89/09/07
بسم الله الرحمن الرحیم
بیان ویژگی های علم کلام و کتاب تجرید الاعتقاد/مقدمه ی مولف /اعتقادات
موضوع: اعتقادات/مقدمه ی مولف /بیان ویژگی های علم کلام و کتاب تجرید الاعتقاد
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
بسماللهالرحمنالرحیم [1]
صفحه ۱۷، سطر اول.
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْقَاهِرِ سُلْطَانُهُ الْعَظِيمِ شَأْنُهُ الْوَاضِحِ بُرْهَانُهُ الْعَامِّ إِحْسَانُهُ الَّذِي أَيَّدَ الْعِبَادَ بِمَعْرِفَتِهِ وَ هَدَاهُمْ إِلَى حُجَّتِهِ لِيَفُوزُوا بِجَزِيلِ الثَّوَابِ الْعَظِيمِ الْمُخَلَّدِ وَ يَخْلُصُوا مِنَ الْعِقَابِ الْأَلِيمِ السَّرْمَدِ. وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى أَكْمَلِ نَفْسٍ إِنْسَانِيَّةٍ وَ أَزْكَى طِينَةٍ عُنْصُرِيَّةٍ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى وَ عَلَى عِتْرَتِهِ الْأَبْرَارِ وَ ذُرِّيَّتِهِ الْأَخْيَارِ و سَلَّمَ تَسْلِيماً.
کتابی که من از رویش میخوانم و آدرس میدهم، کشفالمراد، چاپ جامعه مدرسین است (چاپ اولش).
[مقدمات چهارگانه علم کلام]
قبل از اینکه شروع کنیم به بحث، باید چهار مطلب را من عرض کنم:
۱. مطلب اول: تعریف علم کلام.
۲. مطلب دوم: موضوع این علم.
۳. مطلب سوم: فایدهاش.
۴. مطلب چهارم: مرتبه این علم.
۱. تعریف علم کلام:
در تعریف این علم تعاریف متعددی گفته شده، ولی بهترین تعریفش این است که علمی است که قوه نظری انسان را تکمیل میکند و باعث میشود که انسان امور دینی و اعتقادات دینیاش را با دلیل قبول کند و دیگران را هم از طریق دلیل ارشاد کند.
موضوع علم کلام:
اما موضوع این علم. درباره موضوعش هم اقوال مختلف داریم. قولی که انتخاب میشود این است که موضوع این علم مثل موضوع فلسفه است؛ یعنی موجود بما هو موجود. و ما در این علم کلام در عوارض ذاتی همین موجود بما هو موجود بحث میکنیم (یعنی عوارضی که بلاواسطه مترتب بر موجود میشوند، یا با واسطه مساوی. اگرچه خودشان اخص از موجودند، ولی برای عروضشان بر موجود احتیاج به واسطه اخص یا اعم نیست؛ یا اصلاً واسطهای نیست یا اگر واسطه هست واسطه مساوی است).
فایده علم کلام:
مطلب سوم فایدهای است که بر این علم مترتب است. فایدهای را که بر این علم مترتب است به لحاظهای مختلف طرح میکنند:
•نسبت به طالب علم (دو فایده):
۱. این علم قوه نظریه او را کامل میکند و اعتقادات او را برهانی میسازد.
۲. قوه عملی او را هم منظم میکند. یعنی وقتی ما اعتقاد پیدا میکنیم به خدا و پیغمبر (که در این علم از آنها بحث میشود)، قوه عملیمان هم منظم میشود و خیر و شر را طوری تشخیص میدهد که مربوط باشد به نظام اسلامی. پس هم قوه نظری ما را کامل میکند (یعنی باعث میشود که ما اعتقاداتمان از طریق برهان برایمان حاصل بشود) هم عملمان را منظم میکند که عمل در راستای رضایت خدا باشد و آنطوری که شریعت دستور داده.
•نسبت به غیر:
علم کلام باعث میشود که متکلم بتواند غیر را ارشاد کند و او را با دلایلی به اعتقادات حقه معتقد کند.
•نسبت به اصول اسلام:
این علم باعث میشود که اصول اسلام محفوظ بماند، هم مستدل شود، هم اشکالاتی که دیگران بر این اصول وارد میکنند جواب داده شود و از این اصول دفاع بشود.
•نسبت به فروع دین (فایده پنجم):
در این علم از مکلِّف (که خداست) و همچنین شارع (خداست و پیغمبر و اوصیا و اینها) بحث میشود و آنها اثبات میشوند. ما وقتی مکلِّف را شناختیم، مکلَّفبه را راحتتر تحمل میکنیم. پس این علم باعث میشود که ما در فروع دین هم اعمالمان را درست انجام بدهیم و با اعتقاد به اینکه این اعمال از جانب شریعت رسیده عمل کنیم.
پس مجموعاً پنج فایده برایش گفتیم.
۴. مرتبه علم کلام:
اما مطلب چهارم که مرتبه این علم است. این علم از نظر رتبه بر همه علوم مقدم است. چون علمی است که برهانی است (پس روشش روش بسیار شریفی است که روش برهانی است) و علم به بهترین معلوم است (چون علم به خدا و پیغمبر و امام و اینهاست، علم به معاد است). معلوماتش اشرفالمعلومات است، علمش هم که علم برهانی است و اشرفالعلوم است؛ پس مرتبهاش از همه علمها بالاتر است (از نظر رتبه، بالاترین رتبه را دارد).
ولی از نظر وضع قرار گرفتنش بعد از بعضی علوم هست؛ مثلاً بعد از علم منطق است، بعد از علم ادبیات است. منطق را ما باید قبلاً بیاموزیم، بعداً وارد علم کلام بشویم. و بعضی از علوم دیگر هستند که بر این مقدماند (باید ما سابقاً او را بخوانیم که مقدمه بشوند برای این). اما متکلم سعیش بر این است که طالبش را به علوم دیگر حواله ندهد؛ خودش تا جایی که ممکن است از علوم، درباره علوم اساسی که مورد حاجتش است بحث میکند. لذا میبینید نوع متکلمین اول علم کلامشان منطق را میآورند. خواجه هم همین کار را کرده. این قسمتی که ما میخوانیم مسبوق است به منطق (که منطقش را هم علامه شرح داده به نام جوهر النضید). و در بقیه کتب کلامی هم شما مراجعه میکنید این منطق موجود است. علتش همین است که متکلم نخواسته طالب خودش را به کتاب دیگر حواله دهد؛ خواسته هرچه مورد حاجت است تو خود علم کلام مطرح کند. (و اینکه میبینید علم ادبیات، نحو و صرف و اینها مطرح نمیشود، به خاطر اینکه کلام لازم نیست حتماً به صورت عربی گفته بشود؛ به هر زبانی گفته بشود مهم نیست، به همین جهت به زبان کاری ندارند ولی به روش فکر کار دارند، منطق را میآورند اما علم ادبیات را نمیآورند).
[تفاوت فلسفه و کلام]
مطلب دیگری که باید عرض بشود فرق بین فلسفه و کلام است. هر دو موضوعشان شد الموجود بما هو موجود. هر دو هم با برهان حرف میزنند و میخواهند مطلب خودشان را برهانی کنند. هر دو هم بالاخره شاخهای از مباحثشان خداشناسی و نبوت و اینهاست. فرقشان چیست؟
دو تا فرق دارند: یکی در روش، یکی در معلومات.
•در روش: فرقشان این است که فلسفه فقط به عقل اعتماد دارد و براهین عقلی. اما کلام هم به عقل اعتماد میکند هم به دلایل نقلی (منتها دلایل معتبر). اجماع را مثلاً کلام معتبر میداند، دلیل میداند. آیات قرآن را استدلال میکند، روایات را (در صورتی که روایات واحد نباشند) مورد استدلال قرار میدهد. تمام اینها دلایل کلامی هستند ولی هیچکدام از اینها دلایل فلسفی نیستند. دلیل فلسفی فقط عبارت است از عقل (یعنی براهین عقلیه). و کلام از این دلایل هم استفاده میکند (به اضافه این دلایل از چیزهای دیگر هم بهره میبرد)، برخلاف فلسفه که فقط از دلیل عقلی استفاده میکند. این فرقی بود که بین فلسفه و کلام است در روش.
•در معلومات: در معلومات هم با هم تفاوت دارند. کلام وارد جزئیات میشود؛ مثلاً یک بحث کلی دارد که نبوت واجب است، یک بحث جزئی دارد که نبیها را هم بعضیهایشان را مطرح میکند و دربارهشان بحث میکند (مثلاً در پیغمبر آخرالزمان بحث میکند که این پیغمبر واقعاً پیغمبر بوده). فلسفه اصلاً به جزئیات نمیپردازد. فلسفه بحث از نبوت دارد ولی بحث از وجوب نبوت به طور کلی دارد (که نبوت باید در جهان اتفاق بیفتد و بشر احتیاج به نبی دارد)؛ اما نبی کی هست؟ هیچ بحثی نمیکند. به اشخاص نبی کاری ندارد، به امام کاری ندارد؛ ولی به طور کلی بحث کلیاش را مطرح میکند، بحث جزئیاتش را مطرح نمیکند. برخلاف کلام که بحث جزئیات را مطرح میکند. پس این تفاوت را هم ما در کلام و فلسفه داریم. بنابراین یک تفاوت در روش بود، یک تفاوت در معلومات و متعلق علم بود.
[تحول در ساختار علم کلام]
مطلب دیگر که میخواهیم عرض بکنیم این است که کلام در ابتدا که شروع شد به این صورتی که الان ملاحظه میکنید نبود. مسائل اعتقادی مطرح میشدند و در موردشان استدلال میشد. اشکالی اگر بود طرح شد و دفاع شد. کلامی که عبارت بود از اعتقادات و استدلال بر اعتقادات تنظیم شد. اما زمان خواجه ملاحظه شد که این کلام احتیاج به بعضی مقدمات دارد که اگر آن مقدمات گفته نشود آنطور که باید مطلب کلامی جا نمیافتد و اثبات نمیشود. به این جهت خواجه مسائلی را که مبانی کلام به حساب میآمدند جزء کلام قرار داد و آنها را در کلام وارد کرد، که حاصلش همین مقصد اول و دوم شد.
ما در این کتاب شش تا مقصد داریم. مقصد یک و دوش قبلاً نبوده، بعداً اضافه شده که الان بهشان گفته میشود (اصطلاحاً گفته میشود) بخشهای فلسفی کلام. در حالی که بخش فلسفی نیست، مقدمات کلاماند منتها خیلی مشابهت دارد با مباحث فلسفی. اینها مبانی کلاماند و مقدمات کلاماند که قبلاً در علم کلام مطرح نبودند ولی از زمان خواجه به بعد مطرح شدند؛ لذا کلام خیلی شبیه فلسفه شد از زمان خواجه. مثلاً در مقصد اولی که ما در این کتاب داریم درباره امور عامه بحث میکنیم (امور عامه قبلاً جزء کلام نبود، حالا جزء کلام هست). در مقصد دوم در جواهر و اعراض بحث میکنیم (جواهر و اعراض بحث کلامی نبود). از اول وارد در بحث خداشناسی و اینها میشدند که مباحث اعتقادی در کلام مطرح میشده نه این مباحث مقدماتی. بعد از زمان خواجه دیگر مباحث مقدماتی هم تو کلام آمد و کلام بعد از ایشان به همین صورتی که الان ملاحظه میکنید درآمد.
[وجه تسمیه علم کلام]
یک مطلب دیگر باقی مانده که علم کلام را چرا کلام گفتند؟ باز برای این مسئله، برای این سؤال جوابهای متعددی داده شده. یکی از جوابها این است که اولین بحثی که در بین مسلمین رایج شد این بود که کلام خدا حادث است یا قدیم؟ (کلام خدا یعنی قرآن). البته همه میدانستند که قرآن حادث است (یعنی این قرآنی که نوشته شده یا پیغمبر خوانده حادث است، کسی نمیگفت این قدیم است). منشأش را بحث داشتند که کلام الهی است که قرآن از آن منشأ تنزل پیدا کرده؛ آن منشأ قدیم است یا حادث است؟ بحث در آن داشتند. و چون آن بحث، بحث در کلام الله بود، اصطلاحاً گفتند این بحث، بحث کلام است. بعد کمکم مباحث دیگر هم اضافه شد (مباحث خداشناسی و مباحث پیغمبر و چیزهای دیگر و معاد و این حرفها دیگر همه مجموعاً جمع شدند تحت همین علم کلام). چون اولین بحثی که در این علم مطرح شده بود درباره کلام واجب تعالی بود، این علم را گفتند علم کلام (یعنی علمی که درباره کلام بحث میکند). و بعداً هم این اسمش ماند؛ با اینکه بعداً مباحث دیگری که جزء کلام نبودند اضافه شدند ولی با وجود این علم کلام، علم کلام نامیده شد تا آخر. این یک قول است که گفته شده، اقوال دیگر هم گفته شده در اینجا خیلی لزومی ندارد من همهاش را عرض بکنم.
[ساختار کتاب تجرید الاعتقاد]
خب آخرین مطلبی که میخواهیم عرض کنیم این است که این کتابی که ما میخواهیم شروع کنیم مشتمل بر شش مقصد است که مقاصدش را باید در... پیدرپی بخوانیم.
•مقصد اول: همانطور که اشاره کردم درباره امور عامه است (که امور عامه را توضیح مختصری عرض خواهم کرد وقتی وارد مقصدش شدم).
•مقصد دوم: درباره جواهر و اعراض است.
•مقصد سوم: درباره خداشناسی است.
•مقصد چهارم: مربوط به نبوت است (چه عامه چه خاصه. عامه اصل نبوت را بحث میکند، خاصه هم درباره پیغمبر ما بحث میکند).
•مقصد پنجم: در امامت (ما جزء مقاصد اصلی علم کلام میشماریم ولی اهل سنت آن را جزء مقاصد اصلی نمیشمرند، میگویند امامت بحث فقهی است نه بحث کلامی؛ ولی ما معتقدیم که بحث کلامی است نه بحث فقهی که این را باید در جای خودش عرض کنیم).
•مقصد ششم: که آخرین مقصد ما و مقصد ماست، بحث در معاد.
این مقاصد ششگانه در نوع کتب کلامی هست از بعد از خواجه. اما قبل از خواجه آن چهار مقصد اخیر بوده، مقاصد یک و دو نبوده. بعد از خواجه هر شش مقصد در علم کلام آمده که توضیحش را عرض کردم.
ما ابتدا خطبه مرحوم علامه را که شارح این کتاب است و بعد هم خطبه مصنف را (یعنی خواجه را) میخوانیم، بعد هم به مباحث کلامی وارد میشویم. این مقدماتی بود که لازم بود گفته بشود. خطبه را از رو میخوانم، توضیح زیادی ندارد که بخواهد از خارج عرض کند؛ هر جا لازم باشد اشارهای به مطلبی بشود عرض میکنم.
[تفسیر خطبه علامه حلی]
صفحه ۱۷، این سطر یکم. بسم الله الرحمن الرحیم.
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْقَاهِرِ سُلْطَانُهُ؛ قاهر یعنی غالب. شکر مخصوص خدایی است که سلطنت او قاهر و غالب است. او بر همه موجودات سلطنت دارد (هم سلطنت علمی هم سلطنت عملی؛ که البته الان سلطنت علمی شاید منظور نباشد ولی سلطنت عملی منظور است). او قیوم کل موجودات است، یعنی بر همه موجودات احاطه قیومی دارد؛ پس بر همه موضوع غلبه دارد، سلطان است و سلطنتش هم غالب است. هیچ موجودی نمیتواند بر سلطنت او غلبه کند (قهر کند). همه مغلوب او هستند و همه در ید قدرت او.
البته درباره الحمد لله هم یک توضیحی باید عرض بشود که حمد را در اینجا منحصر کرده به خدا (الحمد لله حصر را میرساند) در حالی که ما موجودات دیگر را هم ستایش میکنیم. چطور حمد منحصر به خداست در حالی که به ما اجازه ستایش دیگران داده شده، بلکه حتی دستور هم داده شده (مَنْ لَمْ يَشْكُرِ الْمَخْلُوقَ لَمْ يَشْكُرِ الْخَالِقَ؛ به ما دستور داده شده که از دیگران هم تشکر کنید، دیگران هم به بزرگی ستایش کنید) و چطور میگویید که حمد منحصراً مال خداست؟
جواب این است که ستایشی که ما نسبت به دیگران داریم به خاطر کمالاتی است که آنها دارند یا به خاطر تفضلات و نعمی است که به ما میدهند. تمام کمالاتشان از خدا گرفته شده، تمام نعمی که به ما میدهند مال خداست و ملک خداست؛ آنها امانتدارند، امانت را به ما واگذار میکنند. پس حمدی که ما نسبت به آنها داریم در واقع حمد خداست. به تعبیری که در لسان ادعیه آمده، عواقب حمد همه منتهی به خدا میشود. عواقب حمد یعنی این ستایشها و حمدها را وقتی تعقیب کنید ببینید که اصلش مال کیست، آخر سر منتهی میشوید به خدا. در ظاهر این موجود را دارید ستایش میکنید به خاطر داشتن فلان کمال، ولی وقتی جستجو میکنید که این کمال از کجا آمد میبینید که کمال منتهی شد به الله تعالی. پس این حمد اگرچه به ظاهر مربوط به این موجود است ولی در انتها مربوط به خداست. بنابراین عواقب حمد همه مربوط به خدا میشود. بعضی حمدها که مستقیم مال خداست، بعضی حمدها را هم وقتی که تعقیب کنی عاقبتش میبینی به خدا منتهی شد. پس حمد برای هیچ موجودی باقی نمیماند جز برای خدا. انحصار حمد در الله تعالی انحصار درستی است.
الْعَظِيمِ شَأْنُهُ؛ شأن به معنای کار گفته میشود، به معنای حال هم گفته میشود. در اینجا هر کدام از معانی را بگیرید اشکالی ندارد. شأن خدا یعنی اوصاف خدا، افعال خدا. هر کدام باشد عظیم است. هم شأنش عظیم است هم فعلش عظیم است، همچنین اوصافش عظیم است.
الْوَاضِحِ بُرْهَانُهُ؛ خود خدا فرموده ﴿أَفِي اللّهِ شَكٌّ﴾[2] (با استفهام انکاری). یعنی انقدر براهینی که خدا بر وجود خودش اقامه کرده واضحاند و همه جای عالم را فرا گرفتند که جایی برای شک باقی نگذاشتند. پس برهانی که بر وجود خدا داریم برهانی است واضح. همه موجودات آیات الهیاند؛ چی را پیدا میکنید که آیتی از آیات الهی نباشد؟ پس همه جهان آیت خداست، همه جهان برهان بر وجود خداست و واضح هم هست. الواضح برهانه.
الْعَامِّ إِحْسَانُهُ[3] ؛ احسانش عمومیت دارد. این احتیاج به گفتن ندارد، یعنی همهمان میدانیم که نسبت به همه احسان عام دارد؛ حتی نسبت به کفار، حتی نسبت به کسانی که نمیشناسند او را، بلکه حتی منکر او هستند. حتی چنانچه در دعای رجب داریم، حتی کسانی که از او درخواست هم نمیکنند؛ کسانی که درخواست میکنند احسان میکند، حتی کسانی هم که درخواست نمیکنند احسان میکند (مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ، و به او هم احسان دارد). پس احسانش عام است.
شاگرد:(برای ما دارد الغامر احسانه
استاد:الغامر؟باید مراجعه کنم نمیدانم این کتاب ما پاورقیها را برده آخر کتاب... چاپ اولی که عرض کردم همینه، صفحهاش با صفحات شما اختلاف دارد. عرض کردم از این کتاب که چاپ اولی من میخوانم چاپ اول پاورقی را برده آخر کتاب صفحه را پر کرده، بنابراین یک زمانی صفحات ما از شما عقب میافتد شما از ما جلو میزنید ما همیشه عقب مانده میمانیم. حالا این کتاب ما پاورقیاش اینجا نیست، پاورقی آخره. لذا من گاهی مراجعه نمیکنم اگه یک وقتی چیزی هست تذکری دادید مشکلی ندارد یادم باشد حالا بعضیها شما مراجعه کنند اگه نسخه بدل یک چیزی باشد. الغامر احسانه باید ملاحظه کنیم ببینیم نسخه غامر احسانه یعنی چی؟ چی داره؟ ترجیح میده... نسخه عام رو بر غامر میفرماید در رساله... خط طوری بوده که عامر رو طوری نوشتن که غامر خونده شده چون میم کوچیک مینوشتن میم کوچیکو تهشو میکشیدن مثل ر میشده...نقطه هستش... دیگر مهم نیست چون سابقاً نقطه نمیگذاشتند، کتاب را بینقطه میگذاشتند. ولی ایشون همون عام احسانه را ترجیح دادند).
الَّذِي أَيَّدَ الْعِبَادَ بِمَعْرِفَتِهِ؛ خدایی که کمک کرده بندگانش را به معرفت خودش (یعنی راه معرفت را به آنها برای آنها باز کرده و آنها را کمک کرده که بشناسندش). و شناخت خدا برای خدا استفاده ندارد، برای ما استفاده دارد. چون خدا کمال مطلق است؛ شناخت کمال باعث اشتیاق به کمال میشود، و اشتیاق کمال باعث سیر الیالکمال میشود، و سیر الیالکمال باعث رسیدن به کمال میشود. پس معرفت باعث وصول الیالکمال میشود و ما آفریده شدیم برای رسیدن به کمال. پس خداوند ما را تأیید کرده به معرفتش (یعنی بزرگترین نعمت را بعد از وجود به ما داده). معرفت خدا بعد از وجود بزرگترین نعمت است، چون باعث کمال ما میشود؛ ما به آن کمال لایق انسانیمان که برای همان هم آفریده شدیم دسترسی پیدا میکنیم.
وَ هَدَاهُمْ إِلَى حُجَّتِهِ؛ هدایت کرد بشر را با (به سوی) آنچه که بعداً به آن چیز احتجاج خواهد کرد. بعداً بشر را به آن چیز احتجاج خواهد کرد که من این چیزها را در اختیار شما قرار دادم، چه استفادهای بردید و چطوری از این مواهبی که در اختیار شما گذاشتم به کمال لایق رسیدید؟ من شما را برای کمال آفریدم (چه کمال اخلاقی چه کمال عملی که هر دو مثل هماند؛ البته عمل هم حاصل اخلاق است، کسی که اخلاقش خوب است عملش خوب است، کسی که اخلاقش بد است عملش بد است. پس عمل حاصل اخلاق است). هداهم الی حجته.
لِيَفُوزُوا بِجَزِيلِ الثَّوَابِ؛ تا دست بیابند (فوز یعنی رسیدن، رستگار شدن، دست یافتن) به ثواب جزیل. جزیل با عظیم یکی است؛ جزیل اضافهاش به ثواب، اضافه صفت به موصوف است. پس جزیل و عظیم یکی مؤکد دیگری است (مثل اینکه بگویند بزرگ). این تأکید است.
الْعَظِيمِ الْمُخَلَّدِ؛ مخلد هم روشن است. ثوابی که در قیامت به انسان داده میشود ثواب مخلد است. در دنیا که ثواب داده نمیشود، ثواب مال آخرت است. در دنیا احتمال مکافات هست (مکافات یعنی جزا یعنی عوض؛ در دنیا عوض داده میشود) ولی ثواب مال آخرت است. و در آخرت هم ثواب است هم عوض است، در دنیا عوض است. آنوقت در آخرت چون دار خلود است ثوابش هم مخلد است.
وَ يَخْلُصُوا مِنَ الْعِقَابِ الْأَلِيمِ السَّرْمَدِ؛ (و یخلصوا عطف بر لیفوزوا است). یخلصوا من العقاب العلیم سرمد. سرمد هم روشن است، سرمد هم همان مخلد است، سرمد یعنی همیشگی. الیم هم یعنی دردآور.
خب این شکر خدا بود. دقت میکنید در این خطبهای که مرحوم علامه طرح کرده اشاره به بعضی از نکات موجود در علم کلام هست. (بله برائت استهلال). که بعضی از مباحث: حجت، معرفت، خود سلطان، برهان، ثواب مخلد، عقاب سرمد... اینها همه چیزهایی است که تو کلام مطرح میشود و دربارهشان بحث میشود. پس در خطبه ایشان اشاره به بعضی از مسائل کلامی دارد.
وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى أَكْمَلِ نَفْسٍ إِنْسَانِيَّةٍ؛ تعبیر هم تعبیری است که با کلام سازگار است، چون ما رو میخوانیم برای اینکه نفسمان به کمال برسد، به کمال انسانی برسد. پیغمبر اکمل نفس انسانی را دارد. به لحاظ نفس کاملترین نفس است.
وَ أَزْكَى طِينَةٍ عُنْصُرِيَّةٍ؛ ولی به لحاظ بدن از طینت عنصری پاک برخوردار است، آن هم پاکترین طینت عنصری. چون بدن ما از عناصر ساخته شده؛ هم این را فلاسفه قدیم معتقد بودند، هم امروزه. هر دو معتقدند که بدن از عناصر ساخته شده، منتها اختلافشان در عناصر است. قدیمیها میگفتند عناصر آب و خاک و هوا و آتش است و بدن ما از این عناصر ساخته شده. امروزیها میگویند عناصر آن چیزهای دیگر است، باز هم قبول دارند که بدن ما از همان عناصر ساخته شده. هر دو میگویند از عنصر ساخته شده، منتها آن میگوید از عنصری که من شناختم، این هم میگوید از عنصری که من شناختم. پس اینکه بدن، بدن عنصری است مورد اختلاف نیست قدیماً و حدیثاً.
. اختلاف در عنصر دارند، یعنی در عنصر با هم حرفشان مخالف است ولی در ترکیب بدن از عنصر اختلاف ندارند. هر دوشان معتقدند که بدن ترکیب شده از عناصر بسیطه است. ازشان بپرسی عناصر بسیطه چیست؟ قدیمیها میگویند این چهار تا، جدید میگویند این ۱۱ تا یا صد و خوردهای. (توجه کردین). اختلاف در عنصر دارند. حالا ترکیب بدن از عنصر هیچکی اختلاف ندارد، همه معتقدند که بدن از عنصر ترکیب شده، از عناصر؛ منتها عناصر چیست؟ اختلاف [است].
پرسشگر: (اون معنای که میگن هم اولی هم ابدی اینجا نمیشه میگن سرمده یعنی...
استاد: نه اینجا سرمد به معنای ابدی... ابدی... یعنی همیشگی. البته همیشگی میتواند از طرف ابتدا همیشگی باشد، میتواند از طرف انتها همیشگی باشد. منتها چون ما میدانیم عقاب قدیماً نیست بلکه بعداً میآید، میفهمیم مراد از همیشگی، همیشگی ابدی است نه همیشگی ازلی است. الا به ازل هم میشود گفت همیشه، به ابد هم میتوانید بگویید همیشه؛ منتها ازل را همیشه میگوییم همیشه سابق، اول همیشه لاحق. چون عقاب مربوط به سابق نبوده بلکه مربوط به لاحق بوده، میفهمیم که مراد از سرمدی که در اینجا گفته سرمد ابدی است نه سرمد ازلی).
وَ أَزْكَى طِينَةٍ عُنْصُرِيَّةٍ (پاکترین طینت عنصر، که بدن ایشان هم مثل نفسشان اشرف ابدان است، همانطور که نفسشان اشرف نفوس است).
مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ؛ که بدل است از اکمل نفس انسانیه و ازکی طینة عنصریه، یا بدل است یا عطف بیان است، هر دوش جایز است.
وَ عَلَى عِتْرَتِهِ الْأَبْرَارِ؛ (حتماً بر علی اکمل نفس انسانیت... و علی عترته الابرار) وَ ذُرِّيَّتِهِ الْأَخْيَارِ؛ که عترت را با ذریه عطف گرفته (عطف تفسیر) و با کلمه اخیار و ابرار مشخص کرده که مراد کدام عترت است و کدام ذریه است. چون همه سادات ذریه به حساب میآیند، ولی همه سادات ظاهراً در اینجا مراد نیست؛ عترت ابرار و ذریه اخیار که همان چند نفر معصومیناند اراده شدند.
سَلَّمَ تَسْلِيماً؛ صلاة گفت و سلام گفت. هم صلاة... هم صلاة. یکی از این دو عبارت هست از درود دائمی باطنی و دیگری عبارت است از درود ظاهری منقطع. ما هم در باطنمان درود بر پیغمبر میفرستیم لا ینقطع، هم در ظاهر گاهی درود میفرستیم منتها منقطع (گاهی با زبانمان صلوات میفرستیم، این درود ظاهری است که قطع میشود، گاهی هست گاهی نیست؛ هم با باطنمان درود میفرستیم، این درود باطنی است که همیشه است). یعنی ما همیشه باطنمان مشغول درود فرستادن هست اگرچه توجه هم نداشته باشیم. چرا؟ چون ما ایشان را ولینعمت خودمان میدانیم و معتقدیم که ایشان بوده که ما را از ضلالت بیرون آورده است. خود ایشان بوده که خدا به توسط ایشان ما را از ضلالت به هدایت آورده. بنابراین خودمان را مدیون ایشان میبینیم و استفادهکننده از احسان ایشان قرار میدهیم. و آن عقلش حکم میکند که دائماً باید شکرگزار منعم باشی. به این طریق همانطور که ما دائماً شکرگزار خدا هستیم ولو به لفظ شاکر نشویم، همچنین شکرگزار پیغمبر هم هستیم. منتها پیغمبر را شکر میکنیم به خاطر اینکه واسطه شده، خدا را شکر میکنیم به خاطر اینکه مبدأ بوده.
پرسشگر: نا مفهوم..
استاد: عیبی نداره میشه توجیه به ما لا یرضی صاحبه).
بله، عقاب را فلاسفه قدیمی میگیرند، میگویند ازل خدا بشر آفرید، از ازل هم بعضیها قرار بود عقاب بشوند عقاب شدند. حالا کجا عقاب شدند؟ مختلف اختلاف دارند. مشاء میگویند به بدنه افلاک [عقاب شدند]... اشراق میگوید که در عناصر عالم مثال عقاب شدند (در عناصر عالم مثال). و صدرا هم به یک جور دیگر (البته صدرا معتقد به ازلیت عالم نیست، ازلیت فیض را قبول دارد، ازلیت عالم را قبول ندارد؛ ولی عالمی قبل از عالم قائل است همینطور تا بینهایت. آنوقت باز عذاب میشود، عذاب آن عالمهای قبل هم باز همینطور برای آنها هم جهنمی بوده، بهشتی بوده، قیامتشان برپا شده، خدا آن جهنمیها را برده جهنم). بنابراین عقاب ازل بوده برای بشر، این حرف هست.
ما داریم کلام میخوانیم. متکلم معتقد نیست به ازلیت عالم و ازلیت خلق؛ بنابراین ازلیت عقاب را قبول ندارد ولی ابدیت عقاب را قبول دارد.
پرسشگر: قبول نداره؟
استاد: بله.
پرسشگر: نمیشه، قبول داره قیامت زمان نداره...
استاد: بله ولی ابدیت را قبول میکند.
پرسشگر: نا مفهوم.
استاد: چرا ابد را قبول دیگه
پرسشگر: نا مفهوم
استاد: زمان میخواهد باشد یا نباشد ابد را متکلم قبول دارد.
پرسشگر: قبول ندارد. آن وقتی عقاب شد زمان نیست دیگر نمیتوانیم روش ازل و ابد بزنیم سرما اگر قیامت رو به آخر معاد و معاد جسمانی بدونیم... ولی زمانش نداره...
استاد: زمان دنیایی ندارد ولی زمان دارد...
پرسشگر: اگه زمانم داره به لحاظ قیامت یا ابدی چون عقاب در قیامته قیامت ازلاً و ابداً در قیامت عقاب میشه نه قیامت به لحاظ دنیا ابدی شاید اما به لحاظ خود قیامت سرمدیه دیگه اونجا بود یه زمان لحاظ خودش داره اول تا ابد قیامت هم اون زمان نداره که یعنی سرمدیه....).
استاد:یعنی... متکلم قائل است به اینکه در قیامت زمان نیست ؟
پرسشگر: و [با وجود این] عقابش هم سرمدی است؛ یعنی ما فوق... هست نه میتوانی برایش [اول] تعیین بکنی نه آخر. همیشه... عدد آخر نه یعنی بعدیا بگو اول تا آخر.
استاد: (خب پس اگر اینطور باشد اینها هم قیامت رو سرمدی میدونن. هیچکدومشون نگفتن! اینو نگفتن قیامت سرمدیه
پرسشگر:شاید به لفظ نگفتن اونها...
استاد: نه خیر اونا معتقدن که خلق اصلاً سرمدی نیست خلق سرمد ازش فرار میکنه.
پرسشگر:شما نسبت به دنیا دارید میفرمایید...
استاد: به کلی، نه به دنیا. اصلاً خدا بوده هیچ موجودی با اون نبوده، حتی حتی قیامت هم حتی قیامت هم... شما دارید سرمد به معنای لا زمان میگیرید، این غیر از ازلی عقلی است غیر از ازلی عبده. حالا آن اشکال ندارد که بگویید اگر در قیامت زمان نباشد. حالا خودشم که خلق بگیریم پرسشگر: یعنی تو وقتی که اولی که در قیامت خلق میشه...
استاد: اول اول که ازل دیگه نیست، اگر اول قرار بدید ازل نیست، ازل یعنی بلا اول. اگر گفتید از اولی که قیامت خلق میشه، از اول که گرفتید دیگه ازل نیست. الاول تعبیر به ازل در قیامت اولین نباشه...
پرسشگر: اول که آخر نداره دیگه، الآخر بلا آخر خدا یا آخریش که بعدش یه وقتم اگه قرار شد مخلوق فرض بخونم اینا میگه ابدی هم نباید باشه یعنی بعد خدا چیزی دیگه...
استاد: اگه خواستیم بگیم قیامت بعد خداست...
پرسشگر: نه یعنی یه وقتی میشه دیگه قیامت این خدا باید باشه همونطور یه وقتی قیامت خدا بوده قیامت..
استاد: در هر صورت قیامت که تا ابد هست یعنی آخرت تا ابد هست تا ابد هست یعنی تا وقتی خدا هست خدا آخر است یه جور دیگه معنا میشه نه اینکه ما آخرت رو ختم کنیم بگیم دیگه تمام شد بعد کل خلقت برچیده میشه کل خلقت برچیده میشه و خدا هست و دیگه هیچی نیست حتی قیامتم به هم خورده آخرتم رفته این کسی نگفته که از بین میره و آخرت آخرت بساطش برچیده میشه خدا می مونه تنها، اولشو گفتن.
پرسشگر: خب من یه حرف دارم به شما که نگفتن شایدم اشتباه کنن چون یه حرفایی میزنن اول آخرش به همون جور دردش چون که اول بلا اول یه جور من معنا میشه و آخر بلا آخر...
استاد: ببینید حالا متکلم اگه اشتباه هم کرده این رو اشتباه خودش داره حرف میزنه، حالا شما میفرمایید اشتباه کرده، این داره رو اشتباه خودش حرف میزنه. حالا ما بخوام یه جوری توجیه کنیم که خودمون میخوایم! عرض میکنم این توجیه بما لا یرضی صاحبه.
عیب نداره شما هر جوری دلتون میخواد توجیه کنید ولی نمیتونید به گردن مرحوم علامه بذارید که اونم اینو اراده کرده. اون اونی رو اراده کرده که خودش اعتقاد داشته، نه اونی که شما اعتقاد دارید...
پرسشگر: نا مفهوم...
استاد: بله این عرض میکنم اون حرفای شما حرفای ممکنه توجیهش کنی ولی کلام علامه نمیشه به اون حرفا توجیه کرد. علامه باید متکلم حساب کرد ببینیم اعتقاد متکلم چیه؟ سرمد به معنای ازل اونا قائل نیستن مگه برای خود خدا).
[مقدمه علامه بر کتاب تجرید]
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ كَمَالَ الْإِنْسَانِ إِنَّمَا هُوَ بِحُصُولِ الْمَعَارِفِ الْإِلَهِيَّةِ...
ایشان در این قسمت از خطبهای که در این قسمت اما بعد خطبهای که دارد:
ابتدا اهمیت علم کلام را تذکر میدهد.
بعد اهمیت مؤلف این کتاب را میگوید.
بعد اهمیت خود کتاب را میگوید.
بعد احتیاج این کتاب به شرح را میگوید.
بعداً میگوید من برایش شرح نوشتم.
هم علم کلام مهم بوده جا دارد که انسان عمرش را صرف این علم بکند، هم نویسنده این کتاب بسیار آدم مهمی بوده جا دارد که ما به کتابش توجه کنیم، هم کتاب کتابی است که مشتمل بر تمام مباحث کلامی است آن هم با کلمات بسیار مختصر، پس سزاوار است که ما بر این کتاب شرح مینویسیم.
ایشان میفرماید قبل از اینکه من با خواجه آشنا بشوم در علم کلام تخصصی پیدا کردم و کتبی نوشتم. ولی بعداً با خواجه آشنا شدم و شاگرد ایشان شدم. کلماتی از ایشان استفاده کردم و سعی کردم که پیرو او بشوم. چون دیدم که او در وقت بحث سعی نمیکند که بر حریف غالب شود، بلکه تمام همتش این است که حق را بگوید و بشنود؛ در صدد غلبه بر حریف نیست و در کلماتش سعی دارد که از مغالطه برای کوبیدن خصم استفاده نکند. من دیدم روش بسیار خوبی است، سعی کردم که از او پیروی کنم و در تمام نقض و ابرامها پیرو او باشم.
بعد از اینکه ایشان مرحوم شد، کتاب تجریدش را یافتم که مشتمل بر تمام مطالب کلامی هست، منتها با عبارات بسیار موجز که دیگران یا به دشواری میفهمند یا اصلاً نمیفهمند. به این جهت چون با مبانی ایشان آشنا بودم سعی کردم کتابش را شرح بنویسم، و شرحی نوشته شد که اسمش را کشفالمراد گذاشتم. (اولین شرحی است که [بر] تجرید نوشته شده و بقیه از این شرح ایشان استفاده کردند).
آن مطالبی که در فضل این علم کلام میگوید این است که انسان به علم فضیلت دارد بر سایر حیوانات. سایر حیوانات فاقد علماند ولی انسان بر اثر تلاشی که میکند واجد علم میشود. و این علم که امتیاز انسان بر سایر حیوانات است میتواند به اشیاء متعدد تعلق بگیرد، و بهترین متعلق برای علم همان امور الهی و مسائل الهی است که در علم کلام مطرح است. پس علم کلام علمی است به اشرف معلومات. خود علم امری است که انسان را ممتاز کرده، اشرفالمعلومات هم این علم را از سایر علوم ممتاز کرده؛ پس علم کلام بهترین فضیلت برای انسان است. چون علم فضیلت است تعلق به معلوم بگیرد؛ اگر معلوم بالاترین معلوم باشد این علم بالاترین فضیلت میشود. پس علم کلام بالاترین فضیلت انسان است.
به این جهت من مدتی از عمرم را صرف این علم کردم و کتابهایی نوشتم. (که اولین کتابی که ظاهراً اولین کتابی که مرحوم علامه نوشت در علم کلام که جامعترین کتاب کلامی ایشان بود در سن ۳۳ سالگی نوشت، الاسرار الخفیة؛ که در بسیاری از کتابهایش از جمله جوهرالنضید به آن کتاب زیاد آدرس میدهد، میگوید این مطلب را به تفصیل در کتاب اسرارالخفیه گفتم. اسرارالخفیه یک کتاب بوده کلامی که ایشان مطالبش را خیلی مجمل گفته. با اینکه عبارات مرحوم علامه عبارات روانی است، ولی در اسرار خفیه بر اثر اختصار از آن حالت روانی درآمده، بسیار مطالب حالت معمایی پیدا کرده؛ بعضی جاها اگه آدم مطلب را از جای دیگر نداند به زحمت میتواند از تو آن کتاب استخراجش کند. و در آن کتاب با فلاسفه کثیراً درگیر است، حرف آنها را ذکر میکند رد میکند، دفاع آنها را میآورد رد میکند. بالاخره کتاب کتاب بسیار جامعی است همانطور که خود ایشان به وجودش افتخار میکند، واقعاً جای افتخار هم دارد در عینی که در سن ۳۳ سالگی و زمان تقریباً نپختگی نوشته شده، با وجود این کتابی است که پختهها به این صورت شاید نتوانند بنویسند. کتاب بسیار کتاب وزین جاافتادهای است و زیاد هم عرض میکنم حالت درگیری با فلاسفه دارد. و اینجور کتابها سازندگیاش بیشتر از کتابهای دیگر است؛ مثل خود کتاب مباحث مشرقیه فخر رازی. گمان میشود که کتابی است مخرب و به اعتقاد من کتابی است بسیار مفید در علم فلسفه. چون بیشتر مباحث فلسفی را ایشان تو کتاب مباحث مشرقیهاش باطل کرده و همین زمینه شده برای اینکه خواجه بعداً بیاید همه را اصلاح کند و فلسفه را فخر رازی فلسفه کرده و الا آنجور رونقی نداشت. فخر رازی فلسفه را خراب کرد و همین خراب کردنش باعث شد که بعدیها امثال خواجه بیایند آباد کنند فلسفه را. و اگه فخر نبود خب خواجه مطالب را به صورت ابنسینا بیان میکرد و رد میشد. آن اشکالات فخر بود که فلسفه را بارور کرد. اشکالات علامه هم در کلام اشکالات بسیار خوبی است که باید اینها رسیدگی بشود. به نظرم میرسد کتاب اسرار خفیهشان کتاب بسیار نافعی باشد و اما عباراتش یک مقدار سنگین است. برخلاف بقیه کتب علامه که خیلی عبارات روانی دارد، آن کتاب عباراتش روان نیست. عبارات خوبه مجمله. علت اشکالش مجمل بودنشه. تعقید در عبارت نیست. ایشان بسیاری از مطالب را با اشاره بیان کرده که اگر در جای خودش خوانده باشیم میفهمیم که چی دارد میگوید).
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ كَمَالَ الْإِنْسَانِ إِنَّمَا هُوَ بِحُصُولِ الْمَعَارِفِ الْإِلَهِيَّةِ؛
خب معارف الهیه میدانید که یا نسبته... معارفی که مربوط به اله است. معارف الهیه به سه دسته تقسیم میشوند:
معارفی که مربوط به شناخت خود خداست.
معارفی که مربوط به شناخت اوصاف خداست.
معارفی که مربوط به شناخت افعال خداست.
کل فلسفه و کلام رسیدگی کنید از این سه تا بیرون نیست. همان افعال که میگوییم همه را میگیرد؛ جواهر و اعراض (حتی بحث در جواهر اعراض بحث در افعال خداست)، بحث در معاد هم بحث در افعال خداست، بحث در نبوت هم بحث در افعال خداست (ارسال رسول کار خداست). که اگه بحث در افعال را بخواهید ملاحظه کنید تمام مباحث کلامی را تقریباً میگیرد (تقریباً میگیرد).
پس کلام تمام بحثش را نگاه کنید در معارف الهیه است. یعنی یا مربوط به خود خداست یا مربوط به صفات خداست یا مربوط به افعال خداست. از این سه تا بیرون نیست. همه هم میشوند معارف الهیه (یعنی معارفی که مربوط به الهند. حالا یا مربوط به خود خدا یا مربوط به اوصافش، مربوط به افعالش).
وَ إِدْرَاكِ الْكَمَالَاتِ الرَّبَّانِيَّةِ؛
کمالات ربانیه با کلمه رب آمده، هم اوصافی را که منشأ پیدایش افعالاند اشاره میکند، هم خود افعال را. خود افعال هم کمالاتی هستند که از ربوبیت صادر شدند. چون خداوند با اسم ربوبیتش جهان را میآفریند و اداره میکند (با اسم خالقیت، ربوبیت). پس بنابراین ربانیت خداست که در جهان ظاهر میشود، ذات خدا که ظاهر نمیشود، ربانیتش ظاهر میشود. و همه اوصافی که یکجوری به ربانیت او مربوطاند (جود، فیض، خلق، شفا، احیا، اماته)، همه اینها مربوط به ربانیت او هستند. اینها هم اوصافی هستند که کمالات ربانی به حساب میآیند، و حاصل اینها هم که صادر از کمالاتاند آنها هم کمالات ربانیاند (کمالات ربانی یعنی کمالاتی که منشأ پرورش موجودات... یا کمالاتی که از ربوبیت خدا صادر شده). هر دو را ما میگوییم کمالات ربانیه: هم اوصاف الهی که منشأ پیدایش این کمالات خلقی میشوند کمالات ربانی نامیده میشوند، هم خود این خلائق که صادر از آن کمالات ربانی هستند، همه جزو کمالاتاند.
خب ادراک کمالات ربانی یعنی بحث در اوصاف ربوبی و آنچه که حاصل میشود و صادر میشود از این اوصاف.
کمال انسان به این است که معارف الهیه را تحصیل کند و به کمالات ربانی از نظر علمی برسد (ادراک کند یعنی از نظر علمی برسد). این میشود کمال انسان. چرا کمال انسان است؟ چون هم علم است، هم این علمی که فضیلت انسان است دارد به این متعلقات شریف تعلق میگیرد. پس میشود کمال دیگر؛ هم خودش علم است که امتیاز انسان از حیوان را باعث میشود، هم تعلق میگیرد به اشرف. از این جهت هم میشود جزء کمالات.
إِذْ بِصِفَةِ الْعِلْمِ يَمْتَازُ (یعنی یمتاز الانسان) عَنْ عَجْمَاءِ الْحَيَوَانَاتِ؛
صفت اضافه... اضافه صفت به موصوف است، یعنی حیوانات عجماء (حیوانات عجماء یعنی حیوانات غیرناطق).
استاد: بله...
پرسشگر: (عجم... عجم اگه بخونی عجمه...
استاد: بله عجم هم میشه خوند). به صفت علم میگوییم یمتاز عن عجماء الحیوانات (یا عجم الحیوانات، یعنی حیوانات عجم، حیوانات غیرناطق).
وَ يَفْضُلُ الْجَمَادَاتِ؛
انسان به وسیله علم از حیوانات امتیاز پیدا میکند و بر جمادات فضیلت پیدا میکند. این از نظر علم.
از نظر متعلقش: خب هر علمی باعث کمال انسان است ولی متعلقها فرق میکنند. وقتی متعلق عبارت باشد از اشرفالتعلقات، علمش هم میشود اشرفالعلوم.
وَ لَا مَعْلُومَ أَشْرَفُ مِنْ وَاجِبِ الْوُجُودِ تَعَالَى؛ که خود واجبالوجود (چه صفاتش چه افعالش).
فَالْعِلْمُ بِهِ (یعنی علم به واجبالوجود) أَكْمَلُ مِنْ كُلِّ مَقْصُودٍ؛
وَ إِنَّمَا يَتِمُّ (این علم اکمل، این علم اکمل یتم... به لم داره علم کلام را تاکید میکند) وَ إِنَّمَا يَتِمُّ بِعِلْمِ الْكَلَامِ (یعنی این اکملالعلوم به وسیله علم کلام کامل میشود. یعنی اگر شما علم کلام را بخوانید به طور کامل از این علمی که به نظر ما بهترین علم است اطلاع پیدا خواهید کرد و این علم به طور کامل و تمام برای شما حاصل میشود. منظور این نیستش که ما یک علم دیگر داریم که آن ناقص است و با این علم کلام آن علم ناقصمان را کامل میکنیم؛ منظور این است که این علم کلام را اگر خواندیم آن علم شریف را به طور کامل به دست آوردیم و به طور تمام فهمیدیم).
و انه الْمُتَكَفِّلِ بِحُصُولِ هَذَا الْمَرَامِ؛
یعنی علم کلام است که عهدهدار حصول این مقصود است (مقصود یعنی معلوم، یعنی علم به واجب تعالی). علم کلام است که معارف الهیه را، کمالات ربانیه را در اختیار ما قرار میدهد، این مرام و این مقصد را برای ما حاصل میکند.
فَوَجَبَ عَلَى كُلِّ مُكَلَّفٍ مِنْ أَشْخَاصِ النَّاسِ الِاجْتِهَادُ؛
یعنی کوشش کردن در ازاله التباس. چون بالاخره وقتی که ما خدا را میخواهیم بشناسیم بشریم دیگر، ممکن است مبتلا به اشتباهی بشویم، فکر خطایی پیدا کنیم. این علم کلام است که فکر ما را سامان میدهد و آن خطاها را ازاله میکند و با برهان صحیح ما آن اعتقاد واقعی را به دست میآوریم.
پس واجب است بر هر مکلفی از اشخاص الناس که تلاش کنند در برطرف کردن اشتباه:
فِي إِزَالَةِ الِالْتِبَاسِ بِالنَّظَرِ الصَّحِيحِ فِي الْبَرَاهِينِ؛
(نظر یعنی فکر) درباره براهین فکر کنند، صحیحاً فکر کنند و از طریق این براهین اعتقاداتشان را اثبات کنند. در این صورت است که به آن مرامشان که علم به اشرفالمعلومات است دسترسی پیدا میکنند. پس باید ازاله کنند التباس را از طریق نظر صحیح در براهین و از طریق طلب حق... تعیین.
وَ طَلَبِ الْحَقِّ بِالتَّعْيِينِ؛
پرسشگر: (یعنی در نظر ب...
استاد: بله طلب کنند حق را معیناً. که ازاله التباس کنند به نظر صحیح و به طلب حق، که طلب الحق به تعیین عطف تفسیری میشود بر نظر صحیح فی البراهین).
پرسشگر: (بالیقین داریم...
استاد: بالیقین دارید... بله خواستم سؤال کنم اینجا بالیقین کسی نداره... بالیقین هم خوبه و طلب الحق بالیقین... به تعیین هم خوبه، بالیقین هم خوبه؛ حق را با یقین طلب کردن یا حق را متعیناً طلب کردن و از باطل صرف نظر کردن، هر دوش درست است، چه به تعیین بخوانید چه به یقین بخوانید.
پرسشگر: از اجتهاد باشید چهجوری... بله... از اجتهاد باشه ...
استاد: فوجب علی کل مکلف فوجب علی کل مکلف الاجتهاد فی ازالهة الالتباس و وجب طلب الحق به تعیین... حتی بر اجتهاد هم بگیرید عبارت معنا میشود که طلب عطف بشود بر اجتهاد، آن هم معنا میشود).
وَ وَجَبَ عَلَى كُلِّ عَارِفٍ مِنَ الْعُلَمَاءِ؛
خب حالا اگر ما خواستیم وارد... کسب کمالات ربانیه و معارف الهی (بله وارد کسب معارف الهیه) بشویم باید کلام را بخوانیم. بعد که خواندیم و عارف به کلام شدیم بعداً چه کنیم؟ پس واجب است که یاد بگیریم و متکلم بشویم. بعد از اینکه متکلم شدیم چهکار کنیم؟ واجب است که دیگران را ارشاد کنیم.
وَ وَجَبَ عَلَى كُلِّ عَارِفٍ (یعنی عارف به معارف الهیه، یعنی متکلم) مِنَ الْعُلَمَاءِ (هر عارفی من العلماء، برش واجب است) إِرْشَادُ الْمُتَعَلِّمِينَ وَ تَسْلِيكُ النَّاظِرِينَ؛
ارشاد متعلمین و تسلیک ناظرین. تسلیک یعنی به راه وارد کردن، به سلوک واداشتن. ناظرین (یعنی آنهایی که دارند با فکرشان میخواهند وارد بشوند، یعنی متفکرین، آنهایی که حاضرند فکر کنند و از طریق فکر و معارف الهی دسترسی پیدا کنند)، آنها را تسلیک کنیم یعنی در سلوک وارد کنیم، در راه واردشان کنیم تا به نتیجه مطلوبشان برسند.
این بهترین علم است، کلام بهترین علم است.
وَ قَدْ كُنَّا صَرَفْنَا بمدَةً مِنَ الْعُمُرِ فِي وَضْعِ كُتُبٍ مُتَعَدِّدَةٍ فِي هَذِهِ الْعُلُومِ الْجَلِيلَةِ؛
ما مدتی از عمرمان را در وضع کتب متعددی در همین علوم جلیله (که علوم کلامی است) صرف کردیم و احراز کردیم این فضیلتی را که گفتیم برای انسان هست. چون رفتیم بهترین علم را رسیدگی کردیم و در موردش کتاب نوشتیم.
وَ أَحْرَزْنَا بِذَلِكَ قِسْطاً مِنَ الْفَضِيلَةِ؛ (و احراز کردیم به این وسیله سهمی از فضیلت را).
أَمَّا الْآنَ؛
اما الان که کتابها را نوشتیم تصمیم گرفتیم که کتابی را که خواجه نوشته شرح کنیم. تا حالا کتابهایی نوشتیم و به این فضیلتی که برای انسان هست موفق شدیم. اما حالا میخواهیم چه کنیم؟ حالا چون مدتی شاگردی مرحوم خواجه را کردیم (خواجه با این اوصاف) و دیدیم که ایشان کتابی دارد با این توصیفات، حالا سعی کردیم که آن کتابش را شرح بنویسیم که هم باز آن راه قبلی خودمان که تحصیل کمالات است ادامه پیدا کرده باشد، هم کتاب بسیار مفیدی را از حالت موجز بودن و مشکل بودن درآورده باشیم و در اختیار دیگران قرار داده باشیم. چون ما گفتیم کسی که عارف شد وظیفه ارشاد پیدا میکند. ما الان عارف به این کتب شدیم، جا دارد که ارشاد کنیم؛ یکی از راههای ارشاد این است که این کتاب مهم را در دسترس دیگران قرار بدهیم با شرحنویسی.
أَمَّا الْآنَ حَيْثُ وَفَّقَنَا اللَّهُ تَعَالَى لِلِاسْتِفَادَةِ مِنْ مَوْلَانَا الْأَفْضَلِ الْعَالِمِ الْأَكْمَلِ نَصِيرِ الْمِلَّةِ وَ الْحَقِّ وَ الدِّينِ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ الطُّوسِيِّ قَدَّسَ اللَّهُ تَعَالَى رُوحَهُ الزَّكِيَّةَ؛
که معلوم میشود این وقت خواجه زنده نبوده. خودش هم بعداً میگوید استفاده کردیم از ایشان. فِی الْعُلُومِ الْإِلَهِيَّةِ (فی العلوم متعلقه به استفاده). خدا ما را موفق کرد الاستفادة من مولانا فلان فی العلوم الالهیة.
پرسشگر: (الان خیلی معنا نمیده خواجه از دنیا رفته... درسته خواجه از دنیا رفته... ب الان... استاد: میگوید الان چون ما استفاده کردیم قبلاً از خواجه و منظور خواجه را و مقاصد خواجه را فهمیدیم، الان سعی میکنیم که کتابش را طبق منظور و مقاصدش تشریح کنیم. الان درسته دیگه الانی که... الانی که ما که کتاب خواجه را به دست آوردیم. چون قبلاً از او استفاده کرده بودیم و مرام او را یافته بودیم الان با توجه به استفاده قبلی خودمان میخواهیم بر کتابشان شرح بنویسیم. الان به جاست؟
پرسشگر: خب میگم از عبارت مطلق استفاده نمیشه و معنا نمیداد...
استاد: چرا همین طور که میگویم معنا کنید درست میشود چرا چرا عبارت را اینطور معنا نمکنید...
پرسشگر: نامفهوم
استاد: ببینید الان چون که نمیگوید الان ما استفاده کردیم، الان استفاده میکنیم...
پرسشگر: یا اون توضعنایی که اون ته ته مثلاً شما اون میگید...
استاد: خب بله دیگه یعنی مربوط میکنیم به مطالب بعدی یعنی فوضعنا هذا الکتاب موسوم به کشف المراد را الان چون خدا ما را موفق کرده که استفاده کنیم از خواجه و مقاصد خواجه را در علم کلام بیابیم چون خواجه کتاب چنینی نوشته الان ما وضع میکنیم بر کتابش این شرح را. چرا؟ چون هم از مقاصدش خبر داریم هم کتابش کتاب موجز است. توجه میکنید؟ الان جای مناسبی گذاشته. یعنی با اینکه ما قبلاً از خواجه استفاده کردیم و مقاصد خواجه را به دست آوردیم جا دارد که ما بر کتاب ایشان با همان مقاصدی که از ایشان خبر داریم شرح بنویسیم. پرسشگر: درسته
استاد: بله. تمجید بالایی نسبت به خواجه کرده: مولانا الافضل العالم الاکمل).
نقل میشود که وقتی مرحوم علامه از ایران برگشت به حله (مدت خب تو ایران شاگرد خواجه بود) بعد که برگشت به حله بهش گفتند روزه بگیر تا آن گوشتهایی که در کنار خواجه بر بدنش روئیده آب بشود. خواجه وزیر بوده، وزیر هلاکو بوده، بالاخره یک خطاهایی تو کارش ممکن است باشد، بالاخره وزیر تو کار اجرایی است، کارهای خطا ممکن است انجام بدهد، خطای بزرگی هم ممکن است انجام بدهد، کوچک آنها هم بزرگ حساب میآید؛ بنابراین شما روزه بگیرید. ایشان این همانطور که نقل میکنند جواب داده که در این مدت که با او بودم (حالا با قسم یا بدون قسم) یک مکروه ازش ندیدم. این خیلی تمجید بزرگی است از یک وزیر، آن هم وزیر هلاکو؛ یک وزیر عادی هم نبوده، یک مکروه ندیدن نشانه...
خب فی العلوم الالهیة عرض کردم متعلقه به استفاده. من در علوم الهی از ایشان استفاده کردم.
وَ الْمَعَارِفِ الْعَقْلِيَّةِ؛ و در معارف عقلی هم همینطور.
وَجَدْنَاهُ رَاكِباً نَهْجَ التَّحْقِيقِ؛
قطب شیرازی را میگویند که در فن طب که شیراز اول بوده، پدرش طبیب بوده خودش هم بعداً کتاب شرح بر قانون نوشته، در فلسفه هم متبحر بوده، در بسیاری از کتب در بسیاری از علوم دست داشته و مجتهد بوده؛ وقتی گذرش به خواجه میافتد همه را میگذارد کنار، میآید شاگردی میکند. با عظمتی که داشته، خود قطب شیرازی کم نبوده، بعد میآید شاگرد خواجه میشود. یعنی خواجه را نباید کم دید. نظیرش مرحوم شیخ انصاری؛ شیخ انصاری میگوید که همه جا را گشتم کسی را پیدا نکردم که پیشش شاگردی کنم، از نراق کاشان رد شدم نراقی را دیدم، دیدم این جا دارد که پای درسش بنشینم و لذا نشستم. یا مرحوم سبزواری میگوید تو اصفهان ملا اسماعیل خواجویی را دیدم دارد کلام درس میدهد، خود مرحوم سبزواری تقریباً در فلسفه و اینها متبحر شده بود، با وجود این میگوید حس کردم وظیفهام است که باید درس این آدم بنشینم و نشستم استفاده کنم... . بعضی از علما وقتی میرسند پای یکی میفهمند که این با بقیه فرق دارد. خواجه هم همینطور بوده، کسانی که ازش از کنارش عبور میکردند میفهمیدند که باید رحل اقامت بیندازند، این از کسانی است که بشود از کنارش به آسانی گذشت. در عبارتپردازی خواجه نظیر ندارد. عبارتش را ملاحظه کنید، یک دانه واو بیجهت نمیآورد، همهاش نکته است. کلماتی یک دانه باب میآورد نکته دارد که چرا اینجا باب آورده آنجا نیاورده. مثلاً خیلی در عبارتپردازی قوی بوده.
وَجَدْنَاهُ رَاكِباً نَهْجَ التَّحْقِيقِ؛ نهج یعنی راه روشن و راست. ما یافتیم او را که بر راه تحقیق سوار شده بود (یعنی در این راه راست تحقیق میرفت، پیاده هم نمیرفت، سواره میرفت، تند میرفت، توقف نمیکرد، هیچ پیاده هم نمیرفت سوار شده بود تند میتاخت).
سَالِكاً جُدُدَ التَّدْقِيقِ؛
پرسشگر: (توفیقی در توفیق... بله...
استاد: بعضی نسخ... بعضی جدد... جدد جد چیه؟
پرسشگر:جمع ق... جمع... جمع یعنی قبر... قبر...
استاد: قلب... قلبو میشه سلوک کرد؟ نه جدد به معنای زمینهای درشته، همواره، راه راست و هموار که درش پستی و بلندی نباشه این جدده، یقین معلومه، دقت).
سَالِكاً (تعبیر به سالک نشان میدهد که جدد را باید راه گرفت).
سَالِكاً جُدُدَ التَّدْقِيقِ؛ یعنی آن راه راست هموار تدقیق را سلوک میکرد. یعنی با دقت میرفت و راه راست را هم میرفت، انحرافی تو ذهنش نبود. بعضی از آدمها را دیدید که صاف میروند رو مطلب، ممکن است دیر برود ولی وقتی رفت صاف میرود، انحراف و کجروی ندارد. بعضیها میبینید اشتباه میکند دوباره برمیگردد، سهباره برمیگردد تا آخر سر صافش میکند (گاهی از اوقات هم تا آخر صافش نمیکند)، ولی بعضیها میبینید از اولی که وارد راه میشود تو راه راست میرود. میخواهد بگوید خواجه اینچنین بوده، از اول وارد مطلب چی میشده؟ وارد مطلب غیرانحرافی میشده و مطلب را درست و دقیق میفهمیده.
پرسشگر: (توفیق...
استاد: سالکا جدد توفیق عیبی ندارد ولی تدقیق بهتره، تدقیق بهتره، راه تدقیق بهتر از راه توفیق است؛ توفیق وسیله سلوک است نه یک راه باشد، ولی تدقیق یک راه است).
مُعْرِضاً عَنْ سَبِيلِ الْمُغَالَبَةِ؛
این حال از خواجه است. در حالی که این خواجه از سبیل مغالبه اعراض میکرد. یعنی در وقت بحث سعی نمیکرد که خودش را غالب بر دیگر قرار بدهد. او سعی میکرد که حق را بیابد. کاری به غلبه نداشت، برایش مهم نبود که او غالب شود یا دیگری غالب شود، پیشش آنچه که مهم بود آن بود که حق روشن بشود.
تَارِكاً طَرِيقَةَ الْمُغَالَطَةِ؛
از مغالطه استفاده نمیبرد. گاهی ممکن است کسی در بحث راه برایش تنگ بشود، وارد راه مغالطه بشود تا خصم را از طریق مغالطه از راه بیرون کند. ایشان این کار را نمیکرد. از مغالطه هیچ بهرهای نمیبرد، بلکه همانطور که عرض میکنم سعی در روشن کردن حق داشت از طریق برهان.
حَيْثُ؛
(جواب حیث آمد: تتبعنا). چون خدا ما را موفق کرد که استفاده کنیم در این علوم از چنین موجودی که این همه کمالات دارد:
تَتَبَّعْنَا مَطَارِحَ أَقْدَامِهِ؛
تتبع کردیم مطارح اقدامش را (مطاره یعنی همان جایی که قدم میگذاشت، مطارح اقدام یعنی همان جایی که قدم میگذاشت). یعنی جا پا گذاشتیم جای پای ایشان. هر جا که ایشان قدم گذاشت ما هم آن پیروی کردیم، همانجا قدم گذاشتیم.
فِي نَقْضِهِ وَ إِبْرَامِهِ؛
آنجایی که ایشان مطلبی را نقض کرد و رد کرد، ما هم نقض کردیم و رد کردیم. آنجایی که مطلب را ابرام کرد و محکم کرد، ما هم ابرام کردیم و محکم کردیم.
این عبارات را جور دیگر هم میشود معنا کرد. تَتَبَّعْنَا را به معنای پیروی کردیم نگیریم، به معنای تصفحنا بگیریم. یعنی ما آنجایی که مرحوم خواجه قدم گذاشت، نقض کرد، ابرام کرد، جستجو کردیم و یافتیم و برایمان روشن شد که کجا ایشان نقض دارد و مطلب را نمیپذیرد، کجا ابرام دارد و مطلب را محکم میداند و قبول میکند. برایمان روشن بود که کجاها ایشان مخالف است، کجاها موافق است؛ چون همه را تفحص کرده بودیم و از مذهب ایشان آگاه شده بودیم. این هم معنای دوم برای این عبارت که معنای خوبی است و شاید هم از اولی بهتر باشد. اگر این عبارت را به این نحوه دوم معنا کنیم میتوانیم در توضیح شرحنویسی علامه اینطور بگوییم که ما چون آگاه به مبانی و مرام خواجه بودیم، اعتقاداتش را میدانستیم و میدانستیم کجا نقض میکند، کجا ابرام میکند، توانستیم در این کتابش که مجمل بود شرحش را بنویسیم، شرح بنویسیم و آرائش را در این شرح منعکس کنیم. اگر ما شاگردی ایشان را نمیکردیم و از آن ابرامهایی که داشت و اعتقاداتی که داشت مطلع نمیشدیم، شاید به آسانی نمیتوانستیم بر این کتاب مجملش شرح بنویسیم.
وَ لَمَّا رَقِيَ جِوَارَ الرَّحْمَنِ؛
وقتی عروج کرد به همسایگی رحمان. این هم عبارت جالبی است. همسایه رحمان یعنی امید داریم که چون همسایه رحمان شده رحمت خدا بهش تعلق میگیرد. این هم یک نوع دعا در ضمن هست؛ در ضمن اینکه دارد بیان میکند که ایشان عروج کرد، در ضمن دارد بیان میکند که امید داریم که متعلق مورد رحمت خدا هم قرار بگیرد چون همسایه رحمان شده، همسایه رحمان از رحمت استفاده خواهد کرد.
وَ نَزَلَ بِسَاحَةِ الرِّضْوَانِ؛
ساحت یعنی میدان، رضوان هم رضایتالله. این هم همانطور، این هم با همان باری را دارد که جمله قبل داشت. این هم میفهماند که در میدان رضایت خدا وارد شده. خب کسی که در میدان رضایت خدا وارد بشود متعلق رضایت خدا قرار میگیرد. این امید را از... البته اینها ادعاست، ادعایی که نشان میدهد ما این امید را داریم که ایشان اینطوری مورد لطف خدا قرار بگیرد.
وقتی عروج کرد:
وَجَدْنَا كِتَابَهُ الْمَوْسُومَ بِتَجْرِيدِ الِاعْتِقَادِ؛
این کتاب را یافتیم که:
قَدْ بَلَغَ فِيهِ (یعنی بلغ خواجه در این کتاب) أَقْصَى الْمُرَادِ؛
به نهایت مقصود خودش دست یافته. مقصودش این بود که کتاب جامعی درباره کلام بنویسد و ما یافتیم که به مقصودش رسیده، واقعاً کتاب جامعی درباره کلام نوشته.
پرسشگر: (خواجه در واقع حیاتش که این کتاب رو رو نکرده بود؟
استاد: بله، احتمال دارد بله. این کتاب در زمان حیات خواجه مثلاً دست ایشان نرسیده، یا رسیده ایشان بیرون از ایران بوده چون همش که پیش خواجه نبوده، بالاخره آخر سال کوچ کرده به سمت حله؛ آن وقتی که ایشان کوچ کرده به سمت حله خواجه این کتاب را نوشته. وقت کتاب بعد از فوت خواجه به دست علامه رسیده. اگر علامه کنار خواجه میبود تا آخر عمر، خب جا [داشت] این کتاب را زود ببیند، ولی میفرماید بعد از اینکه عروج کرد این کتاب را ما یافتیم، معلوم میشود که در اواخر عمر همراه خواجه نبوده و خواجه هم این کتاب را در اواخر عمر نوشته).
پرسشگر: (ببخشید چون از کتاب تعبیر به تجرید الاعتقاد میکنه ولی میبینیم که میگن تجرید الکلام و بعضیا نود میگن تحریر الکلام... و به نظر شما تو این سه...
استاد: هر سه اسم را برای کتاب گفتند ولی گفته شده که تجرید الاعتقاد بهتر از همه است. تحریر گفتند خوب نیست، تجرید خوب است. تحریر خوب نیست چون تحریر یعنی زواید را ریختن، و خواجه نخواسته علم و کلام را مشتمل بر زواید ببیند، تجرید گفته. و تجرید را در هر صورت دیگران که با نسخه سروکار دارند ترجیح میدهند بر تحریر. و همچنین اعتقاد و کلام، هر دو میگویند درست است ولی میگویند تجرید الاعتقاد بهتر است.
پرسشگر: کلامی بهتر نیست چون اعتقاد همین یکی نیست ولی چیزی هست که جز اعتقادات ما هست اصول دین که همه اعتقادات ما نیست...
استاد: نه اعتقاد اصول دین خود بحث جواهر اعراض همه چی همه چی این همه اعتقادند یا اعتقاد یا مقدمات اعتقاد همه جز اعتقادیاتند، کل کلام اعتقاد است.
پرسشگر: نه این اصول به اعتقاد اصول دین نیست غیر اصول دین اصولی به اعتقاد هست اعتماد ن کلام که ما میگیم کلام فقط همین اصول... بذار تجرید کلام بهتر از این هستش که تجرید الاعتقاد...
استاد: آخه ما فقط در اصول دین بحث نمیکنیم، ما در چیزایی که مقدمات اصول دیناند بحث میکنیم، پس تجرید بهتر است. تجرید الکلام فقط مربوط به قا... اعتقادات. البته کلام دیگر رایج شده علاوه بر اعتقادات و الا کلام اصلش فقط همون کلام الهی بعد تفصیل بیشتری داده شد و تعمیم بیشتری داده شد امروزه کلام گفته میشه بر همون اعتقادات کل اعتقادات از تجدید کلام با تجرید اعتقاد از این جهت فرقی نداره علیالاقل کسانی که با نسخه سرکار دارن گفتن تجرید الاعتقاد بهتره ولی تجرید الکلام هم همون مفاد تجرید اعتقاد رو میرسونه از نظر مفادی ما نمیخوایم یکی بر دیگری ترجیح بدیم از نظر نسخه داریم ترجیح میدیم).
پرسشگر: (آقا بعضیا متعین میشدن این شرح تقریرات درس خواجه ست آیا این درسته؟
استاد: با این کلامی که مرحوم علامه میفرمایند نه! مرحوم علامه این کتاب را بعد از فوت خواجه به دست آورد. اگر شما میفرمایید خواجه این کتاب را درس داده علامه درسش را تحریر کرده، خب اگر علامه سر درس خواجه حاضر بود که اینجوری حرف نمیزدند. الان میگوید بعد از اینکه خواجه روحش عروج کرد این کتاب را ما یافتیم. پس این نشان میدهد که سر درس خواجه... اول اگر خواجه درس داده باشد علامه سر درسش حاضر نبوده. علامه میفرماید که ما از مرام خواجه خبردار بودیم از کتابش را طبق مرامش توضیح داد... توضیح دادیم. چون بالاخره خواجه برای علامه درس داده و علامه از انظار خواجه آگاه بوده آن کتاب را طبق انظار خواجه شرح داده).
پرسشگر: (تغییرات تفسیر کردن... بله تغییرات خواجه را تفسیر کردن مثلاً بعداً دستشون تغییرات...
استاد: یعنی بعداً تقریراتی دست علامه رسیده باشه...
پرسشگر: نه تقریرات را وقتی میرسیده تقریراتی که داشتن تفسیر
استاد: یعنی این مرحوم معلومه تقریراتی داشته از درسهای دیگر نه از درس تجرید. بله هیچ اشکالی ندارد. حالا تغییراتی از درس خارج داشته نه تحریرات از درس تجرید. تقریرات دیگر از درس خواجه داشته یا تو ذهنش بوده یا تو نوشتهاش بوده، اینها را روس بر متن طبق متن توضیح داده طبق همان تقریرات متن را توضیح داده. البته تغییرات شاید مثلاً مرحوم علامه تقریراتی نداشته باشد چون علامه حافظهاش قوی بوده مطالب تو ذهنش بوده همه مسلط بر مسلک بوده لازم نیست حالا نوشتهای داشته باشد تقریراتی داشته باشد).
وَجَدْنَا كِتَابَهُ الْمَوْسُومَ بِتَجْرِيدِ الِاعْتِقَادِ؛
قَدْ بَلَغَ فِيهِ (خواجه در این کتاب) أَقْصَى الْمُرَادِ (به نهایت مقصودش رسیده).
وَ جَمَعَ جُلَّ مَسَائِلِ الْكَلَامِ؛
جل یعنی اعظم (یعنی قسمت اعظم مسائل کلام را جمع کرده؛ حالا اگه جل به کل بگیریم که دیگر بهتر است).
عَلَى أَبْلَغِ نِظَامٍ؛
یعنی روش ورود و خروجش در مباحث هم روش بلیغی است، روش بسیار پسندیدهای است.
كَمَا ذَكَرَ فِي خُطْبَتِهِ وَ أَشَارَ فِي دِيبَاجَتِهِ؛
دیباجه بعد از خطبه است. حالا خود خطبه را هم گاهی دیباجه میگویند.
إِلَّا أَنَّهُ أَوْجَزَ أَلْفَاظَهُ؛
تنها عیبی که در کلام هست (اینکه در کتاب ایشان هست) این است که بسیار م... صره (مختصر است) و لذا قابل فهم برای همه نیست. این عیب را ما با شرحنویسی برطرف میکنیم. حالا اگر عیب باشد، اگر عیب نباشد که عیب موجز گفتن عیب است. (نه میگم اگر عیب باشه بالاخره برای خواننده موجز عیبه دیگه... برای مبتدی عیبه... برای مبتدی عیبه چون نمیفهمه حالا چون اسم مبتدی نشته... بالاخره برای مبتدی هم نوشته هم برای مبتدی نوشته هم برای منتهی. منتهی استفاده میکنه مبتدی نه. بعضی منتهیها هم نمیتونن از این کلمات خواجه استفاده کنن. اونجاهایی هم که کلمات مطالب آسون میشه شما عبارات خواجه رو نگاه کنید. اونجایی که مطالب آسان میشه باز عبارات خواجه خیلی دقیق. اگر شرح علامه نبود اونوقت میدیدید که منتهیها میتونستن این تجربه بفهمن یا نه؟ مبتدی که جای خود داره. منتهی میدیدید میفهمه یا نمیفهمه. بالاخره برای کسی که میخواد استفاده کنه موجزنویسی عیبه. اما برای کسی که میخواد موجز فهمیده رو در ذهن خودش بذاره موجزنویسی حسنه. چون مطلب میشه مختصر رو بهتر میشه حفظ کرد و این علمایی هم که موجز داشتن هم میگفتن بعداً شرح داده میشه که خود شرح هم یه نوع تکراریست بر مطلب. مطلب خلاصهشو میخونه یه چیزی میفهمه شرحشو میخونه بهتر میفهمه در ذهنش جایگیریتر میشه. یه حسنی خلاصهنویسی داشت که این حسنی که عرض میکنم داشت یه حسن دیگه داشت که حفظش خیلی آسون بود. راحت کسی که بعد از اینکه این خلاصه رو فهمید راحت میتونست تو ذهنش نگه داره. خلاصهنویسی حسن خیلی زیادی داشت ولی خب بالاخره یه عیب هم داشت دیگه، عیبش این بود که مبتدی نمیتونست بفهمه. این عیب را با شرحنویسی برطرف میکرد. عیب خیلی مهمی نبود، عیب خیلی بزرگی نبود. کسانی میتونستن این عیب را با شرحنویسی برطرف کنن. گاهی خود مؤلف این کارو میکرد مثل مثلاً مرحوم سبزواری کتابشو نوشت منظومه رو خودشم شرح نوشت یا مثل تفتازانی کتاب مقاصد را نوشت خودشم شرحشو نوشت.
پرسشگر: خب بهش میگن یعنی با مختصر فرق میکنه مختصر کم معانی کمز الفاظ کمه معانیش زیاده... بله... و این موجز یکی از چیزایی که هستش خیلی بلاغتش قوی باشه مثلاً موجز...
استاد: بله موجز عرض میکنم موجز آوردن هنره، موجز آوردن هنره. اینا که شما میفرمایید هنر خواجه رو ثابت میکنید. هنر از تو حسنم داره ولی خب بالاخره یه مشکلم کنارش هست دیگه مشکلش که نمیشنید دیگه.
پرسشگر: استاد خیلی کسایی که به این شهر نوشتن به این مطلب اعتراف دارن که اگه این شرح خواجه شهر علامه نبود میتونستیم کتاب شرح ب...
استاد: اگه شرح علامه نبود بقیهها نمیتونستن شرح بنویسن. علامه هم اگر شرح نوشته خودش داره میگه من از خواجه گرفتم یعنی شاگرد خواجه بودم و مرامشو میدونستم لذا تونستم شرح مینویسم).
إِلَّا أَنَّهُ أَوْجَزَ أَلْفَاظَهُ فِی غَایَةٍ؛
الا ان خواجه اوجز الفاظه (الفاظ این کتاب را موجز کرد، آن هم نه موجز معمولی) فلقا (یعنی در نهایت ایجاز است، دیگر از ایجاز ظاهری هم گذشت، از ایجاز معمولی هم گذشت).
وَ بَلَغَ فِي إِيرَادِ الْمَعَانِي إِلَى طَرَفِ النِّهَايَةِ؛[4]
در ذکر معانی (ایراد یعنی ذکر) در ذکر معانی رسید به طرف نهایت (طرف یعنی لبه، کناره)؛ نهایت (یعنی دیگر یکخورده دیگر میرفت ناممکن... به نهایت رسیده بود به لبه نهایت رسید. یعنی دیگر چیزی کم نذاشت از موجز کردن، تا توانست موجزش کرد، دیگر از این بیشتر نمیشود موجزش کرد).
پرسشگر: (میشه قدرت...
استاد: بله ولی اگه میخواست جت کنه باید کتاب نوشته نمیشد).
حَتَّى كَلَّ عَنْ إِدْرَاكِهِ الْمُحَصِّلُونَ؛
کله (یعنی خسته و رنجور شدند) از ادراک این کتاب کسانی که محصل بودند. محصلون در اصطلاح ما گفته میشود به کسانی که مبتدیاند و تازه میخواهند درس بخوانند؛ در قدیم محصلون به اینها گفته نمیشد، محصلون به کسانی گفته میشد که در استدلال ورزیده بودند (یعنی صاحب نظر باشند). م... مشاء را میگفتند محصلون. علمای مشاء و فلاسفه مشاء را میگفتند محصلان. این هم که میگفتند مناقشه در مثال دأب محصلین نیست (یعنی دأب محصلان نیست، نه محصلین یعنی طلبهها؛ طلبهها که مناقشه در مثال میکنند و برایشان مشکلی هم نیست)، میگفتند دأب محصلین نیست، یعنی تو که با استدلال سرکار داری، تو که قواعد کلی را میدانی، دیگر تو جزئیاتش شک نکن. قاعده کلی این درست است، حالا یک مثالی که توی خطا زد زد، پس دأب محصلین نیست. محصلین یعنی مستدلین، یعنی صاحب نظران. ایشان میگوید كَلَّ عَنْ إِدْرَاكِهِ الْمُحَصِّلُونَ.
پرسشگر: (کتاب محصل کتابی هست...
استاد: محصل فخر رازی شاید اونم همین نظر داشته باشه بله).
وَ عَجَزَ عَنْ فَهْمِ مَعَانِيهِ الطَّالِبُونَ؛
پرسشگر: (اینجا معنی چی... اینجا نه طالبون یعنی مف...
استاد: مبتدیانی که طلبه اینجا مبتدیاست... طالبان... اون یکی رو نگفته عجز گفته کلهن یعنی خسته و رنجور شدن یعنی فکرو خسته کرد. این دومی رو گفته عجز. محصلین اون عاجز نشدن ولی خسته شدن خب فکر زیادی کردن، اما طالبون عاجز هم هستن یعنی یه کسی باید براشون شرح بده اصلاً نمیفهمن.
پرسشگر: شما کتابی هست یا...
استاد: این که علامه میفرماید بزرگان رنجور شدن شاید از این جهت بوده که دیگران به علامه مراجعه کردن گفتن این چه کتابیست استادت نوشته ما سخت میفهمیمش. بالاخره یه درخواستهایی از علامه شده برای شرحنویسی. علامه از اونجا فهمیده که اینا رنجور شدن نه اینکه کسی شرحی بر این کتاب نوشته باشه قبل از علامه و علامه دیده باشه که اون شرحان حق مطلب و ادا نکرده بگرد رنجور شدن. اینطور نبوده ظاهراً مراجعه میشده به علامه که تو شاگرد خواجه بودی این کتاب رو نوشتی کتاب رو خواجه نوشته تو بیا مثلاً شرح بنویس و علامه از اینجا فهمیده که محصلین و بزرگان رنجور شدن و کتابو درست نتونستن حلش کنن).
فَوَضَعْنَا؛
(این فَوَضَعْنَا هَذَا الْكِتَابَ با فاء تفریع آمده، این جواب آن حیث وفقنا الله نیست. جواب حیث وفقنا الله که پشت سر الان آمده بود تعیین کردم، گفتم که عبارت است از تَتَبَّعْنَا؛ تتبعنا مطارح اقدامه فی... ابرامه. جواب فوضعنا نیست. در وقتی داشتم توضیح میدادم جوری این حیث وفقنا رو و الان رو با این فوضعنا مرتبطش کردن والا نخواستن فوضعنا رو جواب بگیرن. فوضعنا فاءش تفریعه و جواب حیث نیست، جواب حیث همون تتبعناست که تعیینش کردن).
فَوَضَعْنَا هَذَا الْكِتَابَ الْمَوْسُومَ بِكَشْفِ الْمُرَادِ فِي شَرْحِ تَجْرِيدِ الِاعْتِقَادِ؛
وضعنا این کتاب را.
مُوَضِّحاً؛
موضحاً را میتوانید حال بگیرید از نای وضعنا (یعنی در حالی که ما واضح میکنیم) یا بهتره که حال بگیرید از خود کتاب (در حالی که این کتاب واضح میکند) آنچه را که:
لِمَا اسْتَبْهَمَ؛
یعنی مبهم گذاشته خواجه.
مِنْ مُعْضِلَاتِهِ؛
از معضلات این کتاب، یعنی مشکلات کتاب، پیچیدگیهای این کتاب.
پرسشگر : (استبهمه داره استاد... بله... استبهمه داره...
استاد: استبهمه یعنی مبهم مونده. این را استبهمه بخوانید یعنی خواجه مبهم گذاشته، استبهمه بخوانید یعنی مبهم شمرده شده. شاید استبهمه از این جهتش بد نباشه یعنی دیگران مبهم شمردن. استبهمه یعنی مبهم شمرده شده. که اونی که مبهم شمرده شده معضلات این کتاب. معضلات کتاب رو دیگران مبهم شمردن اون مبهم شمردهها رو ما داریم واضح میکنیم).
وَ كَاشِفاً عَنْ مُشْكِلَاتِهِ؛
یعنی کتاب ما پرده برمیدارد از مشکلات این کتاب.
رَاجِياً؛
این راجیاً دیگر هرچی باشد حال برای خود علامه است، حال برای کتاب نیست. موضحاً و کاشفاً را گفتیم میتواند حال از نای وضعنا (یعنی حال از خود علامه) باشد و گفتیم میتواند حال از کتاب باشد؛ اما راجیاً دیگر مسلماً حال از کتاب است. (راجیا من الله تعالی).
جَزِيلَ الثَّوَابِ؛
یعنی ثواب جزیل. جزیل یعنی عظیم. اضافه (همانطور که عرض کردم) اضافه صفت به موصوف است.
وَ حُسْنَ الْمَآبِ؛
یعنی محل رجوع (ر ماده).
إِنَّهُ أَكْرَمُ الْمَسْئُولِينَ؛
ما از او سؤال میکنیم و او بزرگوارترین کسی است که مورد سؤال قرار گرفته، بنابراین سؤال ما را بیپاسخ نمیگذارد.
پرسشگر: (اکرم مسئولین... مسئولین مسئولین اکرم...
استاد: اکرم مسئولین بله اکرم مسئولین هم درسته، اشرف مسئولین هم درسته).
عَلَيْهِ نَتَوَكَّلُ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ؛
کارمان را به او واگذار میکنیم و از او مدد میجوییم برای شرح کتاب که...
قَالَ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ؛