موضوع قرار میدهیم، موجود را برایش حمل میکنیم)، این میشود یک قضیه. این قضیه اگر مشکوک باشد، باید برایش دلیل اقامه کنیم و ثابت کنیم که فلان ماهیت موجود است.
آن احتیاج به اثبات، نشان میدهد که وجود با ماهیت مغایر است (یعنی نه عین ماهیت است، نه جزء ماهیت). چون اگر وجود عین ماهیت باشد، وقتی ما ماهیتی را موضوع قرار دادیم، وضع [وجود] هم همان ماهیت میشود (یعنی خود ماهیت محمول میشود) و روشن است.
مثلاً فرض کنید که (حالا فرضاً فرض موجودی باشد که در وجود شک... ماهیتی باشد که در وجودش شک داریم). وقتی میگوییم «الفرس موجود»، این یک قضیه است، باید اثبات بشود. نسبت دادیم وجود را به فرس؛ این نسبت باید اثبات بشود.
اگر وجود عین ماهیت بود، وجود [و] ماهیت نسبت پیدا نمیکرد، خودش بود. شیء که با خودش نسبت ندارد؛ شیء خودش خودش است. شیء باید با یک چیزی که غیر خودش است نسبت پیدا کند. پس اگر ماهیت عین وجود بود، نسبتی بین این ماهیت و وجود برقرار نمیشد و در نتیجه استدلالی تحقق پیدا نمیکرد. یعنی اینطور نبود که ما احتیاج به استدلال داشته باشیم.
وقتی میگوییم «الفرس فرس»، این احتیاج به استدلال ندارد. یا بگوییم «الموجود موجود»، احتیاج به استدلال ندارد. استدلال در جایی است که موضوعتان با محمولتان تغایر داشته باشد، بعد محمول را برای آن موضوعِ مغایر اثبات کنید. این احتیاج به استدلال [دارد] (اگر روشن نباشد احتیاج به استدلال دارد، اگر هم روشن باشد استدلال نمیخواهد).
پس وقتی که «الفرس موجود» میگوییم، اگر موجود به معنای همان فرس باشد، میشود «[الفرس] فرس» و این احتیاج به اثبات ندارد. در حالی که ما میتوانیم «الفرس موجود» را اثبات کنیم، دلیل براش اقامه میکنیم. از اینجا کشف میکنیم که موجود با فرس یکی نیست. موجود [و] فرس دو تا هستند که یکی را به دیگری نسبت میدهیم. این نسبت اگر روشن نباشد، با دلیل باید اثبات بشود و ما با دلیل اثبات میکنیم.
پس توجه میکنید که موجود نمیتواند عین فرس باشد. اگر عین فرس بود، برای فرس اثباتش نمیکردیم؛ زیرا که عین فرس (که خود فرس است) برای فرس ثابت است، دیگر لازم نیست که ثابتش کنیم.
ادعا میکنیم که موجود جزء فرس هم نیست. چون اگر جزء بود، میشد «ذاتی»؛ و برای اثبات ذاتی هم دلیل اقامه نمیکنیم. گفته شده که «الذاتی لا یعلل»؛ یعنی ذاتی را ما برای ذاتی دلیل نمیآوریم. اگر یک ذات ثابت شد، ذاتیاتش هم ثابت است؛ لازم نیست که ذاتیات را با دلیل اثبات کنیم.
پس اگر وجود جزء ماهیت بود، نسبت به ماهیت میشد یکی از ذاتیات. همانطور که ذاتیات ماهیات را لازم نیست برای ماهیات اثبات کنیم، باید وجود را هم لازم نباشد برای ماهیت اثبات کنیم. در حالی که ما وجود [را] اثبات میکنیم برای ماهیت.
از اثبات وجود برای ماهیت کشف میکنیم که وجود جزء ماهیت نیست؛ زیرا اگر جزء ماهیت بود ذاتی بود، و ذاتی احتیاج به اثبات نداشت، در حالی که وجود احتیاج به اثبات دارد؛ پس ذاتی نیست (یعنی جزء نیست). به همین بیان هم گفتیم که عین نیست.
پس به یک بیان، هم عینیت وجود للماهیه را نفی کردیم، هم جزئیت وجود للماهیه نفی شد.
و بیانمان این بود (به صورت قیاس استثنایی عرض میکنم):
اگر وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت باشد (در مقدم هر دو را میآوریم. بهتر این است که من در مقدم هر دو را نیاورم، دو تا قیاس تشکیل بدهم؛ یکی عینیت را نفی کند، یکی جزئیت).
اینطور میگویم:
قیاس اول: اگر وجود عین ماهیت باشد، باید در حمل وجود بر ماهیت احتیاج به استدلال نداشته باشیم؛ زیرا که عین شیء را اگر بخواهیم برای خود شیء ثابت کنیم دلیل نمیخواهیم. ولی تالی باطل است (یعنی اینطور نیست که وقتی ما ماهیت را... وقتی ما وجود را برای ماهیت ثابت کردیم احتیاج به دلیل نداشته باشیم). پس تالی باطل است. وقتی تالی باطل شد، مقدم هم (که وجود عین ماهیت باشد) باطل است.
این یک دلیل که در این دلیل همانطور که توجه میکنید، عینیت وجود للماهیه نفی [شد].
قیاس دوم: دلیل دوم اقامه میکنیم که در این دلیل میخواهیم جزئیت را نفی کنیم. اینطور میگوییم: اگر وجود جزء ماهیت باشد (این مقدم)، اثبات وجود برای ماهیت (چون اثبات ذاتی برای ذات است) احتیاج به استدلال ندارد (لازم میآید که اثبات وجود للماهیه احتیاج به استدلال نداشته باشد). لکن تالی باطل است؛ اثبات وجود برای ماهیت احتیاج به استدلال دارد. پس مقدم هم باطل است (یعنی اینکه وجود جزء ماهیت باشد باطل است).
این دو تا دلیل. هر دو دلیل هم توجه کردید به صورت قیاس استثنایی بودند که با بطلان تالی، بطلان مقدم را نتیجه میدادند.
حالا ما میتوانیم این دو تا دلیل را با هم تلفیق کنیم (که من اولی که وارد شدم تلفیقش را خواستم بگویم، بعد منصرف شدم). این دو تا دلیل را با هم تلفیق کنیم و یک قیاس استثنایی درست کنیم. اینطور بگوییم:
«بگوییم اگر وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت باشد، اثبات وجود برای ماهیت باید احتیاج به دلیل نداشته باشد. تالی باطل است (یعنی اثبات وجود برای ماهیت احتیاج به دلیل دارد). پس مقدم هم باطل است. مقدم این بود که وجود جزء باشد یا عین باشد؛ هر دوش باطل است.»
در اینگونه موارد (در اینجور مواردی که دو تا قیاس استثنایی میتوانند با هم تلفیق بشوند)، نوعاً تلفیقشان میکنیم. منتها برای تبیین ابتدا جدا بیانشان میکنیم، بعداً در همدیگر ادغامشان میکنیم، میشوند یک قیاس.
گاهی از اوقات تالیمان متعدد است، گاهی هم مقدم متعدد است. در این دلیلی که الان اقامه کردیم، مقدم متعدد بود. در جاهایی هم اتفاق میافتد که تالی متعدد باشد. فرق نمیکند، چه مقدم متعدد باشد چه تالی متعدد باشد، میتوانیم قیاس را قیاس واحد قرار دهیم. آن وقت تالی را متعدد کنیم یا مقدم را متعدد کنیم، ولی قیاس قیاسِ واحد باشد.
در اینجا همانطور که توجه کردید مقدممان متعدد بود، ولی قیاسمان را توانستیم واحد کنیم. اینطور بگوییم:
اگر وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت باشد (این چون مقدم... که خود مقدم دقت [کنید] این متعدده)، تالی یکی بیشتر نیست: لازم میآید که حمل وجود بر ماهیت احتیاج به دلیل نداشته باشد (این هم یک تالی). لکن تالی باطل است. پس مقدم به هر دو شق خود باطل است.
شرایط احتیاج به استدلال:
از این بیانی که شد به دست آمد که در جایی ما استدلال میکنیم که دو تا شرط حاصل باشد:
1.مغایرت: یکی بین محمول و موضوع تغایر باشد، که بتوانیم بینهما نسبتی برقرار کنیم. اگر بینشان تغایر نباشد، ما نمیتوانیم استدلال کنیم. حتماً باید بین موضوع و محمول تغایر باشد تا احتیاج به استدلال پیدا بشود. این شرط اول.
2.شک در نسبت: شرط دوم این است که ما در این نسبت شک داشته باشیم. اگر گفته باشیم «الانسان موجود»، خب در این نسبت شک نداریم؛ نسبت وجود به انسان پیش ما روشن است، مشکوک نیست که بخواهیم استدلال کنیم. اما اگر بخواهیم بگوییم مثلاً «العنقاء موجود»، خب این نسبت مشکوک است، باید اثباتش کنیم.
پس در جایی که دو شرط حاصل باشد احتیاج به استدلال پیدا میشود:
یکی آنجایی که محمولمان با موضوعمان مغایر باشد.
دوم آنجایی که ما در نسبت محمول به موضوع شک داشته باشیم.
این دو تا شرط باید حاصل باشد. یکی از این دو تا منتفی بشود، استدلال (احتیاج به استدلال) منتفی میشود. یعنی اگر موضوع و محمول مغایر نبودند و در نتیجه بینشان نسبتی برقرار نشد، احتیاج به استدلال پیدا نمیشود. یا اگر مغایر بودند و بینشان نسبتی برقرار شد، ولی این نسبت پیش ما معلوم بود (مشکوک نبود)، باز هم احتیاج به استدلال پیدا نمیشود. در وقتی احتیاج به استدلال پیدا میکنیم که: اولاً موضوع و محمول مغایر باشند، ثانیاً نسبتی که بین این دو تا برقرار شده مشکوک باشد.
خود مرحوم علامه هم هر دو قید را ذکر میکند که باید هر دو قید باشد تا احتیاج به استدلال پیدا بشود.
به عبارت راحتتر: ما همیشه مدعایمان را به صورت یک قضیه طرح میکنیم. همیشه مدعا به صورت یک قضیه طرح میشود. قضیه موضوع دارد، محمول دارد. اگر بخواهیم مدعا را اثبات کنیم، یعنی این قضیه را باید اثبات کنیم (یعنی باید محمول را برای موضوع اثبات کنیم). چه وقت باید محمول را برای موضوع اثبات کنیم؟
اولا: در جایی که اولاً محمول غیر از موضوع باشد.
ثانیاً: برای ثبوت محمول (در ثبوت محمول للموضوع) شک داشته باشیم.
اگر محمول غیر از موضوع نبود، یا بود و ما در ثبوتش شک نداشتیم، استدلال لازم نیست. پس در هر استدلالی که ما بر مدعا (یعنی بر قضیه) اقامه میکنیم، این دو تا شرط باید رعایت بشود.
در هر جایی که وجود عین ماهیت باشد، ما شرط اول را نداریم؛ شرط اول را نداریم، چرا؟ چونکه نسبتی بین وجود و ماهیت برقرار نمیشود. وجود که محمول است با ماهیت که موضوع [است]، هر دو عین هماند و نسبتی بین شیء و خودش برقرار نمیشود. پس احتیاج به استدلال ندارد.
در صورتی که وجود جزء ماهیت باشد، ولو مغایرت حاصل است، ولی شک حاصل نیست. ذاتی را ما یقین داریم که برای ذات حاصل است؛ شکی نداریم برای در ثبوت وجود برای ماهیت. پس در آنجا هم احتیاج به استدلال نداریم.
اگر وجود عین ماهیت باشد، اصلاً بین وجود [و] ماهیت نسبتی نیست (تغایری نیست، نسبتی نیست) تا احتیاج به استدلال باشد.
اگر وجود هم جزء ماهیت باشد، اگرچه بین ماهیت و وجود نسبتی هست، ولی شکی در ثبوت وجود للماهیه نداریم.
پس در یک صورت شرط اول منتفی [است]، در یک صورت شرط دوم منتفی است.
ولی از خارج میدانیم که ما برای اثبات وجود للماهیه احتیاج به استدلال داریم. وقتی میفهمیم که احتیاج به استدلال داریم، کشف میکنیم که اولاً وجود عین ماهیت نیست، ثانیاً وجود جزء ماهیت نیست؛ بلکه وجود مغایر با ماهیت و زائد بر ماهیت است. «و هو المطلوب».
این هم دلیل پنجم ما بود که توجه کردید در این دلیل پنجم هم عینیت وجود ماهیت نفی شد، هم جزئیت وجود ماهیت نفی شد.
(شاگرد: که برای... میتونم به این شرط [تاویل؟] ببریم؟ اول فرمودید شرط اول تغایر بین موضوع... شرط دوم این است که در این نسبت شک بشود. همه را بگویید شرط استدلال شک شدن است در نسبت در حق به شک نمیرساند...)
استاد: اگر بفرمایید شرط استدلال شک در نسبت است، هر دو را گفتید. هم شک را گفتید، پس باز هم دو تا شرط را گفتید دیگر. من آنجا دو تا شرط را با هم تلفیق کردید. ما داریم دو تا شرط را میگوییم، از هم جداشون میکنیم که راحتتر فهمیده بشود. شما دارید با هم تلفیقشون میکنیم، میگویید: شرط احتیاج به استدلال این است که ما شک در نسبت داشته باشیم. وقتی میگویید شک داشته باشیم، شرط دوم را دارید میگویید. وقتی میگوییم شک در نسبت داشته باشیم، شرط اول را دارید میگویید. خود شرط اول اینکه نسبت داشته باشیم، شرط دوم این بود که شک در نسبت داشته باشیم. شما هر دو شخص [شرط] را تو یک جمله دارید بیان میکنید. خب اشکالی ندارد، کار خوبی میکنید. ولی ما که داریم توضیح میدهیم، برای توضیح داریم این دو تا را از هم جدا میکنیم. دو تا جمله ذکر کردیم، شما یک جمله ذکر کردید؛ ولی مطلب یکی بود (که دو جمله ذکر کنید یا یک جمله). بالاخره دو تا شرط لازم داریم، برای احتیاج به استدلال دو تا شرط لازم داریم.
« و الحاجة الی الاستدلال»
یعنی وجود مغایر است با ماهیت، للحاجة الی الاستدلال (چون که حمل وجود بر ماهیت محتاج به استدلال هست). از احتیاج به استدلال کشف میکنیم که وجود عین ماهیت نیست، جزء ماهیت هم نیست، بلکه زائد بر ماهیت است.
«أقول: هذا وجه خامس یدل علی أن الوجود لیس نفس الماهیة و لا جزء منها»
(میگوید این دلیل پنجم دو چیز را نفی میکند: هم عینیت را، هم جزئیت را؛ برخلاف دلیل قبل که فقط عینیت را نفی میکرد، جزئیت را نفی نمیکرد).
«و تقریره: أنا نفتقر فی نسبة الوجود إلی الماهیة إلی الدلیل فی کثیر من الماهیات»
و تقریر این دلیل پنجم این است که: «أَنَّا نَفتَقِرُ» (ما احتیاج داریم) در نسبت دادن وجود به ماهیت، «إِلَی الدَّلِیلِ» (احتیاج به دلیل داریم) در بسیاری از ماهیات (یعنی در ماهیاتی که وجودشان مشکوک است). در ماهیاتی که وجودشان مشکوک است، احتیاج به استدلال داریم.
پس ما احتیاج داریم در نسبت دادن وجود به ماهیات، احتیاج داریم [الی] الدلیل. آن «الماهیة» متعلق به «نِسبَةِ» [است]؛ «إِلَی الدَّلِیل» متعلق به «نَفتَقِرُ» [است]. ما در نسبت دادن وجود به ماهیت احتیاج به دلیل داریم در کثیری از ماهیات (در بسیاری از ماهیاتی که وجودشان برایمان مشکوک است، احتیاج داریم که اثبات وجود کنیم). این مقدمه بحث.
حالا وارد استدلال میشویم:
«و لو کان الوجود نفس الماهیة أو جزءها»
(و لو کان... قیاس استثنایی است). و اگر وجود نفس ماهیت یا جزء ماهیت باشد (این مقدم؛ که دقت کردید مقدم دو تیکه دارد توش: یکی نفس ماهیت بودن، یکی جزء ماهیت بودن).
«لم نحتج إلی الدلیل»
(احتیاج به دلیل نداریم). این «لم نحتج الی الدلیل» تالی است. چرا احتیاج به دلیل نداریم؟
«لافتقار الدلیل»
این «لافتقار الدلیل» بیان ملازمه است. یعنی چرا اگر وجود نفس ماهیت یا جزء ماهیت بود ما احتیاج به دلیل نداریم؟ زیرا احتیاج داشتن به دلیل مشروط به دو شرط است: در صورتی که وجود عین ماهیت باشد، یکی از دو شرط منتفی است؛ در صورتی که وجود جزء ماهیت باشد، شرط دیگر منتفی است. پس ما باید احتیاج به دلیل نداشته باشیم (چه در صورتی که وجود جزء ماهیت است، چه در صورتی که وجود عین ماهیت است). ملازمه را داریم اثبات میکنیم.
(بعد میگوییم: «و لکن التالی باطل فالمقدم مثله». البته در عبارت نیامده است «لکن التالی باطل فالمقدم مثله»، ولی خودمان اضافهاش میکنیم).
این «لافتقار الدلیل» عرض کردم بیان ملازمه است. چون احتیاج دارد دلیل (یعنی اقامه دلیل احتیاج دارد) به دو چیز:
1.«إلی المغایرة بین الموضوع و المحمول»: بین موضوع و محمول باید مغایرت داشته باشیم تا نسبت بینشان برقرار بشود. و الا اگر مغایرت نباشد (هر دو عین هم باشند)، احتیاج به استدلال نیست. بنابراین اگر وجود عین ماهیت باشد، ما در وقتی میگوییم «الماهیة موجودة» احتیاج به استدلال نداریم؛ زیرا مثل آنی که بگوییم «الماهیة ماهیة».
2.«و التشکک فی النسبة»: شرط دوم این است که شک داشته باشیم در نسبت (یعنی در نسبتی که بین محمول و موضوع برقرار میشود شک داشته باشیم). اگر در مثل «الانسان موجود» باشد، خب شکی در نسبت نداریم؛ ما داریم وجود را به انسان نسبت میدهیم، شکی در این نسبت نداریم که احتیاج به استدلال داشته باشیم. ولی در مثل «العنقاء موجود»، شکی در نسبت داریم؛ آنجا احتیاج به استدلال پیدا میشود.
پس شرط دوم برای احتیاج به استدلال این است که ما شک در نسبت داشته باشیم (یعنی نسبتِ موج... محمول به موضوع).
«الممتنع تحققه فی الذاتی»
(الممتنع صفت تشکک [است]). این شک را ممتنع است ما در ذاتی داشته باشیم. (ضمیر «تحققه» هم به تشکک برمیگردد). شک که در نسبت ممتنع است که در ذاتی محقق شود.
ذاتی یعنی جزء. اگر وجود جزء ماهیت باشد، نسبت به ماهیت ذاتی خواهد بود و دیگر نمیشود ما در نسبت وجود به ماهیت شک پیدا کنیم. چون وجود جزء ماهیت است (به تعبیر دیگر ذاتی ماهیت است) و ذاتی مشکوک نیست. اگر ذات ثابت بشود، ذاتی هم ثابت است. [اگر] شکی دارید، در خود ذات شک دارید. معنا ندارد که در ذات شک نداشته باشید، در ذاتی شک داشته باشید. اگر انسان موجود است، حتماً حیوان هم موجود است؛ نمیتوانید بگویید نیست. بنابراین اگر وجود جزء باشد، درست است که در صورت حمل وجود بر ماهیت نسبتی محقق میشود، ولی این نسبت دیگر مشکوک نیست؛ و چون مشکوک نیست، احتیاج به استدلال پیدا نمیشود.
بله، [لافتقار الدلیل) به دو چیز: یکی مغایرت بین موضوع و محمول (تا نسبتی تحقق پیدا کند)؛ دوم تشکک در نسبت (شک در نسبت باید داشته باشیم). آن شکی که ممتنع است محقق شود در ذاتی (یعنی در ذاتی شک محقق نمیشود، بنابراین در ذاتی استدلال لازم نمیآید، احتیاج به استدلال پیدا نمیشود).
خب مطلب تمام شد. این «لافتقار الدلیل الی المغایرة...» تا آخر، بیان ملازمه بود. حالا که ملازمه اثبات شد، ما دو مرتبه دلیل را دو مرتبه میخوانیم:
«لو کان الوجود نفس الماهیة أو جزأها» (این مقدم)؛ «لم نحتج إلی الدلیل» (این تالی). دیگر ملازمه را حذف میکنیم چون ملازمه برایم اثبات شد. میگوییم: «لکن التالی باطل» (یعنی عدم احتیاج به دلیل باطل است)؛ زیرا الان گفتیم که در کثیری از ماهیات احتیاج به دلیل داریم. از این بیانی که الان کردم روشن شد که «أنا نفتقر فی نسبة الوجود إلی الماهیة إلی الدلیل فی کثیر من الماهیات» بیان بطلان تالی است. دارد بیان میکند که تالی باطل است. چرا؟ چون در بسیاری از ماهیات ما احتیاج به استدلال داریم. پس «لم نحتج الی الدلیل» باطل است.
اگر تالی باطل شد، مقدم هم باطل است. مقدم چی بود؟ مقدم «کان الوجود نفس الماهیة» بود، یا «کان الوجود جزأها» بود. هر دوش باطل شد. ثابت شد که وجود نه نفس ماهیت است، نه جزء ماهیت است؛ بلکه مغایر با ماهیت [و] زائد بر ماهیت است.
(شاگرد: اینکه گفته از ماهیت، ماهیتی داریم که در این دلیل نیستش [؟]...)
استاد: بله، مثل ماهیت انسان. ماهیت انسان اگر براش وجود را حمل کردید، [احتیاج به] استدلال ندارید. خیلی از ماهیتها برایتان روشن است. ماهیت انسان، ماهیت فرس، ماهیت... (ماهیتی که مشهودند، دیده میشوند، شما وجودشان را میتوانید بالوجدان و تجربه بیابید)، آنها دیگر احتیاج به استدلال ندارد. احتیاج به استدلال در آن ماهیتهایی است که ما در وجودشان شک داریم. ماهیاتی که وجودشان مشکوک نیست، آنها احتیاج به استدلال ندارند.
دلیل ششم: انتفاء تناقض در سلب وجود
«و انتفاء التناقض»
این دلیل ششم است که چون آسان است آن را هم میخوانم، وقت هم داریم.
میخواهیم ثابت کنیم که عین ماهیت نیست، جزء ماهیت هم نیست. در این دلیل ششم هم نفی عینیت میکنیم، هم نفی جزئیت میکنیم (مثل دلیل پنجم). مثل دلیل چهارم نیست که در دلیل چهارم فقط نفی عینیت کردیم، نفی جزئیت نتوانستیم بکنیم. اما در دلیل پنجم و همچنین در دلیل ششم، هم نفی عینیت میکنیم، هم نفی جزئیت. یعنی هم بیان میکنیم که وجود عین ماهیت نیست، هم بیان میکنیم که وجود جزء ماهیت نیست.
تقریر دلیل:
دلیلمان این است که:
اگر وجود عین ماهیت باشد، در صورتی که ما بر ماهیت «معدوم» را حمل کنیم، اجتماع نقیضین را مرتکب شدیم.
و در صورتی که وجود جزء ماهیت باشد، باز اگر بر ماهیت «معدوم» را حمل کردیم، مرتکب اجتماع نقیضین شدیم.
در حالی که ما اگر بر ماهیت معدوم را حمل کنیم، مرتکب اجتماع نقیضین نشدیم.
پس نتیجه میگیریم که پس وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت نیست.
بیان مطلب:
اگر وجود عین ماهیت باشد، وقتی میگوییم «الفرس موجود»، یعنی «الموجود موجود» (اینطور میشود دیگر؛ اگر وجود عین ماهیت باشد، «الفرس موجود» میشود «الموجود موجود». به جای الفرس، الموجود را میگذاریم).
و حالا اگر بیاییم «معدوم» را حمل کنیم، بگوییم «الفرس معدوم». «الفرس معدوم» اشکال ندارد، اجتماع نقیضین نیست (البته کاذب است، ولی اجتماع نقیضین نیست، محال نیست. فرق است بین اینکه قضیه کاذب باشد یا قضیه محال باشد. «الفرس معدوم» قضیه کاذب است، اما محال نیست).
در صورتی که اگر وجود عین ماهیت باشد، «الفرس موجود» به معنای «الموجود موجود» است (یعنی فرس به معنای موجود است). آن وقت شما وقتی حمل کردید معدوم را بر فرس، مثل این است که حمل کنید معدوم را بر موجود. بگویید «الموجود معدوم». حمل معدوم بر موجود تناقض است.
اگر وجود عین فرس باشد، «الفرس معدوم» به معنای «الموجود معدوم» است. و «الموجود معدوم» تناقض است، پس «الفرس معدوم» هم باید تناقض باشد؛ در حالی که «الفرس معدوم» تناقض نیست. پس «الفرس معدوم» و «الموجود معدوم» فرق دارد. بنابراین فرس به معنای موجود نیست (یعنی وجود عین ماهیت نیست).
با همین بیان میگوییم وجود جزء ماهیت هم نیست. چون اگر وجود جزء فرس باشد، وقتی ما فرس را داشته باشیم، وجود را هم خواهیم داشت. و وقتی فرس را نفی کنیم، وجود [را] همنفی کردیم.
دقت کنید چی عرض میکنم. چون فرس مرکب است از دو جزء، یک جزئش وجود است. اگه فرس را داشته باشید، هر دو جزئش را دارید (یعنی وجود هم دارید). اگه فرس را رفع کنید، هر دو جزء را باید رفع کنید (یعنی وجود هم باید رفع کنید). و رفع وجود یعنی تناقض. رفع وجود یعنی تناقض. (تناقض نمیشه وجود رو رفع کرد. وجود رو اگه بخواهید رفع کنید، معنایش این است که... بله وجود اگه بخواهید رفع کنید تناقض میشود).
به این منظور که سلب... منظورم از رفع وجود این نیستش که خودِ وجود را رفع کنیم، چون خود وجود را رفع کنی تناقض نیست؛ سلب وجود از وجود کنیم (یا اثبات عدم برای وجود کنیم)، این منظور ماست.
وقتی شما فرس را موضوع قرار میدهید، بعد میگویید «معدوم» (یعنی اثبات عدم میکنید برای فرس). خب فرس ماهیت است و جزئش وجود است. پس اثبات عدم میکنید برای فرس که جزئش وجود است؛ یعنی اثبات عدم میکنید برای جزئی که وجود است. اثبات عدم برای وجود تناقض است. رفع خود وجود تناقض نیست (رفع وجود یعنی عدم)، اما اثبات عدم برای وجود تناقض است.
دقت کنید: ما وقتی میگوییم «الفرس معدوم»، وقتی میگوییم «الفرس معدوم»، فرس میشود ماهیتی که مشتمل بر وجود است (یعنی جزئش وجود است). وقتی معدوم را برای فرس ثابت کردید، معدوم را برای هر دو جزء فرس ثابت کردید. یک جزء وجود است، پس معدوم برای وجود ثابت شده. معدوم برای وجود ثابت بشود، میشود تناقض.
پس چه فرس به معنای موجود باشد، چه فرس به معنای شیء و وجود باشد؛ در هر دو صورت اگر معدوم را برای فرس اثبات کنید، مثل این است که معدوم را برای وجود اثبات کردید (یا معدوم را برای جزئی برای... مثل این است که معدوم را برای ماهیتی که وجود [است] اثبات کردید، یا برای جزئی که وجود است اثبات کردید). فی ای حال معدوم برای وجود اثبات شده، و وجود اگر بخواهد معدوم بشود، میشود تناقض.
خب مطلب تمام شد. حالا دلیل را ذکر میکنم:
1.اگر وجود عین ماهیت باشد، در فرضی که ما معدوم را برای ماهیتی ثابت میکنیم، تناقض لازم میآید؛ زیرا به این معناست که ما معدوم را برای موجود اثبات کرده باشیم. پس هرگاه معدوم را بر ماهیت حمل کنیم، باید مرتکب تناقض شده باشیم. در حالی که تالی باطل است (یعنی ما مرتکب تناقض نشدیم؛ اگر معدوم را بر ماهیتی حمل کنیم، مرتکب تناقض نشدیم). نتیجه میگیریم پس مقدم هم باطل است (یعنی وجود عین ماهیت نیست).
دوباره قیاس را تذکر میدهم، تکرار میکنم: اگر وجود عین ماهیت باشد، لازم میآید که هر ماهیتی به معنای همان موجود باشد؛ وقتی حمل معدوم بر ماهیت [شود]، حمل معدوم بر موجود بشود و تناقض لازم بیاید. در حالی که حمل معدوم بر ماهیت مشتمل بر تناقض نیست. نتیجه میگیریم تالی باطل است. وقتی تالی باطل است، پس مقدم باطل است که وجود عین ماهیت باشد.
2.به همین بیان هم دلیل دیگر اقامه میکنیم و اینطور میگوییم: میگوییم که اگر وجود جزء ماهیت باشد، در وقتی که ما معدوم را برای ماهیت ثابت میکنیم، مثل این است که معدوم را برای موجودی که جزء ماهیت هست اثبات کرده باشیم و مرتکب تناقض شده باشیم. در حالی که تالی باطل است (یعنی ما در اثبات معدوم برای ماهیت مبتلا به تناقض نشدیم). اگر تالی باطل است، پس مقدم باطل است.
این دو تا قیاس را تلفیق میکنیم. دو مرتبه اینطور میگوییم:
میگوییم که اگر وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت باشد، لازم میآید در فرضی که ما معدوم را برای ماهیتی اثبات کنیم، لازم میآید که مرتکب تناقض شده باشیم. لکن ما هیچوقت در وقتی که معدوم را برای ماهیتی اثبات میکنیم مرتکب تناقض نشدیم (یعنی تالی باطل است). نتیجه میگیریم پس وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت نیست (یعنی نتیجه میگیریم که مقدم هم به هر دو شقش باطل است).
وقتی وجود عین ماهیت نشد، جزء ماهیت نشد، زائد بر ماهیت و عارض بر ماهیت میشود و «هو المطلوب».
پس دلیل ثابت کرد که وجود عین ماهیت و جزء ماهیت نیست، بلکه زائد بر ماهیت [است].
(شاگرد: ببخشید، نفی خود [وجود] نیستم، نفی جزء نیست، ممکنه اینجا...)
استاد: نفی نمیکنیم، عرض کردم اثبات میکنیم. شما وقتی میگویید «الماهیة معدومة»، اثبات معدوم میکنید. اثبات معدوم میکنید بر این مرکب که یک جزئش ماهیت است، یک جزئش وجود است. وقتی اثبات معدوم میکنید بر مرکب، یعنی اثبات معدوم میکنید بر هر دو جزئش. یکی از دو جزئش موجود است، پس اثبات معدوم میکنید بر موجود.
(شاگرد: استاد...)
استاد: اجتماع نقیضین میشود.
(شاگرد: شما میتوانید در جایی که انسان نیست بگویید انسان نیست، هیچ مشکلی هم ن[داره]...)
استاد: عرض کردم رفع انسان اشکال ندارد، رفع وجود هم اشکال ندارد. (رفع انسان که مشکل نیست بماند، رفع وجود هم مشکل نیست). رفع وجود اشکال ندارد، اثبات عدم برای وجود اشکال دارد. ما رفع وجود نمیکنیم؛ وقتی میگوییم «الموجود معدوم»، رفع وجود نمیکنیم، اثبات معدوم للموجود میکنیم که اشکال دارد، تناقض از اینجا لازم میآید. و الا شما اگه رفع وجود کنید که تناقض نیست. اثبات عدم میکنید برای وجود، این میشود تناقض.
تطبیق متن: دلیل ششم
«قال و انتفاء التناقض»
یعنی وجود زائد بر ماهیت هست، لانتفاء التناقض. چون تناقض منتفی است در وقتی که... (دقت کنید چه میگویم) تناقض منتفی است در وقتی که شما اثبات عدم میکنید بر ماهیت. وقتی اثبات معدوم میکنید برای ماهیتی، تناقض را نمییابید. از اینجا میفهمید که وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت نیست؛ و الا اگر عین یا جزء بود، باید اثبات [منجر] به تناقض... باید تناقض درست میشد. نفی تناقض نشان میدهد که وجود عین ماهیت و جزء ماهیت نیست.
«و انتفاء التناقض» یعنی «لانتفاء التناقض».
«أقول: هذا وجه سادس یدل علی الزیادة»
(یعنی زیادت وجود بر ماهیت).
«و تقریره: أنا نسلب الوجود عن الماهیة»
و تقریر دلیل این است که: ما سلب میکنیم وجود را از ماهیت (یا به بیان دیگر بفرمایید عدم را برای ماهیت اثبات میکنیم، هر دوش درست است).
«فنقول: ماهیة معدومة»
میگوییم ماهیت معدوم است.
«و لو کان الوجود نفس الماهیة»
(استدلال را شروع میکنیم، قیاس استثنایی است). «و لو کان الوجود نفس الماهیة» (این مقدم).
«لزم التناقض»
لزم تناقض (این تالی). چرا تناقض لازم میآید؟ بیان کردند. چون شما وقتی میگویید «الماهیة معدومة»، معدوم... مثل این است که به جای ماهیت [گذاشته] باشید «الموجودة». و «معدومة»، «الموجودة»... «الموجود معدوم» (الموجود معدوم) تناقض است. پس «الماهیة معدومة» هم باید تناقض باشد؛ در حالی که «الماهیة معدومة» تناقض نیست. پس «الماهیة معدومة» به معنای «الموجود معدوم» نیست؛ یعنی ماهیت به معنای الموجود نیست.
خب با این بیان ثابت شد که وجود عین ماهیت نیست. حالا با بیان بعدی میخواهیم ثابت کنیم که وجود جزء ماهیت هم نیست.
«و لو کان جزءا منها»
این قیاس استثنایی دیگر است که میخواهد نفی جزئیت بکند. «و لو کان» (یعنی و لو کان وجود) «جزءاً منها» (یعنی جزءاً من الماهیة).
«لزم التناقض أیضاً»
باز هم تناقض لازم میآید. چون شما وقتی ماهیتی را موضوع قرار میدهید، اگر وجود جزء این است، که وجود را هم موضوع قرار دادید. وقت اثبات عدم کنید برای این وجود، میشود تناقض.
«لأن تحقق الماهیة یستدعی تحقق أجزائها»[2]
چون تحقق ماهیت استدعا میکند تحقق همه اجزایش را (که از جمله اجزایش وجود است). پس اگر شما اثبات کردید ماهیتی را (یعنی موضوع قرارش دادید)، تمام اجزایش را موضوع قرار دادید (که از جمله اجزایش وجود است). پس وجود را موضوع قرار دادید.
«فیستحیل سلبه عنها»
پس فیستحیل سلب وجود از این ماهیت. چون سلب وجود از ماهیت، یعنی وجود از اجزای ماهیت [است]. یکی از اجزای ماهیت خود وجود است. پس سلب وجود از ماهیت یعنی سلب وجود از وجود. سلب وجود از وجود میشود تناقض. رفع وجود تناقض نیست، ولی سلب وجود از وجود تناقض است.
فرق این دو تا معلوم باشد ها. یک وقت میگوییم سلب وجود میکنیم؛ سلب وجود تناقض نیست. یک وقت میگوییم سلب وجود از وجود میکنیم؛ این تناقض است. یعنی میگوییم وجود نیست؛ با اینکه وجود هست، میگوییم وجود نیست. این میشود تناقض.
یک وقت میگوییم نه، وجود را نداریم؛ خب نداریم، این عیبی ندارد، این میشود عدم، این تناقض نیست. اما یک وقت میگوییم وجودی را که داریم، وجود ندارد؛ این میشود تناقض.
«و إلا لزم اجتماع النقیضین»
و الا (یعنی اگر سلب کنی وجود را از آن ماهیت، در حالی که ماهیت... در حالی که وجود جزء ماهیت است)، لازم میآید اجتماع نقیضین. چون اگر سلب وجود از ماهیت کردی، سلب وجود از اجزای ماهیت هم خواهی کرد. یکی از اجزای ماهیت وجود است، پس سلب وجود از وجود خواهی کرد و این میشود تناقض.
«لکن التالی باطل»
این «لکن التالی باطل» را ایشان نگفته است، ولی در تقدیر هست. تالی در هر دو قیاس باطل است. در قیاس اول «لزم تناقض» باطل است، در قیاس دوم «لزم اجتماع النقیضین» (که همون لزم تناقض [است]) باطل است. پس در هر دو قیاس تالی باطل است (یعنی تناقض نیست).
در هر دو قیاس تناقض نیست. یعنی در هر دو مورد نفی تناقض کردیم. نفی تناقض نشان میدهد که وجود عین ماهیت یا جزء ماهیت نیست.
«فتحقق انتفاء التناقض یدل علی الزیادة»
«فَ تَحَقُّقُ انتِفَاءِ التَّنَاقُضِ» (اینکه انتفاء تناقض محقق است؛ یعنی تناقض در «الماهیة معدومة» نداریم. در «الماهیة معدومة» مبتلا به اجتماع نقیضین نیستیم، مبتلا به تناقض نیستیم. اینکه انتفاء تناقض محقق شده در این قضایا)، دلالت میکند بر اینکه وجود عین ماهیت نیست، جزء ماهیت نیست، بلکه زیادت دارد.
«فتحقق انتفاء التناقض یدل علی الزیادة». پس ابتدا ایشان دلیل را ذکر کرد. دلیل در دلیل تالی را ابطال کرد (ابطال تالی یعنی تناقض نیست). وقتی ثابت شد که تناقض نیست، میگوید که تحقق انتفاء تناقض دلالت میکند بر زیاده.
یعنی اگر تناقض نیست و تالی باطل است، پس مقدم هم باطل است. مقدم چی بود؟ مقدم عینیت بود، جزئیت بود. عینیت و جزئیت باطل میشود، پس زیادت هست. پس انتفاء تناقض دلالت میکند بر نفی عینیت و نفی جزئیت، و به عبارت دیگر دلالت میکند بر زیادت.
این هم دلیل ششم بود که ثابت کرد وجود نه عین ماهیت هست، نه جزء ماهیت هست؛ و نتیجه داد که وجود زائد بر ماهیت است. و «مطلوب» ما هم همین بود، پس این دلیل مقصود ما را نتیجه داد.
تا به دلیل هفتم انشاءالله در جلسه آینده.