« فهرست دروس
درس اسفار - استاد محمدحسین حشمت‌پور

1400/10/20

بسم الله الرحمن الرحیم

الفصل الثالث في الفرق بين الكلام و الكتاب و التكلم و الكتابة/الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم /الفن الأول في أحوال المبدإ و صفاته‌

 

موضوع: الفن الأول في أحوال المبدإ و صفاته‌/الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم /الفصل الثالث في الفرق بين الكلام و الكتاب و التكلم و الكتابة

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

موضوع: تفاوت کلام و کتاب و مراتب وجود

جلد هفتم اسفار، صفحه ۱۱، سطر سوم: « إذا تقرر هذا فنقول صورة هذه الألفاظ و الكلمات لها نسبتان نسبة إلى الفاعل و المصدر و نسبة إلى القابل و المظهر»[1] .

نکات تکمیلی جلسه گذشته

قبل از اینکه به این بحث (یعنی ادامه بحث) بپردازم، چند تا نکته درباره جلسه گذشته باید عرض کنم:

نکته اول: استشهاد محی‌الدین به آیه «کتاب مبین»

یکی اینکه آیه ﴿ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ ﴾ [2] را من در جلسه قبل خواندم؛ یادم نیست که شاهدی را که محی‌الدین آیه را به خاطر آن آورده ، توضیح دادم [یا خیر]؛. محی‌الدین می‌خواهد بیان کند که عالم خلق مشتمل بر اضداد است. این آیه را ذکر کرده است: ﴿ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ ﴾» «کتاب مبین» را عالم خلق گرفته است. رطب و یابس هم دو تا ضدند. اینکه رطب و یابس در کتاب مبین است، این را شاهد و دلیل گرفته است بر اینکه کتاب مبین (یعنی جهان خلق) مشتمل بر اضداد هست؛ هم رطب را دارد و هم یابس را دارد که این دو تا ضد هم‌اند. این را نمی‌دانم من دیروز گفتم یا نگفتم؛ اگر نگفتم، حالا دارم اضافه می‌کنم.

نکته دوم: تفاوت «مفتاح الغیب» و «مفاتیح الغیب»

مطلب دیگر اینکه من در دیروز، مثل اینکه شماها گفتید که در پاورقی چاپتان نوشته است که این مطالب (و مطالب فصل بعد) در «مفاتیح الغیب» آمده است. من هم گفتم «مفاتیح الغیب» برای قونوی است. «مفتاح الغیب» برای قونوی است، ولی «مفاتیح الغیب» برای صدراست. اگر من دیروز «مفتاح الغیب» را گفتم برای [قونوی است]، درست گفتم؛ [اما] اگر «مفاتیح الغیب» را گفتم برای قونوی است، اشتباه است. «مفاتیح الغیب» برای قونوی نیست؛ «مفاتیح الغیب» برای خود صدراست که این مطالب را در آنجا مطرح کرده است. خیلی از مسائل اینجا با آنجا شبیه هم‌اند. این هم مطلب دیگر.

نکته سوم: مراتب وجود (هویت احدیه، فعل و اثر)

مطلب سوم این است که در آخر بحث دیروز ما ، عبارت صدرا این بود که سه وجود ما داریم:

۱. یک وجودی که «هویت احدیه» نامیده می‌شود که آن وجود خداوندی است.

۲. دوم وجود انبساطی که ما اسمش را می‌دانیم «وجود منبسط» [است] و آن یک وجود واحد است (وجود واحد و مطلق).

۳. سوم این وجودهای مقیدی است که خداوند به ماها عطا کرده است.

این سه تا وجود در جهان هستند. حالا من خواستم این را اشاره کنم که در بعضی نوشته‌های خود صدرا هست (احتمالاً در شرح منظومه هم هست) که خداوند هم «فعل» دارد و هم «اثر» دارد. آن وجود منبسط را اصطلاحاً بهش می‌گویند «فعل». این وجودهای خاصی که برای ماهاست، اصطلاحاً بهش می‌گویند «اثر». آن‌وقت اینجا هم همین اشاره را دارد که غیر از وجود واجب‌تعالی که «هویت احدیه» نام دارد، دو وجود دیگر داریم: یکی وجود انبساطی که فعل است، دیگری وجود مقید که اثر است. این هم مطلب دیگری است که در جلسه گذشته گفته نشد.

تفاوت کلام و کتاب

خب حالا وارد بحث امروز می‌شویم. بحث ما در این بود که کلام و کتاب با هم فرق دارند. ما از محی‌الدین چند تا فرق نقل کردیم. در «اسرار الآیات» فرق بیشتر از این گفته شده بین کلام و کتاب، که بعضی از آقایان زحمت کشیدند به من نشان دادند که در «اسرار الآیات» فرق‌های بیشتری گفته شده است. حالا ممکن است بعضی از این فرق‌هایی که در «اسرار» گفته شده، بعداً در همین کتاب اسفار هم بیاید.

حالا ایشان بعد از اینکه فرق را از محی‌الدین نقل کرد، خودشان نظر دادند که فرق بین کلام و کتاب اعتباری است و شروع کردند به بیان این [مدعا]. مقدمه‌ای را برای بیان ذکر کردند که ما دیروز خواندیم. خلاصه این مقدمه این بود که برای ما انسان‌ها نفسی هست که این نفس با صور حروف و کلمات متعین می‌شود. همچنین برای خدا «نفس رحمانی» است که این نفس رحمانی با صور امکانیه معین می‌شود. این مقدمه بود که خلاصه [آن را] عرض کردم دیروز خواندیم.

حالا می‌خواهیم بحث را ادامه بدهیم. توجه [کنید که] صدرا می‌خواهد مدعای خودش را بیان کند، نمی‌خواهد مستدل کند؛ لذا شما در وقتی که ما مطالب [را] می‌خوانیم دنبال دلیل نباشید. ایشان فقط می‌خواهد مدعایش را بیان کند، بعد هم استفاده‌هایی که از این مدعا می‌کند [را] ذکر کند. ایشان همین دو تا مطلبی را که در مقدمه گفت (در مورد ما و در مورد خدا دو تا مطلب گفت: یک اینکه نفسی وجود دارد، و دیگر تعیناتی که روی این نفس قرار می‌گیرند؛ این را هم در مورد ما گفت، هم در مورد خدا گفت) حالا درباره همین دو مطلب می‌خواهد صحبت کند.

تبیین دو اعتبار برای نفس و صور

می‌فرماید که این صُوَر و نقوشی که روی این نفس انسانی (مثلاً) وارد می‌شود (یا نفس رحمانی، دیگر اینجا خیلی بحث را جدا نمی‌کند)، این نقوش و صُوَری که روی نفس می‌آیند را می‌توانید به نفس نسبت دهید، منتها به دو نحو:

۱. اعتبار اول: نفس به مثابه «قابل» (تحقق کتاب)

یکی اینکه نفس را «قابل» این‌ها بدانید. بگویید نفس ناطقه من با اراده‌ای که می‌کند، این صُوَر را روی این هوای خارج از فضای دهان (که ما نام آن را نفس انسانی می‌گذاریم) پیاده می‌کند و این نفس، این صُوَر را قبول می‌کند. پس نفس می‌شود «قابل» و این صُوَر می‌شوند «نقشی» روی قابل. می توانید شما این تفس را فاعل حساب کنید، اگر این صوت نباشد آن تعینات و حروف هم وجود نمی گیرند. این صوت می آید با برخورد به مقاطع فم آن صوت را ایجاد می کند، پس این نفس فاعل برای این صور می شود، دقت کردید دو جور نفس را اعتبار کردیم. یکی اعتبارش کردیم به عنوان قابل که این صوری را که نفس با اراده اش می سازد، این نفس می پذیرد. در اعتبار بعدی این طور اعتبار کردیم که خود نفس، دارد ایجاد می کند این تعینات را، اگر ما دهان خود را بسته بودیم، این نفس و این هوای خارج وجود نمی گرفت، این کلمات هم موجود نمی شدند. این کلمات موجود شدند، چون نفس موجود شد، صوت موجود شد، صوت با برخورد به مقاطع فم این تعینات را ایجاد کرد. خب، آن وقت این صوت یا تعینات انسانی یا آن هوای خارج از دهان،(هر کدام بگویید عیبی ندارد) این فاعل می شود. بنابراین این صور و نقوشی که ما از آن تعبیر می کنیم به کلمات و حروف و تعینات این ها گاهی نسبت داده می شوند به نفس، به عنوانی که نفس قابل است، گاهی نسبت داده می شوند به نفس، به عنوانی که نفس فاعل آن ها است. اگر نسبت دهید به نفس، به عنوانی که نفس قابل است، این نقوش می‌شوند «کتابت» و آن نفس می‌شود «کتاب». نفس ناطقه ما هم که دارد این نقوش را [بر] آن نفس می‌نویسد، می‌شود «کاتب».

دلیل نیاز به فاعل در اعتبار اول

قبل از اینکه شق دوم را بگویم، شق اول را تکمیل کنیم. در این فرض که ما در شق اول کردیم، نفس شد «قابل» و آن صُوَر و حروف شدند «مقبول». هر قابلی به خاطر اینکه ممکن است، فاعل می‌خواهد. خودش نمی‌تواند فعل را انجام بدهد، چون فقط قابل است؛ فاعل که نیست. اگر فاعل بود، فعل انجام می‌داد؛ چون قابل است، فعل انجام نمی‌دهد. پس یک فاعلی در اینجا لازم است که آن فاعل، «نفس ناطقه» است.

پس این‌طور شد: در این فرض (در این اعتبار) که نفس ناطقه شد فاعل، نفس [انسانی] شد قابل، و این صُوَر و حروف شدند نقوش که آن فاعل، آن نقوش را روی آن قابل انداخته است. این یک فرض و اعتبار.

چرا اینجا فاعل می‌خواهیم؟ چرا به نفس اکتفا نمی‌کنیم؟ می‌فرماید: چون نسبت قابل به مقبول «علی سبیل الامکان» است. یعنی قابل می‌تواند مقبول را داشته باشد، اگر فاعل بدهد. چون این‌چنین است که قابل می‌تواند مقبول را داشته باشد (می‌تواند، امکان است) و چون امکان است، باید فاعل وجود داشته باشد. اگر ارتباط، ارتباط وجوبی بود، دیگر ما احتیاج به فاعل نداشتیم؛ ولی چون ارتباط، ارتباط امکانی است، احتیاج به فاعل هست. و ما این‌طوری می‌گوییم: می‌گوییم که این قابل، قابلِ این نقوش است اگر فاعل این نقوش را به او بدهد؛ اگر فاعل نقوش را داد، او قبول می‌کند، ابایی ندارد. پس این‌طور نیست که قابل خودش این نقوش را داشته باشد؛ نقوش را باید کسی بهش بدهد. نفسِ من این نقوش را به این قابل (یعنی به این نفس) می‌دهد. این فرض اول تمام شد.

اعتبار دوم: نفس به مثابه «فاعل» (تحقق کلام)

شق دوم این بود که نفس را «فاعل» بگیریم، اگر نفس را فاعل بگیریم، این فاعل دارد ایجاد می‌کند آن نقوش و صُوَر را. خب آن‌وقت نفس ناطقه چه کاره می‌شود؟ در فرض قبلی و در اعتبار قبلی نفس ناطقه شد فاعل؛ در این فرض فاعل خودِ [نفس است]، نفس ناطقه چه می‌شود؟ می‌فرماید: نفس از مراتب نفس ناطقه است. نفس [هوا] فاعل مباشر است، نفس ناطقه فاعل بعید است. دیگر در اینجا ما اصلاً به نفس ناطقه کار نداریم، ولی می‌توانیم این‌چنین عمل کنیم: نفس ناطقه با این نفس، با صُوَر، همه را با هم جمع کنیم بگوییم این «کلام» است؛ یا بگوییم همان صُوَر تنها کلام‌اند و فاعل که نفس است، متکلم است.

 

نتیجه‌گیری: وحدت ذاتی و کثرت اعتباری کلام و کتاب

این‌ها استدلال نیست، این‌ها بیان مطلب است. اگر نفس را قابل گرفتید، این صُوَر می‌شود «کتابت»؛ اگر نفس را فاعل گرفتید، این صُوَر به علاوه نفس می‌شوند «کلام». پس در واقع هر [جور] نگاه کنید، همین صُوَر است و نفس؛ ذاتشان یکی است. در یک اعتبار این مجموعه می‌شود «کتاب»، در اعتبار دیگر این مجموعه می‌شود «کلام». ذات یکی است، اعتبار متفاوت است؛ پس کلام و کتاب ذاتاً یکی هستند، اعتباراً مختلف‌اند.

تبیین نسبت‌های دوگانه صُوَر الفاظ (وجوب و امکان) و تحقق کتابت

ماهیت «بیان» بودن مطالب و عدم استدلال

عرض کردم که این، بیانِ مطلب است؛ استدلالی در آن نیست که حالا بگویید این چه دلیلی بود؛ دلیل نبود، توضیح می‌داد. حالا به عبارت توجه کنید:

« إذا تقرر هذا »[3] ؛

« هذا » چه بود؟ « هذا » این بود که در انسان (و همچنین در خداوند، که حالا ما انسان را مطرح می‌کنیم) در انسان دو چیز وجود دارد: یکی آن «نَفَس» و دیگری «صُوَری» که تعینات آن نَفَس هستند. تا اینجا ما در مقدمه این مطلب را گفتیم؛ این مطلب را گفتیم که در وقت تکلم یا در وقت کتابت، دو تا چیز وجود دارد: یکی آن نَفَس، یکی هم تعینات.

دو نسبت برای صُوَر الفاظ: فاعلی و قابلی

حالا می‌خواهیم بیان کنیم رابطه این‌ها را. یک وقت یکی را «قابل» می‌گیریم و یکی را «مقبول»؛ بار دیگر یکی را «فاعل» می‌گیریم و یکی را «مفعول». اعتبارات را متفاوت می‌کنیم، آن‌وقت کتاب و کلام درست می‌شود.

« فنقول صورة هذه الألفاظ و الكلمات لها نسبتان نسبة إلى الفاعل و المصدر و نسبة إلى القابل و المظهر »؛

[این صُوَر] دو نسبت دارند: یکی نسبت به فاعل و مصدرِ این الفاظ و کلمات، و یکی هم نسبت به قابل و مظهر این کلمات که این قابل، این کلمات را ظاهر می‌کند.

۱. نسبت وجوبی (به فاعل)

« فالأولى بالوجوب » (یعنی نسبت اولی که نسبت به فاعل است) « بالوجوب »؛ چون فاعل علت است. وقتی علت می‌آید، مفعول واجب است بیاید، نمی‌تواند تخلف کند. تلازم بین علت و معلول برقرار است. نسبت فعل به فاعل، «علی سبیل الوجوب» است.

نسبت امکانی (به قابل)

« و الثانية بالإمكان »؛

نسبت دوم «بالامکان» است. چون نسبتِ قابل است به مقبول. نسبت قابل به مقبول «عَلَى سَبِيلِ الْإِمْكَانِ» است؛ یعنی ممکن است این‌چنین نسبتی برقرار بشود (نسبت تأثیر و تأثر بین علت و معلول واجب بود، اما این نسبت بین قابل و مقبول ممکن است). یعنی می‌شود چنین نسبتی برقرار بشود، به شرطی که فاعل فعل خودش را انجام بدهد تا این نسبت برقرار بشود. پس خود نسبت ممکن است. بله، وقتی فاعل می‌آید در میدان، این نسبتِ ممکن را واجب‌الغیر می‌کند. این حرف دیگری است.

تفاوت اعتباری کلام و کتابت

« فهي بأحد الاعتبارين »

(یعنی به اعتبار اینکه آن نَفَس فاعل باشد)

« كلام » (این صُوَر کلام است)

« و بالاعتبار الآخر » (یعنی به اعتبار دیگری که آن نَفَس قابل باشد)

« كتابة » (یعنی همین صُوَر کتابت است). آن‌وقت قابل می‌شود «کتاب»، نفس ناطقه می‌شود «فاعل» و «کاتب».

تحلیل عبارت: قیام صُوَر به لوحِ نَفَس

« فالصور اللفظية القائمة بلوح النفس »

(اینجا «نَفْس» و «نَفَس» را دقت کنید؛ بعضی جاها «نَفْس» می‌خوانیم، بعضی جاها «نَفَس» می‌خوانند، با هم تفاوت دارند. خلط نشد [اشتباه نشود]).

« فالصور اللفظية »

که قائم است به لوحِ نَفَس (خودش هم دارد تفسیر می‌کند)

« و صحيفة الهواء » (عطف بر لوحِ نَفَس است)

« و صحيفة الهواء الخارج من الباطن إذا نسبت »

(این صُوَری که قائم به این لوح‌اند، اگر نسبت داده شوند)

« و أضيفت إليه » (یعنی به این لوح)

« فتلك النسبة » (یعنی این نسبت)

« إما على سبيل نسبة الصورة إلى القابل » (یعنی لوح را قابل گرفتید، صورت را به قابل نسبت دادید).

باید یک « إمّا »پشت این بیاید. اینجا گفتیم « إما على سبيل نسبة الصورة إلى القابل »، یک «إمّا» دیگر هم پشت این باید بیاید: «و إمّا علی سبیل النسبة الی الفاعل». ولی صدرا این «امّا» را نیاورده است. به جایش (به جای این «امّا») هشت خط بعد یا شش خط بعد گفته: « و أما إذا أضيفت إليه‌ إضافة الفعل إلى الفاعل ». عبارت را عوض کرده، و الا این همان «إمّا علی سبیل نسبة الصورة الی الفاعل» است که عدل این «امّا»یی است که الان خواندیم؛ اما به جای اینکه عدلش را با این عبارت بیاورد، عبارت را عوض کرده. خیلی مهم نیست، فرقی نمی‌کند.

نتیجه نسبت به قابل: تحقق کتابت

« فتلك النسبة إما على سبيل نسبة الصورة إلى القابل ».

اگر این باشد: «فيكون » (این صُوَر) « كتابة »؛

« القابل فيكون كتابة »؛ «وَ الْفَاعِلُ» (که نفس ناطقه است) «يَكُونُ كَاتِباً».

« فيكون كتابة لأن نسبتها إليه بالإمكان » (نسبت این صُوَر به این لوحِ نَفَس، نسبت بالامکان است)؛ « لأن نسبتها إليه بالإمكان » (چون نسبت هر مقبولی به قابل، به امکان است).

خب ببینید، این دارد اینجا علت می‌آورد. عرض کردم اصلِ بحث را به صورت گزارش، گزارش می دهد و می‌رود. بیان می‌کند، اما اینجا دارد علت می‌آورد. می‌گوید:

« لأن نسبتها إليه بالإمكان ». چرا نسبت صُوَر را به این نَفَس، «بالامکان» می‌گیرد؟ عرض کردم یک قانون کلی داریم که نسبت مقبول به قابل «علی سبیل الامکان» است. ایشان از آن قاعده کلی استفاده می‌کند؛ می‌گوید اینجا هم صُوَر مقبول‌اند، آن لوحِ نَفَس قابل است؛ پس نسبت صُوَر به لوحِ نَفَس از قبیل نسبت مقبول به قابل است، و چون همه جا نسبت مقبول به قابل «علی سبیل الامکان» است، اینجا هم «علی سبیل الامکان» است.

این حرف درستی است، تمام هست؛ ولی من می‌خواهم یک چیز دیگر هم اضافه کنم. ایشان قبلاً کتابت را از «عالم خلق» دید و عالم خلق هم عالم مقبول و قابل است؛ آن فاعل‌هایش هم دقت کنید یک‌جوری قابل‌اند. لذا چون کتابت مربوط به عالم خلق است، ایشان در کتابت، لوحِ نَفَس را «قابل» فرض کرد که مربوط [به خلق] می‌شود. ولی خب عرض کردم این مطلب را دارم اضافه می‌کنم، و الا اصل مطلب تمام است: نسبت کل مقبول به قابلش، علی سبیل الامکان است.

استدلال بر لزوم فاعل برای خروج از امکان به وجوب

در اینجا از همین قانون کلی دارد استفاده می‌کند؛ چون اول فرض کرد که «نَفَس» قابل است و «صُوَر» مقبول. بعد حالا می‌فرماید نسبت هر مقبولی به قابل، «علی سبیل الامکان» است؛ پس نسبت صُوَر به آن هوا و نَفَس هم [علی سبیل الامکان است].

« و حينئذ » (یعنی در این هنگام که نسبت علی سبیل الامکان است) خود شیء نمی‌تواند خودش را از امکان به سمت وجوب (وجوب بالغیر) خارج کند. فاعلی لازم است که بیاید او را از امکان به وجوب برساند. آن فاعل در بحث ما «نفس ناطقه» هست.

لزوم مباینت فاعل در اعتبار کتابت

« و حينئذ » (در این هنگامی که نسبت صُوَر به نَفَس علی سبیل الامکان است) « يحتاج إلى فاعل مباين ». احتیاج دارد این قابل به فاعلی که مباین باشد. فاعل مباین (یعنی فاعل جدا)؛ بعداً خواهید دید (بعداً خواهید دید) ایشان در فرض بعدی یا به عبارتی در اعتبار بعدی که نسبت را به نَفَس، نسبت [الی الفاعل] می‌داند، آنجا می‌گوید که فاعل مباین از این صُوَر نیست، مباین از قابل هم نیست؛ خودِ قابل است. اینجا قابل آن نَفَس [است] که مقبول هم [صُوَر است]، فاعل نفس [ناطقه] است که جدا و مباین از این‌هاست.

در «کلام»، فاعل را خودِ نَفَس می‌داند (نفس [ناطقه] را هم می‌آورد، می‌گوید که نَفَس از مراتب این نفس [ناطقه] است، مجموعه را می‌کند کلام). توجه کنید، امر خارجی ما نداریم، امر مباین نداریم؛ آنجا نفس [ناطقه] و نَفَس همه با صُوَر همراه‌اند، فاعل را خود همین لوحِ نَفَس می‌داند. ولی اینجا فاعل را جدای از لوح و نَفَس می‌داند؛ لوح نَفَس قابل است که فاعل از او جداست. روشن [شد].

تحلیل عبارت: نقش فاعل در تصویرگری و نگارش

« و حينئذ يحتاج إلى فاعل مباين و مصور أو ناقش ».

این کلمه «أو» [را] آورده به خاطر اختلاف در تعبیر است؛ صورتگری می‌کند این فاعل روی آن لوح، یا نقش می‌اندازد. آن «نَقَلَهُ إِلَى فَاعِلٍ مُبَايِنٍ» [و] « مصور » [یا] یک «نَاقِشٍ»؛ مقایسه [کنید]، آنجا گفت فاعل، اینجا می‌گوید ناقش. [تفاوت] عبارت دیگر عرض می‌کنیم تفنن در عبارت است.

علت نیاز به فاعل: خروج از قوه به فعل

« إذ القابل شأنه القوة » (این «إِذ» تعلیل برای «یحتاج» است. چرا این احتیاج دارد؟) زیرا قابل شأنش قوه است و استعداد، «وَ الاستعداد و التصحح » (یعنی امکان است)؛ « لا الفعل و الإيجاد و الإيجاب » (این‌ها شأنش نیست. قابل شأنش قوه است نه فعل).

« و الشي‌ء لا يمكن وجوده بمجرد الإمكان » (شیء نمی‌تواند به صرف اینکه امکان دارد یا قوه و قبول درش هست، وجود بگیرد. علاوه بر اینکه امکان دارد، باید فاعلی تأثیر بگذارد تا وجود بگیرد والا خود شیء با داشتن امکان نمی‌تواند موجود بشود).

دانش پژوه: چرا «تصحح» به معنای امکان است؟

استاد: صحت؛ صحت به معنی امکان است دیگر. در جای دیگر می‌گویند «تصور»؛ صحت همه جا [به معنی] امکان است. «یصح» [یعنی] «یمکن».

«لَيْسَ» (یعنی « و الشي‌ء لا يمكن وجوده بمجرد الإمكان و القوة و القبول »)؛ « فلا بد له من مخرج » (ناچار باید فاعلی باشد که اخراج کند) « إياه » (یعنی این شیء را) « من القوة » (وقتی شیء بالقوه است خودش نمی‌تواند خارج [شود]) « إلى الفعل » (به فعلیت خارج بشود، به سمت فعل. شیء [که] اسمش [مخرج] است، این فاعل باید این کار را بکند).

تسمیه فاعل مباین به «کاتب» و فاعل غیرمباین به «متکلم»

« و الفاعل المباين لصور الألفاظ و الكلمات يسمى كاتبا و مصورا لا ناطقا و متكلما ».

فاعلی که جدا باشد از الفاظ و کلمات (که البته بعداً می‌گوییم نفس ناطقه است)، این «کاتب» نامیده می‌شود، «مصوّر» نامیده می‌شود؛ نه «ناطق» و «متکلم».

ناطق و متکلم به فاعلی گفته می‌شود که مباین نیست. بعداً می‌آید در اعتبار دوم فاعل مباین نیست و بهش گفته می‌شود ناطق و متکلم. در این اعتبار اول، قابل نَفَس بود، فاعل مباین با نَفَس بود (فاعل مباین بود). در اعتبار بعدی فاعل خودِ نَفَس است، پس فاعل مباین نیست (مباین با قابل نیست). آنجا که فاعل مباین باشد ما فاعل را می‌گوییم «کاتب»؛ آنجایی که فاعل مباین نباشد فاعل را می‌گوییم «متکلم».

تطبیق بر نفس ناطقه و نفس هوایی

« و ذلك الفاعل هو النفس الناطقة في مثالنا » (نفس ناطقه است). « فبهذا الاعتبار » (به این اعتبار که ما نَفَس را قابل گرفتیم، نفس [ناطقه] را فاعل گرفتیم، صُوَر را هم مقبول در قابل قرار دادیم)

« يكون المنشى‌ء لهذه الحروف و الألفاظ كاتبا » (آنی که ایجاد می‌کند الفاظ و حروف را روی نَفَس، این می‌شود کاتب، نمی‌شود متکلم، می‌شود کاتب).

« و النفس الهوائي بيده لوحا بسيطا »

(استاد: کتاب شما «بیده» دارد؟

دانش پژوه: بله

« و النفس الهوائي بيده لوحا بسيطا »

دانش پژوه: «بیده» داشتیم در ادبیات که معنایش ...

استاد: اینجا نوشته یا شما احتمال می‌دهید

دانش پژوه: نه، من خودم احتمال می‌دهم).

بررسی نسخه و تصحیح عبارت «بیده»

ببینید در نسخه «مفاتیح الغیب» این عبارت «بیده» وجود ندارد؛ در اینجا هم ظاهراً نباید وجود داشته باشد، زیرا معنای صحیحی افاده نمی‌کند. یعنی «نَفَس هوایی» می‌شود «لوح بسیط» و «بیده» نمی‌خواهد. ولی اگر حالا این لفظ در متن بود، به تکلف معنایش می‌کنیم: نَفَس هوایی که به ید آن کاتب است (یعنی به ید آن مُنشِئ است، یعنی در اختیار آن منشئ است). این نَفَس هوایی، کاتب نامیده نمی‌شود، بلکه لوح بسیط نامیده می‌شود. یعنی مثل سطح کاغذ است که کاتب روی آن می‌نویسد؛ نه اینکه کاتب باشد، کاتب نیست، بلکه لوحی است که نقش بر آن می‌افتد. عرض کردم «بیده» نباشد بهتر است، اما اگر هم باشد که حالا فعلاً هست، این‌طور معنایش می‌کنیم: نَفَس هوایی که به ید این کاتب است (در اختیار این کاتب است) لوح بسیط نامیده می‌شود.

تمایز «نَفَس» و «نَفس» و تحقق کتابت

« النفس الهوائي»

(دانش پژوه: نَفَس یا نَفس؟

استاد: نَفَس هوایی). نَفس ناطقه و نَفَس هوایی. من اگر نَفس خواندم، اشتباه خواندم.

«و النفس الهوائي بيده لوحا بسيطا »؛ نَفَسی که از سنخ هواست، او لوح و بسیط نامیده می‌شود.

«و هذه الحروف و الألفاظ »؛ [این‌ها] نامیده می‌شود «أرقاما كتابية و صورا منقوشة فيه صادرة عن الكاتب و المصور » (یعنی در این نَفَسی که این صفت را دارد). این ارقام و نقوش، صادر از آن [کاتب] و صادر در این [لوح] هستند.

سه چیز پیدا شد:

۱. کاتب و مصوّر که شد «نفس ناطقه».

۲. لوحی که رویش تصویر کشیده شد، شد «نَفَس هوایی».

۳. کتابت و نقوش که شد همین کلمات و حروف و تعینات.

دانش پژوه: این نَفَس هوایی بعد از اینکه الفاظ و ارقام رویش نوشته می‌شود، فعلیت [می‌یابد]؟

استاد: نَفَس از [قبل] فعلیت دارد (فعلیت برای خودش فعلیت دارد) ولی «بالفعلِ لوح» نیست، «بالقوه» است. وقتی این را رویش می‌نویسید، «بالفعلِ لوح» می‌شود. بله، نقش را وقتی می‌نویسید بالفعل می‌شود. ذاتش بالفعل است، ولی لوح شدنش بالقوه است؛ با نوشتن این نقوش، می‌شود لوحِ بالفعل.

اعتبار دوم: نسبت به فاعل (تحقق کلام)

«و أما إذا أضيفت إليه‌ إضافة الفعل إلى الفاعل »؛ عرض کردم این [عدلِ] آن بالایی است. بالا داشتیم «فتلك النسبة إما على سبيل نسبة الصورة إلى القابل و الوجود إلى الموجد » و اینجا داریم « و أما إذا أضيفت إليه‌ ». یعنی اضافه شود این صُوَر به این لوح هوایی (به این لوحِ نَفَس)، منتها مانند اضافه فعل به فاعل و مانند اضافه وجود به موجود. که این اضافه را قبلاً گفتیم اضافه وجوبی است؛ یعنی حتماً فاعل این فعل را واجب می‌کند.

« و كانت النسبة إليه بالوجوب لا بالإمكان »؛ نسبت این صُوَر «الیه» (یعنی به این لوحِ نَفَس) بالوجوب بود، مثل همه جا که نسبت فعل به فاعل بالوجوب است، نه بالامکان (مثل اینکه نسبت مقبول به قابل بالامکان است).

تعریف متکلم و حقیقت کلام

اگر این‌چنین بود: « فكان المأخوذ بهذه الحيثية كلاما »؛ آن نَفَسی که با این حیثیت گرفته می‌شود (با این حیثیت، یعنی به عنوان اینکه آن تعینات فعل او باشند)، این نَفَس می‌شود «کلام».

« و الموصوف به متكلما »؛ موصوف به این کلام هم می‌شود «متکلم». حالا موصوف به این کلام کیست؟ خود نَفَس است یا نَفس است؟ حالا می‌بینیم.

«و هو المجموع الحاصل من النفس و الهواء و سائر ما يدخل في سببية تلك الصور و الهيئات»؛

متکلم اینجا مجموع است. مجموعِ چی؟ مجموعی که حاصل می‌شود از سه چیز: یکی نَفس، یکی هوا (هوا همان نَفَس است)، بعد هم می‌گوید «سایر آنچه که دخالت می‌کند در سببیتِ صوت» (یعنی سبب می‌شوند برای صوت). نَفس سبب شد، آن صوت (که نَفَس بود) آن هم سبب شد؛ این دو تا سبب شدند برای اینکه این کلام (یعنی این نقوش) به وجود بیاید، این حروف به وجود بیاید. حالا ممکن است چیزهای دیگر هم در این سبب دخالت کند، لذا ایشان می‌گویند « سببية تلك الصور ». این‌ها چیستند؟ این‌ها متکلم‌اند. مجموعی که حاصل می‌شود از نَفس و هوا و سایر آنچه داخل می‌شود در سببیت صور و هیئات، که این مجموعه اسمش کلام است (آن صور و هیئات را نمی‌گوییم اسمشان کلام است، آن نَفس و نَفَس اسمشان کلام [است]).

« و كان المجموع المأخوذ على هذا الوجه شخصا متكلما »؛

مجموعی که به این وجه گرفته می‌شود (یعنی یک وجهی که همه‌شان هستند) این می‌شود شخصِ متکلم. پس مجموعه‌ای که حاصل است از نَفس و هوا و سایر ما یدخل، می‌شود متکلم.

حالا این‌طور هم باز دوباره تکرار می‌کند، می‌گوید مجموعی که به این صورت گرفته شده شخص متکلم است: « لصدق حده عليه »؛ چون حد متکلم برایش صدق می‌کند. حد متکلم [چیست]؟ «مَنْ قَامَ بِهِ الْكَلَامُ». حالا کلام هم قائم شده به نَفس که صادرکننده است، هم قائم شده به نَفَس (نَفَس هم از مراتب نَفس است). می‌توانید نَفَس را نادیده بگیرید، بگویید «مَنْ قَامَ بِهِ الْكَلَامُ» آن نَفس است.

« و هو الذي قام به الكلام » (هو برمی‌گردد به متکلم). حد متکلم (تعریف متکلم) چیست؟ «الذي قام به الكلام ». این حد متکلم است. خب نَفَس هم این‌چنین است دیگر، کلام بهش تعلق پیدا کرده، قیام پیدا کرده؛ پس می‌توانید شما به نَفَس هم بگویید متکلم، به مجموعه هم عرض کردیم می‌توانید بگویید متکلم.

استقلال متکلم در تصور معانی

« لاستقلاله بتصور المعاني » (ایشان نَفس را هم اضافه کرده که نَفس دخالت دارد، چون آن باید معانی را تصور کند تا کلام، کلام باشد).

دانش پژوه: از ما «تصویر» دارد به جای «تصور»؟

استاد: «مُسْتَقِلًّا بِتَصْوِيرِ» آن هم خوب بود، شاید بهتر هم باشد. ما «تصور» داریم.

« لاستقلاله بتصور المعاني و ترتيب الحروف و المباني »؛ یعنی استقلال متکلم به اینکه معنی را تصور کرده (یا تصویر کرده) و ترتیب داده حروف را، ترتیب داده حروف و مبانی کلمات را (که حروف است) حفظ کرده و تصویر گرفته.

عدم نیاز به فاعل مباین در کلام

« من غير حاجة إلى فاعل »؛ دیگر اینجا احتیاج به فاعل مباین نیست. خود نَفَس را ما فاعل گرفتیم، دیگر احتیاج به [فاعل جدا] نیست.

« من غير حاجة إلى فاعل ناقش مباين الذات عنه. » (یعنی از این نقوش، از نقش حاجتی نداریم به فاعلی که ناقشِ مباین ذات از این نقش باشد). « الذات عنه. » (از این نَفَس؛ می‌توانید هم ضمیر «ـه» را برگردانید به نقش، [یا] برگردانید به خود لوح، خود نَفَس).

جمع‌بندی: تفاوت اعتباری کلام و کتاب

خب اینجا تقریباً فرق اعتباری بین کلام و کتاب روشن شد. روشن شد که این دو تا ذاتاً یکی‌اند، با هم تفاوت اعتباری دارند یا تفاوت نسبت دارند. اگر نسبت بدهیم این [صُوَر] را به آن نَفَس به اعتبار نسبت مقبول به قابل، می‌شود «کتابت»؛ اگر نسبت بدهیم این صُوَر را به نَفَس به اعتبار اینکه نَفَس فاعل است، می‌شود «کلام». این تفاوت را ایشان بیان کرد.

حالا دنباله‌اش هم بحثی هست که می‌خواهد این مطلب را توسعه بدهد که مثلاً الان ما لوحِ نَفَس را مطرح کردیم [به عنوان] چیزی که رویش نوشته می‌شود؛ ایشان چیزهای دیگر را هم مطرح می‌کند (عقل، نفس) این را هم مطرح می‌کند که آن‌ها هم حکم همین لوحِ نَفَس را پیدا می‌کنند. این بیان بعدی ما تعمیم بحث است، بیان بعدتر فایده‌های مترتب بر این بحث است که ان‌شاءالله هم تعمیمش هم فوایدش درس آینده [خواهد بود].

 


logo