« فهرست دروس
درس کشف المراد- استاد محمدحسین حشمت پور

89/09/12

بسم الله الرحمن الرحیم

مقصد اول/فصل اول/مساله دوم/ تقسیم حاصر و غیر حاصر

 

موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله دوم/ تقسیم حاصر و غیر حاصر

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

 

قرائت متن: دلیل دوم بر اشتراک معنوی وجود

«صفحه ۲۴، سطر یازدهم:

«الثاني أن مفهوم السلب واحد لا تعدد فيه و لا امتياز فيكون مفهوم نقيضه الذي هو الوجود واحدا و إلا لم ينحصر التقسيم بين السلب و الإيجاب.»[1]

بحث در این داشتیم که وجود مشترک معنوی است؛ بدین معنا که مفهوم وجود در تمام موارد استعمال یکسان است و این‌چنین نیست که در موارد مختلف، معنا و مفهوم وجود متفاوت گردد. عرض کردیم که بر این مدعا سه دلیل داریم. دلیل اول را ذکر کردیم، اما دلیل دوم.

مقدمه منطقی: تقسیم حاصر و غیر حاصر

پیش از ورود به دلیل دوم، بنده باید مقدمه‌ای را عرض کنم و آن مقدمه این است که:

اگر ما شیئی را تقسیم کنیم، گاهی تقسیم ما «حاصر» (محصور) است و گاهی تقسیم «حاصر» نیست.

•تقسیم حاصر: به تقسیمی گفته می‌شود که اقسامش نه کم شوند و نه زیاد.

•تقسیم غیر حاصر: تقسیمی است خلاف این، که می‌شود اقسامش را کم کرد یا زیاد کرد.

هنگامی که تقسیمی دائر بین نفی و اثبات باشد، گفته می‌شود که این تقسیم حاصر است. برای مثال، اگر گفته شود: «این شیء یا سفید است یا سفید نیست». این تقسیم، تقسیم حاصر می‌شود؛ یعنی دیگر فرض دیگری برای این شیء در این تقسیم متصور نیست. یا سفید هست و یا سفید نیست؛ نمی‌شود فرضی بکنید که فرض سوم باشد.

اما اگر بگوییم: «این شیء یا سفید است یا سیاه است» (که تقسیم را بین نفی و اثبات دائر نکنیم)، در این حالت تقسیم ما حاصر نیست؛ یعنی می‌شود قسم دیگری را اضافه کرد. مثلاً بگوییم: «این شیء یا سفید است، یا سیاه است» و اضافه کنیم: «یا سرخ است، یا سبز است».

بنابراین، وقتی تقسیم حاصر نباشد، می‌توانیم قسمی را اضافه کنیم؛ اما اگر تقسیم حاصر باشد، دیگر نمی‌شود قسمی را اضافه کنیم و نمی‌شود قسمی را کم کنیم.

ارتفاع نقیضین در تقسیم حاصر:

در تقسیم حاصر، چون تقسیمی است دائر بین نفی و اثبات، اگر ما بخواهیم هر دو قسم را رفع کنیم و قسم سومی را به وجود بیاوریم، «ارتفاع نقیضین» لازم می‌آید.

مثلاً وقتی بگوییم که «این شیء یا سفید است یا سفید نیست»، اگر هر دو را بخواهیم نفی کنیم (هم سفید بودن را و هم سفید نبودن را بخواهیم نفی کنیم)، ارتفاع نقیضین لازم می‌آید.

پس در تقسیم حاصر، ما حق نداریم تمام اقسام را رفع کنیم. البته در تقسیم حاصر هم ما بیش از دو قسم نداریم؛ چون تقسیم حاصر تقسیمی است دائر بین نفی و اثبات، و نفی و اثبات هم دو تا بیشتر نیستند و واسطه‌ای بین نفی و اثبات نداریم.

این مقدمه‌ای بود که عرض کردم تا تقسیم حاصر را بشناسیم و بفهمیم که دائر بین نفی و اثبات است و بفهمیم که اگر اقسام تقسیم حاصر را رفع کردیم، ارتفاع نقیضین لازم می‌آید. این مقدمه‌ای بود که باید ذکر می‌شد.

تقریر استدلال دوم: وحدت مفهوم عدم و وجود

بعد از اینکه مقدمه ذکر شد، وارد استدلال می‌شویم.

در استدلال می‌گوییم که مفهوم «عدم» واحد است. این را همه قبول دارند. البته مراد، «عدم مطلق» است، نه «عدم مضاف».

عدم مضاف مفهومش متعدد است؛ زیرا که مضاف‌الیه‌ها متعددند. مفهوم عدم هم که مضاف به این مضاف‌الیه‌ها می‌شود، به تعدد مضاف‌الیه‌ها متعدد می‌گردد. مثلاً عدم بصر داریم، عدم سواد داریم، عدم علم داریم. خب این‌ها با هم فرق می‌کنند، به خاطر اینکه مضاف‌الیه‌هایشان فرق می‌کند. پس اعدامِ مضاف، متعددند.

ولی «عدم مطلق» متعدد نیست؛ عدم مطلق واحد است، یعنی مفهومش واحد است. همه‌جا عدم یک مفهوم دارد. حتی در عدم‌های مضاف هم اگر شما از مضاف‌الیه قطع نظر کنید و فقط مفهوم عدم را لحاظ کنید، می‌بینید در همه عدم‌های مضاف، عدم مفهوم واحدی دارد. پس مفهوم عدم مطلق واحد است.

حال می‌خواهیم مفهوم وجود را هم ملاحظه کنیم:

اگر مفهوم وجود هم واحد باشد، ما یک مفهوم وجود داریم و یک مفهوم عدم داریم.

2.اما اگر مفهوم وجود متعدد باشد، در این صورت ما یک مفهوم عدم داریم و چند مفهوم وجود (که حداقل بفرمایید دو تا؛ البته خیلی بیش از دو تاست، ولی ما حداقلش را می‌گوییم دو تا). آن وقت می‌شود سه تا مفهوم: یک مفهوم عدم، یک مفهومِ وجودِ الف، و یک مفهومِ وجودِ ب. این سه تا مفهوم را پیدا می‌کنیم.

بررسی تقسیم شیء به موجود و معدوم:

حالا به این قضیه توجه کنید: «الشیءُ إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ». این یک تقسیم است.

•اگر مفهوم وجود واحد باشد، «الشیءُ إمّا معدومٌ و إمّا موجودٌ» فقط دو قسم دارد: یکی موجود و یکی معدوم.

هاما اگر مفهوم وجود متعدد باشد (مثلاً دو تا باشد)، این تقسیم سه قسم دارد و این‌طور می‌شود: «الشیءُ إمّا معدومٌ، و إمّا موجودٌ به وجودِ الف، و إمّا موجودٌ به وجودِ ب» (که قرار شد وجود دو معنا داشته باشد). خب آن وقت با مفهوم عدم، مجموعاً می‌شوند سه تا. این‌طور می‌شود: شیء یا معدوم است، یا موجود به وجود الف، یا موجود به وجود ب.

ما می‌خواهیم ثابت کنیم که مفهوم وجود واحد است تا اشتراک معنوی درست بشود. به عبارت دیگر، می‌خواهیم این را رد کنیم که مفهوم وجود متعدد باشد؛ که تعدد مفهوم وجود یعنی اشتراک لفظی. ما می‌خواهیم تعدد مفهوم وجود (اشتراک لفظی) را رد کنیم و وحدت مفهوم وجود (اشتراک معنوی) را اثبات کنیم.

این‌طور می‌گوییم:

اگر «الشیءُ إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ» را به ما گفتند و ما وجود را واحد دیدیم (یعنی معنای وجود را واحد دیدیم)، این تقسیمِ ما دارای دو قسم است.

اما اگر وجود را معنایش را متعدد دیدیم و به اشتراک لفظی قائل شدیم، اقسام این تقسیم سه تاست.

در صورتی که وجود معنایش واحد باشد، «الشیءُ إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ» تقسیم حاصر است؛ یعنی قطعاً دو قسم دارد و بیش از دو قسم هم نمی‌تواند داشته باشد.

اما اگر «الشیءُ إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ» را داشته باشیم و وجود معنای متعدد داشته باشد، این تقسیممان حاصر نیست. زیرا «الشیءُ إمّا معدومٌ»اش درست است، اما «موجودٌ» سؤال می‌شود: به کدام وجود؟ به وجود الف یا به وجود ب؟ اگر گفت ما نگفتیم به کدام وجود و قهراً به یک وجودی است (یا به وجود الف موجود است یا به وجود ب)، خب فرض کنید به وجود الف موجود است. آن وقت عبارت این‌طور می‌شود: «الشیءُ إمّا معدومٌ و إمّا موجودٌ به وجودِ الف». آن وقت «موجودٌ به وجودِ ب» ذکر نشده است. تقسیم حاصر نیست؛ یعنی همه اقسامش گفته نشده. و اگر هم موجود باشد به وجود ب، موجود به وجود الف گفته نشده. بالاخره یک قسم گفته نشده و تقسیم حاصر نیست.

نتیجه‌گیری از استدلال:

بنابراین اگر دقت کنید چه عرض می‌کنم، می‌خواهم نتیجه بگیرم:

اگر وجود مشترک لفظی باشد و مثلاً دو معنا داشته باشد، «الشیءُ إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ» تقسیم حاصر نیست؛ زیرا که یک قسمش را نگفتیم. به همین بیانی که الان عرض کردم؛ ما یا وجود الف را گفتیم یا وجود ب را گفتیم؛ هر دو را که نگفتیم. و فرض این است که هر دو هم داخل در اقسام بودند و ما باید هر دو را می‌گفتیم. اما از بین این دو تا، یکی‌اش گفته شد و یکی دیگرش گفته نشد. پس تقسیم ما تقسیم حاصر نیست؛ یعنی همه اقسامش ذکر نشده.

ولی اگر مفهوم وجود، مفهوم واحد باشد، تقسیمی که ما می‌کنیم (یعنی وقتی می‌گوییم شیء یا موجود است یا معدوم)، تقسیم منحصر است؛ یعنی همه اقسام را گفتیم. این مطلب روشن است.

تشکیل قیاس استثنایی

حالا قیاس استثنایی درست می‌کنیم. این‌طور می‌گوییم:

•مقدم: اگر وجود مشترک لفظی باشد؛

•تالی: تقسیمِ شیء به موجود و معدوم، تقسیم حاصر نخواهد بود. (این تالی که همه رو بیان کردند).

•بطلان تالی: لکن تالی باطل است؛ چون می‌دانیم تقسیم شیء به موجود و معدوم، تقسیم حاصر است.

•نتیجه: اگر تالی باطل شد، مقدم هم باطل است. مقدم چه بود؟ «وجود مشترک لفظی باشد». این می‌شود باطل. نتیجه می‌گیریم که پس وجود مشترک لفظی نیست؛ یعنی مشترک معنوی هست.

این استدلال تمام شد. این استدلالی است که مرحوم علامه در اینجا متذکر می‌شوند.

اشاره به استدلال دیگر (لزوم ارتفاع نقیضین)

ولی استدلال در کتب دیگر به صورت دیگری بیان شده است. در کتب دیگر بحث از «ارتفاع نقیضین» شده است، نه بحث از حصر تقسیم و عدم حصر تقسیم. ایشان [علامه] می‌گوید اگر وجود مشترک لفظی باشد، تقسیم، تقسیم حاصر نیست؛ دیگران می‌گویند ارتفاع نقیضین لازم می‌آید.

ما باید آن حرف دیگران را هم توضیح بدهیم؛ که البته کلام مرحوم علامه به آن حرف هم اشاره دارد، اگرچه تصریح ندارد ولی اشاره دارد. بنابراین آن هم باید گفته شود.

من وقتی که داشتم مطلب را توضیح می‌دادم، در آن مقدمه مطلبی گفتم که الان به دردمان می‌خورد. عرض کردم که:

اگر تقسیمی حاصر بود، ما نمی‌توانیم اقسامش را رفع کنیم.

اما اگر تقسیم حاصر نبود، می‌توانیم آن اقسامی را که ذکر کردیم رفع کنیم و آن قسمی را که ذکر نکردیم اراده کنیم.

مثلاً گفتیم: «الشیءُ إمّا أبیضُ أو لا أبیض». این تقسیم حاصر است؛ نمی‌توانیم رفع کنیم. یعنی نمی‌توانیم بگوییم شیء نه أبیض است و نه لا أبیض. ولی [اگر رفع کنیم] ارتفاع نقیضین می‌شود. اگر بخواهید این دو عدلِ تقسیم را (که همان دو قسم است) رفع کنید، چون تقسیمتان حاصر است (یا به تعبیر دیگر دائر بین نفی و اثبات است)، مثل این است که شما نفی و اثبات را رفع کردید؛ و رفع نفی و اثبات می‌شود ارتفاع نقیضین و جایز نیست.

پس در تقسیم حاصر حق نداریم اقسام را رفع کنیم و الا ارتفاع نقیضین لازم می‌آید.

اما در تقسیم غیر حاصر، حق داریم اقسام را رفع کنیم. مثلاً می‌گوییم: «الشیءُ إمّا أسودُ و إمّا أبیضُ». این تقسیممان حاصر نیست؛ هر دو را می‌توانیم رفع کنیم و بگوییم: نه اسود است و نه ابیض، بلکه احمر است.

پس در تقسیمی که حاصر نباشد، اجازه رفع اقسام را داریم. مثلاً اقسام را دو تا گفتیم، اجازه رفع اقسام را داریم. [اما اگر] همه اقسام را ذکر کردیم (مثلاً ده قسم بود و همه را گفتیم)، این تقسیم می‌شود تقسیم حاصر و نمی‌توانیم همه را رفع کنیم. خلاصه حالا فرق نمی‌کند، چه اقسام دو تا باشند چه بیشتر باشند؛ اگر تقسیم حاصر بود، اجازه رفع اقسام را نداریم و الا ارتفاع نقیضین می‌شود. خب این مطلبی که من در مقدمه عرض کردم، دوباره تکرارش کردم.

تبیین استدلال بر مبنای ارتفاع نقیضین:

حالا باز می‌خواهیم دلیل را به صورت دیگر بیان کنیم. ما می‌گوییم: «الشیءُ إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ» تقسیمی است.

اگر معنای وجود واحد باشد (همان‌طور که معنای عدم هم واحد است)، تقسیم ما می‌شود تقسیم حاصر؛ نمی‌توانیم دو قسمش را رفع کنیم. نمی‌توانیم بگوییم این شیء نه موجود است نه معدوم؛ نمی‌توانیم رفع کنیم، ارتفاع نقیضین لازم می‌آید. رفع هم نمی‌کنیم.

اما اگر وجود مشترک لفظی باشد و دو معنا داشته باشد، و ما بگوییم «الشیءُ إمّا معدومٌ و إمّا موجودٌ»، تقسیم ما حاصر نیست. چون «موجودٌ» به معنای «موجود به وجود الف» یا «موجود به وجود ب» است؛ موجود به هر دو نیست، یکی را ذکر کردیم.

خب پس اجازه داریم که هر دو را رفع کنیم، چون تقسیم ما حاصر نیست. می‌گوییم مثلاً: «الشیءُ إمّا معدومٌ و إمّا موجودٌ به وجودِ الف». هر دو را رفع می‌کنیم. هر دو را رفع می‌کنیم و «موجود به وجود ب» را قرار می‌دهیم به جای این دو تا؛ چون تقسیم حاصر نیست، هر دو قسم را می‌توانیم رفع کنیم و وقتی رفع کردیم، قسم سوم می‌آید.

پس معنایش این است که شیء معدوم نیست، موجود به وجود الف هم نیست، ولی موجود به وجود ب هست.

تا اینجا به نظر می‌رسد که ایرادی نیست که ما در این تقسیم هم معدوم را نفی کنیم و هم موجود به وجود الف را نفی کنیم؛ مشکلی نداریم چون موجود به وجود ب جانشین می‌شود.

ولی توجه دارید که: ما الان داریم عدم و وجود، هر دو را رفع می‌کنیم. در این فرض داریم وجود و عدم را رفع می‌کنیم و رفع وجود و عدم، ارتفاع نقیضین است (ولو وجود به وجود الف).

چون وقتی شما عدم را رفع کردید، یعنی همه وجودها [هستند]... عدم را وقتی دارید یعنی همه وجودها مرفوع است. و وقتی وجود الف را دارید، یعنی وجود الف هست.

«عدم» می‌گوید همه وجودها مرفوع است؛ «موجود» می‌گوید وجود الف هست.

وقتی هر دو را رفع کنید، لازم می‌آید عدمی را که... (دقت کنید این را)... عدمی که مقابل وجود الف است رفع بشود (چون همه عدم‌ها دارد رفع می‌شود)؛ عدمی که مقابل وجود الف است رفع بشود، خودِ وجود الف هم رفع بشود؛ اینجا تناقض است.

آن عدمی که در مقابل وجود ب هست، آن رفع می‌شود، آن مشکلی ندارد چون بعدش وجود ب می‌آید تناقض [نمی‌شود]... چون وجود ب واقع می‌شود در عدمی که مقابل وجود ب است؛ و خود وجود ب رفعِ نقیض نشده، چون عدم مقابل وجود ب را برداشتیم ولی خود وجود ب را گذاشتیم، رفع نقیض نکردیم. ولی عدم مقابل وجود الف را برداشتیم، خود وجود الف را هم برداشتیم؛ اینجا تناقض درست کردیم، ارتفاع نقیضین شد.

پس در صورتی که وجود دارای معانی متعدد باشد (یعنی مشترک لفظی باشد)، لازم می‌آید که ما بتوانیم عدم را با یکی از معانی وجود رفع کنیم و در این حالت ارتفاع نقیضین لازم می‌آید، و ارتفاع نقیضین باطل است.

خب حالا دوباره من دلیل و قیاس را تشکیل می‌دهم. این‌طور می‌گویم:

•مقدم: اگر وجود مشترک لفظی باشد؛

•تالی: یلزمُ ارتفاعُ النقیضین. (قبلاً گفتم «یلزم که تقسیم حاصر نباشد»، حالا می‌گویم «یلزم ارتفاع النقیضین»).

•بطلان تالی: و تالی باطل است (یعنی ارتفاع نقیضین باطل است).

•نتیجه: پس مقدم (یعنی اشتراک لفظی وجود) باطل است. پس وجود مشترک معنوی است.

این دو تا قیاس را درست کردیم؛ دو تا قیاس استثنایی بودند. تالی‌مان فرق کرد، مقدم یکی بود. مقدم این بود که «وجود مشترک لفظی باشد». تالی دو جور شد: یکی اینکه تناقض (رفع نقیضین) لازم می‌آید، یکی اینکه حاصر نبودنِ تقسیم لازم می‌آید. هر دو تالی را باطل کردیم، مقدم‌ها باطل شدند.

ادغام دو استدلال

اما حالا می‌خواهم عرض کنم که این قیاس دوم، فرعِ قیاس اول است؛ و این را بیان کردم من در همین توضیحاتی که می‌دادم. یعنی تالیِ دوم، فرعِ تالی اول است. چون تقسیم حاصر نیست (تالی اول این بود)، چون تقسیم حاصر نیست، ارتفاع نقیضین لازم می‌آید.

یعنی وقتی ما گفتیم قیاس را به این صورت می‌توانیم تشکیل بدهیم، حالا که این‌طور شد می‌توانیم قیاس را به این صورت تشکیل بدهیم و بگوییم:

«اگر وجود مشترک لفظی باشد، تقسیم حاصر نخواهد بود؛ و به تبعِ رفعِ دو قسم، امکان دو قسم قابل ارتفاع خواهند شد و رفع دو قسم، رفع نقیضین است.»

پس اگر وجود مشترک لفظی شد، تقسیم حاصر نخواهد بود و به تبع، ارتفاع نقیضین رخ خواهد داد. و تالی (چه ارتفاع نقیضین باشد، چه حاصر نبودن تقسیم باشد) باطل است؛ پس مقدم باطل است.

دو تا قیاس را تو هم ادغامش کردند. اول دو تا قیاس را جدا جدا درست کردند، بعد چون دیدیم تالیِ دوم فرعِ تالی اول است، دو تا قیاس را تو هم ادغام کردیم. و قیاس به این صورت در آمد:

«اگر وجود مشترک لفظی باشد، تقسیم شیء به موجود و معدوم حاصر نیست و به تبع، ارتفاع نقیضین رخ خواهد داد؛ لکن ارتفاع نقیضین باطل است، پس حاصر نبودن تقسیم باطل است [منجر به باطل است]، پس مقدم که مشترک لفظی بودن وجود است باطل است.»

این بیان استدلال که توجه کردید. در بیان استدلال، هم کلام مرحوم علامه روشن شد، هم کلام کسانی که محذور را ارتفاع نقیضین گرفتند روشن شد. مرحوم علامه محذور را ارتفاع نقیضین نگرفته، محذور را این گرفته که لازم می‌آید تقسیم حاصر نباشد. عرض کردم هر دو محذور با هم مرتبط‌اند، یکی فرع دیگری است. آن وقت ما هر دو محذور را بیان کردیم که هم کلام علامه روشن بشود، هم کلام دیگران که در اینجا قیاس را به نحو دیگری ذکر کردند.

(پرسش و پاسخ کلاسی)

شاگرد: وقف نقیض چه مشکله؟ آن دو تا وجود بکنیم دو معنا داره، در بیشتر عدم و وجود داریم، یه معنای دیگه هر دو نیست.

استاد: ببینید، عرض کردم در بیان ارتفاع نقیضین این‌طور گفتم: عدم مطلق یک مفهوم بیشتر ندارد. وجود دو مفهوم دارد: یکی وجود الف، یکی وجود ب. عدم را که در مقابل وجود قرار می‌دهیم، عدم هم تقسیم می‌شود به دو مفهوم: یکی عدم الف (که در مقابل وجود الف است)، یکی عدم ب (که در مقابل وجود ب هست). الان شد چهار تا. دو تا وجود پیدا کرد، این دو تا عدم. البته عدم مفهومش واحد است، ولی وقتی مقابل وجود قرارش می‌دهیم، تحلیل می‌شود به دو تا عدم. تحلیل چی شد؟ به دو تا عدم. دو تا عدم پیدا می‌کند، دو تا وجود.

شاگرد: تحلیلش عدم مضاف بود؟

استاد: باشه، نه عدم مضافش هم نمی‌کنیم. عدم مقابل وجود ب، عدم مقابل وجود الف؛ که یک عدم را دو تکه‌اش می‌کنیم.

شاگرد: یعنی عدمِ وجود ب.

استاد: عدم وجود ب. چه عدم مضاف، به هر حال عدم مضاف هم بشود برای ما کافی است. الان دو تا عدم داریم که یک عدم مقابل این وجود است، عدم دیگر مقابل وجود دیگر است.

خب حالا ما می‌گوییم: «الشیءُ إمّا موجودٌ به وجودِ الف و إمّا معدومٌ». هر دو را می‌توانیم رفع کنیم؛ یعنی عدم را رفع کنیم...

شاگرد: وجود الف؟

استاد: وجود الف هم رفع کنیم. اجازه بدهید تمام بشود. عدم را رفع کنیم، وجود الف را هم رفع کنیم. عدم را چی‌اش را رفع می‌کنیم؟ همه‌اش را. همه‌اش را رفع می‌کنیم. پس عدم در مقابل وجود الف هم رفع می‌شود، خود وجود الف هم رفع می‌شود؛ اینجا تناقض راست [درست] می‌شود. عدم در مقابل ب (وجود ب) هم رفع می‌شود، ولی خود وجود ب رفع نمی‌شود.

آنجا تناقض نمی‌آید، اما اینجا تناقض می‌آید. یعنی در رفع عدم و وجود الف تناقض هست. در عدم و رفع وجود ب تناقض نیست؛ چون در عدم و وجود ب تناقض نیست چون وجود ب را رفع نمی‌کنیم، اثباتش می‌کنیم.

شاگرد: «الشیء إما موجود، إما معدوم». از شیء یا موجود به وجود الف است یا موجود به وجود ب.اگه موجود به وجود الف باشد، وجود ب... و عدمش هر دو رفع میشوند. در هیچی مشکل... یه سری این شکل هم موجود به وجود الف باشه هم موجود به وجود ب.

استاد: شما الان وجود الف را با عدمی که مقابلش است رفع کردید. باید برویم در مورد...

شاگرد: رفع کردین تناقض درست شد؟

استاد: نه، اشکال نداره؟

شاگرد: چرا، اشکال داره. رفع نقیض اشکال...

استاد: خب اگه ممکنه رفع نشد، یعنی باید از شیء هم موجود به وجود الف باشه، هم موجود به وجود ب باشه؟ نه، اونو نمیشه. ببینید، شما از این شیء الان دو چیز را رفع کردید: یکی وجود الف... روش همین‌طور... اگه این کار نکنید که رفت که تعدد... ما از این شکل وجود الف را رفع...

شاگرد: و عدمش را با هم رد می‌کنید.

استاد: و عدم مقابل همین را.

شاگرد: هم...

استاد: ارتفاع نقیضین شد یا نشد؟

شاگرد: بشه اشکال ندارد.

استاد: چرا اشکال نداره؟ ارتفاع نقیضین... شد هم موجود به وجود الف باشه، هم موجود به وجود ب؟

شاگرد: موجود به وجود ب رو گذاشتید. ولی موجود به وجود... موجود به وجود الف رو رفع کردید.

استاد: عدمش را هم رفع کردید.

شاگرد: عدمش هم باید رفع بشود.

استاد: نباید عدم را رفع کنید.

شاگرد: عدم...

استاد: نباید عدم را رفع کنی، باید بگویید عدمش هست. شما موجود به وجود الف را برداشتید که وجود ب را بگذارید. وقتی این کار را کردید، یعنی عدم وجود الف را قبول کردید. چرا رفعش می‌کنید؟ توجه می‌کنید شما همین‌جاست؟

شما وقتی وجود الف را رفع می‌کنید، وجود ب را می‌گذارید؛ یعنی عدم وجود الف را قبول می‌کنید. وجود الف را برمی‌دارید، عدم وجود الف را قبول می‌کنید که هست. آن را هم اگر بردارید، رفع نقیضین می‌شود.

شما این‌جور می‌گویید. می‌گویید وجود الف را برمی‌داریم، وجود ب را می‌گذاریم. می‌گویید اشکالی ندارد؟ خب بله، تا اینجاش اشکال ندارد. ولی وقتی شما وجود الف را برداشتید، عدم الف را گذاشتید (عدم الف را در ضمن وجود ب گذاشتید). عدم الف را نمی‌توانید بردارید. عدم الف را هم بردارید، رفع نقیضین می‌شوید. دقت می‌کنید شما چه کار کردید؟ شما وجود الف را برداشتید؛ تا وجود الف برداشته شد، عدم الف آمد. عدم الف در ضمن وجود ب آمد. دیگر نمی‌توانید عدم الف را بردارید. عدم الف را هم بردارید، رفته. بعد تناقض را برایش ثابت بکنیم.

شاگرد: اون عدم نباید تفکیک بشود. یعنی عدم نمیشود...

استاد: عدم را من تفکیک... عدم را من تفکیک کردن برای روشن شدن مطلب گفتم. عدم را نمی‌خواهد... عدم را نمی‌خواهید تحلیلش کنید. عدم را مطلقاً بردارید. خب عدم مقابل وجود الف هم برداشته می‌شود. تناقض (ارتفاع نقیضین) اینجا لازم [می‌آید]. من برای اینکه مطلب را بیان کنم عدم را بریدم؛ و الا عدم را هم نبرید، همان‌جور صاف بگویید عدم را کامل برمی‌داریم و وجود ب را هم [می‌گذاریم؟]... خب عدم در مقابل وجود ب هم برداشته شد، یا عدم در مقابل وجود الف برداشته شد. اینجا ارتفاع نقیضین می‌شد. هم وجود الف را برداشتید، هم عدم مقابلش را برداشتید. دو تا مقابل، دو تا نقیض برداشته می‌شود، اشکال پیش می‌آید.

شاگرد: ببخشید، تو بیان علامه داریم که وجود اگه مشترک لفظی نباشد، لازم میاد که تقسیم ما تقسیم حاصر نباشد تا...

استاد: اگه مشترک لفظی باشد.

شاگرد: اگر مشترک لفظی باشد، لازم نیست که تقسیم تقسیم حاصر نباشد؟ حضرت علامه تا همین قدر اشاره دارند. حالا کسی بیاد دشمن اشکال کند که خب تقسیم حاصر نشد، چی میشه؟ به این جواب چرا دیگه اشاره ندارم؟ جواب این اشکال...

استاد: تقسیم حاصر نشد، شما می‌گویید باطل نیست؟

شاگرد: نه، نه، ما میگوییم... میگوید که اگر وجود مشترک لفظی باشد، لازمه که تقسیم حاصر...

استاد: حاصر نباشد.

شاگرد: حاصر نباشد میگه. همین قدر ایشان میگوید اشاره می‌کنند دیگر. به این مطالب ایشان اشاره ندارد.

استاد: نباید اشاره کند دیگر. این‌ها را به ما واگذار می‌کند. این‌ها را به ما واگذار می‌کند؛ بطلان تالی و این‌ها را.

شاگرد: دنبال استدلال... خیلی اشکالی که میگن آقا تقسیم حاصر نباشد چی میشه؟ بین اشکال... چی چی میشه جواب میده؟ اگه کسی بگه از شما...

استاد: همان عرض می‌کنم. در برهان استدلالی ما می‌گوییم لازم می‌آید که تقسیم حاصر نباشد و تالی باطل است. شما می‌فرمایید تالی باطل نیست؟ این را می‌فرمایید دیگر. تقسیم حاصر نیست، در حالی که تقسیم وجود (تقسیم بین وجود [و عدم]) حاصر هست. هیچی نمی‌تواند بگوید حاصر نیست، این واضح است.

ببینید، بعضی جاها که ما در قیاسمان به صورت قیاس استثنایی است و تالی را باطل می‌کنیم [تا] نتیجه بگیریم، دو تا مدعا تو همین قیاسمان داریم (دو تا مدعا). یکی می‌گوییم بین مقدم و تالی ملازمه است، یکی می‌گوییم تالی باطل است. در هر قیاس چنینی، این دو ادعا باید اثبات بشود. در هر قیاسی که با رفع تالی، رفع مقدم را نتیجه می‌دهد، دو تا مطلب باید اثبات بشود: یکی ملازمه بین مقدم و تالی، یکی هم بطلان تالی. باید هر دو اثبات بشود.

اما در بعضی قیاس‌ها ملازمه واضح است، اثبات نمی‌کنند. در بعضی قیاس‌ها بطلان تالی واضح است، اثبات نمی‌کنند. در بعضی قیاس‌ها هر دو واضح است، هیچ‌کدامش را اثبات نمی‌کنند.

الان در این قیاسی که ما گفتیم، بطلان تالی واضح است. ما چه آن قیاس اول را بگوییم [چه] قیاس دوم، اصلاً دیدیم برای بطلان تالی دلیل نیاوردیم. تمام توضیحاتی که من دادم، اثبات ملازمه بود؛ برای اینکه ثابت کنم که اگر وجود مشترک لفظی است، لازم می‌آید که تقسیم حاصر نباشد (یا اگر وجود مشترک لفظی است، لازم می‌آید که ارتفاع نقیضین بشود). تمام توضیحات من این بود که ملازمه را اثبات کنم. اصلاً به بطلان تالی نپرداختم. نگفتم ارتفاع نقیضین باطل است؛ چرا باطل است؟ نگفتم، چون روشن است. تقسیم حاصر نیست، باطل است؛ چرا باطل است؟ توضیح ندادیم، چون روشن است. آنجایی که بطلان تالی واضح است، دیگر احتیاج به بیان ندارد.

اینجا توجه کردیم؛ در این قیاس‌هایی که ما گفتیم، اثبات ملازمه کردیم (یا به تعبیر خودشان بیان شرطیه کردیم). بیان شرطیه همان اثبات ملازمه است. این شرطیه را بیان کردیم (یعنی گفتیم این شرط متصله لزومیه است و شرطیه‌اش ثابت است؛ یعنی رابطه‌های بین مقدم و تالی‌اش تمام است)، ولی به بطلان تالی اصلاً نپرداختیم به خاطر وضوحش.

تطبیق متن با دلیل دوم

«صفحه ۲۴، صفحه یازدهم:

«الثانی أن مفهوم السلب واحد لا تعدد فیه و لا امتیاز، فیکون مفهوم نقیضه الذی هو الوجود واحدا»

دلیل دوم در اشتراک معنوی وجود این است که: مفهوم سلب واحد است، لا تعدد فیه (در این مفهوم تعددی نداریم، مگر اینکه اضافه‌اش کنید که از ناحیه اضافه تعدد درست باشد) و لا امتیاز (در عدم امتیازی نیست مگر از طریق مضاف‌الیه). اگر مفهوم سلب که عدم [است] واحد است، پس یکون (می‌باشد) مفهوم نقیضش که وجود است، آن هم واحد.

این مدعای ما بود. دلیلمان این است:

«و إلا لم ینحصر تقسیم الشیء بالوجود و العدم بین السلب و الإیجاب»

«و إلّا» شروع استدلال است. تا اینجا ادعا بود، تا اینجا گفتیم مفهوم سلب واحد است (همه قبول دارند)، پس مفهوم وجود هم باید واحد باشد.

«و إلّا» (قیاس استثنایی است. استثنا نیست، قیاس استثنایی است). بوده «و إن لا» (یعنی و إن لم یکن الوجود مشترکاً معنویاً، یا و إن لم یکن معنی الوجود واحداً)؛ این مقدم.

«لم ینحصر التقسیم...» (تقسیم شیء به موجود و معدوم که تقسیم به سلب و ایجاب است، تقسیم حاصر نخواهد بود). و تالی باطل [است]؛ یعنی تقسیم حتماً حاصر است. پس مقدم هم (که اشتراک لفظی وجود هست یا واحد نبودن معنای وجود است) باطل است. پس ثابت شد که وجود مشترک معنوی است و معنایش واحد است، همان‌طور که معنای نقیضش (یعنی عدم) واحد است.

دلیل سوم: قابلیت تقسیم مفهوم وجود

«الثالث: أن مفهوم الوجود قابل للتقسیم بین الماهیات...»

دلیل سوم بر اشتراک معنوی وجود، استفاده کردن از تقسیم مفهوم وجود است. باز هم برای اینکه این دلیل روشن بشود، من مقدمه‌ای را ذکر می‌کنم که در آن مقدمه معنای تقسیم گفته می‌شود.

مقدمه دلیل سوم: حقیقت تقسیم

تقسیم یعنی چه؟ تقسیم یعنی کلی را به جزئیاتش تحلیل کردن. این معنای تقسیم است. کلی را به جزئیاتش تحلیل کنیم. مثلاً انسان را تقسیم کنیم به زید و عمرو و بکر و کذا و کذا. یا حیوان را تقسیم کنیم به انسان و فرس و بقر و امثال ذلک. این تقسیم است.

در هر تقسیمی، مَقسم (اینی که عرض می‌کنم مهم است)، در هر تقسیمی مَقسم باید شامل اقسام باشد؛ همه اقسام را باید شامل شود. این روشن است، مطلب روشنی است، ولی خب مهم است.

مثلاً حیوان باید شامل انسان و فرس و بقر بشود تا ما بتوانیم آن حیوان را به فرس و بقر و انسان تقسیم کنیم. و اگر شامل نشود، نمی‌توانیم تقسیم کنیم. مثلاً حیوان را نمی‌توانیم تقسیمش کنیم به انسان و شجر؛ چرا؟ چون حیوان شامل شجر نمی‌شود. وقتی شامل شجر نشد، قابل نیست که تقسیم شود به انسان و شجر. ولی قابل هست که تقسیم شود به انسان و فرس؛ چرا؟ چون شامل این دو تا می‌شود.

پس شرط هر تقسیمی این است که مَقسم شامل اقسام باشد (یا به تعبیر دیگر، آن کلی شامل جزئیات باشد). این شرط تقسیم است.

ولی تقسیم چگونه حاصل می‌شود؟ این بیان شرط تقسیم بود. حالا می‌خواهیم بگوییم تقسیم چطوری حاصل می‌شود؟ اقسام چطوری حاصل می‌شوند؟ تقسیم چطوری تحقق پیدا می‌کند؟

مقسم را ما قرار می‌دهیم، قیدی بهش اضافه می‌کنیم؛ با این قید، قسمی حاصل می‌شود. [قید] دیگری اضافه می‌کنیم، قسم دیگر حاصل می‌شود.

حیوان را قید «ناطق» بهش می‌زنیم، انسان درست می‌شود. قید «صاهل» می‌زنیم، قسم دیگر (فرس) درست می‌شود. یا مثلاً انسان را قید «ابن فلان» و کذا می‌زنیم که از عوارض زید [است]، [زید] درست می‌شود. قید «ابن کس دیگر» می‌زنیم، عمرو درست می‌شود.

که همان‌طور که توجه می‌کنید:

اولاً مقسم شامل اقسام هست.

ثانیاً اقسام به توسط قیدی که به آن مقسم اضافه می‌شود، حاصل می‌شوند.

این قانون تقسیم است. که هم در این قانونی که بیان کردم هم شرط تقسیم معلوم شد، هم نحوه پیدایش اقسام توضیح داده شد.

تقریر استدلال سوم:

حالا که این مقدمه معلوم شد، وارد بحث می‌شویم.

ما مفهوم وجود را تقسیم می‌کنیم به اقسامی: «وجود واجب» (مفهوم وجود واجب) یکی از اقسام این مفهوم است؛ «مفهوم وجود ممکن» یکی دیگر از اقسام است. و کذا اقسام زیادی ما برای وجود داریم. خب تقسیم کردیم مفهوم وجود را به وجودهای مختلف: به وجود واجب، وجود ممکن، وجود جوهر، وجود عرض و کذا.

حالا قانون تقسیم را اینجا اجرا می‌کنیم:

اولاً مقسم باید شامل تمام اقسام باشد. یعنی مفهوم وجود باید با همان وحدتی که دارد، عام باشد؛ شامل وجود واجب و وجود ممکن و وجود جوهر و وجود عرض، همه بشود. شامل همه باید بشود.

همین‌جا ما نتیجه را گرفتیم؛ دلیل ما همین‌جا تمام است. پس معلوم می‌شود وجود مشترک معنوی است که می‌تواند همه این‌ها را شامل شود. اگر مشترک لفظی بود و مفهوم واحدی نداشتیم که هم بتواند واجب را شامل شود، هم ممکن و هم جوهر و هم عرض و همه را، نمی‌توانست شامل بشود. در حالی که می‌بینیم الان وجود (مفهوم وجود) همه این جزئیات را می‌تواند شامل بشود. پس معلوم می‌شود که مفهومی است در تمام این‌ها مشترک.

همین‌جا نتیجه را گرفتیم، ولی خب ادامه می‌دهیم بحث را.

می‌گوییم برای پیدایش وجود، ما همان مفهوم وجود را (که مفهوم عام بود) مقیدش می‌کنیم به وجوب. برای پیدایش وجود ممکن، همان مفهوم عام را مقید می‌کنیم به امکان. برای جوهر مقید می‌کنیم به جوهریت، برای عرض مقید می‌کنیم به عرضیت، و هکذا. با این قیود، اقسام را به وجود می‌آوریم.

پس وجود شد معنای واحد عام که تمام وجودهای خاص را شامل شد. و همین شمول وجودهای خاص، به معنای اشتراک معنوی وجود است. اگر اشتراک لفظی داشت، نمی‌توانست همه را شامل شود؛ یکی را شامل می‌شد، یکی دیگر بیرون می‌ماند. ولی وقتی دیدیم همه را شامل شد، فهمیدیم که مشترک هست بین همه. و این همه (یعنی این اقسام) با اضافه کردن قیدی به وجود پدید آمدند.

بنابراین خود تقسیم وجود به این اقسام، دلیل بر این است که وجود شامل این اقسام بود؛ یعنی مشترک معنوی بین این اقسام است.

(پرسش و پاسخ کلاسی)

شاگرد: اینجا وجودی می‌خواهیم مثلاً چی تبدیل کنیم، نیاز به قرینه نداریم؟

استاد: قرینه نه، اضافه، ضمیمه. نگویید قرینه، باید به ضمیمه... احتیاج به ضمیمه داریم وقتی می‌خواهیم تقسیم کنیم. بله، در هر تقسیمی همین‌طور است. در هر تقسیمی مقسم را داشته باشید کافی نیست؛ باید چیزی ضمیمه کنید به مقسم تا اقسام درست بشود. حالا داشتن مقسم کافی نیست. در وجود هم همین‌طور؛ اگر بخواهید وجودهای خاص را به دست بیاورید، حتماً باید ضمیمه کنید (یعنی قیدی به وجود ضمیمه کنید) تا وجود خاص درست بشود. و خود همین که احتیاج به ضمیمه هست تا وجود خاص درست بشود، نشان می‌دهد که آن «منضمٌ الیه» (یعنی آن معنای کلی) همه را شامل است؛ یعنی مشترک معنوی.

شاگرد: مدعای ما این است که ببینیم وجود یک مفهوم عامی که شامل همه میشود و مشترک معنوی است. درسته استاد؟

استاد: بله.

شاگرد: دلیلم این است که میتونه مقسم...

استاد: بله.

شاگرد: فقط یک مشکلی اینجا به ذهنم میرسد. ما خیلی اوقات مقسم‌هایی رو داریم که مسامحتاً مقسم باشند. نمونه‌اش رو آن در منطق (کتب منطقه) هم خیلی داشتیم این‌ها. نمونه‌اش هم میگم آخوند خراسانی در کفایه؛ و ایشون قائل هستند که عبادات برای صحیح هستند. جواب این اشکال رو می‌خواهند بدهند که چرا مثلاً این گفته میشود که عبادات در دو قسمت صحیح یا فاسد؟ اینجا ایشون میگویند این مقسم که عبادات قرار گرفته، مسامحتاً مقسم قرار گرفته است.

استاد: یا استعمال مجازی. حالا من اول جواب ایشان را بدهم. بله، آخوند خراسانی فرموده که عبادات مقسم قرار گرفتند برای عبادات فاسد و صحیح.

شاگرد: بله.

استاد: و مسامحتاً مقسم قرار گرفته. مسامحتاً یعنی چی؟ یعنی دقت کنید، ما عبادات را مسامحتاً توسعه می‌دهیم. این را توجه کنید: عبادات را مسامحتاً توسعه می‌دهیم. بعد از اینکه تسامح در توسعه قائل شدیم، دیگر بقیه‌اش حقیقی است، تسامحی نیست. بعداً تقسیمش می‌کنیم.

در تقسیم تسامح نمی‌کنیم؛ در توسعه مقسم تسامح می‌کنیم. یعنی عبادات را طوری قرار می‌دهیم که شامل صحیح و فاسد بشود. بعد که شامل شد، آن وقت تقسیم می‌کنیم. بنابراین در خود تقسیم تسامحی نیست؛ در آن که مقسم را عام قرار می‌دهیم تسامح می‌کنیم. یعنی عبادات در شریعت وضع شده برای صحیح. ما این عبادت (موضوع صحیح) را تسامحاً عام قرار دادیم، بعد تقسیم می‌کنیم. پس آن قانون تقسیم نقض نشد. شما...

شاگرد: نه استاد، قانون تقسیم نقض نشده است. آن چیزی که هست این هست که ما باید اول یک چیزی رو ثابت کنیم که این مقسم، مقسم حقیقیه، نه اینکه در اون تسامح شده باشد. شاید... شاید مثلاً میگویم گیرم من مشترک لفظی با فهم ناقص خودم برگردم وسط بگم آقا جان این مفهوم عامی رو که داریم میگوییم مسامحت هست دادیم و شامل... و شامل عموماً شامل...

استاد: ببینید، در عبادات در اختیار ماست که عمومیت بدهیم و خصوصیت بدهیم. وجود (مفهوم وجود) در [اختیار] ما نیست. اگر ما خواستیم توسعه بدهیم، تقسیمش می‌کنیم؛ اما الان ما مفهوم وجود را توسعه ندادیم، داریم می‌بینیم داره تقسیم می‌شود. نه ما تقسیمش می‌کنیم، واقعاً دارد تقسیم می‌شود.

در عبادت تقسیم نمی‌شود به صحیح و [اعم]... صحیح و فاسد؛ ما تقسیمش می‌کنیم. پس توسعه دادیم، پس مقسم را توسعه دادیم. اما وجود دارد تقسیم می‌شود؛ این‌طور نیست که من تقسیمش کنم.

در عبادات ممکن است کسی اصلاً تقسیم نکند، بگوید عبادت و صحیح [یکی است]، اصلاً تقسیم نکند. اصلاً اعتباری است؛ عبادت اعتباری است، می‌شود اعتبار کند عام را، می‌تواند اعتبار کند خاص را. خاص اعتبار کرد، تقسیم نمی‌کند؛ عام اعتبار کرد، تقسیم می‌کند.

اما وجود که دست ما نیست. وجود را نگاه می‌کنیم، دارد تقسیم می‌شود؛ چه من اعتبار کنم چه نکنم. معلوم می‌شود تسامحی در مقسم را راه ندادیم. مقسم واقعاً وجود بوده، اقسام [هم] واقعیه؛ چون دخالت من نبوده که...

دارید امر اعتباری را با امر واقعی قیاس می‌کنید. عبادت امر اعتباری است، وجود امر حقیقی است. دارید قیاس می‌کنید. بله، در آن تقسیم چون امر امرِ اعتباری است، اعتبار من دخالت می‌کند؛ اما در این تقسیم که وجود است و واقعی است، دخالتِ اعتبارِ من دخالت نمی‌کند، نمی‌تواند دخالت کند. شما الان دارید تشبیه می‌کنید اعتباری را به حقیقی، و حقیقی را به اعتباری، و تشبیه درستی نیست.

شاگرد: ببخشید، این تقسیم ایشون مثلاً هم بین ناظر به این نیست که مثلاً ما اگر تقسیم تقسیم عقلی باشد... تو بحث وجود تقسیم عقلیه ناظر به ما... اونجا تقسیم استقرائی میشود مسامحی کرد؟

استاد: اونجا اعتباری بفرمایید، بله درسته.

شاگرد: شما الان گفتید که وجود جوهر است، ذهنی، خارجی. الان مقسمتون وجود خارجی است (یعنی یک عین خارجی) یا...؟

استاد: نه، مفهومه. مفهومه. عین خارجی که من جلسه گذشته توضیح دادم اصلاً بحث ما در مصادیق وجود نیست. مصادیق وجود مسلم است که مختلفه. بحث ما در مفهوم وجود است. مفهوم واحد...

شاگرد: شما فرمودید استثنای منقطع و متصل؟

شاگرد: بحث تعریف نفس در مقسم مطرح میشه. میگن که اگر مطلب مشترک لفظی باشه، اول باید تقسیم کرد بعد تعریف. بعد در مقابلش اگر مقسم ما مشترک معنوی باشد، اول تعریف می‌کنند بعد تقسیم... جامعه هست دیگر

استاد: بله.

شاگرد: در معناشناسی ما اول اثبات می‌کنیم... مقسم را تعریف می‌کنند بعد تقسیم می‌کنیم.

استاد: اما همچین چیزی هست. حالا شما فرمودید اعتباری ما قبول که در اعتباریات...

شاگرد: بله در ارتباط این در وجود ذهنی، من گفتم وجود خارجی است.

استاد: بله اونا یک بحث دیگری است، ربطی به بحث تقسیم ندارد.

شاگرد: لحظه... رفته لحظه... نظر داریم به وجود خارجی. این وجود خارجی، وجود ذهنی رو هم می‌گیره؟ این اشکال نشود که وجود خارجی اینجا مراد است.

استاد: ما اصلاً بحث در وجود خارجی نداریم، بحث در مفهوم داریم. وجود ذهنی غیر از مفهوم وجوده. وجود ذهنی غیر از مفهوم وجود است؟ خارج از بحث این فرمایش شما ولی من توضیحش بدم. وقتی ما انسان را در خارج داشته باشیم، می‌گوییم این انسان موجود است به وجود خارجی. وقتی انسان را تصور کنیم، می‌گوییم انسان موجود است به وجود ذهنی. یعنی انسان در ذهن من وجود گرفته، انسان در خارج وجود گرفته. ولی «مفهوم وجود» یعنی وجود (چه وجود ذهنی، چه وجود خارجی). من دارم تصورش می‌کنم. مفهوم وجود یعنی آنچه که از وجود فهمیده می‌شود. اما وجود ذهنی یعنی وجودی که در ذهن برای ماهیت ثابت است. فرق می‌کند این دو تا. پس وجود ذهنی... الان که ما داریم می‌گوییم «مفهوم وجود»، اشتباه نشود با وجود ذهنی.

مفهوم وجود تقسیم می‌شود به وجود خارجی و وجود ذهنی. یک قسمش وجود ذهنی، یک قسمش وجود خارجی است و هر دو در مفهوم وجود شریک‌اند. پس فرق است بین مفهوم وجود و وجود ذهنی. و الا نمی‌شود تقسیم کرد مفهوم وجود را. اگر مفهوم وجود هم وجود ذهنی باشد، نمی‌شود تقسیمش کرد به وجود خارجی و به وجود ذهنی؛ که [شیء] به خودش نمی‌شود [تقسیم] کرد.

تطبیق متن با دلیل سوم

«الثالث: أن مفهوم الوجود قابل للتقسیم بین الماهیات...»

خب، این استدلال سوم تمام شد و نتیجه داد که وجود مشترک معنوی است. ولی توجه کنید که مرحوم علامه چطوری این استدلال را تقریر می‌کند. استدلالش این است که: مفهوم وجود قابل تقسیم است (این یک مطلب). بعد حالا که قابل تقسیم است، مشترک بین اقسام است (این دو مطلب). این دو تا مقدمه را می‌گوید.

اولاً که مفهوم وجود قابل تقسیم است.

ثانیاً حالا که قابل تقسیم است، پس مشترک معنوی بین این اقسام است.

چرا قابل تقسیم است؟ این را اثبات می‌کند، می‌گوید: تقسیم می‌کنیم مفهوم وجود را به واجب و ممکن و جوهر و عرض و ذهنی و خارجی (که مطلب روشنی است).

چرا اگر قابل تقسیم است، مشترک است؟ به همان بیانی که عرض شد؛ چون باید مقسم کلی باشد و بر تمام جزئیاتش صدق کند. پس اگر شما وجود را مقسم قرار می‌دهید، پس او را کلی گرفتید و صادق بر تمام مصادیق و اقسامش. و اگر این همین مفهوم صادق بر تمام اقسامش است، پس مشترک معنوی بین اقسام است.

«فیکون مشترکا بینها»

یعنی بین ماهیات. مشترک بین ماهیات (یعنی مشترک بین موجودات). ماهیات این‌طور نیست که در حق ماهیتی به یک معنا باشد تا بشود مشترک لفظی.

«أما المقدمة الأولى فلأنا نقسمه إلى الواجب و الممكن، و الجوهر و العرض، و الذهني و الخارجي و العقل يقبل هذه القسمة »

اما مقدمه اول (که مفهوم وجود قابل تقسیم است): دلیلش این است: «فَلَنَا نَقْسِمُهُ» (ما تقسیمش می‌کنیم)؛ یعنی مفهوم وجود را به واجب و ممکن و جوهر و عرض و ذهنی و خارجی.

و عقل هم قبول می‌کند این قسمت را. یعنی قسمتی نیست که ما از پیش خودمان گفته باشیم؛ حرفی است (قسمتی است) که عقل قبولش می‌کند. یعنی قسمتی است [که] اگر قسمت جامعی باشد... مانعی درش وجود ندارد. اگر مانعی درش وجود داشت، عقل قبولش نمی‌کرد.

«و القسمة هی ذکر جزئیات کلی»

و اما مقدمه ثانیه (که حالا که مفهوم وجود تقسیم می‌شود، پس مشترک معنوی است). دلیلش این است: زیرا که قسمت عبارت است از ذکر جزئیات یک کلی. قسمت یعنی به دست آوردن جزئیات یک کلی (یعنی مصادیق یک کلی، یعنی اقسام یک کلی). این می‌شود تقسیم. قسمت یعنی تقسیم. تقسیم عبارت است از اینکه شما جزئیات و افراد و مصادیق و اقسام یک کلی را به دست بیاورید.

«الصادق علیها»

اما چه کلی؟ «الصادقِ علیها» (صفت کلی است). کلی که می‌تواند صادق باشد بر جزئیات. اگر نتواند صادق باشد، نمی‌توانید تقسیمش کنید. مثلاً حیوان صادق بر شجر و انسان نیست؛ لذا نمی‌توانید تقسیمش کنید به انسان و شجر. شامل انسان... چیزی صادق بر انسان و فرس هست، پس می‌توانید تقسیمش کنید به انسان و فرس. باید کلی‌ای که مقسم شما قرار گرفته، صادق بر تمام اقسام باشد تا بتوانید تقسیمش کنید. صادق نباشد، نمی‌توانید تقسیم کنید. پس «الصادق علیها» (کلی که صادق بر جزئیات باشد).

«بفصول متعاندة أو ما یشابه الفصول»

«بفصولٍ» متعلق به «ذکر» است یا متعلق به «قسمت» است. البته اگر متعلق به صادق هم بگیرید، می‌شود: کلی با ضمیمه فصول مختلف بر جزئیات صدق می‌کند (یعنی کلی خودش وقتی فصلی را بهش ضمیمه کردی یا عرضی از عوارض را ضمیمه کردی، آن وقت بر مصادیق صدق می‌کند).

«بفصولٍ متعاندةٍ» (فصولی که با هم جمع نمی‌شوند، با هم عناد دارند). فصول با هم جمع نمی‌شوند؛ [فصلی] که در همه این انواع مشترک است، فصول مشترک نیست، فصول مختص است. چون مختص است، این فصل با آن فصل عناد دارد و در این نوع هست، در نوع دیگر نیست؛ با هم جمع نمی‌شوند.

«أو ما یشابه الفصول»: گاهی از اوقات هم به وسیله عوارض ما تقسیم می‌کنیم شیء را؛ یعنی مقسم را مقید می‌کنیم به عوارض و از طریق مقید کردن به عوارض اقسام را درست می‌کنیم.

«و لهذا لا یقبل العقل قسمة الحیوان إلی الانسان و الحجر»

«و لهذا» اشاره دارد به «صادق علیها». چون اعتبار می‌شود که کلی (یعنی مقسم) صادق باشد «علیها» (یعنی بر جزئیات و بر اقسام). چون اعتبار می‌شود که مقسم صادق بر جزئیات باشد، عقل قبول نمی‌کند قسمت حیوان را به انسان و حجر. چرا؟

«لما لم یکن صادقا علیهما»

چون صادق بر هر دو نیست؛ یعنی حیوان صادق بر انسان و حجر نیست. چون صادق بر انسان و حجر نیست، نمی‌تواند به انسان و حجر تقسیم شود.

«و یقبل قسمته إلی الانسان و الفرس»

اما قبول می‌کند قسمت حیوان را به انسان و فرس؛ زیرا که حیوان صادق بر انسان و فرس هست.

این آخرین مطلبی که ایشان گفت، تمام رکن همین استدلال است. تمام استدلال به همین قسمت وابسته است که: باید مقسم بر تمام اقسام صدق کند. پس در مانحن‌فیه هم باید مفهوم وجود بر تمام اقسام وجود صدق کند. اگر مفهوم وجود می‌تواند بر تمام اقسام وجود صدق کند، پس مشترک بین همه اقسام وجود هست و معنای واحدی است که مصادیق متعدد دارد. یعنی مشترک معنوی است، نه معنای متعددی است که هر معنایش یک مصداق داشته باشد؛ بلکه معنای واحدی است، معانی و مصادیق متعدد دارد. پس مشترک معنوی است، نه مشترک لفظی.

جواب این «لما لم یکن صادقاً علیهما» که گفتم، «لما» هم شاید بتوانیم بخوانیم. این تأکید برای «لهذا» است. «لهذا لا یقبل العقل قسمة الحیوان الی الانسان و الحجر»؛ «لم یکن صادقا علیهما» تأکید برای آن «لهذا» است. تکرار به حسابش نیاورید. فکر نکنید که... نگویید که ما با آن «لهذا» بی‌نیاز شدیم از «لما لم یکن صادقا علیهما». بله، می‌توانیم بی‌نیاز باشیم، ولی «لما لم یکن صادقاً علیهما» تأکید می‌کند همان «لهذا» را و تکراری هم لازم نمی‌آید.

ان‌شاءالله برای جلسه آینده.

 


logo