1400/10/13
بسم الله الرحمن الرحیم
الفصل الاول في تحصيل مفهوم التكلم/الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم /الفن الأول في أحوال المبدء و صفاته
موضوع: الفن الأول في أحوال المبدء و صفاته/الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم /الفصل الاول في تحصيل مفهوم التكلم
(توجه: این درس توسط هوش مصنوعی تبدیل به متن و توسط انسان کنترل، رنگبندی و مستندسازی شده است.)
ضروب المکالمة
« فأعلى ضروب مكالمته و استماعه هو مكالمته مع الله بتلقي المعارف منه»[1]
گفتیم در مورد خداوند سه نوع کلام داریم. در این تمثیل خواستیم بیان کنیم که نظیر این سه نوع کلام، نمونه این سه نوع کلام برای انسان کامل هم هست.
کلام اول، یعنی قسم اول، این بود که غرض از کلام، خودِ همین کلام است؛ غرض جدایی وجود ندارد.
قسم دوم این بود که غرض، جدای از کلام است ولی لازمِ کلام است و تخلف نمیکند. قسم سوم این بود که غرض، جدای از کلام است ولی لازمِ کلام نیست و قابل تخلف هست. این سه قسم را در مورد خداوند داشتیم. حالا میخواهیم همین سه قسم را در مورد [انسان کامل نیز بیان کنیم].
قسم اول را توجه کنید. صدرا قسم اولی را که میخواهد توضیح بدهد، یک مقدمهای ذکر میکند. از اول وارد اسم اول نمیشود. یک مقدمهای ذکر میکند، بعد از اینکه این مقدمه بیان میشود، قسم اول را مطرح میکند. البته اعلام نمیکند که این مقدمه است و این ذیالمقدمه، ولی مطلب را به این صورت میآورد.
میفرماید که انسان کامل به خاطر کمالی که دارد، اجازه پیدا میکند که با خدا مکالمه کند؛ منتها نه مکالمه به صورت صوت. حالا یا الهام است یا وحی یا هرچه هست، بالاخره اجازه مکالمه با خدا را دارد و اجازه دارد که از خدا هم استماع کند. با این مکالمه و استماع، معارف عقلی به او افاضه میشود و علوم حقه و معارف الهیه به او داده میشود. این مقدمه حرف ایشان است.
پس این انسان کامل، بعد از این مکالمه، عقلش که مستمع بوده یا قلبش که مستمع بوده، پر میشود از علومی که در شأنشان هستند.
از این به بعد، شروع میکند به کلام. از اینجا شروع میشود حرفها. این آدم، کلامی را که در مرتبه عقل افاضه شده، یا معانی و معارفی را که... کلام نگوییم بهتر است، معانی و معارف. معانی و معارفی که در عاقله و قلبش افاضه شده، اینها را خودبهخود تنزل میدهد در عالم خیالش و اینها را از کلیت به جزئیت مبدل میکند. این یک نوع تکلم است. این تنزل معارف از مرتبه عقل به لوح خیال، یک نوع تکلم است.
غرض از این تکلم، خودِ همین تکلم است؛ غرض دیگری در کار نیست. روشن شد؟
پس گفتیم، [انسان کامل] مکالمه میکند با خداوند، استماع میکند معارف را از خداوند، عقلش و قلبش پر میشود از علوم عقلیه. این علوم عقلیه باید بریزند در لوح خیال تا جزئی شوند؛ از کلیت دربیایند، جزئی شوند. البته کلی سر جای خودش محفوظ میماند، این جزئی هم حادث میشود.
این تنزل این علوم از مقام عقل به مقام خیال، اسمش میشود تکلم.
این اولین قسم کلام انسان کامل است که در این قسم، کلام با غرض کلام یکی است. اینطور نیست که تکلم کند به خاطر جهتی، بلکه تکلم میکند به خاطر همین کلام؛ به خاطر اینکه خیال، این کلام را داشته باشد و به خاطر اینکه این کلام در خیال موجود شود. نه موجود بشود به جهتی، بلکه موجود شود. خودش، هدفی در نظر نیست.
این قسم اول است.
قسم دوم و سوم را وقتی رسیدیم، عرض میکنم.
در قسم دوم، باید غرض با کلام، مغایر باشد ولی غرض، لازمِ کلام باشد و منفک نشود. در قسم سوم، غرض با کلام مغایر است و این غرض، لازمِ کلام نیست و میتواند از کلام جدا بشود.
در قسم اول، همانطور که توجه کردید، غرض، خودِ کلام است؛ چیزی مغایر کلام نیست.
[قرائت متن:] »فأعلی ضروب مکالمته»، این انسان کامل، «و استماعه»، این انسان کامل، کاری که میکند، یعنی میگوید و میشنود. «استماع» یعنی میشنود. خب، حالا مکالمه چگونه است؟ مکالمه با استعداد است. یعنی او استعدادش را آشکار میکند، اعلام میکند، درخواست میکند که من آماده پذیرشم. بعد خدا معارف را به او میدهد و او استماع میکند و با استماع، معارف را میگیرد. پس گفتن از جانب این انسان کامل نیست؛ گفتنش به لسان استعداد است. استعدادش را نشان میدهد. البته خدا هم آگاه به استعداد هست. استعدادش را نشان میدهد، خدا هم طبق آن استعداد و به اندازه لیاقت آن استعداد به او معارف میدهد و او هم استماع میکند. مکالمه به این صورت است. اصلاً درخواست با زبان اینها نیست.
[قرائت متن:] «...هو مکالمته مع الله بتلقی المعارف منه.»[2]
«مکالمه به وسیله تلقی». ببینید، عرض کردم، مکالمه، تلقی نیست. مکالمه، یکی این میگوید، یکی آن میگوید. «تلقی»، یعنی این قبول میکند، دریافت میکند. پس پیداست که گویا کلام از یک طرف دارد میآید، از این طرف فقط بیان استعداد است، اظهار استعداد. کلام انسان کامل، اظهار استعداد است و کلام الهی هم القاء است؛ القاء به صورت مستقیم یا به توسط [واسطه].
[پاسخ به یک سؤال در حین تدریس:]
پرسش: به توسط [ملک] یا اینکه...
استاد: نه دیگر، مستقیم یا توسط [واسطه]، کاری نداریم. حالا گاهی با ملکی واسطه میشود، گاهی وحی مستقیم است. آن دیگر مهم نیست چگونه دارد وحی میآید؛ آن محل بحث ما نیست.
وحیی، الهامی، چیزی از جانب خدا میآید؛ این میشود مکالمه انسان کامل با خدا. هنوز انسان کامل کلام خود را شروع نکرده است. «بتلقی»، این مربوط به مکالمه و استماع است. مکالمه و استماع به این صورت است که تلقی میکند این انسان کامل، معارف را «منه»، یعنی «من الله تعالی». استفاده از «تلقی» [نشان میدهد] که علوم را از نزد حکیم علیم، [دریافت] میکند.
[قرائت متن:] «و استماعه...»
«استماعه» عطف بر «مکالمته» است. اول گفت «أعلی ضروب مکالمته و استماعه»، بعد گفت «هو مکالمته»، حالا میگوید «و استماعه». به «سمع قلبی»، نه به گوش ظاهری؛ به آن گوش قلبی و معنوی، استماع میکند «کلام عقلی» را که از جانب خدا دارد افاضه میشود و «حدیث قدسی» را «من الله». «من الله» متعلق به «کلام عقلی» و «حدیث قدسی» هر دو است. یعنی استماع میکند کلام عقلی را از خدا، حدیث قدسی را از خدا.
«و هو» و این استماع یا این کلام و حدیث، [یعنی] افاضه علوم حقه و معارف الهیه.
تا اینجا این مقدمهای که عرض کردم، گفته شد.
حالا «و کذلک أیضًا یصیر متکلمًا». از اینجا صدرا میخواهد شروع کند بیان کند که انسان کامل میخواهد کلام را... آن قسم اول کلام را میخواهد انجام بدهد.
«و کذلک أیضًا یصیر متکلمًا». به همان نحوی که «مستمع» شد، «ایضاً» «متکلم» میشود. «کذلک»، یعنی به نحو استماعش. «یصیر متکلمًا ایضاً». «ایضاً» یعنی همانطور که مستمع شد، متکلم هم میشود. در وقتی که مستمع شد، صوتی نداشت؛ حالا که دارد حرف میزند، صوت ندارد. از مرتبه عقل به مرتبه خیال تنزل میدهد؛ این تنزل، صوت نیست. به همان نحوی که استماع داشت، به همان نحو، تکلم دارد.
[قرائت متن:] «بعد أن کان مستمعًا...»
بعد از اینکه مستمع بود، شد متکلم. «...متکلمًا بالکلام الحقیقی». این «بالکلام الحقیقی» را متعلق به «مستمعاً» نگیرید، متعلق به «متکلمًا» بگیرید. چون در وقتی که [استماع] را مطرح کرد، گفت «کلام عقلی و حدیث قدسی». آنجا گفت، دیگر لازم نیست اینجا تکرار کند. اینجا میگوید: «متکلمًا بالکلام الحقیقی».
[قرائت متن:] «...متی یصیر متکلمًا بالکلام الحقیقی؟
«إذا خرج جوهر ذاته من حد العقل بالقوة إلی حد العقل بالفعل.»
وقتی که عقل بالقوهاش، عقل بالفعل بشود؛ وقتی معلومات بیاید در عقل بالفعل، از آنجا هم تنزل کند به لوح خیال، آنجا میشود متکلم.
[قرائت متن:] «و هو العقل البسیط...»
این عقل بالفعل، عقل بسیط است. مثل «ملکه اجتهاد». چطور ملکه اجتهاد، عقل بسیط است که داراییهای خودش را تنزل میدهد در لوح خیال، این عقل بسیط هم که از جانب الله تعالی افاضه شده، این هم تنزل میدهد داراییهای خود را به لوح خیال و این تنزل میشود «تکلم».
[قرائت متن:] «...الذی شأنه إفاضة العلوم التفصیلیة علی النفس...»
خودش تفصیل ندارد، علم اجمالی است؛ اما شأنش این است که علومی را که به نحو اجمال در آن حاصل هستند، اینها را تفصیلی میکند و این علوم تفصیلی را بر «نفس» تنزل میدهد که نفس، علوم تفصیلی را میگیرد.
(منظور از «نفس»، نفسِ پایینتر از قوه عاقله است که حالا اسمش را بگذاریم قوه خیال. خود ایشان بعداً میگوید).
[قرائت متن:] «...متی شاء، من خزانة ذاته البسیطة...»
«متی شاء» قید «افاضه» است. «افاضه میکند... من خزانة ذاته البسیطة». این «من خزانة» متعلق به «افاضه» است. افاضه میکند از خزانهای که همان ذات بسیط این شخص است.
[توضیح استاد:] اختلاف شده که خزانه عقلیات کجاست؟
مثل ابنسینا میگوید خزانه عقلیات، «عقل فعال» است.
گروهی گفتهاند خزانه عقلیات، خودِ نفس این موجود عاقل (انسان عاقل) است. بله، معلم، عقل فعال است، ولی وقتی معلم به ما تعلیم داد و این صورت عقلیه را به ما افاضه کرد، این صورت عقلیه در خزانه نفس ما موجود و باقی میماند؛ نه اینکه ما دوباره آن را به عقل فعال بفرستیم. لذا معتقدند که خودِ نفس، خزینه است. اینجا هم اضافه، اضافه بیانیه است.
[قرائت متن:] «هو بما صار عقلا بسيطا قد صار ناطقا بالعلوم الحقة متكلما بالمعارف الحقيقية»
«هو» یعنی انسان کامل. چون عقل بسیط شده، «قد صار ناطقًا بالعلوم الحقة متکلمًا بالمعارف الحقیقیة». «متکلمًا» عطف بر «ناطقًا» به حذف عاطف، یا بگویید خبر بعد از خبر برای «صار». هر دو درست است.
خب، این کلام، قسم اول از کلام، نوع اول از کلام است.
این کلام، مقصودی جز خودش ندارد؛ غرضی جدای از خودش ندارد.
[قرائت متن:] « فليس لكلامه هذا مقصود ثان...»؛ یعنی لکلام انسان کامل هذا، همین کلامی که الان توضیح دادیم، «...مقصود ثان». مقصود دومی ندارد. مقصود اول را دارد. مقصود اول را قبلاً گفتیم (اول فصل): مقصود، خودِ تکلم است، خودِ اعلام است، خودِ صادر کردن کلام است. این مقصود اول است. دیگر مقصود دومی در پیش نیست در این قسم اول.
در قسمتهای بعدی، مقصود دوم هم در پیش هست.
[پرسش و پاسخ در حین تدریس:]
پرسش: فعلیت پیدا کرده، میگویی مقصود...
استاد: نفهمیدم.
پرسش: فعلیت پیدا کرده، مگر مقصودش اول است؟ میفرمایی مقصود اول اعلام است.
استاد: دیگر اعلام... اعلام میکند. یعنی کلام... عقل بالقوهاش که بالفعل شد... آن که کلام نبود. بعد شروع کرد این عقل بالفعل را، یعنی معقولات بالفعلش را، تنزل داد، از خزانه ذات درآورد، در لوح خیال ریخت. این میشود تکلم. این تکلم، مقصود اولش همین اظهار و اعلام است؛ یعنی آن مرتبه بالا به مرتبه پایین دارد اعلام میکند. حالا آیا بعد از این اعلام در مرتبه پایین، قصد دومی هم هست یا نه؟ نه، همان قصد اولی که اعلام به مرتبه پایین است، وجود دارد. دیگر قصد دومی در کار نیست.
پرسش: پس آن کلام انسان با خداوند چیست؟
استاد: آن استماع بود. در واقع توضیح دادم. آن کلامی که با خدا داشت، این بود که استعدادش را ظاهر میکرد و دریافت میکرد. حالا بعد از اینکه بالفعل شده و معلومات را به دست آورده، دارد تکلم میکند. آن فقط دریافت بود، تکلم نبود. حالا اسمش را مکالمه گذاشتیم، ولی همانطور که توجه کردید، استماع بود، دریافت بود. تکلم از اینجا شروع میشود که بعد از اینکه عقل بسیط پیدا میکند، یعنی عقل بالقوهاش بالفعل میشود، از این عقل بسیط، علوم را به تفصیل در نفسش میریزد؛ آنجا میشود تکلم.
[قرائت متن:] « فليس لكلامه هذا مقصود ثان إلا تصوير الحقائق الغيبية المجملة بصور العلوم التفصيلية النفسانية و...»
پس برای این کلام، مقصود دومی نیست جز اینکه حقایق غیبی و مجمل را به صورت علوم تفصیلی نفسانی مصور کند. [یعنی] اولاً مجمل را مفصل کند، ثانیاً غیبی را نفسانی کند (یعنی در مقابل نفس، ظاهر کند).
[قرائت متن:] «...و إظهار...»؛ «اظهار» عطف بر «تصویر» است. «...الضمائر المکنونة علی صحیفة النفس و لوح الخیال.»
این اظهار، یعنی اعلام، همان قصد اول است. اظهار کند «ضمائر مکنونه» را (ضمائر یعنی پوشیدهها، مکنون هم یعنی پوشیدهها؛ این تأکید است) بر صفحه نفس و لوح خیال.
«صحیفة النفس» یعنی صفحه نفس، «لوح الخیال» هم یعنی صفحه خیال.
یعنی آن امر مجمل را نقش بیندازد در نفس، که نفس، نقش تفصیلی پیدا کند. این غرض از این کلام است و بعد از این غرض، غرض دیگری نیست. این قسم اول.
شرح قسم دوم کلام انسان کامل: امر نفس به قوا
قسم دوم را توجه کنید. قسم دوم این است که نفس ما با کلامی که مناسب نفس است، دستور میدهد به قوای ما یا به اعضای قوا. یک وقت دستور میدهد به «باصره» که ببینیم، یک وقت دستور میدهد به «چشم» که باز شود. هم دستور به «قوا» میدهد مثل باصره، هم دستور به «آلات و اعضا» میدهد مثل چشم. گاهی هم دستور میدهد به «قوای ادراکی».
[توضیح استاد:] مثلاً فرض کنید که یک دردی برای بدن حادث شد. خب، قوای دفاعی بدن باید متوجه شوند که اتفاقی افتاده و آن اتفاق را از بین ببرند. قوه لامسه من این درد را احساس میکند. بعد نفس که از طریق قوه لامسه احساس کرده بود، دستور دفاع به آن قوای دفاعی میدهد که آنها قوای طبیعی هستند، ادراکی دیگر نیستند.
گاهی از اوقات هم، مثلاً، احتیاج هست به هضم غذا. اینجا هم نفس با واسطه به آن قوای پایینی دستور میدهد. چه نفس مستقیم دستور بدهد، چه با واسطه، دو کار انجام میشود، دو غرض در اینجاست: یکی غرضِ گفتن و دستور دادن (که حالا گفتن به صورت لفظ نیست، ولی خب یک نوع کلام است که نفس دارد به قوا القا میکند).
غرضی دیگر، «عملِ» قواست. نفس فقط نمیخواهد با آنها حرف بزند؛ با آنها حرف میزند و خواسته خود را اظهار میکند، این میشود «مقصود اول». «مقصود ثانی» این است که حالا که حرف من را شنیدید، اقدام کنید و کار را انجام دهید. و آنها هم انجام میدهند.
پس مقصود ثانی، «عمل قوا»ست و این مقصود ثانی که مغایر با مقصود اول است، «لازمِ» مقصود اول است و منفک نمیشود.
پس قسم دوم، کلامی است که دو مقصود دارد و مقصود دومش، لازمِ مقصود اول است. بعد دیگر بقیهاش مثال میزند: به محضی که نفس میخواهد حرکت کند، پاها حرکت میکنند. به محضی که نفس میخواهد بگیرد، دست میگیرد. به محضی که نفس بخواهد بشنود، گوش میشنود. و هکذا. یعنی نفس دستور میدهد، این میشود کلام، میشود مقصود اول (به غرض اینکه این کلام ظاهر شود، خواسته نفس برای قوا ظاهر شود). مقصود دوم، اقدام قواست که قوا باید اقدام کنند. این اقدام، از آن کلام جدا نمیشود؛ اگرچه مغایر با او هست، ولی جدا نمیشود. اینطور نیست که کلام گفته شود و قوا اقدام نکنند و تخلف کنند. آنها تخلف نمیکنند.
همانطور که خداوند به ملائکه سماوی دستور میداد و به ملائکه ارضی هم یا مستقیم یا به توسط ملائکه سماوی دستور میداد و آنها هم اجرا میکردند، نفس ما هم به قوای نفسانی (که به منزله ملائکه سماوی هستند) دستور میدهد. همین نفس ما گاهی به قوای طبیعی (که به منزله ملائکه ارضی هستند) مستقیم دستور میدهد و گاهی هم به توسط قوای نفسانی دستور میدهد. بالاخره، دستور به قوای سماوی (یعنی به قوای نفسانی)، بیواسطه میرسد. دستور به قوای ارضی (یعنی قوای طبیعی)، گاهی بیواسطه از نفس میرسد و گاهی به واسطه قوای نفسانی میرسد. حالا چه دستور به قوای نفسانی برسد، چه به قوای طبیعی، هیچکدام تخلف نمیکنند. اولاً کلام را میشنوند؛ مقصود اول که شنیدن و اظهار و ظهور است، حاصل میشود. مقصود دوم هم که عمل است، انجام میگیرد. مقصود دوم، مغایرِ کلام است ولی لازمِ کلام است، یعنی از کلام جدا نمیشود.
این قسمت، دومین [قسم] کلام انسان کامل است که میشود «اوسط»، حد وسط آن سه قسم. این درباره غیر انسان کامل هم هست. آن قسم اول، درباره انسان کامل بود. قسم دوم، درباره انسان کامل هم هست، در مورد انسانهای معمولی هم هست؛ چون نفسشان دستوردهنده به قواست و قوا انجام میدهند.
[قرائت متن:] «و أوسطها...»؛ یعنی اوسط این سه قسم، «... كأمره و نهيه للقوى». امر و نهی این انسان (نفسش) است « للقوى و الأعضاء و الأدوات...». هم به «قوا» که مثل «باصره» است دستور میدهد، هم به «اعضا و ادوات» مثل «چشم». «... بواسطة تحريك القوى النفسانية للقوى الطبيعية». یعنی اگر به «قوا» دستور میدهد نفس، این بلاواسطه است، اما اگر به «اعضا و ادوات» دستور میدهد، به توسط قوای نفسانی است.
[قرائت متن:] « كتحريك الملائكة السماوية للملائكة الأرضية». یعنی این قسم دوم، نمونهای است برای قسم دومی که در مورد خداوند گفتیم.
[قرائت متن:] « فيجري حكم النفس- و ينفذ أمرها...». و نفوذ می کند امر نفس، آن امری که «مُطاع به إذن الله تعالی» است.
تفاوت ملیکیت اعتیاری و ملکیت حقیقی
متوجه باشید، «مطاع به اذن الله». ما مالک هستیم به اذن خدا، اما دو جور مالک: یکی مالک اعتباری، یکی مالک حقیقی. ما نسبت به این عبد و امهای که داریم، مالک اعتباری هستیم. اما نسبت به قوایمان، مالک حقیقی هستیم. لذا وقتی به عبد و امهمان دستور میدهیم، میبینیم میتوانند تخلف کنند و گاهی هم تخلف میکنند، چون ما مالک اعتباری آنها هستیم. اما ما مالک حقیقی قوایمان هستیم، لذا قوه هیچوقت تخلف نمیکند؛ عمل میکند، مگر آفت داشته باشد و نتواند. علت این است که ما مالک حقیقیاش هستیم و دستور مالک حقیقی، تخلفپذیر نیست؛ البته به شرطی که دستورش، دستور تشریعی نباشد. و الا خداوند مالک حقیقی ما هست، دستور تکوینی که میدهد تخلف نمیشود، ولی دستور تشریعی که میدهد، تخلف میشود. این دستور تشریعی به خاطر تشریعی بودنش این چنین خاصیتی دارد که بتواند تخلف شود.
حالا ایشان میگوید «المطاع بإذن الله». یعنی قوا مطیع و نفس مطاع است، این را خدا اجازه داده است. من مالک حقیقی هستم، منتها مالک حقیقی با قرارداد الهی.
خداوند مالک حقیقی است که با دخالت [غیر] خداوند نباشد. خدا مالک همه اشیاء و مالک حقیقی هم هست؛ لازم نیست از کسی هم اجازه بگیرد. ما مالک حقیقی هستیم، منتها با اجازه خدا.
[قرائت متن:] «و ينفذ أمرها المطاع بإذن الله تعالى على القوى و الآلات و الخوادم في عالم البدن...».
و نفوذ میکند امری که نفس اظهار میکند. این امر اظهار شده بر قوای و آلات و خادمان در عالم بدن نفوذ میکند و آنها مشغول فعالیت و کار خودشان میشوند و وظیفهشان را انجام میدهند.
[پرسش در حین تدریس:] پرسش: این خیلی به امر نزدیک است...
نه، متعلق به «نفوذ» گرفتن است. نفوذ میکند امر نفس بر قوا و خادمان.
[قرائت متن:] «قد خلقت سدنة هذا العالم الصغير كلها مجبولة على طاعة الروح...». «عالم صغیر» یعنی انسان. «... قد خلقت سدنة هذا العالم الصغير ». یعنی خدمه انسان، «کلها... مجبولة علی طاعة الروح». «مجبولة» یعنی «مفطورة»، یعنی در جبلت و فطرت و خلقتش اینچنین است که باید انجام دهد.
[قرائت متن:] «... و كذا مواضعها و أجسامها ». «مواضع و اجسام»، یعنی مواضع و اجسام قوا. مثلاً چشم، موضع «باصره» است. باصره قوه است، چشم قوه نیست، موضع قوه است. سامعه قوه است، گوش قوه نیست، موضع قوه است. ایشان میفرماید نه تنها قوا تابع نفس هستند، بلکه مواضع و اجسام قوا هم تابع نفس هستند.
«... لا تستطيع لها خلافا و لا تمردا و عصيانا ». نمیتوانند مخالفت کنند، نمیتوانند تمرد و عصیان کنند.
توضیح میدهد: «فإذا أمرت»؛ آن نفس، « العين للانفتاح انفتحت و إذا أمرت اللسان للتكلم تكلم و إذا أمرت الرجل للحركة تحركت و إذا أمرت اليد للبطش بطشت فهكذا في سائر الآلات و الأعضاء »
بعد تشبیه میکند. میگوید مسخر بودن قوای ما نسبت به نفس (نه مسخر بودن اعضای ما نسبت به حواس ما)، مثل مسخر بودن قوای ارضیه برای قوای سماوی است. همانطور که قوای ارضیه مسخر قوای سماوی هستند، همچنین اعضای ما مسخر قوای ما هستند و قوای ما مسخر نفس ما هستند.
[قرائت متن:] « تسخر الحواس و القوى و الأعضاء للنفس الإنسانية-...». میگوید اینکه حواس و قوا و اعضا مسخر نفس انسان هستند، «... يشبه من وجه ». از یک جهت شباهت دارد. از چه جهت؟ فقط از جهت اطاعت. «... تسخر الملائكة و الأجرام العظام الفلكية و العنصرية لله سبحانه ».
«من حیث»؛ چرا مسخر هستند این ملائکه؟ « حیث جُبِلَت علی الطاعة و فُطِرَت علی الخدمة». «جبلت» با «فطرت» هر دو معنایش یکی است. یعنی بر طاعت و خدمت، مفطور شدهاند، مخلوق شدهاند. سرشتشان با طاعت و خدمت همراه بوده است. از این جهت، شدهاند مطیع، به اطاعتی که از امر منفک نمیشود. پس مقصود ثانی، مغایر با مقصود اول است و از مقصود اول منفک نمیشود، بلکه لازم کلام است. این هم قسم دوم از تکلمهای انسان.
[پرسش و پاسخ در حین تدریس:]
پرسش: نقطه محوری را که نفوذ نفس در قواست، بر همین تصویر تکوینی و اینها قرار دادید. بحث را به مالکیت حقیقی و اعتباری قرار دادیم. این مالکیت از کجا به دست میآید؟
استاد: مالکیت را خدا داده دیگر، از عبارت.
پرسش: نه، عبارت، لفظ مالکیت نداشت.
استاد: لفظ «اطاعت بدون انفکاک» داشت. اطاعت بدون انفکاک، شاهد بر مالکیت حقیقی است. در مالکیت اعتباری، اطاعت هست ولی ممکن است این اطاعت منفک بشود. اما در مالکیت حقیقی، اگر یک اطاعت هست، انفکاک نیست.
پرسش: چرا ما اینجوری صحبت شعری بگوییم که در قافیهاش بمانیم که بعد تکوین درست کنیم، تشریع درست بکنیم؟
استاد: ما چه مطرح کنیم چه نکنیم، مالکیت هست دیگر.
پرسش: نه، مالکیت که هست، ارتباطش با تسخیر اعضا برای من قابل فهم نیست. چون فرمودید چون مالک است، مسخر است. این را من متوجه نمیشوم.
استاد: یا چون «مملوک» است، مسخر است. از این طرف بگوییم خیلی راحتتر است.
پرسش: از آن شاید...
استاد: مملوک، مسخر است. مملوک واقعی است، پس مسخر است. اختیار از خودش ندارد. حالا، مالکیت را ایشان مطرح نکرده بود، من مطرح کردم. ولی منافات ندارد، حرف ایشان هم به مالکیت اشاره دارد. خود «تسخیر» یعنی «مسخَّر» یعنی «مملوک».
شرح قسم سوم کلام انسان کامل: امر به غیر
این دو قسم کلام انسان کامل بود که در قسم اول، مقصود ثانی با کلام مغایر نبود. در قسم دوم، مقصود ثانی مغایر کلام بود، اما تخلف نمیکرد و لازم کلام بود. در قسم سوم، مقصود ثانی مغایر کلام است و میتواند تخلف هم بکند؛ لازم نیست.
مثال میزنیم به اینکه یک انسان کاملی به یک نفر دیگر دستور بدهد؛ به یک نفر بیرون از ذات خودش، نه به قوای خودش، نه به اعضای خودش، بلکه به یک نفر بیرون از خودش. حالا یا با زبان دستور بدهد، یا با اشاره، یا با کنایه. به هر وسیله. نحوه دستور دادن برای ما مهم نیست. و آن شخص، دستور را میشنود. وقتی [انسان کامل] اعلام میکند، میشود مقصود اول. غرضش و مقصود دومش این است که شخصی که شنید این کلام را، عمل هم بکند. این میشود مقصود ثانی. مقصود ثانی که عمل اوست، مغایر است با کلام، مغایر است با مقصود اول، ولی مغایری است که لازمِ کلام نیست. میتواند از کلام منفک شود. میتواند آن شخص مأمور، دستور را اجرا نکند. این هم قسم سوم.
[قرائت متن:] « و أدناها طلبه لشيء أو استدعاؤه لفعل بواسطة لسان أو جارحة فإن المقصود هاهنا من الكلام سواء كان بعبارة أو إشارة أو كناية أو نحو آخر من أنحاء الإعلام شيء آخر غير الكلام و غير لازمة ».
و ادنای این سه قسم، طلب انسان کامل است از شخصی، یا درخواست کاری از کسی است به واسطه زبان یا جارحه (عضو). مقصود در اینجا (یعنی مقصود ثانی) از کلام، «شیء آخر» است.
[تصحیح قرائت متن:]
پرسش: «سواء کان الکلام...»؟
استاد: توجه کنید. «سواء کان الکلام بعبارة أو إشارة أو کنایة أو نحو آخر من أنواع الإعلام».
پرسش: شما «کتابت» ندارید؟
استاد: «کتابت» خوب است. «سواء کان بعبارة أو إشارة أو کتابة». این خوب است. بله، کتاب ما «کنایة» دارد. کنایه داخل در همان عبارت است دیگر. اگر «کتابت» باشد، خب میتوانیم مستقل حسابش کنیم. نسخه شما بهتر است. به جای «کنایة»، «کتابت» باشد.
[قرائت متن:] «...فإن المقصود هاهنا من الکلام شیء آخر».
«آخر» خبر است برای «إن». «فإن المقصود هاهنا من الکلام شیء آخر». غیر کلام. چیز دیگری غیر از کلام و غیر لازمِ کلام هم هست. «... و لهذا قد يقع و قد لا يقع ». گاهی این مقصود ثانی که اطاعت شخص مقابل است، واقع میشود و گاهی هم واقع نمیشود.
چرا در اینجا این مقصود دوم لازم کلام نیست؟ «لثبوت الوسائط العرضیة». چون وسائط عرضی در کار است. اگر وسائط، طولی و علت بودند، اجازه تخلف نمیدادند. اما وسائط عرضی، علت که نیستند؛ ممکن است کار را انجام ندهند. آن «عبارت»، «اشاره»، «کتابت»، اینها وسائط عرضی هستند که کلام را به آن مخاطب میرسانند. اطاعت مخاطب هم مقصود ثانی است؛ ممکن است واقع بشود، ممکن است واقع نشود.
توضیح تکمیلی قسم دوم و سوم کلام انسان کامل
اگر وسائط، وسائط تکوینی بودند، مثل مثلاً فرض کنید دستوری که نفس من به قوایم میدهد، آن تخلف نبود. و این وسائطی که ما در اینجا میگوییم، وسائط عرضی هستند؛ کتابت است، عبارت است، اشاره است. اینها مأمور را ملزم نمیکند. بنابراین، اطاعت، لازمِ نَفْس نیست، بلکه قابل این است که تمرد بشود و غرض بر آن مترتب نشود. میتوانید «وسائط عرضیه» هم بخوانید. وسائط عرضی، یعنی خود آن ذات... در قسم اول و دوم، وسائط عرضیه نیستند، لذا اطاعت حتمی است و تخلف نیست. اما در این قسم سوم، وسائط، وسائط عرضی هستند، لذا تخلف امکانش هست.
[قرائت متن:] « و مع ارتفاع الوسائط العرضية...»[3]
اگر وسائط عرضی را نداشتیم، «كما في القسمين الأولين» چنانچه در دو قسم اول اینچنین بود (در قسم اول اصلاً وسائط نداشتیم، در قسم دوم وسائط، وسائط عرضی نبودند)، در این حالتی، « لا سبيل للمخاطب بالأمر إلا السمع و الطاعة- ». «بالأمر» را متعلق به «مخاطب» بگیرید. کسی که خطاب به امر شده، به امرِ او القا شده، راهی ندارد جز سمع و طاعت. چون وسائط عرضی در کار نیست.
بعد یک مطلب دیگری را اشاره میکند ایشان. در قسم سوم از سه قسم کلامی که برای خدا قائل بودیم، جن و انس مخاطب بودند و گاهی تخلف میکردند. آیا این تخلف، مزاحم کمال قدرت و حکمت خدا نیست؟
جواب همین است. اینجا وسائط عرضی هستند. اگر خود خدا مستقیم میآمد، هیچکس نمیتوانست تخلف کند. خداوند، وسائط عرضی را گذاشته است. این وسائط عرضی میآیند در کار. شخصی که تخلف میکند، مخاطبی که تخلف میکند، با این وسائط عرضی مقابله دارد، مخالفت میکند. آنها هم قدرتشان کامل نیست. خداوندی که قدرتش کامل است، او اگر امر کند، کسی تخلف نمیکند، نمیتواند تخلف کند. ولی تخلف این انسانی که مأمور است و با واسطه مأمور شده، تخلف این، ضرری به قدرت خدا نمیزند که. خدا واسطه را انتخاب کرده و به واسطه دستور گفته این امر را برساند. اگر انسان تخلف کند، با این واسطه تخلف میکند، نه از امر خدا.
[قرائت متن:] «و کذا ما لم یقع فی الوجود»؛ «ما» یعنی خیری که در عالم خارج حاصل نمیشود، « عن أوامر الله تعالى التي هي بالواسطة ». اوامری که با واسطه هستند (که قسم سوم است)، نه اوامر بلاواسطه. اوامر بلاواسطه ممکن نیست تخلف شود. اوامری که «مع الواسطة» هستند، تخلف اینها، «لیس بقادح فی کمال حکمته و قدرته». یعنی خدا قدرتش کامل است، حکمتش کامل است؛ این تخلفها ضرری به کمال قدرت او نمیزند. چون شخص متمرد و متخلف، از قدرت خدا تمرد و تخلف نکرده است؛ از واسطه تمرد و تخلف کرده است. این اشکال ندارد؛ یعنی شدنی است.
[قرائت متن:] «فإن الأمر التشریعی...»؛ یک خط جا بیندازید، «هذا شأنه» را میکنید امر تشریعیِ تدوینی. «أن» میشود اسم «إن»، «هذا شأنه» میشود خبر. بقیه در مقصد در خط تیره قرار میگیرند.
مصحح ما خط تیره آخر را گذاشته، خط تیره اول را نگذاشته است. از «من الأوامر الإلهیة...» با خط تیره... و این امر تشریعی و تدوینی (که در کتاب تدوین میشود) « من الأوامر الإلهية التي أمر بها عباده على ألسنة رسله و تراجمة وحيه في كتبه.»
[تصحیح قرائت متن:]
پرسش: «التشریعی التدوینی» خواندید یا اینکه بدون واو؟
استاد: بدون واو. «الأمر التشریعی التدوینی». من واو گذاشتم، معنا کردم. واو نگذارید. تشریحیِ تدوینی، از اوامر الهی است که خداوند به این اوامر، عبادش را امر میکند؛ منتها نه مستقیماً، بلکه به واسطه «علی ألسنة رسله و تراجمة وحیه فی کتبه». مطلب خب...
امر تشریعی و تدوینی که عبارت از این اوامر است، شأنش همین است که اطاعت شود یا تخلف شود. هم با اطاعت سازگار است، هم با تخلف.
«فمنهم»، یعنی بعضی از مأمورین، «من أطاع» اطاعت می کند و «منهم من عصی» که نافرمانی می کند.
این هم قسم سوم از کلام بود که انسان کامل دارد. در دو قسم اول، تخلف ممکن نبود. یعنی در قسم اول که اصلاً غرض دومی در کار نبود. در قسم دوم، غرض دومی بود ولی تخلفش ممکن نبود. در قسم سوم، غرض دومی بود و تخلفش هم ممکن بود. نظیر همین را در خداوند داشتیم. نمونه همین را در خداوند داشتیم. بارها عرض کردیم خداوند مثل ندارد، ولی مثال، یعنی نمونه و آیت، دارد.
خب، این بحث هم تمام شد. استشهاد تأییدی را جلسه آینده [میخوانیم].
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته