1404/09/09
بسم الله الرحمن الرحیم
افاضه صور علمیه از عالم قدسیه و نیاز به امکان استعدادی/فصل نوزدهم در اثبات قوه قدسیه /مرحله دهم در عقل و معقول
موضوع: مرحله دهم در عقل و معقول/فصل نوزدهم در اثبات قوه قدسیه /افاضه صور علمیه از عالم قدسیه و نیاز به امکان استعدادی
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
فصل نوزدهم: اثبات قوه قدسیه
مقدمه: جایگاه و مراحل بحث
در فصل نوزدهم، ایشان به اثبات «قوه قدسیه» اشاره دارند. در اوایل فصل پانزدهم که به تازگی گذشت، آنجا یک ذکری از «قوه قدسیه» به میان آمد، ولکن تفصیل آن در این فصل مطرح شده است. آنجا هم عرض کردم که شهید اول (رضوان الله علیه) در کتاب «لمعه»، در باب قضا، علومی را که اجتهاد بر آنها توقف دارد، برمیشمرند و در آخر، پس از شمردن آن علومی که اجتهاد بر آنها توقف دارد، میفرمایند که مجتهد و فقیه، احتیاج به «قوه قدسیه» دارد.
حال، در این فصلی که مربوط به اثبات قوه قدسیه است، چهار مرحله از بحث را ایشان مطرح میکنند:
•مرحله مقدماتی بحث: که در این مرحله، نکاتی را عرض خواهیم کرد و برجسته خواهیم کرد که مستقیم یا غیرمستقیم، در عبارت مطرح شده یا در کل این فصل، مورد نیاز است.
•مرحله هل بسیطه قوه قدسیه: که همان عنوان این فصل است، یعنی اثبات وجود «قوه قدسیه».
•مرحله مای حقیقیه قوه قدسیه: یعنی بیان ماهیت و چیستی «قوه قدسیه».
•مرحله هل مرکبه قوه قدسیه: یعنی بحث از خصوصیات و اوصاف «قوه قدسیه».
این چهار مرحله، بحثی است که در این فصل در پیش رو داریم.
مباحث مقدماتی
اما مرحله اول که همان مرحله مقدماتی بحث باشد، در اینجا چهار مطلب لازم است که رسیدگی و بیان شود:
الف. افاضه صور علمیه از عالم قدس
همانطور که قبلاً هم گفتیم و شاید مکرر هم گفته شده باشد، همان فرمایش مرحوم حاجی [سبزواری] است در بحث قیاس، در بخش منطق منظومه که:
«وَ الحقُّ أن فاضَ مِن القدسِی الصُّوَر / و إنّما إعدادُهُ مِن الفِکَر»[1] .
ببینید، صور علمیه، علم، از «عالم قدس» (عالمی که مقدس و منزه از ماده و اوصاف مادی است) نازل و افاضه میشود. علم از عالم بالا به نفوس افاضه میشود.
حالا عرض میکنم که بعضی میگویند مثلاً ربالنوع انسان (آنهایی که قائل به ارباب انواع هستند، مثل اشراقیین). بعضی میگویند که عقل عاشر که عقل فعال است (به نظر مشائیون، عقل عاشر است؛ به نظر اشراقیون، ربالنوع انسان). فحلویین اصطلاح «روانبخش» را به کار میبرند. در شریعت مطهره، در کتاب و سنت، جبرئیل (ع) است که معلم شدید القوی است ﴿علمه شدید القوی﴾ [2] است. جبرئیل علیه السلام که ﴿و هو بالافق الاعلی﴾ [3] به تعبیر قرآن کریم، در یک افقی برتر از این افق مادیات است، موجودی است مربوط به عالم برتر.
توسط جبرئیل، خلاصه این علوم افاضه میشود. جبرئیل که مسئول موکل بر وحی به انبیاء (علیهم السلام)، الهام به اولیاء و تعلیم علم به علماست، کارگزار حق تبارک و تعالی است که مسئولیتش در این حوزه است.
خلاصه، علم باید از عالم بالا باشد. درس خواندن، مطالعه کردن، تلاش کردن، کوشش کردن (که اینها هم به نوبه خودش لازم است)، اینها همه مُعِدّ هستند. اینها زمینه را فراهم میکنند برای اینکه علم، افاضه شود توسط آن موجود قدسی از عالم بالا، که اصل آن هم از حق تبارک و تعالی است. اینها علل مُعِدّه هستند. درس و بحث و کتاب و نوشتن و... که همه اینها هم عرض کردم لازم است، این تلاشها و کوششها، علت فاعلی نیستند برای این نتایج علمی، برای این صور علمیه، برای علوم. اینها علت مُعدّه هستند، نقش «اعداد» دارند؛ زمینه را فراهم میکنند. یعنی این باند فرودگاه ذهن را آماده و مهیا میکنند برای اینکه پرواز علم از عالم قدس، از عالم بالا، در این باند فرودگاه ذهن به زمین بنشیند و فرود بیاید.
دلیل: چرا؟ علتش چیست؟ یعنی صرف ادعا نیست. که مرحوم حاجی هم فرموده: «وَ الحقُّ أن فاضَ مِن القدسِی الصُّوَر / و إنّما إعدادُهُ مِن الفِکَر»[4] که به همین مطلب اشاره دارد.
دلیلش این است که علم، «وجود مجرد» است و این چیزهایی که نام برده شد (از درس و بحث و استاد و معلم و مطالعه و اینها)، همه اینها در ضمن موجودات مادی هستند. اینها در صحنه مادیات هستند و هیچ وقت، موجود مادی نمیتواند علت فاعلی باشد برای موجود مجردی که از خودش بالاتر و برتر است. لذا اینها علت مُعدّه هستند.
دلیل بر اینکه علت مُعدّه هم هستند، این است که اگر این امور، علت فاعلی بودند، علل موجبه بودند، نباید اختلاف و تخلف در این علوم، در این نتایج علمی، در این صور علمیه، تحقق پیدا میکرد؛ و حال آنکه تحقق پیدا میکند.
•اختلاف: به خاطر اینکه مثلاً یک کسی که مشغول درس و بحث، مشغول مطالعه و فکر است، زودتر یک مطلبی را میفهمد، یک کسی دیرتر میفهمد. یک کسی بیشتر میفهمد (مثلاً ریزهکاریهای بحث را)، یک کسی کمتر میفهمد.
•تخلف: و همچنین تخلف در این علوم رخ میدهد. یعنی با وجود معلم و درس و مباحثه و مطالعه، تخلف رخ میدهد. گاهی وقتها هست آدم یک مطلبی را چند بار میشنود، نمیفهمد. مثلاً استدلال میشود بر یک مطلبی برایش در درس، در کتاب چندین بار مطالعه میکند، صغری و کبری را میخواند، ولی آن نتیجهای را که باید به آن برسد از این دلیل، از این صغری و کبری، از این برهان، آن را نمیفهمد.
خب ببینید، اگر اینها، این اموری که عرض شد، اگر اینها علت فاعلی و علت موجبه بودند، اختلاف و تخلف معنا نداشت دیگر. الان مثلاً آتش، فاعلِ احراق است، نار، موجبِ احراق است. دیگر اختلاف و تخلف ندارد. هر جا نار باشد، باید احراق تحقق پیدا بکند. اینکه ما میبینیم با وجود این امور، اختلاف یا تخلف حاصل میشود در علوم نسبت به افراد، پس معلوم میشود که این امور، مُعِدّات هستند، نه فاعلِ موجب، نه علتِ موجبه.
بنابراین، فاعلِ علم، فاعل الهی است، نه فاعل طبیعی. یعنی معطی الوجود. فاعل طبیعی، معطی الحرکة هست، زمینه را فراهم میکند. معطیالوجود که حق تبارک و تعالی و مبادی عالیه هستند،که آن ها کارگزاران الهی هستند، آنها باید علم را اعطا کنند. و این هم فرقی میان علوم بدیهی و کسبی نمیکند. درسته که حالا مثلاً تصور و تصدیق را که مقسمشان علم حصولی است، به بدیهی و کسبی تقسیم میکنند و بعد بدیهی را می گویند سبب نمی خواهد،اما کسبی را می گویند سبب می خواهد. مثلا تصدیق بدیهی را می گویند دلیل و سبب نمی خواهد اما تصدیق نظری می خواهد. درست است که در این تقسیم در مقایسه بین این دو قسم مطرح می شود، ولی در این مطلبی که الان داریم میگوییم، فرقی میان بدیهی و کسبی و نظری نیست. علم، چه بدیهیاش و چه نظری و کسبیاش، باید از عالم بالا افاضه و اعطا شود.
ب. اتساعی بودن علوم (نه انضمامی)
این جمله نفیس را ما از استادمان، مرحوم شیخ صدرالدین ربانی (رضوان الله تعالی علیه) به یاد دارم که میفرمود: «علوم، اتساعیاند، نه انضمامی». البته محتوی برای ایشان نیست ولی تعبیر ایشان تعبیر زیبا و رسایی است.
این، همان فرمایش امیرالمؤمنین (ع) است که:
کلُّ وِعاءٍ یضیقُ بما جُعِلَ فیه إلّا وِعاءَ العلمِ فإنّه یَتَّسِعُ[5] .
هر ظرفی با قرار گرفتن چیزی در آن، تنگ میشود، مگر ظرف علم (نفس و ذهن) که هرچه علوم افزونتر شود، وسعت وجودی بیشتری پیدا میکند. معنای اینکه علوم «اتساعی»اند، در بحث علم و علوم این نیست که وقتی انسان علمی را یاد میگیرد، چیزی از خارج و از بیرون به او ضمیمه و اضافه شود. چیزی از خارج، به او ضمیمه و اضافه نمیشود. (این در پیوند با مطلب اول است که گفتیم این درس و بحث و تعلم که امور بیرونی است، مُعِدّ هستند و علت فاعلی و موجب نیستند). پس چگونه است؟ از داخل و از باطن، توسعه وجودی پیدا میکند. که باطنِ وجودِ انسان، منتهی به حق تبارک و تعالی میشود به وسیله مبادی عالیه. یعنی ظاهر وجود انسان رو شما تعقیب میکنید، به این موجودات خارجی و مادی و اجسام میرسد. اما اگر باطن وجود انسان رو شما دنبال کنید و تعقیب کنید، به عالم تجرد و به عالم اله میرسد. این هاا باطن ذات انسان و باطن وجود انسان هستند و توسعه علمی، یک توسعه باطنی است. «و الحقُّ أن فاضَ مِن القدسی الصور»[6] ؛ از باطن باید بجوشد. این امور ظاهری مثل درس و بحث و تکرار که در آداب المتعلمین میخواندیم الدرس حرف وتکرار الف[7] این امور ظاهری، مُعِدّ و زمینهساز هستند.
ج. نسبت ولایت و نبوت (ظهور و خفاء فرآیند تعلیم)
مطلب سوم از مطالب مقدماتی، فرق میان نبوت و ولایت است. که حال به تناسب (چون در همین مطلب اول در عبارت اشارهای هست به این مطلب، باید این مطلب رو هم عرض بکنیم) تفاوت میان نبوت و ولایت که در عرفان مطرح می شود و گفته می شود که ولایت بالاتر از نبوت است و این معنایش این نیست که مقام ائمه و اولیاء دین ائمه علیهم السلام این ها بالاتر از پیغمبر اکرم است. چرا؟ چون پیغمبر اکرم اضافه بر جنبه نبوت، آن جنبه ولایت را هم دارد. اما آن جنبه ولایت ایشان بالاتر از آن جنبه نبوت ایشان است. چرا؟ به خاطر اینکه ولایت باطن نبوت است.
•ولایت: جنبه ارتباط باطنی میان شخص و حق تبارک و تعالی است. همان باطنی که عرض کردم اگر تعقیب شود به مبادی عالیه و مبدا اعلی میرسد.
•نبوت: جنبه ارتباط ظاهری که پیامبر با مردم دارد تا پیام حق را از آن جنبه باطنی، ابلاغ کند.
ولایت، باطنِ نبوت است. لذا آن تعلیم علوم و دانش ها و نتایج و حقایق و معارف که گفتیم از طرف موجود قدسی افاضه می شود و امری باطنی است، که گفتیم علوم اتساعی است. در مطلب اول گفتیم که موجود قدسی علت فاعلی و موجب علوم و معطی علوم هست. در مطلب دوم گفتیم که علوم اتساعی هستند نه انضمامی. یعنی خلاصه از باطن علم تزریق می شود، و باعث توسعه وجود انسان و نفس انسان می شود. این هم در مطلب دوم گفتیم.
سوم با توجه به تفاوتی که میان ولایت و نبوت هست که ولایت باطن نبوت است و نبوت ظاهر ولایت است (آن جنبهی ارتباط باطنی با حق است، این جنبهی ارتباط ظاهری با خلق است)، روی این تفاوتی که در مطلب سوم میان ولایت و نبوت عرض شد، گاهی وقتها در مورد نبی، آن به قول امروزیها فرآیند باطنی که در مورد علوم اتفاق میافتد بر اساس مطلب اول و دوم، آن فرآیند باطنی ظهور پیدا میکند در مورد نبی با توجه به تفاوت میان نبوت و ولایت. یعنی چه؟ آن فرآیندی که در علوم یک فرآیند باطنی طی میشود در افاضهی علوم به نفوس، در اعطای علوم به نفوس، آن در مورد پیامبر ظهور و بروز پیدا میکند. یعنی چه؟ یعنی مثلاً مردم میبینند که پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) با جبرئیل (علیهالسلام) که به صورت «دحیهی کلبی» تمثل پیدا کرده، مشغول گفتگوست، مشغول مذاکره هستند، مشغول گفتگو هستند، مطالبی میانشان رد و بدل میشود (که دحیهی کلبی اجملِ اهلِ زمانِ خودش بوده، زیباترین فرد زمان خودش، و به این خاطر گاهی جبرئیل علیهالسلام به صورت دحیهی کلبی برای پیامبر تمثل پیدا میکرد، متمثل میشد). اما در مورد اولیا چنین اتفاقی نمیافتد که مثلاً مردم ببینند که در ظاهر هم با جبرئیل مثلاً دارند مثلاً مکالمه میکنند، گفتگو میکنند. این هم مطلب سوم.
مطلب چهارم: نیاز به امکان استعدادی در عالم ماده
و مطلب چهارم که آخرین مطلب از مطالب مقدماتی است، این هست که ایجادِ حقتبارکوتعالی در عالم تجرد، به مجرد «امکان ذاتی» تحقق پیدا میکند و تمام میشود. یعنی در حوزهی مجردات، در حوزهی تجرد، برای ایجادِ حقتبارکوتعالی صرفِ امکان ذاتی کفایت میکند. اما اگر خداوند در حوزهی مادیات، در عالم طبیعت و ماده بخواهد ایجادی داشته باشد به واسطهی همان جبرئیل (مثل همین ایجاد علم، مثل همین اعطای علم)، اگر بخواهد ایجادی داشته باشد خداوند در عالم طبیعتِ ماده (مثل همین اعطای علم به واسطهی جبرئیل که از طرف حقتبارکوتعالی صورت میگیرد)، این علاوه بر امکان ذاتی، «امکان استعدادی» هم میخواهد، استعداد هم میخواهد.
اگر یک کسی بخواهد علم بهش افاضه شود، بخواهد علم بهش افاده شود، این باید خوب استعدادش را داشته باشد؛ این استعداد را باید داشته باشد. استعداد یعنی همان قوهی قدسیه؛ قوه همان استعداد است دیگر. قوهی قدسیه یعنی استعدادِ اعطای علم از عالم قدس، از عالم تجرد، افاضهی علوم از موجود قدسی. این، این را باید داشته باشد. این امکان استعدادی، این استعداد را که همان قوهی قدسیه باشد (که حالا هم راجع به وجود آن بحث خواهیم کرد هم راجع به ماهیت آن و تعریف آن ، این حالا فعلاً طرح بحث است راجع به قوهی قدسیه عرض کردم مقدمهی بحث است)، این استعداد را باید داشته باشد.
دانش پژوه: استعداد آن، استعداد گرفتن (همان گرفتن دیگر).
استاد: نه این استعدادی برای استعداد برای افاضهی علوم از موجود قدسی، یعنی افاضهی آن علم، یعنی استعداد آن علم را، تلقی آن علم را تا اینکه از عالم بالا افاضه بشود؛ نه اینکه خودش استعداد افاضه (افاضه که نمیکند، این مفیض نیست، آن علم مفاض به این است
دانش پژوه: آقا امام صادق در بعضی از (نامفهوم)
استاد: خیلی خوب حالا ادامه دارد بحث، اجازه بدهید. بحث هنوز کامل نشده است، فعلاً این پیشدرآمد بحث است).
قوهی قدسیه یعنی استعداد برای افاضهی علوم از عالم قدس؛ این باید باشد تا ایجادِ حق توسط جبرئیل نسبت به این علوم به نفس، این تحقق پیدا کند. امکان استعدادی یا استعداد (چون اینها یکی هستند دیگر، فقط تفاوت امکان استعدادی و استعداد به نسبت است که در جای خودش گفتند و الا اینها یکی هستند)، امکان استعدادی یا استعداد بگوییم؛ این استعداد، این قوه، امکان استعدادی برخلاف امکان ذاتی، اولاً امری است وجودی؛ یعنی موجود است در خارج. اما امکان ذاتی یک امر انتزاعی است دیگر، لازمِ ماهیت است؛ ماهیت خودش امر اعتباری است، لازمِ امر اعتباری هم اعتباری است. اما این یک امر خارجی است، یک موجود خارجی است، عرض است و عارض بر ماده هست. عرض موضوع میخواهد؛ موضوعش هم جسم است، جسم مادی (مثل مثلاً یک انسان، یک انسان که یکی از اجسام خارجی است). این امکان استعدادی باید در زید باشد. این عرض است، موضوعش هم جسم است، امر وجودی است، عرض است، امکان استعدادی (استعداد) و شدت و ضعف دارد؛ این قوه و استعداد شدت و ضعف دارد، لذا این نقشی که اموری مثل درس و بحث و دفتر و کتاب و نمیدانم استاد و معلم و کتاب و مطالعه و... این نقشی که این امور دارند، تقویت این استعداد است، چون این استعداد شدت و ضعف میپذیرد، شدت و ضعف دارد، دارای شدت و ضعف است.
ببینید الان فایدهای که الان این علوم دارد، هرچه انسان بیشتر درس [بخواند]، همین دروس رسمی، همین علوم رسمی، آن استعداد فهم علوم در انسان بیشتر میشود. شما مثلاً اول که مثلاً یک علمی را (همین فلسفه مثلاً) انسان شروع میکند، خوب نمیتواند مطالب سنگین را بفهمد، ولی کمکم آرامآرام چند تا کتاب که خواند، یک مدت که ممارست کرد، مداومت کرد، تمرین کرد، اینها ذهن انسان را پرورش میدهد؛ اینها این قوهی قدسیه، همین استعداد را تقویت میکند. استعداد فهم مطالب بالاتر، مطالب والاتر، مطالب سنگینتر، دشوارتر و آن معارف ناب، آن حقایق اصیل، اینها را انسان آمادگی پیدا میکند. و الا همان اول بیایند این مطالب را به انسان آموزش بدهند، ظرفیتِ پذیرش و توان آنها را انسان ندارد. این هم مطلب چهارم بود. این حالا مباحث مقدماتی.
مرحله دوم: هَلِ بسیطهی قوه قدسیه (اثبات وجود)
مرحلهی دوم بحث، «هَلِ بسیطهی» قوهی قدسیه است؛ یعنی اثبات وجود، همان که عنوان این فصل نوزدهم هم هست. ایشان دو تا دلیل برای اثبات قوهی قدسیه، برای اثبات وجود قوهی قدسیه ذکر میکنند: دلیل اول دلیل سلبی و نفی است، دلیل دوم دلیل ایجابی و ثبوتی است.
یعنی یک دلیل که دلیل سلبی باشد و دلیل اول باشد، محتوای آن این است، مفادش این است که این علوم مستند به تعلیم بشری نیست؛ معلم بشری و همان درس و بحث و آن چیزهایی که گفتیم مُعِدّند. دلیل اول مثبت این است (لذا میگوییم سلبی)؛ اینها مستند به معلم بشری و تعلیم بشری نیستند علوم.
دلیل دوم که دلیل ایجابی است، این هست که این علوم مستند به قوهی قدسیه است؛ یعنی به فهم خود شخص که مبتنی بر آن استعداد و قوهی خودش است، مستند به قوهی خودش است، مستند به فهم خودش است که اثبات وجود قوهی قدسیه است. یعنی این دلیل دوم میشود دلیل ایجابی و ثبوتی.
دلیل اول (سلبی):
اما دلیل اول که دلیل سلبی باشد، این هست که اگر علوم مستند به تعلیم بشری باشند، تسلسل لازم میآید. یک مطلب مشخصی را در نظر بگیرید (مثلاً فرض بفرمایید قاعدهی «الواحد» مثلاً از باب مثال)؛ این قاعدهی الواحد را اگر بنا باشد که من از استادم یاد گرفته باشم، استادم از استادش یاد گرفته باشد و همینطور الی ما لا نهایة له بخواهد پیش برود، تسلسل است. یعنی بالاخره اگر نرسد به جایی که آن استاد از دیگری یاد نگرفته باشد، خودش فهمیده باشد، تسلسل لازم میآید دیگر. تسلسل هم محال است و باطل است و هر چیزی که مستلزم باطل باشد، باطل است. این دلیل سلبی.
دلیل دوم (ایجابی):
و اما دلیل ایجابی؛ دلیل ایجابی هم این است که اگر کسی مثل صدرالمتألهین مثلاً (بنده عرض میکنم مثل صدرالمتألهین)، اگر یک کسی ممارست با یک علمی داشته باشد، سر و کار با یک علمی داشته باشد، در آن علم میتواند به فهم مطالب و مسائل و علومی نائل شود که مسبوق به سابقه در میان اساتید و پیشینیان نباشد. مثل همین ابتکاراتی که مرحوم آخوند ملاصدرا دارد، همین ابتکاراتی که، ابداعاتی که در حکمت متعالیهی صدرالمتألهین دارد؛ اینها را که از اساتیدش که نگرفته دیگر، اینها را خودش بهش رسیده بر اثر ممارست، مزاولت، سر و کار زیاد و پرورش همان قوهی قدسیه، همان استعداد، استعداد فهم و علوم در خودش. اینها را خلاصه با مطالعه (البته در کنارش هم با توسل و استمداد از بالاخره معنویات، کمک گرفتن از معنویات) یا مثلاً «اتحاد عاقل و معقول» که مثلاً ابنسینا بهش نرسیده ولی صدرالمتألهین مثلاً بهش نائل شد، به فهم مسئلهی اتحاد عاقل و معقول. این مستند به قوهی قدسیه است. قوهی قدسیه یعنی استعداد خودش است، خودش با استعداد خودش این را تلقی کرده است که حالا آن هم تلقیاش با توجه به آن بحثهای مقدماتی از عالم بالاست، از عالم تجرد است.
و ایشان میفرمایند که در فصل هفدهم (یعنی دو فصل قبل)، در آنجا گفته شد؛ ایشان فرمودند که احساسات، اینها مُعِدّند برای تصورات و تصدیقات بدیهی. این احساسات جزئیهای که انسانها دارند، اینها مُعِدّند برای پیدایش علوم بدیهی، تصورات و تصدیقات بدیهی؛ بعداً از ترکیب و امتزاج آن بدیهیات، نظریات اکتساب میشوند. این را در آن فصل هفدهم که چطور از عقل بسیط واحد این علوم کثیرهی مفصله پیدا میشود با توجه به قاعدهی الواحد که «لا یَصدُرُ مِنهُ إِلَّا الواحِد»[8] ، آنجا ایشان این را فرمودند. این هم مرحلهی دوم بحث تا برسیم به مرحلهی سوم بحث که مایِ حقیقیهی قوهی قدسیه باشد که حالا ببینیم قوهی قدسیه چیست.
(دانش پژوه: اول چرا اشکال ندارد که هم جدی آن مُعِدّ...
استاد: چرا به کدام معنا؟ نه دیگر، بالاخره تکلیف، یک قاعده، همین قاعدهی الواحد این باید تکلیفش معلوم بشود از کجا آمده
دانش پژوه: نامفهوم
استاد: یعنی چی ندارد؟ چرا ندارد؟ چرا دیگر، این نمیشود اتفاقاً شرایط تسلسل باطل هست، شرایط تسلسل باطل هست، همان سه تا شرطی که باید باشد همهاش هست. بالاخره این، این به کجا می رسد؟ نمیشود که همه جور معلق بین، بین الارض و السماء باشد، باید بالاخره به یک جایی برسد و الا به من نمیرسد. آخه اگر آن سرش به یک جایی نرسد، به من که نمیرسد.
دانش پژوه: نامفهوم
استاد: عیب ندارد، عیب ندارد، حالا ببینیم حالا، حالا ببینیم، بله منافاتی ندارد با آن، حالا ادامه دارد بحث. حالا آقای صاحبی چون فردا تشریف ندارند، شرف حضور ندارند، میخواهند این همین امروز تعیین تکلیف شود).
تطبیق و قرائت متن کتاب
«الفصلُ التاسعَ عَشَر»[9] (فصل نوزدهم): «فی الإشارَةِ إلی إثباتِ القُوَّةِ القُدسیَّة» (اشاره به اثبات قوهی قدسیه که در اول فصل پانزدهم آنجا ذکری شد از این قوهی قدسیه).
«اِعلَم أنَّ مَبدَأَ العُلومِ کُلِّها مِن عالَمِ القُدس» (بدان که مبدأ همهی علوم، بدیهی و نظری، از عالم قدس و تجرد است).
«لکِنَّ الاستِعداداتِ لِلنُّفوسِ مُتَفاوِتَةٌ» (لکن استعدادات برای نفوس متفاوت است، منتها استعداد مردم متفاوت است خلاصه نسبت به دریافت علوم، استعدادها متفاوت است).
«أَمّا وَ عِندَ تَمامِ الاستِعداد» (که بشود همان قوهی قدسیه، وقتی که یک استعدادی کامل شد دیگر)
«لا فَرقَ فی الإفاضَةِ بَینَ الأُوَلِ وَ الثَّوانی» (دیگر تفاوتی نیست در افاضه بین بدیهیات و کسبیات و نظریات که از عالم بالا افاضه میشود.
قبولِ ماده شرط است در افاضهی فیض، وگرنه بخل نباشد ز مبدأ فیاض.
ایجادِ حقتبارکوتعالی در عالم ماده، در حوزهی مادی این استعداد میخواهد؛ اگر جای استعداد بود، ایجاد تحقق پیدا میکند، هیچ بخلی نیست، هیچ امساکی نیست، «یا دائمالفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه»[10] ).
«فَحالُ الإِنسانِ فی إِدراکِ الأُوَلیات کَحالِهِ بَعدَ تَفَطُّنِ للحدود الوسطِی فی إِدراکِ النَّظَریّات فی أنَّها کأنَّها َتحصُلُ بِلا سَبَب » [11] (همانندِ حالِ اوست بعد از اینکه نظریات به واسطهی بدیهیات ادراک شده، یک نظری را انسان فهمیده؛ حال انسان در ادراک بدیهی با ادراکش [نسبت به] یک نظری را از بدیهیات با صغری و کبری و با قیاس و دلیلش، اینها مثل همه، در چی؟) «فی أنَّها» (که اینها) «تَحصُلُ بِلا سَبَب» (واو حالیه است؛ و وجود شیء بلاسبب محال. میخواهد بگوید تفاوتی بین بدیهیات و نظریات نیست. حال انسان در ادراک بدیهیات مثل حال انسان بعد از ادراک حدود وسطی که ثقلِ قیاس هست، مرکز قیاس است، در ادراک نظریات؛ یعنی بعد از آنی که نظریات به واسطهی بدیهیات ادراک شده... در اینکه آن ادراک نظریات بعد از تفطن به صغری و کبری و حد وسطِ برهان و قیاس که آن ثقل و مرکز قیاس و برهان است، در اینکه این نظریات هم که اینها «تَحصُلُ بِلا سَبَب»؛ مثل همان بدیهیات که اینها مثلاً سبب ندارد. روشن است، چون آخه نظری هم که با بدیهی کسب میشود، میشود بدیهی، میشود روشن. و بدیهی هم که سبب ندارد؛ و حال آنکه ، اینجوری نیست).
«وَ وُجودُ شَیءٍ بِلا سَبَبٍ مُحال» (و وجود شیء بلاسبب محال است؛ هم آن بدیهی سبب دارد، هم این نظری سبب دارد، منتها سبب باطنی نه سبب ظاهری که درس و بحث و استاد و معلم باشد).
«لکِنَّ السَّبَبَ قَد یَکونُ ظاهِراً مَکشوفاً» (لکن سبب یکمرتبه روشن است که سبب اعدادی است، سبب اعدادی ظاهر و مکشوف است، یعنی خارجی است، ما میبینیم کتاب و درس و بحث و مطالعه و معلم و کلاس و اینجور چیزها)
«وَ قَد یَکونُ باطِناً مَستوراً» (اما گاهی مخفی است که آن سبب فاعلی است، آن فاعل موجب است).
«وَ المُلقی للعُلومِ عَلَی النُّفوسِ المُستَعِدَّةِ هُوَ بِالحَقیقَةِ سَبَبٌ مَستورٌ عَنِ الحَواس» (و آنکه القا میکند و اعطا میکند علوم را بر نفوسی که آن قوهی قدسیه را دارند، آن استعداد را دارند، آن ملقی در واقع یک سبب باطنی است که مستور از حواس است)
«مُعَلِّمٌ شَدیدُ القُوی بِالأُفُقِ الأَعلی» (معلم شدیدالقواست که جبرئیل باشد که در افق اعلی است؛ که اینها دیگر اقتباس از آیهی قرآن است دیگر که ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ القُوى﴾[12] و ﴿وَ هُوَ بِالأُفُقِ الأَعلی﴾[13] ، اینها آیهی قرآن است هر دو؛ ﴿بالأفق الاعلی﴾ که در یک افقی و محیطی برتر است از محیط مادیات که محیط تجرد باشد).
«وَ فِعلُهُ فِی النُّفوسِ فی غایَةِ الخَفاء»[14] (و فعلِ این معلم شدیدالقوا، جبرئیل، در نفوس که فعلش همین القای علوم و اعطای علوم باشد، فی غایةِ الخفاء، یعنی در باطن غایت خفا).
«وَ لکِن قَد یَبرُزُ مِنَ الباطِنِ إِلَی الظّاهِر» (ولکن گاهی از باطن به ظاهر بروز پیدا میکند در مورد انبیا؛ یعنی در ظاهر هم میبینند که با دحیهی کلبی که در حقیقت همان جبرئیل است که به صورت او متمثل شده، حضرت مشغول مذاکره و گفتگوی مثلاً علمی و اینهاست).
«وَ قَد لا یَبرُزُ مِن مَکمَنِ الغَیبِ إِلی عالَمِ الشَّهادَة» (و گاهی نه، از آن محل کمون و خفای غیب به عالم شهادت بروز پیدا نمیکند که این در مورد اولیاست).
«فَالأَوَّلُ کَما لِلأَنبیاءِ وَ الثّانی کَما لِلأولیاءِ عَلَیهِمُ السَّلامُ أَجمَعین» (اولی مثل پیامبر؛ لذا ببینید این رحلت پیغمبر اکرم مصیبت بزرگ آن در اینجاست که یک رشتهای دارد قطع میشود. همانطور که امیرالمؤمنین (علیهالصلاةوالسلام) در هنگام غسل دادن پیغمبر و تجهیز ایشان، کفن کردن که در نهجالبلاغه هست، فرمود: «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ یَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَیرِک»[15] ؛ با رحلت شما یک رشتهای قطع شد که آن رشته با وفات غیر شما قطع نشد. حالا آن چیست؟
«مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاء»؛ دیگر این اخبار غیبی و اخبار سمایی اینها دیگر به ظاهر نمیرسد دیگر. اگر کسی دارد، از همان در باطن [است]، حالا یک [جنبه] آن جنبهی ارتباط باطنی که خودشان دارند، اولیا دارند، خودشان میدانند، خودشان خبر دارند دیگر. یک کسی که این را ابلاغ کند به ظاهر، ابلاغ کند به مردم، یعنی یک جنبهی ارتباط ظاهری هم یک سمت الهی اینجوری از طرف خداوند داشته باشد که ابلاغ بکند، یعنی پیامبر باشد، پیامآور الهی باشد، نه دیگر یک چنین کسی نیست و از این جهت این فاجعهی رحلت پیامبر منحصر به فرد است، مخصوص به خودشان است که با هیچ ضایعهی دیگری خلاصه قابل مقایسه نیست).
«وَ أَمَّا هذه الأَسبابُ الظّاهِرَةُ کَالبَحث وَ التَکرار وَ السَماع مِن مُعَلِّمٍ بَشَریٍّ فَهِیَ مُعِدّاتٌ لَیسَت بِموجِبات»[16] (و اما این اسباب ظاهری و مکشوف مثل بحث، مثل تکرار، مثل شنیدن از معلم بشری، «فَهِیَ مُعِدّاتٌ لَیسَت بِموجِبات»؛ اینها مُعِدّاتاند، علل مُعِدّهاند، نه علل موجبه فاعلی.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد.
این همه علوم و معارفی که توسط پیغمبر اکرم در قرآن کریم، در احادیث نبوی، سنت نبوی، اینها بیان شده، خوب از یک کسی که در ظاهر امی است و درس نخوانده است به تعبیر قرآن کریم. خوب پس معلوم میشود که این اسباب ظاهری اینها علل فاعلی نیستند. آن در مدرس به قول مرحوم حاجی که در خطبهی شرح منظومهی حکمت دارند:
«فی مَدرَس علِّمَکَ ما لَم تَکُن تَعلَم»[17] ؛ خلاصه در مدرسهی ﴿عَلَّمَهُ شَديدُ القُوى﴾[18] در آن جا خلاصه ایشان تعلیم دیده نه معلم بشری).
«وَ لِذلِکَ قَد یَختَلِفُ وَ قَد یَتَخَلَّف»[19] (و به خاطر همین که اینها عرض میکنم علل مُعِدّه هستند، لذا با وجود اینها اختلاف در علوم و تخلف در علوم حاصل میشود. اختلاف به اینکه یکی زود میفهمد، یکی دیر میفهمد، یکی کم میفهمد، یکی بیشتر میفهمد، یکی نمیدانم با اول بار خواندن میفهمد، یکی باید چند بار تکرار بکند. آره. و تخلف؛ گاهی وقتها آدم اصلاً نمیفهمد. مرحوم استاد (رضواناللهعلیه) نقل میفرمودند که یک استاد مطولی گفت که من موقع مطالعه این «مُتَناوِلاً» را «مَتنٌ وَ لا» خواندم؛ چقدر هم فکر کردم که این را درست معنا کنم، خلاصه با زحمت این را خلاصه معنا کرد. بعد از درس، یکی از این طلبهها بیتوجه آمد گفت استاد این «مُتَناوِلاً» یعنی چی؟ آنجا فهمیدم که من چه اشتباهی کردم که این را «مَتنٌ وَ لا» خواندم. گاهی این پیش میآید؛ چند بار آدم میرود و برمیگردد، نمیفهمد، یعنی نمیفهمد چهطوری این صغرا و کبرا مثلاً منتج آن نتیجه است. خوب این تخلف).
پس معلوم میشود اینها، این اسباب ظاهری، اینها علت فاعلی نیستند و الا اگر علت فاعلی بودند، باید بلافاصله بدون هیچ اختلاف و تخلفی باید نتیجه پشت سرشان حاصل میشد.
این و بیان ذلک (آن بحث هَلِ بسیطهی قوهی قدسیه است).