1404/07/22
بسم الله الرحمن الرحیم
پاسخ های صدر المتالهین به فخررازی/ادامه فصل دوازدهم در رفع شبهات عاقل ذات بودن مجردات /مرحله دهم عقل و معقول
موضوع: مرحله دهم عقل و معقول/ادامه فصل دوازدهم در رفع شبهات عاقل ذات بودن مجردات /پاسخ های صدر المتالهین به فخررازی
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
حل باقی شکوک پیرامون علم مجرد به ذات خود (نقد اشکال فخر رازی بر نقل از مباحثات)
مقدمه و طرح اشکال (نقل فخر رازی از مباحثات ابن سینا)
آخرین مطلبی که حالا به عنوان حل مشکلی پیرامون همین علم موجود مجرد به ذات خودش مطرح است، در راستای همین مباحثی است که در طول این فصل گذشت. آخرین یک فرمایشی است که فخر رازی از ابن سینا (از کتاب المباحثات) نقل میکند و صدرالمتألهین آن را جواب میدهند.
نقل فخر رازی (تغایر طبیعت و شخصیت)
به حسب این نقل [فخر رازی در مباحث مشرقیه]، شیخ فرموده است:
الف.ماهیت و شخصیت: هر فردی (هر کسی) یک حقیقت و ماهیتی دارد (که انسان باشد) و یک تشخص و شخصیت و جزئیتی دارد (فردیت).
ب.تغایر: این حقیقت و شخصیت با هم مغایرند و با هم فرق میکنند. [زیرا طبیعت و حقیقت (کلیه) و شخصیت و فردیت (جزئیه) یکی نیستند.]
ج.اقتضای طبیعت: سپس شیخ افزوده است که:
oاگر طبیعت و حقیقت و ماهیت مقتضی شخصیت و جزئیت باشد، نوع منحصر میشود در فرد (مانند عقول مجرده).
oاگر مقتضی شخصیت و جزئیت نباشد، نوع کثیرالأفراد میشود (مانند انواع مادی و طبیعی).
تبیین اقتضا و عدم اقتضا
معنای اقتضای جزئیت: معنایش این است که یک وقت طبیعت خودش کافی است برای ایجاد حق تبارک و تعالی (مورد ایجاد حق قرار بگیرد). در اینجا نوع منحصر میشود در فرد (مثل مجردات تامه که نوعشان منحصر در فرد است).
معنای عدم اقتضا: یک وقت طبیعت کافی نیست و احتیاج به ماده و عوارض ماده هست که آنها هم باید ضمیمه شوند. در اینجا نوع کثیرالأفراد میشود (مثل انواع مادی).
نتیجه و مدعای نهایی فخر رازی
مدعا: نتیجه این مطالب این است که طبیعت غیر از طبیعت با شخصیت است؛ اینها دو چیز مغایرند.
کاربرد در علم به ذات:
الف.عالِم: طبیعت نفس ما به تنهایی (نفس که یک موجود مجرد است) میشود عالِم.
ب.معلوم: طبیعت نفس ما با شخصیت و جزئیت و فردیتی که دارد، میشود معلوم.
پس [بنابر این نقل اگر این نقل صحیح باشد، زیرا صدر المتالهین در نقل اشکال می کنند]، تغایر دو طرف متضایفین (عالِم و معلوم) که یکی طبیعت به تنهایی و دیگری طبیعت با شخصیت است، در علم مجرد به ذات خودش (علم نفس ما به خود ما) برقرار میشود.
توضیح حاجی سبزواری (محل نسبت ذاتی)
مرحوم حاجی سبزواری در تعلیقه فرمایشی دارند: شیخ این فرمایشی که فرموده، برای تصحیح اضافه و نسبت است در موردی که گفته میشود «ذاتی» (ذات من) یا «ذاتک» (ذات تو).
محل نسبت از نظر حاجی: شیخ میخواهد بفرماید وقتی میگوییم «ذاتی» یا «ذاتک»، یک طرف نسبت طبیعت نفس است و یک طرف دیگر نسبت، طبیعت نفس با شخصیت و جزئیت و فردیتی که دارد است. نه اینکه [همانطور که فخر رازی فهمیده] شیخ بخواهد دو طرف نسبت را در مورد علم موجود مجرد به ذات خودش بیان بکند.
جواب اول صدرالمتألهین (نفی وجود نقل)
صدرالمتألهین چهار جواب میدهند.
جواب اول: «ما چنین سخنی از شیخ در کتاب مباحثات ندیدیم.» [ایشان میفرمایند ما این حرف، این سخن و این مطلب را در مباحثات نیافتیم و ندیدیم.]
دانش پژوه: این به معنای ندیدن است، نه نفی مطلق.
استاد: بله، درست است. حاجی سبزواری این را نفرمودند، پس معلوم میشود حاجی مباحثات را دیدهاند.
جواب دوم (نقد عدم تفکیک واجب و ممکن): این سخن به شیخ نمیخورد و نباید از شیخ باشد. چرا؟ به خاطر اینکه گاهی اوقات تشخص و شخصیت، عین ذات است؛ مثل واجب تبارک و تعالی. تشخص واجب (شخصیت و فردیت واجب) عین حقیقت واجب است که همان وجود واجب باشد. [چون فخر رازی میگوید هر شخص یک حقیقت و یک شخصیت دارد که این تفکیک در واجب صادق نیست.]
جواب سوم (نقد ماهوی بودن عالمیت و معلومیت): عالمیّت و معلومیّت، اوصاف وجودند، نه اوصاف طبیعت و ماهیت. طبق نقل فخر رازی از شیخ، عالمیّت و معلومیّت میشود وصف طبیعت و ماهیت (طبیعت به تنهایی میشود عالم و با شخصیت میشود معلوم). در حالی که علم میان ماهیات نیست، بلکه میان وجودات است و عالمیّت و معلومیّت از اوصاف وجود هستند.
جواب چهارم: (که جواب مفصلتری است)
الف. مقدمه اول: تشخص به وجود است
شخصیت به وجود است، تشخص به وجود است. [وجود، وحدت و تشخص مساوق با هم هستند.] «الشَّيْءُ مَا لَمْ يَتَشَخَّصْ لَمْ يُوجَدْ»[1] ؛ یعنی ماهیت تا تشخص و جزئیت پیدا نکند، تحقق پیدا نمیکند و وجود پیدا نمیکند.
•اهمیت وجود: اگر هزار ماهیت هم دست به دست هم دهند (چون کلیاند)، ضَمّ کلی به کلی مفید تمییز است، نه تشخص. تشخص هنگامی محقق میشود که پای وجود در میان باشد.
ب. مقدمه دوم: شخصیت عالم و معلوم، هر دو وجودند
اگر ماهیت بخواهد شخصیت پیدا کند (باید وجود پیدا کند) تا به صورت شخص درآید، آن وقت ما میتوانیم وصف عالمیّت را به آن بدهیم.
تحلیل سخن منقول از شیخ:
•طرف عالِم: وصف عالمیّت مال طبیعت است. طبیعت (ماهیت) باید وجود پیدا کند (شخصیت پیدا کند) تا ما بتوانیم وصف عالمیّت را به آن بدهیم. پس در طرف عالِم، شخصیت، جزئیت، فردیت و وجود هست.
•طرف معلوم: وصف معلومیّت هم بنا شد برای طبیعت با شخص باشد. پس در طرف معلوم هم شخصیت هست.
ج. نتیجه نهایی (اتحاد در مصداق شخصیت)
نتیجه این میشود که دو طرف اضافه (عالِم و معلوم) در این مورد علم مجرد به ذات خودش، هر دو میشود شخصیت، هر دو میشود وجود، هر دو میشود شخص.
و این همان حرف ماست: در ذات واحد بسیطی که موجود مجرد باشد، هر دو طرف اضافه است و نسبت علم (در مورد علم موجود مجرد به ذات خودش) همان ذات واحد بسیط موجود مجرد است و تغایر اعتباری است. تغایر دو طرف اضافه (مفهوم عالمیت با مفهوم معلومیت) [در مفهوم است.]
بعد صدرالمتالهین «لَا يُقَالُ»[2] دارند و یک اشکال و جواب مطرح میکنند، که اگر کسی بگوید: «وجود صفت ماهیت است، ماهیت موصوف برای وجود است، وجود عارض بر ماهیت است و ماهیت معروض وجود است؛ چطور شما میگویید که وجود مقدم بر ماهیت است؟»
پاسخ:
این صفت و موصوف و عارض و معروض بودن وجود و ماهیت، تحلیلی است. این به حسب تحلیل و تأمل عقلی است و در ذهن است؛ والا در خارج یکی هستند و تحقق ماهیت و تشخص ماهیت به وجود است. و مثل وجود و ماهیت مثل فصل و جنس است. مثل صورت و ماده است. همانطور که تحقق جنس به فصل است. همانطور که تحقق ماده به صورت است. تحقق ماهیت هم به وجود است.
الف. برهان مقدمیت وجود بر ماهیت
«الشَّيْءُ مَا لَمْ يَتَشَخَّصْ لَمْ يُوجَدْ.»[3] ماهیت تا تشخص و جزئیت پیدا نکند، تحقق پیدا نمیکند و وجود پیدا نمیکند.
تشخص به وجود است:
•تحقق ماهیت به برکت وجود است.
•تشخص ماهیت به واسطه وجود است.
•همانطور که تحقق ماده به صورت است.
•همانطور که تحقق جنس به فصل است.
نتیجه مقدمیت وجود:
اگر اینگونه شد، وجود مقدم میشود بر ماهیت و شخصیت. ما نمیتوانیم ماهیت را بدون شخصیتش به تنهایی در نظر بگیریم و بگوییم عالِم است. باید با شخصیتش در نظر بگیریم.
تطبیق بر عالم و معلوم:
•طرف عالِم: باید شخصیت پیدا کند (وجود پیدا کند) تا ما بتوانیم آن را عالِم بنامیم.
•طرف معلوم: بنا شد همان طبیعت و ماهیت با شخصیتش باشد.
نتیجه: پس هر دو طرف (عالِم و معلوم) میشود شخصیت، میشود وجود، میشود تشخص. این همان حرفی است که ما زدیم: در ذات واحد بسیط موجود مجرد، دو طرف اضافه همان ذات واحد بسیط موجود مجرد (یا نفس یا عقل یا واجب) است و تغایر طرفین تضایف در مورد علم موجود مجرد به ذات خودش، صرفاً اعتباری (مفهومی) است.
تطبیق متن کتاب:
«وَ نقلَ عَنِ الشَّيْخِ أَنَّهُ قَالَ فِي كِتَابِ الْمُبَاحَثَاتِ [توسط فخر رازی در مباحث مشرقیه، جلد اول، صفحه ۳۴۲]: «لِكُلِّ شَخْصٍ حَقِيقَةٌ وَ شَخْصِيَّةٌ».»[4] [5]
شیخ فرموده: برای هر شخص موجودی (انسان، واجب، عقل) یک حقیقت و ماهیت و طبیعت و یک شخصیت و جزئیت و فردیت (وجود طبق نظر حکمت متعالیه که تشخص به وجود است و این عوارضی که مشهور می گویند، اینها أمارات تشخص است) هست.
«وَ تِلْكَ الشَّخْصِيَّةُ زَائِدَةٌ أَبَداً عَلَى الْمَاهِيَّةِ.»
شخصیت همیشه غیر از ماهیت است. همان که اول شرح منظومه بود که فی زیاده الوجود علی الماهیه[6]
«على ما مضى»[7]
اشاره به کلیت طبیعت و جزئیت شخصیت.
«وَ إِنْ كَانَتِ الْحَقِيقَةُ مُقْتَضِيَةً لِتلک الشَّخْصِيَّةِ كَانَ ذَلِكَ النَّوْعُ مُنْحَصِراً فِي ذَلِكَ الشَّخْصِ وَ إِلَّا وَقَعَتِ الْكَثْرَةُ فِيهِ.»
اگر طبیعت مقتضی شخصیت و وجودش بود (احتیاجی به ماده و عوارض نبود)، نوع منحصر در فرد میشود (مثل عقول و مجردات تامه). و الا اگر نیاز به ماده و عوارض باشد، کثرت در آن نوع واقع میشود.
«وَ لَا شَكَّ أَنَّ تِلْكَ الْحَقِيقَةَ مُغَايِرَةٌ لِلمَجْمُوعِ الْحَاصِلِ مِنْ تِلْكَ الْحَقِيقَةِ وَ تِلْكَ الشَّخْصِيَّةِ.»
شکی نیست که حقیقت به تنهایی (طبیعت نفس) مغایر با مجموع حاصل از طبیعت و شخصیت است. [چون جزء با کل مغایر است.]
تغایر در علم به ذات:
•عالِم: آن حقیقت (طبیعت به تنهایی)
•معلوم: آن مجموع (طبیعت با شخصیت)
«وَ لَمَّا تَحَقَّقَ هَذَا الْقَدْرُ مِنَ التَّغَايُرِ، كَفَى ذَلِكَ فِي أُصُولِ الْإِضَافَةِ.»
و چون این اندازه از تغایر محقق شد، همین اندازه کافی است در وجود اضافه و نسبت در علم مجرد به ذات خودش. علم از امور اضافی است. یا خودش اضافه است یا مستلزم اضافه است.
«فَيَكُونُ لِتِلْكَ الْحَقِيقَةِ مِنْ حَيْثِ هی، إِضَافَةُ العَالِمِيَّة إِلَى ذَلِكَ الْمَجْمُوعِ، وَ لِذَلِكَ الْمَجْمُوعِ إِضَافَةُ المَعْلُومِيَّة إِلَى تِلْكَ الْحَقِيقَةِ.»
پس برای آن حقیقت به تنهایی، به آن مجموع حقیقت و شخصیت نسبت عالمیت است و آن مجموع هم نسبت به حقیقت به تنهایی، نسبت معلومیت دارد.
جواب صدرالمتألهین (خلاصه جواب اول و دوم)
•جواب اول (عدم رؤیت): «أقول إِنِّي مَا رَأَيْتُ نُسْخَةَ الْمُبَاحَثَاتِ.»[8] [این نفی مطلق نیست، بلکه اشاره به عدم مشاهده دارد.] اگر به عنوان جواب بتوان در نظر گرفت.
•جواب دوم (عدم صدق بر شیخ): «وَ الْعِبَارَةُ لَا یشبه أَنْ یكُونَ مِنْ كَلَامِ الشَّيْخِ.» [این عبارت به کلام شیخ نمیخورد.]
o[نقد حاجی سبزواری: لِعَدَمِ اسْتِيفَاءِ جَمِيعِ أَقْسَامِ التَّشَخُّصِ (به دلیل عدم استیفای همه اقسام تشخص) چون إذ التشخص قد لا یکون زائداً علی الحقیقة كما في الواجب تعالى [9] (مانند واجب).]
دانش پژوه: این یک اشکالی است که به سبک میکند؟ یعنی ضبطشناسی؟
استاد: ببیند مثلاً اگر شیخ بود و بهطور عام میگوید «لِکُلِّ شخصٍ»، دیگر هر شخص موجودی را میگوید؛ پس باید حساب واجب را نیز در آنجا در نظر بگیرد، زیرا بالاخره یک قسم نیز آن است.
حالا یک اشکال دیگر هم مرحوم حاجی دارند و آن اینکه ماهیت، چون ـ آنگونه که در ادامه نقل شد ـ اگر حقیقت اقتضای شخصیت داشته باشد، نوع در فرد منحصر میشود. «الماهیه من حیث هی هی لیست إلا هی»[10] ؛ نه اقتضا دارد و نه لااقتضا. اقتضا را نمیتوان به ماهیت نسبت داد؛ هیچ چیزی را نمیتوان به ماهیت نسبت داد؛ هر چیزی را با نقیضش میتوان از مرتبه ماهیت سلب کرد. نقائض مرتبة منتفیة[11] ؛ چنانکه مرحوم حاجی در منظومه حکمت دارند. این اشکال را نیز در ادامه مطرح میکنند.
بعد، یک اشکالی هم خود مرحوم حاجی میکنند ؛ اینکه اصلاً این کلام شیخ برای توجیه آن نسبت در جمله «ذاتی و ذاتک» است، نه در مورد علم موجود مجرد به ذات خودش؛ نسبتی که فخر رازی اینگونه بیان میکند.
جواب سومِ: این است که صدرالمتألّهین وجهِ جواب دوم را همان جواب سوم خود میداند، و اینکه چرا به کلام شیخ نمیخورد. و «ذلک» در حقیقت همان جواب سوم است:
«لان العالِمیه و المعلومیه بالذات صفة الوجود لا صفة الماهیه من حیث هی».[12]
علم صفت وجود است، نه صفت خود ماهیت با قطع نظر از شخصیت و وجود؛ چون او میخواهد عالمیت را صفت خود ماهیت بداند، بدون وجود و بدون شخصیت، حال آنکه علم در حیطه وجود است: یک وجودی عالم میشود و یک وجودی معلوم میشود؛ چون اصالت با وجود است و همهکاره در واقعیت، وجود است و ماهیت در محیط واقعیت کارهای نیست.
جواب چهارم: «و التشخص لیس بأمر زائد علی الوجود».
یعنی اگر این کلام را تحلیل نماییم، میبینیم که همان حرف ماست: دو طرف اضافه میشود «شخص».
و التشخص ليس بأمر زائد على الوجود
تشخص غیر از وجود چیزی نیست. اصلاً وجود، وحدت، تشخص، سه مفهوماند با یک مصداق، و هر سه از یک جهت بر آن مصداق صدق میکنند. تشخصْ همان وجود است؛ و شخصیت یعنی وجود.
« و وجود الشيء يتقدم على الماهية ».
«الشیء ما لم یتشخص لم یوجد»[13] . ماهیت اگر بخواهد وجود پیدا کند باید تشخص پیدا کند؛ تشخص با وجود یکی است. یعنی اگر ماهیت بخواهد تحقق پیدا کند باید وجود در میان بیاید. پس نتیجه این میشود که «و وجودُ الشیءِ یتقدّم علی الماهیه و على إضافتها إلى الوجود»[14] بهجهت اضافتی که ماهیت به وجود پیدا میکند؛ که وجود همان شخصیت است.
هم « وجودُ الشیءِ یتقدّم علی الماهیه » که میخواهد در عالم باشد و « و على إضافتها إلى الوجود » که میخواهد در معلوم باشد؛ که میگفت طبیعت با شخصیت «معلوم» میشود.
« فإذا إضافة ماهية الشيء إلى الشخص الذي هو في مرتبة الوجود، بعد وجود تلك الماهية ». پس در این هنگام، نسبت ماهیت به شخصِ ـ شخصی که وجود است، چون تشخص وجود است ـ این شخصی که در مرتبه وجود است، بعد از وجود آن ماهیت، یعنی بعد از شخصیت ماهیت است. (بهجای وجود بگذارید «شخص» و بهجای شخص بگذارید «وجود»).
آنگاه نتیجه این میشود که: « فلا ينضاف تلك الماهية إلى ذلك الشخص- إلا بعد تشخصها». پس اضافه پیدا نمیکند ماهیت به شخصیت در معلوم، مگر بعد از تشخص آن ماهیت در طرف عالم؛ که او نیز باید شخصیت پیدا کرده باشد. یعنی در دو طرفِ عالم و معلوم، شخصیت تحقق مییابد.] یعنی معلوم وجود پیدا نمیکند؛ اضافه نمیشود آن ماهیت به آن شخصیت که میخواهند معلوم را تشکیل دهند، مگر بعد از تشخص ماهیت در عالم، که باز شخصیت در آنجا نیز باشد. پس هر دو طرف میشود شخصیت.[
«فإذن التشخص هو المنضاف إلى الشخص».
پس همان شخصیت است که اضافه میشود به شخصیت: شخصیتِ تشخص بهعنوان عالِم ـ که منضاف است ـ به شخص بهعنوان معلوم. ]تشخص که در طرف عالم است، این اضافه و نسبت پیدا میکند به شخص که در طرف معلوم است.[.
« فتكون الإضافة حاصلة للذات الواحدة الشخصية إلى نفسها من جهة واحدة».
پس بنابراین، اضافه و نسبت در مورد علم مجرد به ذات خودش حاصل میشود میان ذاتِ واحدِ شخصیه ـ که همان طبیعت شخصی است ـ به خودش؛ از یک جهت؛ بدون اینکه تعدد حیثیت و جهت باشد. تنها تغایر مفهومی است میان دو وصف عالمیت و معلومیت.
خب، این نیز همان حرف صدرالمتألّهین شد. بنابراین، نتیجه این میشود که :
«فالأولى ما سبق بيانه» پس بیان بهتر همان است که ما قبلاً گفتیم؛ اینکه دو طرف اضافه همان موجود واحد بسیط است، که هیچ ترکیبی هم، حتی ترکیب از جهات متعدد و حیثیات مختلف، در آن نیست.
بعد یک «ان قلت» هم هست که اگر آن را مطرح نمیکردند، خیلی هم مهم نبود.
«لا يقال التشخص صفة وجودية فوجوده متأخر عن وجود الموصوف.»
کسی نگوید که تشخص صفت وجودی است (یعنی تشخص، وجود است) و وجود [تشخص] متأخر است از وجود موصوف (چون وجود عارض بر ماهیت است و ماهیت موصوف است).
رد صدرالمتألهین (نفی عروض در خارج):
«لِأَنَّا نَقُولُ.»
ما میگوییم: [در خارج عروض و تحققی جز برای تشخص نیست. زیرا مثل وجود و ماهیت مثل فصل و جنس است و مثل صورت و ماده است همان طور که جنس و ماده بدون فصل و صورت نحققی ندارند، ماهیت بدون وجود و تشخص، تحقق خارجی ندارد.]
«لِأَنَّا نَقُولُ: هَذَا مَنْقُوضٌ بِالْفَصْلِ بِالْقِيَاسِ إِلَى الْجِنْسِ الْمُتَقَوِّمِ بِهِ.»
این [تقدم ماهیت بر وجود] نقض میشود به فصل نسبت به جنسی که به واسطه فصل، متقوم میشود. (همانطور که جنس بدون فصل تحقق ندارد، ماهیت هم بدون وجود تحقق ندارد.)
«وَ الْوُجُود بِالْقِيَاسِ إِلَى الْمَاهِيَّةِ الْمُتَحَصِّلَةِ بِهِ.»
و نقض میشود به وجود، نسبت به ماهیتی که تحصّل و تحققش به واسطه همان وجود است.
«وَ الصُّورَةُ بِالْقِيَاسِ إِلَى الْمَادَّةِ الْمُتَقَوِّمَةِ بِهَا.»
و نقض میشود به صورت، نسبت به مادهای که به واسطه صورت، سر پا میشود و متحقق میشود.
«و التحقيق كما سلف أن اتصاف الأشياء بمثل هذه الأمور اتصاف في ظرف التحليل لا بحسب الوجود لأنها في الوجود.»
تحقیق همان است که گذشت: اتصاف ماهیات به مثل این امور (وجود و شخصیت و تحصل و تقوم)، اتصاف در ظرف تحلیل عقلی است، نه به حسب وجود خارجی.
« لأنها في الوجود عين تلك الأشياء لا صفات لها.»
زیرا در وجود عینی، آن اشیا [مثل وجود] عین ماهیات هستند، نه اینکه صفات برای ماهیات و عارض بر ماهیات باشند و دو چیز باشند.